زندگی دیگران (Das Leben der Anderen) فیلمی آلمانی و اولین فیلم بلند فلوریانهنکل فون دونرسمارک و برنده جایزه اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسیزبان سال ۲۰۰۶ است. فیلم با بودجه کمی حدود ۲ میلیون دلار در آلمان ساخته شده و حدود ۱۰۰ میلیون دلار فروش داشته است. این فیلم بیش از ۳۰ جایزه از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال ۲۰۰۶ را به دست آورده و با استقبال منتقدان و مخاطبان روبرو شده است.
اولریش موئه بازیگرنقش گئرد ویسلر، در تاریخ ۲۷ ژوئیه ۲۰۰۷ بر اثر سرطان معده در گذشت. زندگی شخصی او شباهتهای زیادی با زندگی شخصیت های فیلم دارد.
زندگیهای دیگران دربارهی زندگی نمایشنامه نویسی سوسیالیست، گئورگ درایمن (سباستیان کخ)، ” تنها نویسندهی غیر برانداز آلمان شرقی”، و معشوق بازیگرش کریستا_ماریا زیلاند (مارتینا گدک) است. آنها دیگرانند و این زندگی آنهاست.
پس زمینهای که از زندگی آنها در جمهوری دموکراتیک آلمان (DDR) دیده میشود بیهمتاست: هوپتمان گرد ویسلر (اولریش موهه)، مامور پلیس مخفی، از سوی وزیر فرهنگ دستور دارد در مورد زندگی آنها جاسوسی کند. این عامل حکومت فاسد و کثیف کریستا_ماریا را دوست دارد و امیدوار است که خود را از شر رقیب عشقی که زندگی نمایشنامه نویس را زیر نظر پلیس مخفی قرار داده خلاص کند.
این فیلم از آن فیلمهایی است که در معرفیاش خیلی ساده میگویند:” حتما باید ببینید.” برههای رشک انگیز از زندگی در یکی از حداقل فضاهای مطلوب را تصویر میکند: آلمان شرقی کمونیستی زیر نظر پلیس مخفی (stasi). در واقع، آنچه در این زندگی باارزش است (عشق و خلاقیت هنری) رفته رفته به واسطهی رژیم تباه میشود. همه چیز بسته به میل مردی است که فهمیده چگونه این زندگی باارزش در مقابل همهی پیش داوریهای اولیهاش قرار دارد تا از آن محافظت کند.
فیلم، پلشتی سیستمی را به تصویر میکشد که میخواهد با هر وسیله ممکن به زندگی خصوصی مردم راه پیدا کند و به بهانه «مردم»، از آنها علیه خودشان جاسوس درست کند، این سیستم صلاحاندیش در عین حال، خود آلوده به ناپاکیهایی است که فراموشیاش، عمری دست کم به اندازه دو سه نسل را طلب میکند.
بازی اولریش موئه از هر حیث در این فیلم عالی است، او میمیک صورت و بازی با چشم، عالی دارد. البته بازی سباستین کوخ در نقش داریمتن و مارتینا گدک در نقش ماریا هم بسیار خوب است.
در عین حال موسیقی فیلم هم جالب توجه است، گابریل یارد، کسی که موسیقی فیلم بیمار انگلیسی را نوشته، این بار هم به خوبی کارش را انجام داده و موسیقی متناسب با جو خفقانآور آلمان شرقی و مناسب با داستان فیلم نوشته است.
دختری با خالکوبی اژدها (The Girl with the Dragon Tattoo) فیلمی است در سبک دلهرهآور و مرموز، محصول سال ۲۰۱۱ که براساس رمانی با همین نام به قلم استیگ لارسن ساخته شده است.
این فیلم به نویسندگی استیون زایلیان و کارگردانی دیوید فینچر بود که از هنرپیشگان اصلی آن میتوان به دنیل کریگ، در نقش میکائیل بلومکویست، و رونی مارا، در نقش لیزبث سلندر اشاره کرد.
دختری با خالکوبی اژدها در هشتاد و چهارمین دوره مراسم اسکار نامزد پنج جایزه، به انضمام رونی مارا کاندیدای جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد و از آن میان جایزه بهترین تدوین را از آن خود کرد.
داستان فیلم در مورد میکائیل بلومکویست (دنیل کریگ) روزنامهنگاری است که به دلیل کنجکاویهای سیاسی که انجام داده، موقعیت شغلیاش بر باد رفته است. میکائیل از آن دسته روزنامهنگارانی است که همیشه سعی در کشف حقیقت دارد، اما ظاهراً اینبار به درِ بسته برخورد کرده است.
کنجکاویهای میکائیل و روحیه جنگندگی او باعث میشود تا یک میلیونر به نام هنریک ونگر (کریستوفر پلامر) از وی درخواست کند تا مسئولیت رسیدگی به پرونده نوهاش که در سال ۱۹۶۶ مفقود شده را به او بسپارد.
میکائیل پیشنهادِ ونگر را قبول میکند و به دنبال سرنخهای این پرونده میرود. او در میانه راه با دختری عجیب و غریب با انواع و اقسام خالکوبی به نام لیزبث سلندر (رونی مارا) آشنا میشود. لیزبث یک هکر حرفهایی است که به راحتی میتواند به اطلاعات سِری دست پیدا کند و این کمک بزرگی به میکائیل در کشف جزییات پرونده میکند. اما هرچقدر که میکائیل و لیزبث در این پرونده جلو میروند با وقایع ناخوشایندی روبرو میشوند.
بازی رونی مارا در شخصیت لیزبت بهترین بخش فیلم هست او با استادی توانسته تمام زوایای شخصیت لیزبت را برای تماشاگر نمایان کند، و لیزبت را به همان گونه که در رمان هست و حتی بهتر به عنوان یک فرد جامعه ستیز به تصویر می کشد .
فیلم دختری با خالکوبی اژدها فیلم غم انگیزی هست که شاید برای هر مخاطبی به خصوص کسانی که به دنبال سرگرم شدن هستند مناسب نباشد ولی برای کسانی که به دنبال یک فیلم با ساختار خوب و داستانی جذاب هستند که از نظر کارگردانی و فیلم نامه در سطح بالایی قرار داشته باشد،دختری با خالکوبی اژدها یکی از بهترین گزینه ها است.
کاپیتان فیلیپس (Captain Phillips) فیلمی سینمایی به کارگردانی پل گرینگرس و محصول سال ۲۰۱۳ براساس داستانی واقعی که در سال ۲۰۰۹ اتفاق افتاده، ساخته شده است و داستان ربوده شدن کشتی باری آمریکایی به نام مائرسک آلاباما توسط دزدان دریایی سومالیایی را به تصویر میکشد. در این فیلم تام هنکس در نقش کاپیتان ریچارد فیلیپس به ایفای نقش میپردازد.
خلاصه داستان در مورد ناخدای کهنه کاری به نام ناخدا فیلیپس(با بازی تام هنکس)هست که حمل باری در دریای اطراف سومالی رو بر عهده میگیره که در بین راه مورد هجوم دزدان دریایی قرار میگیره...
داستان فیلم با توجه به اینکه از روی کتاب بیوگرافیفردی با همین نام ساخته شده است طبیعی از کار در اومده و هیچ چیز متناقضی در اون دیده نمیشه.کارگردانی اون هم بسیار خوب انجام شده و فیلمبرداری رو دست در بعضی سکانس ها به القای حس فیلم به مخاطب کمک زیادی کرده و اما بازیگران !مطمئنا عوامل فیلم بازیگری بهتر از تام هنکس برای ایفای این نقش پیدا نمی کردند!
هنکس که قبلا توانایی های خودش رو در فیلم هایی مثل دور افتاده و فارست گامپ نشون داده اینبار هم درخشان ظاهر شده به طوری که در پایان فیلم مخاطب فکر می کنه اون واقعا کاپیتانه! ولی نکته ی جالب در رابطه با بازیگران، بازیگر نقش موسی (سر دسته ی دزدان)هست که با وجود ناشناخته بودن از پس این نقش مهم به خوبی بر اومده و به حق نامزد اسکار شده.
این فیلم جوریه که به مخاطب اجازه نمیده یک لحظه از جاش تکون بخوره و چشم از صفحه برداره و انقدر جذابیت و هیجان فیلم زیاده که متوجه ی گذر زمان نخواهید شد .
مشتزن (The Fighter) فیلمی در ژانر زندگینامهای و ورزشی به کارگردانی دیوید او. راسل محصول سال ۲۰۱۰ میباشد . این فیلم اولین بار بصورت محدود در ۱۰ دسامبر ۲۰۱۰ در آمریکای شمالی به نمایش درآمد. همچنین در ۴ فوریه در پادشاهی متحده به نمایش درآمد.
در هشتاد و سومین دوره مراسم اسکار مشتزن نامزد دریافت ۷ جایزه اسکار از جمله بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد(بیل) و بهترین بازیگر نقش مکمل زن (آدامز و لئو) شد و از آن میان جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل مرد و بهترین بازیگر نقش مکمل زن را به دست آورد .
چیزی که درباره تمامی فیلم هایی که درباره ورزش بوکس ساخته می شود این است که که آنها واقعاً درباره ورزش بوکس نیستند. آنها معمولا درباره هرچیزی مثل خانواده، دوستان، خشم، اعتیاد و... هستند که یک بوکسور با آنها ارتباط دارد! فیلم مشت زن ساخته دیوید او. راسل هم دقیقاً از همین الگو پیروی می کند.
کریستین بیل بهترین بازیگر این فیلم به حساب می آید، او بازیگری است که همواره می توان به بازی قدرتمند او در نقشهای انسانهایی با پیشینه خراب مطمئن بود!
او با تغییرات فیزیکی که در خودش بوجود آورده است بار دیگر خاطرات فیلم " ماشین کار " را زنده کرده است، " بیل " به خوبی توانسته تضاد در شخصیت دیکی را به تصویر بکشد؛ او در مقطعی از فیلم نقش یک مربی دلسوز را ایفا می کند اما در لحظاتی دیگر تنها یک معتاد به کراک است که به هیچ دردی نمی خورد! این تضاد به خوبی در بازی " بیل " خودنمایی پیدا می کند.
امی آدامز بازیگری است که همواره در نقشهای مکمل خوش درخشیده ، و اینبار نیز در صحنه هایی که بازی دارد ، تمام توجهات را به خود جلب می کند . از " آدامز " به عنوان بازیگری یاد می شود که در فیلم زندگی می کند نه بازی.
مارک والبرگِ فیلمهای « ترنسفورمز » و « تِد » که در چند سال اخیر بسیار پرکار بوده، بازیگر نقش اصلی فیلم است. جی کی سیمونز که با « شلاق » در خاطر علاقه مندان به سینما نقش بسته، دیگر بازیگر فیلم محسوب می شود. جان گودمن هم که سال گذشته فیلم « خیابان 10 کلاورفیلد » را بر پرده سینماها داشت دیگر بازیگر فیلم است.
داستان فیلم درباره چیست ؟
این فیلم درباره حادثه بمب گذاری تروریستی در روز ماراتون شهر بوستون آمریکا در سال 2013 می باشد و داستان مامورانی را روایت می کند که قصد دستگیر عامل انفجارها را دارند.
کارگردان کیست ؟
پیتر برگ که در چند سال گذشته هرچه ساخته، مارک والبرگ بازیگر آن بوده است. دو اثر آخر برگ به نامهای « بازمانده تنها » و « Deepwater Horizon » آثار خوش ساخت و سرگرم کننده ای بودند که در گیشه هم توفیق داشته اند.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
فیلم صحنه های بزرگسالانه ندارد اما خشونت عیانی دارد که باعث می شود اثر متناسب کودکان و نوجوانان نباشد.
نکات مثبت فیلم ؟
مانند فیلمهای قبلی پیتر برگ، « روز میهن پرستان » ضرباهنگ فیلمنامه را می شناسد و علی رغم ضعف های داستانی که در فیلمنامه وجود دارد، بهرحال توانایی جلب کردن توجه تماشاگر را دارد و اجازه نمی دهد خستگی را تجربه نماید.
این مورد را هم می توان در دسته نکات منفی قرار داد و هم مثبت و آن اینکه « روز میهن پرستان » چیزی بیشتر از آنچه که در روز حادثه رخ داده در اختیار تماشاگر قرار نمی دهد. ما در طول داستان همان اتفاقات را اینبار با کارگردانی سینمایی شاهد هستیم و این وسط فقط قهرمان داستان به اتفاقات این روز اضافه شده که به نوعی نماینده تماشاگر در فیلم به شمار می رود.
پیام نهایی فیلم ارزشمند است. اینکه به جای نفرت پراکنی و خشن بودن، اتحاد و عشق را جایگزین کنیم، می تواند پیامی باشد که به دل مخاطب بنشیند.
نکات منفی فیلم ؟
شخصیت اصلی داستان پرداخت مناسبی ندارد و در واقع اصلاً پرداختی ندارد! او فقط به سراغ مستندات واقعی که از حادثه بر جای مانده می رود تا تماشاگر در جریان امور قرار بگیرد. اگر واقعیت ها و مستندات را کنار بگذاریم، تامی ساندرز به عنوان یک شخصیت مستقل، ناکارامد به نظر می رسد.
مدت زمان 130 دقیقه ای فیلم بسیار زیادتر از ظرفیت فیلم می باشد. معمولاً آثاری که درباره یک حادثه تروریستی هستند، در مدت زمان کمتر از 100 دقیقه به پایان می رسند اما « روز میهن پرستان » زمان طولانی تری اختیار کرده که نیازی به اختصاص این مقدار زمان نبود.
حرف آخر :
اگر از وقایع روز بمب گذاری ماراتن بوستون در سال 2013 اطلاعی ندارید، « روز میهن پرستان » می تواند اثر تماشایی برای شما محسوب شود تا به اطلاعات عمومی تان افزوده شود. اما اگر از جزئیات این واقعه آگاه هستید، فیلم جدید پیتر برگ تکرار مکررات است و چیزی بیشتر از آنچه که می دانید در اختیارتان قرار نمی دهد.
چسلی سالنبرگر که او را اختصاراً " سالی " خطاب می کنند، خلبانی بود که در سال 2009 از بروز یک فاجعه عظیم در صنعت هوایی آمریکا جلوگیری کرد. در روز 15 ژانویه سال 2009 زمانی که وی مانند همیشه عازم کابین خلبانی اش بود تا هواپیمایش را با 150 مسافر به مقصد برساند، چند دقیقه پس از برخاستن از زمین با پرندگان برخورد کرد و موتورهای هواپیما از کار افتاد. اما سالی با تسلطی مثال زدنی در میان انبوهی از آسمان خراش های نیویورک توانست این هواپیما را بر فراز رودخانه هادسن فرود آورد؛ آن هم در شرایطی که تمام مسافران در سلامت کامل بودند.این اتفاق سبب شد تا سالی تبدیل به قهرمانی ملی در آمریکا شود و تقدیرنامه های فراوانی از جانب سازمان های گوناگون و البته باراک اوباما دریافت نماید.
جدیدترین ساخته کلینت ایستوود نیز درباره این حادثه می باشد که با مقدمه ای طوفانی مخاطب را غافلگیر می کند. در فیلم « سالی » تام هنکس در نقش خلبان سالینبرگر حضور دارد و به همراه کمک خلبان ( آرون اکهارت ) می بایست هواپیما را به مقصد هدایت نماید اما در آسمان حادثه ای پیش بینی نشده رخ می دهد و موتور هواپیما از کار می افتد. با اینحال سالی موفق می شود هواپیما را به سلامت بر رودخانه بنشاند.
لحظات سقوط هواپیما در اوایل فیلم با هیجان فراوان و با ریتم تند توسط کلینت ایستوود به تصویر کشیده شده و اگرچه مخاطب از انتهای این رخداد آگاه است، اما نمی تواند تحت تاثیر کارگردانی استادانه ایستوود در به تصویر کشیدن لحظات سقوط هواپیما قرار نگیرد. اما داستان اصلی فیلم پس از این فرود آغاز می شود یعنی جایی که سالی برخلاف تصور عموم مردم که او را قهرمان می پنداشتند، از طرف مقامات کشوری مورد بازخواست و بازجویی های فراوان قرار می گیرد.
فیلم پس از پشت سر گذاشتن حادثه پرواز، به زندگی سالی وارد می شود و او را در موقعیت هایی قرار می دهد که بصورت پارادوکس از وضعیت اجتماعی او در روزهای پس از حادثه می باشد. وی که تحت فشار روحی فراوان قرار گرفته و دائماً در حال جواب پس دادن نسبت به تصمیمش در هنگام پرواز می باشد، گریزهای فراوانی به گذشته می زند تا بتواند پاسخ سوالات خود را بیابد. کلینت ایستوود به خوبی موفق شده تا کشمکش های درونی سالی با خود و اطرافیانش را به تصویر بکشد و گوشه ای از فشارهایی که به او و خانواده اش وارد بوده را برای مخاطب به معرض نمایش بگذارد.
اما ایستوود در دقایقی از فیلم، اتفاقات روی داده را از منظر شخصیت های مختلف داستان و حتی مسافران می نگرد تا از دیدگاه اجتماعی نیز وضعیت سالی مورد بررسی قرار بگیرد. در این بخش، روایت یکپارچه و کنترل شده داستان تا حدی کنار گذاشته می شود و فیلم تا حد زیادی به ورطه تکرار می افتد. تکرار بررسی رخدادها از دیدگاه های مختلف شاید نیاز به تعدیل بیشتری می داشت اما ایستوود راضی به انجام آن نشده است.
با اینحال باید گفت که « سالی » نسبت به ساخته های پیشین ایستوود از ضرباهنگ تندتری برخوردار است و داستان حماسی اش درباره یک قهرمان ملی را اینبار بی آنکه خیلی به حاشیه بزند روایت کرده است. این تصمیم هوشمندانه باعث شده تا صحنه های نسبتاً کِش دار بازجویی که بطور عجیب و غریبی روند انجام و دیالوگ های آن در آثار مختلف سینما در یکسال اخیر مشابه یکدیگر بوده، خیلی مخاطب را خسته نکند. « سالی » زمانی که درباره خودِ درونی شخصیت اصلی است تماشایی و جذاب است و دیالوگ نویسی اثر نیز به درستی با در نظر گرفتن جوانب دو طرف ماجرا به رشته نگارش درآمده تا اثر خیلی هم یک سویه به ماجرا نپردازد؛ هرچند که در نهایت کلینت ایستوود نمی تواند احساسات ملی اش را مخفی کند و داستان فیلمش را یکطرفه روایت کند.
تام هنکس مشخصاً بهترین گزینه برای ایفای نقش یک قهرمان در آمریکا به شمار می رود. هنکس که مقبولیت اجتماعی بی نظیری دارد و در چند سال اخیر نیز به خوبی در نقش قهرمانان ملی به ایفای نقش پرداخته، در « سالی » بازی فوق العاده ای از خود به نمایش گذاشته است. هنکس شاید اگر امسال کمی خوش شانس باشد بتواند برای بازی نقش سالی نامزد دریافت اسکار هم شود. دیگر بازیگران مکمل فیلم از آرون اکهارت و لورا لینی در نقش همسر سالی که اغلب او را با سیم تلفن همراه میبینیم، بازیهای خوبی از خود به نمایش گذاشته اند هرچند که این فیلم، فیلمِ هنکس است و تمام صحنه ها متعلق به او بوده است.
« سالی » در مجموع اثر یکدست و تماشایی درباره زوایای مختلف زندگی خلبان سالینبرگر در روزهای پس از حادثه 15 ژانویه می باشد که اطلاعات مفیدی را به تماشاگر ارائه می دهد؛ اطلاعاتی که جز خوانندگان کتاب خاطرات خلبان که فیلم از روی آن اقتباس شده، کمتر کسی تا به امروز از آنچه که بر سالی گذشته آگاه بوده است. شاید بهتر باشد اشاره ای هم به حادثه ای نسبتا مشابه در کشور عزیزمان کنیم که طی آن خلبان هوشنگ شهبازی در سال 1390 پس از اینکه چرخ های دماغه هواپیمایش باز نشد، توانست با مهارتی مثال زدنی هواپیما را فرود آورد؛ بی آنکه کوچکترین صدمه ای به مسافران وارد شود.
دیدن یک شاهکار سینمایی آدم را برای نوشتن دربارهاش ترغیب میکند ... نمیدانم «خون بهپا می شود» پل توماس اندرسون را دیدهاید یا نه؟ از نظر من این فیلم حیرت انگیز است ...
دنیل پلينويو (دنیل دی لوئیس) اطلاع پیدا میکند که در شهر کوچکی در غرب، دریایی از نفت در حال تراوش از زمین است، فوری دست پسرش را میگیرد و به آنجا میرود تا شانسهایش را در ميان بيابان بوستن امتحان کند . در این شهر شلوغ که هیجان اصلی در اطراف یک کلیسا که واعظی به نام الی ساندی دارد قرار دارد، شانس به دانیل پلينويو و پسرش روی میآورد. ولی در حالی که روز به روز پول و ثروت آنها افزایش پیدا می کند، کم کم هیچی از ارزش های انسانی، عشق، امید و عقیده باقی نمیماند و حتی روابط بین پدر و پسر با انحرافات و نیرنگ ها و بیشتر شدن نفت به مخاطره می افتد.
ديلوئيس كه چند سالي بود که در هيچ فيلمي بازي نكرده بود (استاد معتقد بوده در اين سالها فيلمنامه خوبی به دستشان نرسيده)
در اين فيلم مسير رسيدن يك شخصيت جاهطلب، از يك كارگر ساده معدن به يك فرد ثروتمند را آنقدر شگفت انگيز و قدرتمندانه بازي ميكند كه زمان طولاني فيلم براي نشان دادن اين مسير آنقدرها محسوس نميشود. ممكن نيست فيلم را ببينيد و شب خوابش را نبينيد، پلينويو از شخصيتهايست كه تا مدت ها در ذهن ميماند .
راجر ایبرت در توصیف شخصیت دانیل پلينويو می گوید: «دنیل دی لوئیس شخصیت پلينويو را به مانند یک هیولای بزرگ درست کرده است که به خاطر منافع خودش به همه پشت می کند.»
هنرنمایی باشکوه دنیل دیلوئیس آدم را به يك روراهي مي رساند كه نميداند با قهرمان داستان و جاهطلبيهايش همراه شود يا در راه زوالي كه پيش گرفته از او متنفر شود. ولي ديلوئيس، «دانیل پلينويو» را جوري بازي ميكند كه عاشقاش ميشويد! بازي قدرتمندانه ديلوئيس كه آنقدر شاهكار بود که علارقم بی علاقه بودن مسئولان اکادمی به او این بار نتوانستند از او (همانند دارودسته نيويوركي) چشم پوشی کنند مجسمه اسكار را برای او به ارمغان آورد.
«خون به پا می شود» از روی رمان نفت است که آپتون سینکلر آن را در سال ۱۹۲۷ نوشته و درباره یک خانواده فاسد است كه البته من رمان را نخواندهام اما تا جايي كه ميدانم زياد ربطي به فيلم ندارد. اگر رمان را خواندهايد با ديدن فيلم ميتوانيد دو داستان متفاوت را تجربه کنید.
بر خلاف خيليها كه با پايان فيلم مشكل دارند . به نظرم فيلم پايان خوبي دارد. برخلاف فيلمهاي رايج نتيجهگيري نميكند و به قول ايبرت يادداشت اختصاصي ندارد ...
يكي از ويژگيهاي مهم فيلم از نقطهنظرفني غير از بازی دي لوئيس و فيلمبرداري عالي رابرت السویت و موسيقي شاهكار یانی گرینوود (آهنگساز فرزندان انسان ) صداي خوب فيلم است كه به طرز عجيبي تاثيرگذار است. لازم به ذکر است که این فیلم نامزد ۸ رشته و برنده ی بهترین بازیگر نقش اول مرد و بهترین فيلمبرداري آکادمی اسکار شده است. علاوه بر ان برنده ی ۵۷ و نامزد ۵۲ جایزه ی جهانی شده است.
بهتر است با پيش زمينه فيلمهاي قبلي پل توماس اندرسون (باگی نایت و مگنولیا) فيلم را نبينيد چون اصلا شبیه آنها نیست، نه تنها از رقص و آواز خبري نيست كه حتي يك شخصيت زن هم در فيلم پيدا نميشود. البته بعضي از منتقدها از اين نكته به عنوان يكي از ضعفهاي فيلم ياد ميكنند كه به نظر من درست جزء قابليتهاي فيلم است.
نکاتی راجع به بازی دنیل دیلوئیس : جالب است بدانید دنیل برای بهتر بازی کردن نقش خود به کاست هایی مربوط به معدنچیان سال ۱۹۰۰ رجوع کرده تا لهجه ی مناسب آن دوره را بدست آورد و یک سال وقت خود را صرف اماده سازی این نقش کرد .
دنیل به صورت بداهه هنگام سخنرانی برای مردم بوستون کوچک مطلبی راجع به ساختن مدرسه و آوردن نان به شهر می گوید که مورد توجه کارگردا ن قرار میگیرد و از فیلم حذف نمیشود.
دنیل در نماهایی که در چاه نفت بود خود حضور داشت . و در اوایل فیلم جایی که از نردبان می افتد ۲ دنده اش میشکند. او برای این نقش در صدر ۱۰۰ نقش برتر سینما از دید مجله ی هنرپیشه ی برجسته انتخاب شد.
در حال و هوای عشق (به چینی: 花樣年華) فیلم درام و رمانتیک هنگ کنگی سال ۲۰۰۰ میلادی است. کارگردانی، تهیه کنندگی و نویسندگی این فیلم را وونگ کار وای بر عهده داشته است.
هنگ کنگ، سال ۱۹۶۲. زنی جوان، منشی شرکتی تجاری، اتاقی را در خانه یی اجاره میکند برای خودش و شوهرش که گویا بیشتر مواقع در سفر کاری است. همزمان مردی روزنامهنگار اتاقی را اجاره میکند در خانهٔ همسایه برای خودش و همسرش، که گویا کارمند هتلی(؟) است، و بیشتر مواقع در خانه نیست.
آنها در یک روز اسباب کشی میکنند و گه گاه به هم برمیخورند. تنهایی هایشان کمکم آنها را به هم نزدیک میکند تا سرانجام شبی دل به دریا میزنند و با هم به یک غذا خوری میروند. همان شب است که در مییابند که همسرانشان با هم سر و سری دارند و به آن دو خیانت میکنند.
از آن پس آنها نیز به خود اجازه میدهند که اوقاتی را با هم بگذرانند اما تنها در آن حد که جای خالی همسرانشان را برای هم پر کنند؛ زن حتی اجازه نمیدهد که مرد دستش را بگیرد. مرد میخواهد روی فیلمنامه یی کار کند و از زن میخواهد که کمکش کند، زن دو دل میان ادامه یا قطع ارتباط عاقبت به او میپیوندد به این امید که «ما مثل آنها نمیشویم».
آنها، بی هیچ تماس جسمی، روزها و شبها بر روی فیلمنامه کار میکنند و ساعاتی خوش را میگذرانند ولی نگاههای مزاحم و دخالت و حرف مردم باز باعث میشود که زن از مرد دوری گزیند و چندی میانشان فاصله بیفتد.
شبی، زیر باران در گوشهٔ خلوت یک کوچه، مرد به زن میگوید: «فکر میکردم ما مثل آنها نمیشویم، ولی اشتباه میکردم.» میگوید که میداند زن هرگز همسرش را به خاطر او رها نخواهد کرد و میگوید که به همین خاطر و «چون از حرف مردم خسته است»، برای کار در روزنامه یی به سنگاپور میرود؛ و زن میماند با اتاقها، اشیاء و خاطرهها.
سالها بعد، هر دو به امیدی نازک به آن اتاقها بازمیگردند. اشک در چشمانشان حلقه میزند و بغض گلویشان را میگیرد اما با آن که تنها دری میانشان فاصله میاندازد، میگذرند و همدیگر را نمییابند. مرد حالا رازی دارد که آن را تنها در حفره یی در دل یک دیوار باستانی نجوا میکند.
«زیر آفتاب رو در زوال/ جنون زدگان/ انبوه انبوه/شعله ور از آتش شامگاهی، میجنگیدند.» - یقیشه چارنتس.
فیلمهای فانتزی استیون اسپیلبرگ با فضای مفرحانه و نگاه كودك گونه او به هستی – كه گویی همه چیز را از دریچه بازیها و اسباب بازیهای رنگارنگ میبیند – هیچگاه این تصور را در بیننده پدید نمیآورد كه روزی شاهد فیلمی آكنده از تلخی و سیاهی با امضای او باشد. «فهرست شیندلر» با فیلمبرداری سیاه و سفید و فضای سربیاش این تصور را كم رنگ كرد – هر چند كه در آن موضوع واقعی هم، قضیه نجات دادن فرشته آسای منجی یهودیهای سرگردان، از واقعیت فراتر رفته بود – بعد هم كه اسپیلبرگ دوباره به دنیای اسباب بازیهایش بازگشت و به سرگرم سازی مشغول شد.
اما «نجات سرباز رایان» حكایت دیگری دارد. در این فیلم، نه از لبخندی كه معمولاً بر لب تماشاگران نقش میبندد خبری هست، و نه از فرح بخشی كودكانه آثار فانتزی او. در این جا، همه چیز در قالب خشونت و جنون معنا می پذیرد. صحنههای نفسگیر و پر التهاب ابتدای فیلم كه نزدیك به 25 دقیقه طول میكشد، پس از چند نمای كوتاه مربوط به فضای سرد و خاموش گورستان سربازان جنگ شكل میگیرد. در همان ابتدا، كارگردان، تماشاگر را در موقعیتی قرار میدهد كه چشم از فیلم برندارد. با وجودی كه زد و خوردهای سربازان در دقایق اولیه، در حالی اتفاق میافتد كه هنوز داستانی وجود ندارد و از نظر دراماتیك، پیش زمینه و پیرنگی برای ایجاد همدلی تماشاگر موجود نیست، بیننده با فیلم همراه میشود و خودش را در بطن ماجرا/ فاجعه حس میكند؛ به گونهای كه تماشاگر صحنههای خشونتآمیز و بسیاری اوقات تهوعآور فیلم، فراتر از پی گیری سیر زندگی و مرگ یك آدم، به انسانهایی میاندیشد كه یكی پس از دیگری روی زمین میغلتند و بدن شان متلاشی میشود.
دوربین روی دست و ایجاد تنش و تلاطم، علاوه بر اینكه وجه مستند گونه اثر را پر رنگ میكند، بر بی قهرمانی یا ضد قهرمانی فیلم تأكید دارد. در طول فیلم – و به ویژه در فصل مرعوب كننده نبرد آغازین – هیچ پردازش قهرمان گونهای در مورد «فرمانده میلر» (تام هنكس) صورت نمیگیرد و او هم در شرایطی مشابه دیگر سربازان آمریكایی به تصویر درمیآید.
حتی وقتی صحنههای تكان دهندهای به نمایش درمیآید (مثل استیصال و وحشت سربازی كه در میانه نبرد، مادرش را صدا میزند) توجه تماشاگر بیش از آن كه به فكر رهایی سرباز رایان و موضوع فیلم باشد، به وجه ویرانگر جنگ و مناسبات غیرانسانی حاكم بر آن معطوف میشود.
اگر از تصویرهای خشن ابتدایی صرفنظر كنیم،آن چه باقی میماند هم بیش از آن كه نصیب صحنههای غیرجنگی و نسبتاً آرام فیلم شود، به گوشههای دیگری از نبرد اختصاص مییابد. حتی در برخی صحنهها كه از زد و خورد و خشونت بیرونی خبری نیست، خشونت درونی سربازان جلب توجه میكند؛ مثل نماهای سربازی كه با سلاح دوربین دارش دیگران را نشانه میرود.
فیلمنامه رابرت رادت هیچ حرف تازهای ندارد. داستان «نجات سرباز رایان»، بارها و بارها در سینمای كشورهای مختلف تصویر شده : نفوذ یك گروه چند نفره به خاك دشمن برای انجام یك عملیات؛ كه این جا موضوع نجات جان یك هموطن است. اما چیزی كه باعث شده این موضوع تكراری به فیلمی تكراری بدل نشود، نوع نگاه اسپیلبرگ به ماجراست. با وجودی كه همه انفجارها و زدوخوردها در عظیمترین شكل ممكن روی میدهد، اما با این حال، بیننده این حس را ندارد كه مشغول تماشای یك «فیلم هالیوودی» و یا یكی از محصولات كارخانه رویاسازی خود اسپیلبرگ است. درآمیخته شدن نگاه واقع گرای فیلمساز و بافت مستند گونه اثر در صحنههای جنگی، باعث شده «نجات سرباز رایان» از خطر سقوط به ورطه تكرار برهد.
دوری گزیدن اسپیلبرگ از قهرمان پردازی، نه تنها در بعد ساختاری اثر معنا مییابد و «نجات سرباز رایان» را در موقعیتی فراتر از یك اكشن معمولی تماشاچی پسند قرار میدهد، بلكه از نظر معنایی و محتوایی هم نشانی از اقتدار و پیروزی سربازان آمریكایی _ و به تبع آن آمریكا _ را نمیتوان در آن سراغ گرفت. تصویری كه اسپیلبرگ از عملكرد سربازان آمریكایی ارائه میكند، تنها یك تصویر ضد جنگ نیست و به نوعی، ضد آمریكایی هم تلقی میشود.
«نجات سرباز رایان» در بطن خشونتی كه از سراسر فیلم میبارد، پوچی و بیهودگی دخالت آمریكا را در جنگ جهانی دوم به رخ میكشد. در جایی از فیلم، از زبان شخصیت نخست آن میشنویم: «با كشتن هر آدم، یك گام از خانهام دور میشوم.» به این ترتیب، به شكل ظریفی، از میلیتاریسم مورد نظر آمریكا انتقاد میشود. هنگامی كه مادر سرباز رایان در مقابل قاصدی كه اخبار شوم جنگ (كشته شدن سه فرزند و اسارت یك فرزند دیگر) را آورده، از حال میرود و به زمین میافتد، این وجه پررنگتر میشود و تباهی و نابودی بنیان داخلی جامعه آمریكا را گوشزد میكند.
در فیلم آخر اسپیلبرگ، همه چیز در منظومه تباهی شكل میگیرد. در بخشهای میانی، شاهد صحنههای فجیع به خاك و خون كشیده شدن سربازان هستیم، و در قسمتهای ابتدایی و پایانی اثر (متعلق به زمان حال و روزگار كنونی سرباز رایان) گورستان سربازان آمریكایی زمان جنگ را میبینیم.
به این ترتیب، گذشته و حال آمریكا با تباهی جنگ و یاد آن پیوند میخورد و فیلمی كه از تصویر انبوه صلیبهای گورستان آغاز میشود، با طی یك دایره بسته، در گورستان به پایان میرسد.
مهتاب فیلمی عمیق است درباره بزرگ شدن یک دگرباش با پنهان کردن گرایشهای خود. فیلمی مبهوت کننده و متفاوت درباره واقعیت آنچه در آمریکا بر یک سیاهپوست دگرباش میگذرد.
فیلم سه مرحله کلیدی داستان زندگی یک فرد را بیان میکند. در ابتدای فیلم یک کودک نه ساله به نام شایرن را میبینیم که در خیابانهای میامی توسط هم سن و سالانش تعقیب میشود. او توجه یک توزیع کننده مواد به نام خوان (ماهرشالا علی) را به خود جلب میکند که به او کمک میکند و در خانه خود به همراه نامزد خود (جنل مونا) از او مراقبت میکند. این خانه تبدیل به یک پناهگاه برای شایرن میشود، به دور از مادرش پائولا (نائومی هریس که پس از 28 سال بهترین بازی او را شاهد هستیم)، پرستاری معتاد به مواد مخدر که رفتاری بین مهربانی سلطهجویانه و کم توجهی بی رحمانه دارد.
شایرن تنها و منزویست، و مورد تمسخر بچههای بزرگتر مدرسه برای چیزهایی که خودش هم نمیداند چیست. در قسمت دوم فیلم شایرن به نوجوانی تبدیل شده که گرایش جنسی خود را از اطرافیان مخفی میکند و آرام آرام در حال ساختن یک ظاهر سخت برای خود است. اما هویت واقعی وی همچنان به فکرش میآید، شایرن زیاد گریه میکند و نگران این است که تا آخر عمر مورد آزار و اذیت فیزیکی قرار گیرد و به خاطر آن منزوی باقی بماند. در قسمت آخر فیلم شایرن به مردی تبدیل شده با گاردی قدرتمند در مقابل جهان که با قدرتی که برای خود فراهم کرده دیگر از کوچههای تاریک و خطرناک نمیترسد و از هویت واقعی خود دوری میکند.
با وجود مساله بغرنجی که فیلم بیان میکند، کارگردان از ناامید کردن مخاطب دوری میکند. توجه غیرمنتظرهای روی زیباییای که در اطراف شایرن است وجود دارد. مناظر بدیع و قاببندیهای تاثیرگذار فیلم از ابتدای فیلم مخاطب را شگفت زده میکند. فیلمنامه فیلم از کلیشه دوری کرده و سعی کرده از کاراکترهایی که تاکنون بارها در فیلمهای مختلف دیدهایم استفاده نکند. بازی فوقالعاده ماهرشالا علی در نقش کسی که شایرن به او پناه میبرد از دیگر نکات بارز فیلم است. او بر خلاف تصورات ما از یک موادفروش هالیوودی، به شایرن درس تجارت مواد یا خشونت و بیرحمی نمیدهد بلکه به وی شنا یاد میدهد و یه او میگوید میل جنسیش چیزی نیست که به خاطر آن شرمنده باشد. این موارد چیزهایی هستند که فیلم را از تبدیل شدن به یک فیلم ناخوشایند و رنجآور دور میکنند و سرخوشی خاصی را به فیلم تزریق میکنند.
کارگردان به بهترین شکل انزوا و خشونت موجود در یک فرد با گرایش جنسی متفاوت، در فرهنگی که دگرباشی یک ضعف محسوب میشود را بیان میکند. ما اثرات آشکار و پنهان این عدم مقبولیت با گذشت زمان را، در بزرگسالی شایرن میبینیم (با بازی فوقالعاده تریوانت رودز) که نشانههای دگرباش بودن را از خود دور کرده است.
مهتاب فیلمی عمیق است درباره بزرگ شدن یک دگرباش با پنهان کردن گرایشهای خود. فیلمی مبهوت کننده و متفاوت درباره واقعیت آنچه در آمریکا بر یک سیاهپوست دگرباش میگذرد.