-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- روایت داستان
- عدم یک طرفه رفتن داستان فیلم
نقاط ضعف
- هشدار اسپویل!!!! جا داشت به اون شخصیت سروان آلمانی بیشتر پرداخته بشه و یا حداقل یک پیشنه کوچکی بهش بده.
“پیانیست” ساخته رومن پولانسکی داستان یک یهودی لهستانیٍ، یک موسیقیدان کلاسیک می باشد که با رنج و خوش شانسی از واقعه Holocaust ( قتل عام یهودیان در لهستان ) نجات پیدا کرد.
این یک فیلم هیجان انگیز نیست و از هرگونه اغواگری و فریبکاری برای ایجاد تعلیق دروغین و برانگیختن احساسات پرهیز می کند. فیلم شاهد پیانیست برای آنچه که دیده و برایش اتفاق افتاده می باشد.
پولانسکی به ما نشان می دهد که نجات او پروزی محسوب نمی شود وقتی تمام کسانی که او دوستشان داشت، دیگر زنده نبودند. پولانسکی در صحبت از تجربه هایش، مرگ مادرش در اتاق گاز را آنچنان دردناک دانسته که به گفته خودش تنها مرگ او می تواند به این رنج پایان دهد.
فیلم بر مبنای داستان واقعی زندگی نوازنده پیانوی یهودی، ولادیسلاو اشپیلمن در دوران جنگ جهانی دوم در لهستان و اشغال این کشور توسط آلمان به قلم خودش ساخته شده است. وی در آن دوران آثار موسیقی شوپن را در ایستگاه رادیویی ورشو مینواخت. خانواده اشپیلمن خانوداه خوشبختی بودند و در آغاز جنگ در امنیت بودند. واکنش اولیه آنها این بود: ما هیچ جا نمی رویم.
ما تنگ تر شدن حلقه نازیها را شاهدیم. خانواده او از گزارش های مربوط به اعلام جنگ انگلیس و فرانسه علیه آلمان دلگرم می شدند، به خاطر اینکه نازیها به زودی عقب رانده می شوند و زندگی به حالت عادی بر می گردد.
اما چنین اتفاقی نمی افتد. یهودیان شهر مجبور به تسلیم دارایی هایشان و نقل مکان به حومه شهر می شوند. در یک نمای تیره می بینیم که دیواری آجری برای جدا کردن آنها از شهر ساخته می شود.
یک نیروی پلیس یهود برای اجرای قوانین نازیها، به اشپیلمن پستی در این نیرو پیشنهاد می کند، اما او امتنا می کند، اما یک دوست خوب که به این نیرو پیوسته، بعدا زندگی اشپیلمن را با بیرون کشیدن او از قطاری که عازم کمپ های مرگ است نجات می دهد.
سپس فیلم داستانی بلند و باورنکردنی از چگونگی نجات اشپیلمن از جنگ با پنهان شدن در ورشو و کمک نیروی مقاومت لهستان تعریف می کند.
در طول فیلم چندین بار می شنویم که اشپیلمن به دیگران اطمینان می دهد که همه چیز به حالت اول باز می گردد، این ایمان و عقیده او بر پایه اطلاعات و یا خوش بینی او نیست، بلکه این ایمان از هنر او سرچشمه می گیرد.
خود پولانسکی نیز از نجات یافتگان Holocaust است. نجات او، و همچنین پدرش، به اندازه نجات اشپیلمن اتفاقی بود و شاید همین مسئله علت اصلی جذب شدن پولانسکی به این داستان است.
استیون اسپیلبرگ سالها قبل تلاش کرده بود تا نظر پولانسکی را برای ساختن ” فهرست شیندلر ” جلب کند، اما او امتنا کرد. شاید به دلیل اینکه داستان شیندلر روایت شخصی بود که نجات افراد را از Holocaust سازماندهی می کرد، در حالیکه پولانسکی با توجه به تجربه اش می دانست که تقدیر و شانس نقش غیر قابل تصوری را در سرنوشت اکثر نجات یافتگان بازی می کرد.
فیلم در لهستان – جایی که پولانسکی از زمان ساختن اولین فیلمش ” چاقو در آب” (۱۹۶۲) در آنجا کار نکرده بود – و در پراگ در یک استودیوی آلمانی فیلمبرداری شد.
پولانسکی با مجموعه های غول پیکر، خیابانی را دوباره دوباره خلق می کند که آپارتمانی که اشپیلمن به کمک دوستانش در آنجا مخفی شده بود به آن اشراف داشت. از پنجره بلند ساختمان پیانیست می تواند دیوارهای حومه شهر را ببیند و حدسهایی راجع به جنگ بزند. اشپیلمن برای مدتی امنیت دارد اما گرسنه، تنها، بیمار و وحشت زده است.
هم اکنون پایان جنگ نزدیک است و شهر ویران شده، در یک صحنه اشپیلمن در میان ویرانه ها اتاقی پیدا میکند که یک پیانو به طور کنایه آمیزی در آن باقی مانده اما او دیگر شهامت نواختن ندارد.
صحنه های پایانی فیلم شامل مواجه اشپیلمن با یک سروان آلمانی است که به طور اتفاقی محل اختفای او را پیدا کرده است. من توضیح نخواهم داد که چه اتفاقی می افتد اما به نظر من کارگردانی پولانسکی در این صحنه و استفاده او از وقفه ها و پرداختن به جزییات استادانه است.
برخی از اظهار نظرها در مورد “پیانیست ” آن را خشک و بی روح قلمداد کرده اند. شاید این حالت سرد و بی عاطفه بازتابی از آنچه که پولانسکی می خواهد بگوید باشد.
تقریبا تمامی یهودیان واقعه Holocaust کشته شدند، بنابر این تمام داستان های نجات یافتگان نمایش نادرستی از یک حادثه واقعی با جانشین کردن پایانی دروغین است.
معمولا پیام این داستان ها این است که این قهرمانان با جرات و شهامت خودشان را نجات داده اند. خوب، بعضی به این صورت نجات پیدا کردند اما بیشترشان قربانی شدند و نکته دردناک این است که با تحمل رنج و سختی بسیار نتوانستند نجات پیدا کنند.
در راستای احترام به قربانیان، “The Gray zone” ساخته “تیم بلیک نلسون” صادقانه تر و نزدیک تر به حقیقت است، او در این فیلم به ما نشان می دهد که چگونه یهودیان گرفتار در سیستم نازیها مجبور به انجام اعمال غیر انسانی برای نجات خود می شدند.
با نشان دادن اشپیلمن به عنوان یک بازمانده و نه یک مبارز یا قهرمان – به عنوان مردی که همه تلاش خود را برای نحات زندگیش انجام می دهد اما بدون خوش شانسی و کمک چند نفر دیگر خواهد مرد – پولانسکی احساسات عمیق خود را منعکس می کند: او علی رغم خواسته اش زنده می ماند و مرگ مادر زخمی التیام نیافتنی برای او باقی می گذارد.
بعد از جنگ متوجه می شویم که اشپیلمن در ورشو باقی می ماند و تمام عمرش را به عنوان یک پیانیست فعالیت می کند.
او زندگینامه خود را پس از جنگ بلافاصله نوشت و به چاپ رساند، اما به وسیله سران کمونیست توقیف شد. به خاطر اینکه برخلاف توافق نامه های پذیرفته شده میان گروه های مختلف سیاسی بود ( به عنوان مثال در کتاب او بعضی یهودیان افرادی منفعت طلب و در مقابل یک آلمانی انسانی خوب نشان داده شده است).
کتاب در سال ۱۹۹۰ دوباره منتشر شد و توجه پولانسکی را جلب کرد که نتیجه اش ساخت این فیلم بود.
این فیلم از نشان دادن نجات اشپیلمن به شکل یک پیروزی بزرگ امتناع می کند و در عوض آن را به صورت داستانی از دید یک شاهد عینی که در آنجا حضور داشته و حوادث را دیده و به خاطر می آورد، روایت می کند.
منتقد: راجر ایبرت
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- تزریق شدن غم به مخاطب
- داشتن تمام فاکتور های سینمای نئورئالیستی
- فیلمبرداری فیلم در خارج از استودیو
در «دزدان دوچرخه» ویتوریو دسیکا با الهام گرفتن از یک رویداد به ظاهر ساده و یک اتفاق روزمره به بازسازی دقیق و مستند گونهای از فضا شرایط و موقعیت های گوناگون، در زمینه بازتابهای دراماتیک در بطن زندگی اجتماعی بعد از جنگ در کشور خود، می پردازد. یک مرد بیکار با همسر و یک فرزند پسر، بعد از مدتها دربدری، عاقبت شغلی به عنوان آگهی چسبان پوسترهای تبلیغاتی بدست میآورد. اما برای انجام این کار به یک دوچرخه احتیاج دارد و برای بدست آوردن آن، ملحفه های خود را، به عنوان تنها دارایی قابل عرضهاش، به رهن می گذارد واین در حالی است که در اولین روز کار، دوچرخه اش را از او می دزدند.
در ادامه فیلم به شرح ماجرای در به دری مجدد این مرد و پسر کوچکش در یک روز یکشنبه می پردازد که آنها ابتدا با کمک و یاری چند نفر از آشنایان، محلات پر جمعیت شهر را برای یافتن دزد دوچرخه زیر و رو می کنند. دوچرخه ای که آینده و درآمد ناچیز مرد و خانواده اش در گرو یافتن آن است. این تجسس با همه ی کوشش های مرد و پسرک راه به جایی نمی برد تا جایی که مرد بیچاره در زیر بار رنج و نگرانی، ناگزیر سعی در دزدیدن عبث و بی نتیجه ی د وچرخهی فرد دیگری می کند ولی در نهایت به دست مردم و صاحب دوچرخه دستگیر می شود که حضور پسرک و عجز و لابه ی او موجب می گردد تا صاحب دوچرخه از خشم و حس انتقام جویی نسبت به مرد گذشت کرده، وی را آزاد سازد. آنگاه مرد درحالیکه در برابر چشمان فرزند خود به شدت توهین و تحقیر شده است، دست پسرک را گرفته و به سوی فردایی ناشناخته و هراس آور گام برمی دارد.
در این فیلم برخی لکنتهای بیان و سبک، و پاره ای تاکیدات و اشارات ناپخته در برابر نیروی ادراک روانشناسانه و خارق العادهی دسیکا در طرح ظرائف و جزئیات روابط بین مرد، زن و پسر کوچکشان، کاملا قابل چشم پوشی و بی ارزش جلوه می کند. دسیکا در این اثر بی همتا، بخصوص در تصویر کردن روابط میان پدر و پسر، موفقیتی در حد اعجاز دارد. (به عنوان مثال در این زمینه می توان به دعوا و آشتی آنان که در اثر اوج گیری عصبانیت ناشی از لحظات و موقعیت های بحرانی و خستگی روحی و جسمی پدر، بر سر یک بشقاب غذای گرم، به عنوان یکی از برجسته ترین و به یاد ماندنی ترین لحظات این اثر اشاره کرد).
دسیکا در «دزدان دوچرخه»، علاوه بر ویژگی هایش به عنوان یک روانشناس اجتماعی، نکته سنجی و حساسیت کم نظیری در نگرش به مسائل و رویدادهای به ظاهر عادی یک شهر جنگ زده و فقیر، در یک روز تعطیل یکشنبه، و در توصیف و طراحی شخصیتها و مکان هایی که پدر و پسر به دنبال گمشده خود با آنها برخورد می کنند، از خود نشان می دهد و از تمامی این موقعیتها بهره می جوید تا گستره ی ابعاد خلاقیت ذاتی و یگانه ی خود را در وحدت و انسجامی کم نظیر به ثبوت رسانده و به نمایش بگذارد.
در این اثر جاودانه ی تاریخ سینمای نئورئالیسم، یا به زبانی دقیق تر، همه تاریخ سینما، جای پای عاطفه ی عمیق و شفقت انسانی دسیکا برای شخصیت های قصه اش، موج می زند و این همه در پایان تلخ و شیرین فیلم به نوایی پراز حزن و تراژیک، د ر قبال شرایط محتوم انسان های محروم، بدل می شود. اگر «زمین می لرزد» را به خاطر همه ویژگی ها و محسنات زاییده از سبک و ساختار پر صلابتش، به قولی شاهکار مطلق همه دوران نئورئالیزم دانسته اند، «دزدان دوچرخه» (که بر اساس کتابی به همین نام نوشته ی «لوئیچی بارتولینی» و با فیلمنامه ای نوشته ی «چزاره زاواتینی» ساخته شد) فیلمی بود که بیشترین جوایز و افتخارات را از جانب جشنواره های سینمایی و برجسته ترین منتقدین سینمایی جهان، بدست آورد و خارج از مرزهای ایتالیا بیشترین تاثیر را از خود به جای گزارد و به بالاترین حد شهرت و محبوبیت دست یافت
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- عالی
- تراژدیک
- بازی احساسی و دلنشین میا فارو
- اگرچه فیلم ساخت چند دهه پیش است ولی هنوز جذابیت خاصی دارد كه ببننده را پای دیدن این فیلم مینشاند
- یک شاهکار استثنایی
«بچه رزماری» سومین اثر از تریلوژی آپارتمانی رومن پولانسكی، بیشتر از آن كه نشان میدهد قابل تامل است. فیلمی كه در اواخر دهه هفتاد جنجالهایی را برانگیخت و الگویی برای سینماگران آن دوران برای تولید فیلمهایی نظیر «جنگیر» و «طالع نحس» شد، فیلمهایی كه البته در قالب هالیوود جانشین شدند و كمتر از رگههای تفكربرانگیز جد خود یعنی «بچه رزماری» بهره بردند. فیلمهایی كه ترس مخاطب را مد نظر داشتند و كیفیت ترس یا مورد بیاعتنایی قرار گرفت و یا تحتالشعاع عوامل متاثر كننده ساختار هالیوودی به انزوا كشیده شد. تریلوژی آپارتمانی پولانسكی شامل سه فیلم انزجار (The Repulsion)، مستاجر (The Tenant) و بچه رزماری است؛ و اگر هر تریلوژی را مستلزم رعایت سه عنصر تحول، تهوع و فاجعه بدانیم _كه به زعم بنده چنین الزامی وجود ندارد_ بچه رزماری آبستن عنصر فاجعه است چنانكه انزجاز تم تهوع و مستاجر عنصر تحول را یدك میكشد. قبل از بررسی و تحلیل خود فیلم لازم است درباره این تریلوژی و جایگاه پولانسكی در آن شرحی مختصر بیاورم. آپارتمان از دیدگاه پولانسكی، كه او را فیلمسازی بیمار و سادیست قلمداد میكنند محصول مدرنیسم و نمادی است برای انزوای انسان از خود، ماهیت و طبیعت. زندگی آپارتمانی كه در عصر حاضر و در ادامه تحولات اجتماعی با رویكرد مدرن اكنون بصورت پدیدهای اجتنابناپذیر در آمده است انسان را بیمار كرده است. بیماری او عدم هویت و تحلیل وجود طبیعی اوست. این بیماری شاید اجتماعی و یا روانی نباشد اما پدیدهای موجود و غیر قابل درمان است. چنین دریافتی از آپارتمان ممكن است مغرضانه به نظر برسد اما پولانسكی این موضوع را دستمایه و زیرساخت سه فیلم خود در تریلوژی قرار میدهد. هرچند این رویكرد در بچه رزماری كمتر قابل ملاحظه است اما در مستاجر بسیار پررنگ جلوه میكند. به زعم پولانسكی، مدرنیسم كه جریان فكری كشنده قرن حاضر است و شاید نقاط ضعف آن خاستگاه ظهور پست مدرنیسم شده است انسانها را به ورطه بیگانگی و گریز از انسانیت میكشاند. از نظر تئوری این جریان یا به اصطلاح تیپ فكری ممكن است رهاییبخش و تسلیدهنده در نظر آید اما چون رسالتش عناد با جریانهای ثابت و امتحانشده كلاسیك است به بیراهه میرود و آپارتمان اولین دستاورد جداافتادگی انسان از خودش _در بازیافت فردی_ و از اطرافیانش _در بازیافت اجتماعی_ میگردد. بچه رزماری در چارچوب چنین تفكری ساخته میشود؛ تفكری كه در جای جای این تریلوژی و حتی فیلمهای دیگر او موج میزند.
روند قهقرایی و ساختار معمایی فیلم و مسئله توطئه اسكلت فیلم را استحكام میبخشند و آپارتمان به عنوان عاملی سركوب كننده از ابتدا حضور واضح و پررنگی دارد. رزماری (با بازی میا فارو) یك قربانی است، كسی كه میبایست فرزندی به دنیا بیاورد. چیزی كه ناخواسته روی خواهد داد، همه مادر خواهند شد و فرزندان خویش را بزرگ خواهند كرد اما در اینجا، با فرمی تضاد آمیز و غیر قابل برگشت آن كودك معصومی كه در ذهن یك مادر معصومتر نقش بسته و تنها به اعتبار اسمهایی كه رزماری برایش انتخاب كرده حضور فیزیكی دارد یك موجود پلید و كریه است، او انسان نیست و همین الزاماً برای شیطان بودن او كافی است. رزماری خوشبخت، كه از ابتدا رابطه معقول و حسنهای با همسرش دارد آبستن یك پلیدی عظیم است. اگر او در جایگاه انسانیت نشسته باشد، بیاختیار و بدون اراده و آگاهی قبلی و در روند ایجاد یك توطئه از پیش برنامهریزی شده قرار است سرآمد زشتیها را به دنیا ارزانی كند. او چنین چیزی را بر نمیتابد و ذاتاً مایل به چنین كاری نیست اما عوامل بیرونی كه به زعم پولانسكی در جریان فكری و اجتماعی مدرنیته شكل گرفتهاند و ساختار خود را پیچیدهتر میكنند باعث بروز چنین اختناقی میگردند. به عبارتی، بشریت كمالگرایی را در ذهن منزوی میكند و آنچه در عمل روی میدهد تباهی و نكبت است. در حقیقت آدمی است كه از میوه ممنوعه تناول میكند و اتوپیای خود را از كف میدهد. بچه رزماری یك شیطان است اما این استعارهایست از صفات شیطانی كه در مادینگی خلقت بشر نهفته است. رزماری تباهی را با مساعدت آنچه كه عامل بیرونی خوانده میشود و از نظر فرم و قالب توطئه است و چیزی است دستاورد زیادهخواهی و آز انسانی به جهان هدیه میكند و در انتها چنان در بطن رسالت مادر بودن خود گرفتار است كه «مادر» بودن را قدرت انكار ندارد و او را در گهواره نوازش مینماید.
رزماری در ابتدای فیلم یك آپارتمان را میپسندد و آنجا را برای سكونت مناسب میبیند. آپارتمان اولین عامل جدا كننده او از طبیعت و ماهیت است، چیزی كه به روشنی در فیلم مستاجر نمود مییابد. او و همسرش در آپارتمانی زندگی میكنند كه در اختیار یك پیرزن بوده كه اكنون مرده است. مرگ به عنوان فرجام زندگی مدرن در ساختار فكری پولانسكی جانشین شده است؛ آپارتمان مدرنیسم است و مرگ از دست رفتن هویت بشری. این مضمون در مستاجر بیشتر قابل بحث است. بعد از پیرزن، دختری كه به عنوان دخترخوانده در آپارتمان بغلی و در نزد كاستاوتها زندگی میكند از پنجره آپارتمان به خیابان سقوط میكند و جان میبازد. دختری كه یك گردنبند اقبال بر گردن آویخته؛ گردنبندی كه با گروه شیطان پرست در ارتباط است. كلیدهایی كه فیلم در انطباق توطئه و ذهنیت رزماری به عنوان یك سوبجكتیویته در اختیار مخاطب قرار میدهد عبارتند از: بوی گردنبند اقبال از دكتر زنان، قرار داشتن كمد در مقابل یك گنجه كه نمیتواند كار یك پیرزن ضعیف باشد، رفت و آمد كاستاوتها به منزل رزماری به شكلی آزاردهنده در شرایطی كه آپارتماننشینی امروز چنین چیزی را دست كم در جامعه غربی نمیپسندد، اصرار گای همسر رزماری برای عدم تعویض دكتر زنان و رعایت دستورات او با وجود دردهای شدید ناحیه رحم و لگن، اصرار در مصرف داروهای گیاهی به تجویز دكتر مرموز زنان و با همكاری كاستاوتها، قتل هاچ هاكینز به شكلی مرموز و كاملاً غیر قابل توضیح و یافتن نام یك عضو یا رهبر شیطانپرست در یك كتاب با مضمون شیطان پرستی توسط رزماری. همه اینها با روند منطقی فیلمنامه رزماری و البته بیننده را به وجود یك توطئه و همدستی از طرف سایرین مجاب میكند هرچند كه تا سكانسهای پایانی همهچیز در یك تعلیق عمیق و در ساختار فیلمنامه در هاله ابهام قرار میگیرد و این تعلیق هرگونه اثبات و قطعیت را در پرده شك قرار میدهد و احتمال وجود توهم و بدبینی او را افزونی میبخشد. در حقیقت، توطئه وجود دارد و رزماری اشتباه نكرده است اما غایت این واقعبینی ترسیم یك تصویر وحشتناك در تابلویی سفید از فطرت اوست. او این تصویر را رسم میكند، دیگران قلممو و رنگ را مهیا میكنند و اوست كه نقاش این تابلوی هراسآور میگردد. فیلم را در ژانر وحشت (Horror) تقسیمبندی میكنند، كه این امر مخاطبین عام را به اشتباه میاندازد چرا كه در فیلم كمترین مخلوق ترسناك و یا موجود عجیب و غریب وجود ندارد، آنچه هست تعلیق، به دام افتادن به همراهی دكوپاژ مؤثر و موسیقی تاثیرگذار است. رزماری، یك زن معصوم و خوشاخلاق و ساده كسی است كه در دام یك گروه اسیر میگردد و همسرش او را معامله مینماید. او _گای_ به عنوان نماینده روشنفكران خامطینت، یك بازیگر سینماست. او در چند فیلم تجربی و چندین فیلم تبلیغاتی بازی كرده است، چیزی كه او را با رویكرد و عملكرد ابزار آشنا میكند و در یك جامعه مدرن گوهر استمرار در حیات مادی را با مستمسك قرار دادن اجسام و آدمها و بدتر از همه همسرش در مییابد و باز میشناسد. نگاه پولانسكی به مذهب همچون نگاهش به ارتباط آدمها مخدوش، یكسویه و افراطی است. او ضمن اینكه راهی گریز برای فرجام بشریت نمیشناسد تابوهای حكمی مذهب را در هم میشكند. هرچند نگاه او به شیطانپرستی ساختاری مذهبشكن و لائیك ندارد و همچون گای از این موضوع به عنوان یك ابزار بهرهوری مینماید و در حقیقت همانطور كه پیشتر ذكر شد شیطان در جایگاه دیو درون انسانها نشسته است و با یاری سرمایهداری، بورژوازی، سلطه و از همه مهمتر ایدئولوژی رشد مییابد، بسترهایش آمادهسازی میشود و مدرنیسم نیز برای چنین فرایندی كاتالیزور مناسب است. رزماری یك كاتولیك است، همین برای اعتقاد كوركورانه و قوی او كافی است. یك اعتقاد ایدئولوژیك و سختگیر در كرانه دریای مسیحیت، كه از او موجودی اقتدارگرا و كمالاندیش میسازد. در شب زفاف رزماری با گای، كه قرار است طی یك مراسم آیینی نطفه شیطان در رحم رزماری بسته شود بر نقاشیهای رنسانسی روی سقف كلیساهای كاتولیك تاكید میشود و در جای دیگر به كاتولیك بودن رزماری اشاره میگردد. در اینجا رزماری در كنار مظهر انسان بودنش، جامی است كه از شراب مذهب آكنده است و این مذهب است كه بهترین بستر برای رشد دیو درون را مهیا مینماید و پولانسكی با در كنار هم قرار دادن این پارادوكس، تیغ برنده انتقادش را از كاركرد مذهب بر شاهرگ ایدئولوژی میكشد. این فیلم باعث شد كه طرفداران مانسن شیطانپرست همسر پولانسكی را در غیاب او و در منزل در حالی كه حامله بود مصله كنند و این حادثه دلخراش پولانسكی را چندین سال از حرفه سینما جدا انداخت؛ در حالیكه به عقیده حقیر، این مسیحیان متعصب بودند كه میبایست برمیآشفتند و جنجال به پا میكردند. در این فیلم، مذهب در كنار تجدد عامل قهقرای انسان به شكلی نمادین معرفی میگردد.
پولانسكی مذهب را با ترفندی خاص از خدا جدا میكند و بین این دو مقال حصار میكشد. وقتی رزماری در مطب دكتر منتظر است مجله Time را برمیدارد. روی مجله با فونت درشت و بر زمینه سیاه این جمله نوشته شده است: Is God Dead? (آیا خدا مرده است؟) این امر نشانگر ارادتی است كه شاید پولانسكی به حضور یك خالق دارد و تحلیل این پدیده سابجكتیو را با ابزار مصنوع عقیدتی مذهبی نمیپسندد، خدایی كه ظاهراً نسبت به درج نطفه دشمنش شیطان در كالبد بشر بیتفاوت است و ابهام اینكه او حضور دارد و آیا اكنون از نظر فلسفی اعلام موجودیت نمیكند و به تعبیری دچار مرگ معنوی شده است را متبادر میسازد. او خالق رزماری (انسانیت، بشر) است و رزماری خالق شیطان (پلیدی، تباهی و گناه) و در این سیر علت و معلولی خداوند تنها یك نظارهگر است و تنهایی او در مفهوم تنهایی انسان در رهایی خویش از گرداب گناه است؟ پاسخی برای این سوال وجود ندارد. پس، فیلم تنها به طرح اینكه ایا خدا مرده است بسنده میكند و پاسخ را به عهده رزماری میگذارد. رزماری كه در نهایت، خوی اصلی خویش را فراموش نمیكند و مساله مادر بودن، همان چیزی كه كنایه از مولد بودن ذات بشری دارد برایش نقطه اول اهمیت است. او در سكانس پایانی شیطان را به عنوان فرزند میپذیرد و نیت میكند كه برای او دایه و پرستار باشد و شاید این تنها راه نجات باقی مانده از فلاكت است. استقبال از رنج ممكن است بهترین راه مقابله با رنج باشد. بچه رزماری ممكن است یك شاهكار نباشد اما یكی از تاثیرگذار ترین و قابل تاملترین آثار دهه هفتاد سینماست. بچه رزماری هنوز بین آدمها زندگی میكند و هنوز به بهترین نحو از او پرستاری میشود اما رزماری دیگر وجود ندارد.
نویسنده:هوتن زنگنه پور
منبع: دلنمک
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- فیلمنامه عالی و بی نقص
- موسیقی متن فوق العاده
- همذات پنداری مخاطب با تمام شخصیت های فیلم
نقاط ضعف
- هرچی فکر کردم نقطه ی ضعیفی به ذهنم نرسید
«بروکلین» اثری خوش ساخت با تاثیری عمیق بر بیننده است. فیلمی که در مقام مقایسه با آثاری مشابه با موضوع مهاجرت از اروپا به آمریکای در حال رشد ابتدای قرن بیستم، باید بیشتر شخصی دانست تا استودیویی. «بروکلین» با به چالش کشاندن حس لذت ناشی از ساخت یک زندگی تازه بعد از مهاجرت، آن را در مقابل حس درد ناشی از ترک تمام چیزهایی که عاشقشان هستیم قرار می دهد. طبیعتا نمایش برخی لحظات ناراحت کننده و تراژیک هم در چنین فیلمی اجتناب ناپذیر بوده است. سیرشا رونان با حضور قدرتمند در نقش ایلیس لسی در فیلم «بروکلین» زنگ خطر را برای دیگر مدعیان اسکار ۲۰۱۶ به صدا در می آورد. نقش آفرینی دقیق و هنرمندانه در کاراکتری چند بعدی، دقیق و از لحاظ عاطفی حساس، قرار دادن نام وی در میان مدعیان برندگان اسکار نقش اصلی سال را اجتناب ناپذیر می کند. نمایش وی از حس دلتنگی برای خانه و خانواده تکان دهنده است و حس سردرگمی ناشی از نخستین عشق در سرزمین جدید نیر برای بیینده قابل لمس. طی فیلم، بیننده شاهد توسعه شخصیت ایلیس و تغییر وی از یک دختر دلتنگ و گمشده در سرزمین جدید، به زنی با اعتماد به نفس بالا و خوش آتیه هستیم. حضور مثبت بازیگرانی صاحب نام در نقش های مکمل نیز کمک بسزایی به سیرشا رونان برای ایفای نقش خود کرده است. در میان میتوان جولی والتز در نقش زن صاحب خانه ای عجیب، جیم براودبنت در نقش پدر روحانی فلود مهربان و دامهال گلیسون در نقش یه عشق بالقوه بیش از سایرین قابل ستایش هستند.
فیلم از ایرلند سال ۱۹۵۲ آغاز می شود که طی آن ایلیس در تدارک سوار شدن به کشتی عازم نیویورک است. بنا به درخواست قبلی رز (خواهر ایلیس) از پدر روحانی فلود، وی در نیویورک شغل و مسکنی مناسب برای ایلیس فراهم کرده است. سرانجام ایلیس آشفته حال و ترسیده، تک و تنها و پس از ترک خواهر و مادرش عازم نیویورک می شود. گذر از اقیانوس اطس و بیماری های ناشی از سفر هرچند سخت، اما در مقابل حس اضطراب سنگین ناشی از جدایی و تنهایی در غربت قابل تحمل است. با تمام اینها در نهایت حس دلتنگی نیز در گذر زمان کمرنگ تر شده و ایلیس کم کم زندگی جدید خود را آغاز می کند. کلید آغاز این زندگی عشق تازه با مردی ایتالیایی با نام تونی (اموری کوهن) است که لبخند را به صورت ایلیس باز می گرداند. رابطه آنها آنقدر بی ریا و صمیمانه است که کم کم باعث می شود ایلیس محل زندگی جدید خود (بروکلین) را «خانه» بنامد. هر چند که سلسله وقایع آتی فیلم باعث پیوند خودن مجدد سرنوشت ایلیس با شهر محل زادگاه وی در ایرلند می شود. کارگردان «جان کرولی» با «بروکلین» بر روی داستانی دست گذاشته که برای تعداد بسیاری در سراسر جهان قابل لمس است. داستانی که زندگی انسان ها چه مهاجر و چه غیر مهاجر، با تمرکز بر روی تغییر از جوانی وابسته به خانواده به فردی مستقل را به تصویر می کشد. داستانی درباره بوجود آمدن شخصیتی مستقل که عموما همراه است با حس غم انگیز سست شدن پیوند های خانوادگی و هیجانی برآمده از ساخت آینده. آز آنجا که مهاجرت حاوی شکاف های احساسی و فیزیکی بین فرهنگ های مختلف نیز می باشد، همراه ساختن بلوغ جوانی طی مهاجرت در «بروکلین» به جذابیت آن افزوده است.
فیلم به سه بخش کلی تقسیم می شود و کارگردان، جان کرولی به شکلی ماهرانه از لحاظ بصری به هر یک هویتی منحصر به فرد می دهد. بخش اول در ایرلند تمی تاریک و البته موقرانه دارد. دومین بخش در بروکلین، نیویورک میگذرد. تم رنگارنگ و گنجاندن نشانه هایی از حس نوستالژی نیویورک قدیم از ویژگی های این بخش است. البته لازم به ذکر است که کارگردان به مانند وودی آلن به دنبال تزریق حس شاعرانه و عاشقانه در شهر (اینجا نیویورک) نیست. سومین بخش مجددا در ایرلند میگذرد. این بخش نمایش دوباره ای است از مکان های آشنای بخش اول، اما اینبار با تمی روشن تر و البته اشباع رنگی بالاتر. فیلمنامه «بروکلین» بدون نقص عمل می کند. البته با در نظر گرفتن سابقه فیلمنامه نویس، نیک هورنبوی، و آثار گذشته اش مانند High Fidelity (نویسنده رمان)، High Fidelity (نویسنده رمان)، An Education (فیلمنامه نویس) انتظاری جز این هم نمی رفت. اقتباس هورنبوی از کتاب تام تویبین از نقطه نظر وفاداری به کتاب فوق العاده است. متمم فیلمنامه عملکرد بی نقص سیرشا رونان در مقام کاراکتر اصلی است این اجازه را به مخاطب می دهد تا دنیا را از زاویه دید شخصیت اصلی فیلم ببیند. ایلیس به هیچ عنوان کاراکتری تک بعدی برای سفر به کلیشه های نخ نما شده هالیوود نیست. بلکه فیلم سفریست عاطفی با کاراکتری که طی آن ما با وی آشنا شده و به او اهمیت می دهیم. «بروکلین» فیلمی به شدت کمیاب و خاص در صنعت فیلمسازی این روزهای سینمای جهان است.
منبع: نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- ترسناک و نفس گیر
- نگه داشتن مخاطب تا آخرین لحظه ی فیلم
- همذات پنداری مخاطب با تمام شخصیت های فیلم
بچه رزماری هرچند اولین فیلم انگلیسی زبان و آمریکایی کارگردان لهستانی تبار رومن پولانسکی است ولی در عین حال آیینه تمام نمای دنیای مرموز و پیچیده کارگردانش است. درحقیقت دستمایه اصلی پولانسکی یعنی "توهم توطئه" در این فیلم کاملا نمایان است. با نگاهی گذرا به آثار پولانسکی در می یابیم توهم توطئه همواره یکی از مهمترین باورهای فلسفی اوست. در محله چینی ها(جاییکه جک نیکولسون فقط می تواند به خودش اعتماد کند) یا در پیانیست (وقتی آدرین برودی حتی از سایه خودش هم می ترسد) وحتی در آخرین فیلمش الیور تویست این توهم توطئه همواره وجود دارد. ولی در دو فیلم بچه رزماری و مستاجر این حس به اوج خود میرسد.البته در مستاجر که با بازی زیبای خود پولانسکی همراه است توهم توطئه برخواسته از ذهنی روان پریش است که کم کم صاحبش را مسخ میکند ومی تواند ناشی از بدبینی او به همه کس و همه چیز باشد ولی در بچه رزماری توطئه فقط یک توهم نیست بلکه به شکلی خزنده و آرام واقعا جریان دارد ودر نهایت "رزماری" (با بازی میا فارو ) را در کام خود فرو میکشد.
اینجاست که رزماری می فهمد در دام هیولا ها (همان جادوگران شیطان پرست) گرفتار است و حتی همسرش (جان کاساوتس) فریب آنها را خورده و با آنها هم دست شده و حتی دکترمتخصص زنان هم خود یک شیطان پرست است! او در یک توطئه از قبل طراحی شده گرفتار شده وبه ظاهر هیچ را فراری ندارد ولی در اوج تنهایی یک همدم پیدا میکند و حاضر است برای حفظ آن از چنگ جادوگرانی که تشنه به خونش هستند هر کاری بکندو این تنها همدم کسی نیست جز بچه و جنینی که در شکم دارد. رزماری دائم با او حرف میزند و به او قول میدهد که جانش را حفظ میکند.غافل از اینکه این بچه فرزند شیطان است!
این فیلم نمونه کاملا موفقی از یک فیلم ترسناک کلاسیک است که در برخی سکانسها واقعا نفس بیننده را از ترس بند می آورد بدون اینکه سری از جا کنده شود یا بدنی تکه تکه شود!( مثلا صحنه ای که رزماری بعد از فرار از مطب دکتر جادوگر در داخل کیوسک تلفن به دکتر سابقش زنگ میزند را به یاد بیاورید.) پولانسکی به طرزی استادانه از همه تمهیدات مثل موسیقی متن- فیلمبرداری – نورپردازی – تدوین – صدا و... برای ترساندن تماشاگر استفاده میکند و البته مهم این است که درست در لحظه ای که او در نظر دارد بترسیم و لحظه ای بعداز آن در فضای دراماتیک فیلم غرق شویم.
یکی از معروفترین و شاید بهترین سکانسهای فیلم سکانس رویاهای رزماری است. تصاویری عجیب و مبهم که راز آن تا پایان فیلم برای بیننده فاش نمیشود والبته نمونه کاملی از یک رویای کابوس وارطولانی در سینما ست.(من را به یاد رویای گریکوری پک در طلسم شده هیچکاک انداخت)
و اما پایان بندی عجیب فیلم: وقتی که رزماری با دشنه ای در دست در میان انجمن شیطان پرستان ظاهر میشود و به طرف فرزندش میرود و با دیدن چشمهای نوزاد ناباورانه خطاب به آنها فریاد میزند " چه بلایی سر چشمهای او آورده اید؟" جوابی که میشنود واقعا مایوس کننده است: " چشمهایش به پدرش رفته " و پدر این نوزاد نه همسر رزماری بلکه شیطان است! آری فرزند شیطان متولد شده و حالا تمام شیطان پرستان جشن گرفته اند و منتظرند تا او بزرگ شود و نیروهای شر را در تمام دنیا حاکم کند. اینجاست که از خود می پرسیم حالا رزماری چه میکند و البته انتظار داریم دشنه اش را در قلب فرزند شیطان (و البته خودش!) فرو کند و دنیا را نجات دهد ولی اشتباه ما اینجاست که حس مادرانه رزماری را فراموش کرده ایم. او نه تنها به نوزاد آسیبی نمی رساند بلکه به آرامی او را تکان می دهد تا گریه اش متوقف شود.
اینجا درام به اوج خود میرسد.حقیقت این است که از نظر پولانسکی اصلا مهم نیست که این کودک فرزند شیطان است و چه دردسرهایی برای آیندگان درست میکند (هرچند این میتواند بعدها دستمایه ساخت فیلمی مثل طالع نحس شود) این وجه تراژیک فیلم نیست. بلکه تراژدی فیلم نا امیدی و ویرانی مادری است که می فهمد ماهها به خاطر فرزند شیطان درد میکشیده نه آن کودکی که در رویاهایش تصور میکرده. و در پایان این رزماری و البته تماشاگران فیلم (که در تمام طول فیلم با او همراه بوده اند و همه توطئه ها راراقدم به قدم با او کشف کرده اند) هستند که باید این حقیقت تلخ را قبول کنند.
جایی که رزماری به "رومن جادوگر" میگوید: "تو میخواهی به من بقبولانی که واقعا مادر این بچه هستم ؟" و رومن سوال او را با سوالی دیگر پاسخ میگوید:"مگه نیستی؟!" و بدین ترتیب فیلم با لالایی که رزماری برای فرزندش میخواند پایان می یابد: لالایی برای فرزند شیطان!!
نویسنده: رضا احساسی
منبع: کافه نقد
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط ضعف
- کلیشه ای در بخش روایت فیلم
نانسی میرز از معدود کارگردانان زن هالیوودی است که در مسیر حرفه ایش که بیش از سه دهه ادامه داشته، همواره علاقه مند به روابط میان انسانها و مشخصا دنیای زنان بوده است. وی در فیلم « زنان چه چیز می خواهند » به سراغ مردی رفت که قادر بود به ندای قلب زنان گوش دهد و در آخرین ساخته اش هم به نام « پیچیده هست » به سراغ زوج کهنسالی رفت که دچار مشکلات زناشویی شده بودند. وی اینبار نیز شخصیت اصلی داستانش را مردی بازنشسته انتخاب کرده و او را در مقابل زنی جوان قرار می دهد و قرار است که مثل همیشه، این دو در کنار یکدیگر به توفیق برسند.
بن ( رابرت دنیرو ) پیرمرد بازنشسته ای است که تصمیم می گیرد که دوباره به بازار کار برگردد اما در عین حال می داند که بازگشتنش به کار با شرایطی که دارد، بسیار سخت است. به همین منظور، وی به سراغ اعضای اداره کننده یک سایت آنلاین فشن می رود که همه کاره این مجموعه دختری به نام جولز استین ( آن هاتاوی ) می باشد. بن در این شرکت به عنوان کاراموز مشغول به کار می شود و رفته رفته به دلیل تجربه های بسیار خوبی که در زندگی کسب کرده، در دل افراد جا باز می کند اما...
«کارآموز » دنباله روی دیگر آثار نانسی میرز است. میرز در طی دوران فعالیت هنری خودش به عنوان کارگردان، همواره شخصیت اصلی فیلمهایش را زنانی قدرتمند از لحاظ کاری و اجتماعی تشکیل داده اند. در « کارآموز » نیز آن هاتاوی زنی زیبا، قدرتمند و موفق است که به نظر می رسد از هر لحاظ عالی باشد. اما دقیقا در نقطه ای دچار آسیب پذیری و ضعف هست که دیگر شخصیت های زن فیلمهای سابق میرز نیز با آن دست و پنجه نرم کرده اند؛ یعنی ازدواج و مسائل مربوطه.
فیلم جدید میرز بر پایه رابطه میان بن و جولز می گذرد. خوشبختانه اینبار خبری از رابطه عاشقانه میان این دو نیست و اختلاف سنی بالای آنها می تواند ضامن این مسئله باشد که رابطه آنها دوستانه خواهد بود و سمت و سویی رمانتیک نخواهد گرفت. کلیت فیلم « کارآموز » نیز بر پایه همین رابطه دوستان میان دو شخصیت اصلی داستان بنا شده.
یکی از ویژگی های مثبت میرز در نگارش فیلمنامه، قدرت دیالوگ نویسی اوست. میرز ثابت کرده یکی از خلاق ترین و خوش ذوق ترین نویسندگان زن هالیوودی در نگارش متن می باشد و با نگاهی به آثار مختلف کارنامه هنری اش، می توان جملات ماندگار بسیاری را جستجو کرد. این اصل، در فیلم « کارآموز » نیز وجود دارد و صحبت های مختلفی که میان بن و جولز شکل می گیرد، شنیدنی و جذاب هستند و بهترین لحظات فیلم را تشکیل می دهند. این صحبت ها از خودشناسی گرفته تا دیدگاه نسبت به زندگی و آدمهای پیرامونمان، قطعا می تواند ارزش چند بار شنیدن را داشته باشد. میرز اینبار هم به خوبی ثابت کرده که همواره گزینه قابل اعتمادی برای ساخت یک اثر دیالوگ محور محسوب می شود.
اما در عین حال که « کارآموز » اثر گرم و خوشایندی در بخش دیالوگ هاست، باز هم از مشکلات آثار سابق میرز در بخش روایت رنج می برد. متاسفانه خرده داستانهای فیلم « کارآموز » کشش چندانی ندارند و شخصیت های فرعی که به داستان ورود می کنند، فاقد پرداخت و عمل لازم هستند. رابطه میان جولز و همسرش هم که به تیرگی رفته و قرار است بن در این زمینه جولز را یاری دهد، چندان قادر نیست مخاطبش را درگیر کند چراکه فیلم زمان لازم برای پرداخت بهتر این مشکلات را فراهم نمی کند. « کارآموز » در بخش روایت، متوسل به کلیشه هاست و در تنوع موضوعاتی که مطرح می کند هم آنقدر جذابیت ندارد که به مخاطب اجازه دهد ذهنش را معطوف به فیلم نماید و به کلیشه ها فکر نکند.
با اینحال « کارآموز » بازیهای خوبی دارد و این غیرقابل پیش بینی نبود چراکه میرز اگرچه در بخش روایت داستان تا به امروز به مرز پختگی نرسیده، اما در بازی گرفتن از بازیگرانش تبحر دارد. رابرت دنیروی کهنه کار اینبار در نقشی کمدی، بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است اما کماکان باور کردنش در چنین جایگاهی که انواع و اقسام شکلک ها را با صورتش به نمایش بگذارد، سخت است! آن هاتاوی هم در نقش جولز، به نوعی یادآور فیلم « شیطان پرادا می پوشد » می باشد با این تفاوت که جایگاه وی به مدیر و همه کاره مجموعه تغییر یافته است. هاتاوی در « کارآموز » گرم و قابل باور است و آن لبخند کشیده اش هم درفیلم جواب داده است.
« کارآموز » را در مجموع می توان کمدی ساده و جمع و جوری معرفی کرد که ادعایی ندارد اما می تواند شما را تا انتهای فیلم مشتاق نگه دارد. فیلم در روایت داستان پیرو کلیشه هاست و به فیلم بهتری از ساخته های پیشین میرز تبدیل نمی شود. اما خوشبختانه چندین سکانس میان جولز و بن که با دیالوگ های زیبایی همراه هست، می تواند باعث شود از گذاشتن زمانتان برای تماشای فیلم پشیمان نشوید؛ بعلاوه اینکه بهرحال « کارآموز » فیلمی نیست که حال شما را در این روزها بد کند و تلخی به همراه داشته باشد.
منبع:مووی مگ
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- ترکیب نور ورنگ فوق العاده
- قاب بندی زیبا
- بازی قابل توجه الی فنینگ
نقاط ضعف
- سکانس های بیش از حد طولانی
- وجود شخصیت های اضافی
- حوصله سر بر و ملال آور
- نارضایتی مخاطب در اکثر مواقع در پایان فیلم
کسی در فیلم حضور دارد که من بشناسم؟
الی فنینگ که دو سال پیش با « مالفیسنت » حضور موفقی را در سینما تجربه کرد، بازیگر نقش اصلی فیلم می باشد. کریستینا هندریکس که ستاره سریال « مرد دیوانه » بود نیز در فیلم حضور دارد. در فیلم کیانو ریوز را هم می توانید پیدا کنید!
داستان فیلم درباره چیست ؟
جسی ( الی فنینگ ) دختر جوانی است که با رویای تبدیل شدن به یک مدل حرفه ای به لس آنجلس می رود. اما ورود وی به تشکیلات صنعتگران دنیای مد باعث بروز اتفاقات مختلفی می شود که از او انسان دیگری می سازد و...
کارگردان کیست ؟
نیکلاس ویندینگ رِفن که در سال 2011 با ساخت فیلم « درایو » تواسنت توجهات زیادی را به خود جلب نماید و یکی از موفق ترین عناوین در فصل جوایز باشد. با اینحال وی در سال 2013 یک فیلم بی سر و ته به نام « فقط خدا می بخشد » را روانه سینماها کرد که باعث ناامیدی طرفدارانش شد. « شیطان نئونی » جدیدترین تجربه فیلمسازی رِفن می باشد.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
فیلم هر ویژگی که باعث نگرانی خانواده ها شود را در خود دارد! در مجموع این فیلم مناسب افراد کم سن و سال نیست.
نکات مثبت فیلم ؟
ترکیب نور و رنگ ها در سکانس های مختلف فیلم تماشایی و هرکدام بیانگر موقعیت خاصی می باشند؛ به عنوان مثال زمانی که فیلم به دنیای مالیخولیایی و خشن خود وارد می شود اغلب با رنگ قرمز پذیرایی می شود و در بخش مدلینگ نیز همانند پرتره های مجلات پرطرفدار، رنگ ها معمولا با مشکی پیوند خورده اند. این ترکیب ها قطعا برای علاقه مندان به سینمای حرفه ای جذاب خواهد بود.
قاب بندی های فیلم نیز تماشایی از آب درآمده اند و مخصوصا در سکان های بدون دیالوگ جذاب می باشد.
بازی الی فنینگ قابل توجه است؛ سکانس خنده شیطانی او پس از مدتها سردی یکی از بهترین سکانس های فیلم به شمار می رود.
نکات منفی فیلم ؟
فیلم نگاهی مفهومی به دنیای مد دارد و به همین جهت بخش های زیادی از فیلم مملوء از سکانس های کِش دار بدون دیالوگ می باشد که با رفتار اغراق آمیز شخصیت های داستان همراه است. این نگاه مفهومی قابل احترام است به شرط آنکه این مفاهیم به اندازه ای عمیق باشند که در پایان فیلم بتواند منجر به تاثیرگذاری بر ذهن تماشاگر گردد و او را غرق در تفکر نماید؛ اتفاقی که درباره « شیطان نئونی » رخ نمی دهد و هرگز به عمق کافی نمی رسد.
فیلم چند شخصیت اضافی دارد که نه پرداخت درست و حسابی دارند و نه حضورشان در جریان داستان فراتر از یک تیپ رفته، سوق دادن داستان به ژانر وحشت هم از آن دست کارهای عجیب و غریبی بوده که رن ریسک آن را پذیرفته و ابداً هم جواب نداده است.
حرف آخر :
« شیطان نئونی » اثری انتقادی درباره دنیای مد است که نگاهی مفهومی به این صنعت پرمخاطره داشته است. فیلم جدید آقای رِفن ظرفیت 2 ساعته ای برای نگه داشتن مخاطبش ندارد و با توجه به اینکه فیلمنامه مشخصی هم در « شیطان نئونی » وجود ندارد که ذهن تماشاگر را درگیر کند، فیلم به سکانس های مختلفی از بازیهای رنگ و نور مبدل شده که انتقادات روتین دنیای مد نظیر استثمار جنسیتی و نگاه ابزاری به دختران جوان نیز در آن گنجانده شده است.
منبع:مووی مگ
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- بازی فوق العاده جیک جیلنهال
- فیلمنامه اورجینال بکر
- همذات پنداری مخاطب با شخصیت های فیلم
نقاط ضعف
- عدم مدیریت زمانی در بعضی از سکانس ها
- سکانس های گاه طولانی و ملال آور
« تخریب » اثری است درباره عشق ، فقدان و در نهایت تولد دوباره فرد پس از تجربه کردن یک اتفاق تلخ. جدیدترین فیلم ژان - مارک ولی خاطرات گذشته و لحظات ناب را هرچقدر که جذاب و دوست داشتنی باشند، کنار می گذارد و فرد را در موقعیتی قرار می دهد که بتواند تولد دوباره خود را جشن بگیرد. اما « تخریب » چقدر در ارائه این دیدگاه و پرورش آن موفق بوده است ؟
دیویس (جیک جیلنهال) مرد جوانی است که به همراه پدر همسرش ( کریس کوپر ) در یک شرکت بزرگ فعالیت می کنند. دیویس زندگی مرفه و راحتی دارد و دارای همسر زیبایی به نام جولیا ( هیدر لیند ) می باشد. اما پس از اینکه همسرش در جریان یک تصادف کشته می شود، زندگی دیویس سیاه و نابود می شود. بطوریکه او کنترلش بر زندگی را از دست می دهد و حتی در یک حرکت عجیب، به صاحب یک دستگاه که پول او را خورده، نامه ای می نویسد و داستان کامل زندگی اش را شرح می دهد. در شرکت مذکور نیز کارن مورنو ( نائومی واتس ) نامه دیویس را دریافت کرده و تحت تاثیر قرار گرفته و در نهایت به آن پاسخ می دهد و...
ژان- مارک ولی کارگردانی است که در سالهای گذشته و مخصوصا پس موفقیت های فیلم « باشگاه خریداران دالاس » که نامزدی اسکار را برایش به همراه آورد، ساخت آثاری را در دستور کار قرار داد که در آن افراد پس از تجربه یک اتفاق تلخ، سعی در خودشناسی و بازنگری در زندگی شخصی شان می کردند. آخرین ساخته سینمایی مارک ولی در سینما، « طبیعت وحشی » با بازی رییس ویترسپون بود که آن اثر نیز درباره سفر زنی به دامان طبیعت بود.
جدیدترین ساخته مارک ولی اما اینبار بی آنکه فرد را روانه سفری خارج از محدوده زندگی اش کند، او را در تنهایی ذهن خویش در محیط پرامونش رها می سازد و او را مجاب می نماید که با شرایط سخت خود کنار بیاید. اینبار شخصیت ویران شده داستان در اثری که نام آن نیز « تخریب » می باشد، به گرفتن کاری که در آن می بایست خانه ها را تخریب کند اقدام می نماید که گویی با خرد کردن خانه ها به نوعی در حال خرد کردن خاطرات ذهنی خود می باشد.
دیویس پس از گذشت مدتی از مرگ همسرش، حتی قادر نیست واکنش درستی به وضعیت داشته باشد. او دچار فقدان شده اما به درستی نمی داند که این وضعیت چه واکنشی نیاز دارد! بنابراین سرگردانی مطلق را تجربه می کند اما رفته رفته خود را پیدا می کند و قادر به تسلط به زندگی خویش می گردد؛ آن هم زمانی که نامه های او بطور عجیب و غیرمنتظره ای پاسخ داده می شوند و روند جدیدی در زندگی وی شکل می گیرد.
« تخریب » در بخش دیالوگ نویسی به توفیق می رسد و توانسته گفتگوهای روانشناسانه مفیدی را در بستر داستان مطرح نماید. در این میان یکی از بهترین دیالوگ ها مابین دیویس و فیل رخ می دهد. از جمله دیالوگ های جالبی که در این میان مطرح می گردد این مورد هست : « زمانی که یک بچه پدر و مادرش را از دست می دهد او را یتیم می نامند، زمانی که یک فرد همسرش را از دست می دهد او را بیوه می نامند، اما زمانی که یک پدر و مادر فرزندش را از دست می دهد نامی برای آن وجود ندارد! »
اما بزرگترین ایرادی که می توان به مارک ولی و فیلم « تخریب » وارد دانست، نحوه روایت این فقدان در زندگی دیویس است که اغلب با نماهای تمثیلی سپری می شود و در برخی موارد نیز به تصویر کشیدن تنهایی و درماندگی دیویس به حدی طول می کشد که مخاطب را از خود می راند. مارک ولی به خوبی توانسته زندگی تلخ دیویس را از زوایای مختلف بررسی نماید و بطور کامل آن را به تصویر بکشد اما اختصاص دادن مدت زمان زیاد به این جریان و عدم پرورش خرده داستانها و موقعیت هایی که منجر به پرورش شخصیت ها و بلوغ داستان وی می گردد، باعث شده تا « تخریب » برای مخاطب تا حد زیادی ملال آور باشد. شاید بتوان نقطه اوج این جریان را در صحنه خیابان گردی دیویس جستجو کرد که تواٌم با حرکات موزون این شخصیت همراه است. سکانسی که قطعا تاثیرگذار است اما زمانی تاثیرگذاری اش افزایش می یافت که می شد مدیریت زمانی برای آن تعیین کرد.
جیک جیلنهال که در سالهای اخیر به بهترین گزینه برای بازی در نقش کسانی که مشکلات روحی و روانی دارند تبدیل شده، در « تخریب » بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است. البته جیلنهال را در سالهای اخیر به دفعات در چنین نقش هایی مشاهده شده و از این بابت، بازی در نقش دیویس در کارنامه او اثر متمایزی محسوب نمی شود. کریس کوپر نیز در نقش پدر داغ دیده، تاثیرگذار است و مخاطب می تواند او را باور کند و نائومی واتس نیز باورپذیر است.
« تخریب » در مجموع اثر ناب و بدیعی محسوب نمی شود و اتفاقا با سکانس های گاهاً طولانی، اعصاب مخاطب را به چالش می کشد. اما از سوی دیگر، جدیدترین فیلم ژان - مارک ولی در بخش دیالوگ نویسی قابل توجه است. « تخریب » قطعا اثری نیست که در ذهن مخاطب ماندگار شود چراکه حرف تازه ای درباره سوژه خود ندارد و در نهایت بر دام کلیشه می افتد. « تخریب » کمدی تلخی درباره تخریب زندگی فرد می باشد اما اینکه آیا نحوه روایت داستان این تخریب و ویرانی بتواند مخاطبش را راضی نماید یا خیر، سوالی است که پاسخش برای هر تماشاگر متفاوت خواهد بود.
منبع:" مووی مگ "