آملی یکی از آن موارد غافل گیر کننده ای ست که نتیجه اش بسیار فراتر از نیت اولیه رفت. یک شمایل ملی / فرهنگی خلق شد که می توانست مدعی باشد به نیاز ناگفته ی فرانسوی ها- و از جمله صفت دمدمی مزاج و متزلزل سینمای فرانسه - به یک «ژاندارک» امروزی پاسخ داده است. «آملی»، نقش طلایی تاتو - با صورت، نگاه و لبخندی که انگار از دنیای کارتون آمده است- شد.
داستان فیلم را یک راوی روایت می کند که تا پایان فیلم همراه ماست و ما در آخر هم متوجه نمی شویم که او که بوده.داستان زندگی آملی در این فیلم از پیش از تولدش به نمایش گذاشته می شود یعنی با نمایش پروسه لقاح و پس از آن تشکیل یک جنین تا تولد آملی.پدر و مادر آملی نسبت به او کم توجه اند و حتی او را در آغوش نمی گیرند.او با همین تنهایی بزرگ می شود و خانه را ترک میکند و به پاریس می رود.
آملی از همان ابتدا روایت ساختارشکنانه ای دارد و به نوعی به هالیوود دهن کجی می کند. به راحتی می توان با فیلم ارتباط بر قرار کرد و به دنیای درونی آملی راه یافت. موسیقی فیلم در این راه همراه بسیار خوبی است که در طول فیلم ما را تنها نمی گذارد و ما را تا پایان همراهی میکند. ویژگی دیگر فیلم به نورپردازی و ترکیب رنگ بسیار زیبای آن بر می گردد که باعث شده فضای شهر پاریس فانتزی نمایان شود. فیلمنامه که توسط ژنه و گالوم لورن به تحریر در آمده نمایی ایده آلیستی و خیال انگیز از زندگی معاصر مردم پاریس است و داستان یک پیشخدمت خجالتی رستوران را توصیف می کند که تصمیم می گیرد زندگی اطرافیانش را به گونه ای بهتر تغییر دهد در حالیکه در درون خود، با تنهایی اش در مبارزه است.
ادری تاتو در نقش آملی اینقدر جذاب ، با نشاط و سر زنده است که نمی توان کسی دیگر را بجای او متصور شد، او آملی را انچنان که همه دوست دارند نمایش می دهد، دختری با زندگی تفننی، شاد،در عین حال با نیشخندهای شیطنت امیز روی لبهایش .
در تفسیر فیلم (نسخهٔ اصلی dvd)، ژانپیر ژنه شرح میدهد که قصد داشت در ابتدا از بازیگر بریتانیایی، آملی واتسن برای نقش آملی استفاده کند .در پیشنویس ابتدائی فیلم، پدر آملی مردی انگلیسی است که در لندن زندگی میکند. اما فرانسوی واتسون خوب نبود و هنگامی که او درگیر فیلبرداری فیلم پارک گوسفارد شد، ژنه تصمیم گرفت تا فیلنامهای برای یک بازیگر فرانسوی بنویسد. آدری تاتو اولین بازیگری بود که او پذیرفت.
آملی یک رویاست، آملی یک نقاشی فرانسوی زیباست که پاریس را بوم خود کرده و نقاش آن تاتو است. ما با آملی می خندیم، با آملی ناراحت میشویم و حتی او را تایید می کنیم.
آملی فیلمی بر مبنای شخصیت هاست، ما با تمامی شخصیت ها روبرو می شویم، صحنه ها به شکل خاصی تعیین شده اند که بسیار با استودیوهای آمریکایی متفاوت است و اما هیچ کاراکتری در فیلم سطحی و گذرا نیست. فیلم را به خاطر دلایلی این چنین، جزیی از سینمایی هنری می دانند. در طول فیلم ما در برابر فلسفه ی هستی قرار می گیریم. اینکه به عنوان یک شخص باید از آنچه انجام می دهیم شاد باشیم و دیگران را نیز به اینکار تشویق کنیم و قبل از ورود به یک رابطه اخترام و اعتماد به نفس خود را بیابیم.
این شیوه از فلسفه فیلم های آمریکایی بسیار به دور است زیرا در آن سینما شما باید بر شخص دیگری غلبه کنید. آملی پولن طوری زندگی می کند که از آنچه که هست، شاد می شود و با کمک به دیگران، بدون خودپسندی، در طول داستان فیلم تبدیل به شخصیت قوی تری می شود. پیام فیلم " قبول کردن آنچه هستیم بدون توقع از دیگران برای پذیرفتن ما" است. فیلم را متعلق به سینمای شاعرانه فرانسه نیز می دانند.
عناصر فیلم در کنار هم می توانند بیانگر شعری فرانسوی به نام Le Cancre باشند که در آن دانش آموزی به سوی تخته سیاه می رود تا تخته را از چیزهای منفی پاک کند و به جای آن شادی را بکشد.
آملی فیلمی ساده و با نشاط است. آملی در دنیای خیــــال و تصورات خود زندگی می کند، عکس ها به او در رسیدن به هدف کمک می کنند و نمایش های تلویزیونی چیزی جز داستان او را نقل نمــی کنند.دنیای آملی ممکن است واقعی نباشد ولی انقدر با طراوت هست که به غیر واقعی بودن ان توجه نکنیم،زیرا ما به دنیا، همراه بـا آملی نگاه می کنیم.
ژنه می گوید"آملی فیلمی ساده و پر خطر است زیرا می خواهد از انسانیت حرف بزند و این یک خطر است ،این روزها حرف زدن از خشونت مد شده است".
طبق گفته بسیاری از منتقدین، ساخته ژان پیر ژنه سینمای فرانسه را نجات داد، اما با وجود فروش بسیار بالایش برای نمایش در فستیوال کن آن سال انتخاب نشد.
بعضی از منتقدین به فیلم بخاطر حالت رویایی و بسیار ایده آلی که از فرانسه نشان داده خرده گرفتند و حتی انتقاداتی مبنی بر نژادپرستی و عدم استفاده از بازیگران سیاه پوست به فیلم نیز وارد شده است.
با اینهمه یک بار دیدن این فیلم بسیار مهم است تا فارغ از هیاهوی دنیای مدرن بسیاری از مفاهیم انسانی را که فراموش کرده ایم، به یاد بیاوریم.
فیلم با جمله زیبایی که بر روی دیوار حک شده است به پایان میرسد "بدون تو احساسات امروز مانند برف دیروز ناپدید میشود!"
استنلی کوبریک با راهای افتخار نه تنها توانست خود را به عنوان اصلی ترین فیلمساز تجاری نسل خود معرفی کند بلکه خود را به عنوان یک استعداد جهانی هم مطرح کرد. این داستان تراژیک از جنگ جهانی اول، که بر اساس رمانی از هامفری کاب نوشته شده، پس از پخش جهانی بلافاصله با آثار کلاسیکی مثل راه پیمایی بزرگ و در جبهه ی غرب خبری نیست مقایسه شد. اما بین این درام اعتراضی و احساسی درباره ی شکست فجیع یکی از عملیات ارتش فرانسه و دادگاه نظامی ای که برای بررسی آن برگزار شد و داستان آن فیلم های کلاسیک که روایتی درباره ی معصومیت از دست رفته حاصل از وحشت جنگ است، تفاوت بسیار زیادی وجود دارد.
راه های افتخار، برخلاف تمام فیلم های جنگی آن دوران، توجهش را به طور مساوی، هم معطوف افسران بالارتبه و هم سربازان معمولی میکند که این نوع نگاه باعث شده تصویری پیچیده، از جنگی ارائه شود که علاوه بر میدان های جنگ، درجلسات رسمی افسران بالارتبه هم اتفاق می افتد. این فیلم که خیلی بیشتر از یک فیلم ضد جنگ معمولی است، معنای واقعی کلماتی مانند "شجاعت" و "بزدلی" را بررسی میکند و با دقتی فوق العاده به واکاوی خصوصیاتی مانند ترس، غرور و دروغ گویی، که موتورهای اصلی ماشین جنگ اند، میپردازد.
پلات داستان بسیار ساده است. ژنرال میرای از خود راضی و جاه طلب (جورج مکردی)، توسط ژنرال ارشدش، برولارد (آدولف منجو) مطلع می شود که به عنوان افسر ارشدی انتخاب شده، که وظیفه دارد سنگر نفوذ ناپذیری از آلمان ها را تسخیر کند. اگر نیروهای میرا پیروز شوند، او ترفیع خواهد گرفت. میرا هم دستور حمله ای همگانی توسط نیروهایش به سنگر آلمان ها میدهد، بدون اینکه به نصایح اطرافیانش که این کار را خودکشی میدانستند توجهی کند. این حمله که به شکست فجیع نیروهای فرانسوی می انجامد میرا را خشمگین کرده و او خواستار تشکیل دادگاهی نظامی برای محکوم کردن سربازان ترسو، در روز بعد از عملیات می باشد. از هر اسکادران یک نفر برای شرکت در دادگاه انتخاب میشود. کلنل دکس(کرک داگلاس) که یکی از افسرانی است که در حمله شرکت داشته، به علت ناراحتی از وضعیت نا امیدانه ای که سربازانش با آن مواجه شده اند، برای دفاع از افرادش در دادگاه حاضر می شود. دکس که وکیل ماهری در دفاع از حقوق غیر نظامیان است، با فصاحت تمام از سربازانش دفاع میکند اما نمی تواند از نتیجه ای که از ابتدا برای این دادگاه در نظر گرفته شده جلوگیری کند، اگرچه به صورتی کاملا اتفاقی اطلاعاتی مهمی در اختیار دکس قرار می گیرد که در آخرین لحظه نقشه ی میرا را خنثی میکند.
کوبریک با استفاده از کرک داگلاس (با بازی ای بسیار منظم) که برای اجرای عدالت مبارزه میکند، به وضوح نشان می دهد که دکس قهرمان فیلم است. اما در عین حال کوبریک عنصری از تردید هم در فیلم قرار میدهد. آیا دکس واقعا و از ته قلب افسری احساساتی، بی ریا، "خوب" و کاملاً متفاوت با "پیرمرد های شیطان صفتی" است که از آن ها بیزار است؟ شاید دکس شجاع و رک گو باشد، اما اینکه فکر می کند تنها ظاهری از "حقیقت" و "عدالت" ممکن است کمی ازاین جنون سازمان یافته ی جنگ بکاهد، بیش از اندازه ساده لوحانه نیست؟
رفتار های این جنون در تمام تصاویر زیبا، سرد و خشک کوبریک که گاهاً حالت تصاویر خبری هم میگیرند، کاملا مشخص اند. سکانسی که دوربین با حالتی دراماتیک درون خاکریزها را می پیماید (بخش سوم) به حق، بسیار مشهور شده است. اجرایی که کوبریک از حمله دارد به تنهایی با بهترین کارهای ولز (زنگ های نیمه شب)، کووروساوا (آشوب) و آیزنشتاین (الکساندر نوسکی) قابل مقایسه است. این وحشت گل آلود و کثیف، هوشمندانه با فضای زیبای کاخی که دادگاه نظامی در آن برگزار می شود در تضاد قرار میگیرد. اگرچه کوبریک نشان می دهد که هر دو پس زمینه، یکی وحشی و دیگری متمدن، در واقع با هم تفاوتی ندارند.
بازی داگلاس اگرچه مرکزیتی مناسب با روند فیلم دارد، اما همه ی فیلم نیست. جورج مکردی و آدولف منجو که همیشه نقش سربازان کهنه کار را بازی میکردند، با اجرای هوشمندانه ی شخصیت های مارتینت میرا و ژنرال ارشد او برولارد، کارنامه ی بلند هنری خود را کامل کردند. رالف میکر و جوزف ترکل و تیموتی کری هم در نقش سربازانی محکوم به نابودی، عالی هستند. وین موریس در نقش گروهبانی به شدت ترسو، امیل میر در نقش کشیش و سوزان کریستین (که بعدا همسر کوبریک شد) در نقش دختر آلمانی اسیر شده، بازی هایی قاطع داشتند.
کوبریک بعد ها در دیگر فیلم هایش مثل بری لیندن، غلاف تمام فلزی و دکتر استرنج لاو به صورتی پیچیده تر وارد جزییات مسایل جنگ شد. اما با وجود گذشت بیش از سی سال* راه های افتخار هنوز یکی از قدرتمند ترین و شفاف ترین آثار سینمای جنگ است.
*چنانچه در عنوان هم ذکر شده این مقاله در سال 1989 نوشته شده است.
چارلی چاپلین با موهای سیاه و کت و شلوار سیاه و عصای سیاه و پیراهنی سفید و با سبیل کوتاه و سیاه و ابروهای سیاه.... و در نهایت جذاب ترین عضو صورتش یعنی چشم ها.... سفیدی چشم چاپلین همیشه توی خاطره همه ما هست.شاید خیلی ها طرز راه رفتن او را بیشتر دوست داشته باشند که ادای دینی ست به لقب "ولگرد". ولی این جمله را که "چشم یک بازیگر مهمترین ابزار کاری اش محسوب می شود "، دلیلی بر ادعای خودم می دانم که چارلی در تمام فیلم هایش با چشم های سیاه و سفیدش با مخاطب حرف می زند،به خصوص در فیلم های صامتش.
از طرفی تیپ مخصوص او که برایش لقب ولگرد را به ارمغان آورد، با نقش هایی که ایفا کرده،کلمه ی ولگرد را در ذهن مخاطبان مبدل به واژه ای نمود مخصوص شخصیت هایی که هرچند در جامعه مقامی برای خود ندارند ولی همواره دوست داشتنی هستند! او برای نخستین بار در تیپ ولگرد،در کمدی "مسابقه ی اتومبیل رانی در ونیز" ظاهر می شود.
فیلم "دیکتاتور بزرگ" نخستین فیلم ناطق چارلی چاپلین است که در سال 1940 اکران شد.همچنین نخستین فیلمی است که در سه رشته ی بازیگری، تهیه کنندگی و کارگردانی، نامزد دریافت جایزه ی اسکار می شود.داستان این فیلم بین جنگ جهانی اول و دوم اتفاق می افتد و طبیعی ست که مخاطب جدا از موضوع جنگ که پس زمینه ی فیلم است، جزئیات و فضای موجود در یک کشور درگیر جنگ را به طور طبیعی حس می کند. با این تفاوت که این یک فیلم کمدی است و دارای طنزی آکنده از نحوه ی نگرش کارگردان به اشخاص درگیر در جنگ.
چاپلین نمی خواهد چون دیگر فیلم هایی که درمورد شخصیت ها و تیپ های برجسته جامعه ساخته می شود (چون همشهری کین) وارد زندگی شخصی و روحیات درونی شخصیت شود.چرا که فشار و روحیه ی جنگی محیط، فرصتی برای بروز "من " نمی دهد.و همه چیز در بیرون و بدون اراده اتفاق می افتد.در واقع " من" حرفی برای گفتن ندارد.
او محیط را به عنوان عنصر اصلی و تاثیرگذار،عنصری که می تواند انسان را تک بعدی و متمایز جلوه دهد، می داند.چاپلین گفته ی هگل را که" انسان شریف هرگز به اندازه ی کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام و کمال تبهکار نیست" در این فیلم پیاده می کند.اما همان طور که اشاره شد محیط را نیز در این جریان وارد کرده و به آدنوید هینکل،دیکتاتور این فیلم،که خود چارلی چاپلین این نقش را بازی کرده،اجازه ی بروز احساس را نمی دهد.زیرا که اطرافیان از او انتظار برخورد عقلانی و بر اساس قدرت دارند. فی الواقع در جنگ مجالی برای احساس نیست. و اولین پیامد این نگرش به وجود آمدن دیکتاتور است. البته در "دیکتاتور بزرگ" بحث بر چرایی بروز دیکتاتور نیست.
بلکه به پیامدهای بعد از آن پرداخت شده است. در طرف مقابل،شخصیت ضد قهرمان یا همان قطب متضاد، مردی است که مغازه ی سلمانی دارد و چاپلین در نقش همیشگی اش،ولگرد ظاهر می شود. در جامعه ی دیکتاتوری قدرت همچون هرمی از مقام اول جامعه شروع شده و به زیر دست ترین افراد می رسد. در اینجا نیز مرد سلمانی جزو زیر دست ترین افراد است.هنگامی که او در منطقه ی جنگی حضور دارد،می بینیم که هر قدرتی اجرای دستورات را به زیر دست خود محول می کند و در نهایت به مرد سلمانی می رسد.شاید اگر کارگردان دیگری بود در این صحنه از مرد سلمانی یک قهرمان می ساخت که دنیا را نجات می دهد.اما چاپلین با نگاه رئالیستی خودش نشان می دهد که زیر دستها افراد ضعیفی هستند و برای همین همیشه پایین هرم می مانند.
و نکته ی دیگر، که همانا برمی گردد به نگرش هگلی کارگردان، معروف ترین صحنه ی فیلم است. جایی که دیکتاتور همه ی افراد را بیرون کرده و چون مردی شروع به عشق بازی با معشوقه اش می کند! او با بادکنک کره ی زمین می رقصد. و مواظب است صدمه ای به آن نرسد! ولی در نهایت زمین می ترکد و بادکنک ترکیده در دستش آویزان می ماند. تصویر متشابه این،در مغازه ی سلمانی رخ می دهد.هنگامی که مرد سلمانی برای اینکه یاد بگیرد چگونه موی زنان را آرایش کند، بر موهای معشوقه اش تمرین می کند.اما طبق عادت، شروع به تیغ زدن صورت زن می کند!
تصاویر دیگری که همه و همه نشان از واقعیت جنگ و اقشار مختلف درگیر در جنگ هستند، فضای فیلم را تبدیل به دو قسمت بزرگ و کوچک می کند!که در هر دو قسمت چارلی چاپلین حضور دارد:یکی در نقش دیکتاتور و دیگری در نقش مرد سلمانی....
برای یک منتقد سینما نوشتن درباره تازهترین اثر ری روسو یانگ با عنوان «پیش از اینکه بمیرم» مانند وحشت اجباری است که از انجام تکالیف دبیرستان پشتسر گذاشته است. احساسی تلخ از تکرار لحظات و دقایقی که خود فیلم نیز به آن اشاره دارد. اما این احساس به احتمال زیاد برای نوجوانانی که به تماشای فیلم نشستهاند بسیار متفاوت است. کلیت اثر برای این نوجوانان بد به نظر نمیرسد و حتا برای آنها سرگرمکننده است.
مخصوصا زمانی که نقشآفرینهای شخصیتهای اصلی اثر بازیگرانی بسیار خوش چهره و محبوب هستند. در نگاهی دیگر «پیش از اینکه بمیرم» ویترینی بسیار درخشان و خوش نقش دارد و فکر میکنم این ویژگی درحالحاضر برای نوجوانان مهمتر از محتویات داخل مغازه باشد. ری روسو یانگ اثری کاملا زنانه را روانه اکران سینماها کرده است، اثری که توسط یک زن کارگردانی میشود و توسط یک زن یعنی ماریا ماگنتی براساس رمان محبوب یک زن یعنی لورن الیویه اقتباس شده است و درنهایت تمام نقشآفرینهای مهم و کلیدی اثر دخترانی جوان هستند. فیلم بهسادگی مخاطبان قدیمیتر سینما را به یاد اثری چون «روز موش خرما» میاندازد، روزی از زندگی زیباترین دختر مدرسه که در پایان به مرگ وی منجر میشود و فردای آن روز بار دیگر تکرار میشود.
نکتهای که باید به آن اشاره شود این است که حتی فیلم «روز موش خرما» نیز مثال تقریبا جدیدی برای این قبیل داستانها محسوب میشود ولی مخاطبان جوانتر بهتر است «پیش از اینکه بمیرم» را با این اثر مقایسه کنند. اما اینبار با ستاره فیلم «آکادمی خون آشام» زوئی دویچ همراه میشویم که در این اثر نقش سامانتا کینگستون را ایفا میکند. سامانتا که از محبوبیت بسیار زیادی در دبیرستان برخوردار است در یک حلقه زمانی تکرار شونده گرفتار میشود و باید رمز و راز شکستن این حلقه را کشف کند. داستان فیلم در حقیقت بهدنبال بیدار کردن حس انسان دوستی در میان جوانهاست و برای رسیدن به این هدف سعی دارد بیرحمتر و متفاوتتر از انبوه آثار نوجوان پسند ظاهر شود؛ اتفاقی که به هیچ عنوان رخ نمیدهد و اثر روسو یانگ دقیقا مسیر دیگر فیلمهای نوجوان پسند این چند سال را تکرار میکند.
مشکل ابتدایی به فیلمنامه اثر بازمیگردد، زیرا باتوجه به اینکه فیلم اقتباسی از یک رمان است باز هم نتوانسته منطق نسبی روایت خود را حفظ کند و سوراخهای فیلمنامهای زیادی را مقابل چشمهای مخاطبان نمایان میکند. «پیش از اینکه بمیرم» چه در قالب رمان و چه در مدیوم تصویر قدرت به تفکر انداختن مخاطب را ندارد. نمیتوان جنبههای مختلف فاجعهای که تنها با چند تغییر کوچک حل میشود تمام و کمال درک کرد. برای مثال اگر تمام شخصیتهای داستان بهصورت عادی پس از اتمام مهمانی با ماشین به خانه بازمی گشتند هیچگاه اتفاقی که نویسنده قصد دارد آن را بسیار بزرگ و مهیب جلوه دهد رخ نمیداد، این برخورد نمیتواند تاثیری که خالقان اثر مدنظرشان است را به روی مخاطب نوجوان و عمدتا دختران ۱۴ تا ۲۰ سال بگذارد. این سوراخهای فیلمنامهای به اندازهای پیش میرود که شما بهراحتی میتوانید عنوان فیلم را به «هیچگاه تنهایی در جنگل پیادهروی نکنید!» تغییر دهید، به همین دلیل بهوجود آوردن شرایط خاص در چنین داستانهایی نمیتواند به اندازه کافی تاثیرگذار باشد.
ماجراهای فیلم از یک صبح زود آغاز میشود، سامانتا کینگستون (دویچ) از خواب بیدار شده و با بهترین دوستانش راهی دبیرستان میشود. این گروه که جزو بچههای به اصطلاح باحال دبیرستان محسوب میشوند دارای شهرت زیادی در منطقه هستند. اعضای این گروه عبارتند از رئیس بیاحساس گروه با نام لینزی (با نقشآفرینی هالستون سیج)، دختر کوچک اندام و عاشق پیشه گروه با نام آلی (با نقشآفرینی سینتی وو) و دختر شکست خورده و حساس گروه با نام الودی (با نقشآفرینی مدالیون رحیمی) که بههمراه سامانتا تقریبا به هیچکس در دبیرستان رحم نکرده و همه را مورد تمسخر قرار میدهند. سامانتا که زمانی دختری ساده بوده است درحالحاضر با تمام دوستان دوران کودکیاش سر جنگ دارد و حتی با مادرش بیش از چند کلمه صحبت نمیکند؛ این وضعیت به جایی رسیده است که سامانتا خط قرمزی جلوی در اتاق خوابش کشیده است و مادرش حق رد شدن از این خط را ندارد. ماجرای این گروه در روز کیوبید (روز عاشقان) به گونهای پیش میرود که سر از یک مهمانی شبانگاهی در میآورند، جایی که دختر ساده و پریشانی با نام جولیت (با نقشآفرینی النا کامپوریس) را تا سر حد مرگ تحقیر میکنند و باعث برخورد تند و ناشایست تمام افراد مهمانی با وی میشوند. دقایقی بعد سامانتا و دوستانش مهمانی را به مقصد خانه ترک میکنند و در ساعت ۱۲:۳۹ دقیقه تصادف کرده و کشته میشوند. مشکل اصلی زمانی رخ میدهد که سامانتا چند دقیقه بعد از خواب بیدار شده و خود را دوباره در صبح روز مرگاش میبیند. این اتفاق بارها تا لحظه مرگ وی تکرار میشود و حال باید دید دلیل گیر افتادن او در این حلقه زمانی چیست!
بیشک کم هوشترین مخاطب نیز با خواندن خلاصه داستان پیام کلی اثر را دریافت میکند. سامانتا مبدل به دختری بیادب و کمتوجه به زیباییهای زندگی شده است و این حلقه زمانی تکرار شونده در حقیقت ارزشهای زندگی را به او یادآوری میکند. این در حالی است که خالقین اثر سعی داشتهاند با پایانی کوبنده و غیرمتعارف پیام خود را در ذهن مخاطبان نوجوان خود نهادینه کنند که این اتفاق اگر طبق اصول صحیح داستانگویی رخ میداد به احتمال زیاد بازخورد بسیار متفاوتی داشت. فیلم به اصطلاح عامیانه بسیار سطحی با مسئلهای مهم برخورد میکند و میتوانست با انتقال پیام غیرمستقیم بسیاری از این ضعفها را برطرف کند. نویسندگان محترم اثر حتی منبع الهام گیری خود را در قالب مطالب کلاس درس تحویل مخاطبان میدهند و دانشآموزان را در حال مطالعه سیزیف در کلاس ادبیات و یادگیری مقوله دژاوو (آشنا پنداری) نشان میدهند.
سامانتا بار اصلی تمام پیامهای فیلم را به دوش میکشد، او دچار از خود بیگانگی دوره نوجوانی شده است و این مسئله با مثالها و داستانهایی بسیار سادهتر قابل برطرف شدن است. در حقیقت نیمی از مشکلات روایتی که در مقابل داریم به تقدیر و سرنوشت شوم سامانتا بازمیگردد. آیا این تنبیه برای نوجوانی که تنها در فرهنگی غلط درحال گام برداشتن در مسیر موجی که رسانهها به راه انداختهاند بیش از حد سختگیرانه نیست!؟ فیلم سعی دارد تمام مشکلات برآمده از نقصهای فرهنگی را بر گردن افراد بگذارد و آنها را به فجیعترین شکل ممکن تنبیه کند. بازگشت نوجوانان به مسیر ارزشهای حقیقی زندگی شاید با چند اشتباه بزرگ و کوچک همراه شود و با مرور زمان (پا گذاشتن در دوره بزرگسالی) برطرف شود ولی حرف اصلی فیلم که به مغتنم شمردن وقت (روزهای عمر) باز میگردد در کلیت اثر جا نمیگیرد و شعاری به نظر میرسد.
همانگونه که در ابتدای مبحث ذکر شد تماشای «پیش از اینکه بمیرم» شاید برای مخاطبان نوجوان واجد جذابیتهای زیادی باشد و از این منظر میتوان کار خالقان اثر مخصوصا فیلمنامهنویسی چون ماریا ماگنتی را قابل توجه در نظر گرفت. شخصیت سامانتا با هر بار طی کردن چرخه زمانی تکرار شونده متوجه خصایص بیشتری از اطرافیان خود میشود و در حقیقت دنیا و جایگاه خود را بهتر درک میکند. متاسفانه اگر مبحث کلی اثر بر سر همین شناخت بهتر دنیای پیرامون نوجوانان میماند شاهد نتیجهای به مراتب بهتر از چیزی که اکنون در مقابل داریم، بودیم.
«پیش از اینکه بمیرم» جزو آثار نوجوان پسندی است که با حربه بازیگران خوشسیما، کارگردانی پر طمطراق و موسیقی انتخابی نوجوانانه واجد چند ویژگی برای تماشا شده است. اما این دلایل تنها برای مخاطبانی که خالقان هدف قرار دادهاند صدق میکند و بیشک سادهانگاری سازندگان اثر برای ذائقه مخاطبان سنین بالاتر و پایینتر مناسب نیست. درنهایت باید گفت فیلم بهعلت اقتباسی بودنش در رساندن پیامهای کوچک و جزئی خود موفق است، برای مثال مبحث قلدری نوین در دبیرستانها را بسیار خوب پیش میکشد و دلایل به وقوع پیوستن چنین پدیدهای را مورد بررسی قرار میدهد اما در رساندن پیام کلی ناتوان و پیچیده عمل میکند و حتی میتواند نوجوانان علاقهمند به این قبیل آثار را نیز گیج کند.
«نيازی به يادآوری زمان [اتفاقات] نيست، چون همه چيز دوباره تکرار خواهد شد.»- پيتر آلن و کارول باير سيگر
ما در عصر بازسازیها، راه اندازیهای مجدد و دنبالهها زندگی میکنيم. ظاهراً هاليوود، که از ايدههای جديد خالی شده است (يا به بيان صحيحتر از نمايش هر چيز ناآشنایی روی پرده سينما میترسد)، به نقطهای رسيده است که در آن مسير حرکت به جلو ناگزير از نگاه به پشت سر است. تابستان امسال، پرديسهای سينمایی روی به نمايش انتقامجوها، دايناسورهای پارک ژوراسيک، تام کروز و رفقايش در ماموريتهای غيرممکن، ترميناتور آرنولد شوارتزنيگر و حالا هم کلارک گريسولد آوردهاند.
وقتی که چِوی چيس و بورلی دی انجلو «تعطيلات»(Vacation) (نام کامل: تعطيلات ملی لامپون/ National Lampoon’s Vacation) را بيش از سی سال قبل ساختند، این فیلم با استقبال بینظيری مواجه شد. «تعطيلات» به کارگردانی مرحوم هارولد راميس و فيلمنامهای از مرحوم جان هيوز (بله همون جان هيوز) جايگاهی بين شوخی آشوبگرانه و نوستالژی پيدا کرد و حسی توام با خنده ناشی از يادآوری خاطرات را برای هر بينندهای زنده میکرد. اما در کمال تعجب، اين نسخه جديد، که میتوانست يک «بازسازی نرم» (شروع مجدد اين فيلم بدون دور انداختن گذشته باشد-چيزی شبيه به پارک ژوراسيک منتها بدون دايناسورها) باشد، هدف مشابهی را دنبال میکند. کمدی فيلم به روز رسانی شده است تا بتواند از پس استانداردهای مدرن بددهانی و بی مبالاتی بربيايد. و مولفه نوستالژی نيز حول تعطيلات خانوادگی دور نمی چرخد بلکه حول يادآوریهای ما از داشتن اوقات خوش هنگام تماشای گريسولدها در زمان رفتن به تعطيلات خودشان در دهه ۱۹۸۰ می چرخند. با اضافه کردن تک صحنههایی از چيس (او که اکنون شبيه داک براون در «بازگشت به آينده»( Back to the Future) شده است) و دی انجلو، «تعطيلات» ۲۰۱۵ توانسته فيلم جديد را به نسخههای قبلی اين فيلم وصل کند.
اد هِلمز، يکی از بازيگران قديمی «خماری»(Hangover)، گزينه فوق العادهای برای جانشينی چيس است. او در نقش راستی گريسولد، پسر کلارک، بازی میکند. او درست مانند پدرش رشد کرده است. بنابراين میخواهد تا همسر و پسرانش را در سفری خاطره انگيز به «ولی ورلد» لس آنجلس، پارک بازی الهام گرفته از ديزنی لند در «تعطيلات» سال ۱۹۸۳ ببرد. و مانند کلارک (ظاهراً او چيزی از اتفاقات دوران بچگی اش ياد نگرفته است) فکر میکند که سفر جادهای از شيکاگو به کاليفرنيا بهترين روش برای تقويت روابط خانوادگی است. همسرش دبی (کريستينا اپلگيت) زن شکاکی است. پسرانش جيمز (اسکايلر گيسوندو) و کوين (استيل استبينز) دشمنان قسم خوردهاش هستند.
«تعطيلات» در مهمترين امتحان هر فيلم کمدی قبول میشود: اين يک فيلم خنده دار است. بخش زيادی از شوخیها بی مزهاند و رنگ و بوی جنسی و مايعات بدن را دارند، اما اين جزء لاينفکی از ژانر درجه R است. «تعطيلات» (۱۹۸۳) در آن دوران ريسک محسوب میشد. اما بر اساس استانداردهای امروزی، فيلم نرمالی است، اما آن حساسيت هنوز باقی مانده است. فيلم جديد از الگوی سلف خود تبعيت میکند. کمدی «آزاردهنده» زيادی در فيلم وجود دارد که در آن خنديدن به بهای احمق جلوه دادن شخصيت اصلی فيلم تمام میشود.
هلمز بدون تقليد از چيس، ذات شخصيت اصلی «تعطيلات» را در خود دارد. او از آن دسته پدرهای همه چيز دان است که از پس هيچ کاری به خوبی بر نمیآيند. حضور کوتاه چيس در نقش کلارک نشان میدهد که چقدر خوب هلمز نقشش را بازی میکند. کريستينا اپلگيت در نقش دبی از بورلی دی انجلو در نقش الن وحشيتر است (البته به جز صحنه عريان شدن). بچهها، جيمز و کوين، از همان ديناميک بين راستی و اودری برخوردار هستند.
«تعطيلات» با يادآوری خاطرات فيلم اصلی شوخی میکند. در صحنهای در ابتدای فيلم، راستی و دبی درباره مزايای اين «تعطيلات جديد» نسبت به «تعطيلات اول» بحث میکنند. سفر جادهای بعدی از مسير مشابهی عبور میکند و در استراحتگاهی موسوم به «چشمههای داغ» که روی نقشه وجود ندارد، در خانه مشترک اودری (لزلی من) و شوهر درشت اندامش (کريس همسورث)، مسافرخانهای که فقط نورمن بيتس میتواند دوستش داشته باشد و البته در گراند کانيون توقف میکند. در فيلم دختر جذابی در يک فراری قرمز، تصادف يک کاميون بزرگ، ظهور دوباره بدنام ترين خودرو از فيلم سال ۱۹۸۳ به بعد وجود دارند. به اضافه، «تعطيلات» با فيلم «جاده تعطيلات» ليندسی باکينگهام شروع میشود.
«تعطيلات» را نمیتوان دقيقاً همسطح فيلم اول دانست (اگرچه انصافاً، فيلم سال ۱۹۸۳ نيز فيلم خوبی نبود)، اما بهتر از تمام دنبالههای بعدی اش از جمله «تعطيلات کريسمس» دوست داشتنی بود. فيلم سعی نمیکند کار زيادی انجام دهد. مانند تمام کمدی های اپيزوديک، اين نيز ضعفها و قوتهایی دارد، اما قوتهايش به اندازه کافی براي سرگرم کردن بينندهها زياد هستند. اين را چه يک بازسازی بدانيم و چه يک دنباله، بايد اذعان کرد که هنوز مقداری بنزين در باک برای ساخت فيلمهای بعدی باقی مانده است.
توئین پیکس ( Twin Peaks) نام مجموعه تلویزیونی درام آمریکایی است که اولین بار توسط دیوید لینچ و مارک فراست تهیه و ساخته شد. مجله تایم این مجموعه را در لیست ۱۰۰ مجموعه تلویزیونی برتر تاریخ قرار داده است.
داستان سریال در شهر توئین پیکس در واشنگتن روی میدهد و درباره تحقیقات افبیآی به رهبری دیل کوپر درباره قتل دختری نوجوان به نام لورا پالمر است. سریال «توئن پیکس» و فیلمی که از روی آن ساخته شد، جلوتر از زمان خود و در حوزه قصهگویی در سریال تلویزیونی و کشتن زودهنگام شخصیتهای اصلی هم، پیشگام بودند.
مضمون داستان «توئین پیکس» حول محور مقدسبودن آن مکان و همچنین رخدادهای غیرطبیعی که در آن شهر به وقوع میپیوست، میچرخید. داستان فیلم در سال ١٩٨٩ میگذرد و هر قسمت از سریال یک روز از سرگذشت این شهر را به تصویر میکشد.
دیوید لینچ را بیشتر به خاطر رویکرد و نگاه سوررئالش میشناسیم که در برخی از فیلمهای او باعث میشود مخاطب کاملا گیج و مبهوت شود. در توئین پیکس، بهویژه در قسمتهای اول، لینچ تلاش کرده تا این حس سوررئال را به حداقل برساند ولی با پیشبردن داستان، او به سبک و سیاق خود مخاطب را بهکلی گیج میکند.
سریالی شباهت زیادی با فضای سوررئال مجموعه «گمشدگان» (Lost) دارد که در آن زمان از آن به عنوان «توئین پیکس بعدی» یاد میشد. یکی از دلایل این مقایسه به این دلیل است که «گمشدگان» نیز مانند «توئین پیکس» البته با یک دهه تأخیر، استانداردهای جدیدی را برای ساخت سریالهای تلویزیونی پدید آورد. علاوه بر این، «توئین پیکس» مسیر را برای ساخت تعدادی از موفقترین فیلمهای سینمایی درباره قتلهای زنجیری در دهه ١٩٩٠ از قبیل هفت و هانیبال لکتر باز کرد و دست آخر اینکه، توئین پیکس را میتوان مسئول زادهشدن یکی از تأثیرگذارترین مجموعههای تلویزیونی در دهه ١٩٩٠ یعنی پروندههای مجهول (X-Files) دانست.
روم (Rome) نام یک سریال درام تاریخی انگلیسی ایتالیایی بود که به صورت ِ یک مجموعهٔ تلویزیونی، توسط برونو هلر، جان میلیوس، و ویلیام جی مک دونالد تولید شد.
سریال "رم" در واقع داستان ِ "روم باستان"، در دوران گذار از جمهوری به امپراتوری را روایت میکند، داستانی که از تهاجم "ژولیوس سزار" به "سرزمین گل" (فرانسه امروزی) آغاز میشود. این سریال با دنبال کردن زندگی دو شخصیت اصلی، یعنی دو سرباز رومی، یعنی لوسیوس وُرنیوس (Vorenus) و تایتیس پولو (Pullo ) که زندگی آنها با حوادث کلیدی داستان در هم تنیده است، به پیش میرود و شکل میگیرد.
همچنین سریال به مشکلات و اختلافات سیاسی بین دو حاکم آن زمان رم یعنیJulius Caesar و Pompey که با مرگ دختر سزار که همسر پمپی است آغاز میشود میپردازد این کشمکش های سیاسی که سنا نیز به آتش آن می افزاید عاقبتی جز دو دستگی و اختلاف در شهر و جنگ و کشتار رومیان توسط یکدیگر ندارد.
سریال Rome چه از نظر ساختاری چه از نظر داستان یک سریال بسیار قوی محسوب می شود و در تمامی سایت ها و مجلات معتبر سریال Rome همیشه جزو 20 سریال برتر از نگاه منتقدین و کاربرها بوده است .
این سریال که تنها دو فصل را شامل میشود به جنگ ها و مسائل سیاسی دوره حکومت گایوس ژولیُس سزار معروف میپردازد. دروغ .خیانت, جنگ و درگیری برای به قدرت رسیدن و کشور گشایی از مسائلی است که در این سریال زیبا به وفور یافت میشود. ( داستان سریال رم هیچ شباهتی به سریال اسپارتاکوس ندارد تنها هر دو سریال به دوره تاریخی متفاوتی از حکومت رومیان میپردازن. )
سریال رم با پخش دو فصل 12 قسمتی به کار خود پایان داد . این سریال در طول دو سال کاندید جوایز بسیاری از همایش های گوناگون شده است که مهم ترین آن ها را کاندید شدن برای دو جایزه گلدن گلوب و دریافت دو جایزه امی در سال های 2006 و2007 میتوان برشمرد.
ممنتو (Memento) فیلمی معمایی و روانشناسانه به کارگردانی کریستوفر نولان و محصول سال ۲۰۰۰ است. نولان فیلمنامه را بر پایهٔ داستان کوتاهی از برادرش، جاناتان نوشته است.گای پیرس، کری-ان ماس و جو پانتولیانو در این فیلم بازی کردهاند.
ممنتو شامل سکانسهای سیاه و سفید میباشد که روایت آنها خطی است و سکانسهای رنگی که وقایع به صورت برعکس (از آخر به اول) در آنها روایت میشود. در آخر داستان این دو نوع روایتها به هم پیوند میخورد.
ممنتو در ۵ سپتامبر ۲۰۰۰ در جشنواره فیلم ونیز اکران شد و مورد تحسین منتقدان قرار گرفت. منتقدین ساختار بیهمتای روایت غیرخطی فیلم را ستودند. فیلم در گیشه هم موفق بود و جوایز و نامزدیهای بسیاری دریافت کرد، از جمله نامزدی جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی و بهترین تدوین فیلم، از این فیلم به عنوان یکی از بهترین فیلمهای دهه ۲۰۰۰ میلادی یاد میشود.
خلاصه داستان : لئونارد یک مأمور بازرسی شرکت بیمه است که پس از کشته شدن همسرش به دنبال پیدا کردن قاتلین اوست. حافظهی او در اثر وارد شدن ضربهای مهلک به سرش آسیب دیده است. پس از این اتفاق، زندگی او به هم میریزد زیرا هر روز حافظهی کوتاه مدت خود را از دست میدهد و بنابراین مجبور به کنار گذاشتن کارش میشود.
او تصمیم گرفته تا انتقامش را از قاتلین همسرش بگیرد اما مشکل اینجاست که حوادث گذشته را به خاطر نمیآورد و بنابراین مجبور است
هر روز اتفاقات و اطلاعات را روی بدنش حک کند و با یک دوربین از چیزهایی که میبیند عکس بگیرد و پشت عکس اطلاعات مهم را یادداشت کند تا دقایقی بعد آنها را به خاطر آورد. برای مثال روی سینهاش خالکوبی میکند که “همسر من به قتل رسیده است…” و با این وضعیت تشخیص دوست و دشمن نیز کار مشکلی است…
داستان فیلم ساده است اما نوع ساخت اون پیچیدگی هایی در اون ایجاد کرده و همین پیچیدگی ها باعث میشه تا در عین سادگی داستان فیلم سوال های زیادی برای بیننده در ذهن ایجاد بشه و فیلم از یک فیلم دسته 2 یا 3 به یک فیلم درجه 1 تبدیل شود و همواره جز بهترین فیلم های تاریخ جهان باشد.
ساختهی جدید نا هونگ جین؛ فیلمساز تحسین شدهی کرهای به تازگی اکران موفقی در کشورهای شرق آسیا داشته است. این فیلم امسال در یکی از بخشهای جنبی جشنوارهی کن نیز اکران شد و تحسین منتقدان بین المللی را برانگیخت. هونگ جین در این فیلم بار دیگر به سراغ ایدهای بسیار جذاب و دیدنی رفته است. مطابق دو فیلم قبلی این فیلمساز در این فیلم نیز ما شاهد یک تریلر پلیسی هستیم. تفاوت اما در آمیخته شدن این تریلر با عناصری از ماوراطبیعه است. یعنی اگر در فیلمهای پیشین فیلمساز این ترس و وحشت عاملی زمینی و مادی داشت در این فیلم وحشت از جایی دیگر بر سر کاراکترهای فیلم هوار می شود.
فیلم با تکه ای از کتاب انجیل لوقا باب 24ام آغاز میشود. جایی که شیطان به قصد فریب مومنان خود را همچون انسان بدانها مینماید. اینکه آنها چگونه گمان میکنند که با یک روح سر و کار دارند در حالی که او صاحب گوشت و استخوان است؟ سپس شیطان از آنها میخواهد نزدیکتر بیایند و دستان او را لمس کنند تا مطمئن شوند که او روح نیست و انسان است. با این مقدمهی تکان دهنده که البته در ادامه منطق رواییاش آشکار خواهد شد ما وارد جهان تیره و تار و خشن سینمای هونگ جین میشویم. گونگ جو؛ شخصیت اصلی فیلم پلیس ساده دلی در دهکدهای به اسم گوک سونگ است که به تازگی درگیر یک پروندهی جنایی هولناک شده است. مردی به شکلی وحشیانه خانوادهی خود را قتلعام کرده و سپس خود دیوانه شده است. پلیس در محل زندگانی قاتل اتاقکی شبیه به عبادتگاه پیدا می کند که البته چندان توجهی بدان نشان نمیدهد. چندی بعد حادثهای مشابه روی میدهد. این بار یک زن دست به کشتار خانواده اش میزند. پلیس دهکده ابتدا گمان می کند که خوردن یک قارچ سمی از سوی قاتلان باعث شده آنها عقل خود را از دست بدهند و دست به اعمال دیوانهواری بزنند، اما با توجه به حوادث مهیب آینده این فرضیهی سادهدلانه فراموش میشود. در ادامه گونگ جو در تحقیقاتش با زنی مرموز مواجه میشود که تلاش می کند دلیل همهی این اتفاقات را به حضور غریبهای ژاپنی که تازه به دهکده پای گذاشته است، مربوط سازد. اما گونگ جو جز حرفهای این زن مرموز شاهد دیگری برای متهم ساختن این مرد ژاپنی ندارد ...
همین خط کلی داستان فیلم نشان می دهد که فیلمساز تا چه اندازهای به خلق معما و پیچیدگیهای روایی علاقمند است. این پیچیدگی و معماگونگی البته به اندازهای به ساختار روایی فیلم تزریق شده است که تا به انتها به طور کامل مکشوف نمیگردد. هر چند همین عامل نیز میتواند در نهایت مخاطبان فیلم را تا آخر بر روی صندلیهایشان میخکوب کند. فیلمی که با یک کارگردانی فوق حساب شده انواعی از ژانرهای سینمایی را برای روایت کردن داستانی جذاب کنار هم قرار داده است. فیلم هم جنایی است و هم علمی تخیلی. هم مخاطب خود را به بهترین شکل ممکن می ترساند و هم گاه به گاه لبخند به روی لب های او می آورد. فیلم همچنین برای مخاطبان علاقمند به سینمای اسلش نیز تحفهی دندانگیری محسوب میشود. ارجاعات سرشار فیلم نیز درخشان است. از ارجاع به سینمای وحشت جن محور آمریکا تا سینمای سریال کیلر همین کشور. فیلم همچنین از نقطه نظر مضمونی اشارهی شکوهمندی است به سینمای ماوراطبیعی آسیای شرق. البته همین عامل آخر میتواند دلیل اصلی گمراه شدن مخاطبان در انتهای فیلم نیز قلمداد شود. زیرا به نظر می رسد تا زمانی که این مخاطبان آشنایی چندانی با رسوم شمنی آیینهای آسیای شرقی نداشته باشند، نمی توانند که در انتها به طور کامل از هدف فیلمساز در لزوم استفاده ازاین آیینها در تار و پود روایی اثرش آگاهی یابند. از این نظر فیلم میتواند همچون اثری گنگ و نامفهوم از نقظه نظر معنایی فهمیده شود.
فیلم همچنین در زیرلایههایش فیلمی عمیقاً سیاسی است. در این مورد نگاه کنید به نحوهی بازنمایی شخصیت ژاپنی فیلم که تا به انتها یکی از مظنونینِ اصلی وضعیت بغرنج کنونی قلمداد می شود. گو اینکه فیلمساز بخواهد به صورتی کاملاً زیرپوستی به واقعهی الحاق کره به امپراطوری ژاپن از سال 1910 تا پایان جنگ جهانی دوم اشاره کند. واقعهای تاریخی که اثرات جبرانناپذیرش تاکنون گریبانگیر مردم کره بوده است. لازم به ذکر است که پس از پایان جنگ جهانی دوم و شکست سنگین امپراطوری ژاپن در آن کشور کره طبق توافق فاتحان این جنگ خانمانبرانداز به دو بخش جنوبی و شمالی تقسیم شد تا عملاً تکه پاره شود. در هر صورت با توجه به این واقعه اکنون بعید است فیلمساز به صورتی کاملاً اتفاقی خواسته باشد که با وارد کردن شخصیتی ژاپنی و صد البته مرموز روایت فیلم خود را بیش از اندازه پروبلماتیک کند.
در تاریخ سینما فیلمهای بیشماری ساخته شده است؛ فیلمهایی که قطره، قطره، اقیانوسی ژرف و بیپایان به وجود آوردهاند. بسیاری از فیلمها بیآنکه دارای نوآوری و بدعتی باشند، زیبا به نظر میرسند و بسیاری دیگر با ساختارشکنی و بدعت، خود را مطرح کرده و پس از مدتی به سوی نابودی گام برداشتهاند. شاید همینجاست که «شاهکار» تعریف میشود: اثری که هم زیبا و عمیق باشد، هم نوآوری داشته باشد و هم در تاریخ ماندگار گردد. هر سینمادوستی پس از چند سال تنفس در اقیانوس سینما با آثار گوناگونی مواجه میشود، برخی آثار معروف در نظرش مردود جلوه میکنند و بعضی آثار مهجور، مقبول و محبوب. احتمالاً همینجاست که «سلیقه» قابل تعریف میشود. هر سینمادوستی پس از گذر غبار زمان، کسب تجربهی کافی، مطالعهی لازم و تلاش مقبول، صاحب معیارهایی میشود.
این سلیقه و معیار است که آثار محبوب را از دیگر آثار متمایز میکند. سلیقه – که محصول سالها تنفسِ سخت در فضایی سنگین است – برای هر سینمادوستی حکم ناموس پیدا میکند؛ احتمالاً همینجاست که سر و کلهی دعواها و اختلافنظرها پیدا میشود.
همهی آثار محبوبِ یک مخاطبِ باتجربه، کنار یکدیگر جمع میشوند و سلیقه و معیارهای او را شکل میدهند. حال اگر پس از سالها بازی با عمرِ عبوس در اثنای تصاویرِ آثارِ بیپایان، ناگهان اثری پیدا شود که خشت خشتِ بنای کهنهی سلیقه و معیار را به لرزه در آورد، چه؟ باید از آن استقبال کرد یا آن را طرد کرد؟ طبیعیست که هر سینمادوست جستجوگری طالب چنین چالش جذابی باشد. بیراه نیست اگر اثری را که پتانسیل ایجاد چنین چالش جذابی را دارد، شاهکار بنامیم. Tomboy (به معنی «دخترِ پسرنما»، ساختهی سلین شاما، محصول سال ۲۰۱۱ کشور فرانسه) نام این شاهکار است؛ اثری که در اوج سادگی پر از پرسش و فلسفه، و در اوج ملاحت سرشار از ظرافت است؛ اثری به غایت «صادقانه» که احساسات پرتنش یک زندگی منحصر به فرد را به تصویر میکشد.
صداقتِ کمنظیر فیلم، لحناش را متفاوت و منحصر به فرد میگرداند. فیلم از سؤالات بیپاسخی پرده برمیدارد که ذهن هر مخاطبی را به چالش میکشد. فیلم بر روی نقطهی سیاه هستی و نقصِ حیات، دست میگذارد اما خشن و کینهتوزانه به آن نمینگرد؛ و همین نکتهی لطیف است که فیلم را شاهکار جلوه میدهد و آنرا ارزشمند میگرداند.
نگارنده نه توان تحلیل این اثر مهجور و ارزشمند را دارد و نه قصدش را، چرا که در مقابل «بکارت» معصومانهی این اثر به زانو در آمده. تحلیل چنین فیلمی کارِ کارستانیست که از عهدهی یک نویسندهی روانشناسِ فیلسوفِ سینماشناسِ با اعتماد بهنفس بر میآید؛ نگارنده همین قدر میداند که این فیلم، موجود زیبا و ناشناختهی آن اقیانوسِ وسیع است و باید با دقت و تأمل به این زیبای عزیز نگاه کرد.