دنیای تصویرآنلاین-راجکومار هیرانی یکی از کارگردانان موفق هندی است که گرچه مانند سایر فیلمسازان هندی پرکار نیست اما هرگاه به گیشه آمده آن را فتح کرده است. او از سری فیلمهای «داداش مونا» تنها دو قسمت را کارگردانی کرده و همان دو قسمت پرفروشترینهای این سری فیلمِ محبوب هندی است. هیرانی اما شهرت و آوازهاش حتی آنسوی مرزهای هند را مدیون اولین همکاریاش با امیر خان است. «سه احمق» نه تنها گیشهها را فتح کرد که تحسین همه منتقدان را برانگیخت و خیلی زود وارد ۲۵۰ فیلم برتر دنیا شد. پنج سال بعد دومین همکاری با امیر خان این موفقیت را دو چندان کرد. «پیکی» نیز خیلی سریع در دل مردم جا باز کرد و با وجود نقد خرافهپرستی در هند و سنگاندازی تعدادی تندرو به یکی از پرفروشترین فیلمهای تاریخ سینمای هند بدل شد و البته برای مدتی وارد باشگاه ۲۵۰ فیلم برتر دنیا شد. هیرانی پس از موفقیت «پیکی» تصمیم گرفت زندگینامهای از بازیگر محبوبش سانجی دات بسازد. هیرانی که حتی هنگامی که سانجی در زندان به سر میبرد برای او نقشی هرچند کوتاه را در نظر میگرفت تا او در طول دوران مرخصیاش بازی کند، حالا دوست داشت زندگی پرماجرای رفیق قدیمی را تصویر کند. زمزمههای ساختن زندگینامه سانجی خیلی زود ولولهای در میان رسانهها و مردم ایجاد کرد، ولولهای که سبب شد انتظارها از اثر تازه هیرانی بالاتر برود.
ژانر بیوگرافی یا زندگینامه در سراسر جهان از محبوبیت خاصی برخوردار است اما در سالهای اخیر در هند رونق ویژهای یافته؛ اما بیوگرافی سانجی دات ستاره پرماجرای هندی متفاوت از هر زندگینامهای بود.
زندگی سانجی آنقدر فراز و نشیب داشت و دراماتیک بود که حتی نقل آن به تنهایی و بدون هیچ عنصر سینمایی میتوانست یه درام قوی، پرگره و جذاب باشد؛ اما آیا هیرانی میتوانست قصه پرماجرای سانجی را همانگونه که بود نقل کند؟
سانجی پسر ناخلف سونیل و نرگسی بود که آوازه اخلاق و منششان در نسلهای متمادی هند پیچیده است و هنوز هم همگان از آنان به نیکی یاد میکنند. او به محض ورود به سینما به انواع و اقسام مواد مخدر معتاد شد و در همان زمان مادرش را به دلیل سرطان از دست داد. پس از مبارزه با غول مواد مخدر که کسی گمان نمیکرد از آن با سلامت بیرون بیاید؛ درگیر مافیا شد و پس از پیدا کردن اسلحه و مهمات در خانهاش به قاچاق اسلحه متهم شد و با رخ دادن حادثه تروریستی در هند از او به عنوان یکی از بانیان این حادثه یاد شد؛ به علاوه تمامی این فراز و نشیبها، سانجی زندگی عاشقانه بسیار بهم ریختهای نیز داشت؛ او چندین عشق نافرجام که یکی از معروفترینهایش رابطه با مادهوری دیکشیت هنرپیشه و رقاص معروف هندی است را تجربه کرد و پس از ازدواج نیز همسر اولش را به سبب بیماری از دست داد. ازدواج دوم او نیز به جدایی انجامید. او سالها مورد تنفر مردم هند بود و هنوز هم بسیاری بر این باورند که دستش به خون بسیاری آلوده است! با همه اینها زندگی سانجی قابلیت تبدیل شدن به فیلم سینمایی چندین قسمتی را داشت! اما به شرط آنکه به واقعیت وفادار میماند.
اولین نشانه تحریف واقعیت با تماس مادهوری دیکشیت آغاز شد. او با هیرانی تماس گرفت و از او خواست داستان عاشقانهای را که میان او و سانجی وجود داشت و به سبب زندانی شدن او بیثمر مانده بود از فیلم حذف کند. همین خبر کافی بود تا مخاطب بداند با اثری تحریف شده مواجه است چرا که داستان عاشقانه مادهوری و سانجی آنقدر پرآوازه و مشهور بود که حذفاش از زندگینامه سانجی بیشتر به یک شوخی میمانست!
با انتشار عکسهای رنبیر کاپور (نوه راج کاپور) با گریم سانجی که به شدت تصویری واقعی را ارائه میکرد تا مدتها افکار عمومی از داستان منحرف شد و البته سکوت خبری در مورد قصه نیز به این فراموشی دامن زد.
سرانجام «سانجو» ۲۹ ژوئن ۲۰۱۸ روی پرده رفت و طبق پیشبینیها یکی از بزرگترین افتتاحیههای سال را رقم زد، اما با فروکش کردن تب و تاب و عطش دیدن زندگینامه پسر سونیل دات و نرگس بیهمتا روی پرده، نقدها آغاز شد.
«سانجو» به روشنی به جای آنکه زندگی سانجی دات باشد دفاعیهای دوستانه و جانبدارانه از او بود که به قصد جذب مخاطب بی جهت بیشتر از اینکه مثل زندگی واقعی سانجی تلخ و سیاه باشد، تنه به کمدی میزد! تراژدی تمام عیار سانجی در «سانجو» به کلی جرح و تعدیل شده بود که البته در این جرح و تعدیل عوامل متعددی دست داشتند مثل چهرههای معروفی که نخواستند نامی ازشان در فیلم برده شود و البته مواردی که فیلمساز برای جانبداری از رفیق سالهای دور از آنها چشم پوشید.
تنها بخش صادقانه و کم نقص فیلم که بیشترین همدردی را نیز در مخاطب برمیانگیزد؛ بخشی است که به اعتیاد سانجی میپردازد. از آنجا که سانجی در این بخش تنها خودش حضور دارد و نیاز به اجازه و رضایت از شخصی دیگر نبوده و از سویی چون سانجی توانسته اعتیادی که برگشت از آن از سوی بسیاری از پزشکان مرگ قطعی بود را شکست دهد فیلمساز آن را تمام و کمال به نمایش گذاشته است؛ اما بخشهای عاشقانه با چنان تغییرات شگرفی مواجهاند که اگر کسی کمترین اطلاعاتی از سانجی داشته باشد متوجه آن خواهد شد. حتی فیلمساز با دیالوگی طنز به ارتباط متعدد سانجی با دختران اشاره میکند به نحوی که انگار سانجی هرگز درگیر ماجراهای غیراخلاقی نبوده است! از سویی به علت کاملا نامشخص به کلی همسر اول و دوم سانجی از فیلم حذف شده! عشق سانجی به همسر اولش و از طرفی مرگ او آن هم به علت بیماری و مشابه مرگ مادرش سانجی را به مرز نابودی کشاند و پس از آن زندگی با یک مدل که منجر به طلاق شد میتوانست از نقاط قوت فیلم باشد اما هیرانی با حذف این بخش مهم از زندگی سانجی هم نقاط طلایی درامپردازی را از دست داده است و هم بیش از قبل صداقت روایتش را مخدوش میکند. از طرفی برای نقش دوست سانجی که در تمام مراحل کنار اوست به سراغ ویکی کوشال مستعد رفته که گرچه بازی او با تحسین مواجه شد اما انتقادات سلمان خان را نیز در پی داشت که چرا با وجود حی و حاضر بودن او به عنوان دوست سانجی کسی با او صحبتی نکرده و اصلا چرا شخصیت او به کلی از زندگینامه سانجی حذف شده و یک کاراکتر دیگر به جای دوست صمیمی او معرفی شده است.
این اعتراضها تا جایی ادامه یافت که سر آخر هیرانی در گفتگویی تحریف در داستان زندگی سانجی به جهت حمایت از او را پذیرفت و به آن اعتراف کرد.
«سانجو» جدا از محتوا و قصه در ساختار هم نسبت به آثار پیشین هیرانی در ردههای پایینتری قرار میگیرد. به جز گریم که با اختلاف مهمترین نکته مثبت فیلم است همه چیز در عادیترین شکل ممکن برگزار میشود. بازی بازیگران نیز در زمره معدود نقاط مثبت فیلم قرار میگیرد.بازی پارش راوال در نقش سونیل دات مطابق معمول نقشآفرینیهای او دیدنی از آب در آمده و حضور مانیشا کویرالا پس از سالها در نقش نرگس بسیار دلنشین است؛ سایر بازیگران نیز به رغم نقشهای کوتاه اما حضوری موثر دارند و شاید سونم کاپور یکی از بهترینهای دوران بازیگریاش را به نمایش میگذارد اما چندپاره بودن بیش از حد فیلم و طولانی بودن بخش اعتیاد و عدم توازن با سایر قسمتها و البته اصرار به گرفتن خنده از مخاطب به فیلم ضربهای جدی زده است. ذکر این نکته ضرروی است که هیرانی حتی در فیلمهای موفقاش نگاه اصلی خود را معطوف به گیشه کرده است. شاید کمتر کسی به این اشاره کند که فیلم «پیکی» پلات اصلی قصهاش را که تبدیل به چالشی جدی در هند شد از فیلم «اوه! خدای من» وام گرفته است اما علت همهگیر شدن «پیکی» در مقابل «اوه! خدای من» استفاده از کلیشههای عامهپسند نظیر چاشنی عاشقانه، فضای فانتزی و تخیلی و تهییج حس همدلی بین مردم هند و پاکستان است. در واقع میتوان گفت هیرانی در «پیکی» با اضافه کردن چند چاشنی موثر به انضمام استفاده از ابرستارهای مثل امیر خان «اوه! خدای من» را بازسازی کرده است.
زندگینامه سانجی دات گرچه برای رنبیر کاپور که مدتها در گیشه رنگ موفقیت را ندیده بود بازگشتی رویایی محسوب میشود اما با روزهای اوجش در روزگاری که با «برفی» میدرخشید فاصله جدی دارد. شاید «سانجو» برای گیشه هند که ماهها بیرونق بود اتفاق ویژه و چشمگیری باشد اما برای هیرانی قطعا نه تنها نقطهای مثبت محسوب نمیشود که عقبگردی جدی است که حتی اگر بخواهد آن را در فروش بالای فیلم و حتی جایزههای احساسیِ احتمالی پنهان کند قطعا از نظر خودش و سینمادوستان جدی دور نخواهد ماند.
شاید سالهای دور، روزی که نه سانجی باشد و نه مادهوری و نه هیچ یک از افراد واقعی ماجرا؛ فیلمسازی که هدفاش تنها فتح گیشه نباشد و البته به دنبال مانیفستی برای حمایت از رفیق! بتواند تراژدی زندگی پسر بد بالیوود را آنگونه که بود به تصویر بکشد، که به یقین آن زمان میتوان شاهد یک درام تمام عیار از زندگی یک بازیگر کمنظیر اما بی نهایت پر حاشیه بود؛ حاشیههایی که طول تاریخ صد و چند ساله سینمای هند هیچ ستارهای به صورت همزمان همگیشان را با هم تجربه نکرده و احتمالا در سالهای آتی هم نخواهد کرد!
(توجه: در این نقد کوشیده شده داستان "دانکرک"، اسپویل نشود)/ کافه سینما-امیر قادری: صحنه محشر ورود عمر شریف به جهان لورنس عربستان خاطرتان هست؟ وقتی در سکوت و مثل سراب، به لورنس، و به ما، نزدیک میشد؟ دیوید لین گفته متاسف است که این صحنه (نسبتن همین حالا طولانی) را کوتاه کرده. چون به اندازه کافی موثر و جذاب بوده و نفس تماشاگر را در سکوت، حبس میکرده. خب، کریستوفر نولان در "دانکرک"اش، به این آرزو، به اندازه طول یک فیلم، جامه عمل پوشانده است. این یک فیلم جنگی است که در آن هیچ دشمنی دیده نمیشود. با سربازان متفقین، در میانه جهنم باقی میمانیم، در شرایطی که آتشبار دشمن، مثل لحظه ورود عمر شریف در لورنس، از ناکجا میآید، و از عمق نادیدنی تصویر، شلیک میکند. ساحل دانکرک، انگار همان صحرای لورنس است؛ در فیلمی که نه فقط تن چند قهرمان، که به اندازه یک گروه چند صد هزار نفره سرباز، فضا برای دریده شدن توسط گلوله وجود دارد.
بیست و پنج دقیقه ابتدای فیلم، که اصلن یک ادای دین باشکوه به سینمای صامت است. اوج دلهره، بی آن که تصویری از هیولا ببینیم. لانگشاتها از ساحل درندشت و صف طولانی خاکستری سربازها، حس بیپناهی را در فضا افزون میکند. یکی از بهترین فضاسازیها در سینمای معاصر. با موسیقی هانس زیمر، که به سنت دیگر همکاریهایش با کریستوفر نولان، شنیده نمیشود، اما حضور دارد. با درک عمیق فیلمساز از مفهوم زاویه دید، و درک لوکیشن. این یک موقعیت دهشتناک است که فیلمساز تمام سعیاش را به خرج میدهد تا به قصه تبدیل نشود. زیستن در لحظه مرگ و زندگی، به طور خالص. تجربهای که نه فقط از سربازهای درون قاب، که از تماشاگرهای فیلم هم طلب میشود. رخدادی با سویههای اگزیستانسیالیستی، که در بهترین شکل خودش، در یکی از آثار مورد الهام آقای نولان، برای ساخت این فیلم وجود دارد: "مزد ترس" آنری ژرژ کلوزو؛ وقتی فاصله حیات و مرگ، برای رانندههای تریلرهای حاوی نیتروگلیسرین فیلم کلوزو، به اندازه عرض لاستیک و لبه دره است: هر چه نباشد، مردها خودشان را در لحظه مرگ نشان میدهند.
بیهوده نیست که در چنین فیلمی با چنین مضمونی، مفهوم "زمان" به ایده مرکزی این اثر هنری تبدیل میشود: مرگ در لحظه است، و احتمال بعدی مرگ، در لحظه بعد. فیلمساز با این مفهوم، در اشکال گوناگون بازی میکند: چه در فیلمنامه و چه در اجرا. در فیلمی که ریتم حرکت پرههای هواپیما، تق تق ادامهدار موتور قایق، و ضرباهنگ موسیقی متن (به مثابه تیک تاک عقربههای ساعت)، ذهن تماشاگر را درگیر خود میکند. پیش از این چنین تجربهای را هنگام تماشای "روزی روزگاری در غرب" سرجولئونه داشتهایم. که مثل اغلب فیلمهای آقای لئونه، تم اصلیاش زمان بود، زمانای که برخی شخصیتها را همراه غرب دور، با خود میبرد و بخشی را همراه دنیای متمدن، وارد دنیای اثر میکرد. این شد که صحنههای فیلم، و به خصوص سکانسهای دوئل و مرگاش، ریتمی کشدار و فراواقعی مییافتند. (جالب است که نام شاهکار لئونه را در میان فیلمهای مورد الهام کریستوفر نولان برای ساخت "دانکرک" نمیبینیم.) در فیلم نولان، اما در فیلمنامه هم، این بازی با زمان ادامه دارد: سه روایت از زمین و هوا و دریا، که موازی تعریف میشوند اما در قالبهای زمانی متفاوتی جا میگیرند: یک هفته، یک شبانهروز و یک ساعت. همه برای این که از مفهوم زمان آشنازدایی شود. که توجهمان به این موضوع جلب شود: زمان به مثابه فاصله میان دو امکان وقوع مرگ. حالا ساحل دانکرک با بازیهای زمانی فیلم، شبیه سیاهچالههای فضایی اثر قبلی نولان، اینترستلار به نظر میرسند. یک موقعیت آخرالزمانی که همه را به سرعت، از زمین و هوا و دریا، به درون خود میکشد. همان طور که در سکانس آغازین اغواکننده فیلم اتفاق میافتد: با مفهوم ابدی تلاش برای نجات جان یک انسان، همراه دو سرباز وارد ساحل دانکرک میشویم، و دیگر از آن جا بیرون نمیآییم.
نخستین اخبار ساخت فیلم درباره انتخاب این موضوع، ذهنها را به جای دیگر برد. "دانکرک" یکی از معماهای قرن بیستم است. وقتی آدولف هیتلر، پس از اشغال لهستان و عبور از بلژیک، نیروهای انگلستان و فرانسه را، در سواحل دانکرک گیر انداخت. لحظه به دست آوردن امکان غلبه بر امپراطوری بریتانیا. و هنوز محل بحث است که هیتلر چرا توقف کرد، و به نیروهای انگلیس، که در پیروزی نهایی متفقین بر او، نقش مهمی را ایفا کردند، فرصت داد تا بازگردند. آیا میخواست یک جور پیام صلح برای این کشور ارسال کند؟ اما نولان بر خلاف انتظارها، سراغ این معمای تاریخی نرفته. همان طور که گفتم او به زمان، و لحظه مرگ و زندگی سربازان توجه کرده، و همچنین اشتیاق و تلاشی که انسان برای بقا دارد، و البته نکتهای که خود نولان، به شکل تکاندهندهای ابراز میکند: تلاش ناامیدانهای که انسان برای بازگشت به خانه دارد. این مفهومی ازلی-ابدی است که موقع تماشای فیلم به نظرمان میرسد انگار هیچ جا به اندازه ساحل دانکرک، امکان بروز نداشته است. وقتی گروه گروه سرباز، برای فرار از جبهه جنگ، به هر تختهپارهای چنگ میزنند. این از پرهزینهترین فیلمهای "نجات در آخرین لحظه" تاریخ سینماست، از کمدیهای اسلپاستیک هارولد لوید، تا به امروز.
به این ترتیب "دانکرک" کریستوفر نولان، بیش از آن که فیلمی درباره پیشروی باشد، درباره بازگشت است. بیش از آن که در جبهه بگذرد، در مسیر فرار طی میشود. از این زاویه "دانکرک"، میتواند یک فیلم جنگی با کمترین درگیری و موقعیت حماسی، و بیشترین ایجاد دلهره لقب بگیرد. یکی از بهترین فیلمهای جنگی بر پایه این جمله درجه یک مایکل چیمینو، کارگردان "شکارچی گوزن": «بهترین فیلمهای جنگی، در واقع فیلمهای ضد جنگ هستند.»
ضرب شست نولان اما، یکی از جذابترین تجربهها در تاریخ سینما هم هست. آن چه وسوسه انجاماش، فیلمسازان بسیاری در تاریخ سینما را، شیفته خود کرده است: ایجاد حس واقعنمایی، از دل صناعت بسیار. با دوربینهای بزرگ آیمکس، و هزینه بالای یک بیگ پروداکشن و سیاهیلشکرهای پرشمار. او تصوری از واقعنمایی ایجاد میکند که با رئالیسم ایجاد شده با یک دوربین کوچک ویدیو، و تصویربرداری از صحنههای "واقعی" فرق دارد و اتمسفر متفاوتی میسازد. (باز باید یادی کنیم از آقای لین بزرگ و شاهکارهایش. تجربه خلق یک دنیا با مصالح بسیار، انگار که فقط یک قلممو به دست داری). این حس را نولان، به خصوص با استفاده از مصالح واقعی به دست آورده: به پرواز درآوردن اسپیتفایرها و به دریا انداختن ناوهای جنگ جهانی دوم، و نه بازسازی به روش سی جی آی، و استفاده از ترفندهای دیجیتالی. این را به خصوص در صحنههای نبرد هوایی فیلم میشود دید. وقتی بعد و سرعت یک گلوله و مسیرش در برخورد با بدنه یک هواپیما، حسوحالی متفاوت با آن چه تاکنون به عنوان تماشاگر تجربه کردهایم، برای ما میسازد.
"دانکرک" و محاصره سنگین سربازان قصهاش از چند ملیت را همچنین میشود به شرایط اروپای امروز هم ربط داد. هراسان از مواجهه با تروریسم. وحشتای آشنا که از دور میآید، و گلولهای که از ناکجا شلیک میشود. به خصوص که این جا هم مثل انگلستان امروز، سربازان بریتانیایی، برای ادامه حیات هم که شده، مجبورند حسابشان را از نیروهای دیگر کشورهای متحدشان، جدا کنند.
کریستوفر نولان، از "اینترستلار" به این طرف، موقعیت حیرتانگیزی به عنوان یک فیلمساز، آن هم در مقیاس تاریخ سینما در اختیار دارد. استودیوهای فیلمسازی، بودجههای صد میلیون دلاری، برای ساخت فیلمهای تجربی در اختیارش قرار میدهند. موقعیتی بهتر از آن چه که حتی مرشداناش استنلی کوبریک و استیون اسپیلبرگ در اختیار داشتند. دانکرک به یک فیلم شخصی تجربی میماند، که با بودجه یک اسپکتکل هالیوودی تولید شده است. و نولان هم چون همیشه، در میانه دو قطب فیلمسازی دقیق و فاصلهگذارانه به روش کوبریک و مدل احساسبرانگیز اسپیلبرگی، در نوسان است. او در اینترستلار بیشتر به اسپیلبرگ نزدیک شده بود، و این بار بیشتر به قطب کوبریک متمایل است. امیدوارم بالاخره به تعادلای که در این میان آرزویاش را دارد، دست پیدا کند. او هنوز پنجاه سالاش هم نشده، و در دل صنعت سینمای آمریکا، اگر به شیوه سربازان دانکرک زندگی کند، خوشبختانه فرصت برای زندگی، بسیار دارد.