-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
آثار وس اندرسون، از «خانواده رویال تننبام» گرفته تا «آقای فاکس شگفت انگیز» همیشه به نوعی سورئال بوده اند و شخصیتهایی عجیب غریب و غلو شده داشته اند. بلافاصله میشود تشخیص داد که «هتل بزرگ بوداپست» هم اثر این کارگردان است؛ همه عناصری که طرافداران به واسطه آنها اندرسون را دوست دارند و عناصری که منتقدان با تاکید بر آنها فیلمهایش را پر ادعا و گنگ میدانند در این فیلم یافت میشود. «هتل بزرگ بوداپست» در مقایسه با آثار پیشین اندرسون فیلمی بینابین است؛ نه به اندازه «قلمرو طلوع ماه» دوست داشتنی است و نه به اندازه « قطار سریع السیر قطبی» خسته کننده. این فیلم یک ماجراجویی بیش از ۹۰ دقیقه ای غیر معمول با رگههایی از کمدی در پیش رویمان قرار میدهد که با وجود ارجاعات فراوان به فیلمهای کلاسیک گوناگون، سبک روایت مخصوص خودش را پیش میگیرد.
ساختار «هتل بزرگ بوداپست» شبیه عروسک های تودرتو[۱] است. سکانس آغازین زنی جوان را به تصویر میکشد که به مجسمهای در یک قبرستان نزدیک میشود. سپس شروع به خواندن کتابی از مردی میکند که در مقابل تصویرش ایستاده است. سپس به ۱۹۸۰ برش میخورد که آن مرد که نویسندهای بی نام است (با بازی تام ویلکینسون) در مورد اثرش بحث میکند، در مورد این که چطور یکی از داستانهایش به یکی از تجربیات گذشته اش مربوط میشود. 20 سال دیگر فلش بک میخورد و به لابی هتل بزرگ بوداپست میرود که زمانی، محل اجرای چند طبقهای در جمهوری اروپایی زوبروکا (یک جمهوری خیالی) بوده و رو به خرابی گذاشته است. در آنجا نسخه جوانتری از نویسنده (حالا با بازی جود لا) با صاحب هتل، آقای مصطفی (با بازی بیل ماری)، مواجه میشود و سر میز شام سر داستان دیگری گشوده میشود. این داستان در دهه ۱۹۳۰ میگذرد که در آن زمان مصطفی پسر بچهای بوده است. این تو در تویی چهار لایه دستمایه اصلی «هتل بزرگ بوداپست» است و باقی چیزها حکم تزئینات و دکوراسیون را دارد.
در سال ۱۹۳۰ که دولتی فاشیست در حال قدرت گرفتن است و شعله جنگ در حال روشن شدن، هتل بزرگ بوداپست به واسطه تلاش فراوان آقای گوستاو (با بازی رالف فاینس) مهماندار هتل و شاگردش زیرو مصطفی (با بازی تونی ریولوری) به یکی از برترین تفریحگاههای اروپا تبدیل شده است. یکی از مشتریان همیشگی هتل (تیلدا سوئینتن) میمیرد و یک نقاشی ارزشمند به گوستاو می رسد. با این اتفاق همه چیز تغییر میکند. وارثان این [مشتری] زن به سرکردگی پسرش، دمیتری (با بازی آدرین برودی)، در صدد بر میآیند نقاشی را به هر نحو ممکن پس بگیرند. گوستاو به اشتباه به جرم قتل در یک پایگاه نظامی به زندان میافتد. در همین حین دمیتری با کمک دستیار روانی اش به نام جاپلینگ (با بازی ویلم دافو) در جستجوی نسخهای از وصیتنامه دومی بر میآید که اگر آن نسخه علنی شود اهدافش از تصاحب میراث به خطر میافتد. اولین گزینهای که برای فیصله دادن این قضیه به ذهن جاپلینگ میرسد بوی کشت و کشتار میدهد، کاری که در آن ید طولایی دارد.
گوستاو با نقش آفرینی بی عیب و نقص رالف فاینس کاریکاتوری تمام و کمال از یک جنتلمن تمام عیار است. ظاهرش همواره آراسته و پیراسته است و بیش از هر چیز دیگری به برخورد درست و نزاکت اهمیت میدهد. در عین حال هیچ وقت برخوردش متظاهرانه نیست و به طرز عجیبی در بین همه محبوب است. تعدادی از بهترین و جذابترین لحظههای فیلم وقتی رقم میخورد که گوستاو از کوره در میرود و شروع به ناسزا گفتن میکند. گوستاو در قلب «هتل بزرگ بوداپست» است و باقی همه حول او میگردند.
طولانی ترین قسمت فیلم میان دیوارهای یک پایگاه نظامی رخ میدهد که گوستاو در آن زندانی است. این قسمت متاثر از فیلمهای کلاسیکی مانند «فرار بزرگ» و «استالاگ ۱۷» و به نوعی ادای دینی به آنهاست. کمی بعد یک تعقیب و گریز نسبتاً طولانی در یک سرازیری اتفاق میافتد که طعنه ای است به سینمای مدرن و میل باطنی این سینما به اکشنهای کامپیوتری با جزئیات زیاد را دست میاندازد. اوج این داستان – که توضیحی در موردش نمیدهم – دلم را از خنده به درد آورد. همانطور که از سبک منحصر به فرد اندرسون بر میآید نماهایش در این فیلم هم بسیار با دقت گرفته شده اند. بنا به اقتضای موقعیت از نسبت طول به عرضهای مختلفی در سرتاسر فیلم استفاده میکند و حتی یک صحنه به صورت سیاه و سفید است.
اندرسون گروه بازیگرانش را با جمعی از چهرههای آشنا در نقشهای فرعی تشکیل داده است؛ متیو آمالریک، هاروی کایتل، بیل ماری، جیسون شوارتزمن، تیلدا سوئینتن، تام ویلکینسون، اُوِن ویلسون و باب بالابان همه نقشهای فرعی دارند. بسیاری از این بازیگرها پیشتر با کارگردان همکاری داشته اند. از بین بازیگرهایی که نقشهای پر رنگتری دارند، آدرین برودی، ویلم دافو و اداورد نورتون هم سابقه حضور در فیلمهایش را دارند. اما این اولین باری است که رالف فاینس در یک ماجراجویی با اندرسون همراه میشود و با وجود این که تا بحال بیشتر به نقشهای تیره و تار تمایل داشته در این فیلم یک کمدی ناب و نادر از خود به نمایش میگذارد.
غیر قابل پیش بینی بودن روایت «هتل بزرگ بوداپست» این اجازه را میدهد که خیلی سریع پیش رود. آرایشی از چندین بازیگر زبده همراه با چاشنی شوخ طبعی منحصر به فرد و غیر معمول اندرسون مخاطب را به کاوش در فیلم و درگیر شدن با آن ملزم میکند. هرچند این موارد باز هم نمیتواند نظر کسانی که فیلمهای اندرسون را بیش از حد غامض و گنگ میپندارند عوض کند، اما برای آنان که از فیلمهای یکنواخت و معمول خسته شده اند میتواند بساط یک سرگرمی دلچسب را فراهم آورد.
نویسنده:جیمز براردینلی
مترجم:سید مجتبی حسینی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
شخصیت اصلی فیلم ناگهان بالتازار یک الاغ است. فیلم در دهکده ای در ارتفاعات پیرنه فیلمبرداری شده که سرشار از خاطرات دوران کودکی او بوده. برسون،فیلم را این گونه می داند:" آزادانه ترین فیلمی است که ساخته ام،فیلمی که بخش اعظمی از وجود خودم را درون آن وارد کرده ام." از سال 1950 او به این موضوع فکر می کرد: "اگر فیلم مورد استقبال واقع شد، بسیار مدیون عنصر زندگینامه ای است....شروع فیلم غرق در دوران کودکی من است-درختان،جانوران،محیط و نواحی روستایی-این ها چیزهایی بودند که چه به عنوان کودک یا چه به عنوان نوجوان برای تعطیلات به آن جا می رفتم. کسی که با کار برسون آشنا نباشد، در اولین نماهای فیلم وقتی آن بچه الاغ و کودکان را می بیند، اشتباها خیال می کند که با یک فیلم کودکانه یا با اثری روبه روست که به گونه ای پر احساس قرار است یاد ایام گذشته را تصویر کند. اما برعکس، برسون می خواست"نشان دهد که مراحل زندگی یک الاغ، شبیه دوران زندگی انسان است: در بچگی او را نوازش می کنند و در بلوغ باید کار کند، وقتی آدم رشد می کند با استعداد و خلاق است و سر انجام دوره غیر قابل توضیح پیش از مرگ برای او فرا می رسد. " آندرو ساریس "منتقد سینا"این را درک کرد وقتی نوشت ((اگر ما بر سرنوشت بالتازار مویه می کنیم، به این دلیل نیست که دچار احساسات رقیقه می شویم،بلکه به این دلیل است که بالتازار به واسطه آن که آگاهی ما را تشدید می کند، منبع الهام بخش ما می شود.)) همان طور که ژان لوک گدار می گوید: (( فیلم واقعا جهان را در یک ساعت و نیم نشان می دهد،از دوران کودکی تا مرگ.)) این فیلم که شاید زیباترین و قدرتمندانه ترین اثر برسون است، مفهوم آزادی و رهایی را به شکلی مسرت بخش نشان نمی دهد یعنی همان طور که در پایان "یک محکوم به مرگ گریخته است" و "جیب بر" دیده ایم. در این فیلم رهایی با رنج توام است و معنایی از دلداری و تسلی را به شکلی غیر قابل توصیف بیان می کند. البته برسون بر روی شناختی که از الاغ به عنوان تصویری از فروتنی و تواضع داریم حساب می کند و شاید به ارتباطی که میان این حیوان و مردم عادی وجود دارد و باعث شده تا عیسی مسیح آن را انتخاب کند.برسون صحنه ای از ابله داستایوفسکی را به یاد می آورد که پرنس میشکین به صدای الاغی فکر می کند که کمک می کند او سلامت عقل و هوشیاری اش را بازیابد: "یادم هست که در بازل و در راه رسیدن به سوئیس،یک روز بعد از ظهر من به طور کامل از افسردگی بیرون آمدم و مساله ای که باعث شد چنین اتفاقی بیفتد صدای عر عر یک الاغ بود. من به شدت تحت تاثیر آن الاغ قرار گرفتم. به دلایلی بسیار خشنود و خرسند شدم و انگار فورا هر چیزی که در سرم بود، پاک شد. برسون تحت تاثیر این فکر قرار گرفت که "یک حیوان چیزی را به ابلهی می آموزد، انسانی که خود را یک ابله جا زده اما هوشمندی نادر یک حیوان باعث می شود او با زندگی ارتباط برقرار کند." برسون این مساله را به بخشی از زندگی اگناتوش لویولا مرتبط می داند که زمانی می خواست یک عرب مغربی را بکشد که اعتقاد داشت مریم مقدس را رنجانده اند. وقتی او به دنبال این "کافر" می گردد،اجازه می دهد که قاطرش تصمیم بگیرد چه راهی را باید انتخاب کرد. "آن حیوان راه بخشایش و گذشت را برمی گزیند و نه مجازات را." همه با جایگاه دیر پای الاغ در طویله مسیح و ورود پیروزمندانه مسیح به اورشلیم در یکشنبه نخل ریزان (یکشنبه پیش از عید پاک) آشنا هستند. برسون حتی با مغالغه ادعا می کند: "الاغ تمامی انجیل عهد جدید و عهد عتیق را تحت الشعاع قرار داده است." برسون اشاره می کند که عنوان فیلم اش از یک ضرب المثل باستانی گرفته شده کخ وارثان تاج و تخت پادشاه مجوسان را hasard می گفتند که واجد تمام معنای دو پهلویی است که برسون عرفا از این واژه در نظر داشته است: یعنی"شانس" و "سرنوشت" او مستقیما از اهدافش در این فیلم سخن می گوید: ناگهان بالتازار اضطراب و میل شدید ما در رویارویی با مخلوقی زنده است که کاملا فروتن و متواضع و به شدت پرهیزگار است که دست بر قضا به یک الاغ بدل شده است. بخت و اقبال او این بوده که نخوت و غرور نداشته باشد، با طمع و مال پرستی نسبتی نداشته باشد، رنج را تحمل کند و با شهوت بیگانه باشد و سر انجام جان بدهد.اندکی شبیه شخصیت شارلوت یکی از فیلم های اولیه چاپلین است، با این او یک حیوان است،الاغی است که هم در خودش غریزه تن دارد و هم نوعی معنویت یا عرفان مسیحی. در نگاه نخست دشوار است که بتوان ناگهان بالتازار را دنبال کرد چون شخصیت های فراوانی دارد و خطوط داستانی اش پر تعداد است. حتی ارائه خلاصه ای موجز از فیلم باعث سردرگمی می شود و کاملا بی معنا به نظر می رسد آن هم در فیلمی که 85 دقیقه است. ما آن چنان به طرح های دراماتیک معمول که سر انجام در نقطه ای به اوج می رسند، ما در برابر این نوع آثار باید به احساساتمان اعتماد کنیم تا بتوانیم به تدریج میان سکانس ها و نماهای متوالی ارتباطی بر قرار کنیم. پس زمانی که بتوان به فیلم نزدیک شد آن وقت است که این امکان به دست می آید تا ساختار استادانه ای که برسون پی افکنده را درک کنیم: الاغ در این فیلم،چونان یک نخ تسبیح رویدادهای فیلم را به همدیگر ربط می دهد و خطوط مختلف داستانی را به شیوه های عجیب در یکدیگر فرو می برد. این فیلم در واقع مجموعه ای است از گناهان بزرگ بشری اعم از غرور،تنبلی،میخواری و شهوتی که با حرص و طمع مسابقه گذاشته است تا نقش اول گناه را از آن خود کند. تمام صاحبان مختلف این الاغ،یکی از دیگری گناهکارتر است چون بالتازار هیچ قضاوت روشن و آشکاری از خود نشان نمی دهد،تنها کاری که او در برابر خشونت صاحبش انجام می دهد این است که پای به فرار می گذارد. به نظر من در این فیلم خود بالتازار راوی فیلم است،اگرچه برسون عملا به این مساله در فیلم اشاره نمی کند اما نقطه نظر فیلم به وضوح می گوید که راوی بالتازار است،این حیوان هم شاهد دوست داشتنی بدی ها در حق دیگران است و هم خودش قربانی همان بدی ها و شرارت هاست.خصوصا که برسون در صحنه ای که حقارت ماری را نشان می دهد، بر حضور خاموش بالتازار تاکید می کند. برسون در فیلم ناگهان بالتازار،نماهای خاصی از فیلم را خذف می کند و به این ترتیب به جدی ترین ساختار فیلمش تداوم می بخشد. زنجیره ای از ناملایمت که ماری، آن الاغ و بسیاری دیگر را در برگرفته نشان دهنده گردش دائمی بدی و شر است. موضوع بزرگ این فیلم علت العلل بودن است.علتی که با علت های بسیاری مرتبط است:بی معنا شدن معصومیت،غرور،اشاره ضمنی به مسیحاگونگی بالتازار،حرص و طمع و تن خواهی...این امپراطوری نامرئی و ساختار آن را صرفا می توان بر اساس این گفته که ژان در جیب بر می گوید،توجیه کرد:"شاید هر چیزی، یک دلیلی دارد."
نویسنده:نرگس رنجبر
منبع:الفبای سینما