در زندگی روستایی، گاو و گوسفند هستی یک زندگی هستند و نابودی آن پیامدهای ناگواری را بههمراه دارد آن هم گاوی که آبستن باشد. فیلم برگرفته از داستان چهارم از مجموعهی عزاداران بیل، نوشتهی غلام حسین ساعدی است. علاوه بر داستان قدرتمند و ساختارمندش که درون یک بافت روستایی و بستری از جامعهای تماماً ایرانی و بومی اتفاق میافتد، جهان اجتماعی و فرهنگی یک جامعه را با زبانیگیرا به نمایش میگذارد.
ترس از دست دادن، نیاز شدید و حیاتی و عشق به گاو، مشحسن را مجنونوار، دیوانهی گاوش کرده است. از دست دادن چنین چیزی، قطعاً میتواند ضربهای جبرانناپذیر به او وارد کند که این اتفاق رخ میدهد و او را دچار فروپاشی ذهنی تا مرز توهم گاوشدگی و نهایتاً مرگ پیش میبرد.
خرافات و توهم دشمن از عمدهترین مسائلی است که در فیلم مطرح میشود. گاو مشحسن میمیرد و دیدگاههای مختلفی مطرح میشود که در بین آنها: کار، کار بلوریهاست (دشمنان ابدی این روستا) از همه پررنگتر است. در صورتیکه وقتی بلوریها برای دزدی به خانهی مشحسن آمدند، از عدم وجود گاو جاخوردند که تأویل: «کار، کار بلوریهاست» را کمرنگتر میکند و چیزی فراتر از توهم دشمن باقی نمیگذارد.
سایههای وهم و خرافه در جایجای این روستاست، زنان به رهبری پیری در بینشان، با اعمالی خرافهگونه، دست به دعا برمیدارند، وردی روی آب میخوانند و جرعهجرعه روی اهالی روستا میپاشند تا از شر شیطان و نفرین در امان باشند. آنها متوسل میشوند به دستانیکه قدرتشان فراتر از جهان ماست (دستانیکه به نوک پرچم وصل شدهاند)، دستان ماورائی که شاید بتوانند این روستا را از دست شیطان (دشمن ابدی انسان) نجات بدهند.
سایههای این توهم (توهم دشمن) تا جایی است که عموم افراد روستا درگیر یک پارانویا هستند و همیشه آمادهاند تا با توطئهی دشمنانشان (بلوریها) مقابله کنند. ریشههای این توهم و پارانویا را شاید بتوان ترسی دانست که سرتاسر جامعه را فرا گرفته است، ترسی که منبع و منشا آن میتواند به عقبهی یک جامعه و اتفاقات تاریخی و سیاسی آن برگردد.
در صحنهی پایانی فیلم شاهد هستیم که مشحسن با سه تن از همولایتیهایش برای مداوا به شهر میروند و او در راه رفتن نافرمانی میکند تا جاییکه اسلام، منطقی و معقولترین شخصیت داستان نیز گاو بودن او را باور میکند و با ترکه بر کمر مشحسن میکوبد و میگوید: برو حیوان.
انتخاب عدد سه، بهنوعی طعنهآمیز و زیرکانه انتخاب شده و یک این همانی با عدد همیشگی دشمنانشان (بلوریها) ایجاد میکند و بحث توهم دشمن را هرچه بیشتر و بیشتر، در جایجای فیلم بست میدهد.
فیلم علاوه بر بحث توهم دشمن و خرافات، نگاهی به روابط اجتماعی در روستا دارد، روابطی که در آن حریم خصوصی و زندگی شخصی معنای خاصی ندارد. سرها و چشمها همهجا هستند، لای در، پنجره، بالای دیوار، پشت دیوار، پشتبام و دخالت در زندگی و فضولی، امریست بدیهی و انگار همگی باهم زندگی میکنند و فردیت هنوز به معنای مدرن آن شکل نگرفته و معنای خاص و واحدی ندارد.
در روستا، کدخدا صرفاً فردی است پیر که بهلحاظ دانایی، برتری خاصی نسبت به دیگران ندارد و عمده مسائل با رجوع به اسلام (شخصیت فیلم) حل میشود.
سایههای وهم و خرافه در جایجای این روستاست، زنان به رهبری پیری در بینشان، با اعمالی خرافهگونه، دست به دعا برمیدارند، وردی روی آب میخوانند و جرعهجرعه روی اهالی روستا میپاشند تا از شر شیطان و نفرین در امان باشند.
در چنین جامعهای، زنان نقش بسیار کمرنگ و به حاشیه رانده شدهای دارند، در تصمیمات هیچ نقش و جایگاهی ندارند و تمامی مسائل با مشورت و به دست مردان حل میشود.
زنان در این جامعه بهجز غذا و چایدهی به مردان و زائیدن، هیچ نقش مهمی را ایفا نمیکنند و تنها عکسالعمل آنها به وقایع و اتفاقات، گریه و ناله است.
در چنین جامعهای زنان حق دخالت در کارهای جدی و تصمیمات حیاتی ندارند و خودشان نیز هیچ تلاشی برای بدست آوردن جایگاهی قابل قبول ندارند و بهنوعی زندگی و ذهنشان شرطیسازی شده بهطوریکه امر غذا و چایدهی را اتوماتیکوار و مکانیکی انجام میدهند.
فضاییکه فیلم از جامعه به نمایش میگذارد، فضایی غمزده و راکد است، جامعهای که برای گریه کردن، برای ناراحت شدن و برای شنیدن خبر بد آبستن است.
این جامعه فقط زمانی شاد میشود که فردی را که معمولاً در موضع ضعف قرار دارد، مورد تمسخر و یا آزار و اذیت قرار دهد و از این کار لذتی سادیستی ببرد.
در چنین جامعهای شاد بودن تعریف نشده است و ایجاد یک چنین چیزی کاریست دشوار. فیلم در صحنهی ابتداییاش، نشان میدهد که پسر مشصفر که ظاهراً فردی است که هنجارهای آن جامعه را تا حدودی رعایت نمیکند، آتش به دست میآید و شخصیت دیوانهی روستا را که از قبل او را بستهاند، میترساند.
بچههای روستا که نمایندهی آینده هستند، بهشدت از این کار لذت میبرند و با پسر مشصفر همراهی میکنند. در صحنهی پایانی فیلم نیز، تصویر اینگونه تمام میشود که باز اهالی روستا و بچهها، همچون صحنهی آغازین فیلم مشغول اذیت و آزار فرد دیوانه هستند و اسلام که نقشهی نگفتن مرگ گاو را ریخته و پیشنهاد فراری شدن آنرا داده بود، اینبار به مصلحت خودش میگوید که مشحسن نیز فرار کرده است، یک دایره و یک گردش طنزآمیز.
انتخاب این فرم برای ابتدا و انتهای فیلم، برخاسته از درونمایه اثر دارد و همان اصطلاح «انگار نه انگار» را نشان میدهد. زیراکه با رفتن مشحسن، روال عادی و طبیعی به روستا برگشته و نوید میدهد که باز هم از این اتفاقات در پیش است. تصاویریکه فیلم از نوع معماری و بافت روستا بهنمایش میگذارد، معماری ایرانی و اصیل است. معماری پیوند عمیقی با فرهنگ و نوع زندگی خورده است. در اینجا پنجره فقط برای ورود و خروج هوا و یا ورود نور بنا نشده است و همیشه سرهایی پیدا و ناپیدا درون آنها میلولد، لای هر در چوبی امکان بودن چشمهایی است و پشت هر دیوار کوتاهی، سرهایی میجنبند.
حوض در اینجا، علاوه بر تأمین نیاز آب، نقش جمعکننده افراد بهدور هم است که با گذر زمان و مدرن شدن معماری، این نقش را میدان و فلکهی اصلی شهر یا روستا، بازی میکند.