«هری پاتر و زندانی آزکابان» (Harry Potter and the Prisoner of Azkaban) نه تنها بهترین قسمت کل مجموعهی «هری پاتر» است، که در کنار برخی از خوشساختترین و شگفتانگیزترین بلاکباسترهای مدرن هم قرار میگیرد. وقتی دربارهی تاریخچهی سری فیلمهای هری پاتر حرف میزنیم، همیشه از اینجا شروع میکنیم که چگونه اقتباس سینمایی از روی کتابهای فانتزی جی. کی. رولینگ به انقلاب بزرگی در حوزهی فیلمهای استودیویی پرخرج منجر شد، اما همهچیز در اینجا به پایان نمیرسد و سری «هری پاتر» فقط به این دلیل معروف و ارزشمند نیست، بلکه این مجموعه بعد از دو قسمت با «زندانی آزکابان» کاری کرد تا تاریخنویسان فقط یک فصل مفصلِ جداگانه برای این قسمت کنار بگذارند. «زندانی آزکابان» به هر دوی کسانی که از روز اول طرفدار سرسخت این مجموعه بودند و به اندک کسانی که فکر میکردند این فیلمها فرق چندانی با دیگر فانتزیهای نوجوانپسند سینما ندارند، ثابت کرد که نه اینطور نیست. دنیای سحر و جادوگری هری پاتر میتواند خیلی هیجانانگیزتر و تاریکتر و درگیرکنندهتر از چیزی باشد که فکرش را میکردیم و در قسمتهای قبل دیده بودیم. «سنگ جادو» و «تالار اسرار» اگرچه به خودی خود آغازکنندههای خوبی برای این دنیای پیچیده و اقتباسهای وفاداری هستند، اما هیچوقت بدل به «فیلم»های خوبی نشدند.
وقتی دو فیلم اول را تماشا میکنیم، این فیلمها نیستند که ما را عاشق دنیای رولینگ میکنند، بلکه اتفاقات عجیب و غریب و سحرآمیزی است که در آنها میافتند. منظورم این است که در حالی که دو قسمت اول هیچ دستاورد و ویژگی منحصربهفردی نداشتند و همهچیز به بازآفرینی اتفاقات داخل صفحات کتاب رولینگ خلاصه شده بود، «زندانی آزکابان» کار جسورانهای انجام میدهد؛ کاری که از هر اقتباسی انتظار میرود، اما آنقدر اقتباسهای کمی دست به چنین کاری میزنند که این موضوع به یک اتفاق غیرمعمول بدل شده است و آن هم این است که این فیلم واقعا کتاب سوم رولینگ را به سینما ترجمه میکند و همهی اینها از صدقه سری کارگردان کاربلدی به اسم آلفونسو کوآرون مکزیکی است.
این واژهی «ترجمه» خیلی مهم است. یکی از دلایلی که پروندهی فیلمهای ویدیو گیمی خیلی سیاه است، به خاطر این است که متریالها از بازی ویدیویی به سینما ترجمه نمیشوند، بلکه پروسهی انتقال بهطور کاملا «یهویی» و «کیلویی» صورت میگیرد. چنین چیزی دربارهی اقتباس سینمایی از روی کتاب هم صدق میکند. کارگردان و نویسنده باید به دنبال راهی باشند که ویژگیها و خصوصیات نادیدنی یا نوشتاری کتاب را به زبان سینما منتقل کنند. باید ببینند با چه موسیقیای میتوان احساس فلان گفتگو را بهتر منتقل کند. باید ببینند با چه نوع زاویهی دوربین و برداشتی میتواند فلان صحنهی اکشن که در کتاب در قالب کلمات توصیف شده است را به پردهی سینما منتقل کند و این فقط یکی-دوتا از سادهترین مثالهای ممکن است. پروسهی اقتباس دو فیلم اول مجموعه مثل این بوده است که کارگردان و نویسنده محتوای کتاب را داخل یک چیزی شبیه به گوگل ترنسلیت ریختهاند و هرچه از آن طرف بیرون آمده است را به عنوان نتیجهی نهایی به خورد تماشاگران دادهاند. البته که با خواندن ترجمهی دست و پا شکستهی گوگل ترنسلیت میتوانیم بفهمیم چه خبر است، اما خیلی از اصطلاحات و جملات پیچیده و خصوصیات زیرمتنی کار هم آن وسط گم میشوند. و البته در این روش خلاقیت و نوآوری خود مترجم هم از معادله حذف میشود.
آلفونسو کوآرون اما یکی از آن دسته کارگردانانی نیست که فقط پشت دوربین قرار بگیرد و بعد پولش را بگیرد و پشت سرش را نگاه نکند. کاملا مشخص است که او از روی ناچاری ساخت این فیلم را قبول نکرده، بلکه واقعا به کاری که دارد میکند ایمان دارد و در نتیجه روی تکتک پلانهایش انرژی صرف کرده است و نتیجه به فیلمی تبدیل شده که یک تحول ۱۸۰ درجه از لحاظ مهارت فیلمسازی که خرج فیلم شده و حالوهوای این مجموعه محسوب میشود. بهطوری که وقتی «تالار اسرار» و «زندانی آزکابان» را در فاصلهی نزدیکی از هم تماشا میکنید، از تغییری که اتفاق افتاده متعجب میشوید. اگرچه فاصلهی فیلمبرداری این دو فیلم کمتر از یک سال است، اما نتیجه مثل این میماند که دو فیلم اول محصول دههی ۸۰ هستند و این یکی همین دیروز ساخته شده است. هری، رون و هرمیون خیلی بزرگتر و بالغتر از قبل احساس میشوند، دنیای رولینگ زمین تا آسمان از آن فانتزی کودکانهی دو قسمت قبل فاصله گرفته است و با اینکه با قسمت سوم یک مجموعه سروکار داریم و اصولا در چنین برههای از زندگی یک مجموعه، فیلم در بهترین حالت نباید بهتر از قسمتهای قبلی باشد، اما «زندانی آزکابان» بهطور غیرمنتظرهای در همهی زمینهها یک سر و گردن بالاتر از قسمتهای قبل قرار میگیرد. آنقدر خوب که وقتی آن را تماشا میکنی، دیگر نمیتوانی دو قسمت اول را تصور کنی. تا جایی که بعضیوقتها احساس میکنم کریس کلمبوس خیانت غیرقابلبخششی به کتابهای اول و دوم رولینگ کرده است.
وقتی «تالار اسرار» و «زندانی آزکابان» را در فاصلهی نزدیکی از هم تماشا میکنید، از تغییری که اتفاق افتاده متعجب میشوید
در دو قسمت اول مهمترین چیزی که ما را جذب میکرد، محتوای خالص بود. خوشبختانه محتوای کتابهای رولینگ آنقدر شگفتانگیز بودند که به تنهایی میتوانست موفقیت فیلم را تضمین کند. کلمبوس فقط صحنههای خارقالعادهی کتابهای رولینگ را به سادهترین شکل ممکن فیلمبرداری کرده است و خبری از هیچگونه «ترجمه»ای نیست. این کار یک مشکل خیلی بزرگ دارد و آن هم این است که فیلمهایی که فقط روی محتوا تکیه میکنند، شاید دفعهی اول و دوم جذابیتشان را حفظ کنند و با کمک حس نوستالژی برای دفعهی سوم هم قابلدیدن باشند، اما هیچوقت جاویدان نمیشوند. چون اینجور فیلمها هیچ روح، طعم و مزهای از خودشان ندارند. شاید دفعهی اول از پرواز هری و رون با ماشین پرندهشان ذوق کنید، اما هیچ چیزی برای کشف در دفعهی دوم وجود ندارد و چنین سکانس اعجابانگیزی، جذابیتش را از دست میدهد. خب، چنین کمبودی دربارهی ساختار کل دو فیلم اول «هری پاتر» صدق میکند. قضیه به دو-سهتا سکانس خلاصه نشده است. مسئله این است که تار و پود تشکیلدهندهی «سنگ جادو» و «تالار اسرار» اقتباسهای درستی نبودند. به خاطر همین است که «زندانی آزکابان» اینقدر متفاوت احساس میشود. چون آلفونسو کوآرون تمام چیزهایی که از قسمتهای قبل باقی مانده را سوزانده است و همهچیز را از اول شروع کرده است. او همهچیز را از نو شخم زده است و چشمانداز و خلاقیتهای ویژهی خودش را با رولینگ ترکیب کرده و آن را جلوی دوربین برده است. به همین دلیل است که نه تنها کاراکترها و هاگوارتز و دنیای فیلم، بلکه شکل طراحی و به تصویر کشیدن چیزهای کوچک و گذرایی مثل ماه و درختان و ابر و باران و برف هم تغییر کردهاند.
جزییاتنگری سرسامآورِ کوآورن کاری کرده تا «زندانی آزکابان» با اختلاف قابلتوجهای به خیرهکنندهترین فیلم «هری پاتر» از لحاظ بصری بدل شود. اگرچه اولین خصوصیتِ معرف «زندانی آزکابان» اتمسفر سنگین و تیره و تاریکش است، اما راستش این یکی از رایجترین و بزرگترین اشتباهاتی است که طرفداران در رابطه با این فیلم مرتکب میشوند. البته که «زندانی آزکابان» در مقایسه با دو قسمت قبلی تیره و تاریکتر است، اما تیره و تاریک به معنای فیلمبرداری کاراکترها در صحنههای تاریک یا اضافه کردن فیلتر سیاه به فیلم نیست. اتفاقا «زندانی آزکابان» از طیف رنگی متنوعتری نسبت به دو فیلم قبلی بهره میبرد. اینجا با کنتراست بینظیری از رنگها طرفیم که به تولید دنیایی منجر شده که در آن واحد هم بخش فانتزی دنیای رولینگ را به تصویر میکشد و هم بخش واقعی آن را. به عبارت دیگر «زندانی آزکابان» یکی از انگشتشمار فیلمهای جریان اصلی است که تیره و تاریکبودنش به معنی بیرنگ و رو بودن و سیاهبودن و زشتبودن نیست، بلکه حاوی زیبایی اعجابانگیزی است که دنیای رولینگ را برای اولینبار در این مجموعهی سینمایی در شکل واقعیاش به تصویر میکشد.
یکی از ویژگیهای فیلمهای «هری پاتر» که در همان اولین سکانسِ اولین فیلم معرفی میشود، شگفتی وقوع سحر و جادو در یک دنیای واقعی بوده است. خب، یکی از اولین چیزهایی که «زندانی آزکابان» را به فیلم تیره و تاریکی بدل میکند، نه اتمسفر خاکستری و غمزدهاش، که کاستن از دوز عنصر «شگفتی کودکانه» به پایینترین درجهاش است. «سنگ جادو» با شگفتی روبهرو شدن با جادوگر پیری که چراغهای خیابان را با یک فندک جیبی خاموش میکرد، ساحرهای که از گربه به انسان تغییر شکل میداد، نامههایی که به خانهی درسلیها حمله میکردند و خوشحالی هری از قدم گذاشتن به سکوی نه و سه چهارم آغاز میشود. فیلم دوم هم با لذت فرار از دست سرپرستهایی مستبد و گنددماغ توسط ماشین پرنده کلید میخورد. اما در فیلم سوم خبری از هیجان و لذت وارد شدن به یک دنیای شگفتآور نیست. پدر و مادر هری مورد اهانت عمهی وراجش قرار میگیرند، او خارج از مدرسه از جادو استفاده میکند و شبانه از خانه بیرون میرود و در ادامه نه با اتفاق زیبایی که او را مجبور به فراموش کردن بدبختیهایش کند، بلکه در ابتدا با سگی عظیم و بعد با اتوبوس جادوگران بیخانمان روبهرو میشود که به یک سواری جنونآمیز در لندن منجر میشود و بهمان یادآور میشود که جادوگر بودن به معنی داشتن یک زندگی تمامعیار نیست. کار جادوگران هم ممکن است به چنین جاهای باریکی کشیده شود.
حقیقت این است که شاید در دو فیلم اول قدم گذاشتن هری از دنیای حوصلهسربر و بدبختانهاش به دنیای جادوگران شگفتآور بود، اما حالا به نقطهای رسیدهایم که دنیای جادوگران و تمام متعلقاتش برای هری به یک دنیای عادی بدل شده است. البته که هنوز این دنیا شامل چیزهایی است که برای او و دوستانش تازگی دارد، اما خبری از آن ذوقزدگی کودکانه نیست. اگر فیلم اول یک فانتزی تماما کودکپسند بود و فیلم دوم فقط از طریق اشاره به گذشتهی هاگوارتز و قتلهای نصفه و نیمهی وارث اسلیترین به بخش تاریک دنیای رولینگ اشاره میکرد، «زندانی آزکابان» یکراست ما را به درون آن وارد میکند. یکی از بهترین صحنههای فیلم در این زمینه، سکانس معرفی دمنتورهاست. نحوهی به تصویر کشیدن قطار هاگوارتز که زیر شلاق شدید و سرد باران از حرکت میایستد و ناگهان یک هیولای لعنتی با دست استخوانیاش در کوپهی هری و دوستانش را باز میکند، دستکمی از یک فیلم ترسناک ندارد.
جزییاتنگری سرسامآورِ کوآورن کاری کرده تا «زندانی آزکابان» با اختلاف قابلتوجهای به خیرهکنندهترین فیلم «هری پاتر» از لحاظ بصری بدل شود
یکی دیگر از بهترین سکانسهای «زندانی آزکابان» در زمینهی به تصویر کشیدن زاویهی واقعی و کثیف دنیای رولینگ مسابقهی کوییدیچ این فیلم است. مسابقهی پرزد و خوردی زیر باران و رعد و برق که در جریان آن چشم، چشم را نمیببیند. این شاید اولین و آخرینباری باشد که ما کوییدیچ را در وحشیانهترین و خطرناکترین شکل ممکنش میبینیم. خبری از کُریخوانیهای بچهگانهی بازیکنان وسط مسابقه نیست. همهچیز به حدی پرهرج و مرج و سرگیجهآور است که انگار کوآرون در طراحی و کارگردانی این سکانس از نبرد هواپیماهای فیلمهای جنگ جهانی دوم الهام گرفته است. به زور میتوان رنگ قرمز و زرد گرینفدوریها و هافلپافیها را از یکدیگر تشخیص داد. خبری از موسیقی حماسی و کلوز آپ قهرمانانهی هری در حالی که دستش را برای گرفتن گوی طلایی دراز میکند نیست. جای آنها را آذرخشی گرفته که رقیبش را روی هوا ناقص میکند و مثل هواپیمایی موشک خورده به سمت زمین سفت روانه میکند و البته دمنتورهایی که در میان ابرهای خاکستری هری را محاصره کرده و سرنگون میکنند. اگر قبل از این فکر میکردید هاگوارتز خیلی کیف میدهد، بعد از این صحنه است که اگر احیانا دعوتنامهی هاگوارتز در صندوق پستتان پیدا شد، در قبول کردن آن دچار شک و تردید میشوید! یا مثلا ببینید صحنههای مربوط به تالار اصلی هاگوارتز چگونه فیلمبرداری میشوند. در فیلم قبلی و فیلمهای بعدی مهمترین لوکیشن هاگوارتز همیشه از بالا و همراه با موزیک اسرارآمیزی به تصویر کشیده میشود که حالتی رویایی و باشکوه به آن میدهد. اما کوآرون اصلا چنین کاری را در «زندانی آزکابان» انجام نمیدهد. دوربین در تمام سکانسهای تالار اصلی بالاتر از قد کاراکترها نمیرود و زیاد روی سقف جادوییاش تمرکز نمیکند. نتیجه باعث شده تا این تالار را از زاویهی دید کاراکترها ببینم و به جای یک مکان رویایی، مهمترین لوکیشن هاگوارتز را از پشت چشمان هری پاتر ببینیم. این یکی دیگر از چیزهایی است که شدیدا به افزایش حس غوطهوری تماشاگر در دنیای فیلم کمک کرده است.
خلاصه فیلم از لحاظ فنی با اختلاف زیادی نه تنها بالاتر از فیلمهای دیگر مجموعه، بلکه بالاتر از بقیهی بلاکباسترهای معمول هالیوود قرار میگیرد. طراحی تولید و جلوههای ویژه نفسگیر هستند و به نظر میرسد جغرافیای هاگوارتز هم در این فیلم تغییر کرده است. اتفاقات زیادی در پسزمینهها در حال وقوع هستند. بهطوری که وقتی برای نوشتن این متن فیلم را دوباره تماشا کردم، یاد سریال «بوجک هورسمن» افتادم که شاید یک سوم تمام جذابیتش به خاطر جزییات فرعی و شوخیهایی است که در پشت سر کاراکترها حضور دارند. مثلا کوآرون به تابلوهای متحرک دیوارهای هاگوارتز هم رحم نکرده است و بعد از دو فیلم که به نظر میرسید این تابلوها دیگر جذابیتشان را از دست دادهاند، در این فیلم باز دوباره آنها را شگفتانگیز پیدا میکنیم. یکی از بهترینهایشان جایی است که ما زرافهی بزرگی را میبینیم که از داخل چندین تابلو عبور میکند و ساکنان تابلوها را شوکه میکند. توجه سرسامآور کوآرون به جزییات دربارهی چیزهای کوچکی مثل کاتها و ترنزیشنها از یک سکانس به سکانسی دیگر و صدایی که چوبهای جادو در هنگام اجرای افسون از خودشان تولید میکنند هم صدق میکند.
اما شاید بزرگترین ویژگی «زندانی آزکابان» از لحاظ فنی فیلمبرداریاش است. کوآرون در ضبط تصاویر «زندانی آزکابان» از همان پلانسکانسهای مشهور و فیلمبرداری روان و سیالی استفاده میکند که چند سال بعد نمونههای درخشانترشان را در «فرزندان بشر» و «جاذبه» میبینیم. دوربین به صورت آزادی در داخل و بیرون هاگوارتز میچرخد. کوآرون اما طبق معمول میدانسته که حس بازیگوشانهی این دنیا نباید در جریان واقعگرایی شدید فیلم از بین برود. در نتیجه ما بعضیوقتها با Zoom Outها و Zoom Inهای شدیدی در صحنههایی مثل ایستادن قطار هاگوارتز و خاموش شدن چراغها، درگیری هری و هرمیون با درخت بید عصبانی مدرسه و حملهی دمنتورها به هری و سیریوس بلک کنار دریاچه طرفیم که در عین هرچه بهتر پرتاب کردن ما به درون اتفاقات صحنه، بازیگوش هم باقی میمانند و با حرکات عجیب دوربین که برای این مجموعه بیگانه است، حس دلهرهی لذتبخشی را در بیننده ایجاد میکنند. همان حس دلهرهای که هنگام سوار شدن در ترن هوایی شهربازی احساس میکنیم. ترس و هیجانی دلپذیر که بزرگترین ویژگی دنیای رولینگ است و کوآرون با کارگردانیاش، این حس نامرئی را که در فیلمهای قبلی غایب بود در «زندانی آزکابان» به بهترین شکل ممکن از کتابها به سینما منتقل میکند.
این نوع فیلمبرداری اما فقط وسیلهای برای خلق تصاویری خیرهکننده نیست و جدا از محتوا قرار نمیگیرد، بلکه مثل تقویتکنندهای عمل میکند که پیام مرکزی فیلم را با قدرت بیشتری ارائه میکند. یکی از بهترین سکانسهایی که مهارت کوآرون در حرف زدن از طریق حرکت دوربین را نشان میدهد، جایی است که هری در سالن غذاخوری مسافرخانهای که بعد از فرار از خانه در آن خوابیده است با رون، هرمیون و دیگران روبهرو میشود. هری نشسته است که سروکلهی خانم و آقای ویزلی پیدا میشود. بعد از سلام و احوالپرسی، آقای ویزلی از هری میپرسد که آیا میتواند دو کلمه با او حرف بزند؟ در جریان این گفتگو با یک پلانسکانس سروکار داریم. آقای ویزلی شروع به توضیح دادن هویت واقعی سیریوس بلک، فراری زندان آزکابان میکند و از این میگوید که هری در خطر بزرگی است و بلک به عنوان خدمتکار وفادار ولدمورت به دنبال این است که با کشتن هری، کار نیمهتمامش را تمام کند. همین الان این سکانس را تماشا کنید و ببینید چگونه گفتگوی هری و آقای ویزلی از روشنترین نقطهی سالن غذاخوری شروع میشود و در تاریکترین و تنگترین گوشهی سالن به پایان میرسد. کوآورن در این صحنه با یک پلانسکانس یک دقیقه و ۴۰ ثانیهای، ورود هری پاتر از دوران کودکی به دوران بزرگسالی را به تصویر میکشد. گفتگوی هری با آقای ویزلی از کنار دوستانش و شلوغترین مرکز اتاق شروع میشود و در ساکتترین و خلوتترین بخش سالن به پایان میرسد. این سکانس آغازی است بر انزوای هری و فهمیدن اینکه او در دنیای شگفتآور اما هولناک و خطرناکی قرار دارد.
یکی از بهترین سکانسهای «زندانی آزکابان» در زمینهی به تصویر کشیدن زاویهی واقعی و کثیف دنیای رولینگ، مسابقهی کوییدیچ این فیلم است
نکتهی بعدی که خیلی دربارهی این فیلم دوست دارم این است که «زندانی آزکابان» تنها فیلمی در این مجموعه است که ولدمورت بهطور مستقیم در آن حضور ندارد. در عوض فیلم تمرکزش را روی سیریوس بلک به عنوان آنتاگونیست جدید این قسمت قرار داده است. در نتیجه فیلم نه تنها از لحاظ بصری از دو فیلم قبلی فاصله میگیرد، بلکه از لحاظ روایی هم همینطور. یکی از بزرگترین مشکلات «تالار اسرار» عدم انسجام رواییاش بود. انگار افسار داستان در «تالار اسرار» از دست کارگردان رها شده بود و با اسب وحشیای طرف بودیم که برای خودش سرگردان بود. «زندانی آزکابان» اما موفق میشود به اثر محکم و واحدی از لحاظ داستانگویی بدل شود که میداند دارد چه کار میکند و از مسیرش منحرف نمیشود. با اینکه در «زندانی آزکابان» هنوز مثل گذشته همهچیز با درگیری هری با درسلیها آغاز میشود و با سفر به کوچهی دیاگون و هاگوارتز و تغییر فصل ادامه پیدا میکند، اما تمام اینها برای اولینبار است که به جای منحرف شدن در مسیرهای جداگانه، در یکدیگر ذوب شدهاند. برخلاف گذشته کلاسهای درس مدرسه زنگ تفریحهایی که ربط خاصی به شخصیتپردازی و داستانگویی نداشته باشند نیستند، بلکه سکانسهایی مثل کلاس پیشگویی و دفاع در برابر جادوی سیاه رابطهی نزدیکی با پرداخت روان هری و راز مرکزی این قسمت دارند.
بزرگترین مشکلی که با کل مجموعهی «هری پاتر» دارم و در این فیلم بیشتر توی ذوق میزند، نحوهی قرار گرفتن بیوقفهی هری در کانون توجه است. در این فیلم نیز باز دوباره سر کلاس هاگرید میبینیم که این تنها اوست که باید پا پیش بگذارد و سوار کجمنقار شود. در اینکه هری شخصیت اصلی است و اسمش روی عنوان تمام هشت فیلم است شکی نیست و در اینکه یکی از خصوصیاتِ هری شجاعت و جسارتش است تردیدی وجود ندارد، اما بعضیوقتها این توجه افراطی کاری میکند تا احساس کنیم انگار دیگر دانش آموزان هاگوارتز بیخاصیت و بزدل هستند. در این زمینه باید به تورنومنتهای کوییدیچ اشاره کرد که به جز «زندانی آزکابان»، تیم هری تقریبا همیشه میبرد و همیشه هم دلیل پیروزی آنها نه کار تیمی و نه فرد دیگری، بلکه هری است. این باعث میشود که بعضیوقتها نتوانیم هری را به عنوان یک قهرمان واقعی که باید برای موفقیتش عرق و خون بریزد ببینیم. در عوض او بعضیوقتها به عنوان کسی به نظر میرسد که نویسندگان میخواهند بهطور زورکی و غیرملموسی برگزیده و خفنبودن او را در ذهن مخاطب فرو کنند.
اما چرا این موضوع در «زندانی آزکابان» بیشتر از هر فیلم دیگری توی ذوق میزند؟ خب، چون «زندانی آزکابان» فیلمی است که در رابطه با همهچیز سعی کرده واقعگرایانه، سرسنگین و باورپذیر عمل کند و صحنهی کلاس هاگرید قطعهای است که به دیگر بخشهای این فیلم نمیخورد. باز خدا را شکر که دامبلدور جدید با بازی مایکل گمبون که جای ریچارد هریس فقید را گرفته است، برخلاف قبلی حتی اگر هم هوای هری و دوستانش را دارد، این کار را بهطور علنی انجام نمیدهد. با این حال یکی دیگر از بهترین پیشرفتهای «زندانی آزکابان» نسبت به قسمتهای قبلی بازی دنیل ردکلیف، اما واتسون و روپرت گرینت است که بعد از بازی شدیدا کودکانهشان در قسمت اول و مشکلدارشان در قسمت دوم، حالا واقعا در نقشهایشان فرو رفتهاند. مخصوصا ردکلیف و واتسون که در پردهی آخر فیلم حقیقتا خودشان را به عنوان یک زوج مکمل عالی ثابت میکنند.
درست مثل بقیهی بخشهای فیلم، موسیقی هم در این قسمت با دگرگونی قابلتوجهای روبهرو شده است. «زندانی آزکابان» آخرین فیلمی است که جان ویلیامز به عنوان آهنگساز در آن حضور دارد. اگرچه تم اصلی مجموعه در این فیلم با تغییر زیادی مواجه نشده، اما ویلیامز دست به ساخت یک سری قطعات جدید با توجه به حالوهوای متفاوت این فیلم زده است که «زندانی آزکابان» را از لحاظ شنیداری نیز به اثر برتر و منحصربهفردی بدل کرده است و به حالت شناور بودن داستان از سکانسی به سکانس بعدی کمک فراوانی کرده است. یکی از بهترین قطعات جدید این فیلم، «دریچهای به گذشته» است. قطعهای که آن را معمولا در جریان گفتگوهای دوتایی هری و لموس روپین، استاد جدید دفاع در برابر جادوی سیاه که حسوحال گرم و «ارباب حلقهها»واری به فیلم داده است میشنویم.
کوآرون در ضبط تصاویر «زندانی آزکابان» از همان پلانسکانسها و فیلمبرداری روان و سیال مشهورش استفاده میکند
با تمام این تعریف و تمجیدها جالب است بدانید بار اول که «زندانی آزکابان» را دیدم، نه تنها دوستش نداشتم، بلکه این فیلم کاری کرد تا رابطهام با مجموعهی هری پاتر تا مرز قطع شدن هم برود. چرا؟ خب دلیل آن بود که اولین بار نسخه دوبلهشده فیلم را تماشا کردم که تقریبا ۶۰ دقیقه آن حذف شده بود. متاسفانه قبل از اینکه سروکلهی اینترنت به زندگی روزمرهمان باز شود، فکر میکردم قسمت سوم هری پاتر بدترین فیلم مجموعه است و همیشه با احساس بدی از آن یاد میکردم. حالا اما به این فکر میکنم که اگر کوآورن تمام قسمتهای بعدی را هم کارگردانی میکرد، چه میشد؟ شاید با مجموعهای طرف میبودیم که تمام اپیزودهایش مثل «زندانی آزکابان» به وفادارترین اقتباسهای سینمایی کتابهای رولینگ از لحاظ اتمسفر منحصربهفردشان بدل میشدند. هرچند اگرچه کوآورن رفت و قسمتهای بعدی هم هیچوقت نتوانستند به دستاوردهای یگانهی این قسمت دست پیدا کنند، اما با این حال کاری که این کارگردان با «زندانی آزکابان» کرد در دیانای مجموعه باقی ماند و به زندگی ادامه داد.
«هری پاتر و تالار اسرار»، دومین قسمت از سری فیلمهای دنیای فانتزی جی. کی رولینگ برای خیلیها فیلم خاطرهانگیزی نیست. چون نه برخلاف «سنگ جادو» که آغازکنندهی این مجموعه بود غیرمنتظره و تازه بود و نه برخلاف قسمت سوم و فیلمهای پایانی، غافلگیرکننده و طوفانی. در رابطه با «تالار اسرار» با فیلمی طرفیم که اگرچه ویژگیهای لذتبخش منحصر به خودش را دارد، اما یکی از بهترینهای این مجموعه هم نیست و در حد یک دنبالهی تمامعیار ظاهر نمیشود. با تمام اینها هر وقت حرف از «هری پاتر» جماعت میشود، اولین چیزی که به ذهنم میرسد «تالار اسرار» و پایانبندیاش است که شامل قایمباشکبازی هری با یک باسیلیسک میشود. چرا؟ خب، چون تماشای این فیلم بهطرز غیرقابلجداشدنی به یکی از خاطرات کودکیام گره خورده است. یک روز سیزدهبدر بود که «تالار اسرار» در حال پخش از تلویزیون بود. هنوز هم متوجه نشدم که چنین فیلم جذابی را چرا باید روز سیزدهبدری که همه بیرون میروند پخش کنند. حالا چهارشنبهسوری بود یک چیزی، اما سیزدهبدر! صدای و سیمای ایران است دیگر. کاریش نمیتوان کرد! خلاصه ما در حال جمع کردن وسائل برای رفتن به طبیعت همراه با همسایهها بودیم و من مضطرب و عصبانی از اینکه نمیتوانم این فیلم را تا آخر تماشا کنم. آنقدر سروصدا پشت سرم بود و آنقدر همهچیز شلوغ و پلوغ بود و به حدی در آن واحد دوست داشتم در آن بعد از ظهرِ خاکستری و غیرآفتابی سیزدهبدر بروم و این فیلم را تماشا کنم که نزدیک بود از شدت دوگانگی سکته کنم. خلاصه از آنجایی که ۲۰ نفر نمیتوانستند منتظر تمام شدن فیلم بمانند، مجبور شدم بروم و هری را وسط مبارزه با آن مار غولپیکر تنها بگذارم، اما آنقدر این موضوع اذیتکننده بود که حالا «تالار اسرار» بدل به یکی از خاطرات هری پاتری من شده و همیشه در هنگام تماشایش، آن بعد از ظهر اعصابخردکنِ سیزدهبدری را هم همزمان زندگی میکنم.
اما بگذارید به خودِ فیلم برگردیم. بزرگترین نکتهی مثبت و منفی «تالار اسرار» یک چیز است: فیلم همزمان یک دنباله است و نیست. دنبالهسازی همیشه یکی از مشکلترین کارهای یک فیلمساز بوده است. جواب دادن به این سوال که چگونه میتوان کاراکترها و دنیای فیلم را گسترش داد و همزمان داستانی تعریف کرد که بهتر از قسمت قبلی باشد، چالش بزرگی است. «تالار اسرار» به عنوان یک دنباله در پرورش بیشتر دنیایش و پردهبرداری از برخی از رازهای ناگفتهی آن خوب است، اما در رابطه با روایت داستانی که جدا از قسمت قبل بیاستد چندان موفق نیست. از یک طرف فیلم آنقدر تفاوت دارد که میدانیم با قسمت دوم سروکار داریم، اما آنقدر هم متفاوت نیست که بتوان از آن به عنوان یک دنبالهی تمامعیار یاد کرد. به خاطر همین است که درست مثل قسمت اول به جای اینکه «تالار اسرار» را به عنوان یک داستان منحصربهفرد به یاد بیاورم، بخشهایی از آن مثل ماشینپرندهسواری هری و ران، دابی، عنکبوت غولپیکر هاگرید و باسیلیسک را به خاطر میآورم. این موضوع از یک زاویه هم به آن ضربه زده است و هم به نفع کل مجموعه تمام شده است.
بزرگترین مشکل فیلم این است که باز دوباره هیچ خطر بزرگی هری، ران و هرمیون را تهدید نمیکند. با اینکه کارگردان فیلم برای دومین و آخرینبار کریس کولومبوس است، اما او سعی کرده تا حالوهوای تاریکتری به فیلم بدهد و آن را از فانتزی کودکانهی قسمت اول جدا کند و تا حدودی هم در این کار موفق است، اما برخلاف قسمت اول که هری و دوستانش باید با یک ترول، یک سگ سهسر، مهرههای مرگبار یک شطرنج واقعی و کلهی ولدمورت مبارزه میکردند، قسمت دوم دربارهی ماری در تونلهای فاضلاب و خاطرهای زنده درون یک دفترچه یادداشت است. اگر در فیلم اول خطراتی که هری را تهدید میکردند به خاطر اجرای بدشان واقعی احساس نمیشدند، اینجا آنها واقعی اما بیخطر احساس میشوند. مبارزهی پایانی که شامل مبارزه با مار غولپیکری که میتواند با چشمانش قربانیانش را خشک کند میشود روی کاغذ باید به نبرد هیجانانگیزی تبدیل شود، اما در واقعیت چیزی بیشتر از یک قایمباشکبازی نیست و اگرچه پیدا شدن سروکلهی دوباره و دوبارهی فوکس، ققنوسِ دامبلدور برای کمک کردن به هری در جریان این نبرد از لحاظ داستانی منطقی است و از قبل زمینهچینی شده است، اما نویسنده با این کار تمام تنشی که بیننده میتوانست در جریان پردهی آخر فیلم احساس کند را از بین برده است.
بزرگترین مشکل فیلم این است که باز دوباره هیچ خطر بزرگی هری، ران و هرمیون را تهدید نمیکند
باز هم میگویم تمام اینها شاید به چشم کودکان و نوجوانان نیایند، اما الان که فیلم را بازبینی میکنیم، کمکرسانی چندبارهی دئوس اکس ماکینایی فوکس درست در لحظهای که هری درمانده شده، خیلی روی اعصاب است و نشان میدهد نه تنها دامبلدور خیلی به هری علاقه دارد، بلکه حیواناتش هم این اخلاق بد او را یاد گرفتهاند تا در نبود صاحبشان به کمک هری بشتابند! خلاصه پایانبندی فیلم که در آن همهچیز به خوبی و خوشی به حالت قبلی بر میگردد و انگار نه انگار که در طول این دو ساعت و اندی اتفاقی افتاده است، از آن حرکاتی است که امروزه یکی از بزرگترین مشکلات فیلمهای مارول هم است. در نتیجه اگرچه رویارویی هری با یک مار و ورود زهر آن به بدنش مرگبار به نظر میرسند، اما همهچیز طوری صورت میگیرد که هری در سریعترین و بیدردسرترین شکل ممکن به حالت خوب قبلیاش برمیگردد.
تام ریدل هم چیزی بیشتر از یک خاطره نیست و به نظر نمیرسد از سمت او اتفاق خیلی بدی برای هری بیافتد. این در حالی است که وقتی هری در برخورد با تام ریدل، دفترچه خاطراتش را نابود میکند، هیچکدام از ما و همچنین هری نمیدانیم که او یکی از هشت قسمت روحِ ولدمورت را از بین برده است. چون تازه در فیلم ششم است که هوراکسها معرفی میشوند. بنابراین با اینکه اتفاق خیلی مهمی در حال وقوع است، اما ما چیزی از اهمیت آن را لمس نمیکنیم. بنابراین با اینکه اتفاقات این فیلم به خودی خود چندان قوی نیستند، اما وقتی به این فیلم در قالب داستان کلی مجموعه نگاه میکنیم، اهمیت آن مشخص میشود. متصل کردن اتفاقاتِ فیلمها در چنین مجموعههای طولانیمدتی خیلی مهم است و «تالار اسرار» در این زمینه نمرهی قبولی را میگیرد، اما این موضوع به ضرر روایت یک داستان تکی منجر شده است. «تالار اسرار» یکی را به نفع دیگری فدا میکند. در حالی که بهترین کار این بود که به یک تعادل دست پیدا کند.
«تالار اسرار» اما اصلا فیلم بدی نیست. تنها گناه فیلم این است که بیشتر از اینکه یک دنباله باشد، بهتر است آن را قسمت دوم «سنگ جادو» نامید. چون درست مثل قسمت اول که زمینهچینی دنیای رولینگ و وقت گذراندن با کاراکترها به داستان اولویت داشت، در اینجا هم اگرچه داستان حضور به مراتب پررنگتری دارد، اما کماکان نقش اصلی «تالار اسرار» مقدمهچینی شش فیلم بعدی و آماده کردن تماشاگران برای اتفاقات مهمتر آینده است. مثلا در جریان «تالار اسرار» اطلاعات بیشتری دربارهی گروههای هاگوارتز و اینکه آنها از کجا سرچشمه میگیرند به دست میآوریم. ما میفهمیم که چهارتا از خفنترین جادوگران تاریخ این مدرسه را تاسیس کرده بودند. که یکی از آنها یعنی سالازار اسلیترین (که به نظرم واقعا اسم خوفی هم دارد!) به سرش میزند و کارهای شروری انجام میدهد. فیلم از این طریق به اتفاقات خونین و ترسناک گذشتهی مدرسه اشاره میکند و به یادمان میآورد که هاگوارتز برخلاف چیزی که در قسمت اول به نظر میرسید، یک شهربازی لذتبخش برای بچههای عاشق جادوگری نیست و در واقع در هر گوشه و کنارش قصهی ناگفتهای وجود دارد که آن را به مکان مورمورکنندهای بدل میکند.
در همین خصوص بخشی از پسزمینهی داستانی ولدمورت نیز فاش میشود و فیلم آتش رقابت و تنفر بین مالفویها و هری را بیشتر میکند. همچنین در این قسمت است که برای اولینبار متوجهی معنی «گندزادهها» و «اصیلزادهها» میشویم. اصطلاحاتی که تفاوت نژادی بین جادوگرانی که نسل در نسل جادوگر بودهاند و جادوگرانی که ماگلزاده هستند را بهطور بدی مشخص میکند. اصطلاحاتی که موضوع کثیفی را در دنیای رولینگ معرفی میکنند و آن را به عنوان دنیایی که در زمینهی این مناسبات فرقی با دنیای واقعی ندارد قرار میدهد. و چیزی که با توجه به تصمیمات اخیر دونالد ترامپ، جلوهی آزاردهنده و تمامنشدنیاش را با قدرت حفظ کرده است. یکی از نکات مثبت فیلم در این زمینه این است که فقط به موضوع تبعیض نژادی دنیای رولینگ اشاره میکند و روی آن متمرکز نمیشود. به خاطر همین است که در کودکی اصلا متوجه آن نشده بودم و حالا در بازبینی دوبارهی فیلم در بزرگسالی متوجهی آن شدم. و البته اینها همان چیزهایی هستند که در آینده برای فهمیدن دلیل شرارت و تنفر مالفویها و مرگخوارها مهم هستند. همچنین با سر زدن به خانهی خانوادهی ویزلی متوجه میشویم که زندگی خانوادههای جادوگر چه فرقی با خانوادههای معمولی دارد. تنها فرقشان هم این است که جادوگران از شر ظرف شستن راحت هستند!
از دیگر صحنههای بهیادماندنی فیلم میتوان به سکانس دوئل دراکو و هری اشاره کرد. این فیلم تقریبا آخرینباری است که دراکو هنوز سادهلوح و بچه است. سکانس دوئل این دو مثل این میماند که ناظمهای مدرسهتان بهتان اجازه بدهند تا آنجا که دوست دارید در حیاط مدرسه به جان هم بیفتید! پس، این دو از قوانین باحالِ هاگوارتز نهایت استفاده را میکنند تا تنفر تینایجری خودشان را روی یکدیگر خالی کنند و بعد هم باز دوباره در مسابقهی کوییدیچ تا مرز کشتن یکدیگر تلاش کنند. مسابقهای که در مقایسه با جلوههای ویژهی قسمت اول که واقعا بد بود، پیشرفت قابلملاحظهای کرده است. کلا جلوههای ویژه در این فیلم عالی هستند. مثلا دابی، جن خانگی بامزه و دردسرسازِ داستان از CGI فوقالعادهای بهره میبرد و حتی بعد از تمام این سالها هم تقریبا بینقص مانده است. برخلاف ترول فیلم اول که بهطور خندهداری مسخره بود، دابی با بافت صحنه جفتوجور است، نور را بازتاب میدهد و سایه دارد. تمام اینها کاری کرده تا احساس کنیم دنیل ردکلیف در این صحنهها به جای صحبت کردن با خودش، در حال صحبت کردن با یک شخص واقعی است. ماشینسواری ابتدایی فیلم در آسمان هم علاوهبر اینکه از لحاظ جلوههای کامپیوتری متقاعدکننده است، مثل افتتاحیهی قسمت اول که دامبلدور را در حال خاموش کردن چراغهای خیابان پرایوت درایو نشان میداد، با قرار دادن اتفاقی جادویی در بستری واقعی، باز دوباره این حقیقت که دنیای جادوگری فیلم موازی با دنیای ما وجود دارد را بهشکل لذتبخشی یادآور میشود.
تنها گناه فیلم این است که بیشتر از اینکه یک دنباله باشد، بهتر است آن را قسمت دوم «سنگ جادو» نامید
در زمینهی بازیگران میتوانیم شاهد پیشرفت قابلتوجهای در بازی و راحتی ردکلیف، اما واتسون و راپرت گرینگ باشیم که حالا به جز لحظاتی، بیشتر در هاگوارتز جا افتادهاند، به مراتب بهتر از قسمت اول هستند و رابطهی دوستانهی بینشان عمیقتر و باورپذیرتر احساس میشود. جیسون آیزاک در نقش لوسیوس مالفوی اگرچه از لحاظ ظاهر فیزیکی به این نقش میخورد، اما حضور او در این فیلم به یک سری جملات ضعیف و بیظرافت که فقط میخواهند عوضیبودن این شخصیت را به زور در مغز مخاطب فرو کنند خلاصه شده است. در عوض کنت برانا در نقش گیلدروی لاکهارت (پرکنندهی پست استاد دفاع در برابر جادوی سیاه که در آغاز هر فیلم باید تغییر کند)، شیادِ بااعتمادبهنفسِ بیخاصیتِ ترسویی که دم از شجاعت و مهارت میزد، حضور کمیک بسیار مؤثری دارد و همیشه بامزه باقی میماند و حالوهوای تاریکتر این فیلم را به روش درستی متعادل نگه میدارد. روی هم رفته «هری پاتر و تالار اسرار» اگرچه در ادامهی رسالت قسمت قبلی، کماکان بیشتر در فاز زمینهچینی به سر میبرد و به اثر بینقصی در مقایسه با قسمتهای بهتر و داستانهای منسجمتر مجموعه بدل نمیشود، اما کماکان قلب این مجموعه را که شامل گشت و گذار هری، ران و هرمیون در هاگوارتز، فضولی کردن در کارهای دیگران، کاراگاهبازیشان و سرک کشیدن در جنگل ممنوعه میشود با قدرت در خود دارد و فعلا همین برای هدایت طرفداران به سوی فصل بعدی این مجموعه که با رفتن کریس کولومبوس و کارگردانی انقلابی آلفونسو کوآرون در «زندان آزکابان» همراه میشود کافی است.
سال ها از زمانی که من داستان نوح را در کتاب مقدس خواندم می گذرد اما کاملا مطمئنم که آن داستان با چیزی که هم اکنون دارن آرونوفسکی در فیلم جدیدش نوح به نمایش گذاشته تفاوت داشت. به طور مثال: من هیچ جنگ بزرگی نظیر نبردهای حلقه گونه ای (اشاره به جنگ های ارباب حلقه ها) میان نگهبانان (واچرز) و غارتگران را به یاد نمی آورم و یا در هیچ کتاب مقدسی مطلبی در مورد شورش یک جنگ سالار در درون کشتی به خاطر نمی آورم. با این حال شخصیت پردازی نوح(راسل کرو) در این فیلم توسط آرنوفسکی مجذوب کننده است. او شخصی سرسخت و پرهیزگار است که مورد هجمه های گوناگون مردمش قرار می گیرد. در مجموع فیلم نوح آمیزه ای از ژانرهای مختلف است. لحظاتی ریتم فیلم بسیار کسل کننده و یکنواخت است و لحظاتی مملو از جنگ ها و نبردهایی عظیم و حماسی است. این سکانس های فانتزی تلاش دارند تا حس حماسی به بیننده القا کنند، اما استفاده بیش از حد جلوه های ویژه در بعضی از صحنه ها فیلم نوح را بیشتر شبیه به یک بازی رایانه ای کرده.
فیلم ابتدا با فلاش بکی به گذشته دور، هنگامی که آدم و حوا به خاطر گناهی از بهشت رانده می شوند و به زمین هبوط می کنند، آغاز می شود و سپس به داستان نوح می پردازد. آرونوفسکی در فیلمش هرگز از واژه خدا استفاده نمی کند بلکه از کلمه خالق بهره می برد. نوح(راسل کرو) که از نوادگان سِت (پسر سوم آدم) است، (به جای کِین(پسر اول آدم)) تنها انسان درستکار آن روزگار است. او بعد از تجربه ی حالتی نظیر مکاشفه، تصمیم می گیرد تا نزد پدربزرگش میتوسلاح (آنتونی هاپکینز) برود، و نظر او را جویا شود. میتوسلاح مقداری دارو به نوح می دهد که باعث می شود مجددا در نوح حالتی نظیر آنچه قبلا به او دست داده بود تکرار شود. نوح بدین واسطه متوجه می شود که خالق مقدر کرده تا به وسیله ی سیلی عظیم، زمین را از نا پاکی ها بزداید و او وظیفه دارد در این میان کشتی بسازد تا به وسیله آن از نسل حیوانات محافظت کند. فرمانروای آن دوران: توبال کین (ری وینستون) از مقاومت نوح خوشش نمی آید و قصد دارد تا به زور کشتی را از نوح بگیرد. نوح هم در این میان از قدرت های غیرطبیعی بهره مند است.از جمله موجوداتی به نام نگهبانان(واچرز) که شبیه غول های سنگی در فیلم «هابیت: سفر غیر منتظره» هستند و وظیفۀ محافظت از نوح و کشتی او را در برابر سپاهیان عظیم توبال کین را تا زمان فرا رسیدن باران بزرگ بر عهده دارند.
روایت آرونوفسکی از داستان نوح را می توان این گونه توصیف کرد: انسان ها زمین را به فساد کشیده اند و اکنون خالق قصد دارد تا این آلودگی ها را از روی زمین پاک کند. حرف کلی فیلم این است که مردان و زنان حق نجات ندارند. به عقیده او تنها دلیل اینکه نوح و خانواده اش از این قاعده مستثنا شده اند این است که بتوانند نسل حیوانات را از انقراض حفظ کنند. گویا فیلم جنبه زیست محیطی به خود می گیرد. توجه چندانی در فیلم به مسئلۀ احیای مجدد نسل انسان نشده. تنها زن بازمانده ای که سن سال کم دارد، دختر خوانده نوح ایلا (اما واتسون) است که او هم نازا است. اگر نوح، زنش و سه پسرش بمیرند، نسل انسان منقرض خواهد شد. اما با این حال که وقوع این معجزه حتمی است، نوح از تصمیمش منصرف نمی شود.
تصمیم آرونوفسکی مبنی بر استفاده از جلوه های ویژۀ عظیم و شلوغ در صحنه های نبرد، هم جنبۀ مثبت دارد و هم جنبه منفی. این سکانس ها احتمالا بدین منظور قرار گرفته اند تا فیلم را از نظر بصری تماشایی تر کنند اما به دلیل اینکه هیچ صحنۀ واقعی در کار نیست، در بیننده به مرور حالتی نظیر بی علاقگی ایجاد می شود. ما می دانیم که نوح سرانجام کشتی را به اتمام می رساند، پس وجود این موجودات خیالی(واچرز) بیشتر جنبه اضافی به فیلم می دهد. به نظر من ۱۳۸ دقیقه برای فیلم نوح زیاد است و در بسیاری از سکانس ها وقت مرده زیادی دارد.
راسل کرو در این فیلم به عنوان یک بازیگر، بسیار خوب ظاهر شده است اما با تمام پیش زمینه فکری من از نوح که شخصی عابد و پرهیزگار معرفی شده است فرق داشت. کرو در نقش نوح، یک جنگجو است. او بیشتر از چیزی که باید در این فیلم دست به کشتن می زند. او عقیده دارد که سرنوشت انسان مقدر شده و بر این عقیده اش هم سرسخت ایستاده است. او تا زمانی که زمین از فساد پاک نشود و کشتی را به سلامت به زمین ننشاند به آرامش نمی رسد. صرف نظر از توصیف شخصیت نوح در نظر متعصبان مذهبی مدرن که حقیقت در انحصار آنهاست، این یک تفسیر جذاب و غیر متعارف از یک فرد است.
احتمالا آرونوفسکی به دلیل وجود محدودیت هایی نتوانسته است تا تمامی افکارش را از نوح در فیلم پیاده کند. قسمت هایی از فیلم دارای پتانسیل بالایی است اما از طرف دیگر کفه ی ترازوی ضعف های فیلم، سنگین تر به نظر می رسد. شباهت عجیب بعضی از صحنه های نبرد فیلم نوح با جنگ های حماسی ارباب حلقه ها تا جایی پیش می رود که آزار دهنده می شود. کسانی که به دنبال نقد مذهبی از فیلم هستند موضوع عذاب انسان های پشیمان مورد توجه آن هاست. خود آرونوفسکی اشاره کرده که فیلمش مذهبی صرف نیست که در این زمینه مورد انتقاد قرارگرفته اما دلیل اصلی ناکامی نسبی این فیلم بیشتر مربوط به جنبه های سینمایی می شود.
«ددپول» (Deadpool) اگرچه با هزار نگرانی و تردید اکران شد، اما خیلی زود چه از لحاظ تجاری و چه از لحاظ تبدیل شدن به یک فیلم ابرقهرمانی منحصربهفرد به موفقیتی غولپیکر رسید. من یعنی Sajjadsj در این قسمت از گیشه، به بررسی این فیلم میپردازد.
آخیش، جیگرم از دیدن این فیلم حال اومد!
«ددپول» تمام ویژگیهای یک فیلم ابرقهرمانی ساختارشکنِ سرگرمکنندهی بیمغزِ سرراست را دارد (و ندارد!) «ددپول» همان فیلمی است که طرفداران آثار کمیکبوکی بالاخره پس از مدتها در هنگام دیدن آن، چیزهایی که از این فیلمها رخت بسته بود را احساس میکنند: غافلگیری، جذابیت، لذت، سرگرمی، سادگی و عمق. شاید اسم ساختههای کمیکبوکیِ گرانقیمت به عنوان فیلمهای بیخاصیتی که هیچ فرقی با ساندویچهای کثیفِ میدان توپخانه ندارند بد در رفته باشد. اما اقتباس از روی کمیکبوکها اگر نه فقط با هدفِ تاسیس تولیدی و سریسازی، بلکه با هدف انتقال هنرِ پنلهای کمیکبوکها به پردهی سینما باشد، در نتیجه به آثاری تبدیل میشوند که منابعشان به آن معروف هستند: باز کردن دروازهی تخیلات و جنون بیننده. آخرین باری که واقعا از تماشای یک فیلم کمیکبوکی شوکه شدم، «نگهبانان کهکشان» بود، اما «ددپول» روی آن فیلم را در بههم دوختنِ دور از ذهنترین و غیرمنتظرهترین عناصر و خلق یک چهلتیکهی زیبا و رنگارنگ کم میکند و نه تنها به مثال جدیدی از بهترین نمونه از فیلمهای کمیکبوکی تبدیل میشود، بلکه نشان میدهد چرا بیگ پروداکشنهای بیشمار هالیوود، باید دست از رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی بردارند و دست به تعقیبهای غیرمجاز و حرکات جسورانه بزنند.
وقتی میگویم «ددپول» تمام ویژگیهای یک اثر ساختارشکن را دارد، یعنی در اینجا خبری از موتیفهای تکرارشونده و اذیتکنندهی سینمای مارول نیست. چون راستش با اینکه ما کاری که مارول انجام داده را تحسین میکنیم، اما این حقیقت را هم نمیتوان رد کرد که کارهای مارول فیلم به فیلم تکراریتر میشوند. در هر فیلم با ابرقهرمانان پرتعدادی روبهرو میشویم که در داستانهای درهمبرهم و ناکاملی در کنار هم قرار میگیرند. اگر از آثار نتفلیکسی مارول مثل «دردویل» و «جسیکا جونز» فاکتور بگیریم، برداشت مارول از روی کاپیتان امریکا و دار و دستهاش روز به روز خستهکنندهتر و کهنهتر از این نمیشوند. ماجرا به حدی هولناک است که وقتی خبر یک فیلم جدید اعلام میشود، همه به این فکر میکنند که کارگردان بدبخت باید چندتا کاراکتر فرعی را در فیلم بچپاند و چگونه برای سکانس پسا-تیتراژش فیلم بسازد (ماجرای همان یارو که برای پالونش، خر میخرد!) تازه، همیشه تمرکز آنها ارائهی یک داستان مستقل جذاب نبوده، بلکه این بوده که چگونه میتوانند فلان کاراکتر را در ۲۰ فیلم آینده جا بدهند. بخش فاجعهآمیز ماجرا این است که حالا دیسی هم در این کار به مارول پیوسته است.
بنابراین وجود فیلمی مثل «ددپول» که در این فرمولِ کهنه قرار نمیگیرد، مثل یک موهبت میماند. چرا؟ خب، غیرقهرمانیترین «قهرمان» دنیا خصوصیاتی دارد که در تضادِ مطلقِ اخلاق اکثر استودیوهای هالیوودی قرار میگیرد. خب، در حالی که سوپرمن خوشگل حرف میزند و بتمن از مردم دوری میکند و گزیدهسخن است، ددپول یک وراجِ چرتوپرتگوی تمامعیار است که از کشتنِ فجیع و همینطوری الکی دشمنانش لذت میبرد و البته حسابی از پوشیدن دمپایی آبی خانگیاش هم احساس راحتی میکند، یا به عبارتی دیگر این همان قهرمانی است که در این فضا به او احتیاج داریم. خب، با توجه به شهرتِ ددپول در دنیای کمیکبوکها که تاریخ دور و درازی دارد، سوال و نگرانی طرفداران این بود که اقتباس سینمایی از او به فیلمی که این پتانسیل دستنخورده را خراب میکند تبدیل میشود یا به احتمال (تقریبا) غیرممکنی با خفنترین فیلم ابرقهرمانی تاریخ روبهرو میشویم؟ خوشبختانه برای گرفتن جوابمان لازم نیست زیاد صبر کنیم. سازندگان درست از اولین ثانیههای فیلم و زمانی که در شوخی کردن به تیتراژ هم رحم نمیکنند، نشان میدهد برای خوشگذراندن حاضرند همه چیز را به بازیچهی دست ددپول تبدیل کنند، چه برسد به دشمن اصلیاش، مارولِ بیچاره! خودتان تصور کنید ایستادن در برابر عناصر آشنای سینمای جریاناصلی، چه تجربهی خونین و غیرمنتظرهای را به همراه میآورد!
جاذبهی مرکزی فیلم به تصویر کشیدن وفادارانهی ددپول و درخشش معرکهی رایان رینولدز در این نقش برمیگردد.
جاذبهی مرکزی فیلم به تصویر کشیدن وفادارانهی ددپول و درخشش معرکهی رایان رینولدز در این نقش برمیگردد. ددپول اگرچه آدم بیتریبت، عوضی و خشنی است، اما شخصیتپردازی او کاری کرده تا با موجود کاریزماتیکِ کمدینِ رودهبرکنندهای همنشین شویم که به سرعت عاشقش میشویم. درست همانطور که ددپول با اخلاق متفاوتش سالها پیش جلوهی دیگری از کمیکبوکها را به طرفدارانش عرضه کرد. اینجا اگرچه رینولدز اکثر زمان فیلم در زیر لباسش مخفی است یا گریم سنگینی بر چهره دارد، اما او به کمک بازی عالی خودش و یک سری جلوههای کامپیوتری جزیی که واقعا در نمایش هرچه بهتر واکنشهای ددپول از روی نقابش تاثیر دارد، زنده احساس میشود. نکتهی مهمتری که در پروسهی اقتباس فراموش نشده، لقب معروف ددپول است: مزدوری با دهان گشاد! برخلاف ابرقهرمانان دیگر که ویژگیهای معرفشان هوش و قابلیتهای فرابشریشان است، ددپول به خاطر نامیرایی و توانایی بالایش در مبارزه ستایش نمیشود، بلکه حس شوخطبعی وحشیانه و بیقید و بندش است که او را منحصربهفرد کرده است. خب، اینطوری بگویم که ددپول در جریان فیلم خفهخون نمیگیرید و مثل موجودی که انگار زندگیاش به حرف زدن وابسته است، مدام فک میزند. سوالی که اینجا مطرح میشود این است که حرف گذاشتن توی دهان کاراکتر آسان است، اما آیا این تعداد بالا به معنای کیفیت بالا هم هست؟ خب، وقتی شما این همه دیالوگ دارید بهطرز غیرقابلاجتنابی بعضی از آنها خوب از آب در نمیآیند، اما آمار تعداد جوکها و دیالوگهایی که در «ددپول» به هدف میخورند خیلی خیلی بالا است.
در «ددپول» با دو نوع کمدی طرفیم. اولی یک سری شوخیهایی است که مثلا در فیلمهای بزرگسالانهی سینما هم نمونهاش را دیدهایم. مثل اولین دیدار ویلد ویسلون و نامزدش در آن کافه که بهطرز قدرتمندانهای از خاطرات ترسناک کودکیشان به نیکی یاد میکنند. «ددپول» در این لحظات هیچ کم و کسری ندارد، اما جلوهی واقعی کمدی فیلم را باید در زمانهایی دید که فیلم به سیم آخر میزند و وارد موقعیتهای عجیبوغریب و غیرمنتظره میشود؛ از تاکسی گرفتن و دیدن ددپول در حال لباس شستن گرفته تا ولو شدن روی کاناپهی آپارتمانش که با یک پیرزن سیاهپوستِ نابینا شریک است. مثلا به صحنهی دست نوزادی ددپول نگاه کنید! «ددپول» زمانی واقعا میدرخشد که اینگونه به درون کمدی سورئال و غیرمعمولش شیرجه میزند. در این لحظات بود که فیلم بیشتر از همیشه از دیگر فیلمهای ابرقهرمانی که در زندگیام دیدهام دور میشد. مثلا به اولین رویارویی ددپول و کلوسوس که به خرد شدن استخوانهای ددپول ختم میشود نگاه کنید. حالوهوای فیلم و اکشنها بهشدت یادآور دیوانهبازیها و خودزنیهای «ماسک» است که با دیالوگهای تند و تیز و خشونتهای فانتزی تارانتینویی ترکیب شده است.
هنوز تمام نشده! یکی از اولین چیزهایی که با شنیدنِ نام ددپول به ذهنمان میرسد، قابلیت طلایی او در شکستن دیوار چهارم است. فیلم بهطرز بیپروایی چپ و راست از این قابلیت بهترین استفاده را میکند و فیلم را بیشتر از همیشه به داخل سرزمین عجایب هل میدهد. ما با فیلمی طرف هستیم که نه تنها از وجود خودش اطلاع دارد، بلکه خودش میداند که از وجود خودش اطلاع دارد! ددپول فقط با ما حرف نمیزند، بلکه میداند ما در چه فضا و شرایطی او را تماشا میکنیم. بنابراین او از هر فرصتی برای مسخره کردن هیو جکمن (!)، تیکه انداختن به فیلمهای مارول و دیسی و به فحش کشیدنِ فرهنگِ اقتباسهای کمیکبوکی استفاده میکند. یکی از نمونههای معرکهاش سکانس بعد از تیتراژ است که قشنگ دل آدم را از دست مارول و سنتهای مسخرهاش خنک میکند! یا مثلا ببینید فیلم چگونه موضوع ابرقهرمان خوب را که نباید کسی را بکشد برمیدارد و کاملا به باد هجو میگیرد. برای مثال به سخنرانی احساسی و دگرگونکنندهی کلوسوس در پایانبندی فیلم نگاه کنید که آنقدر خوب است که آدم هر لحظه احتمال تغییر انتخاب ددپول را میدهد، اما ناگهان بنــگ! خلاصه فیلم طوری به سینما و فرهنگ دنیای واقعی ارجاع میدهد و همهچیز را به سخره میگیرد که حتی به خودش هم رحم نمیکند و مثلا در یکی از صحنههای باحال فیلم به قول خودِ ددپول دیوار چهارم که سهل است، او شانزدهتا دیوار را میشکند! امروزه فیلمهای ابرقهرمانی زیادی سعی میکنند خندهدار هم باشند، ولی به خاطر بسته بودن دستوبالشان یا عدم خلاقیت همهچیز به تلاش اونجرزها برای بلند کردن چکش ثور خلاصه میشود، اما «ددپول» با استفاده از تمام قابلیتهایش به چنان درجهای از سرگرمی و تفریح میرسد که فیلمهای رقیب در خوابشان هم نمیتوانند ببینند.
یکی از بحثهایی که از زمان موفقیت عظیم «ددپول» در گیشه و نزد منتقدان در سایتها و مطبوعات شکل گرفته، درجهبندی سنی بزرگسال فیلم است. همه از این تعریف میکنند که استودیو چه تصمیم درستی در این باره گرفته است. که بقیهی فیلمهای ابرقهرمانی هم باید با درجهی سنی R عرضه شوند. ماجرا تا حدی داغ شد که دیسی هم اعلام کرد که شاید نسخهی بلوری «بتمن علیه سوپرمن» را با درجه R منتشر کند. مسئلهی خندهدارِ تمام این حرفها این است که همه فکر میکنند موفقیت «ددپول» به خاطر این است که برخلاف دیگر فیلمهای این سبک، پر از خشونتهای گرافیکی، فحش و بد و بیراه و خلاصه عناصری است که سازمان درجهبندی سنی فیلم مُهر «بزرگسال» را روی آن میزند. اگر رمز موفقیت «ددپول» را خشونت عریانش بدانیم که دیگر واویلا! از این به بعد باید با فیلمهایی بیکیفیتی روبهرو شویم که با اضافه کردن خون به مشت و لگدهای کاراکترهایشان برچسب افتخارآمیز «بزرگسال» را بهدست میآورند. درجهبندی سنی «ددپول» به خاطر این اهمیت دارد که فیلم از این موقعیت برای خلق یک سرگرمی جذاب استفاده میکند و نکتهی کنایهآمیز ماجرا این است که در فیلمی مثل «ددپول» که تمام عناصر فیلمهای کمیکبوکی مثل قهرمانبودن، تراژدی و عشق را به سخره میگیرد، احساس بیشتری نسبت به مثلا کارهای مارول که ادای جدیبودن در میآورند جریان دارد. رمز پیروزی «ددپول» درجهبندی سنیاش نیست. این فیلم نان خلاقیت، پشت کردن به اصول تکراری سبکش و استفادهی درست از قابلیتهایش را میخورد. مگر سهگانهی بتمن کریس نولان که دنیا را ترکاند درجهبندی سنی R داشت؟ آن فیلم هم به خاطر داستان متمرکز، پیچیده و ساختارشکنی که روایت کرد ماندگار شد. حالا میخواهد R باشد یا PG-13.
فیلم بهطرز بیپروایی چپ و راست از توانایی ددپول در شکستن دیوار چهارم بهترین استفاده را میکند.
در شروع متن گفتم که «ددپول» تمام ویژگیهای یک فیلم ابرقهرمانی ساختارشکن را دارد و (ندارد!) خب، بعد از صحبت دربارهی داشتههای فیلم، بگذارید نگاهی به زاویهی ناامیدکنندهی فیلم هم بیندازیم. در آغاز اینطور به نظر میرسد که «ددپول» میخواهد ساختارشکنی در محتوا را به ساختار هم منتقل کند و تجربهی متفاوتی نسبت به تمام داستانهای ریشهای ابرقهرمانی ارائه کند. اما از جایی به بعد متوجه میشوید که فیلم هیچ خطری در رابطه با ساختار داستان و بدمنهایش نکرده است. اگرچه محتوا باعث میشود تا این موضوع کمتر به چشم بیاید، اما از این حقیقت هم نمیتوان گذشت که در اینجا با یک داستان ریشهای سرراست طرف هستیم که به یک داستان انتقامگیری سرراستتر تبدیل میشود. وید ویلسون عاشق میشود. وید ویلسون سرطان میگیرد. وید ویلسون به امید درمان شدن، وارد یک برنامهی تحقیقاتی زیرزمینی میشود. در عوض او مورد شکنجهی روانی و فیزیکی قرار میگیرد و به یک سلاح زنده تبدیل میشود. وید ویلسون فرار میکند و حالا تنها هدفش زدن رد «ایجکس» است که مسبب تمام بدبختیها و زشت شدن اوست.
ایدهی انتقام برای کسی با قدرتهای ابرقهرمانی جذاب است. چون ما چنین داستانی را از دیگر کاراکترهای کمیکبوکی ندیدهایم. اکثر فیلمهایی که به ریشهی ابرقهرمانان میپردازند، شامل مونتاژی است که فرد را در حال امتحان قابلیتهایش و قبول کردن مسئولیت محافظت از مردم نشان میدهد. اما در چنین مونتاژی در «ددپول» وید را میبینیم که برای پیدا کردن مخفیگاه ایجکس، ملت را دربوداغان میکند. اگرچه دیدن کاراکتری با لباس ویژه که از قابلیتهایش برای در آوردن پدرِ مردم استفاده میکند غیرمنتظره است، اما این داستان انتقامگیری به خاطر عدم قویبودن آنتاگونیستهای فیلم به نتیجهی رضایتبخشی نمیرسد. ایجکس هیچوقت به بدمنِ بهیادماندنی و تهدیدبرانگیزی تبدیل نمیشود و این یکی از بزرگترین چیزهایی است که به کیفیت فیلم ضربه میزند. از آنجایی که در اینجا با کسی همچون ددپول طرفیم، نیروی متخاصم او نیز باید به کسی تبدیل شود که بتواند در جذابیت و غیرمنتظرهبودن قابلیت ایستادگی در مقابل او را داشته باشد. در عوض ایجکس نه تنها نقشهی پلیدی در سر ندارد و فقط نقش هدف قهرمان را بازی میکند، بلکه همیشه در برابر ددپول ساکت است و چیزی برای عرضه ندارد.
اکشنهای خشونتبارِ فیلم اما یکی دیگر از نکات برجستهی «ددپول» است. خوشبختانه سازندگان حواسشان به این مسئلهی بسیار مهم بوده است که ما به دلیل نامیرایی ددپول نگران او نمیشویم و به همین دلیل اکشنها نباید از نظر برنده یا بازندهبودن مبارزهها به تصویر کشیده شوند و الکی جدی گرفته شوند. در عوض در فیلمی مثل «ددپول» سکانسهای اکشن فرصت دیگری برای خنداندن بیننده و خلاقیت است. این نکتهی روشنی است که اکثرا در هالیوود فراموش میشود. اما در اینجا میبینیم که مثلا تیراندازی و شمشیربازی ددپول با یکعالمه جوک همراه میشود. مثلا ببینید ددپول چگونه وسط تعقیب و گریز پرهرجومرج اول فیلم زمان را نگه میدارد و میپرسد آیا اجاق گاز را روشن گذاشته یا نه!
در کمیکها ددپول به حضورش در جایجای دنیای مارول، سربهسر گذاشتنِ قهرمانان مختلف و آشوب به پا کردن معروف است، اما افق فیلم خیلی محدودتر است. اگرچه عدم تلاش فیلم برای رسیدن به اوج دیوانهبازیهای ددپول ممکن است ناامیدکننده باشد، اما بهشخصه محدود نگه داشتن فیلم را یکی از تصمیمهای درست سازندگان میدانم. این باعث شده تا «ددپول» واقعا داستان ددپول باقی بماند و از تمام زمان فیلم برای درخشش استفاده کند. با این حال، خوشم میآید که ددپول از عدم حضور اعضای بیشتری از افراد-ایکس و بودجهی پایین فیلم آگاه است و از آنها برای خلق یکی-دوتا شوخی استفاده میکند!
«ددپول» به عنوان شروع اقتباسهای این شخصیت در سینما غوغا میکند، اما نباید فراموش کنیم که تعریف و تمجیدها و موفقیتهای تجاری و هنری فیلم نتیجهی «غیرمنتظره»بودن آن است. قبل از این، چالش سازندگان این بود که چگونه چنین شخصیتِ پرطرفدار اما سختی را به وفادارانهترین شکل ممکن به سینما منتقل کنند، اما اکنون چالشِ بعدی آنها این است که چگونه در حالی که این «غیرمنتظره»بودن جایش را به «آشناییت» داده، فیلم بعدی را با خلاقیتهای بهتر، کماکان ساختارشکن و شگفتانگیز نگه دارند. این در حالی است که استودیو باید از وسوسهشدن و طمعکاری هم امتناع کند و حالا که «ددپول» به یک نام پرسروصدا و پولساز تبدیل شده، آن را با سریسازی و افزودن شخصیتهای اضافه به فیلمش به گند نکشد. چون راستش را بخواهید ما هم مثل آن رانندهی تاکسی در محضر جناب ددپول متحول شدیم. شاید در شروع فیلم باورمان نمیشد که در حال دیدن چه چیزی هستیم و از دیدن چنین چیزهایی از تعجب شاخ درآورده بودیم، اما بعد از اتمام فیلم به این فکر میکردیم که دوباره کِی میتوانیم گوشهایمان را در اختیار دهان گشاد این مزدور بگذاریم!