هنگامی که در سال 1999، کمپانی یونیورسال مومیایی را بازسازی کرد، کاملا زیرکانه لحنی متفاوت با اثر اورجینال سال 1932 پیش گرفت و اتمسفر فیلم را از آن جو ترسناک اثر کلاسیک به یک ماجراجویی مهاجمان صندوقچه گمشده-وار تبدیل کرد. حال برای سومین بار، سازندگان این فیلم جهتی متفاوت را برگزیدهاند. خواسته یا ناخواسته، این نسخه از مومیایی تداعیگر اثر پر سر و صدای سال 2004، یعنی ون هلسینگ است. مومیایی جدید با روایت غیرمنطقی و آش شله قلمکاری که ترتیب داده، ثابت کرده که بهتر است مومیایی برای همیشه در گور خود جای گیرد و دیگر روی پرده سینماها حضور نداشته باشد!
واقعا داستانی در این فیلم نمیبینیم! یک نکته که ارزش بحث کردن داشته باشد. مومیایی مد نظر، «شاهدخت آمنت (سوفیا بوتلا، که گریمی سنگین همچون فیلم پیشتازان فضا: فراسو دارد)»، در فیلمی که درباره یک مومیایی است نقش مکمل را دارد! «تام کروز» فیلم را مال خود کرده. البته در اثری که «الکس کورتزمن»، دوست نزدیک «جی جی آبرامز» و از نویسندگان دو قسمت از مجموعه فیلمهای تبدیل شوندگان، کارگردان آن باشد این مسئله دور از انتظار نیست. کروز انتخاب بسیار بدی برای این اثر بوده، البته این موضوع برای سازندگان مهم نیست؛ زیرا او ستاره سرشناسی است که حتی اگر کاراکتر نیک مورتون را همانند کاراکتر اتان هانت بازی کند ایرای ندارد. در واقع کاراکتر دیگری در فیلم نمیبینیم. فقط کروز هست و بس! (البته در این فیلم خبری از آن کاریزمای جهانی کروز هم نیست). مومیایی فیلم بیدلیلی است.
البته مومیایی یک تاکتیک تغییر رویه و ورود به دنیایی جدید است. یکی از اهداف کمپانی یونیورسال از ساخت فیلم مومیایی، استارت زدن دنیایی جدید به منظور رقابت با دنیای سینمایی مارول و دنیای توسعهیافته دیسی است. یونیورسال تصمیم گرفته از داراییهای باارزش خود یعنی هیولاهای کلاسیک (فرانکشتاین، دراکولا، مرد گرگی، مومیایی و...) بهترین استفاده را داشته باشد. بنابراین در حرکتی عجیب، اقدام به ساخت دنیایی جدید به نام "دنیای تاریک" کرده است.
البته مومیایی یک تاکتیک تغییر رویه و ورود به دنیایی جدید است. در واقع غیر از حضور یک جسد مومیایی دوباره زنده شده، ربطی به آثار سال 1932 یا 1999 ندارد. نسخه 2017 داستان کاملا جدیدی را مطرح میکند؛ یک شاهزاده خانم شرور، دوباره زنده شده تا خنجر کثیفش را در قربانی مد نظر خود، نیک فرو کند تا او را به دیار باقی روانه سازد. ظاهرا نیک عین خیالش هم نیست و همراه با یک خانم دانشمند زیبا به نام «جنی (آنابل والیس)» مدام از این سو به آن سو میگریزد تا شاهزاده خانم را تعقیب کند یا از دست او فرار کند. هدف او همانند فیلمنامه گنگ و مبهم است ولی در نهایت درمییابد که بهترین کار، در هم شکستن سنگ جواهر روی قبضهی خنجر میباشد. در همین حال، سر و کلهی «راسل کرو» در نقش دکتر جکیل/آقای هاید پیدا میشود چون ظاهرا یک هیولا برای فیلمی چون مومیایی کفایت نمیکند.
مومیایی مفتخر به شروع این دنیای شاید ابلهانه شده، و نتیجه کار بیشتر شبیه سر هم کردن تعدادی تصویر است تا تعریف قصهای که حداقل یک نفر در این کرهی خاکی مشتاق به شنیدن آن باشد! شاید کیفیت تصاویر CGI در نگاه اول بدک نباشد، ولی شایسته یک اثر پرهزینه تابستانی نیست.
یکی از اهداف کمپانی یونیورسال از ساخت فیلم مومیایی، استارت زدن دنیایی جدید به منظور رقابت با دنیای سینمایی مارول و دنیای توسعهیافته دیسی است. یونیورسال تصمیم گرفته از داراییهای باارزش خود یعنی هیولاهای کلاسیک (فرانکشتاین، دراکولا، مرد گرگی، مومیایی و...) بهترین استفاده را داشته باشد. بنابراین در حرکتی عجیب، اقدام به ساخت دنیایی جدید به نام "دنیای تاریک" کرده است. مومیایی مفتخر به شروع این دنیای شاید ابلهانه شده، و نتیجه کار بیشتر شبیه سر هم کردن تعدادی تصویر است تا تعریف قصهای که حداقل یک نفر در این کرهی خاکی مشتاق به شنیدن آن باشد. واقعا چیزی در این فیلم با عقل جور در نمیآید و در مواردی که حتی با نقض کردن خود سعی در جبران این نقص دارد، کار را خرابتر کرده است.
احتمالا دستمزد تام کروز برای این فیلم آنقدر زیاد بوده که چیزی برای جلوههای ویژه باقی نگذاشته، زیرا حتی نسخه سال 1999 با بازی «برندون فریزر» جلوههای تصویری بهتری نسبت به این فیلم دارد. شاید کیفیت تصاویر CGI در نگاه اول بدک نباشد، ولی شایسته یک اثر پرهزینه تابستانی نیست. صحنه سقوط هواپیمای بزرگ در اوایل فیلم، اگرچه کمی طولانی به نظر میرسد ولی از نکات مثبت آن محسوب میشود. هرچیزی که پس از این صحنه اتفاق میافتد، از عقل و منطق به دور است. صحنههای مبارزه با مردههای متحرک (نه فقط مومیایی، زیرا فقط یکی از آنها در فیلم حضور دارد) تداعی گر آثاری چون سه کلهپوک و ارتش تاریکی است، و بیننده آرزو میکند کاش به جای تام کروز، «بروس کمپل» در فیلم بازی میکرد.
مومیایی با مشکلاتی مشابه با فیلم ون هلسینگ دست و پنجه نرم میکند: فیلمنامه بد، کارگردانی سبکسرانه و بازیهای اغراقآمیز. حضور بیهدف کاراکتری چون دکتر جکیل، حتی از به زور گنجاندن زن شگفتانگیز در فیلم بتمن علیه سوپرمن نیز بیدلیلتر بود! با همین یک فیلم، میتوان دنیای تاریک مدنظر کمپانی یونیورسال را سیاهچالهی خلاقیت و هوشمندی عنوان کرد.
و اما مقایسه با ون هلسینگ. منصفانه بگویم، که مومیایی خیلی بهتر از فیلم افتضاح و بیارزش ون هلسینگ اثر سال 2004 کمپانی یونیورسال است؛ فیلمی که قرار بود آغازی برای تدارک یک دنیای جدید از این کمپانی باشد ولی به قدری بد بود که این ایده را در نطفه خفه کرد. البته مومیایی نیز با مشکلاتی مشابه دست و پنجه نرم میکند: فیلمنامه بد، کارگردانی سبکسرانه و بازیهای اغراقآمیز. حضور بیهدف کاراکتری چون دکتر جکیل، حتی از به زور گنجاندن زن شگفتانگیز در فیلم بتمن علیه سوپرمن نیز بیدلیلتر بود!
مومیایی تمام نمیشود. این یک وقفه کوتاه است. هدف فیلم، وجود دنبالههای بیشتری است. فارغ از تمام نکاتی که در مورد 100 دقیقهی فیلم گفتیم، سکانس پایانی با هیچ منطقی جور در نمیآید. البته چه کسی اهمیت میدهد. این روش برای آماده کردن مخاطب برای چیزهایی که قرار است در آینده اتفاق بیفتد کافیست. با همین یک فیلم، میتوان دنیای تاریک مدنظر کمپانی یونیورسال را سیاهچالهی خلاقیت و هوشمندی عنوان کرد.
باید بگویم این محصول پر سر و صدا با صرف نظر از 105 دقیقه لذت بصری، ارزش چندانی ندارد. «شبح درون پوسته» از لحاظ بصری متقاعدکننده ولی از لحاظ لحنی خنثی است.
«شبح درون پوسته» به عنوان یک فیلم پر سر و صدای مملو از جلوههای ویژه، وظیفهی خود را به خوبی به سرانجام رسانده. اثری پرهزینه که سعی کرده از تمام پتانسیل موجود استفاده کند که البته بازیگران بیشتر بازی خود را در مقابل پردهی سبز ایفا کردهاند. ظاهرا در تمام فیلم نمیتوان تنها یک صحنه یافت که دستکاری کامپیوتری نشده باشد! البته باید بگویم این محصول پر سر و صدا با صرف نظر از 105 دقیقه لذت بصری، ارزش چندانی ندارد. به دلیل فروش بیشتر، سازندگان تصمیم گرفتند جنبههای احساسی و تفکری داستان را کمرنگ جلوه دهند که شاید همین نکته باعث نارضایتی تماشاگران شود (خصوصا آنهایی که با منبع اقتباس آشنایی دارند). «شبح درون پوسته» از لحاظ بصری متقاعدکننده ولی از لحاظ لحنی خنثی است.
معمولا نتیجهی پروژههایی که زمان زیادی صرف ساختشان میشود، شگفتانگیز خواهد بود. اما «شبح درون پوسته» اینگونه نیست و بیشتر از همه طرفداران پر و پاقرص این اثر از تماشای آن سرخورده میشوند... داستان در این فیلم همانند طنابیست که لحظات اکشن از آن آویزان شده باشند!
طرفداران این ژانر مطمئنا در جریان هستند که این فیلم بر اساس مانگا[1]ی کلاسیک ژاپنی به همین نام و انیمهی محصول 1995 است. بحث ساخت اقتباس سینمایی این مانگا از حول و حوش سال 1999 مطرح شد که حدود 20 سال تا به واقعیت تبدیل شدن این رویا طول کشید. معمولا نتیجهی پروژههایی که زمان زیادی صرف ساختشان میشود، شگفتانگیز خواهد بود. اما «شبح درون پوسته» اینگونه نیست و بیشتر از همه طرفداران پر و پاقرص این اثر از تماشای آن سرخورده میشوند. مانند دیو و دلبر، ساخت این فیلم بیشتر به یک کنجکاوی میماند تا نیاز، و اثریست متوسط از چیزی که لزومی به بازگشت دوباره نداشت.
ظاهرا تصمیمات اتخاذشده برای تبدیل «شبح درون پوسته» به فیلمی پرمخاطب که در اکران جهانی بدرخشد، چندان مثمر ثمر نبوده. اگرچه گنجاندن صحنههای اکشن شش دانگ در یک فیلمی با ضریب هوشی بالا ممکن است (میتوانم از میان آثار اخیر لوگان را نام ببرم)، ولی کارگردان این فیلم، «روپرت سندرز» (سازندهی سفیدبرفی و شکارچی) مبارزه و تعقیب و گریزهای موجود را به عنوان هدف خود قرار داده. سندرز از این بستر برای خلق صحنههای اکشن استفاده کرده؛ آن هم در داستانی که پیچیدگی و غنای روایت جزو شاخصههای بارز آن است. در واقع داستان در این فیلم همانند طنابیست که لحظات اکشن از آن آویزان شده باشند! شلوغکاری فیلم در نمایش تصاویر، از عمق موضوعی و احساسی اثر کاسته. در نتیجه، «شبح درون پوسته» توانایی آن را ندارد که بر روح و جان مخاطب تاثیر بگذارد.
در مقدمهای کوتاه، فیلم به ما نشان میدهد که چگونه «مَجور (اسکارلت جوهانسون یا یوهانسون)» تبدیل به اولین مخلوق تکنولوژیکی در گونهی خود میشود؛ مغز انسان درون بدن یک ربات پیشرفته جاسازی شده. «دکتر اولِت (ژولیت بینوش)» دکتر و سازندهی اصلی او، مجور را یک معجزه میخواند. «کاتر (پیتر فردیناندو)» سرمایهگذار پروژه، به او لقب جنگافزار داده. یک سال بعد، مجور به حالتی پایدار رسیده (اگرچه گاها خاطرات قبل از پیوند آزارش میدهد) و در تیمی ضد تروریستی متعلق به حکومت و به رهبری «آماراکی» ژاپنی (تاکشی کیتانو) مشغول به کار است. هنگامی که اطلاعات حساسی در معرض خطر قرار میگیرد، مجور و همراهش، «باتو (پیلو اسبک)» برای اقدام فراخوانده میشوند و در ادامه مجور به ذات سازندهی خود «هیدئو کوزه (مایکل کارمن پیت)» پی میبرد و دربارهی گذشتهی خود و اقداماتی که سازندگانش برای آیندهی او در نظر گرفتهاند، مطلع میشود.
هنگام تماشای «شبح درون پوسته»، لحن و مفهوم آن مرا یاد فیلم اکسماکینا انداخت که آن هم با مفاهیم علمیتخیلی سایبری سر و کار داشت. اکسماکینا از به چالشکشیدن مخاطب با مطرحکردن برجستهی مفاهیم اخلاقی ابایی نداشت. در «شبح درون پوسته» این نکات کاملا کنار گذاشته شده، چون سازندگان ترس داشتهاند که مبادا انبوه تماشاگران گیج شوند و حوصلهشان سر برود. و البته سازندگان باز هم برای فروش بیشتر، این محصول خود را به زور در ردهی سنی بالای 13 سال گنجاندهاند. باور کنید اگر فیلمی مناسب افراد بالای 17 سال باشد، همین اثر است! «شبح درون پوسته» باید یک فیلم بزرگسالانه میشد که با ظرافت طبع بزرگسالانه، مفاهیم مختص به این ردهی سنی را بازگو میکرد. در عوض تبدیل به محصولی نوجوانانه با اولویت اکشن شده تا بودجهی سنگین خود را به نحوی جبران کند؛ حتی اگر تا حدودی به قیمت تحریف داستان اصلی تمام شود.
انتخاب اسکارلت در نقش اصلی فیلم واقعا انتخاب بدیست! «شبح درون پوسته» به هدف خود رسیده و ریتم آن همانند صحنههای اکشن پرانرژیست. بهتر است این فیلم را به آنهایی پیشنهاد کنم که با داستان اصلی آشنا نیستند، چون بهتر میتوانند فیلم را هضم و تحمل کنند و کمتر حرص میخورند!
انتخاب اسکارلت در نقش اصلی فیلم واقعا انتخاب بدیست! صرف نظر از مباحث نژادی، او نمیداند کاراکترش را چگونه به تصویر بکشد. شاید تقصیر او نباشد، چون تماما مقابل پردهی سبز ایفای نقش کردن، ممکن است از قدرت هر بازیگری بکاهد. اسکارلت از لحاظ فیزیکی مشکلی ندارد (همانگونه که از زنی که نقش بیوهی سیاه را ایفا میکند انتظار میرود)، بلکه مشکل در لحظات آرام و احساسیست. او به طرزی عجیب و نامناسب، گویی در حال بازیگری در فیلم زیر پوست است. همبازیهای او پیلو اسپک (که قبلا در بازی تاج و تخت حضور داشته و تجربه همکاری با اسکارلت در فیلم لوسی را هم دارد) و بازیگر-کارگردان مشهور «تاکشی کیتانو» هستند. مایکل پیت و پیتر فردیناندو هم در نقش ضدقهرمانانی نچسب بازی میکنند. تنها نکتهی مثبت بازیگری فیلم، حضور طولانیتر ژولیت بینوش نسبت به فیلم گودزیلا است.
اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، «شبح درون پوسته» به هدف خود رسیده و به هیچوجه کسلکننده یا خوابآور نیست. ریتم فیلم همانند صحنههای اکشن پرانرژیست و هنوز هم قسمتهایی از منجلاب اخلاقی که در ذات داستان شبح درون پوسته وجود دارد، (اگرچه خیلی کمرنگ) در فیلم دیده میشود. بهتر است این فیلم را به آنهایی پیشنهاد کنم که با داستان اصلی آشنا نیستند، چون اگر با پتانسیل بالای داستانِ منبع اقتباس این اثر آشنا نباشید بهتر میتوانید فیلم را هضم و تحمل کنید و کمتر حرص میخورید!
[1] مانگا : به معنای صنعت کمیک استریپ و یا نشریات کارتونیست که در کشور ژاپن رونق فراوانی دارد و از دهه ۱۹۵۰ به بعد شروع به گسترش کرد.
همیشه داستان های فانتزی نمیتونن انسان ها رو راضی نگه دارند و در این بین باید کمی واقع گرا هم باشیم . Sons Of Anarchy یکی از موفق ترین سریال های واقع گرایی ـست که از شبکه FX به روی صفحه ی تلویزیون رفت .
داستان سریال در مورد یک باند موتورسوار در یک شهر خیالی بنام چارمینگ است که در نزدیکی شهر استاکتون، کالیفرنیا قرار دارد. نام این باند «فرزندان آشوب» است و در کار قاچاق اسلحه اند. قصه این مجموعه درباره یک گروه از اوباش و الوات خطرناک و تبهکار آمریکایی است که زندگی خود را صرف کارهای خلاف و بیهوده میکنند.
آنها خرج زندگی خود را نیز از طریق قاچاق مواد مخدر، سرقت، باجگیری و… به دست می آورند. این گروه از مردان و زنان مدام با موتورسیکلت های خود از جایی به جای دیگر می روند. موتورسواری در کنار، تماشای فیلم های مستهجن و اسحله کشی دغدغه و سرگرمی روزمره اکثر این اوباش قانون گریز است.
آنان هر روز با مردم، نیروهای پلیس و کلانتر درگیر می شوند و تلاش میکنند از طریق زور حرف خود را به کرسی بنشانند. در این شرایط هر کسی که تن به خواسته هایشان نمیدهد، باید با آنان وارد مجادله شود!
در این سریال آدمِ خوبی پیدا نمیشود ، اما تا دلتان بخواهد آدم بد پیدا میشود که برای رسیدن به خواسته ی خودشان حاضرن هرکاری بکنن و خودشون رو بزرگتر از بقیه نشون بدن .
توی این سریال تا دلتون بخواد خشونت ، موتورسیکلت ، خالکوبی ، هرج و مرج وجود داره و اگر به دنیای مافیا علاقه دارید حتماً Sons Of Anarchy رو فراموش نکنید . حتی خیلی ها این سریال رو نسخه ی جدیدِ “سوپرانوز” میدونن .
اگر دنبال یه سریال حرفه ای ، جذاب ، از نظر داستانی معرکه هستید شک نکنید SOA بهترین گزینه ی شماست،سریالی که آهنگ هاش،شخصیت های فرعیش،خشونت هاش، دیالوگ هاش و کلا همه چیش فوق العادست ...
طبق تجربه ای که داشتم SOA درامی هستش که به سلیقه ی هر کسی نمیخوره. ولی خب اگه خوشتون بیاد واقعا دیوونتون میکنه.عالی! با قاطعیت به همه پیشنهادش میکنم و امیدوارم که تجربه خوبی براتون باشه.
سینما پارادیزو فیلمی است ایتالیایی به کارگردانی جوزپه تورناتوره و با بازی فیلیپ نوآره که در سال 1988 ساخته شده است. این فیلم در ۶۲امین مراسم اهدای جایزه اسکار موفق به کسب اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسیزبان شد.
موضوع این فیلم سانسور و همچنین عشق میباشد. آهنگ این فیلم را انیو موریکونه آهنگساز برجستهٔ ایتالیایی ساخته است.
سالواتوره دیویتا(ژاکوس پرین) کارگردان مشهور و موفقی در سنین میانهسالی است و در رم زندگی میکند. مادرش(پاپلا ماگیو) با او تماس میگیرد که پس از ۳۰ سال، باز به روستای کوچکش بازگردد، زیرا آلفردو(فیلیپ نوآره) مرده است. و این خبر، بهانهای میشود تا ذهن سالواتوره به اواخر دههی ۴۰ برگردد. کودکی، آلفردوی آپاراتچی سینما، مردم، مادرش، سینما و عشقش…
“سینما پارادیزو” حکایت زیبای همزیستی و قرابت سینما و مردم است. شبهای طولانی که مردم وقت زندگی را داشتند و آنقدر وقت داشتند که “اوقات فراغتی” واقعی برایشان وجود داشتهباشد و بعد، تمام آن وقت اضافه را در سینما پر کنند. تمام رویاهایشان در دیدن وصال عشاق فیلم،خلاصه میشد و رویای عشق بازیگران، دلهایشان را روشن میکرد.
سینما چنان تاثیری در زندگیشان داشت که عاشق شدنشان، عشقورزیشان، آزار و اذیتهای سادهشان و شادیهایشان را در آنجا بدست میآوردند. روزهایی که فیلمهای صدا دار به نمایش در میآمدند اما مردم هنوز با فیلمهای صامت چارلی چاپلین قهقهه میزنند. روزهایی که قبل از نمایش فیلم، یک گزارش مفصل دربارهی جنگ را تماشا میکردند. روزهایی که سینما دم میکرد، یخ میبست و فیلمها آتش میگرفتند.
“جوزپه تورناتوره“ی بزرگ، شاهکاری به تمام معنا ساخته که هرگاه بخواهیم از نفس سینما سخن بگوییم،نام فیلم او را به عنوان مثالی شاخص ذکر کنیم. او در فیلمی نزدیک به سه ساعت، شخصیتها را با دقت و حوصله میپرورد و در یکسوم پایانی فیلم، ضربههای اساسی را به بیننده وارد میکند.
بازیها، واقعاً دیدنی است. خدا میداند که سالواتورهی کوچک، چقدر با کارهایش بیننده را میخنداند، چقدر بیننده دلش به حال فقر و نجابت مادر جوان و بیوهاش میسوزد، چقدر عشق سالواتوره و النا را دوست دارد و چقدر با سالواتورهی میانسال همدرد میشود. تازه، به همه ی اینها شخصیت دوستداشتنی آلفردو را هم باید اضافه کرد.
اما این فیلم اگر عنصری غیر از همهی اینها را در خود نداشت، امروز اینقدر به یاد ماندنی نمیشد. “انیو موریکونه” موسیقیای برای فیلم ساخته که کمترین توصیفش، شاهکار است.
سکانس آخر فیلم، هدیهی سینمای پیر با بیش از صد سال قدمت است و جان کلام آن چیزی است که سینما بخاطرش خلق شد. سینما، از همان فیلم “ورود قطار به ایستگاه” برادران لومیر، تا فیلمهای صامت، سیاهوسفید و رنگی، فقط تلاش کرده عشق را به بیننده القا کند. این سکانس پایانی، چنان تاثیرگذار بود که “محسن مخملباف” در سکانس پایانی “ناصرالدین شاه، آکتور سینما” مشخصاً به آن ادای دین کند، گیرم با وجود محدودیتها، کمی متفاوتتر اما کاملاً مشخص.
باید “سینما پارادیزو” را دید. دوباره، چند باره. باید عاشق سینما شد، حداقل یکبار دیگر. سینما، آنجوری که “سینما پارادیزو” نشان میدهد مقدس است، واقعاً بهشت است، خود عشق است. پس؛ به افتخار عشق، زندهباد سینما!
منبع: یک پزشک
ام نایت شیامالان از جمله کارگردانان هالیوودی به شمار می رود که فعالیت خود را در اوج آغاز کرد اما در ادامه راه افول را تجربه کرد. « حس ششم » شیامالان کماکان یکی از بهترین آثار دلهره آور تاریخ سینما محسوب می شود و طرفداران فراوانی دارد اما ادامه مسیر حرفه ای او با قدرت اولیه پیش نرفت. در سالهای اخیر شیامالان آثار متفاوتی از جمله « The Last Airbender » و « After Earth » را با بودجه های هنگفت کارگردانی کرد که با شکست سختی مواجه شدند.
پس از شکست های شیامالان در گیشه، او تصمیم به ساخت آثار کم هزینه گرفت تا بتواند اعتبار خویش را بازیابد که فیلم « ملاقات » در سال 2015 نتیجه این تصمیم بود. اثری که یک قدم رو به جلو نسبت به شکست های قبلی شیامالان محسوب می شد و امید طرفداران این کارگردان را بار دیگر زنده کرد. حال او با فیلم دلهره آور « شکاف » به سینما بازگشته و داستان مردی را روایت می کند که از اختلال هویت رنج می برد.
داستان فیلم درباره مردی ( جیمز مک آووی ) می باشد که سه دختر را پس از جشن تولدی می دزدد و در یک زیرزمین مخوف زندانی می کند. سه دختر نوجوان که ترسیده اند ( به جز یکی که کمتر ترسیده! ) در پی یافتن دلیل دزدیده شدنشان هستند اما بزودی معلوم می شود مردی که آنان را دزدیده دچار اختلال هویت می باشد و هربار در قامت یک شخصیت متفاوت با آنها گفتگو می کند که...
فیلم جدید شیامالان براساس بیماری اختلال تجزیه هویت ( که به آن اختلال چند شخصیتی هم گفته می شود ) ساخته شده است. در این بیماری فرد بطور کامل خود را جای شخصیت های متفاوت قرار می دهد و رفتارهای متناقضی را از خود به نمایش می گذارد. در این بیماری معمولا فرد یک هویت مستقل همیشگی دارد که تواٌم با ترس و افسردگی است اما هویت های جانبی که می گیرد می تواند بازه گسترده ای از یک مبلغ مذهبی تا پزشک و آرتیست را شامل شود. گفته می شود که بیمار زمانی که از حالت چند شخصیتی خارج می شود، اطلاعی از وضعیت دیگر هویت ها ندارد و به نوعی آنها را به خاطر نمی آورد.
شیامالان در « شکاف » این بیماری را مبنای ساخت اثر دلهره آوری قرار داده که در آن شخصیت اصلی داستان دارای 23 هویت مختلف می باشد و هر بار با یکی از آنها به سراغ دختران نوجوان می آید. این رویکرد باعث شده تا « شکاف » هربار شخصیتی جدید را به مخاطب معرفی کند و فراز و فرود تنافضات رفتاری او را به نمایش بگذارد. بیمار روانی فیلم « شکاف » به خوبی توانسته قالب های گوناگونی از انسانها اعم از کودک و مبلغ مذهبی را به تصویر بکشد و هربار بخشی از دقایق فیلم را به بررسی این شخصیت ها اختصاص دهد.
متفاوت بودن شخصیت اصلی داستان این فرصت را در اختیار فیلمنامه قرار داده تا بتواند تعلیق فیلم را به بهترین شکل ممکن در اوج نگه دارد. در واقع مخاطب فیلم در طول داستان قادر نیست حدس بزند رفتار بعدی آدم ربا چه خواهد بود و تا چه میزان خشونت و آزار و اذیت در آن رویت خواهد شد. این عامل به کمک شیامالان آمده تا پس از مدتها بتواند به خوبی ویژگی تعلیق ( که روزگاری او را استاد آن می نامیدند ) را بکار بگیرد و حس کنجکاوی مخاطب را تا لحظات آخر فیلم زنده نگه دارد. ویژگی که سالهاست شیامالان نتوانسته به خوبی سالهای اولیه فیلمسازی اش آن را به نمایش بگذارد.
با اینحال « شکاف » در روایت داستان اگرچه به انسجام و یکپارچگی رسیده اما ایراداتی هم دارد که از جمله آن ظاهربینی درباره بیماری اختلال تجزیه هویت می باشد که با تغییر رفتارهای ظاهری آدم ربا به تصویر کشیده شده است. متاسفانه در طول داستان، اگرچه آدم ربا در کالبد شخصیت های متفاوت دیده می شود و جیمز مک آووی هم به خوبی از پس ایفای آن برآمده اما این شخصیت ها با مبنای اتفاقی که در آن قرار گرفته اند مشکلی ندارمد. به عنوان مثال می توان این خرده را به فیلمنامه وارد دانست که چطور چندین شخصیت متفاوت اعتقادی به آزادی دختران ندارند و همگی آنان مبنای در قفس بودن آنان را پذیرفته اند؟ البته اگر از منطق یک فیلم ترسناک به این قضیه نگاه کنیم و نگاه رئالیستی را کنار بگذاریم، این مشکل شاید خیلی معضل تماشاگر نباشد چراکه در اواخر داستان وضعیت اَبَرانسانی نیز شکل می گیرد!
جیمز مک آووی در یکی از مهمترین نقش آفرینی های دوران بازیگری اش، به خوبی توانسته از تصویر یک جوان خوشتیپ که تقریباً همیشه او را در همین وضعیت دیده ایم خارج شود و به یک بیمار روانی قابل قبول مبدل گردد. البته برخی از آنان فقط با تغییر لباس او همراه بوده و کمتر نشانی از بازی زیرپوستی در آن مشاهده می گردد، اما بهرحال، « شکاف » قطعاً یکی از بهترین بازیهای دوران بازیگری مک آووی می باشد.
« شکاف » اثری است که می تواند ام نایت شیامالان را دوباره در ژانر دلهره احیاء نماید. « شکاف » از تعلیق مناسبی برخوردار است و بیماری اختلال تجزیه هویت شخصیت اصلی داستان هم این فرصت را به تماشاگر داده تا هر لحظه انتظار یک اتفاق ناخوشایند و پیش بینی نشده را داشته باشد. شیامالان علی رغم شکست های متوالی که در سالهای اخیر در سینما تجربه کرده، اما کماکان کارگردانی است که تعلیق و دلهره و مهمتر از همه ضرباهنگ اثر را می شناسد و « شکاف » اثری است که تسلط بر این موارد در آن به چشم می خورد. « شکاف » پس از سالها شیامالان را به یاد شیامالان می اندازد!
هایائو میازاکی و انیماتورهای استودیوی گیبلی، بزرگترین جشن پیروزیشان را با شاهزاده مونونوکه داشتند؛یک داستان افسانهای مربوط به تاریخ ژاپن که همه رکوردهای جدول فروش را در سال 1997 شکست.
رخلاف رؤسای استودیوهای انیمیشن در هالیوود که انتظار ندارند بتوانند به تصورات شخصیشان روح بدهند و آنها را بیافرینند(تنها والت دیزنی هنرمندی نامی و خوب در زمینه انیمیشن بود)،میازاکی خود یک طراح دستی انیمیشن است،او تقریبا 80 هزار از 144 هزار طرح مدادی شاهزاده مونونوکه را خود کشید.در 56 سالگی وقتی او کار سه ساله سختش؛شاهزاده مونونوکه را کامل کرد،شدیدا به استراحت احتیاج داشت و به همین دلیل خود را از کارگردانی بازنشسته کرد.اما خوشبختانه او کسی است که نمیتواند دست از کار بکشد.اکنون بعد از چهار سال میازاکی یک انیمیشن دیگر آماده کرده است: شهر اشباح فیلمی که به گفته او،برای دخترهای ده ساله است و آن هم در شرایطی که محوریت اکثریت انیمیشنهای ژاپنی پسرها هستند.
فیلم،یک شاهکار است و کار مورد علاقه من در میان شاهکارهای میازاکی.فیلمی که قصهاش قصه جدایی دختری از والدینش و البته میتواند یکی از ابتداییترین قصهها باشد.شهر اشباح هرچند میتواند اوج جولان این دوره چهار ساله میازاکی باشد،اما هنوز تا یک اثر ماندگار فاصله دارد.شبیه ملاقات دوباره تصورات مهیج دورهء کودکی در یک جهان فانتزی که هم برای میازاکی، هم برای همه ما بینظیر است.
البته در مورد این فیلم مقایسهء غیر قابل اجتنابی با کتاب آلیس نوشته«لویس کارلوس»وجود دارد. شهر اشباح غرابت آشنایی با آن کتاب دارد،چنانکه گویی هر دوی آنها در یک رؤیا و یا در یک زندگی میگذرند.حسی مشترک از بازیگوشی هدفدار و بااراده در آنها وجود دارد،با شخصیتها و موقعیتهایی که ممکن است در وهلهء اول به نظر ناموجه و بیتناسب بیایند،اما به طریقی عمیقترین ترسها و آرزوهای ما را آشکار میکنند.
در شهر اشباح هسته اصلی روایت جستجوی زن جوان قهرمان برای یافتن والدینش است که اکنون تغییر شکل دادهاند.او برای رسیدن به این مقصود باید در هویتی مستقل و جدید قرار بگیرد.
زن قهرمان داستان،چیهیروی ده ساله،گردشی را با اتومبیل در روز تعطیل همراه والدینش آغاز میکند.پدرش،آدمی ماجراجو است،و در امتداد راه کوهستانی به زحمت پیش میرود تا به ورودی تونل طویلی میرسد که مسدود شده است،بنابراین اتومبیلها نمیتوانند داخل شوند.وقتی که پدر پیشنهاد میکند به آن قدم بگذارند،چیهیرو مقاومت میکند.چون تونل،او را به وحشت میاندازد.با وجود این،پدر و مادر به تاریکی قدم میگذارند و چیهیرو به خاطر ترس از تنها ماندن به دنبال آنها میرود.در انتهای دیگر تونل،آنها ظاهرا پارک متروکی را مییابند،که ساختمانهای سبک غربی آن،منظرهای بدنما و غیر طبیعی دارد.باوجوداین، پدر اعتنا نمیکند،اما بوی غذا از یکی از رستورانهای آنجا به مشام میرسد اما هیچ رستورانی دیده نمیشود،پدر شروع به جستجو میکند و مادر نیز او را همراهی میکند.
چیهیرو مرتب فکرهای بد میکند و این فکرها شدت مییابند و او از خوردن و دویدن برای جستجوی محل امتناع میورزد،پدر و مادر به خوکهای بزرگ خسخسکننده تبدیل شدهاند.
چیهیرو وحشت میکند.فقط میفهمد که این خوابی نیست که بتواند از آن بیدار شود؛بدترین رؤیای عمرش.وی به طریقی به دنیای دیگری سقوط کرده است،دنیایی که با راه و روش خدایان و دیوهای عجیب،پر از جمعیت میشود،تا جایی که به نظر میرسد فقط چیهیرو انسان است.سپس او با هاکو،پسری دوازده ساله روبرو میشود که به چیهیرو کمک میکند تا دوباره قدرت پاهایش را به دست آورد.چیهیرو یک قاعده میآموزد،این که هرکس باید کار کند،هیچگونه تنبلیای مجاز نیست و موضوع دیگری که میفهمد آن است که او نمیتواند اسمش را داشته باشد،او بایستی یک نام تازه برای خود انتخاب کند:سن.هاکو به وی اخطار مینماید که او باید اسم قدیمش را فراموش نکند،در غیر این صورت هرگز قدر نخواهد بود به زندگی قبلیاش بازگردد.وی همچنین چیهیرو را به کاماجی معرفی مینماید،مخلوقی با چهار دست و دو ساق،و رین،دوشیزهای نوجوان که سن (چیهیرو)را زیر بال خالدارش میگیرد.اما صاحب این محل،یوبابا،پیرزنی فرتوت است با سری بسیار بزرگ و شخصیتی مخلوط از سکروگ و ملکه قلبها.چیهیرو کشف میکند مهمانان خدایانی هستند که به طلسم RR بعد از سفرهای خستهکننده که از میان انسانها مراجعت میکنند نیاز دارند.به عنوان مقدمه آشنایی،او برای شستن اوکوتارساما تعیین میشود؛خدای رود که عظیم است و تلی از کثافتها را به حرکت درمیآورد.او شجاعانه با وظیفه نفرتانگیزش دست و پنجه نرم میکند و به رغم اینکه تقریبا در سیلاب لجن در حال غرق شدن است،سعی دارد دوستی رین را جلب کند.
چیهیرو در شرایطی که به محیط جدیدش عادت میکند،والدینش را نیز فراموش نکرده است. (تصویرتصویر) آنها کجا هستند؟چگونه میتواند آنها را به شکل انسان برگرداند؟
استفاده از آخرین فنآوری دیجیتالی شهر اشباح به اندازه تمام کارهای میازاکی تاکنون،مجلل است،مملو از تصاویر خیرهکننده،مثل قطار اسرارآمیزی که در آب فرو میرود،و به شکلی یادآور همسایهام توتورو صحنهای که فکر میکنم برای دیزنی و یا لویس کارول اتفاق نیافتاده باشد، اما دیکنز چطور؟دقیقا دیکنز،شاید الگوی درست برای این فیلم فوق العاده،آلیس در سرزمین عجایب نیست بلکه«دیوید کاپرفیلد»است!
“آواز” آخرین انیمیشن مطرح در سال ۲۰۱۶ است که میتوان آن را با این کلمات توصیف کرد: موسیقی متن عالی، داستانی زیبا و اثری هنری. پس از لذتبردن از محصولات قوی امسال دیزنی / پیکسار مانند «زوتوپیا»، «در جستجوی دوری» و «موآنا» و حتی انیمیشن دیدنی و قابل تامل «کوبو و دو تار»، انیمیشن “آواز” اثری لذتبخش و سرگرمگننده بیش نیست. با موسیقی متن شنیدنی و سبک پاپ موجود در آن (ترانهها به شدت ماندگارند، شاید تا ۶۰ سال آینده!)، مسلما میتواند روی فروش فوقالعاده در آیتونز حساب باز کند اما باید دید آیا در فروش گیشه نیز اینچنین موفق خواهد بود. به نظر میرسد این انیمیشن بیشتر به دل مخاطبان جوانتر خواهد نشست تا افراد با سن و سال بالاتر؛ این هم رویکرد متمایز این اثر نسبت به سایر رقیبان برتر خود در سال ۲۰۱۶ محسوب میشود.
“آواز” نیز همانند «زوتوپیا»، در دنیای مختص حیواناتی که خصلتهای انسانی پیدا کردهاند میگذرد (هیچ انسانی مشاهده نمیشود). اگرچه ظاهرا تفکر نهفته در برخوردهای اجتماعی و فرهنگی درونگونهی این حیوانات چندان قدرتمند نیست. از لحاظ موضوعی، درونمایهی این اثر شامل موضوعات مثبت و استانداردی همچون دنبال روهایات برو یا قدر دوستانت را بدان میباشد و قطعا نمیتوان از یک محصول کارتونی به دلیل محتوایی اینچنینی که برای بچهها مناسب است، انتقاد کرد و البته باید گفت که “آواز” در بیان مقصود خود دچار سطحینگری نشده. این انیمیشن موفقیت خود را مدیون خلاقیت و انرژی مضاعف نهفته در ترانههایش است که باعث درخشش آن شدهاند. اما باید اذعان کرد که “آواز” نمیتواند پابهپای حریفان قدرِ خود ، زوتوپیا ، موآنا ، دوری و حتی اثر کمتر دیده شده اما فوقالعادهی کوبو پیش برود.
شخصیت اصلی در این گروه حیوانات، کوآلایی به نام «باستر مون (متیو مککانهی)» مدیر تئاتری میباشد که در تلاش است تا رونق تئاترش را قبل از این که به تصاحب بانک دربیاید، به روزهای اول بازگرداند. به عنوان آخرین تلاش، قصد دارد مسابقات خوانندگی برگزار کند. جایزهی مسابقه هزار دلار تعیین میشود اما یک اشتباه ساده در آگهی تعدادی صفر به رقم مذکور اضافه کرده تا باستر بیش از پیش در تنگنای مالی قرار گیرد. این رقم بالا افراد بااستعداد فراوانی را از دور و نزدیک گرد هم جمع میکند: مایک (با صداپیشگی سث مکفارلن) موشی بدسیرت با صدایی شبیه «فرانک سیناترا» (بازیگر و خوانندهی آمریکایی)، رزیتا (ریس ویترسپون) مادر خانهداری که صاحب دو جین بچهخوک است، اَش (اسکارلت جوهانسون) جوجهتیغی عاشق راک که تمایل زیادی به خارج شدن از زیر سایهی دوست پسرش دارد، جانی (تارون اِگرتون) گوریلی که نمیتواند بین علاقهاش به خوانندگی و شغلش که رانندهی ماشین هنگام سرقتهای پدرش از بانک است، تعادل برقرار کند، مینا (توری کِلی) فیل نوجوانی که ترس از صحنهی حاد دارد و گانتر (نیک کرول) یک خوک پرزرق و برق که آمیزهای از لیدی گاگا و لیبراچی (خواننده و نوازنده آمریکایی) به نظر میرسد.
قریبا تمامی هشتاد ترانهای که در انیمیشن خوانده میشوند (بیشتر ترانهها فقط چند ثانیه اجرا شدهاند)، آوازهایی شناختهشده و مشهور در زمان حال یا گذشته میباشند. تنها یک ترانهی جدید به گوش میرسد که آن هم باور نام دارد که یک همخوانی دونفره از «آریانا گرانده» و «استیوی واندر» محسوب میشود. شاید بتوان بازخوانی برجسته «توری کلی» از آهنگ هاللویا اثر «لئونارد کوهن» را به نوعی تکریمی غیرعامدانه از این خواننده/آهنگساز اخیرا فوت شده دانست. از دیگر بازخوانیهای مشهور میتوان به اجرای مکفارلن اشاره کرد که سه ترانهی فرانک سیناترا را بازخوانی کرده (ترانههای «راه من» ، «با من پرواز کن» و «مرا به ماه بِبر») . همچنین ویترسپون ترانههای «از ذهنم پاکش کنم» اثر تیلور سویفت، «آتشبازی» از کیتی پری و «چشم ببر» از گروه راک سروایور را اجرا کرده. مککانهی هم بازخوانی عجیبی از «شاید بهم زنگ بزنه» داشته. نیک کرول «عاشقانهی بد» از لیدی گاگا را اجرا کرده و تارون اگرتون «با من بمان» از سم اسمیت را زمزمه میکند. همچنین در خلال انیمیشن میتوان تعدادی ترانهی قدیمی را نیز پیدا کرد مانند «مثل باد حرکت کن» از کریستوفر کراس و «به من عشق بورز».
قطعا انیمیشن “آواز” تماشاگران را راضی خواهد کرد. میتوان آن را محصولی خوشبینانه و نتیجهبخش دربارهی بازندههایی دانست که رویای خود را دنبال و خودشان را پیدا میکنند و در نهایت به موفقیت میرسند. اثری که دیرهنگام و برای پرکردن وقت والدین و فرزندان هنگام تعطیلات کریسمس و روزهای سال نو عرضه شده. با وجود لذتبخش بودن، نمیتوان انتظار توجه چشمگیری را برای این انیمیشن پس از گذشت چند هفته از اکران تصور کرد. “آواز” از آن دست انیمیشنهایی نیست که پس از گذشت پنج یا ده سال دیگر در خاطرهها بماند. اگرچه لذت آن زودگذر است اما بالاخره نمیتوان از آن صرف نظر کرد.
داستان عامهپسند (Pulp Fiction)؛ فیلمی آمریکایی، محصول سال ۱۹۹۴، به کارگردانی کوئنتین تارانتینو و در گونهٔ سینمای جنایی است. عمدهٔ شهرت فیلم به دلیل به نمایش درآوردن ترکیبی کنایهآمیز از خشونت و شوخطبعی، داستان غیرخطی، اشارههای سینمایی، ارجاعات آن به فرهنگ عامه و دیالوگهای آن است.
داستان عامهپسند، روایتگر ماجراهایی با خطوط داستانی متقاطع از گانگسترهای لسآنجلسی، بازیکن بوکس، سارقان مسلح خردهپا و یک کیف اسرارآمیز است. بیشتر زمان فیلم از تکگویی و گفتگوهایی با درونمایهٔ نگاه به زندگی و با چاشنی بذلهگویی تشکیل شدهاست که بین شخصیتهای فیلم ردوبدل میگردد.
«داستان عامهپسند / Pulp Fiction» در آمریکا به کتابهای کوچکی گفته میشود که معمولاً فاقد ارزش محتوایی غنی است و عمدتاً کارکرد جذابی برای پر کردن زمان دارند. این داستانها خریده میشوند، در طول یک سفر کوتاه خوانده میشوند و از جذابیتش لذت میبرید و سپس اگر به دور انداخته نشوند، به عنوان زیردستی استفاده میشوند و اکثراً جزو آثار نخواهند بود که قفسه های کتابخانههای عموم مردم را پر کند؛ تعبیری که برخی منتقدان این فیلم به کنایه درباره پالپ فیکشن به کار بردهاند.
مطابق با سبک کوئنتین تارانتینو در روایات داستان بهصورت غیرخطی؛ داستان این فیلم نیز به شکل غیرترتیبی روایت میشود. ساختار پالپ فیکشن براساس سه داستان متمایز بنا شده است که در خط سیر روایت اشتراکاتی نیز با یکدیگر دارند.
آدمکش حرفهای، وینسنت وگا (با بازی جان تراولتا) شخصیت اصلی داستان نخست، بوکسور حرفهای، بوچ کولیج (با بازی بروس ویلیس) شخصیت اصلی داستان دوم و همکار آدمکش وینسنت، جولز وینفلد (با بازی ساموئل ال. جکسون) شخصیت اصلی داستان سوم است.
فیلم را میتوان به هفت بخش تقسیم کرد که عنوان سه روایت اصلی بهصورت متنی بر صفحهٔ سیاه در بین قیلم و به مدت چند ثانیه نمایش داده میشود: 1-سرآغاز رستوران 2-پیشدرآمد «وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس» 3-«وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس» 4-پیشدرآمد «ساعت طلایی» (الف-گذشته، ب-حال) 5-«ساعت طلایی» 6-«وضعیت بانی» 7-سرانجام - رستوران.
داستان فیلم درباره کاراکترهایی است که در دنیایی پر از دسیسه و ناامیدی زندگی میکنند. فیلم دنیایی را به تماشاگر معرفی میکند که در آن اثری از انسانهای معمولی و یا حتی یک روز معمولی به چشم نمیخورد؛ جایی که اگر بخواهی آتشی را خاموش کنی، به جهنمی از آتش میافتی.
جان تراولتا در نقش کاراکتری با نام «وینسنت وگا» بازی میکند، قاتلی نیمه حرفهای که از طرف رئیسش اجیر شده که مردی را بکشد. برای اولین بار ما او را با شریکش جولس (با بازی ساموئل ال جکسون) میبینیم که در حال رفتن به سوی چند دلال مواد مخدر خارجی و البته گستاخ هستند تا نمایشی پر خون و پر خشونت را اجرا کنند!
متد فیلم روایی فیلم این است: شخصیتهای داستان در شرایطی سخت و پیچیده قرار میگیرند. فیلم هم به کاراکترها اجازه میدهد که برای نجات جان خود، از این شرایط، به شرایط سختتر و بحرانی تری فرار کنند! و بیشتر صحنههای اکشن فیلم، ناشی از وقایعی است که کاراکترهای فیلم، برای کنترل بحرانی که در آن گرفتار شدهاند انجام میدهند.
«قصههای عامه پسند» عاشق کلمههای به کاربرده خودشان هستند. (چه برسد به تماشاگران) دیالوگهایی که توسط تارانتینو و آواری نوشته شده است اگرچه بعضی وقتها غیر معمول میباشند اما همیشه جالب و جذاب هستند.
این دیالوگها این نکته را به ما یادآوری میکنند که شخصیتهای فیلم، با هم متفاوت هستند (و کلا شخصیتپردازی فیلم در سطحی فوق العاده عالی قرار میگیرد) مثلا تراولتا شخصیتی کم حرف دارد، جکسون شخصیتی دقیق، پلامر و تیم راث عاشق و معشوقیهایی احمق، هاروی کیتل به مانند یک حرفهای پرکار تند گو است و... .
از تمام این نکات بگذریم یک نکته باقی میماند و آن هم موسیقی منحصر به فرد فیلم است که یکی از بهترین موسیقی های متن تاریخ است و برخی آثار سینمایی تلاش کردهاند از آن تقلید کنند؛ موسیقی که از سبکهای Rock and Roll ، pop Surf و soul ساخته شده و چینشی هنرمندان در بستر اثر دارد و در خدمت ریتم تند فیلم است.
این ما هستیم یک سریال تلویزیون آمریکایی کمدی-درام ساخته شده توسط Dan Fogelman است که برای اولین بار در ان بی سی در 20 سپتامبر 2016 پخش شد. گروه بازیگران شامل ستارههایی مانند میلو ونتیمیگلیا، مندی مور، استرلینگ کی براون، کریسی متز، جاستین هارتلی، سوزان کلیچی واتسون، کریس سولیوان و رون سیپاس جونز است.
داستان شرح بیان زندگیهای و روابط های افراد یک خانواده که در تاریخ تولدی مشابه به دنیا امدهاند و طرز زندگی که این افراد درحین متولد شدن در یک روز، متفاوت از هم هستند.
خلاصه داستان :
جک و ربکا زوج جوانی هستند که در پترزبورگ منتظر به دنیا آمدن سهقلویشان می باشند. کوین که یک بازیگر تلویزیونی موفق و خوشتیپ است از زندگی مجردیاش خسته شده است. رندال نیز تاجری است که در کودکی پدرش او را در یک ایستگاه آتش نشانی رها کرده بود و اکنون دارای یک همسر و دو دختر است...
اینها تعدادی از گروهی هستند که برخی در یک روز هم به دنیا آمدهاند و زندگیـشان بطور غیرقابل انتظاری با یکدیگر برخورد میکند.
???? سخن آخر:
شاید "اخیرا" وقتی اسم شبکه NBC میاد سریالاش رو به خاطر کنسلی های متعددش دنبال نکنیم ولی این سریال متفاوته و آمار بینندگان بالاش هم گواه این موضوعه ، پس بابت کنسل نشدنش خیالتون راحت باشه ...
این سریال بسیار شیرین و دوست داشتنیه ، داستان بسیار جذابِ و دیدنش حس خوبی به آدم دست میده ،همچنین خیلی از اتفاقات سریال رو تو زندگی طبیعی ، هممون داریم پس اگه به دنبال دیدن یه زندگی با فراز و نشیب های واقعی و جذاب هستین این سریال بهترین گزینه است .
وایکینگ ها یک درام تاریخی ایرلندی-کانادایی است که توسط مایکل هرست برای شبکه ی هیستوری ساخته شده است. واکینگ ها الهام گرفته شده از داستان های رگنار لادبروک، یکی از معروف ترین اساطیر اسکاندیناویایی کسی که به خاطر هجوم به فرانسه و بریتانیا شناخته میشود، ساخته شده است.
داستان وایکینگز پیرامون مردی جنگجو و ماجراجو به نام “رگنار لاثبروک” هست که دید متفاوتی نسبت به بقیه وایکینگ ها داره و آینده رو خیلی روشن تر و بهتر میبینه . “رگنار” جنگجویی ست که سودای دریای پهناور غرب و تاراج سرزمین آن سوی آن را در سر دارد و به زندگی در سرزمین تحت حکمرانی “اِرل هرالدسون” که Gabriel Byrne نقش آن را ایفا می کند، قانع نیست .
رگنار لاثبروک با پادشاه آن دوران وایکینگ ها به مخالفت برمیخیزد و دوست دارد این بار به جای نبرد با شرقی ها منطقه خود حمله به سمت غرب را در دستور کار خود قرار بدهند لاثبروک با مخالفت با پادشاه خود، کار را به جلو میبرد تا راه را برای نبرد با غربی ها هموار کند و حتی خود را در مقام پادشاهی ببیند.
وایکینگز از اون دسته سریال هایی هست که با وجود اکشن ، درام و تاریخی بودنش فراتز از اونها پا گذاشته و تونسته طِی این چهار فصل بیننده های زیادی رو کسب کنه و ریت خیلی خوبی رو بگیره ( 8.6 از 10 در IMDB ) ، گذشته از اون وایکینگز تمام ویژگی یه سریال عالی و دیدنی رو داره.
وقتی در این سریال جنگی رُخ میده و نبردی در پیش هست که شما از قبل میدونید نمیتونید صبر کنید تا اون نبرد آغاز بشه ، وقتی در این سریال بحثی بین خودی ها پیش میگیره میترسید که الانه بین خودشون جنگی صورت بگیره و همه چی از بین بره ، وقتی در این سریال جون یکی که به سریال لذت دیدن رو میده در خطر میفته شما همش نگرانید که چه اتفاقی براش میفته و ….
پس اگر میخواید جنگ و خیانت و دوستی و اتحاد و استراتژیک رو ببینید ، میخواید ببینید که فتح کردن چجوریه ، ماجراجویی چجوریه ، وایکینگز رو به هیچ وجه از دست ندید .