عصر امروز هنگامی که متوجه شدم فیلمی در مورد زندگی سرینیواسا رامانوجان ساخته شده است، خیلی خرسند شدم. این یکی از فیلمهایی است که میتواند یک عصر داغ و کسلکننده تابستانی را دگرگون کند و افقی تازه در برابر ما، برای آشنایی با مسائل و مشکلات نوابغ و آدمهای متفاوت، آشکار کند.
فیلم، محصول سال ۲۰۱۵ است و نامش «مردی که بینهایت را میدانست» است. فیلم را مت براون کارگردانی است.
دو هنرپیشه این فیلم بسیار مشهورند: اولی جرمی آیرونز است که قطعا نیاز به معرفی ندارد و دومی هنرپیشه اصلی فیلم میلیونر زاغهنشین –دو پتال– است.
فیلم داستان زندگی سرینیواسا رامانوجان – ریاضیدان مشهور هندی- را روایت میکند، او یک ریاضیدان خودآموخته بود.
او فـرزند یک مرد فقیر از اهالی شهر مدرس هند بود. در مدرسه قریحه ریاضی او آشکار شد و تصمیم گـرفت وارد کـالج بشود، اما در امتحان زبان انگلیسی موفق نـشد و بـنابراین نـتوانست به صورت آکادمیک تحصیل کند، ولی در همین اثـنا یک کتاب ریاضی خوب به دستش افتاد که خلاصهای از ۵ هزار تئوری ریاضی بود.
رامانوجان به زودی تمام محتویات کـتاب را تـوانست بـیاموزد و از آن پس خود شخصا در مقام فهم و کنجکاوی مسائل ریـاضی بـرآمد. در نـتیجه تحقیقات و تفکرات درونی و خودخواستهای که او بدون یاری دیگران انچام داد، رابطههای مهمی را در آنالیز ریاضی، نظریه اعداد، سریها و کسر مسلسل از خود بجای گذاشت.
به زودی او به یاری دوستانش، خواستار شناساندن خود به جامعه علمی ریاضی انگلستان برآمد. یکی دو استاد ریاضی نامههای او را بدون تعمق برگرداندند، تا اینکه در ژانویه سال ۱۹۱۳ نامه او به یک استاد ریاضی به نام جی اچ هاردی نوشت. همین استاد بود که متوجه نبوغ والای رامانوجان شد.
دریغ که مردی که آشنایان به دانش ریاضی او را با اعداد اول رامانوجن و تابع تتای رامانوجن میشناسند، در کل زندگی خود روایتگر اثر محدودکننده فقر بر زندگی ما انسانها بود. او در ۳۲ سالگی به دنبال ابتلا به سل و آمیبیاز کبدی درگذشت.
مفهوم تلاش کردن و نامید نشدن ،برنامه ریزی در همه ابعاد،مخصوصا برا ما ایرانی ها تقریبا فراموش شده..دیدن و خوندن این دست کارها میتونه تلنگر خوبی باشه که با دیدن این فیلم به اون دست پیدا میکنید .
ام نایت شیامالان از جمله کارگردانان هالیوودی به شمار می رود که فعالیت خود را در اوج آغاز کرد اما در ادامه راه افول را تجربه کرد. « حس ششم » شیامالان کماکان یکی از بهترین آثار دلهره آور تاریخ سینما محسوب می شود و طرفداران فراوانی دارد اما ادامه مسیر حرفه ای او با قدرت اولیه پیش نرفت. در سالهای اخیر شیامالان آثار متفاوتی از جمله « The Last Airbender » و « After Earth » را با بودجه های هنگفت کارگردانی کرد که با شکست سختی مواجه شدند.
پس از شکست های شیامالان در گیشه، او تصمیم به ساخت آثار کم هزینه گرفت تا بتواند اعتبار خویش را بازیابد که فیلم « ملاقات » در سال 2015 نتیجه این تصمیم بود. اثری که یک قدم رو به جلو نسبت به شکست های قبلی شیامالان محسوب می شد و امید طرفداران این کارگردان را بار دیگر زنده کرد. حال او با فیلم دلهره آور « شکاف » به سینما بازگشته و داستان مردی را روایت می کند که از اختلال هویت رنج می برد.
داستان فیلم درباره مردی ( جیمز مک آووی ) می باشد که سه دختر را پس از جشن تولدی می دزدد و در یک زیرزمین مخوف زندانی می کند. سه دختر نوجوان که ترسیده اند ( به جز یکی که کمتر ترسیده! ) در پی یافتن دلیل دزدیده شدنشان هستند اما بزودی معلوم می شود مردی که آنان را دزدیده دچار اختلال هویت می باشد و هربار در قامت یک شخصیت متفاوت با آنها گفتگو می کند که...
فیلم جدید شیامالان براساس بیماری اختلال تجزیه هویت ( که به آن اختلال چند شخصیتی هم گفته می شود ) ساخته شده است. در این بیماری فرد بطور کامل خود را جای شخصیت های متفاوت قرار می دهد و رفتارهای متناقضی را از خود به نمایش می گذارد. در این بیماری معمولا فرد یک هویت مستقل همیشگی دارد که تواٌم با ترس و افسردگی است اما هویت های جانبی که می گیرد می تواند بازه گسترده ای از یک مبلغ مذهبی تا پزشک و آرتیست را شامل شود. گفته می شود که بیمار زمانی که از حالت چند شخصیتی خارج می شود، اطلاعی از وضعیت دیگر هویت ها ندارد و به نوعی آنها را به خاطر نمی آورد.
شیامالان در « شکاف » این بیماری را مبنای ساخت اثر دلهره آوری قرار داده که در آن شخصیت اصلی داستان دارای 23 هویت مختلف می باشد و هر بار با یکی از آنها به سراغ دختران نوجوان می آید. این رویکرد باعث شده تا « شکاف » هربار شخصیتی جدید را به مخاطب معرفی کند و فراز و فرود تنافضات رفتاری او را به نمایش بگذارد. بیمار روانی فیلم « شکاف » به خوبی توانسته قالب های گوناگونی از انسانها اعم از کودک و مبلغ مذهبی را به تصویر بکشد و هربار بخشی از دقایق فیلم را به بررسی این شخصیت ها اختصاص دهد.
متفاوت بودن شخصیت اصلی داستان این فرصت را در اختیار فیلمنامه قرار داده تا بتواند تعلیق فیلم را به بهترین شکل ممکن در اوج نگه دارد. در واقع مخاطب فیلم در طول داستان قادر نیست حدس بزند رفتار بعدی آدم ربا چه خواهد بود و تا چه میزان خشونت و آزار و اذیت در آن رویت خواهد شد. این عامل به کمک شیامالان آمده تا پس از مدتها بتواند به خوبی ویژگی تعلیق ( که روزگاری او را استاد آن می نامیدند ) را بکار بگیرد و حس کنجکاوی مخاطب را تا لحظات آخر فیلم زنده نگه دارد. ویژگی که سالهاست شیامالان نتوانسته به خوبی سالهای اولیه فیلمسازی اش آن را به نمایش بگذارد.
با اینحال « شکاف » در روایت داستان اگرچه به انسجام و یکپارچگی رسیده اما ایراداتی هم دارد که از جمله آن ظاهربینی درباره بیماری اختلال تجزیه هویت می باشد که با تغییر رفتارهای ظاهری آدم ربا به تصویر کشیده شده است. متاسفانه در طول داستان، اگرچه آدم ربا در کالبد شخصیت های متفاوت دیده می شود و جیمز مک آووی هم به خوبی از پس ایفای آن برآمده اما این شخصیت ها با مبنای اتفاقی که در آن قرار گرفته اند مشکلی ندارمد. به عنوان مثال می توان این خرده را به فیلمنامه وارد دانست که چطور چندین شخصیت متفاوت اعتقادی به آزادی دختران ندارند و همگی آنان مبنای در قفس بودن آنان را پذیرفته اند؟ البته اگر از منطق یک فیلم ترسناک به این قضیه نگاه کنیم و نگاه رئالیستی را کنار بگذاریم، این مشکل شاید خیلی معضل تماشاگر نباشد چراکه در اواخر داستان وضعیت اَبَرانسانی نیز شکل می گیرد!
جیمز مک آووی در یکی از مهمترین نقش آفرینی های دوران بازیگری اش، به خوبی توانسته از تصویر یک جوان خوشتیپ که تقریباً همیشه او را در همین وضعیت دیده ایم خارج شود و به یک بیمار روانی قابل قبول مبدل گردد. البته برخی از آنان فقط با تغییر لباس او همراه بوده و کمتر نشانی از بازی زیرپوستی در آن مشاهده می گردد، اما بهرحال، « شکاف » قطعاً یکی از بهترین بازیهای دوران بازیگری مک آووی می باشد.
« شکاف » اثری است که می تواند ام نایت شیامالان را دوباره در ژانر دلهره احیاء نماید. « شکاف » از تعلیق مناسبی برخوردار است و بیماری اختلال تجزیه هویت شخصیت اصلی داستان هم این فرصت را به تماشاگر داده تا هر لحظه انتظار یک اتفاق ناخوشایند و پیش بینی نشده را داشته باشد. شیامالان علی رغم شکست های متوالی که در سالهای اخیر در سینما تجربه کرده، اما کماکان کارگردانی است که تعلیق و دلهره و مهمتر از همه ضرباهنگ اثر را می شناسد و « شکاف » اثری است که تسلط بر این موارد در آن به چشم می خورد. « شکاف » پس از سالها شیامالان را به یاد شیامالان می اندازد!
طبق آمار وزارت بهداشت در سال 91 در کشور بیش از دو میلیون معتاد داشته ایم.به نظر باورناپذیر است.از هر 36-37 نفر یک نفر رقم قابل توجهی است.این درحالی است که خرید و فروش و حمل و حتی استعمال مواد مخدر در ایران مجازات های سنگینی در پی دارد.این مقدمه را از آن جهت می گویم که برای ما پدیده اعتیاد و در واقع وابستگی دارویی چندان پدیده غریبی نیست.به همین علت می توان کمی با موضوع فیلم نزدیکی داشت.دو میلیون احتمال وجود دارد که داستانی شبیه رنتون-اول شخص داستان- همین جا اتفاق افتاده باشد. Trainspotting با موضوع اصلی مواد مخدر شروع می شود.مونولوگی از راوی داستان با مضمون پوچی زندگی اولین چیزی است که توجه ما را جلب می کند.رنتون می گوید او زندگی پوچ را انتخاب نکرده و الان معتاد است و دلیل آن - دلیل مصرف هروئین- را نمی داند.می گوید دلیلی ندارد.ولی آیا ما به نداشتن دلیل قانع می شویم؟
"Trainspotting" را در کنار فیلمی مثل Requiem For a Dream"" اگر قرار بدهیم تفاوت های زیادی را با وجود موضوع مشترک مشاهده خواهیم کرد.اولین تفاوت شاید فضای غم و اندوه باشد.داستان سعی ندارد با ایجاد فضا ما را تحت تاثیر فرار دهد.داستان گفته می شود،بازیگران بازی می کنند و صحنه ها جلو می روند.بدون این که کسی ما را مجبور به تصمیم گیری و حکم دهی کند.در "Trainspotting" تصویر تاریک جامعه و انسان های معمولی و تاریکی معمولی آن ها را می بینیم بدون آن که امواجی از احساسات بیهوده ما را فرا بگیرد.من فکر می کنم دنی بویل به بهترین نحو آن چه را می خواسته به تصویر بکشد نشان ما می دهد.شاید در نهان فیلم پس از پرده ای از داستان که موضوع آن اعتیاد و مواد مخدر است پرده ای از زندگی را ببینیم.پرده ای ساده و بی ریا از انسان و آن چه زندگی می نامد.یک حقیقت محض.رنتون تصمیم به ترک می گیرد و نمی تواند ترک کند،تصمیم به ترک می گیرد و دوباره به سراغ مواد می رود.دوباره تصمیم به ترک می گیرد تا بتواند به زندگی برگردد.همان زندگی که خودش تحقیرش می کرده.این سلسه دوارِ تصمیمات شما را یاد چه چیزی می اندازد؟فیلم به همین ها اکتفا نمی کند.اعتیاد و زندگی تنها چیزی نیست که ما به آن ها فکر می کنیم.نحوه تفکر رنتون چیزهای بیشتری در خودش دارد.هر قسمتی از فکر رنتون می تواند فسمتی از فکر ما باشد.هرکدام از دوستانش می تواند یک حالت خاص فکری باشد.شخصیت پردازی فوق العاده به مانند آینه هایی است که در مقابل یک جسم گذاشته شده و هر کدام قسمتی از آن جسم را نمایان می کند.آن جسم چیست؟در نگاه کلی می تواند انسان باشد.انسانی که در قبال مسائلی مانند پول،فقر،افسردگی،سکس،اعتیاد و زندگی به شکل های مختلفی نمودار می شود.
به غیر از داستان،لهجه جالب-به نظر من شیرین - اسکتلاندی هم هست.صدای ایوان مک گرگور با لهجه اسکاتلندیش جذابیت بیشتری به داستان می دهد.
از زمان ساخت فیلم تا الان 21 سال می گذرد.به نظرم فیلم در این 21 سال خودش را حفظ کرده و هنوز ارزش دیدنش را دارد ولی در این مدت بسیاری از چیزها عوض شده.به دیالوگی از درون فیلم اشاره می کنم. ""Even drugs are changing .فیلم بدون شک یک محصول بی نقص است ولی بعد از گذر زمان اثر آن کم رنگ خواهد شد،هرچند بدون شک باقی خواهد ماند.ایده اصلی فیلم به عقیده من نیاز به یک نوآوری دارد.داستان دیگری که دوباره همان فکر را را برای ما متناسب با شرایط حال و روزمان بیان کند می تواند بسیار موثرتر باشد.با این حال توصیه می کنم حتما یک بار این فیلم را ببیند.
بازیگری و روند روایی داستان بی نقص است.به علاوه تنظیم آهنگ ها بر روی تصویر ها سکانس های جالبی را به وجود آورده است.دنی بویل کارگردان فیلم و تیم بازیگری همگی در آغاز راهی برای موفقیت در عرصه سینما بوده اند.فیلم هایی که بعدا توسط بویل ساخته شد مانند میلیونر زاغه نشین یا 127ساعت هم از تحسین شده های سینما هستند.جالب است که بدانید افتتاحیه المپیک هم به کارگردانی آفای بویل ساخته شده است.اگر هنوز فیلم را ندیده اید می توانید مطمئن باشید که یک کادر قوی شما را با جادوی تصویر آشنا خواهند کرد.
پ.ن:trainspotting اصطلاحی انگلیسی به معنی پیدا کردن رگ برای تزریق مواد است.معنی دیگر آن جمع آوری شماره قطارها و لوکوموتیو در خطوط راه آهن است.
ساختهی جدید نا هونگ جین؛ فیلمساز تحسین شدهی کرهای به تازگی اکران موفقی در کشورهای شرق آسیا داشته است. این فیلم امسال در یکی از بخشهای جنبی جشنوارهی کن نیز اکران شد و تحسین منتقدان بین المللی را برانگیخت. هونگ جین در این فیلم بار دیگر به سراغ ایدهای بسیار جذاب و دیدنی رفته است. مطابق دو فیلم قبلی این فیلمساز در این فیلم نیز ما شاهد یک تریلر پلیسی هستیم. تفاوت اما در آمیخته شدن این تریلر با عناصری از ماوراطبیعه است. یعنی اگر در فیلمهای پیشین فیلمساز این ترس و وحشت عاملی زمینی و مادی داشت در این فیلم وحشت از جایی دیگر بر سر کاراکترهای فیلم هوار می شود.
فیلم با تکه ای از کتاب انجیل لوقا باب 24ام آغاز میشود. جایی که شیطان به قصد فریب مومنان خود را همچون انسان بدانها مینماید. اینکه آنها چگونه گمان میکنند که با یک روح سر و کار دارند در حالی که او صاحب گوشت و استخوان است؟ سپس شیطان از آنها میخواهد نزدیکتر بیایند و دستان او را لمس کنند تا مطمئن شوند که او روح نیست و انسان است. با این مقدمهی تکان دهنده که البته در ادامه منطق رواییاش آشکار خواهد شد ما وارد جهان تیره و تار و خشن سینمای هونگ جین میشویم. گونگ جو؛ شخصیت اصلی فیلم پلیس ساده دلی در دهکدهای به اسم گوک سونگ است که به تازگی درگیر یک پروندهی جنایی هولناک شده است. مردی به شکلی وحشیانه خانوادهی خود را قتلعام کرده و سپس خود دیوانه شده است. پلیس در محل زندگانی قاتل اتاقکی شبیه به عبادتگاه پیدا می کند که البته چندان توجهی بدان نشان نمیدهد. چندی بعد حادثهای مشابه روی میدهد. این بار یک زن دست به کشتار خانواده اش میزند. پلیس دهکده ابتدا گمان می کند که خوردن یک قارچ سمی از سوی قاتلان باعث شده آنها عقل خود را از دست بدهند و دست به اعمال دیوانهواری بزنند، اما با توجه به حوادث مهیب آینده این فرضیهی سادهدلانه فراموش میشود. در ادامه گونگ جو در تحقیقاتش با زنی مرموز مواجه میشود که تلاش می کند دلیل همهی این اتفاقات را به حضور غریبهای ژاپنی که تازه به دهکده پای گذاشته است، مربوط سازد. اما گونگ جو جز حرفهای این زن مرموز شاهد دیگری برای متهم ساختن این مرد ژاپنی ندارد ...
همین خط کلی داستان فیلم نشان می دهد که فیلمساز تا چه اندازهای به خلق معما و پیچیدگیهای روایی علاقمند است. این پیچیدگی و معماگونگی البته به اندازهای به ساختار روایی فیلم تزریق شده است که تا به انتها به طور کامل مکشوف نمیگردد. هر چند همین عامل نیز میتواند در نهایت مخاطبان فیلم را تا آخر بر روی صندلیهایشان میخکوب کند. فیلمی که با یک کارگردانی فوق حساب شده انواعی از ژانرهای سینمایی را برای روایت کردن داستانی جذاب کنار هم قرار داده است. فیلم هم جنایی است و هم علمی تخیلی. هم مخاطب خود را به بهترین شکل ممکن می ترساند و هم گاه به گاه لبخند به روی لب های او می آورد. فیلم همچنین برای مخاطبان علاقمند به سینمای اسلش نیز تحفهی دندانگیری محسوب میشود. ارجاعات سرشار فیلم نیز درخشان است. از ارجاع به سینمای وحشت جن محور آمریکا تا سینمای سریال کیلر همین کشور. فیلم همچنین از نقطه نظر مضمونی اشارهی شکوهمندی است به سینمای ماوراطبیعی آسیای شرق. البته همین عامل آخر میتواند دلیل اصلی گمراه شدن مخاطبان در انتهای فیلم نیز قلمداد شود. زیرا به نظر می رسد تا زمانی که این مخاطبان آشنایی چندانی با رسوم شمنی آیینهای آسیای شرقی نداشته باشند، نمی توانند که در انتها به طور کامل از هدف فیلمساز در لزوم استفاده ازاین آیینها در تار و پود روایی اثرش آگاهی یابند. از این نظر فیلم میتواند همچون اثری گنگ و نامفهوم از نقظه نظر معنایی فهمیده شود.
فیلم همچنین در زیرلایههایش فیلمی عمیقاً سیاسی است. در این مورد نگاه کنید به نحوهی بازنمایی شخصیت ژاپنی فیلم که تا به انتها یکی از مظنونینِ اصلی وضعیت بغرنج کنونی قلمداد می شود. گو اینکه فیلمساز بخواهد به صورتی کاملاً زیرپوستی به واقعهی الحاق کره به امپراطوری ژاپن از سال 1910 تا پایان جنگ جهانی دوم اشاره کند. واقعهای تاریخی که اثرات جبرانناپذیرش تاکنون گریبانگیر مردم کره بوده است. لازم به ذکر است که پس از پایان جنگ جهانی دوم و شکست سنگین امپراطوری ژاپن در آن کشور کره طبق توافق فاتحان این جنگ خانمانبرانداز به دو بخش جنوبی و شمالی تقسیم شد تا عملاً تکه پاره شود. در هر صورت با توجه به این واقعه اکنون بعید است فیلمساز به صورتی کاملاً اتفاقی خواسته باشد که با وارد کردن شخصیتی ژاپنی و صد البته مرموز روایت فیلم خود را بیش از اندازه پروبلماتیک کند.
در تاریخ سینما فیلمهای بیشماری ساخته شده است؛ فیلمهایی که قطره، قطره، اقیانوسی ژرف و بیپایان به وجود آوردهاند. بسیاری از فیلمها بیآنکه دارای نوآوری و بدعتی باشند، زیبا به نظر میرسند و بسیاری دیگر با ساختارشکنی و بدعت، خود را مطرح کرده و پس از مدتی به سوی نابودی گام برداشتهاند. شاید همینجاست که «شاهکار» تعریف میشود: اثری که هم زیبا و عمیق باشد، هم نوآوری داشته باشد و هم در تاریخ ماندگار گردد. هر سینمادوستی پس از چند سال تنفس در اقیانوس سینما با آثار گوناگونی مواجه میشود، برخی آثار معروف در نظرش مردود جلوه میکنند و بعضی آثار مهجور، مقبول و محبوب. احتمالاً همینجاست که «سلیقه» قابل تعریف میشود. هر سینمادوستی پس از گذر غبار زمان، کسب تجربهی کافی، مطالعهی لازم و تلاش مقبول، صاحب معیارهایی میشود.
این سلیقه و معیار است که آثار محبوب را از دیگر آثار متمایز میکند. سلیقه – که محصول سالها تنفسِ سخت در فضایی سنگین است – برای هر سینمادوستی حکم ناموس پیدا میکند؛ احتمالاً همینجاست که سر و کلهی دعواها و اختلافنظرها پیدا میشود.
همهی آثار محبوبِ یک مخاطبِ باتجربه، کنار یکدیگر جمع میشوند و سلیقه و معیارهای او را شکل میدهند. حال اگر پس از سالها بازی با عمرِ عبوس در اثنای تصاویرِ آثارِ بیپایان، ناگهان اثری پیدا شود که خشت خشتِ بنای کهنهی سلیقه و معیار را به لرزه در آورد، چه؟ باید از آن استقبال کرد یا آن را طرد کرد؟ طبیعیست که هر سینمادوست جستجوگری طالب چنین چالش جذابی باشد. بیراه نیست اگر اثری را که پتانسیل ایجاد چنین چالش جذابی را دارد، شاهکار بنامیم. Tomboy (به معنی «دخترِ پسرنما»، ساختهی سلین شاما، محصول سال ۲۰۱۱ کشور فرانسه) نام این شاهکار است؛ اثری که در اوج سادگی پر از پرسش و فلسفه، و در اوج ملاحت سرشار از ظرافت است؛ اثری به غایت «صادقانه» که احساسات پرتنش یک زندگی منحصر به فرد را به تصویر میکشد.
صداقتِ کمنظیر فیلم، لحناش را متفاوت و منحصر به فرد میگرداند. فیلم از سؤالات بیپاسخی پرده برمیدارد که ذهن هر مخاطبی را به چالش میکشد. فیلم بر روی نقطهی سیاه هستی و نقصِ حیات، دست میگذارد اما خشن و کینهتوزانه به آن نمینگرد؛ و همین نکتهی لطیف است که فیلم را شاهکار جلوه میدهد و آنرا ارزشمند میگرداند.
نگارنده نه توان تحلیل این اثر مهجور و ارزشمند را دارد و نه قصدش را، چرا که در مقابل «بکارت» معصومانهی این اثر به زانو در آمده. تحلیل چنین فیلمی کارِ کارستانیست که از عهدهی یک نویسندهی روانشناسِ فیلسوفِ سینماشناسِ با اعتماد بهنفس بر میآید؛ نگارنده همین قدر میداند که این فیلم، موجود زیبا و ناشناختهی آن اقیانوسِ وسیع است و باید با دقت و تأمل به این زیبای عزیز نگاه کرد.
مارک والبرگِ فیلمهای « ترنسفورمز » و « تِد » که در چند سال اخیر بسیار پرکار بوده، بازیگر نقش اصلی فیلم است. جی کی سیمونز که با « شلاق » در خاطر علاقه مندان به سینما نقش بسته، دیگر بازیگر فیلم محسوب می شود. جان گودمن هم که سال گذشته فیلم « خیابان 10 کلاورفیلد » را بر پرده سینماها داشت دیگر بازیگر فیلم است.
داستان فیلم درباره چیست ؟
این فیلم درباره حادثه بمب گذاری تروریستی در روز ماراتون شهر بوستون آمریکا در سال 2013 می باشد و داستان مامورانی را روایت می کند که قصد دستگیر عامل انفجارها را دارند.
کارگردان کیست ؟
پیتر برگ که در چند سال گذشته هرچه ساخته، مارک والبرگ بازیگر آن بوده است. دو اثر آخر برگ به نامهای « بازمانده تنها » و « Deepwater Horizon » آثار خوش ساخت و سرگرم کننده ای بودند که در گیشه هم توفیق داشته اند.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
فیلم صحنه های بزرگسالانه ندارد اما خشونت عیانی دارد که باعث می شود اثر متناسب کودکان و نوجوانان نباشد.
نکات مثبت فیلم ؟
مانند فیلمهای قبلی پیتر برگ، « روز میهن پرستان » ضرباهنگ فیلمنامه را می شناسد و علی رغم ضعف های داستانی که در فیلمنامه وجود دارد، بهرحال توانایی جلب کردن توجه تماشاگر را دارد و اجازه نمی دهد خستگی را تجربه نماید.
این مورد را هم می توان در دسته نکات منفی قرار داد و هم مثبت و آن اینکه « روز میهن پرستان » چیزی بیشتر از آنچه که در روز حادثه رخ داده در اختیار تماشاگر قرار نمی دهد. ما در طول داستان همان اتفاقات را اینبار با کارگردانی سینمایی شاهد هستیم و این وسط فقط قهرمان داستان به اتفاقات این روز اضافه شده که به نوعی نماینده تماشاگر در فیلم به شمار می رود.
پیام نهایی فیلم ارزشمند است. اینکه به جای نفرت پراکنی و خشن بودن، اتحاد و عشق را جایگزین کنیم، می تواند پیامی باشد که به دل مخاطب بنشیند.
نکات منفی فیلم ؟
شخصیت اصلی داستان پرداخت مناسبی ندارد و در واقع اصلاً پرداختی ندارد! او فقط به سراغ مستندات واقعی که از حادثه بر جای مانده می رود تا تماشاگر در جریان امور قرار بگیرد. اگر واقعیت ها و مستندات را کنار بگذاریم، تامی ساندرز به عنوان یک شخصیت مستقل، ناکارامد به نظر می رسد.
مدت زمان 130 دقیقه ای فیلم بسیار زیادتر از ظرفیت فیلم می باشد. معمولاً آثاری که درباره یک حادثه تروریستی هستند، در مدت زمان کمتر از 100 دقیقه به پایان می رسند اما « روز میهن پرستان » زمان طولانی تری اختیار کرده که نیازی به اختصاص این مقدار زمان نبود.
حرف آخر :
اگر از وقایع روز بمب گذاری ماراتن بوستون در سال 2013 اطلاعی ندارید، « روز میهن پرستان » می تواند اثر تماشایی برای شما محسوب شود تا به اطلاعات عمومی تان افزوده شود. اما اگر از جزئیات این واقعه آگاه هستید، فیلم جدید پیتر برگ تکرار مکررات است و چیزی بیشتر از آنچه که می دانید در اختیارتان قرار نمی دهد.
پسر بچگی ( Boyhood) درام حماسی آمریکاییای است محصول سال ۲۰۱۴ به نویسندگی و کارگردانی ریچارد لینکلیتر و بازی پاتریشا آرکت، الار کولترین، لورلای لینکلیتر و ایتن هاک. این فیلم به طور مداوم در یک دورهٔ دوازدهساله با فیلمبرداری از الار کولترین که از کودکی به بزرگسالی میرسید، ساخته شده است. فیلمبرداری این فیلم در تابستان ۲۰۰۲ شروع و در اکتبر ۲۰۱۳ به پایان رسید. این فیلم اولین بار در جشنواره فیلم ساندنس سال ۲۰۱۴ آمریکا منتشر و با استقبال خیره کننده منتقدین همراه بود. نمایش رسمی فیلم به میانهٔ سال ۲۰۱۴ محول گردید.
پسر بچگی همچنین در بخش اصلی جشنوارهٔ ۶۴ فیلم برلین در بخش رقابتی نامزد دریافت خرس طلایی بهترین فیلم بود و در نهایت خرس نقرهای بهترین کارگردانی را برای «لینکلیتر» به ارمغان آورد و در جشنواره فیلم سیاتل نیز جایزهٔ بهترین فیلم، کارگردانی و بازیگری را بدست آورد.ریچارد لینک لیتر ابتدا نام فیلم را "دوازده سال" گذاشته بود اما وقتی در اواخر فیلمبرداری متوجه شد که فیلمی با نام دوازده سال بردگی به کارگردانی استیو مک کویین در حال ساخته شدن است بخاطر اشتباه نگرفتن نام فیلم تصمیم گرفت اسم آنرا عوض کند و سرانجام بعداز مدتی با پیشنهاد همه اعضای گروه نام "پسرانگی" برای فیلم انتخاب شد.
پسر بچگی در سال 2015 در شش رشته از جمله بهترین فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار شد اما آن سال ،سال درخشش فیلم بردمن بود که جوایز اصلی را بنام خود ثبت کرد و پسر بچگی در نهایت موفق شد تنها جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن برای پاتریشیا آرکت را بدست آورد.
زمان؛ این کلمه ی انتزاعی که همیشه غلبه بر آن از آرزوهای انسان بوده و هست و خواهد بود. لینکلیترِ باریک بین، در جدیدترین اثرش، به تکاندهنده ترین شکلِ ممکن، گذرِ زمان را به بیننده نشان می دهد و این اولین نکته ای ست که موجب می شود فیلمِ او مورد توجه قرار بگیرد ( به عقیده ی برخی، خیلی بیشتر از آنچه که باید )، چون یک جورهایی جادویی به نظر می رسد. در تاریخ سینما، بوده اند فیلم های بسیاری که از تمهیدِ بازیگرانِ هم شکل یا گریم، برای نشان دادن سیرِ صعودیِ سنِ آدم ها استفاده بُرده اند، اما لینکلیتر ایده ی عجیبِ دیگری دارد: او این سیرِ بزرگ شدن و پیر شدنِ آدم هایش را به شکلی کاملاً طبیعی، با فیلمبرداری در طول سیزده سال به تصویر می کِشد. دیدنِ میسون که همینطور بزرگ و بزرگ تر می شود و قیافه اش و صدایش جا می افتد، دیدنِ مادرش که همینطور شکسته تر می شود و همینطور مشاهده ی بزرگ شدنِ بقیه ی آدم های داستان، به خودیِ خود تصویرِ تکان دهنده و عجیبی ست که لینکلیتر، بدونِ فاصله گذاری، بدونِ نوشتنِ سال های سپری شده، بدونِ حتی تمهیداتی مثل فید اوت یا مواردِ دیگر که عموماً برای گذر زمان در سینما از آن ها استفاده می شود، بدونِ همه ی این ها به تصویر می کِشد تا گذر زمان را خیلی بی پرده تر و با تمام واقعیت های تکان دهنده اش ببینیم. وقتی میسونِ نوجوان با چهره ای کودکانه و موهایی کوتاه به اتاق می رود و روزِ بعد، میسونی قد بلندتر، با چهره ای جا افتاده تر و موهایی بلندتر و صدایی دورگه از اتاق بیرون می آید، گذر زمان را با تمام وجود حس می کنیم و این جادوی فیلم است، چرا که فیلم دغدغه ی همیشگی آدم ها را جلوی چشمش می آورد.
خیلی از ما، زیاد فیلم های دورانِ گذشته مان را مرور می کنیم، اگر خانواده ی خوش ذوقی داشته باشیم که مراحلِ بزرگ شدنِ ما را با یک دوربینِ ساده فیلمبرداری کرده باشند، خیلی از ما با دیدنِ این فیلم های تاریخی ( ! )، با دیدنِ خودِ کودک مان، خودِ نوجوان مان در آستانه ی مدرسه رفتن، خودِ جوان مان در جشن تولدمان مثلاً، حس عجیبی به گذر زمان پیدا می کنیم. اصلاً همین تغییر و تحولِ فیزیکیِ ما، حتی برای خودِ ما هم گاه باورنکردنی می شود. و شاید حتی گاه با نگاهی کلی به آنچه که گذشته، حسرت بار به آنچه که تاکنون اتفاق افتاده نگاه کنیم و شاید حتی از اینکه ببینیم چه گونه بوده ایم و حالا چقدر زمان رفته و به چه رسیده ایم، ترس هم برمان دارد. و این فیلم با یک ایده ی غریب، این گذر زمان را در دو ساعت خلاصه کرده و پیش رویمان گذاشته.
ما با دیدنِ میسون یا خواهرش که حالا برای خود سن و سالی پیدا کرده اند ـ وقتی به تصاویرِ ابتدایی فیلم برمی گردیم و کودکی شان ( کودکیِ واقعیِ خودشان ) را به یاد می آوریم ـ به شدت تحت تاثیر قرار می گیریم و کارکردِ این، مثل همان فیلم های خانوادگیِ خودمان است، انگار گذرِ عمرِ خودمان را دیده ایم و در این گذر، همچنانکه ترسیده ایم و متعجب شده ایم و سر در نیاورده ایم که “چطور شد که اینطور شد!”، همچون مادر میسون، گاه دچار تردید نسبت به آنچه که گذشته هم شده ایم؛ مادر جایی در انتهای فیلم، وقتی حالا دیگر چهره ی تکیده ای پیدا کرده، با دیدنِ میسونِ جوان که دارد آماده می شود که از پیشِ او برود ( برود شهری دیگر برای دانشگاه )، ناگهان می زند زیرِ گریه و جمله ی عجیبی می گوید: (( فکر می کردم بیشتر از اینا باشه. )) و این جمله ای کلیدی ست که ما خیلی وقت ها پیشِ خود تکرار کرده ایم وقتی که به عقب بازگشته ایم. همیشه فکر می کردیم بیش از این ها باید باشد و در آن لحظه ی انتهایی، تردید و ترس برمان می دارد که آیا فقط همین بود؟ زندگی ما چه شد؟ ما دنبال چه بودیم؟ و حالا چرا اینجاییم؟ و در اینجاست که واردِ جنبه ی دیگری از مفهوم اثر می شویم که اتفاقاً با گذر زمان معنا پیدا می کند؛ استفاده از زمان. نکته ای که ما انسان ها هیچ وقت نمی توانیم به تمامی از آن راضی باشیم.
فیلم می گوید: (( نمی شه از همین چیزی که داریم، لذت ببریم؟ )) و البته با زیرکی به این سئوالِ خودش، جوابِ واضحی نمی دهد و حتی در انتها، با این جمله که : (( این زمان است که ما را تحت سلطه ی خود دارد )) موضوع را پیچیده تر ( بخوانید تلخ تر ) هم می کند. زمان، خواهی نخواهی، می گذرد و اینکه فکر کنی چیزی به دست آورده ای یا نه، قطعاً بستگی به خودت دارد و شاید نزدیک ترین شخصیتِ داستان به روح و مفهومِ کلی اثر، همانا پدرِ میسون باشد؛ مردی که قدرِ لحظات را می داند.
روزی روزگاری در غرب (به ایتالیایی: C'era una volta il West) عنوان یک فیلم سینمایی حماسی ایتالیایی، محصول ۱۹۶۸ و در ژانر موسوم به وسترن اسپاگتی است. این فیلم توسط سرجیو لئونه برای کمپانی پارامونت ساخته شد.
ستارههای این فیلم عبارت بودند از: هنری فوندا که به عنوان بازیگر نقش منفی این فیلم، نقش یک شخصیت رذل را ایفا میکند، و چارلز برانسون در نقش مردی که به انتقام و کین خواهی از او برمی خیزد، ظاهر شدهاست. همچنین، جیسون روباردز در این فیلم نقش یک راهزن را بازی میکند، و کلودیا کاردیناله نیز در نقش زنی ظاهر شده که به تازگی بیوه شده و در یک خانه رعیتی اقامت میکند، وی در گذشته یک فاحشه بوده است. فیلمنامه این فیلم، توسط سرجیو لئونه و سرجیو دوناتی، و بر اساس داستانی از خود لیونه، برناردو برتولوچی، و داریو آرژنتو نوشته شدهاست. فیلمبرداری این فیلم، که به شیوه وایداسکرین، توسط تونینو دللی کوللی انجام گرفته و همینطور موسیقی متن آن، که توسط انیو موریکونه ساخته شده، از امتیازات فیلم شناخته میشوند.
در اروپا، فیلم موفقیت قابل توجهی بدست آورد و ضمن قرار گرفتن در فهرست فیلمهای پرفروش، برای چند سال در برخی از شهرهای اروپایی بر روی پرده بود. با این حال، این فیلم در سطح ایالات متحده، و در بین فیلمهای اکران شده در سال ۱۹۶۹، با واکنشهایی که عمدتاً منفی بودند، مواجه شد و با شکست شدید مالی همراه گردید. هرچند که این فیلم در حال حاضر و به طور کلی، به عنوان یک شاهکار سینمایی و نیز بعنوان یکی از بهترین فیلمهای ساخته شده در ژانر وسترن شناخته میشود.
روزی روزگاری در غرب، به خاطر جنبههای فرهنگی، تاریخی و زیباشناختی خود، در سال ۲۰۰۹ مورد توجه قرار گرفت و با ثبت آن توسط کتابخانه کنگره ایالات متحده، در فهرست فیلمهای دارای ثبت ملی، مقرر گردید که این فیلم، برای همیشه و همه زمانها، مورد حفظ و مراقبت قرار گیرد.
این فیلم در تهران پس از دوبله با عنوان داستان بزرگ غرب به نمایش درآمد.
«جیل مک بین» (کاردیناله) که گذشته ی مشکوکی در نیواورلیانز داشته، وقتی نزد خانواده اش باز می گردد، متوجه می شود همه کشته شده اند. او به تنهایی در مزرعه ی خانوادگی می ماند و پس از چندی با دو ششلول بند مرموز به نام های «هارمونیکا» (برانسن) و «شاین» (روباردز) آشنا می شود. قاتل خانواده او "فرانک" (فاندا)، برای مرد پولداری بهنام "مورتن" (فرتستی) کار میکند. "مورتن" با اطلاع از نقشه عبور خط آهن از منطقه، قصد تصاحب زمینهای ارزشمند "جیل" را دارد. "هارمونیکا" چند تن از مردان "فرانک" را میکشد، اما بهزودی جان خود او را نجات میدهد. در اینجا ، تعجب "جیل" برانگیخته میشود، اما "هارمونیکا" از دادن هر توضیحی امتناع میکند. تا اینکه راهآهن به زمینهای "جیل" میرسد و "فرانک" و "هارمونیکا" رودرروی هم قرار میگیرند. "هارمونیکا"، "فرانک" را با تیر میزند و پیش از مرگ به او میگوید که برادر کسی است که سالها پیش به دستش کشته شده است. حالا، "هارمونیکا" و "شاین"، "جیل" را ترک میکنند، اما در ضمن قول میدهند که روزی باز گردند...
درباره فیلم:
روزی روزگاری در غرب (به ایتالیایی: C'era una volta il West)، عنوان یک فیلم سینمایی حماسی ایتالیایی، محصول ۱۹۶۸ و در ژانر موسوم به وسترن اسپاگتی است. این فیلم توسط سرجیو لئونه برای کمپانی پارامونت ساخته شد. ستارههای این فیلم عبارت بودند از: هنری فوندا که به عنوان بازیگر نقش منفی این فیلم، نقش یک شخصیت رذل را ایفا میکند، و چارلز برانسون در نقش مردی که به انتقام و کین خواهی از او برمی خیزد، ظاهر شدهاست. همچنین، جیسون روباردز در این فیلم نقش یک راهزن را بازی میکند، و کلودیا کاردیناله نیز در نقش زنی ظاهر شده که به تازگی بیوه شده و در یک خانه رعیتی اقامت میکند، وی در گذشته یک فاحشه بوده است.
لئونه به دنبال موفقیت سه گانه ی پرآوازه ی «وسترن اسپاگتی» (به خاطر یک مشت دلار، 1964؛ به خاطر چند دلار بیش تر، 1965 و خوب، بد، زشت، (1966)، افسار گسیخته، وسترنی «هنری» عرضه می دارد. در صحنه پایانی این فیلم حماسی درخشان، جائی که خطآهن از دل صحرا عبور میکند تا تمدن و قانون را جایگزین خشونت و بدویت کند و دو قهرمان یاغی، زن را بهعنوان عنصر سازنده، در دل این دنیای جدید تنها میگذارند. پایان دنیای فیلمهای وسترن سنتی نیز رقم میخورد. وجوه هجوگونه فیلم، بهخاطر وجه حماسی غالبش نسبت به وسترنهای قبلی کمرنگتر است. میماند شیطنت لئونه در واژگون کردن نقش قهرمان نمونهای سینمای وسترن، فاندا. موسیقی فوقالعاده موریکونه، که برای هر یک از شخصیتهای اصلی یک تم متفاوت در نظر گرفته، بینظیر است. فیلمبرداری اسکوپ دلیکولی نیز خیره کننده بهنظر میرسد. استرود و ایلم در یک شوخی عالی با نیمروز (فرد زینهمان، ۱۹۵۲)، پیش از شروع عنوان بندی کشته میشوند. از بهترین بازیهای برانسن.
فیلمنامه این فیلم، توسط سرجیو لئونه و سرجیو دوناتی، و بر اساس داستانی از خود لیونه، برناردو برتولوچی، و داریو آرژنتو نوشته شدهاست .
فیلمبرداری این فیلم، که به شیوه وایداسکرین، توسط تونینو دللی کوللی انجام گرفته و همینطور موسیقی متن آن، که توسط انیو موریکونه ساخته شده، از امتیازات فیلم شناخته میشوند.
در اروپا، فیلم موفقیت قابل توجهی بدست آورد و ضمن قرار گرفتن در فهرست فیلمهای پرفروش، برای چند سال در برخی از شهرهای اروپایی بر روی اکران بود. با این حال، این فیلم در سطح ایالات متحده، و در بین فیلمهای اکران شده در سال ۱۹۶۹، با واکنشهایی که عمدتا منفی بودند، مواجه شد و با شکست شدید مالی همراه گردید. هرچند که این فیلم در حال حاضر و به طور کلی، به عنوان یک شاهکار سینمایی و نیز بعنوان یکی از بهترین فیلمهای ساخته شده در ژانر وسترن شناخته میشود.
روزی روزگاری در غرب، به خاطر جنبههای فرهنگی، تاریخی و زیباشناختی خود، در سال ۲۰۰۹ مورد توجه قرار گرفت و با ثبت آن توسط کتابخانه کنگره ایالات متحده، در فهرست فیلمهای دارای ثبت ملی، مقرر گردید که این فیلم، برای همیشه و همه زمانها، مورد حفظ و مراقبت قرار گیرد.
این فیلم در تهران، پس از دوبله با عنوان داستان بزرگ غرب به نمایش درآمد.
این فیلم در ۱۹۶۸ ساخته شد و ۴۸ ماه در پاریس اکران یافت زیرا در آنجا بار سیاسی گرفت و بوی مارکسیست و ضد سرمایه داری می داد . اما فیلم در باره مرگ است و چگو نگی روبرو شدن با مرگ . ساز دهنی زن ( چالرز برانسون ) به اتفاق یک خلاف کار بد نام از یک بیوه حمایت می کنند و د ر پایان سه ساعت فیلم پی به انگیزه ساز دهنی زن می بریم . ریتم فیلم بسیار کند است تا در هیجان فیلم شر کت کنیم. چهار نوع موسیقی برای چهار شخصیت پیش از آغاز فیلم برداری ساخته می شود و فیلم برای آن موسیقی ها بیان تصویری ایجاد می کند. سه ساعت فیلم بیش از ۱۵ صفحه گفت و گو ندارد و درنگ در صحنه ها به اتفاق موسیقی کار خود را می کنند. کلو دیا کاردیلانه در مصاحبه ای گفت که موسیقی در حین بازی او پخش می شد تا بازی ها بر اساس موسیقی متن فیلم باشد.
«زیر آفتاب رو در زوال/ جنون زدگان/ انبوه انبوه/شعله ور از آتش شامگاهی، میجنگیدند.» - یقیشه چارنتس.
فیلمهای فانتزی استیون اسپیلبرگ با فضای مفرحانه و نگاه كودك گونه او به هستی – كه گویی همه چیز را از دریچه بازیها و اسباب بازیهای رنگارنگ میبیند – هیچگاه این تصور را در بیننده پدید نمیآورد كه روزی شاهد فیلمی آكنده از تلخی و سیاهی با امضای او باشد. «فهرست شیندلر» با فیلمبرداری سیاه و سفید و فضای سربیاش این تصور را كم رنگ كرد – هر چند كه در آن موضوع واقعی هم، قضیه نجات دادن فرشته آسای منجی یهودیهای سرگردان، از واقعیت فراتر رفته بود – بعد هم كه اسپیلبرگ دوباره به دنیای اسباب بازیهایش بازگشت و به سرگرم سازی مشغول شد.
اما «نجات سرباز رایان» حكایت دیگری دارد. در این فیلم، نه از لبخندی كه معمولاً بر لب تماشاگران نقش میبندد خبری هست، و نه از فرح بخشی كودكانه آثار فانتزی او. در این جا، همه چیز در قالب خشونت و جنون معنا می پذیرد. صحنههای نفسگیر و پر التهاب ابتدای فیلم كه نزدیك به 25 دقیقه طول میكشد، پس از چند نمای كوتاه مربوط به فضای سرد و خاموش گورستان سربازان جنگ شكل میگیرد. در همان ابتدا، كارگردان، تماشاگر را در موقعیتی قرار میدهد كه چشم از فیلم برندارد. با وجودی كه زد و خوردهای سربازان در دقایق اولیه، در حالی اتفاق میافتد كه هنوز داستانی وجود ندارد و از نظر دراماتیك، پیش زمینه و پیرنگی برای ایجاد همدلی تماشاگر موجود نیست، بیننده با فیلم همراه میشود و خودش را در بطن ماجرا/ فاجعه حس میكند؛ به گونهای كه تماشاگر صحنههای خشونتآمیز و بسیاری اوقات تهوعآور فیلم، فراتر از پی گیری سیر زندگی و مرگ یك آدم، به انسانهایی میاندیشد كه یكی پس از دیگری روی زمین میغلتند و بدن شان متلاشی میشود.
دوربین روی دست و ایجاد تنش و تلاطم، علاوه بر اینكه وجه مستند گونه اثر را پر رنگ میكند، بر بی قهرمانی یا ضد قهرمانی فیلم تأكید دارد. در طول فیلم – و به ویژه در فصل مرعوب كننده نبرد آغازین – هیچ پردازش قهرمان گونهای در مورد «فرمانده میلر» (تام هنكس) صورت نمیگیرد و او هم در شرایطی مشابه دیگر سربازان آمریكایی به تصویر درمیآید.
حتی وقتی صحنههای تكان دهندهای به نمایش درمیآید (مثل استیصال و وحشت سربازی كه در میانه نبرد، مادرش را صدا میزند) توجه تماشاگر بیش از آن كه به فكر رهایی سرباز رایان و موضوع فیلم باشد، به وجه ویرانگر جنگ و مناسبات غیرانسانی حاكم بر آن معطوف میشود.
اگر از تصویرهای خشن ابتدایی صرفنظر كنیم،آن چه باقی میماند هم بیش از آن كه نصیب صحنههای غیرجنگی و نسبتاً آرام فیلم شود، به گوشههای دیگری از نبرد اختصاص مییابد. حتی در برخی صحنهها كه از زد و خورد و خشونت بیرونی خبری نیست، خشونت درونی سربازان جلب توجه میكند؛ مثل نماهای سربازی كه با سلاح دوربین دارش دیگران را نشانه میرود.
فیلمنامه رابرت رادت هیچ حرف تازهای ندارد. داستان «نجات سرباز رایان»، بارها و بارها در سینمای كشورهای مختلف تصویر شده : نفوذ یك گروه چند نفره به خاك دشمن برای انجام یك عملیات؛ كه این جا موضوع نجات جان یك هموطن است. اما چیزی كه باعث شده این موضوع تكراری به فیلمی تكراری بدل نشود، نوع نگاه اسپیلبرگ به ماجراست. با وجودی كه همه انفجارها و زدوخوردها در عظیمترین شكل ممكن روی میدهد، اما با این حال، بیننده این حس را ندارد كه مشغول تماشای یك «فیلم هالیوودی» و یا یكی از محصولات كارخانه رویاسازی خود اسپیلبرگ است. درآمیخته شدن نگاه واقع گرای فیلمساز و بافت مستند گونه اثر در صحنههای جنگی، باعث شده «نجات سرباز رایان» از خطر سقوط به ورطه تكرار برهد.
دوری گزیدن اسپیلبرگ از قهرمان پردازی، نه تنها در بعد ساختاری اثر معنا مییابد و «نجات سرباز رایان» را در موقعیتی فراتر از یك اكشن معمولی تماشاچی پسند قرار میدهد، بلكه از نظر معنایی و محتوایی هم نشانی از اقتدار و پیروزی سربازان آمریكایی _ و به تبع آن آمریكا _ را نمیتوان در آن سراغ گرفت. تصویری كه اسپیلبرگ از عملكرد سربازان آمریكایی ارائه میكند، تنها یك تصویر ضد جنگ نیست و به نوعی، ضد آمریكایی هم تلقی میشود.
«نجات سرباز رایان» در بطن خشونتی كه از سراسر فیلم میبارد، پوچی و بیهودگی دخالت آمریكا را در جنگ جهانی دوم به رخ میكشد. در جایی از فیلم، از زبان شخصیت نخست آن میشنویم: «با كشتن هر آدم، یك گام از خانهام دور میشوم.» به این ترتیب، به شكل ظریفی، از میلیتاریسم مورد نظر آمریكا انتقاد میشود. هنگامی كه مادر سرباز رایان در مقابل قاصدی كه اخبار شوم جنگ (كشته شدن سه فرزند و اسارت یك فرزند دیگر) را آورده، از حال میرود و به زمین میافتد، این وجه پررنگتر میشود و تباهی و نابودی بنیان داخلی جامعه آمریكا را گوشزد میكند.
در فیلم آخر اسپیلبرگ، همه چیز در منظومه تباهی شكل میگیرد. در بخشهای میانی، شاهد صحنههای فجیع به خاك و خون كشیده شدن سربازان هستیم، و در قسمتهای ابتدایی و پایانی اثر (متعلق به زمان حال و روزگار كنونی سرباز رایان) گورستان سربازان آمریكایی زمان جنگ را میبینیم.
به این ترتیب، گذشته و حال آمریكا با تباهی جنگ و یاد آن پیوند میخورد و فیلمی كه از تصویر انبوه صلیبهای گورستان آغاز میشود، با طی یك دایره بسته، در گورستان به پایان میرسد.
هایائو میازاکی و انیماتورهای استودیوی گیبلی، بزرگترین جشن پیروزیشان را با شاهزاده مونونوکه داشتند؛یک داستان افسانهای مربوط به تاریخ ژاپن که همه رکوردهای جدول فروش را در سال 1997 شکست.
رخلاف رؤسای استودیوهای انیمیشن در هالیوود که انتظار ندارند بتوانند به تصورات شخصیشان روح بدهند و آنها را بیافرینند(تنها والت دیزنی هنرمندی نامی و خوب در زمینه انیمیشن بود)،میازاکی خود یک طراح دستی انیمیشن است،او تقریبا 80 هزار از 144 هزار طرح مدادی شاهزاده مونونوکه را خود کشید.در 56 سالگی وقتی او کار سه ساله سختش؛شاهزاده مونونوکه را کامل کرد،شدیدا به استراحت احتیاج داشت و به همین دلیل خود را از کارگردانی بازنشسته کرد.اما خوشبختانه او کسی است که نمیتواند دست از کار بکشد.اکنون بعد از چهار سال میازاکی یک انیمیشن دیگر آماده کرده است: شهر اشباح فیلمی که به گفته او،برای دخترهای ده ساله است و آن هم در شرایطی که محوریت اکثریت انیمیشنهای ژاپنی پسرها هستند.
فیلم،یک شاهکار است و کار مورد علاقه من در میان شاهکارهای میازاکی.فیلمی که قصهاش قصه جدایی دختری از والدینش و البته میتواند یکی از ابتداییترین قصهها باشد.شهر اشباح هرچند میتواند اوج جولان این دوره چهار ساله میازاکی باشد،اما هنوز تا یک اثر ماندگار فاصله دارد.شبیه ملاقات دوباره تصورات مهیج دورهء کودکی در یک جهان فانتزی که هم برای میازاکی، هم برای همه ما بینظیر است.
البته در مورد این فیلم مقایسهء غیر قابل اجتنابی با کتاب آلیس نوشته«لویس کارلوس»وجود دارد. شهر اشباح غرابت آشنایی با آن کتاب دارد،چنانکه گویی هر دوی آنها در یک رؤیا و یا در یک زندگی میگذرند.حسی مشترک از بازیگوشی هدفدار و بااراده در آنها وجود دارد،با شخصیتها و موقعیتهایی که ممکن است در وهلهء اول به نظر ناموجه و بیتناسب بیایند،اما به طریقی عمیقترین ترسها و آرزوهای ما را آشکار میکنند.
در شهر اشباح هسته اصلی روایت جستجوی زن جوان قهرمان برای یافتن والدینش است که اکنون تغییر شکل دادهاند.او برای رسیدن به این مقصود باید در هویتی مستقل و جدید قرار بگیرد.
زن قهرمان داستان،چیهیروی ده ساله،گردشی را با اتومبیل در روز تعطیل همراه والدینش آغاز میکند.پدرش،آدمی ماجراجو است،و در امتداد راه کوهستانی به زحمت پیش میرود تا به ورودی تونل طویلی میرسد که مسدود شده است،بنابراین اتومبیلها نمیتوانند داخل شوند.وقتی که پدر پیشنهاد میکند به آن قدم بگذارند،چیهیرو مقاومت میکند.چون تونل،او را به وحشت میاندازد.با وجود این،پدر و مادر به تاریکی قدم میگذارند و چیهیرو به خاطر ترس از تنها ماندن به دنبال آنها میرود.در انتهای دیگر تونل،آنها ظاهرا پارک متروکی را مییابند،که ساختمانهای سبک غربی آن،منظرهای بدنما و غیر طبیعی دارد.باوجوداین، پدر اعتنا نمیکند،اما بوی غذا از یکی از رستورانهای آنجا به مشام میرسد اما هیچ رستورانی دیده نمیشود،پدر شروع به جستجو میکند و مادر نیز او را همراهی میکند.
چیهیرو مرتب فکرهای بد میکند و این فکرها شدت مییابند و او از خوردن و دویدن برای جستجوی محل امتناع میورزد،پدر و مادر به خوکهای بزرگ خسخسکننده تبدیل شدهاند.
چیهیرو وحشت میکند.فقط میفهمد که این خوابی نیست که بتواند از آن بیدار شود؛بدترین رؤیای عمرش.وی به طریقی به دنیای دیگری سقوط کرده است،دنیایی که با راه و روش خدایان و دیوهای عجیب،پر از جمعیت میشود،تا جایی که به نظر میرسد فقط چیهیرو انسان است.سپس او با هاکو،پسری دوازده ساله روبرو میشود که به چیهیرو کمک میکند تا دوباره قدرت پاهایش را به دست آورد.چیهیرو یک قاعده میآموزد،این که هرکس باید کار کند،هیچگونه تنبلیای مجاز نیست و موضوع دیگری که میفهمد آن است که او نمیتواند اسمش را داشته باشد،او بایستی یک نام تازه برای خود انتخاب کند:سن.هاکو به وی اخطار مینماید که او باید اسم قدیمش را فراموش نکند،در غیر این صورت هرگز قدر نخواهد بود به زندگی قبلیاش بازگردد.وی همچنین چیهیرو را به کاماجی معرفی مینماید،مخلوقی با چهار دست و دو ساق،و رین،دوشیزهای نوجوان که سن (چیهیرو)را زیر بال خالدارش میگیرد.اما صاحب این محل،یوبابا،پیرزنی فرتوت است با سری بسیار بزرگ و شخصیتی مخلوط از سکروگ و ملکه قلبها.چیهیرو کشف میکند مهمانان خدایانی هستند که به طلسم RR بعد از سفرهای خستهکننده که از میان انسانها مراجعت میکنند نیاز دارند.به عنوان مقدمه آشنایی،او برای شستن اوکوتارساما تعیین میشود؛خدای رود که عظیم است و تلی از کثافتها را به حرکت درمیآورد.او شجاعانه با وظیفه نفرتانگیزش دست و پنجه نرم میکند و به رغم اینکه تقریبا در سیلاب لجن در حال غرق شدن است،سعی دارد دوستی رین را جلب کند.
چیهیرو در شرایطی که به محیط جدیدش عادت میکند،والدینش را نیز فراموش نکرده است. (تصویرتصویر) آنها کجا هستند؟چگونه میتواند آنها را به شکل انسان برگرداند؟
استفاده از آخرین فنآوری دیجیتالی شهر اشباح به اندازه تمام کارهای میازاکی تاکنون،مجلل است،مملو از تصاویر خیرهکننده،مثل قطار اسرارآمیزی که در آب فرو میرود،و به شکلی یادآور همسایهام توتورو صحنهای که فکر میکنم برای دیزنی و یا لویس کارول اتفاق نیافتاده باشد، اما دیکنز چطور؟دقیقا دیکنز،شاید الگوی درست برای این فیلم فوق العاده،آلیس در سرزمین عجایب نیست بلکه«دیوید کاپرفیلد»است!