-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
سری انیمیشن « هتل ترانسیلوانیا » یکی از موفق ترین انیمیشن های چند سال اخیر سینما به شمار می رود. انیمیشنی که با ایده بامزه مدیریت یک هتل توسط کنت دراکولا و گردآوری هیولاهای مختلف از داستانهای دیگر نظیر « هیولای فرانکشتاین » ، توانست توجه مخاطبین را به خود جلب نماید. قسمت دوم این انیمیشن نیز موفقیت های این عنوان را تداوم بخشید تا اثر مذکور تبدیل به یک انیمیشن پولساز در صنعت سینما شود. حالا قسمت سوم « هتل ترانسیلوانیا » منتشر شده و انتظار می رود که این قسمت نیز مورد توجه علاقه مندان به این انیمیشن قرار گیرد.
در « تعطیلات تابستانی » جناب کنت دراکولا ( آدام سندلر ) که همچنان در حال پایه ریزی یک عروسی هیولایی دیگر است، پی می برد که تمام افراد نزدیکش ازدواج کرده اند و شریک زندگی دارند و اکنون او تنها شده. به همین جهت وی از طریق اینترنت و سایت های دوست یابی به دنبال شریک زندگی می گردد تا اینکه دخترش پیشنهاد جدیدی به پدرش می دهد و آن یک سفر تفریحی دریایی خانوادگی است. دراکولا ابتدا چندان به این سفر روی خوشی نشان نمی دهد اما به محض رویت کاپیتان کشتی که زنی به نام اریکا ( کاترین هان ) است، مصمم به این سفر می شود اما...
« هتل ترانسیلوانیا » برخلاف آثار پیکسار، چندان دربرگیرنده مفاهیم عمیقی نیست و از حیث کیفیت ساخت نیز اثر ممتازی به شمار نمی رود. تنها امتیاز مفید این عنوان شوخی های رگباری است که با توجه به حضور شخصیت های جالب و بامزه متعددی که در داستان وجود دارد، دست سازندگان را برای خلق شوخی بسیار باز گذاشته و حالا در سومین قسمت نیز این شوخی با شخصیت های مکمل است که اثر را سرپا نگه می دارد. در قسمت سوم این انیمیشن داستانی تکراری مطرح می شود و این بار به جای دختر دراکولا، خودِ جناب کنت را وارد یک رابطه عاطفی می شود. روندی که در طول داستان طی می شود نیز بطور کامل قابل پیش بینی هست و بطور خلاصه می توان گفت « تعطیلات تابستانی » در بخش داستانی نمی تواند برگ برنده ای نسبت به دو قسمت گذشته خود به همراه داشته باشد.
رابطه میان دراکولا و اریکا بطور کل ضعیف ترین بخش داستان را تشکیل می دهد که با کلیشه پیوند خورده و توان خروج از آن را هم ندارد. اما برخلاف داستان اصلی، اتفاقات حاشیه ای در سومین قسمت از « هتل ترانسیلوانیا » جالب توجه است. هیولاهای بامزه ای که در دو قسمت گذشته به خوبی در گسترش طنز انیمیشن نقش داشته اند، در اینجا نیز کار خود را به خوبی انجام می دهند، مخصوصاً شخصیت بلابی یا همان قطره چسبناکی که توانایی جدیدش می تواند خنده را به لبان تماشاگر بیاورد.
« هتل ترانسیلوانیا : تعطیلات تابستانی » در مجموع حال و هوای قسمت نخست این انیمیشن را زنده می کند با این تفاوت که اینبار خود کنت دراکولا درگیر رابطه ای انسانی می شود. رویکردی که نشان می دهد سازندگان انیمیشن خیلی حوصله ایجاد طرح داستانی جدید را نداشته اند و به همان فرمول موفق گذشته اتکا کرده اند که تنها تفاوت در اینجاست که اینبار داستان بر روی یک کشتی مشابه تایتانیک رقم می خورد. اما باید به این نکته نیز اذعان نمود که قسمت سوم « هتل ترانسیلوانیا » هنوز هم بسیار بامزه است و شوخی های رگباری انیمیشن در اغلب موارد توانایی خنده گرفتن از مخاطبش را دارد. البته گفته شده که شوخی ها مختص به دنیای کودکان است اما باید گفت که قطعاً تماشاگران بزرگسال نیز از تماشای این شوخی ها لذت فراوانی خواهند برد و سرگرم خواهند شد.
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نگار همین دیروز بود که داشتیم دربارهی تاثیر توقفناپذیر و طولانیمدتی که سری «هری پاتر» قرار بود با «سنگ جادو» بر روی کارخانهی هالیوود و برداشت ما از سرگرمیهای بلاکباستری سینمایی بگذارد صحبت میکردیم. حالا بعد از هشت فیلم یا حدود ۲۰ ساعت به ایستگاه پایانی رسیدهایم. پایانبندیها خیلی مهم هستند. شاید فیلمی نه چندان بهیادماندنی شروع شده و ادامه پیدا کرده باشد، اما به هیچوجه نباید همانطور به پایان برسد. اگر فیلمی میخواهد تاثیر طولانیمدتی روی تماشاگرانش بگذارد یا آنها را با حس فراموشناشدنی و شوکآوری رها کند و کاری کند تا آنها برای همیشه آن را به خاطر بسپارند باید آنها را با قدرت بدرقه کند. مهم نیست فیلمی چقدر کوبنده شروع شده است، فیلم برای راضی کردن مخاطب باید کوبندهتر تمام شود. باید در اوج تمام شود. از همین رو قسمت دوم «هری پاتر و یادگاران مرگ» وظیفهی سنگینی در زمینهی ارائهی فینالی درخور این مجموعه و انتظارات بالای طرفداران که سال به سال بر آن افزوده میشد بر دوش داشت. خیلی سنگینتر از یک فیلم معمولی.
مقالات مرتبطنقد هری پاتر و سنگ جادونقد هری پاتر و تالار اسرارنقد هری پاتر و زندانی آزکاباننقد هری پاتر و جام آتشنقد هری پاتر و محفل ققنوسنقد هری پاتر و شاهزاده دو رگهنقد فیلم هری پاتر و یادگاران مرگ قسمت اول
در رابطه با قسمت دوم «یادگاران مرگ» با یک فیلم مستقل سروکار نداشتیم. این فیلم نه تنها بخش دومِ قسمت اولِ «یادگاران مرگ» بود، بلکه نقش فصلِ اختتامیهی مجموعهای را برعهده داشت که هشت فیلم طول داشت و حدود یک دهه به درازا کشیده بود. آن هم نه یک مجموعه معمولی، بلکه پدیدهای که تمام مردم دنیا را دیوانهی خود کرده بود و بچههای زیادی با خواندن کتابها و دیدن فیلمهای دنیای جادویی رولینگ بزرگ شده بودند و در تمام این مدت بهطور ناخودآگاه و خودآگاه برای رویارویی نهایی هری پاتر و لرد ولدمورت لحظهشماری میکردند. قسمت دوم «یادگاران مرگ» یک پایان معمولی نبود، بلکه حکم فینال جام جهانی فوتبال را داشت. یک رویداد سینمایی که قرار بود در ذهن تاریخ سرگرمی ثبت شود. با وجود تمام این فشارها، «یادگاران مرگ» سربلند بیرون آمد. این فیلم پشت سر «ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه»، «داستان اسباببازی ۳» و «شوالیهی تاریکی برمیخیزد»، یکی از بهترین پایانبندیهای مجموعههای دنبالهدار است. شاید کماکان «زندانی آزکابان» از لحاظ کارگردانی بهترین فیلم مجموعه باشد، اما قسمت دوم «یادگاران مرگ» از لحاظ اکشن بیوقفه و داستانگویی پراحساسش بهترین فیلم «هری پاتر» است.
همانطور که در نقد قسمت اول «یادگاران مرگ» هم گفتم، تقسیم کردن کتاب آخر رولینگ به دو بخش کار خطرناکی بود و ممکن بود دم رفتن ضربهی بدی به کیفیت این مجموعه بزند. تازه وقتی قسمت اول و دوم را پشت سر هم میبینید متوجه میشوید که این حرکت چه نتیجهی خوبی داشته است. روی کاغذ داشتن فیلمی با ریتمی آرام که روی شخصیتپردازی تمرکز کرده و بعد فیلمی که تماما به اکشن و مبارزه و دویدن اختصاص دارد، ممکن است به فیلمهای غیرمنسجمی منجر شوند که انگار یک چیزی کم دارند. کافی است نگاهی به «هابیت: برهوت اسماگ» و «جنگ پنج ارتش» بیاندازید تا متوجهی منظورم شوید. در «برهوت اسماگ» پیتر جکسون برای کش دادن قصه، خردهپیرنگهای بیخودی را که در کتاب نیستند برای فیلم از نو خلق کرده و فیلم بدون یک پایانبندی مشخص و همچون اپیزودی از یک سریال تلویزیونی به پایان میرسد و بخش اعظمی از «جنگ پنج سپاه» هم به نبرد طولانی و خستهکنندهای اختصاص یافته که بدون احساس و هیجان است.
قسمت دوم «یادگاران مرگ» یک پایان معمولی نبود، بلکه حکم فینال جام جهانی فوتبال را داشت
«هری پاتر» هم میتوانست به چنین مشکلی دچار شود. اما نمیشود. قسمت اول با اینکه تمرکز اصلیاش روی سرگردانیها و لحظات آرام کاراکترهاست، اما کماکان دارای ستپیسهای نفسگیر و صحنههای کمدی هم است و قسمت دوم هم اگرچه با نبرد حماسی نهاییاش شناخته میشود، اما بدون لحظاتِ عمیقا تکاندهنده و شخصیتمحورش نیست. همزمان هر دو ماموریتهای متفاوتی داشتهاند که با موفقیت انجام میدهند. قسمت اول «یادگاران مرگ» روایت سرگردانی بیهدف و نبرد روانی خستهکنندهی هری، رون و هرمیون بود؛ نبرد با تاثیری که جنگ ولدمورت بر روی اعصاب و روان و دوستیشان گذاشته بود و فیلم خیلی خوب این جنگ درونی کلافهکننده را انتقال میداد. در قسمت دوم «یادگاران مرگ» اما این جنگ از درون به بیرون منتقل شده است. حالا که مقدمهچینیهای مربوط به شخصیتپردازی با خیال راحت و حوصلهی فراوان در قسمت اول صورت گرفته است، قسمت دوم مثل یک دوی صدمتر میماند. قسمت دوم «یادگاران مرگ» بعد از «زندانی آزکابان» منسجمترین فیلم مجموعه از لحاظ روایی است که تقریبا هیچوقت از مسیرش گم نمیشود. لرد ولدمورت و ارتشش هاگوارتز را محاصره میکنند و هری و دوستانش باید در این هیاهو برای پیدا کردن بقیهی هورکراکسها به این در و آن در بزنند و در نهایت مقابل غولآخرِ داستان قرار بگیرند.
یکی از دلایل این انسجام به خاطر کوتاه بودن زمان فیلم است. قسمت دوم «یادگاران مرگ» با دو ساعت و ۱۰ دقیقه، کوتاهترین فیلم مجموعه است، اما با این حال غنیترین و عمیقترین و سرگرمکنندهترین فیلم مجموعه هم محسوب میشود. تمامش به خاطر این است که حتی یک دقیقه هم به چیزهای بیخودی اختصاص داده نشده است. در عوض با فیلمی طرفیم که یک لحظه در حال شگفتزده کردنمان با یک صحنهی اکشن خفن است، لحظهی بعد نفسمان را از وحشت در سینهمان حبس میکند، لحظهای بعد یک شوک آبدار در دامنمان میاندازد و لحظهای بعد اشکمان را با شخصیتپردازی و دیالوگهای درجهیکش در میآورد. «یادگاران مرگ» پایانبندی ایدهآلی برای این مجموعه است. چرا که نه تنها خرابیها و زد و خوردها را به اوج خود میرساند، که شخصیتها را هم در دل هیاهو و آشوبِ جنگ و مرگ فراموش نمیکند و البته خاطراتمان را هم مرور میکند.
فیلم در زمینهی مرور خاطرات و تکمیل دورِ کامل این مجموعه عالی است. بخشهای زیادی از فیلم در لوکیشنهایی جریان دارد که از فیلمهای قبلی به یاد میآوریم. مثلا در قسمت دوم هری و دوستانش دوباره به بانک گرینگاتس برمیگردند و دوباره سوار واگنهای تند و سریع آنجا میشوند که از لحاظ طراحی جلوههای ویژه پیشرفت بزرگی نسبت به «سنگ جادو» محسوب میشود. سواری هری و دیگران بر پشت اژدها، یادآور سواری هری بر پشت کجمنقار بر روی دریاچه در «زندانی آزکابان» است. در اواخر فیلم رون و هریمون برای نابود کردنِ جام هافلپاف با استفاده از دندانِ باسیلیسک به تالار اسرار برمیگردند و مدتی بعد هر سه به اتاق احتیاجات میروند که برای اولینبار در «محفل ققنوس» دیده بودیم. هری و ولدمورت در جنگل ممنوعه با هم روبهرو میشوند و در تمام این مدت میبینیم چگونه هاگوارتزی که اینقدر دوستش داشتیم دارد زیر حملات ارتش لرد سیاه نابود و دربداغان میشود و فرو میریزد. مدرسهای که در طول تمام فیلمهای گذشته به گوشه و کنارش سر زده بودیم و عاشقش شده بودیم و خودمان را یکی از دانشآموزانش میدانستیم، در پایان فیلم به خرابهای که ساکنان تابلوهایش فرار کردهاند و در راهروهایش چیزی جز گرد و غبار و سنگ و کلوخ دیده نمیشود تبدیل شده است. هاگوارتز همیشه یکی از شخصیتهای زندهی «هری پاتر» بوده است و تماشای زخمهایی که در این فیلم برمیدارد و به یاد آوردن تمام خاطراتی که در اتاقها و کلاسها و تالارها و راهپلههایش داشتیم، به حس غمناکی میانجامد. شاید با یک سازهی ساخته شده از چوب و سنگ سروکار داشته باشیم، اما در واقع هاگوارتز چیزی بیشتر از اینها بود و تماشای فرو ریختن سقف و دیوارها بر سر نحیف خاطراتمان، واقعا بهمان خبر میدهد که این جنگ شوخیبردار نیست.
یکی از ویژگیهای قسمت دوم، اتمسفر حماسیاش است. محافظ عظیمی که جادوگران هاگوارتز به دور مدرسه میکشند و حملهی موشکوارِ افسونهای ولدمورت و یارانش به سمت محافظ در عین زیبابودن، وحشتناک است. دویدنِ هری و دوستانش در میان خرابههای حیاط مدرسه و لای پای غولها و تماشای نبرد جادوگران با عنکبوتهای عظیمجثه، خبر میدهد که آره، با یک جنگ فانتزی واقعی سروکار داریم. اینجا باید اشارهی ویژهای به قطعهی موسیقی «نبرد هاگوارتز» از الکساندر دسپلا کنم که شنیدن آن در جریان این سکانس موهای تنم را به معنای واقعی کلمه سیخ میکند. قطعهای که حالوهوای قهرمانانه و حماسی فیلم را به اوج میرساند و با اینکه با موسیقی سکانس نبردِ فیلم سروکار داریم، اما اتفاقا خیلی هم آرام است و بدون اینکه بهطرز گوشخراشی تپنده شود، با اتمسفر خفقانآور و قهرمانانهای که میسازد حس شجاعت و از خود گذشتگی بیننده را به سقف میچسباند و کاری میکند تا دوست داشته باشید کنار دانشآموزان هاگوارتز بودید تا با جسارت کامل به دل نبرد میزدید. ولی مهمترین چیزی که به قسمت دوم حالوهوایی حماسی داده است، صحنههای اکشنش نیست. بلکه توجهای است که در لابهلای تمام این انفجارهای جادویی به کاراکترها میشود. چنین نبردهای بزرگی بدون ریتم و برنامهریزی راه به جایی نمیبرند. برای مدت زیادی نمیتوان کاراکترها را در حال پرتاب افسونهای مختلف به سمت یکدیگر نشان داد. از یک جایی به بعد تماشاگر هیجانش را از دست میدهد و به جای درگیر بودن در نبرد، به تماشاگر آن نزول میکند.
دیوید یتس سعی کرده تا هر چند دقیقه یک بار با یک صحنهی احساسی به شتاب و انرژی اکشن اضافه کند. مثل جایی که پروفسور مکگوناگل از اینکه بالاخره توانسته از افسونِ زنده کردن محافظان سنگی هاگوارتز استفاده کند ذوقزده میشود یا زمانی که هریمون از نقشهی هوشمندانهی رون شوکه میشود و نمیتواند باور کند که دوست دستوپاچلفتیاش چنین فکری به سرش زده. یا زمانی که هری برای نجات دادن دراکو در میان شعلههای آتش جارویش را برمیگرداند. یا دوئلی با بلاتریکس که خانم ویزلی برندهاش میشود. یا صحنهای که بالاخره به درون خاطرات پروفسور اسنیپ میرویم و حقیقت او را صاف و شفاف کشف میکنیم. یا صحنهی اشکآوری که نویل لانگباتم با مونولوگ قهرمانانه و قوت قلبدهندهاش ثابت میکند که چقدر او را دستکم گرفته بودیم. فیلم هرجا لازم است از کاراکترهای فرعی نه به عنوان وسیلهای برای نمایش جبههی دیگری از جنگ، بلکه به عنوان وسیلهای برای تزریق احساس و انسانیت به جنگ بهره میگیرد. در هنگام تماشای اکشنهای پایانی قسمت دوم «یادگاران مرگ» به این فکر میکردم که این فیلم در برابر اکثر بلاکباسترهای این روزها در چه جایگاه ویژهای قرار میگیرد. فیلمهایی مثل «اونجرز: دوران اولتران» یا «کاپیتان امریکا: جنگ داخلی» را داریم که جنگهای مرکزیشان باید حماسی باشند، اما نیستند. چون چیزی به اسم سفر شخصیتی و احساس و خطر وجود ندارد. مرد آهنی و دار و دستهاش بدون توقف برای نیم ساعت با سربازان اولتران درگیر میشوند و تیکه و پاره کردن روباتها به روشهای مختلف آنقدر ادامه پیدا میکند که حوصلهی آدم را سر میبرد. سکانس نبرد در فرودگاه «جنگ داخلی» مثل این میماند که دوتا پسربچهی چهار-پنج ساله دارند با اکشنفیگورهایشان بازی میکنند. در حالی که خود فیلم خیلی هم جدی است. مجموعهها و دنبالههای بزرگ آنهایی هستند که گذشتهشان را شخم میزنند و شخصیت کاراکترها را کاملتر و پیچیدهتر میکنند. قسمت دوم «یادگاران مرگ» یا «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» یا «بازگشت پادشاه» به این دلیل دنبالهها و پایانبندیهای موفقی هستند.
قسمت دوم نه تنها خرابیها و زد و خوردها را به اوج خود میرساند، که شخصیتها را هم در دل هیاهو و آشوبِ جنگ و مرگ فراموش نمیکند
یکی از بزرگترین نکات مثبت فیلم این است که توهم مرگ احتمالی هری پاتر را به خوبی ایجاد میکند. ما میدانیم که امکان ندارد در فیلم نوجوانمحوری مثل این، شخصیت اصلی داستان کشته شود. اما هری بعد از دیدن خاطراتِ دامبلدور و اسنیپ متوجه میشود که او یکی از هورکراکسهای ولدمورت است و برای نابودی تمام و کمالِ او، باید جانش را بدهد. این موضوع شوک نهایی را به تماشاگران وارد میکند. ناگهان احتمال کشته شدن هری پاتر از صفر به صد میرسد. کسی که تاکنون نویسنده از او محافظت میکرد، حالا برای تکمیل ماموریتش چارهای جز مُردن ندارد. حتی در سکانسی که هری قبل از دیدار با ولدمورت در جنگل ممنوعه، با عزیزانِ از دست رفتهاش ملاقات میکند و برای ملحق شدن به آنها آماده میشود به افزایش وحشت و آرامشِ مرگ اجتنابناپذیر هری پاتر میافزاید. قوس شخصیتی هری به عنوان قهرمان برگزیدهی نجاتدهندهی دنیا کامل میشود. او مرگش را قبول میکند و بیدفاع در مقابل ولدمورت قرار میگیرد و زمانی که ولدمورت چوبش را بالا میبرد و آوادا کداورا را با اشتیاق و هیجان فریاد میزند و تصویر غرق در نور سبز میشود، امکان ندارد قلبتان به دهانتان نیاید.
قسمت دوم همچنین شامل برخی از بهیادماندنیترین دیالوگهای کل مجموعه هم است. مثل جایی که هری بعد از تعقیب و گریزهای فراوان بالاخره شجاعانه یقهی ولدمورت را میگیرد و میگوید: «بیا تام. بیا همونطوری که شروع کرده بودیمش، تمومش کنیم. با هم دیگه!» و بعد از بالای بلندی به پایین میپرد. یا در جایی که پروفسور دامبلدور بعد از دیدار با هری در ایستگاه قطار میگوید: «هیچوقت دلت واسه مردهها نسوزه. واسه زندهها دلسوزی کن و بیشتر از همه، واسه کسایی که بدون عشق زندگی میکنن». یا در جواب به هری که میپرسد آیا چیزهایی که دارد میبیند واقعی است یا نه میگوید: «معلومه که داره توی ذهنت اتفاق میافته، هری. ولی کی گفته در این صورت واقعی نیست؟». انگار جی.کی رولینگ دارد به طرفدارانش میگوید همانطور که من با استفاده از تخیلات داخل ذهنم، یکی از جذابترین دنیاهای ادبی مدرن را ساختم، بقیه هم میتوانند چیزهای داخل ذهنشان را به واقعیت تبدیل کنند. ادای این دیالوگها توسط بازیگرانی که بعد از یک دهه فعالیت به اوج تکامل و پیشرفت در نقشهایشان رسیدهاند قدرت این جملات و کلمات را افزایش میدهد. دنیل ردکلیف در این فیلم بهترین بازیاش را ارائه میدهد. بازی آلن ریکمن در صحنهای که با جنازهی لیلی روبهرو میشود و به هقهق میافتد دلخراش است و تماشای رالف فاینس در وسط حیاط هاگوارتز در حالی که بعد از مرگ هری کُریخوانی میکند و صحنه را به تنهایی میگرداند و بعد از دیدن بیدار شدن او برای اولینبار در طول این مجموعه وحشت به درون صورت میدود لذتبخش و دیدنی است.
البته که فکر میکنم جا داشت فیلم بیشتر بر نقش جادوگران و استادان مختلف هاگوارتز در جنگ میپرداخت و با نمایش شلیکها و دفاعهای خیرهکنندهشان که چشمهای از آنها را در پایانبندی «محفل ققنوس» بین دامبلدور و ولدمورت دیده بودیم، حالوهوای جذابتر و افسارگسیختهتری به این نبرد میداد. چون در حال حاضر جادوگران اکثرا از همان افسونهای معمولیای استفاده میکنند که کمی از حالوهوای واقعا جادویی فیلم کاسته است و چوبهای دست جادوگران به جای وسیلهای برای انجام کارهای بزرگ، بیشتر شبیه تفنگهای اکشنهای عادی هالیوودی هستند. اینطوری حداقل میتوانستیم کاراکترهایی مثل لیموس را در حال نبرد و مرگ میدیدیم، نه اینکه فقط در پایان فیلم با جنازهشان روبهرو شویم. این در حالی است که فکر میکنم دوئل نهایی هری و ولدمورت و لحظهی مرگ لرد سیاه هم میتوانست کمی باشکوهتر باشد. البته که این نبرد به این دوئل خلاصه نمیشود و فیلم در به تصویر کشیدن پروسهی طاقتفرسا و طولانی ضعیف کردنِ ولدمورت عالی عمل میکند، اما کاش مقصد هم به اندازهی مسیر بینقص میبود.
قسمت دوم «یادگاران مرگ» ترکیبی بینقصی از لذت و اندوه است. از یک طرف به خاطر اینکه بالاخره به پایان راه رسیدهایم و از اینکه تکمیل تمام داستان را در قالب تصویر و صدا دیدهایم خوشحالیم و از طرف دیگر به خاطر اینکه دیگر کتابی برای اقتباس وجود ندارد و این به معنی سرانجام خواهد بود ناراحت هستیم. بزرگترین دستاورد قسمت دوم این است که بدون ابهام و تلخی به پایان میرسید. دیدنِ هری و رون و هرمیون در ایستگاه قطار که حالا دارند بچههایشان را به هاگوارتز میفرستند کار را تمام میکند و طرفداران را در عین خوشحالی، با بغض بدرود میگوید. خداحافظیای که فراموش نخواهد شد؛ در طول بازبینی این مجموعه در چند هفتهی گذشته چیزی را که در ذهنم کمرنگ شده بود دوباره با تمام قدرت به یاد آوردم؛ اینکه فیلمسازانی که تمام این سالها درگیر ساخت آن بودهاند، چه مجموعهی شگفتانگیز و منحصربهفردی را خلق کردهاند. در نقد «سنگ جادو» گفتم که «هری پاتر» بعد از «جنگ ستارگان» یکی دیگر از مجموعههایی است که ساز و کار هالیوود را تغییر داد و سرگرمی دنیا را وارد فاز جدیدی کرد و بخش زیادی از این موفقیت و تحول از صدقه سری کتابهای رولینگ است. درست برخلاف «جنگ ستارگان» که بین کاراکترها و خطهای زمانی گوناگون متغیر بود و دنیاهای سینمایی شلخته و درهمبرهم مارول و دیسی، «هری پاتر» یک داستان بلوغ مشخص است که در طول ۲۰ ساعت فیلم و ۱۰ سال دنبالهسازی ادامه پیدا کرد.
تمامیشان فیلمهای ایدهآل و بینقص نیستند. یکی مثل «جام آتش» میتوانست بهتر باشد و یکی مثل «شاهزادهی دو رگه» کاش با تفکر و برنامهریزی بهتری ساخته میشد تا اینگونه یکی از کتابهای رولینگ را هدر ندهد. اما هستند فیلمهایی مثل «سنگ جادو» که با خلاقیتشان دنیا را تکان دادند، «زندانی آزکابان» که نشان داد استخدام کارگردانان حرفهای و خوشذوق به چه انقلابی منجر میشود، «محفل ققنوس» اهمیت فاصله گرفتن از اکشن برای پرداخت به درام را اثبات کرد و دو قسمت آخر هم جمعبندیهای کمنظیری از آب درآمدند. «هری پاتر» مجموعهای است که باید به عنوان سر مشقِ فیلمهای دنبالهدارِ هالیوودی از آن استفاده کرد. اول از همه به جای زدن به جاده خاکی، یک داستان مشخص را انتخاب کنید و آن را طوری روایت کنید که دارای شروع و میانه و پایانی مشخص باشد. به کاراکترها بیشتر از هرچیزی اهمیت بدهید و البته خلاقیت به خرج بدهید. داستان پسربچهی برگزیدهای که به نبرد با دشمنی پلید میرود چیزی بیشتر از کهنالگویی تکراری نیست، اما چیزی که باعث شد این موضوع توی ذوق نزد، به خاطر خلاقیتی بود که رولینگ خرج لحظهی لحظهی داستانش کرده بود. به خاطر همین است که بعد از بازبینی این مجموعه در دورانی که سروصدای هری پاتر خوابیده است، کماکان این فیلمها یکی از اورجینالترین، خلاقانهترین و خوشساختترین مجموعههای تاریخ سینما هستند.
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
فیلم Harry Potter and the Deathly Hallows: Part 1 که آغازکنندهی پایانبندی سری «هری پاتر» است، روند یکی در میانِ فیلمهای خوب و ضعیفِ این مجموعه را ادامه میدهد. بعد از «تالار اسرار» که فیلم مشکلداری بود، شاهکاری مثل «زندانی آزکابان» را داشتیم. بعد از «جام آتش» که فیلم نپخته و کممایهای بود، «محفل ققنوس» به عنوان قسمت متفاوت و غیرمنتظرهای از راه رسید و بعد از «شاهزادهی دو رگه» که ضعیفترین و خوابآورترین فیلم مجموعه بود، حالا به «یادگاران مرگ» میرسیم که مزهی تلخ قسمت قبل را نه کاملا اما تاحدودی از بین میبرد و جلوهی تازهای از دنیای جادویی رولینگ را به نمایش میگذارد. «یادگاران مرگ» که شروع میشود به راحتی بسته شدن پروندهی پردهی میانی این مجموعه و قدم گذاشتن به درون فاز جدید و نهایی خط داستانی هری پاتر علیه ولدمورت قابلاحساس است. بزرگترین خصوصیت مثبت قسمت اول «یادگاران مرگ» این است که شاملِ حالوهوای زنندهی فیلمی که فقط وظیفهی زمینهچینی ملالآور اتفاقات نهایی قسمت بعد را برعهده دارد نیست. در عوض نه تنها این فیلم، اتفاقاتِ اپیزود حماسی نهایی مجموعه را به خوبی پیریزی میکند، بلکه از لحظات احساسی و دراماتیک پرسکوت، هیجانآور و تاملبرانگیزی هم بهره میبرد که مثال بارز آرامش قبل از طوفان است. آرامشی که به اندازهی طوفان اهمیت دارد. اگر آرامشی وجود نداشته باشد، طوفانی هم وجود نخواهد داشت. وقتی سکوت و انتظار قبل از طوفان وجود نداشته باشد، ورود پرسروصدا، پرهرجومرج و ناگهانی اما اجتنابناپذیر بادهای تخریبگر طوفان نیز احساس نخواهند شد.
بهترین قسمتهای «هری پاتر» فیلمهایی بودهاند که وظیفه و نقششان در این سری را میدانستند و آن را به بهترین شکل ممکن اجرا کردهاند. «زندانی آزکابان» میدانست که بعد از دو قسمت باید یک تکان اساسی به محتوا و فرم مجموعه بدهد و این کار را بهطرز بینظیری انجام داد و «محفل ققنوس» میدانست که بعد از پیدا شدن سروکلهی لرد ولدمورت باید تاثیر ترسناک و استرس ناشی از آن را بر روی قهرمانانمان مورد بررسی قرار بدهد و این ماموریت را با موفقیت انجام میدهد و قسمت اول «یادگاران مرگ» هم میداند که باید آجرهای نهایی را برای تکمیل و تخریب ساختمان این مجموعه در قسمت آخر روی هم بچیند و میداند که بعد از دو قسمت قبلی که در فضای تکراری و محدودی جریان داشتند باید انرژی داستانی و بصری تازهای به رگهای سریال تزریق کند و اگرچه با فیلمی طرفیم که بعضیوقتها کمی کش میآید، اما روی هم رفته در انجام ماموریتهایش سربلند بیرون میآید و دستاوردهای فیلم با توجه به اینکه کتاب آخر رولینگ به دو فیلم تقسیم شدند قابلتحسین هستند.
آخه حتما خبر دارید که این اقتباس سینمایی «هری پاتر» بود که سنت دو قسمتی کردنِ کتابهای آخر را در هالیوود مُد کرد. مجموعههای زیادی این کار را تکرار کردهاند؛ از مجموعهی «گرگ و میش» گرفته تا «هانگر گیمز». اما هیچکدامشان از لحاظ هنری دست به چنین کاری نزدند، بلکه استودیوهای سازندهشان فقط میخواستند ماشین پولسازیشان را برای مدت بیشتری فعال نگه دارند. اگرچه عدهای معتقدند بهتر بود کتاب آخر «هری پاتر» نیز با یک فیلم سه ساعته جمعبندی میشد و ممکن بود در آن صورت هیچ مشکلی با این کار نمیداشتم، اما بهشخصه باور دارم «هری پاتر» اولین و آخرین مجموعهای بود که از این ترفند به درستی استفاده کرد. در اینکه برادران وارنر از دو قسمتی شدنِ کتاب آخر خیلی هم خوشحال و راضی بوده است شکی نیست، اما به نظرم این کار از لحاظ خلاقانه هم جواب داده است. تمام اینها به خاطر این است که حتی اگر برادران وارنر قصد کش دادن فعالیت ماشین پولسازش را نیز داشته است، این موضوع در فیلم احساس نمیشود. مثلا برخلافِ قسمت اول «هانگر گیمز: مرغمقلد» که طوری خستهکننده و بیحال بود که من را برای همیشه از ادامهی مجموعه زده کرد، قسمت اول «یادگاران مرگ» اصلا وسیلهای برای معطل کردن و درجا زدن به نظر نمیرسد. اتفاقا از انرژی و آتشی، چه از نظر صحنههای شخصیتمحور، چه از لحاظ اکشنها و چه از لحاظ اتمسفر متفاوتش نسبت به تمام قسمتهای قبلی بهره میبرد که فیلم را هیجانانگیز و مهم نگه میدارد.
بزرگترین دستاورد «یادگاران مرگ» این است که خود را از انجام یک سری کارهای تکراری و قابلانتظار باز میدارد. قسمتهای قبلی همیشه شامل کاراکترهای بیشماری میشدند که تنها وظیفهشان نمایش جزییات و گوشهای از شگفتیهای دنیای جادویی رولینگ بود. اما الان که دارم فکر میکنم «یادگاران مرگ» اولین فیلم مجموعه است که از ساختار آشنای این فیلمها پیروی نمیکند. پروفسور جدید دفاع در برابر جادوهای سیاه معرفی نمیشود. صحنههای شگفتانگیز کمی وجود دارد. خبری از صحنههای باشکوه مربوط به لوکیشنهای داخلی و خارجی هاگوارتز نیست. راستش این اولین و آخرین فیلمی است که اصلا در فضای هاگوارتز جریان ندارد. پس، این موضوع به این معناست که خبری از تعاملات بین دانشآموزان با یکدیگر و استادانشان نیست. کاراکترهای فرعی و اضافی تا حد ممکن به گوشه رانده شدهاند و فیلم تمام وزنش را روی سه بازیگران اصلیاش، دنیل ردکلیف، اما واتسون و روپرت گرینت گذاشته است.
بزرگترین دستاورد «یادگاران مرگ» این است که خود را از انجام یک سری کارهای تکراری و قابلانتظار باز میدارد
این در حالی است که «یادگاران مرگ» از لحاظ ساختار فیلمنامه هم تغییر قابلتوجهای کرده است. حالا برخلاف قسمتهای گذشته که با یکجور تریلر رازآلود فانتزی سروکار داشتیم، «یادگاران مرگ» حسوحال فیلمهای جادهای را دارد و به دویدنهای دیوانهوار و خستهکنندهی سهتا بچه در فرار از دست مرگ و همزمان تلاش برای پیدا کردن پاشنههای آشیلِ ولدمورت میپردازد. حالا نه دیوارهای هاگوارتز میتوانند از این بچهها در برخورد با مرگ و اندوه محافظت کنند و نه استاد و فرمانده و بزرگسالی توانایی کمک کردن به آنها را دارد. هری، رون و هریمون به معنای واقعی کلمه در دل طبیعت وحشی بیرون رها شدهاند، باید نقششان به عنوان قهرمانانِ نجاتدهندهی دنیا را بازی کنند و این وسط تلاش کنند تا از شدت ترس و درماندگی عقلشان را از دست ندهند. فیلمهای «هری پاتر» همیشه زمانی در بهترین حالتشان به سر میبردند که روی بزرگترین ویژگیشان نسبت به دیگر دنیاهای سینمایی جریان اصلی تمرکز میکردند: شخصیتهای اصلی داستان. هروقت فیلمهای «هری پاتر» تصمیم گرفتهاند به درون ذهنِ مثلث محوریاش بپردازند موفق به ارائهی بهترین داستانهایشان شدهاند. «هری پاتر»ها شاید فیلمهای نوجوانمحوری باشند، اما وقتی پاش بیافتد از خیلی از بلاکباسترهایی با شخصیتهای بزرگسال جدیتر و ترسناکتر میشوند و چنین چیزی بهطرز مؤثری دربارهی «یادگاران مرگ» هم صدق میکند. نتیجه فیلمی شده که شاید اسم فیلمِ نوجوانان روی آن خورده باشد، اما شامل فضای وحشتناک و درام سوزناکی است که دیگر بلاکباسترهای محافظکار و کودکانهی سینما را خجالتزده میکند. فیلمی که برخلاف «شاهزادهی دو رگه» فقط از فیلتر رنگی برنزی و سیاه برای تیره و تاریکبودن استفاده نمیکند، بلکه از طریق کندو کاو در شرایط بغرنج کاراکترهایش است که به چنین دستاوردی میرسد.
اگر در «محفل ققنوس» هاگوارتز دنیای شگفتانگیز کودکانهی گذشته را پشت سر گذاشت و شروع به پرداختن به موضوعات واقعی کرد، قضیه در «یادگاران مرگ» یک پلهی دیگر جدیتر میشود. فردی مثل دامبلدور که حکم بزرگترین نگهبان و محافظ هاگوارتز را داشت سقوط کرده است. وزارت سحر و جادو مورد نفوذ ولدمورتیها قرار گرفته است، مردم در حال گمشدن و کشته شدن هستند و قهرمانانمان بالاخره باید بیخیال دست روی دست گذاشتن و در انتظار کمک و راهنمایی دیگران نشستن شوند و خود با دست خالی به دل ماجرا بزنند. قهرمانانمان اما یک سری ابرقهرمان با قابلیتهای فرابشری نیستند، بلکه سهتا بچهی نوجوانِ نه چندان قوی هستند که شرایط دنیایی که در آن قرار گرفتهاند مجبورشان کرده تا زودتر از چیزی که انتظارشان را داشتند، قدم به درون دنیای بزرگسالان بگذارند. اتفاقا ردکلیف، واتسون و گرینت آنها را طوری بازی میکنند که خیلی با آن قهرمانانِ مصمم و شکستناپذیر گذشته فاصله دارند و ذهنشان طوری توسط وحشتِ مرگ و جنگ و آخرالزمان تسخیر شده است که دیگر خبری از آن بچههای بامزه و بانمک گذشته نیست. این موضوع بیشتر از همه دربارهی رون ویزلی قابلتشخیص است. کسی که تا همین چند وقت پیش وظیفهی انداختن تیکههای خندهدار و عشقهای زوگذر نوجوانی را برعهده داشت، حالا به مرد بیحوصله، ضربهخورده و با چشمانی سرد و خالی از هیجان تبدیل شده که صبح تا شب به اخبار رادیو گوش میدهد و امیدوار است که مبادا گوینده در میان قربانیان اسمِ والدین و خواهر و برادرهایش را به زبان بیاورد.
برخلاف قسمتهای گذشته که با یکجور تریلر رازآلود فانتزی سروکار داشتیم، «یادگاران مرگ» حسوحال فیلمهای جادهای را دارد
هری و هرمیون نیز با وجود تمام مهارتها و هوششان باید هورکراکسی را که پیدا کردهاند دست به دست بچرخانند و در حالی که دنیا در اطرافشان دارد فرو میریزد، در تلاش برای پیدا کردن راهحل نابودی آن مدام به در بسته میخورند و فکرشان به هیج جا قد نمیدهد و کارشان شده پرسه زدن در طبیعت و خیره شدن به دوردستها. همین فشارهاست که به دعوای لفظی هری و رون و به خلق یکی از بهترین سکانسهای مجموعه میانجامد. جایی که رون به بهترین دوستش میگوید که او از آنجایی که والدینش مُردهاند نباید هم بترسد. که او چیزی برای از دست دادن ندارد. صحنهی حساسی که شاید اگر به خوبی صورت نمیگرفت مصنوعی احساس میشد یا به عنوان وسیلهای برای جدایی زورکی دو دوست برداشت میشد، اما خوشبختانه این سکانس پسزمینهی خوبی دارد و میتوانید فشاری را که به این دعوا ختم میشود احساس کنید و بعد از این دعوا بیشتر متوجه شرایط جنونآمیزی که این بچهها در آن گرفتار شدهاند شوید. زمانی بچهها سر بلند کردن یک پر با چوبهایشان زور میزدند و حالا به جایی رسیدهایم که دو دوست زیر فشارِ پایان دنیا هرچه از دهانشان درمیآید به هم میگویند.
دنیای معصومانه و کودکانهای پر از ترفندها و لحظات جادویی که قهرمانانِ کوچکمان را در «سنگ جادو» ذوقزده میکرد مُرده است و جای آن را برهوتی هولناک و تاریک گرفته است که زمینش یخزده است و ابرهای سیاه هم بر آسمانش حکمرانی میکنند. حالا با دنیایی سروکار داریم که کاراکترهای اصلی و فرعی هر لحظه ممکن است به قتل رسیده و شکنجه شوند. پسری که زنده ماند با نوک انگشتانش به زور از سقوط خودش به درون دره جلوگیری میکند. نباید فراموش کنیم که این پسر نه تنها والدینش را از دست داده، بلکه پدرانِ جایگزینی که در مسیر زندگیاش به دست آورده را هم یکی پس از دیگری از دست داده است. از سیریوس بلک گرفته تا دامبلدور و الیسور مودی. هری پاتر نه یک بار، بلکه بارها یتیم شده است. بدتر این است که نه تنها هری در فلشبکی کوتاه متوجه میشود که پدرش خیلی با مرد فوقالعادهای که تصور میکرده فاصله دارد و اسنیپ را در جوانی مورد آزار و اذیت قرار میداده، بلکه دامبلدوری هم که به نظر شکستناپذیر میرسید حالا زیر خروارها خاک دفن شده است. در «محفل ققنوس» دیدیم که خودِ هری نقش پدر همشاگردیها و هممدرسهایهایش را برعهده گرفت و علاوهبر مهارتهای مبارزه با موجودات شیطانی پیشرو، راه و روش امیدوار بودن در تاریکترین لحظات را هم به آنها یاد داد. اکنون در «یادگاران مرگ» هری باید در نوجوانی خود به پدری تبدیل شود که نه تنها باید مسئولیت سنگینی را که به او واگذار شده است با موفقیت انجام دهد، بلکه باید در رهبری فرزندانش هم سربلند بیرون بیاید و هری هیچوقت برای چنین وظایفی آماده نبوده و فقط یک روز به خودش آمده و دیده که او را قهرمان برگزیده میخوانند.
دنیای معصومانه و کودکانهای پر از لحظات جادویی که قهرمانانِ کوچکمان را در «سنگ جادو» ذوقزده میکرد مُرده است و جای آن را برهوتی هولناک و تاریک گرفته است
چیزی که «یادگاران مرگ» را به فیلم مهمی تبدیل میکند، تمرکز روی شیاطین درونی هری و دوستانش قبل از رویارویی با شیطان فیزیکی اصلی در قالب ولدمورت در فیلم آخر است. راه موفقیت هری علیه ولدمورت این است که در ابتدا ولدمورتِ درون خودش را نابود کند و «یادگاران مرگ» با این ایده سروکار دارد. به خاطر همین است که «یادگاران مرگ» حتی در آرامترین لحظاتش هم اینقدر افسردهکننده، خطرناک و مرگبار احساس میشود. چون راهی برای فرار از سایهی خودت وجود ندارد. راهی برای مخفی شدن از شعلههای سرخ درون خودت وجود ندارد. هری پاتر و دوستانش در سختترین طوفانها نباید تحملشان را از دست بدهند و هدف و جبههشان را فراموش کنند. «یادگاران مرگ» دربارهی این است که مبارزهی اصلی، نبرد با جادوگری بیرحم و وحشی که قصد نابودی دنیا را دارد نیست، بلکه دربارهی مقابله با شیطان درون خودت است که قصد به کنترل گرفتن ذهنات را دارد. دربارهی اینکه هرچقدر هم زندگیات دربوداغان و آشغال به نظر رسید، نباید به این وسیله خودت را توجیه کنی و از مسیر اصلیاش منحرف شوی. به خاطر همین است که وقتی هری گردنبند هورکراکس را باز میکند تا رون با شمشیر گریفندور آن را از بین ببرد، ولدمورت تصویری از هری و هرمیون، در حال توهین کردن به رون و ابراز عشقشان به یکدیگر را به او نشان میدهد. بزرگترین ضعف رون این است که فکر میکند به هیچ دردی نمیخورد و هری پاتر معروف عشق زندگیاش را خواهد دزدید و ولدمورت درست از این فرصت استفاده میکند تا رون را با بزرگترین وحشت و نیازش روبهرو کند و از این طریق به هری ضربه بزند. رون قبل از هرچیز دیگری، باید با احساساتِ درهمریخته و آزاردهندهی درون ذهنش مبارزه کند و در این کار موفق میشود.
یکی دیگر از بهترین سکانسهای فیلم جایی است که بعد از دعوای ناراحتکننده بچهها و رفتن رون، هری و هرمیون در حالی که از شدت استیصال هرکدام گوشهی چادر زانوی غم بقل گرفتهاند شروع به رقصیدن میکنند و اگرچه با صحنهی زیبایی طرفیم، اما میتوان اتمسفر پرگرد و غبار و نفسگیری که پیرامون آنها میچرخد را نیز تنفس کرد. خبری از هیچگونه رومانس یا بامزهبازی نیست. فقط دو دوست که در اوج تنهایی میخواهند به یکدیگر تکه بدهند تا سقوط نکنند. میخواهند تنها چیزی که برایشان باقی مانده است را در مشت بگیرند تا از دست ندهند. یا امکان ندارد صحنهای که هرمیون به هری پیشنهاد میکند: «شاید باید همینجا بمونیم هری... و پیر بشیم» را ببینید و دلتان نشکند. پیشنهادی که با سکوت و لبخندهای ناموفق آنها دنبال شده و محو میشود. برخلاف قسمتهای قبلی که همیشه کمدی حضور پررنگی داشته، در «یادگاران مرگ» هم اگرچه مثل صحنهی خوردن معجون تغییرشکلدهنده در آغاز فیلم، هر از گاهی برای تزریق کمدی به فیلم سعی میشود، اما همه یا با لبخندهای نصفه و نیمه همراه میشوند یا قبل از اینکه تاثیری بگذارند در تاریکی غلیظ فیلم حل میشوند.
خوشبختانه دیوید یتس از لحاظ کارگردانی هم نسبت به گذشته پیشرفت محسوسی دارد. «یادگاران مرگ» حقیقا فیلم زیبایی است. مونتاژی که در اواسط فیلم گروه سهنفرهی هری و رون و هرمیون را در حال سفر در میان دشتهای سبز و وسیع، منظرهای متروکه از کاروانهای سوخته و رهاشده و چادر زدنهایشان در میان کوهستانها و کنار رودخانهها نشان میدهد یکجور حس آخرالزمانی و «ارباب حلقهها»واری به فیلم بخشیده است. همان حس ماجراجویی واقعی که از قسمت اول منتظرش بودیم. اینکه بالاخره این بچهها باید قدم به درون یک ماجراجویی خطرناکِ حقیقی بگذارند و هرچه در طول این مدت در مدرسه یاد گرفته و نگرفتهاند را به کار بگیرند. یتس در زمینهی طراحی اکشنها هم سربلند بیرون میآید. تعقیب و گریز افتتاحیهی فیلم در خیابانهای لندن و در جنگل درگیرکننده از آب در آمده و حالوهوای دوربین پرتکان و بیامانِ مجموعهی «بورن» را دارد. بعد از اکشن پایانبندی «محفل ققنوس»، افتتاحیهی این قسمت باری دیگر ثابت میکند که چرا ترکیب جادو با کلیشههای اکشنهای هالیوودی را اینقدر دوست دارم و کاش این فیلمها بیشتر از اینها شامل چنین صحنههای زد و خوردی میبود.
«یادگاران مرگ» اما فیلم بیعیب و نقصی نیست. اگرچه دیوید یتس و استیو کلاوز به عنوان نویسندهی کارکشتهی این مجموعه کار تحسینآمیزی در زمینهی بالغ کردن این فیلم نسبت به گذشته انجام دادهاند، اما بعضیوقتها داستان در اواسط فیلم کش میآید یا مثلا در چند صحنه هری را میبینیم که با التماس به درون تکه آینهای که به همراه دارد نگاه میکند. اگرچه مطمئنا اهمیت و کارکرد این تکه آینه در کتابها و فیلم بعدی توضیح داده شده است و با اینکه «هری پاتر»های گذشته همیشه کار خوبی در زمینهی توضیح دادن چنین چیزهایی انجام دادهاند، اما در این زمینه فیلم تماشاگران را در رابطه با این موضوع با حدس و گمانهای خودشان تنها میگذارد. نکتهی ضعف بعدی فیلم مربوط به مرگهای این فیلم است. اولی مربوط به مرگ الیسور مودی است که اگرچه شخصیت نسبتا نزدیکی به هری در مقایسه با دیگر استادانِ هاگوارتز بوده است، اما صحنهی مرگ او هیچوقت به صحنه کشیده نمیشود و همهچیز به یک اشارهی جزیی خلاصه شده است. صحنهی نهایی فیلم بین هری و دوستانش علیه بلاتریکس و دیگران کمی سادهتر از چیزی که از اکشن پایانبندی فیلم انتظار میرود صورت میگیرد و مرگ دابی هم از آنجایی که او از قسمت دوم مجموعه تاکنون غایب بوده شوک و تاثیرگذاری لازم را ندارد. مطمئنا از آنجایی که دابی حضور پررنگتر و مدامتری در کتابها داشته، این صحنه در منبع اقتباس بسیار سوزناکتر از آب درآمده است، اما فیلم موفق نمیشود کاری کند تا تماشاگران هم به اندازهی هری و بقیه از صحنهی جان دادن این جن فسقلی احساس ناراحتی کنند. روی هم رفته گرچه با فیلم مشکلداری طرفیم، اما نه تنها دیوید یتس با این فیلم افق کارگردانیاش را گستردهتر میکند، که قسمت اول «یادگاران مرگ» در زمینهی وارد کردن این سری به فضای غمانگیز و خفقانآور جنگ نهایی سرافراز بیرون میآید و ماموریتش را در زمینهچینی اتفاقات قسمت آخر بدون اینکه زیادی زمینهچین به نظر برسد با موفقیت انجام میدهد.
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
ششمین قسمت از سری فیلمهای دنیای جادویی رولینگ که «شاهزادهی دو رگه» نام دارد، مایهی ننگ این مجموعه است. بیدلیل نبود که «شاهزادهی دو رگه» را اصلا و ابدا از سالها قبل که دیده بودم به یاد نمیآوردم. وقتی اخیرا فیلم را برای نوشتن این نقد بازبینی کردم، تازه متوجه شدم که با چه فیلم سر تا پا مشکلدار، پیشپاافتاده و دربوداغانی سروکار داریم. «شاهزاده دو رگه» فقط فیلم ضعیفی نیست، بلکه ضعیفترین فیلم مجموعه است. چنین فیلمی شاید در مجموعهی سینمایی دیگری که با دنبالههای ناامیدکننده بیگانه نیستند چندان توی ذوق نزند، اما ما داریم دربارهی هری پاتری حرف میزنیم که به خاطر انقلابی که در دنیاهای سینمایی هالیوودی ایجاد کرد معروف است. دربارهی مجموعهای که تقریبا فیلم به فیلم پیشرفت داشته است و حتی وقتی مثل «جام آتش» عقبگرد داشته، باز هم سرگرمکننده بوده است و تکلیفش با خودش روشن بوده و داریم دربارهی مجموعهای حرف میزنیم که با «محفل ققنوس» نشان داد که بعضیوقتها تمرکز روی درام و روابط شخصیتها چه تاثیری روی هیجانزده کردن هرچه بیشتر طرفداران برای فیلمهای آینده و هرچه بهتر قرار دادن تماشاگران در ذهن کاراکترها میگذارد. «شاهزادهی دو رگه» اما هرچه «محفل ققنوس» بافته بود پنبه میکند. نکتهی گیجکنندهی ماجرا این است که «محفل ققنوس» و «شاهزادهی دو رگه» توسط یک نفر کارگردانی شدهاند. اما در حالی که اولی یکی از بهترینهای مجموعه و غیرمتعارفترین دنبالههای هالیوودی است، دومی چنان فیلم عقبافتاده و مغشوشی است که دقیقا معلوم نیست سازندگان با خودشان چه فکری کردهاند و چگونه جرات کردهاند چنین افتضاحی را در این نقطه از عمر این مجموعهی پرطرفدارِ عرضه کنند.
مجموعهی «هری پاتر» هیچوقت به خاطر طمع برادران وارنر و دنبالههای اضافی مشهور نبوده است، اما «شاهزادهی دو رگه» در این زمینه مایهی شرم محسوب میشود که به عنوان یکی از طرفداران این مجموعه، هیچ دفاعی در برابر آن ندارم. چیزی که من را بیش از اندازه دربارهی «شاهزادهی دو رگه» عصبانی میکند اضافیبودن این اپیزود نیست، بلکه این است که این اپیزود نباید اصلا اضافی احساس شود. ولی نحوهی داستانگویی و کارگردانی فیلم آنقدر پراکنده و احمقانه است که اینطوری به نظر میرسد. به عبارت دیگر «شاهزادهی دو رگه» پتانسیل لازم را داشته تا راه «محفل ققنوس» را به عنوان یک قسمتِ غیراکشنی و شخصیتمحور ادامه بدهد و هرچه بیشتر به عمق کاراکترها و استرسهایشان بیافزاید و تماشاگران را هرچه بهتر برای فینال طوفانی مجموعه آماده کند، اما متاسفانه حتی یک درصد هم در این ماموریت موفق نیست.
اگر فقط خلاصهقصهی این اپیزود را روخوانی کنید، حتما فکر میکنید با اپیزود فوقالعادهای سروکار داریم؛ همان چیزی که مجموعه برای وارد شدن به پردهی آخر به آن نیاز دارد. هری بعد از رویارویی وحشتناکش با لرد ولدمورت و مرگ سیریوس بلک در پایان «محفل ققنوس» بیشتر از قبل در خودش فرو رفته است. حالا که در بازگشت لرد سیاه هیچ شکی باقی نمانده است و تمام شهروندان دنیای جادوگری از جنگی که او به راه خواهد انداخت خبر دارند، روزنامهها صفحهی اولشان را به این موضوع اختصاص میدهند و دربارهی هری پاتر حرف میزنند؛ اینکه او همان فرد برگزیدهای است که جنگ با او تمام خواهد شد. که سرنوشت این دنیا روی دوشهای اوست. همه به او نگاه میکنند و از یکدیگر این سوال را میپرسند که قهرمان موعودشان توانایی محافظت از آنها علیه خشم لرد سیاه را خواهد داشت یا نه. این مطمئنا باید فشار روانی دردناکی روی هری داشته باشد.
این در حالی که نوچههای ولدمورت هم وحشیتر از قبل شدهاند، دیگر در خفا به سر نمیبرند و به دنبال هر فرصتی برای ضربه زدن به هاگوارتز و مهمترین و نزدیکترین دوستان هری پاتر از جمله دامبلدور هستند. از این در حالی است که یکی از بخشهای حیاتی قصه به پرداخت به گذشتهی ولدمورت اختصاص داده شده است. در جریان خاطراتی که دامبلدور به هری پاتر نشان میدهد، میفهمیم که پروفسور اسلاگهورن زمانی استاد تام ریدل بوده است. دامبلدور به هری ماموریت میدهد تا به اسلاگهورن نزدیک شود و کشف کند که این دو دربارهی چه جادوی ممنوعهای صحبت کرده بودند. این وسط ما هم اطلاعاتی از کودکی ولدمورت به دست میآوریم و هدف فیلم حداقل روی کاغذ این است که این شخصیت تماما شرور را از سیاهی مطلق در بیاورد و به کاراکتری سهبعدی تبدیل کند. در همین حین، هری به دراکو مالفوی شک میکند و باور دارد که او به جمع مرگخوارها پیوسته و به دنبال راهی برای خیانت کردن به هاگوارتز است و پروفسور اسنیپ هم پیمان غیرقابلشکستنی با نوچههای ولدمورت میبندد. در جریان تمام این هرجومرجها، رابطهی عاشقانهی هری و دوستانش هم وارد مرحلهی جدی و تازهای میشود.
«شاهزادهی دو رگه» پتانسیل لازم را داشته تا راه «محفل ققنوس» را به عنوان یک قسمتِ غیراکشنی و شخصیتمحور ادامه بدهد، اما متاسفانه حتی یک درصد هم در این ماموریت موفق نیست
اگر فیلم موفق میشد تمام اهدافش را به زیبایی به اجرا در بیاورد، «شاهزادهی دو رگه» فیلم حیاتی و تاثیرگذاری در اتمسفرسازی و زمینهچینی اتفاقات آینده میشد، اما حقیقت این است که فیلم تقریبا در رابطه با تمام پیرنگهایی که فهرست کردم مشکل دارد. مثلا یکی از اولین صحنههای فیلم جایی است که فیلم اشتباه غیرقابلبخششی در رابطه با پروفسور اسنیپ مرتکب میشود. با اینکه بعدها متوجه میشویم اسنیپ همیشه هوای هری را داشته است، اما یکی از جذابیتهای شخصیت او مرموز بودنش بوده است. اینکه هیچوقت نمیدانیم دقیقا چه چیزی در ذهن دارد و به چه کسی وفادار است. جنبهی مرموز بودنِ اسنیپ در این فیلم اما از بقیهی فیلمهای مجموعه مهمتر است. بالاخره کمکهای او به دراکو در مرکز توجه قرار دارند. فیلم اما عنصر مرموز بودن کاراکتر او را از همان ابتدا از بین میبرد. ما او را در حال همپیمان شدن با دشمن میبینیم و هیچ توضیحی دربارهی اینکه او چرا دست به چنین کاری زده هم ارائه نمیشود. بنابراین در طول فیلم هر وقت اسنیپ برای نجات دراکو از گندهایی که به بار میآورد ظاهر میشود، او مثل گذشته مرموز نیست، بلکه ما میدانیم که او به خاطر عهد ناشکستنیای که در ابتدای فیلم بسته است مجبور به حمایت از دراکوست. این صحنه اگر در پایان فیلم یا در فیلمهای بعدی فاش میشد مطمئنا تاثیر بهتری میداشت.
مشکل بعدی همان چیزی است که فیلمهای مستقل مارول با آن دستوپنجه نرم میکنند. بعد از اینکه در قسمت قبل با محفل ققنوس آشنا شدیم و وزرات جادو در نهایت بازگشت ولدمورت را باور کرد، انتظار میرود که این کاراکترها حضور پررنگی در فیلم بعدی داشته باشند. اما درست برخلاف «محفل ققنوس» که خط داستانی «جام آتش» را ادامه و گسترش داد، «شاهزادهی دو رگه» طوری رفتار میکند که انگار فیلم قبلی اصلا اتفاق نیافتاده است. انگار فقط دامبلدور و هری و هرمیون و رون برای دفاع از هاگوارتز باقی ماندهاند. در صورتی که سوال این است که پس تکلیف محفل چه میشود؟ پروفسور الستور مودی کجاست؟ چرا حضور پروفسور لوپین به یک سکانس بسیار کوتاه خلاصه شده است؟ خانوادهی ویزلی کجا هستند؟ انتظار میرود تا در زمانی که خطر در اوجش به سر میبرد، همهی اعضای ارتش دامبلدور هوای همدیگر را داشته باشند و در نزدیکی یکدیگر باشند. بنابراین وقتی دامبلدور و هری در پایان فیلم در خطر قرار میگیرند، به این فکر میکردم که پس بقیه کجا هستند؟ انگار سازندگان میخواهند بهطرز بیمنطقی با حذف کردن یاران هری و دامبلدور، آنها را در خطر قرار بدهند. در نتیجه تنهایی ناگهانی دامبلدور و هری واقعا آزاردهنده است.
در نقد «جام آتش» به رها شدن شخصیت دراکو مالفوی و عدم دادن نقشی مهمتر به او (البته فراتر از یک قلدر اعصابخردکن) اشاره کردم. «شاهزادهی دو رگه» شاید مهمترین فیلم دراکو از قسمت اول تاکنون باشد. جایی که فیلم کمی شخصیت او را جدیتر میگیرد و وظیفهی جالبتری به او میدهد. اما این تغییر بهطرز متقاعدکننده و اُرگانیکی صورت نمیگیرد. نباید هم صورت بگیرد. دراکو در پنج فیلم قبلی شخصیت بیخاصیتی بوده است. پس، چگونه انتظار دارید تغییر ناگهانیاش در این فیلم توی ذوق نزند؟ مالفوی تاکنون آنتاگونیست شروری در حد هری پاتر نبوده است. او فقط در دسته قلدرهای مدرسهای قرار میگیرد که هر از گاهی موی دماغ قهرمان داستان میشوند. مالفوی فقط بچهی عوضی و تنفربرانگیزی بوده که هیچوقت عرضهی انجام کار شرورانهای نداشته است و تمام روزش را با دوستان احمقتر از خودش به مسخره کردن دیگران میگذرانده است و به اندازهی هری باهوش و شجاع نبوده است. خلاصه در یک کلام مالفوی هیچوقت به عنوان شخصیتی که بتوان جدیاش گرفت به تصویر کشیده نشده بود. اما نقش او در «شاهزادهی دو رگه» با تحول بزرگی روبهرو میشود و از آنجایی که برای ورود مالفوی به جمع شخصیتهای شرور زمینهچینیای صورت نگرفته بود، این اتفاق در این فیلم متقاعدکننده نیست. انگار پنجتا فیلم با محوریت دراکو مالفوی وجود دارد که ما هیچکدامشان را ندیدهایم و یکراست از فیلم ششم داستان او را شروع کردهایم. پس نه تنها پررنگتر شدن نقش مالفوی در این فیلم مشکل شخصیت او را برطرف نمیکند، بلکه آن را بیش از پیش در دید قرار میدهد.
یکی از بزرگترین مشکلات «شاهزادهی دو رگه» نحوهی به تصویر کشیدن گذشتهی ولدمورت است. کاری که سازندگان با شخصیت ولدمورت در این فیلم میکند نه تنها برای «شاهزاده دو رگه» نقطهی ضعف است، بلکه کلا یکی از نقاط ضعف مجموعه هم محسوب میشود. روی کاغذ ما در این فیلم باید اطلاعات بیشتری دربارهی تام ریدل به دست بیاوریم. اینکه او قبل از اینکه به جادوگر قاتل روانی سیاهی که میشناسیم تبدیل شود، چه جور آدمی بوده است و متوجه شویم چه چیزی در ذهنش میگذرد. اما در نهایت تنها چیزی که دستمان را میگیرد این است که تام آدم آبزیرکاه و شروری بوده است که دامبلدور او را از یتیمخانه به هاگوارتز آورده است. فیلم که تمام میشود اطلاعات جدیدی دربارهی شخصیتِ ولدمورت به دست نیاوردهایم و از زاویهی دیگری به او نزدیک نشدهایم. این در حالی است که فیلم از عدم حضور ولدمورت ضربهی بدی خورده است. بالاخره داریم دربارهی داستان یکی مانده به آخرِ «هری پاتر» (داستان آخر به دو فیلم تقسیم میشود) حرف میزنیم، اما فیلم از کمبود آنتاگونیست رنج میکشد. به جز حضور مرگخوارها در پایانبندی، فیلم خالی از درگیری است. شاید به خاطر اینکه راز مرکزی فیلم هم اصلا درگیرکننده نیست. سری «هری پاتر» همیشه دربارهی یک مکگافین بوده است. مثلا در قسمت اول راز مرکزی دربارهی ماهیتِ سنگ جادو است یا در قسمت سوم، میخواهیم بدانیم زندانی آزکابان چرا میخواهد هری را بکشد. در این قسمت هم موضوع اصلی دربارهی هویت شاهزادهی دو رگه است. اما مشکل این است که اسرار پیرامونِ این شخص هیچوقت به اندازهی فیلمهای دیگر بااهمیت و کنجکاویبرانگیز نمیشود. هری و دوستانش برای کشف راز صاحب کتابی که پیدا کردهاند دست به ماجراجویی نمیزنند. چرا؟ به خاطر اینکه حواس داستان گرم چیز دیگری است: روابط عاشقانهی کاراکترها در اوج دوران بلوغشان.
دراکو در پنج فیلم قبلی شخصیت بیخاصیتی بوده است. پس، چگونه انتظار دارید تغییر ناگهانیاش در این فیلم توی ذوق نزند؟
اینکه روابط هری و دوستانش از حالت صرفا دوستانه خارج شود و حالت جدیتر و صمیمانهتری به خودش بگیرد، خیلی خوب است. این موضوع نه تنها تلاش آنها برای دفاع از یکدیگر در فیلمهای بعدی را جدیتر میکند، بلکه بالاخره مرحلهی بعدی رشد آنها در طول این مجموعه حساب میشود. اما چشمتان روز بد نبیند، «شاهزادهی دو رگه» در این زمینه یادآور سریالهای عاشقانهی ترکیهای است! فیلم در زمینهی پرداخت به روابط عاشقانهی کاراکترهای اصلی یک فاجعهی تمامعیار است. هری مخفیانه به جینی دلبسته است، فرد ناشناسی به هرمیون دلبسته است، رون به هرمیون دلبسته است، رون به لوندر دل میبندد، رون نمیخواهد به لوندر دل ببندد، رون میخواهد به رومیلدا وین دل ببندد، رومیلدا وین هری را دوست دارد، هری به رومیلدا وین توجه نمیکند، هرمیون بهطرز نه چندان مخفیانهای به رون علاقه دارد، اما همزمان یکی از بازیکنان تیم کوییدیچ هرمیون را دوست دارد، هرمیون که میخواهد حس حسادتِ رون را برانگیزد، با اینکه از او خوشش نمیآید، اما او را به مهمانی پروفسور اسلاگهورن دعوت میکند. خلاصه اوضاع بدجوری قمر در عقرب است. ظاهرا فیلم از طریق این پیچیدگیها قصد داشته احساسات پراغتشاش و دیوانهوار کاراکترها نسبت به یکدیگر را نشان بدهد، اما اصلا موفق نیست. پس به جای درک کردنِ ذهن درهمریختهی کاراکترها، نتیجه به کمدی سخیفی تبدیل شده که اصلا به بافت این مجموعه نمیخورد و از آنجایی که بخش بزرگی از داستان این قسمت را به خودش اختصاص داده، راه خلاصی از آن وجود دارد و ضربهی منفی غیرقابلجبرانی به بدنهی کلی فیلم زده است. «هری پاتر» تازه بعد از «زندانی آزکابان» شروع به پرداختن به موضوعات جدی و واقعی کرده بود و اپیزود به اپیزود در این کار بهتر شده بود و اگرچه پرداختن به ذهن کاراکترهای نوجوانمان در اوج دوران بلوغشان ضروری است (دوران بلوغی که با احتمال یک جنگ مرگبار گره خورده)، اما فیلم بهطرز خندهداری این موضوع را مورد بررسی قرار میدهد.
کمبودهای «شاهزادهی دو رگه» فقط به ضعف در داستانگویی خلاصه نمیشود، بلکه عملکرد فیلم در زمینهی کارگردانی هم دلسردکننده است. تمام بافت تصویری فیلم را یکجور رنگ برنزی پوشانده است. مجموعهی «هری پاتر» با چنین رنگآمیزیهایی بیگانه نیست. ناسلامتی فیلمی مثل «زندانی آزکابان» را داریم که عمیقا در رنگهای خاکستری و آبی غرق شده است. تنها تفاوتشان این است که اتمسفر و راز مرکزی «زندانی آزکابان» چنین حالوهوایی را میطلبید. آنجا با فیلم مرموزی طرف بودیم که البته همانطور که بهطور مفصل در نقدش حرف زدیم فقط به تیره و تاریکبودن خلاصه نشده بود، بلکه از آن به درستی استفاده میکرد. اما رنگآمیزی برنزی «شاهزادهی دو رگه» بیدلیل و زورکی و در نتیجه مصنوعی احساس میشود. فیلم به جز تیره کردن تصویر، از هیچ روش دیگری برای انتقال شرایط فشرده و افسردهکنندهی کاراکترها استفاده نمیکند. البته یک استثنا وجود دارد و آن هم سکانس حملهی مرگخوارها به خانهی خانوادهی ویزلی و نبرد داخل گندمزار است که رنگآمیزی فیلم به فضای این صحنه میخورد.
«شاهزادهی دو رگه» و «محفل ققنوس» اگرچه از لحاظ ساختار داستانگویی خیلی به هم شبیه هستند و هر دو اپیزودهای مقدمهچینی برای آماده کردن همهچیز برای جنگ نهایی حساب میشوند، اما در حالی که «محفل ققنوس» کارش را به خوبی انجام میدهد و به مثال بارزی از دنبالههای هدفمند تبدیل میشود، «شاهزادهی دو رگه» نشان میدهد که بعضیوقتها اگر کارتان را به درستی انجام ندهید، این قسمتها پتانسیل تبدیل شدن به خستهکنندهترین و ملالآورترین اپیزودها را نیز دارند. نکتهی ناراحتکنندهی قضیه این است که «شاهزادهی دو رگه»، قسمت مهمی است. در این قسمت است که باید ولدمورت را بهتر میشناختیم که نمیشناسیم. در این قسمت است که روابط کاراکترها باید وارد مرحلهی جدیتری میشد که این اتفاق به شکل بدی میافتد، در این قسمت است که کاراکترها باید یک پلهی دیگر از لحاظ شخصیتی رشد میکردند که این یکی هم بهطرز قابللمسی صورت نمیگیرد و در این قسمت است که ماجرای هورکراکسها فاش میشود و این موضوع باید به شوک بزرگی برای تماشاگر تبدیل شود، اما فیلم تا آن زمان آنقدر به جاده خاکی زده بود و خوابآور شده بود که دیگر چنین افشایی چندان برایم مهم نبود. «شاهزادهی دو رگه» از آن قسمتهایی است که مطمئنا در بازبینی دوبارهی مجموعه در آینده حتما از رویش رد خواهم شد.
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
بعد از «زندانی آزکابان» که یک رویداد منحصربهفرد و غافلگیرکننده در سری «هری پاتر» است، «جام آتش» فیلم ناامیدکنندهای بود و اگر قدم رو به عقبی برای این مجموعه محسوب نشود، قدم رو به جلویی هم نبود. اما خوشبختانه در قسمت پنجم به «هری پاتر و محفل ققنوس» (Harry Potter and the Order of Phoenix) میرسیم که نه تنها یکی از بهترین فیلمهای مجموعه است، بلکه در دسته تصمیمات انقلابی و غیرمنتظرهای که مجموعههای طولانی و چند صد میلیون دلاری به ندرت میگیرند قرار میگیرد. وقتی کسی ازم میپرسد چرا عاشق «هری پاتر» هستم و چرا این مجموعه جدا از اکثر مجموعههای دنبالهدار قرار میگیرد، «محفل ققنوس» یکی از اولین خصوصیات یگانهی «هری پاتر» است که به آن اشاره میکنم. شاید «هری پاتر» به خاطر آغاز نوستالژیکش مشهور باشد، به خاطر کارگردانی میخکوبکنندهی آلفونسو کوآورن مورد تعریف و تمجید قرار بگیرد و با اتفاقات طوفانی دو قسمت آخر به یاد آورده میشود، اما به نظرم دستکمگرفتهشدهترین و مهمترین فیلمی که اهمیت «هری پاتر» را نشان میدهد، «محفل ققنوس» است.
این فیلم که اولین حضور دیوید یتس به عنوان کارگردان در این سری را ثبت میکند، مثال خارقالعادهای از دنبالهسازی اصولی است که بلاکباسترسازها و دارندگان دنیاهای سینمایی باید از آن درس بگیرند. «محفل ققنوس» را به این دلیل اینقدر دوست دارم که اصلا شبیه یک بلاکباستر نیست. این فیلم اپیزودی است که تماما به زمینهچینی اتفاقات آینده، منتقل کردن ما به فضای تاریکتر دنیای رولینگ و البته کندو کاو در روانِ هری پاتر بعد از رویاروییاش با شخص فیزیکی لرد ولدمورت در پایان فیلم قبلی اختصاص داده شده است. وقوع چنین اتفاقی خیلی خیلی نادر است. امکان ندارد استودیویی راضی به چنین کاری بشود. ما در دورانی به سر میبریم که استودیوها برایشان مهم نیست آیا سکانسهای اکشن به داستانی که دارند تعریف میکنند میخورد یا نه. فیلم به صورت پیشفرض باید دارای چندین و چند سکانس انفجاری و پرزرقوبرق باشد تا از آنها در تهیهی تریلرهای تبلیغاتی استفاده شود. تا از طریق آنها فیلم را هیجانانگیز نشان بدهند. اما وقتی به تماشای فیلم مینشینید، میبینید نسخهی کامل آن سکانسها اصلا ربطی به فیلم ندارند، داستان را پیشرفت نمیدهند و فقط هستند. فقط آسمانخراشهایی فرو میریزند و فقط ماشینهایی منفجر میشوند. فقط به خاطر اینکه تعریف بلاکباستر را اشتباه متوجه شدیم یا خودمان را به نفهمی زدهایم. فقط به خاطر اینکه انگار وقتی با یک فیلم چند صد میلیونی سروکار داریم، حتما باید انتظار اکشنهای طوفانی داشته باشیم.
«هری پاتر» به این دلیل به مجموعهی بهیادماندنی و شگفتانگیزی تبدیل شده که میداند چه زمانی باید چه کار کند و چه زمانی نباید چه کار کند و در نتیجه شخصیتها و داستان را به چیز دیگری نمیفروشد. مطمئن باشید اگر با هر مجموعه دیگری سروکار داشتیم، «محفل ققنوس» به فیلم پراکشنی تبدیل میشد، اما سازندگان به درستی تصمیم میگیرند تا یک قسمت کامل را به بررسی روانشناسی هری و رابطهی او با ولدمورت اختصاص بدهند و نتیجه یکی از جذابترین، متفاوتترین و درگیرکنندهترین اپیزودهای مجموعه است. در این قسمت اتفاقات فانتزی تا حد ممکن به گوشه رانده شده است و تمام تمرکز فیلم روی درام قرار دارد. در دورانی که فیلمهای هالیوودی آنتاگونیستهایی دارند که مثل ماست میمانند و نیامده به فراموشی سپرده میشوند. مجموعهی «هری پاتر» میداند که رابطهی هری پاتر و لرد سیاه خیلی مهمتر از این است که سرسری گرفته شود. فیلم خیلی راحت میتوانست هرچه زودتر هری و ولدمورت را به جان هم بیاندازد و طرفداران را به آرزویشان که برخورد این دو نیروی کاملا متضاد است برساند. اما این کار را نمیکند. چون در این صورت این نبرد هیچوقت هیجان، تنش و فوریت لازم را نمیداشت.
سازندگان به درستی تصمیم میگیرند تا یک قسمت کامل را به بررسی روانشناسی هری و رابطهی او با ولدمورت اختصاص بدهند
«محفل ققنوس» سیر ورود هری پاتر به دنیای خطرناک و مرگبار رولینگ را که با «زندانی آزکابان» کلید خورده بود و با «جام آتش» ادامه پیدا کرده بود کامل میکند. سازندگان با این فیلم ثابت میکنند که لرد ولدمورت شوخیبردار نیست و اتفاقاتی که قرار است در آینده بیافتند را باید خیلی جدی بگیریم. تقریبا به جز چندتا سکانس مبارزه کوتاه پایانی، تمام زمان فیلم به ناباوری هری از اتفاقات پایان «جام آتش» و مرگ سدریک دیگوری و درگیری ذهنی او با ولدمورت اختصاص پیدا کرده است. اما فیلم نه تنها خستهکننده نمیشود و باعث نمیشود که دلتان برای داستانهای ماجراجویانهی قبلی تنگ شود، بلکه «محفل ققنوس» از سرگرمکنندهترین فیلمهای مجموعه است. فکر میکنم برای اولینبار در این مجموعه است که خبری از شگفتی کودکانهی بچهها از نشستن سر کلاسهای درسشان یا شرکت در مسابقههای کوییدیچ نیست. چرا فیلم از دوز کافی کمدی و بازیگوشی دانشآموزان بهره میبرد، اما همزمان اتمسفر خفقانآوری تمام فیلم را در بر گرفته است که سابقه ندارد.
هدف «محفل ققنوس» این است که نشان بدهد بازگشتِ ولدمورت، اتفاق سادهای نیست. بازگشت او وحشتناک است و لرزه به تن میاندازد و فیلم در رسیدن به این هدف عالی عمل میکند. در یکی از سکانسهای فیلم هری از سیریوس میپرسد: «قرارـه جنگ بشه؟» انگار همین دیروز بود که برای اولینبار هری را خوشحال و خندان در حال سفر به سمت هاگوارتز دیدیم و حالا به جای رسیدهام که هری از آن پسربچهی بامزه، به مرد بزرگی تبدیل شده که باید با مشکلات واقعی دستوپنجه نرم کند. ما زمانی او را در حال بازی کردن یک شطرنج مرگبار و مبارزه با یک مار غولپیکر دیدیم، اما حالا او خیلی از قهرمان داستانهای فانتزی فاصله گرفته است. او حالا انسانی است که درگیر غم، وحشت جنگ، ضایعهی روانی و استرس است و خوشبختانه فیلم این موضوعات را سرسری نمیگیرد و فقط بهشان اشاره نمیکند، بلکه تمام فیلم را به آن اختصاص داده است.
نکتهی تحسینبرانگیز ماجرا این است که تغییر فضای فیلم از یک فانتزی کودکانه به یک تریلرِ فانتزی تیره و تاریک ناگهانی صورت نمیگیرد. بلکه میبینیم که این اتفاق در جریان سه فیلم کامل به وقوع میپیوندد. این روزها واقعا کمتر مجموعهای را میتوانید پیدا کنید که در کنار روایت داستانهای جداگانه، اینقدر تنوع داشته باشند و در آن واحد یکدیگر را هم کامل کنند. بعد از اینکه استایل کارگردانی سادهنگرانه و سطح پایین مایکل نیول در «جام آتش» جلوی فوران تمام پتانسیلهای فیلم را گرفت، دیوید یتس در «محفل ققنوس» کار شگفتانگیزی انجام میدهد. کارگردانی یتس ترکیبی از فرم بصری خیرهکنندهی کوآرون و چشمانداز خودش مناسب با داستان این قسمت است. نتیجه اثری است که در عین زیبابودن، حواس تماشاگر را با جلوههای ویژهی اضافی یا بازیگوشیهای غیرلازم تصویری پرت نمیکند. بلکه از حالت تمیز و مینیمال و سردی بهره میبرد که در راستای داستان بزرگسالانهی این قسمت قرار میگیرد. به عبارت دیگر «محفل ققنوس» فیلمی است که بیشتر از اینکه بلاکباستر باشد، حالت یک درام شخصیتمحور را دارد.
یکی دیگر از خصوصیات قابلاشارهی کارگردانی یتس، نحوهی به تصویر کشیدن کابوسهای هری هستند. ترکیب تصاویر پراکندهای که بهطرز تند و سریعی در هم تدوین شدهاند و صدای آه و نالههای هری در هنگام دیدن آنها، به خوبی حس کلاستروفوبیا و پریشانی گره خوردن ذهن او و ولدمورت را منتقل میکند. یا مثلا به نحوهی مرگ ناگهانی و شوکهکنندهی سیریوس نگاه کنید که درست مثل مرگ سدریک در «جام آتش» یکدفعه اتفاق میافتد. با این تفاوت که یتس آن را حتی مینیمالتر از مرگ سدریک به تصویر میکشد. برخلاف مرگ سدریک که در آغاز سکانس نبرد پایانی هری و ولدمورت اتفاق میافتد و برخلاف او که بدنش چند متر در هوا بلند میشود و همراه با موزیک تپندهای بیجان روی زمین میافتد، مرگ سیریوس در پایانِ نبرد آخر «محفل ققنوس» اتفاق میافتد. درست در حالی که فکر میکنیم خطر به پایان رسیده است، ناگهان همهچیز در چند نمای کوتاه و سریع از این رو به آن رو میشود. بلاتریکس آوا کداورا را به زبان میآورد و در نمای بعدی هری را در حال تماشای خارج شدن روح سیریوس از کالبدش میبینیم. نتیجه این است که به راحتی میتوانید خشم و درماندگی هری را در حالی که بالای سر بلاتریکس میایستد و با خودش سر کشتن او کلنجار میرود احساس کنید.
«محفل ققنوس» اگرچه آغازکنندهی واقعی نیمهی تلخ و تاریک مجموعه است، اما بدون لحظات گرم و شیرین و خوش هم نیست. فیلم پر است از لحظات کوچک و بیسروصدایی که ممکن است در نگاه اول دستکم گرفته شوند؛ جایی که سیریوس پس از اینکه هری برای عضویت در ارتش دامبلدور اعلام آمادگی میکند سرش را به نشانهی افتخار تکان میدهد. یا جایی که سیریوس سر میز شام کریسمس به هری لبخند میزند یا وقتی که هری، رون و هرمیون در حال صحبت کردن دربارهی جدی شدن رابطهی هری و چوو هستند یا زمانی که هری با فکر کردن به تمام خاطرات خوبش مثل در آغوش کشیدنها، خندهها و شوخیها و دوستانش ولدمورت را از درون ذهنش فراری میدهد. این صحنهها به راحتی میتوانستند بیش از حد احساساتی شوند، اما یتس طوری آنها را در طول فضای خفه و گرفتهی فیلم پخش کرده است که وقتی از راه میرسند نه تنها توی ذوق نمیزنند، بلکه مثل لولهی اکسیژنی میمانند که کاراکترها و تماشاگران خودشان برای گرفتنشان دست دراز کنند.
نتیجه فیلمی است که بیشتر از اینکه بلاکباستر باشد، حالت یک درام شخصیتمحور را دارد
اگرچه «محفل ققنوس» از کاراکترهایی مثل پروفسور لوپین و پروفسور مودی خیلی کم استفاده میکند و از این بابت از دستش ناراحتم، اما در عوض یک کاراکتر جدید در قالب دولوریس آمبریج (ایملدا استنتون)، استاد جدید دفاع در برابر جادوی سیاه معرفی میکند. این زن صورتیپوش در واقع سگ دستآموز و فرمانبردارِ وزارت سحر و جادو است که توسط آنها به هاگوارتز فرستاده میشود تا جاسوسی هری و دامبلدور را کند. با اینکه در طول این فیلم مدام حرف از وحشت لرد سیاه میشود، اما راستش آنتاگونیست اصلی فیلم خود آمبریج است. معلمی که بهطرز سرسختانهای به سیستم آموزشی سنتی پایبند است که شامل قوانین دستوپاگیر و بیمعنی و روشهای تربیتی و آموزشی تاریخمصرفگذشته و قرون وسطایی میشود. استنتون به دیالوگهایش لحن شرورانهای میدهد و تکتک کلمات را با حالتی به زبان میآورد که صحبت کردنِ سادهی او را هم به کار اعصابخردکنی تبدیل میکند. کاراکتر او همچنین از لحاظ پوشش صورتیاش در تضاد کامل با شنلها و رداهای سیاه دیگر استادان مدرسه قرار میگیرد. آمبریج قهوهاش را مینوشد، از تماشای بشقابهای منقش به تصاویر گربهاش لذت میبرد و چپ و راست قوانین وزارت سحر و جادو را تکرار میکند. پر بیراه نگفتهام اگر بگویم شخصیت او نفرتانگیزتر و شرورتر از ولدمورت است. او باور دارد که نباید از افسونهای دفاع در برابر جادوی سیاه استفاده کرد و در عوض فقط باید بهصورت تئوری آنها را یاد گرفت. وقتی هری با این موضوع مخالفت میکند، آمبریج مجبورش میکند تا جملهی «من نباید دروغ بگم» را روی کاغذ ویژهای بنویسد و بعد از این جمله بهطرز دردناکی در قالب زخم در پشت دستش پدیدار میشود. این در حالی است که آمبریج بیش از اندازه کارتونی و غیرمعمول نمیشود. نه تنها چندتا از معلمهای دوران مدرسهام چنین طرز فکری داشتند، بلکه کلا سیستم آموزشیمان همینقدر بیهدف و مضحک است و در نتیجه امکان ندارد برای پیروزی هری علیه آمبربچ هورا نکشید.
دیگر شخصیت مهم «محفل ققنوس» لونا لاوگود است که برای اولینبار در این قسمت با او آشنا میشویم. دانشآموزِ رویاپرداز و اسرارآمیزی که هرمیون بهطور اتفاقی او را «روانی» میخواند. لونا حسوحال تنها و عجیبی از خودش ساتع میکند که فقط کسی مثل هری است که متوجه شباهت خودش با او شده و به او جذب میشود. صحنههای دوتایی آنها ثابت میکند که لونا نیمهی گمشدهی هری است. دوتا بچهی کمحرف با گذشتهای تراژیک که همصحبتهای خوب و متفاوتی برای هم هستند که رون و هرمیون نمیتوانند برای هری باشند. از میان شخصیتهای قدیمی هم پروفسور اسنیب حضور تقریبا قابلتوجهای در این قسمت دارد. نه تنها در این قسمت متوجه میشویم او به دامبلدور و هری و هاگوارتز وفادار است، بلکه هری بهطور ناخواسته برای مدت کوتاهی وارد خاطراتش میشود و آنجا با بخش آسیبپذیرِ پروفسور اخمو و عبوس هاگوارتز روبهرو میشویم؛ جایی که او در جوانی مورد قلدربازیهای پدر هری قرار میگرفته است.
اینجا لازم است اشارهی ویژهای به دراکو مالفوی کنم که خب، یکی از بزرگترین نکات منفی سری «هری پاتر» است. دراکو از همان فیلم اول به عنوان رقیب نفرتانگیز و آزاردهندهای برای هری معرفی شد. به عنوان کسی که هری را مجبور میکرد تا از لاکش بیرون آمده و خود واقعیاش را نشان دهد. اما در حالی که هری رشد کرد، دراکو بچه، بیخاصیت و غیرقابلجدی گرفتن باقی ماند. از آنجایی که خیلی وقت است سه قسمت پایانی مجموعه را ندیدهام، در حال حاضر نمیدانم این موضوع در ادامه چقدر تغییر میکند، اما با توجه به اینکه چیز خاصی از دراکو به یاد نمیآورم، حدس میزنم تغییر خاصی به وقوع نخواهد پیوست و این واقعا حیف است. دراکو همیشه این پتانسیل را داشته تا به دشمنِ درجهیکی برای هری تبدیل شود، اما نویسندگان همیشه او را به عنوان قلدر مضحکی به تصویر میکشند که در هر فیلم دو-سهبار سر راه هری قرار میگیرد و مدتی بعد سزای اعمالش را به شکل آدمبدهای کارتونهای بچههای زیر ۷ سال میبیند.
اما میدانید چه چیزی «محفل ققنوس» را به چنین فیلم معرکهای تبدیل میکند؟ سه نبرد پایانیاش. تاکنون از این گفتم که چرا فیلم به خاطر تمرکزش روی شخصیتپردازی اهمیت دارد، اما فیلم بدون صحنههای اکشن هیجانانگیز هم نیست. نبرد هری و دوستانش علیه مرگخوارها که در دپارتمانِ اسرارِ وزارت صورت میگیرد و شامل دیوارهای عظیمی از گویهای پیشگویی میشود از لحاظ تصویربرداری زیباست و این فرصت را به رون، هرمیون، نویل و لونا میدهد تا مهارتهای مبارزهایشان را به نمایش بگذارند. اما بهترین سکانس اکشن فیلم دوئل ولدمورت و دامبلدور است که به راحتی میتواند در ردهی اول بهترین اکشنهای مجموعه قرار بگیرد. در این سکانس اتفاقی میافتد که قبل از این نمونهاش را ندیده بودیم: دوتا جادوگر خفن و قدرتمند چوبهایشان را بیرون میآورند و با تمام وجود مبارزه میکنند. در این سکانس ما شاهد یک نبرد واقعی جادویی هستیم. تا قبل از این، تمام نبردها به مبارزه با هیولاها یا تعقیب و گریز یا افسونهای دفاعی جزیی یا دوئلهای بیخطر خلاصه شده بود. اما در این صحنه فیلم رسما به سیم آخر میزند و نشان میدهد که نبرد دوتا جادوگر که قصد کشتن یکدیگر را دارند به چه صحنهی باشکوه و خیرهکنندهای ختم میشود.
بهترین سکانس اکشن فیلم دوئل ولدمورت و دامبلدور است که به راحتی میتواند در ردهی اول بهترین اکشنهای مجموعه قرار بگیرد
بعد از این صحنه تازه متوجه میشوید چقدر نبردهای تن به تن و تیراندازیهای اکشنهای دیگر مسخره هستند. ولدمورت یک مار آتشین بزرگ به مصاف با دامبلدور میفرستد. دامبلدور حملهی لرد سیاه را با زندانی کردن او درون یک گوی خروشان آب جواب میدهد. شیشههای خردشده همچون سرنیزههای مرگبار به سمت دامبلدور و هری سرازیر میشوند و دامبلدور با ساختن سپر دفاعی آنها را روی هوا پودر میکند. اصلا وضع عجیب و غریبی است. انگار در حال تماشای یک انیمهی لایو اکشن هستیم. اما یکی از چیزهایی که شکوه و خیرهکنندگی عجیبی به این سکانس بخشیده، طراحی صدایش است. در جریان این سکانس هیچ موسیقیای وجود ندارد و به ندرت دیالوگی شنیده میشود؛ هرچه که شنیده میشود، صدای غرش و زبانههای مار آتشین ولدمورت یا امواج گوی آب دامبلدور است. فیلم برای اتمسفرسازی این نبرد از تکتک صداهای ممکن استفاده میکند. از صدای رداهای بلند دامبلدور و ولدمورت که در جریان دوئل از شدت امواج حاصل از برخورد افسونهای قرمز و سبزشان به هوا بلند میشوند گرفته تا صدای شکافته شدن هوا توسط هزاران هزار تکه شیشهی تیز و برنده. این سکانس طوری از لحاظ کیفیت صداگذاری عالی است که حتی با تماشای آن با چشمهای بسته هم میتوانید همه چیز را در ذهنتان تصور کنید.
درست مثل اپیزودهای زمینهچین و شخصیتمحورِ سریالهای تلویزیونی، «محفل ققنوس» شاید بیشتر از بقیهی فیلمهای مجموعه دستکم گرفته شود، اما این فیلم کار فوقالعادهای از لحاظ تکمیل سیر تکامل سری «هری پاتر» به سمت و سوی مجموعهای تاریکتر و جدیتر انجام میدهد و وحشت ولدمورت و استرس هری در مقابله با او و جنگ اجتنابناپذیر نهایی را مورد بررسی قرار میدهد. اگر درگیری هری با ولدمورت در فیلمهای آینده اینقدر حساس و مهم از آب درآمدهاند، تمامش از صدقهسری «محفل ققنوس» است که روی آن سرمایهگذاری میکند. «محفل ققنوس» به استودیوهای هالیوودی یادآوری میکند که بعضیوقتها باید جسارت گرفتن تصمیمات غیرمنتظره را داشت. دنبالهها فقط به معنی ارائهی صحنههای اکشن بزرگتر و مبارزههای دیوانهوارتر نیست. حقیقت این است که دنباله نه به معنای «بزرگتر از قبل»، بلکه به معنای «گسترش» است. «محفل ققنوس» از این فرصت استفاده میکند تا از شتاب مجموعه بکاهد و روی بررسی و گسترش چیزهایی که دربارهی شخصیتها و شرایطشان میدانیم تمرکز میکند. کارگردانی دیوید یتس نیز اگرچه بینقص نیست و جای پیشرفت دارد، اما او حضور طولانیمدتش در این سری را با اعتمادبهنفس و قوی آغاز میکند.
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
در ادامه بررسی سری فیلمهای Harry Potter به قسمت چهارم رسیدهایم که در آن پسری که زنده ماند بالاخره با شخص لرد ولدمورت واقعی روبهرو میشود.
بگذارید یک چیزی را همین ابتدا اعتراف کنم: چهارمین قسمت از سری «هری پاتر» که «جام آتش» نام دارد، فیلم موردعلاقهام در این سری نیست. بعضیوقتها فیلمها به خاطر ضعیفبودن و اجرای بد فیلمهای خوبی نیستند، اما بعضیوقتها مشکل ظاهر نشدن در حد انتظارات است. از این نظر «جام آتش» در گروه دوم قرار میگیرد. فیلم تمام ویژگیهای لازم را برای تبدیل شدن به یکی از مهمترین اپیزودهای این مجموعه و به جا گذاشتن اثر طولانیمدتی از خود دارد، اما چه از لحاظ سناریو و چه از لحاظ کارگردانی کمبود قابلتوجهای دارد که جلوی آن را میگیرد. این اولینباری است که فیلمی در این مجموعه را به کمکاری و ناامیدکنندهبودن محکوم میکنم. «سنگ جادو» و «تالار اسرار» گرچه بیشتر از تمام فیلمهای مجموعه کهنه شدهاند، اما به جز یک سری مشکلات جزیی، اقتباسهایی در حد و اندازهی رمانها هستند. در آن دوران مجموعهی «هری پاتر» هنوز فانتزی استانداردی دربارهی چندتا پسربچه و دختربچهی بانمک بود. بنابراین انتظار زیادی از فیلمها هم نمیرفت. اما به مرور زمان این موضوع تغییر کرد. اوجش زمانی بود که آلفونسو کوآرون با «زندانی آزکابان» جلوهی واقعی دنیای جادویی جی. کی. رولینگ را به تصویر کشید و با کارگردانی پرجزییات و تیره و تاریکش نشان داد که این دنیا چقدر تاریکتر و زیباتر از چیزی است که فکر میکردیم.
نمیدانم، شاید به خاطر وجود چیزی به اسم «زندانی آزکابان» باشد که حس خوبی نسبت به «جام آتش» ندارم، اما کاریش نمیتوان کرد. شاید «جام آتش» در دنیایی که کوآرون با «زندانی آزکابان» چنان غوغایی به پا نمیکرد، فیلم خیلی بهتری میبود، اما در هنگام تماشای فیلم نمیتوان کارگردانی مارک نیول بریتانیایی را با کوآرون مقایسه نکرد. در حالی که کوآرون برای به تصویر کشیدن داستان «زندانی آزکابان» از هرچیزی که در چنته داشت استفاده میکرد و بازیگوشی و دیوانگی و هدفمندی عمیقی در کارش به چشم میخورد، کارگردانی در «جام آتش» بهطرز قابلدرک اما غیرقابلبخششی سقوط قابلتوجهای داشته است. در حالی که کوآورن تقریبا تکتک سکانسهای «زندانی آزکابان» را برای کشیدن عصارهی معنایی آنها فیلمبرداری میکرد، در «جام آتش» همهچیز به استانداردترین شکل ممکن به تصویر کشیده میشود که یادآور کارگردانی کریس کلمبوس در دو فیلم اول است. با این تفاوت که اگرچه این موضوع در آنجا زیاد توی ذوق نمیزند، حالا میزند. چون «جام آتش» نه تنها یک سال بعد از اتفاقات «زندانی آزکابان» جریان دارد، بلکه داستان به مراتب جدیتر و تاریکتر و بیرحمتری دارد. اگر «زندانی آزکابان» فیلم تیره و تاریکی بود، «جام آتش» داستان تیره و تاریکی دارد. «جام آتش» طبیعتا کمی از فرم فیلمسازی کوآرون را به ارث برده است و از رنگآمیزی افسردهتری بهره میبرد، اما خب، همهچیز به این خلاصه شده است: رنگآمیزی گرفتهتر.
تمام این حرفها به این معنی نیست که فیلم از مشکلات جدیای در این زمینه رنج میبرد. نه، اینطور نیست. «جام آتش» فیلم کار راهاندازی است. اما نمیتوان این فیلم را دید و مدام به این فکر نکرد که مایک نیول میتوانست آن را بهطرز موثرتری به تصویر بکشد. شخصا خیلی دوست داشتم این فیلم از هدایت بهتری بهره میبرد، چون این فیلم همان پُلی است که ما را رسما وارد دنیای واقعیتر و مرگباری از «هری پاتر» میکند. بله، در «زندانی آزکابان» هم چیزهای مثل دمنتورها، گرگینههای وحشی و اطلاع از اینکه عموی هری ممکن است در نارو زدن به والدینش نقش داشته باشد یافت میشدند، اما «جام آتش» شامل حملهی مرگخوارها، مرگ اولین کاراکتر این مجموعه جلوی دوربین، معرفی رسمی بدترین نفرینهای جادویی، تورنومنت بسیار خطرناک سهجادوگر و البته بازگشت ولدمورت میشود. وقتی کوآرون لحظههای معمولیای مثل حملهی یک دمنتور به هری در قطار را با آن قدرت به تصویر کشیده بود، حالا فکرش را کنید او با سکانس حملهی مرگخوارها در ابتدای فیلم، تعقیب و گریز هری و اژدها یا بازگشت لرد ولدمورت چه کارها که نمیکرد!
در «جام آتش» همهچیز به استانداردترین شکل ممکن به تصویر کشیده میشود که یادآور کارگردانی کریس کلمبوس در دو فیلم اول است
مهمترین کاراکتر جدید «جام آتش» الستور مودی معروف به چشم دیوانه (با بازی برندن گلیسون) به عنوان استاد دفاع در برابر جادوهای سیاه است؛ پُستی که در هر فیلم توسط جالبترین بازیگر یا کاراکتر آن فیلم پر میشود. او که توسط دامبلدور انتخاب شده واقعا ثابت میکند که الکی لقب دیوانه را به دست نیاورده است. در یکی از صحنههای فیلم، چشم مکانیکی مودی به پشت سرش برمیگردد و مچ یکی از بچهها را که دارد آدامسش را زیر میز میچسباند میگیرد و گچش را با قدرت به سمتش پرت میکند؛ در کل مجموعهی «هری پاتر» و صحنههای مربوط به کلاسهای درس هاگوارتز، متاسفانه پرتاب گچ از طرف معلم تنها چیزی است که بهشخصه در مدرسه تجربه کردم! (آخه آدم چقدر باید بدشانس باشد! این همه چیز، فقط پرتاب گچ!). نحوهی آموزش مودی اما کاملا عملی است. با این تفاوت که برخلاف استاد قبلی در «زندانی آزکابان» که بهطور کموبیش بیخطری مبارزه با وحشتناکترین ترسهایشان را به بچهها آموزش میداد، مودی سه نفرین ممنوعهی دنیای جادوگری را روی یک عنکوبت بزرگ و چندشآور اجرا میکند و جیغ عنکوبت بیچاره را به هوا بلند میکند و برای تنبیه دانشآموزان هم آنها را به حیوان تبدیل میکند و بالا و پایین میاندازد. اصولا یکی از خصوصیات جذاب داستانهای هری پاتر، رازهای استادان دفاع در برابر جادوی سیاهش بودهاند و راز مودی هم به اندازهی لاکهارت و لوپین جذاب است.
مهمترین چیزی که «جام آتش» را از سه فیلم قبلی «هری پاتر» جدا میکند، فقط جدی شدن تهدید ولدمورت نیست، بلکه ورود بچهها به دوران بلوغ و بزرگسالی است. وقتی میگویم «جام آتش» داستان جدیتری نسبت به «زندانی آزکابان» که به مراتب اتمسفر خفقانآورتری داشت دارد، منظورم برخورد کاراکترها با واقعیتهای بزرگسالی است. اینجا زمانی است که بچهها باید با چیزهایی مبارزه کنند که اصلا فکرش را هم نمیکردند و آن هم فوران تشویشها و اضطرابهایی است که همراه با دوران بلوغ از راه میرسند و مچ انسانها را بهطور غافلگیرکنندهای میگیرند. یکی از تمهای اصلی «جام آتش» بررسی کاراکترهای اصلیاش از این زاویه است. مثلا هری قبلا با هیولاها و تهدیدهای بزرگی مبارزه کرده است، اما یکی از پیامدهای چهارده ساله شدن این است که وقتی اسم او برخلاف قوانین تورنومنت سه جادوگر اعلام میشود، رون با او قهر میکند، بهش زخمزبان میزند و بقیهی همشاگردیهایش نیز او را مورد تمسخر قرار میدهند. هری در این فیلم برای اولینبار عاشق میشود. ولی از آنجایی که صحبت کردن با دختران و ابراز احساساتش به اندازهی جادوگریاش خوب نیست، خرابکاری میکند. از طرف دیگر رون را داریم که او هم آنقدر در درخواست کردن از هرمیون برای شرکت در مهمانی تورنومنت معطل میکند که نهایتا هرمیون با کرام در جشن حاضر میشود و در پایان مراسم، تیکههای رون از حسودی و عصبانیت به گریه و دلشکستگی هرمیون میانجامد. خلاصه در این فیلم متوجه میشویم وضعیت گروه سه نفرهی ما در زمینهی ارتباطات اجتماعی و ابزار احساساتشان افتضاح است.
مهمترین چیزی که «جام آتش» را از سه فیلم قبلی «هری پاتر» جدا میکند، فقط جدی شدن تهدید ولدمورت نیست، بلکه ورود بچهها به دوران بلوغ و بزرگسالی است
مهمترین لحظهای که «جام آتش» را از سه فیلم قبلی مجموعه جدا میکند و سفر احساسی کاراکترها در پنج فیلم آینده را جرقه میزند، در پردهی آخر به وقوع میپیوندد: اولین کاراکتر مجموعه تا این لحظه کشته میشود. قبل از این سکانس، ما و هری و دوستانش فقط خبر مرگ و میر دیگران را شنیده بودیم. اما هیچوقت از نزدیک با مرگ کسی روبهرو نشده بودیم. هیچوقت جلوی رویمان قتلی به وقوع نپیوسته بود. اما در این فیلم است که ما لحظهی کشته شدن یکی از دانش آموزان را میبینیم و نحوهی به تصویر کشیدن این مرگ به شکلی است که وقوع آن را شوکهکنندهتر هم میکند. پیتر پتیگرو، نوچهی دستبوسِ لرد ولدمورت چوب دستیاش را بالا میآورد، نفرین آوا کِداورا را به زبان میآورد، یک نور سبز رنگ جرقهزنان به سمت سدریک دیگوری پرتاب میشود، او را به هوا میفرستد و بیجان روی زمین قبرستان پایین میاندازد. نه خبری از زمینهچینی خاصی است و نه عواقب ملودراماتیکی در ادامهی این صحنه میآید؛ فقط سدریک میمیرد. هری حتی وقت شوکه شدن و گریه کردن هم ندارد. فیلمهای «هری پاتر» قبل از این سکانس، فیلمهای امیدوارانه و لذتآوری بودند و در دنیایی جریان داشتند که فقط از کمی خطر نه چندان جدی بهره میبردند. اما مرگ سدریک یکدفعه به ما و هری یادآور میشود که مرگ فقط به کتابهای تاریخ و اخبار روزنامهها خلاصه نشده و میتواند جلوی رویمان هم اتفاق بیافتد.
یکی از چیزهایی که از همان ثانیههای اول فیلم احساس بدی بهش داشتم، جلوههای کامپیوتری این قسمت بود. کارهای ویژوال «جام آتش» به دو گروه تقسیم میشوند. بعضی از آنها مثل صحنهی استادیوم غولپیکرِ کوییدیچ خارقالعاده هستند و چرخیدن دوربین در فضای خالی چالهی استادیوم به حسوحال دلهرهآور و سرگیجهآوری میانجامد. اما فیلم در اجرای بقیهی جلوههای کامپیوتری ضعیفتر از قسمت قبل است. اژدهایی که دنبال هری میکند با پسزمینه و پیشزمینهی صحنه جفتوجور نمیشود، هیولاهای زیرآبی که به هری حمله میکنند خیلی کارتونی هستند و قلم و کاغذِ خبرنگار روزنامهای که با هری مصاحبه میکند زیادی قلابی احساس میشود. این در حالی است که «جام آتش» در مقایسه با سه قسمت قبلی، مخصوصا «زندانی آزکابان» در زمینهی به تصویر کشیدن افکتهای جادویی خیلی فانتزیتر و بیپرواتر شده است. منظورم این است که در سه قسمت قبلی وقوع جادو یکجور حالت واقعگرایانه داشت که اسمش را جادوی مکانیکی میگذارم. از صحنهای که دامبلدور چراغهای خیابان را در آغاز «سنگ جادو» خاموش میکند گرفته تا نحوهی جابهجایی یا شستشوی ظرف و ظروف که انگار توسط دستانی فیزیکی اما نامرئی اتفاق میافتادند. تقریبا همهی اتفاقات جادویی حالتی واقعگرایانه داشت. اما «جام آتش» جایی است که «هری پاتر» خیلی به یک کارتون شبیه شده است. جایی که تمام اتفاقات جادویی با افکتهای تصویری بدی همراه میشوند که آن حالت مکانیکی و ورزندارِ جادو از فیلمهای قبلی را از دست داده است.
«جام آتش» اگرچه فیلم کامل و ایدهآلی نیست و نمیتواند از زیر سایهی قسمت قبلی بیرون بیاید، اما کار قابلقبولی در زمینهی اقتباس کتاب سنگین و طولانی این قسمت انجام میدهد. فیلم حتما در مقایسه با دیگر فیلمهای روز بلاکباستر قابل و استانداردی است، ولی بدون مشکلات آشکار هم نیست؛ کاراکترهای جدیدی که در تورنومنت سه جادوگر حضور دارند فرصتی برای عرض اندام پیدا نمیکنند و نه تنها از حد کلیشه فراتر نمیروند، بلکه کلا در طول فیلم دو-سه جمله بیشتر برای حرف زدن ندارد. اگرچه صحنهی مرگ سدریک، صحنهی مهمی است، اما متاسقانه به خاطر عدم اختصاص دادن زمان کافی برای شخصیتپردازی او، تاثیر اصلیاش را نمیگذارد. فیلم بدون اتفاقات غیرمعمول هم نیست؛ از صحنهی ورود اعضای مدرسههای جادوگری دیگر به تالار اصلی هاگوارتز که بهطرز تعجببرانگیزی آنقدر مضحک است که بیننده را از فیلم بیرون میاندازد گرفته تا تعجب زورکی هری از دیدن اتفاقات جادویی (چکمهی تلهپورتکننده و چادر کوچکی که داخلش فضای بزرگی دارد) که بعد از چهار سال زندگی در دنیای جادویی غیرقابلباور است و همچنین تصمیم سران مدرسه برای قرار دادن دانشآموزان در زیر آب به عنوان یکی از اهدافِ شرکتکنندگان مسابقه، در حالی که آنها مدام دم از سلامت و امنیت دانشآموزان میزنند. با وجود اینها بازی تنشزای رالف فاینس در نقش ولدمورت که آن زمان خیلی موردانتظار بود، کاری میکند تا شعار این فیلم (روزهای تاریک سختی در پیشرو است) را جدی بگیریم و برای تماشای شکوه او برای زمانهای طولانیتری در فیلمهای بعدی لحظهشماری کنیم.
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
«هری پاتر و زندانی آزکابان» (Harry Potter and the Prisoner of Azkaban) نه تنها بهترین قسمت کل مجموعهی «هری پاتر» است، که در کنار برخی از خوشساختترین و شگفتانگیزترین بلاکباسترهای مدرن هم قرار میگیرد. وقتی دربارهی تاریخچهی سری فیلمهای هری پاتر حرف میزنیم، همیشه از اینجا شروع میکنیم که چگونه اقتباس سینمایی از روی کتابهای فانتزی جی. کی. رولینگ به انقلاب بزرگی در حوزهی فیلمهای استودیویی پرخرج منجر شد، اما همهچیز در اینجا به پایان نمیرسد و سری «هری پاتر» فقط به این دلیل معروف و ارزشمند نیست، بلکه این مجموعه بعد از دو قسمت با «زندانی آزکابان» کاری کرد تا تاریخنویسان فقط یک فصل مفصلِ جداگانه برای این قسمت کنار بگذارند. «زندانی آزکابان» به هر دوی کسانی که از روز اول طرفدار سرسخت این مجموعه بودند و به اندک کسانی که فکر میکردند این فیلمها فرق چندانی با دیگر فانتزیهای نوجوانپسند سینما ندارند، ثابت کرد که نه اینطور نیست. دنیای سحر و جادوگری هری پاتر میتواند خیلی هیجانانگیزتر و تاریکتر و درگیرکنندهتر از چیزی باشد که فکرش را میکردیم و در قسمتهای قبل دیده بودیم. «سنگ جادو» و «تالار اسرار» اگرچه به خودی خود آغازکنندههای خوبی برای این دنیای پیچیده و اقتباسهای وفاداری هستند، اما هیچوقت بدل به «فیلم»های خوبی نشدند.
وقتی دو فیلم اول را تماشا میکنیم، این فیلمها نیستند که ما را عاشق دنیای رولینگ میکنند، بلکه اتفاقات عجیب و غریب و سحرآمیزی است که در آنها میافتند. منظورم این است که در حالی که دو قسمت اول هیچ دستاورد و ویژگی منحصربهفردی نداشتند و همهچیز به بازآفرینی اتفاقات داخل صفحات کتاب رولینگ خلاصه شده بود، «زندانی آزکابان» کار جسورانهای انجام میدهد؛ کاری که از هر اقتباسی انتظار میرود، اما آنقدر اقتباسهای کمی دست به چنین کاری میزنند که این موضوع به یک اتفاق غیرمعمول بدل شده است و آن هم این است که این فیلم واقعا کتاب سوم رولینگ را به سینما ترجمه میکند و همهی اینها از صدقه سری کارگردان کاربلدی به اسم آلفونسو کوآرون مکزیکی است.
این واژهی «ترجمه» خیلی مهم است. یکی از دلایلی که پروندهی فیلمهای ویدیو گیمی خیلی سیاه است، به خاطر این است که متریالها از بازی ویدیویی به سینما ترجمه نمیشوند، بلکه پروسهی انتقال بهطور کاملا «یهویی» و «کیلویی» صورت میگیرد. چنین چیزی دربارهی اقتباس سینمایی از روی کتاب هم صدق میکند. کارگردان و نویسنده باید به دنبال راهی باشند که ویژگیها و خصوصیات نادیدنی یا نوشتاری کتاب را به زبان سینما منتقل کنند. باید ببینند با چه موسیقیای میتوان احساس فلان گفتگو را بهتر منتقل کند. باید ببینند با چه نوع زاویهی دوربین و برداشتی میتواند فلان صحنهی اکشن که در کتاب در قالب کلمات توصیف شده است را به پردهی سینما منتقل کند و این فقط یکی-دوتا از سادهترین مثالهای ممکن است. پروسهی اقتباس دو فیلم اول مجموعه مثل این بوده است که کارگردان و نویسنده محتوای کتاب را داخل یک چیزی شبیه به گوگل ترنسلیت ریختهاند و هرچه از آن طرف بیرون آمده است را به عنوان نتیجهی نهایی به خورد تماشاگران دادهاند. البته که با خواندن ترجمهی دست و پا شکستهی گوگل ترنسلیت میتوانیم بفهمیم چه خبر است، اما خیلی از اصطلاحات و جملات پیچیده و خصوصیات زیرمتنی کار هم آن وسط گم میشوند. و البته در این روش خلاقیت و نوآوری خود مترجم هم از معادله حذف میشود.
آلفونسو کوآرون اما یکی از آن دسته کارگردانانی نیست که فقط پشت دوربین قرار بگیرد و بعد پولش را بگیرد و پشت سرش را نگاه نکند. کاملا مشخص است که او از روی ناچاری ساخت این فیلم را قبول نکرده، بلکه واقعا به کاری که دارد میکند ایمان دارد و در نتیجه روی تکتک پلانهایش انرژی صرف کرده است و نتیجه به فیلمی تبدیل شده که یک تحول ۱۸۰ درجه از لحاظ مهارت فیلمسازی که خرج فیلم شده و حالوهوای این مجموعه محسوب میشود. بهطوری که وقتی «تالار اسرار» و «زندانی آزکابان» را در فاصلهی نزدیکی از هم تماشا میکنید، از تغییری که اتفاق افتاده متعجب میشوید. اگرچه فاصلهی فیلمبرداری این دو فیلم کمتر از یک سال است، اما نتیجه مثل این میماند که دو فیلم اول محصول دههی ۸۰ هستند و این یکی همین دیروز ساخته شده است. هری، رون و هرمیون خیلی بزرگتر و بالغتر از قبل احساس میشوند، دنیای رولینگ زمین تا آسمان از آن فانتزی کودکانهی دو قسمت قبل فاصله گرفته است و با اینکه با قسمت سوم یک مجموعه سروکار داریم و اصولا در چنین برههای از زندگی یک مجموعه، فیلم در بهترین حالت نباید بهتر از قسمتهای قبلی باشد، اما «زندانی آزکابان» بهطور غیرمنتظرهای در همهی زمینهها یک سر و گردن بالاتر از قسمتهای قبل قرار میگیرد. آنقدر خوب که وقتی آن را تماشا میکنی، دیگر نمیتوانی دو قسمت اول را تصور کنی. تا جایی که بعضیوقتها احساس میکنم کریس کلمبوس خیانت غیرقابلبخششی به کتابهای اول و دوم رولینگ کرده است.
وقتی «تالار اسرار» و «زندانی آزکابان» را در فاصلهی نزدیکی از هم تماشا میکنید، از تغییری که اتفاق افتاده متعجب میشوید
در دو قسمت اول مهمترین چیزی که ما را جذب میکرد، محتوای خالص بود. خوشبختانه محتوای کتابهای رولینگ آنقدر شگفتانگیز بودند که به تنهایی میتوانست موفقیت فیلم را تضمین کند. کلمبوس فقط صحنههای خارقالعادهی کتابهای رولینگ را به سادهترین شکل ممکن فیلمبرداری کرده است و خبری از هیچگونه «ترجمه»ای نیست. این کار یک مشکل خیلی بزرگ دارد و آن هم این است که فیلمهایی که فقط روی محتوا تکیه میکنند، شاید دفعهی اول و دوم جذابیتشان را حفظ کنند و با کمک حس نوستالژی برای دفعهی سوم هم قابلدیدن باشند، اما هیچوقت جاویدان نمیشوند. چون اینجور فیلمها هیچ روح، طعم و مزهای از خودشان ندارند. شاید دفعهی اول از پرواز هری و رون با ماشین پرندهشان ذوق کنید، اما هیچ چیزی برای کشف در دفعهی دوم وجود ندارد و چنین سکانس اعجابانگیزی، جذابیتش را از دست میدهد. خب، چنین کمبودی دربارهی ساختار کل دو فیلم اول «هری پاتر» صدق میکند. قضیه به دو-سهتا سکانس خلاصه نشده است. مسئله این است که تار و پود تشکیلدهندهی «سنگ جادو» و «تالار اسرار» اقتباسهای درستی نبودند. به خاطر همین است که «زندانی آزکابان» اینقدر متفاوت احساس میشود. چون آلفونسو کوآرون تمام چیزهایی که از قسمتهای قبل باقی مانده را سوزانده است و همهچیز را از اول شروع کرده است. او همهچیز را از نو شخم زده است و چشمانداز و خلاقیتهای ویژهی خودش را با رولینگ ترکیب کرده و آن را جلوی دوربین برده است. به همین دلیل است که نه تنها کاراکترها و هاگوارتز و دنیای فیلم، بلکه شکل طراحی و به تصویر کشیدن چیزهای کوچک و گذرایی مثل ماه و درختان و ابر و باران و برف هم تغییر کردهاند.
جزییاتنگری سرسامآورِ کوآورن کاری کرده تا «زندانی آزکابان» با اختلاف قابلتوجهای به خیرهکنندهترین فیلم «هری پاتر» از لحاظ بصری بدل شود. اگرچه اولین خصوصیتِ معرف «زندانی آزکابان» اتمسفر سنگین و تیره و تاریکش است، اما راستش این یکی از رایجترین و بزرگترین اشتباهاتی است که طرفداران در رابطه با این فیلم مرتکب میشوند. البته که «زندانی آزکابان» در مقایسه با دو قسمت قبلی تیره و تاریکتر است، اما تیره و تاریک به معنای فیلمبرداری کاراکترها در صحنههای تاریک یا اضافه کردن فیلتر سیاه به فیلم نیست. اتفاقا «زندانی آزکابان» از طیف رنگی متنوعتری نسبت به دو فیلم قبلی بهره میبرد. اینجا با کنتراست بینظیری از رنگها طرفیم که به تولید دنیایی منجر شده که در آن واحد هم بخش فانتزی دنیای رولینگ را به تصویر میکشد و هم بخش واقعی آن را. به عبارت دیگر «زندانی آزکابان» یکی از انگشتشمار فیلمهای جریان اصلی است که تیره و تاریکبودنش به معنی بیرنگ و رو بودن و سیاهبودن و زشتبودن نیست، بلکه حاوی زیبایی اعجابانگیزی است که دنیای رولینگ را برای اولینبار در این مجموعهی سینمایی در شکل واقعیاش به تصویر میکشد.
یکی از ویژگیهای فیلمهای «هری پاتر» که در همان اولین سکانسِ اولین فیلم معرفی میشود، شگفتی وقوع سحر و جادو در یک دنیای واقعی بوده است. خب، یکی از اولین چیزهایی که «زندانی آزکابان» را به فیلم تیره و تاریکی بدل میکند، نه اتمسفر خاکستری و غمزدهاش، که کاستن از دوز عنصر «شگفتی کودکانه» به پایینترین درجهاش است. «سنگ جادو» با شگفتی روبهرو شدن با جادوگر پیری که چراغهای خیابان را با یک فندک جیبی خاموش میکرد، ساحرهای که از گربه به انسان تغییر شکل میداد، نامههایی که به خانهی درسلیها حمله میکردند و خوشحالی هری از قدم گذاشتن به سکوی نه و سه چهارم آغاز میشود. فیلم دوم هم با لذت فرار از دست سرپرستهایی مستبد و گنددماغ توسط ماشین پرنده کلید میخورد. اما در فیلم سوم خبری از هیجان و لذت وارد شدن به یک دنیای شگفتآور نیست. پدر و مادر هری مورد اهانت عمهی وراجش قرار میگیرند، او خارج از مدرسه از جادو استفاده میکند و شبانه از خانه بیرون میرود و در ادامه نه با اتفاق زیبایی که او را مجبور به فراموش کردن بدبختیهایش کند، بلکه در ابتدا با سگی عظیم و بعد با اتوبوس جادوگران بیخانمان روبهرو میشود که به یک سواری جنونآمیز در لندن منجر میشود و بهمان یادآور میشود که جادوگر بودن به معنی داشتن یک زندگی تمامعیار نیست. کار جادوگران هم ممکن است به چنین جاهای باریکی کشیده شود.
حقیقت این است که شاید در دو فیلم اول قدم گذاشتن هری از دنیای حوصلهسربر و بدبختانهاش به دنیای جادوگران شگفتآور بود، اما حالا به نقطهای رسیدهایم که دنیای جادوگران و تمام متعلقاتش برای هری به یک دنیای عادی بدل شده است. البته که هنوز این دنیا شامل چیزهایی است که برای او و دوستانش تازگی دارد، اما خبری از آن ذوقزدگی کودکانه نیست. اگر فیلم اول یک فانتزی تماما کودکپسند بود و فیلم دوم فقط از طریق اشاره به گذشتهی هاگوارتز و قتلهای نصفه و نیمهی وارث اسلیترین به بخش تاریک دنیای رولینگ اشاره میکرد، «زندانی آزکابان» یکراست ما را به درون آن وارد میکند. یکی از بهترین صحنههای فیلم در این زمینه، سکانس معرفی دمنتورهاست. نحوهی به تصویر کشیدن قطار هاگوارتز که زیر شلاق شدید و سرد باران از حرکت میایستد و ناگهان یک هیولای لعنتی با دست استخوانیاش در کوپهی هری و دوستانش را باز میکند، دستکمی از یک فیلم ترسناک ندارد.
جزییاتنگری سرسامآورِ کوآورن کاری کرده تا «زندانی آزکابان» با اختلاف قابلتوجهای به خیرهکنندهترین فیلم «هری پاتر» از لحاظ بصری بدل شود
یکی دیگر از بهترین سکانسهای «زندانی آزکابان» در زمینهی به تصویر کشیدن زاویهی واقعی و کثیف دنیای رولینگ مسابقهی کوییدیچ این فیلم است. مسابقهی پرزد و خوردی زیر باران و رعد و برق که در جریان آن چشم، چشم را نمیببیند. این شاید اولین و آخرینباری باشد که ما کوییدیچ را در وحشیانهترین و خطرناکترین شکل ممکنش میبینیم. خبری از کُریخوانیهای بچهگانهی بازیکنان وسط مسابقه نیست. همهچیز به حدی پرهرج و مرج و سرگیجهآور است که انگار کوآرون در طراحی و کارگردانی این سکانس از نبرد هواپیماهای فیلمهای جنگ جهانی دوم الهام گرفته است. به زور میتوان رنگ قرمز و زرد گرینفدوریها و هافلپافیها را از یکدیگر تشخیص داد. خبری از موسیقی حماسی و کلوز آپ قهرمانانهی هری در حالی که دستش را برای گرفتن گوی طلایی دراز میکند نیست. جای آنها را آذرخشی گرفته که رقیبش را روی هوا ناقص میکند و مثل هواپیمایی موشک خورده به سمت زمین سفت روانه میکند و البته دمنتورهایی که در میان ابرهای خاکستری هری را محاصره کرده و سرنگون میکنند. اگر قبل از این فکر میکردید هاگوارتز خیلی کیف میدهد، بعد از این صحنه است که اگر احیانا دعوتنامهی هاگوارتز در صندوق پستتان پیدا شد، در قبول کردن آن دچار شک و تردید میشوید! یا مثلا ببینید صحنههای مربوط به تالار اصلی هاگوارتز چگونه فیلمبرداری میشوند. در فیلم قبلی و فیلمهای بعدی مهمترین لوکیشن هاگوارتز همیشه از بالا و همراه با موزیک اسرارآمیزی به تصویر کشیده میشود که حالتی رویایی و باشکوه به آن میدهد. اما کوآرون اصلا چنین کاری را در «زندانی آزکابان» انجام نمیدهد. دوربین در تمام سکانسهای تالار اصلی بالاتر از قد کاراکترها نمیرود و زیاد روی سقف جادوییاش تمرکز نمیکند. نتیجه باعث شده تا این تالار را از زاویهی دید کاراکترها ببینم و به جای یک مکان رویایی، مهمترین لوکیشن هاگوارتز را از پشت چشمان هری پاتر ببینیم. این یکی دیگر از چیزهایی است که شدیدا به افزایش حس غوطهوری تماشاگر در دنیای فیلم کمک کرده است.
خلاصه فیلم از لحاظ فنی با اختلاف زیادی نه تنها بالاتر از فیلمهای دیگر مجموعه، بلکه بالاتر از بقیهی بلاکباسترهای معمول هالیوود قرار میگیرد. طراحی تولید و جلوههای ویژه نفسگیر هستند و به نظر میرسد جغرافیای هاگوارتز هم در این فیلم تغییر کرده است. اتفاقات زیادی در پسزمینهها در حال وقوع هستند. بهطوری که وقتی برای نوشتن این متن فیلم را دوباره تماشا کردم، یاد سریال «بوجک هورسمن» افتادم که شاید یک سوم تمام جذابیتش به خاطر جزییات فرعی و شوخیهایی است که در پشت سر کاراکترها حضور دارند. مثلا کوآرون به تابلوهای متحرک دیوارهای هاگوارتز هم رحم نکرده است و بعد از دو فیلم که به نظر میرسید این تابلوها دیگر جذابیتشان را از دست دادهاند، در این فیلم باز دوباره آنها را شگفتانگیز پیدا میکنیم. یکی از بهترینهایشان جایی است که ما زرافهی بزرگی را میبینیم که از داخل چندین تابلو عبور میکند و ساکنان تابلوها را شوکه میکند. توجه سرسامآور کوآرون به جزییات دربارهی چیزهای کوچکی مثل کاتها و ترنزیشنها از یک سکانس به سکانسی دیگر و صدایی که چوبهای جادو در هنگام اجرای افسون از خودشان تولید میکنند هم صدق میکند.
اما شاید بزرگترین ویژگی «زندانی آزکابان» از لحاظ فنی فیلمبرداریاش است. کوآرون در ضبط تصاویر «زندانی آزکابان» از همان پلانسکانسهای مشهور و فیلمبرداری روان و سیالی استفاده میکند که چند سال بعد نمونههای درخشانترشان را در «فرزندان بشر» و «جاذبه» میبینیم. دوربین به صورت آزادی در داخل و بیرون هاگوارتز میچرخد. کوآرون اما طبق معمول میدانسته که حس بازیگوشانهی این دنیا نباید در جریان واقعگرایی شدید فیلم از بین برود. در نتیجه ما بعضیوقتها با Zoom Outها و Zoom Inهای شدیدی در صحنههایی مثل ایستادن قطار هاگوارتز و خاموش شدن چراغها، درگیری هری و هرمیون با درخت بید عصبانی مدرسه و حملهی دمنتورها به هری و سیریوس بلک کنار دریاچه طرفیم که در عین هرچه بهتر پرتاب کردن ما به درون اتفاقات صحنه، بازیگوش هم باقی میمانند و با حرکات عجیب دوربین که برای این مجموعه بیگانه است، حس دلهرهی لذتبخشی را در بیننده ایجاد میکنند. همان حس دلهرهای که هنگام سوار شدن در ترن هوایی شهربازی احساس میکنیم. ترس و هیجانی دلپذیر که بزرگترین ویژگی دنیای رولینگ است و کوآرون با کارگردانیاش، این حس نامرئی را که در فیلمهای قبلی غایب بود در «زندانی آزکابان» به بهترین شکل ممکن از کتابها به سینما منتقل میکند.
این نوع فیلمبرداری اما فقط وسیلهای برای خلق تصاویری خیرهکننده نیست و جدا از محتوا قرار نمیگیرد، بلکه مثل تقویتکنندهای عمل میکند که پیام مرکزی فیلم را با قدرت بیشتری ارائه میکند. یکی از بهترین سکانسهایی که مهارت کوآرون در حرف زدن از طریق حرکت دوربین را نشان میدهد، جایی است که هری در سالن غذاخوری مسافرخانهای که بعد از فرار از خانه در آن خوابیده است با رون، هرمیون و دیگران روبهرو میشود. هری نشسته است که سروکلهی خانم و آقای ویزلی پیدا میشود. بعد از سلام و احوالپرسی، آقای ویزلی از هری میپرسد که آیا میتواند دو کلمه با او حرف بزند؟ در جریان این گفتگو با یک پلانسکانس سروکار داریم. آقای ویزلی شروع به توضیح دادن هویت واقعی سیریوس بلک، فراری زندان آزکابان میکند و از این میگوید که هری در خطر بزرگی است و بلک به عنوان خدمتکار وفادار ولدمورت به دنبال این است که با کشتن هری، کار نیمهتمامش را تمام کند. همین الان این سکانس را تماشا کنید و ببینید چگونه گفتگوی هری و آقای ویزلی از روشنترین نقطهی سالن غذاخوری شروع میشود و در تاریکترین و تنگترین گوشهی سالن به پایان میرسد. کوآورن در این صحنه با یک پلانسکانس یک دقیقه و ۴۰ ثانیهای، ورود هری پاتر از دوران کودکی به دوران بزرگسالی را به تصویر میکشد. گفتگوی هری با آقای ویزلی از کنار دوستانش و شلوغترین مرکز اتاق شروع میشود و در ساکتترین و خلوتترین بخش سالن به پایان میرسد. این سکانس آغازی است بر انزوای هری و فهمیدن اینکه او در دنیای شگفتآور اما هولناک و خطرناکی قرار دارد.
یکی از بهترین سکانسهای «زندانی آزکابان» در زمینهی به تصویر کشیدن زاویهی واقعی و کثیف دنیای رولینگ، مسابقهی کوییدیچ این فیلم است
نکتهی بعدی که خیلی دربارهی این فیلم دوست دارم این است که «زندانی آزکابان» تنها فیلمی در این مجموعه است که ولدمورت بهطور مستقیم در آن حضور ندارد. در عوض فیلم تمرکزش را روی سیریوس بلک به عنوان آنتاگونیست جدید این قسمت قرار داده است. در نتیجه فیلم نه تنها از لحاظ بصری از دو فیلم قبلی فاصله میگیرد، بلکه از لحاظ روایی هم همینطور. یکی از بزرگترین مشکلات «تالار اسرار» عدم انسجام رواییاش بود. انگار افسار داستان در «تالار اسرار» از دست کارگردان رها شده بود و با اسب وحشیای طرف بودیم که برای خودش سرگردان بود. «زندانی آزکابان» اما موفق میشود به اثر محکم و واحدی از لحاظ داستانگویی بدل شود که میداند دارد چه کار میکند و از مسیرش منحرف نمیشود. با اینکه در «زندانی آزکابان» هنوز مثل گذشته همهچیز با درگیری هری با درسلیها آغاز میشود و با سفر به کوچهی دیاگون و هاگوارتز و تغییر فصل ادامه پیدا میکند، اما تمام اینها برای اولینبار است که به جای منحرف شدن در مسیرهای جداگانه، در یکدیگر ذوب شدهاند. برخلاف گذشته کلاسهای درس مدرسه زنگ تفریحهایی که ربط خاصی به شخصیتپردازی و داستانگویی نداشته باشند نیستند، بلکه سکانسهایی مثل کلاس پیشگویی و دفاع در برابر جادوی سیاه رابطهی نزدیکی با پرداخت روان هری و راز مرکزی این قسمت دارند.
بزرگترین مشکلی که با کل مجموعهی «هری پاتر» دارم و در این فیلم بیشتر توی ذوق میزند، نحوهی قرار گرفتن بیوقفهی هری در کانون توجه است. در این فیلم نیز باز دوباره سر کلاس هاگرید میبینیم که این تنها اوست که باید پا پیش بگذارد و سوار کجمنقار شود. در اینکه هری شخصیت اصلی است و اسمش روی عنوان تمام هشت فیلم است شکی نیست و در اینکه یکی از خصوصیاتِ هری شجاعت و جسارتش است تردیدی وجود ندارد، اما بعضیوقتها این توجه افراطی کاری میکند تا احساس کنیم انگار دیگر دانش آموزان هاگوارتز بیخاصیت و بزدل هستند. در این زمینه باید به تورنومنتهای کوییدیچ اشاره کرد که به جز «زندانی آزکابان»، تیم هری تقریبا همیشه میبرد و همیشه هم دلیل پیروزی آنها نه کار تیمی و نه فرد دیگری، بلکه هری است. این باعث میشود که بعضیوقتها نتوانیم هری را به عنوان یک قهرمان واقعی که باید برای موفقیتش عرق و خون بریزد ببینیم. در عوض او بعضیوقتها به عنوان کسی به نظر میرسد که نویسندگان میخواهند بهطور زورکی و غیرملموسی برگزیده و خفنبودن او را در ذهن مخاطب فرو کنند.
اما چرا این موضوع در «زندانی آزکابان» بیشتر از هر فیلم دیگری توی ذوق میزند؟ خب، چون «زندانی آزکابان» فیلمی است که در رابطه با همهچیز سعی کرده واقعگرایانه، سرسنگین و باورپذیر عمل کند و صحنهی کلاس هاگرید قطعهای است که به دیگر بخشهای این فیلم نمیخورد. باز خدا را شکر که دامبلدور جدید با بازی مایکل گمبون که جای ریچارد هریس فقید را گرفته است، برخلاف قبلی حتی اگر هم هوای هری و دوستانش را دارد، این کار را بهطور علنی انجام نمیدهد. با این حال یکی دیگر از بهترین پیشرفتهای «زندانی آزکابان» نسبت به قسمتهای قبلی بازی دنیل ردکلیف، اما واتسون و روپرت گرینت است که بعد از بازی شدیدا کودکانهشان در قسمت اول و مشکلدارشان در قسمت دوم، حالا واقعا در نقشهایشان فرو رفتهاند. مخصوصا ردکلیف و واتسون که در پردهی آخر فیلم حقیقتا خودشان را به عنوان یک زوج مکمل عالی ثابت میکنند.
درست مثل بقیهی بخشهای فیلم، موسیقی هم در این قسمت با دگرگونی قابلتوجهای روبهرو شده است. «زندانی آزکابان» آخرین فیلمی است که جان ویلیامز به عنوان آهنگساز در آن حضور دارد. اگرچه تم اصلی مجموعه در این فیلم با تغییر زیادی مواجه نشده، اما ویلیامز دست به ساخت یک سری قطعات جدید با توجه به حالوهوای متفاوت این فیلم زده است که «زندانی آزکابان» را از لحاظ شنیداری نیز به اثر برتر و منحصربهفردی بدل کرده است و به حالت شناور بودن داستان از سکانسی به سکانس بعدی کمک فراوانی کرده است. یکی از بهترین قطعات جدید این فیلم، «دریچهای به گذشته» است. قطعهای که آن را معمولا در جریان گفتگوهای دوتایی هری و لموس روپین، استاد جدید دفاع در برابر جادوی سیاه که حسوحال گرم و «ارباب حلقهها»واری به فیلم داده است میشنویم.
کوآرون در ضبط تصاویر «زندانی آزکابان» از همان پلانسکانسها و فیلمبرداری روان و سیال مشهورش استفاده میکند
با تمام این تعریف و تمجیدها جالب است بدانید بار اول که «زندانی آزکابان» را دیدم، نه تنها دوستش نداشتم، بلکه این فیلم کاری کرد تا رابطهام با مجموعهی هری پاتر تا مرز قطع شدن هم برود. چرا؟ خب دلیل آن بود که اولین بار نسخه دوبلهشده فیلم را تماشا کردم که تقریبا ۶۰ دقیقه آن حذف شده بود. متاسفانه قبل از اینکه سروکلهی اینترنت به زندگی روزمرهمان باز شود، فکر میکردم قسمت سوم هری پاتر بدترین فیلم مجموعه است و همیشه با احساس بدی از آن یاد میکردم. حالا اما به این فکر میکنم که اگر کوآورن تمام قسمتهای بعدی را هم کارگردانی میکرد، چه میشد؟ شاید با مجموعهای طرف میبودیم که تمام اپیزودهایش مثل «زندانی آزکابان» به وفادارترین اقتباسهای سینمایی کتابهای رولینگ از لحاظ اتمسفر منحصربهفردشان بدل میشدند. هرچند اگرچه کوآورن رفت و قسمتهای بعدی هم هیچوقت نتوانستند به دستاوردهای یگانهی این قسمت دست پیدا کنند، اما با این حال کاری که این کارگردان با «زندانی آزکابان» کرد در دیانای مجموعه باقی ماند و به زندگی ادامه داد.
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
«هری پاتر و تالار اسرار»، دومین قسمت از سری فیلمهای دنیای فانتزی جی. کی رولینگ برای خیلیها فیلم خاطرهانگیزی نیست. چون نه برخلاف «سنگ جادو» که آغازکنندهی این مجموعه بود غیرمنتظره و تازه بود و نه برخلاف قسمت سوم و فیلمهای پایانی، غافلگیرکننده و طوفانی. در رابطه با «تالار اسرار» با فیلمی طرفیم که اگرچه ویژگیهای لذتبخش منحصر به خودش را دارد، اما یکی از بهترینهای این مجموعه هم نیست و در حد یک دنبالهی تمامعیار ظاهر نمیشود. با تمام اینها هر وقت حرف از «هری پاتر» جماعت میشود، اولین چیزی که به ذهنم میرسد «تالار اسرار» و پایانبندیاش است که شامل قایمباشکبازی هری با یک باسیلیسک میشود. چرا؟ خب، چون تماشای این فیلم بهطرز غیرقابلجداشدنی به یکی از خاطرات کودکیام گره خورده است. یک روز سیزدهبدر بود که «تالار اسرار» در حال پخش از تلویزیون بود. هنوز هم متوجه نشدم که چنین فیلم جذابی را چرا باید روز سیزدهبدری که همه بیرون میروند پخش کنند. حالا چهارشنبهسوری بود یک چیزی، اما سیزدهبدر! صدای و سیمای ایران است دیگر. کاریش نمیتوان کرد! خلاصه ما در حال جمع کردن وسائل برای رفتن به طبیعت همراه با همسایهها بودیم و من مضطرب و عصبانی از اینکه نمیتوانم این فیلم را تا آخر تماشا کنم. آنقدر سروصدا پشت سرم بود و آنقدر همهچیز شلوغ و پلوغ بود و به حدی در آن واحد دوست داشتم در آن بعد از ظهرِ خاکستری و غیرآفتابی سیزدهبدر بروم و این فیلم را تماشا کنم که نزدیک بود از شدت دوگانگی سکته کنم. خلاصه از آنجایی که ۲۰ نفر نمیتوانستند منتظر تمام شدن فیلم بمانند، مجبور شدم بروم و هری را وسط مبارزه با آن مار غولپیکر تنها بگذارم، اما آنقدر این موضوع اذیتکننده بود که حالا «تالار اسرار» بدل به یکی از خاطرات هری پاتری من شده و همیشه در هنگام تماشایش، آن بعد از ظهر اعصابخردکنِ سیزدهبدری را هم همزمان زندگی میکنم.
اما بگذارید به خودِ فیلم برگردیم. بزرگترین نکتهی مثبت و منفی «تالار اسرار» یک چیز است: فیلم همزمان یک دنباله است و نیست. دنبالهسازی همیشه یکی از مشکلترین کارهای یک فیلمساز بوده است. جواب دادن به این سوال که چگونه میتوان کاراکترها و دنیای فیلم را گسترش داد و همزمان داستانی تعریف کرد که بهتر از قسمت قبلی باشد، چالش بزرگی است. «تالار اسرار» به عنوان یک دنباله در پرورش بیشتر دنیایش و پردهبرداری از برخی از رازهای ناگفتهی آن خوب است، اما در رابطه با روایت داستانی که جدا از قسمت قبل بیاستد چندان موفق نیست. از یک طرف فیلم آنقدر تفاوت دارد که میدانیم با قسمت دوم سروکار داریم، اما آنقدر هم متفاوت نیست که بتوان از آن به عنوان یک دنبالهی تمامعیار یاد کرد. به خاطر همین است که درست مثل قسمت اول به جای اینکه «تالار اسرار» را به عنوان یک داستان منحصربهفرد به یاد بیاورم، بخشهایی از آن مثل ماشینپرندهسواری هری و ران، دابی، عنکبوت غولپیکر هاگرید و باسیلیسک را به خاطر میآورم. این موضوع از یک زاویه هم به آن ضربه زده است و هم به نفع کل مجموعه تمام شده است.
بزرگترین مشکل فیلم این است که باز دوباره هیچ خطر بزرگی هری، ران و هرمیون را تهدید نمیکند. با اینکه کارگردان فیلم برای دومین و آخرینبار کریس کولومبوس است، اما او سعی کرده تا حالوهوای تاریکتری به فیلم بدهد و آن را از فانتزی کودکانهی قسمت اول جدا کند و تا حدودی هم در این کار موفق است، اما برخلاف قسمت اول که هری و دوستانش باید با یک ترول، یک سگ سهسر، مهرههای مرگبار یک شطرنج واقعی و کلهی ولدمورت مبارزه میکردند، قسمت دوم دربارهی ماری در تونلهای فاضلاب و خاطرهای زنده درون یک دفترچه یادداشت است. اگر در فیلم اول خطراتی که هری را تهدید میکردند به خاطر اجرای بدشان واقعی احساس نمیشدند، اینجا آنها واقعی اما بیخطر احساس میشوند. مبارزهی پایانی که شامل مبارزه با مار غولپیکری که میتواند با چشمانش قربانیانش را خشک کند میشود روی کاغذ باید به نبرد هیجانانگیزی تبدیل شود، اما در واقعیت چیزی بیشتر از یک قایمباشکبازی نیست و اگرچه پیدا شدن سروکلهی دوباره و دوبارهی فوکس، ققنوسِ دامبلدور برای کمک کردن به هری در جریان این نبرد از لحاظ داستانی منطقی است و از قبل زمینهچینی شده است، اما نویسنده با این کار تمام تنشی که بیننده میتوانست در جریان پردهی آخر فیلم احساس کند را از بین برده است.
بزرگترین مشکل فیلم این است که باز دوباره هیچ خطر بزرگی هری، ران و هرمیون را تهدید نمیکند
باز هم میگویم تمام اینها شاید به چشم کودکان و نوجوانان نیایند، اما الان که فیلم را بازبینی میکنیم، کمکرسانی چندبارهی دئوس اکس ماکینایی فوکس درست در لحظهای که هری درمانده شده، خیلی روی اعصاب است و نشان میدهد نه تنها دامبلدور خیلی به هری علاقه دارد، بلکه حیواناتش هم این اخلاق بد او را یاد گرفتهاند تا در نبود صاحبشان به کمک هری بشتابند! خلاصه پایانبندی فیلم که در آن همهچیز به خوبی و خوشی به حالت قبلی بر میگردد و انگار نه انگار که در طول این دو ساعت و اندی اتفاقی افتاده است، از آن حرکاتی است که امروزه یکی از بزرگترین مشکلات فیلمهای مارول هم است. در نتیجه اگرچه رویارویی هری با یک مار و ورود زهر آن به بدنش مرگبار به نظر میرسند، اما همهچیز طوری صورت میگیرد که هری در سریعترین و بیدردسرترین شکل ممکن به حالت خوب قبلیاش برمیگردد.
تام ریدل هم چیزی بیشتر از یک خاطره نیست و به نظر نمیرسد از سمت او اتفاق خیلی بدی برای هری بیافتد. این در حالی است که وقتی هری در برخورد با تام ریدل، دفترچه خاطراتش را نابود میکند، هیچکدام از ما و همچنین هری نمیدانیم که او یکی از هشت قسمت روحِ ولدمورت را از بین برده است. چون تازه در فیلم ششم است که هوراکسها معرفی میشوند. بنابراین با اینکه اتفاق خیلی مهمی در حال وقوع است، اما ما چیزی از اهمیت آن را لمس نمیکنیم. بنابراین با اینکه اتفاقات این فیلم به خودی خود چندان قوی نیستند، اما وقتی به این فیلم در قالب داستان کلی مجموعه نگاه میکنیم، اهمیت آن مشخص میشود. متصل کردن اتفاقاتِ فیلمها در چنین مجموعههای طولانیمدتی خیلی مهم است و «تالار اسرار» در این زمینه نمرهی قبولی را میگیرد، اما این موضوع به ضرر روایت یک داستان تکی منجر شده است. «تالار اسرار» یکی را به نفع دیگری فدا میکند. در حالی که بهترین کار این بود که به یک تعادل دست پیدا کند.
«تالار اسرار» اما اصلا فیلم بدی نیست. تنها گناه فیلم این است که بیشتر از اینکه یک دنباله باشد، بهتر است آن را قسمت دوم «سنگ جادو» نامید. چون درست مثل قسمت اول که زمینهچینی دنیای رولینگ و وقت گذراندن با کاراکترها به داستان اولویت داشت، در اینجا هم اگرچه داستان حضور به مراتب پررنگتری دارد، اما کماکان نقش اصلی «تالار اسرار» مقدمهچینی شش فیلم بعدی و آماده کردن تماشاگران برای اتفاقات مهمتر آینده است. مثلا در جریان «تالار اسرار» اطلاعات بیشتری دربارهی گروههای هاگوارتز و اینکه آنها از کجا سرچشمه میگیرند به دست میآوریم. ما میفهمیم که چهارتا از خفنترین جادوگران تاریخ این مدرسه را تاسیس کرده بودند. که یکی از آنها یعنی سالازار اسلیترین (که به نظرم واقعا اسم خوفی هم دارد!) به سرش میزند و کارهای شروری انجام میدهد. فیلم از این طریق به اتفاقات خونین و ترسناک گذشتهی مدرسه اشاره میکند و به یادمان میآورد که هاگوارتز برخلاف چیزی که در قسمت اول به نظر میرسید، یک شهربازی لذتبخش برای بچههای عاشق جادوگری نیست و در واقع در هر گوشه و کنارش قصهی ناگفتهای وجود دارد که آن را به مکان مورمورکنندهای بدل میکند.
در همین خصوص بخشی از پسزمینهی داستانی ولدمورت نیز فاش میشود و فیلم آتش رقابت و تنفر بین مالفویها و هری را بیشتر میکند. همچنین در این قسمت است که برای اولینبار متوجهی معنی «گندزادهها» و «اصیلزادهها» میشویم. اصطلاحاتی که تفاوت نژادی بین جادوگرانی که نسل در نسل جادوگر بودهاند و جادوگرانی که ماگلزاده هستند را بهطور بدی مشخص میکند. اصطلاحاتی که موضوع کثیفی را در دنیای رولینگ معرفی میکنند و آن را به عنوان دنیایی که در زمینهی این مناسبات فرقی با دنیای واقعی ندارد قرار میدهد. و چیزی که با توجه به تصمیمات اخیر دونالد ترامپ، جلوهی آزاردهنده و تمامنشدنیاش را با قدرت حفظ کرده است. یکی از نکات مثبت فیلم در این زمینه این است که فقط به موضوع تبعیض نژادی دنیای رولینگ اشاره میکند و روی آن متمرکز نمیشود. به خاطر همین است که در کودکی اصلا متوجه آن نشده بودم و حالا در بازبینی دوبارهی فیلم در بزرگسالی متوجهی آن شدم. و البته اینها همان چیزهایی هستند که در آینده برای فهمیدن دلیل شرارت و تنفر مالفویها و مرگخوارها مهم هستند. همچنین با سر زدن به خانهی خانوادهی ویزلی متوجه میشویم که زندگی خانوادههای جادوگر چه فرقی با خانوادههای معمولی دارد. تنها فرقشان هم این است که جادوگران از شر ظرف شستن راحت هستند!
از دیگر صحنههای بهیادماندنی فیلم میتوان به سکانس دوئل دراکو و هری اشاره کرد. این فیلم تقریبا آخرینباری است که دراکو هنوز سادهلوح و بچه است. سکانس دوئل این دو مثل این میماند که ناظمهای مدرسهتان بهتان اجازه بدهند تا آنجا که دوست دارید در حیاط مدرسه به جان هم بیفتید! پس، این دو از قوانین باحالِ هاگوارتز نهایت استفاده را میکنند تا تنفر تینایجری خودشان را روی یکدیگر خالی کنند و بعد هم باز دوباره در مسابقهی کوییدیچ تا مرز کشتن یکدیگر تلاش کنند. مسابقهای که در مقایسه با جلوههای ویژهی قسمت اول که واقعا بد بود، پیشرفت قابلملاحظهای کرده است. کلا جلوههای ویژه در این فیلم عالی هستند. مثلا دابی، جن خانگی بامزه و دردسرسازِ داستان از CGI فوقالعادهای بهره میبرد و حتی بعد از تمام این سالها هم تقریبا بینقص مانده است. برخلاف ترول فیلم اول که بهطور خندهداری مسخره بود، دابی با بافت صحنه جفتوجور است، نور را بازتاب میدهد و سایه دارد. تمام اینها کاری کرده تا احساس کنیم دنیل ردکلیف در این صحنهها به جای صحبت کردن با خودش، در حال صحبت کردن با یک شخص واقعی است. ماشینسواری ابتدایی فیلم در آسمان هم علاوهبر اینکه از لحاظ جلوههای کامپیوتری متقاعدکننده است، مثل افتتاحیهی قسمت اول که دامبلدور را در حال خاموش کردن چراغهای خیابان پرایوت درایو نشان میداد، با قرار دادن اتفاقی جادویی در بستری واقعی، باز دوباره این حقیقت که دنیای جادوگری فیلم موازی با دنیای ما وجود دارد را بهشکل لذتبخشی یادآور میشود.
تنها گناه فیلم این است که بیشتر از اینکه یک دنباله باشد، بهتر است آن را قسمت دوم «سنگ جادو» نامید
در زمینهی بازیگران میتوانیم شاهد پیشرفت قابلتوجهای در بازی و راحتی ردکلیف، اما واتسون و راپرت گرینگ باشیم که حالا به جز لحظاتی، بیشتر در هاگوارتز جا افتادهاند، به مراتب بهتر از قسمت اول هستند و رابطهی دوستانهی بینشان عمیقتر و باورپذیرتر احساس میشود. جیسون آیزاک در نقش لوسیوس مالفوی اگرچه از لحاظ ظاهر فیزیکی به این نقش میخورد، اما حضور او در این فیلم به یک سری جملات ضعیف و بیظرافت که فقط میخواهند عوضیبودن این شخصیت را به زور در مغز مخاطب فرو کنند خلاصه شده است. در عوض کنت برانا در نقش گیلدروی لاکهارت (پرکنندهی پست استاد دفاع در برابر جادوی سیاه که در آغاز هر فیلم باید تغییر کند)، شیادِ بااعتمادبهنفسِ بیخاصیتِ ترسویی که دم از شجاعت و مهارت میزد، حضور کمیک بسیار مؤثری دارد و همیشه بامزه باقی میماند و حالوهوای تاریکتر این فیلم را به روش درستی متعادل نگه میدارد. روی هم رفته «هری پاتر و تالار اسرار» اگرچه در ادامهی رسالت قسمت قبلی، کماکان بیشتر در فاز زمینهچینی به سر میبرد و به اثر بینقصی در مقایسه با قسمتهای بهتر و داستانهای منسجمتر مجموعه بدل نمیشود، اما کماکان قلب این مجموعه را که شامل گشت و گذار هری، ران و هرمیون در هاگوارتز، فضولی کردن در کارهای دیگران، کاراگاهبازیشان و سرک کشیدن در جنگل ممنوعه میشود با قدرت در خود دارد و فعلا همین برای هدایت طرفداران به سوی فصل بعدی این مجموعه که با رفتن کریس کولومبوس و کارگردانی انقلابی آلفونسو کوآرون در «زندان آزکابان» همراه میشود کافی است.
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
سکانس افتتاحیهی «سنگ جادو» یکی از بهترین سکانسهای این مجموعه و جزو دو-سه سکانس موردعلاقهی من در کل این مجموعه است
یکی از مهمترین وظایف فیلمهای فانتزی این است که تماشاگران را طوری به درون دنیای منحصربهفردشان وارد کنند که آنها در عین شگفتزده و کنجکاو شدن، آن را باور کنند و این سکانس در این رسیدن به هر دوی آنها موفق است. فیلم با همین یک سکانس به کسانی که اصلا هیچ اطلاعاتی دربارهی دنیای «هری پاتر» ندارند، نشان میدهد که قرار است با داستان متفاوتی دربارهی جادوگران و ساحران روبهرو شوند. برخلاف باور عمومی مردم از نمایش سنتی جادوگران که آنها را در دنیاهای تماما فانتزی و با قیافههای عجیب و غریب به یاد میآورند، اینجا فیلم در دنیای «واقعی» آغاز میشود. دنیای واقعیای که ظاهرا جادو در آن وجود دارد و برای عدهای یک افسانه نیست و اینجاست که ناگهان جادو در فیلم از واقعیت هم واقعیتر میشود. از اینجا به بعد هروقت یک اتفاق جادویی میافتد، همهچیز شگفتانگیزتر از معمول احساس میشود. چون ما میدانیم که این اتفاقات در یک دنیای دور از دسترس و بیگانه نمیافتد، بلکه در همین دنیای واقعی و پشت گوش خودمان است.
«سنگ جادو» شاید در فهرست ردهبندی بهترین قسمتهای «هری پاتر» در جایگاههای آخر قرار بگیرد، اما وقتی آن را براساس وظیفهای که به عنوان آغازکنندهی یک مجموعه داشته بررسی میکنیم، در جایگاه بالایی در مقایسه با بسیاری از فیلمهای اول مجموعههای بلاکباستری این روزها قرار میگیرد. بزرگترین آفت قسمتهای اول همیشه این بوده که سعی میکنند به هر ترتیبی که شده تماشاگران را برای دیدن دنبالهها متقاعد کنند و در تلاش برای این کار از انجام وظیفهی اصلیشان که روایت یک داستان است باز میمانند. «سنگ جادو» اصلا در این زمینه شتابزده نیست و سعی نمیکند با چپاندن سکانس غیرمنطقیای در اوایل فیلم، یقهی تماشاگران را بهطور اشتباهی بچسبد. در عوض به آرامی وقت میگذارد و ریتم شمرده شمردهاش را حفظ میکند. در نتیجه بهترین لحظات این فیلم زمانهایی هستند که فیلم در حال معرفی کردن دنیایش است. دقیقا برعکس اکثر فیلمهای فانتزی امروز که معرفی دنیاهایشان به بدترین شکل ممکن صورت میگیرد.
اینطوری به محض اینکه به سکانس ورود به کوچهی دیاگون میرسیم، احساس میکنیم که فیلم بدون اینکه خودمان متوجه شویم، ما را به درون دنیای کاملا جدیدی منتقل کرده است. فیلم سعی نمیکند به زور تماشاگر را شگفتزده کند، بلکه فقط کارش را به درستی انجام میدهد. در نتیجه وقتی قدم به درون کوچهی پررفت و آمد و ویکتوریایی دیاگون میگذاریم، ما هم به اندازهی هری از دیدن جغدها و خفاشها و قورباغهها شگفتزده میشویم و چشمهای ما هم به اندازهی هری از دیدن جاروی نیمبوس ۲۰۰۰ و ورود به بانک جادوگری گرنگاتس از تعجب گرد میشود. مهم نیست چندبار فیلم را تماشا کردهاید و در چه سن و سالی هستید، هنوز هم چیزی دربارهی کوچهی دیاگون و معماری ویکتوریاییاش با ساختمانهای کهنهی کج و کوله و خیابانهای سنگفرشیاش وجود دارد که قند توی دل آدم آب میکند. این معماری خیلی خیلی اهمیت دارد. دنیای مخفی جادوگران با اینکه در قلب لندن قرار دارد، اما حاوی حالوهوای خاص خودش است و این کاری کرده تا فضای آن همیشه تازه و درگیرکننده باقی بماند. شاید معماری دنیای مدرن سال به سال کهنه شود، اما ترکیبی از زیباشناسی تاریخی و فانتزی نمیشود و البته کولومبوس هم فقط با انداختن نیمنگاهی به این کوچهی جادویی، ما را برای دیدن بخشهای بیشتری از آن، مجبور به بازگشت میکند.
دومین عنصری که فیلمهای «هری پاتر» را موفق کرده و از همان قسمت اول هم با قدرت حضور دارد، قرار دادن کاراکترها در کانون توجه است
دومین عنصری که فیلمهای «هری پاتر» را موفق کرده و از همان قسمت اول هم با قدرت حضور دارد، قرار دادن کاراکترها در کانون توجه است. شخصیت هری پاتر، شخصیت پیچیدهای نیست و در واقع از کهنالگوی قهرمان بیپدر و مادر و بدبختی که سرنوشتش به عنوان یک قهرمان تمامعیار نوشته شده پیروی میکند. اما خیلی طول نمیکشد که ما موقعیت او را درک میکنیم و همزمان به موقعیت او قبطه میخوریم و با او همدردی میکنیم. حتی قبل از اینکه او پا به هاگوارتز، بهترین مدرسهی سحر و جادوگری بگذارد، همه با شنیدن اسم او شوکه میشوند و از او به عنوان تنها کسی یاد میکنند که در مقابل نفرین «کسی که نباید اسمش را آورد» زنده مانده است و چگونه میتواند به چنین کسی حسودی نکرد!
سوار شدن در یک قطار کلاسیک و آشنایی با هرمیون گرنجر (اما واتسون) و ران ویزلی (راپرت گرینت) همانا و تشکیل تیم سهنفرهی آنها و گشتوگذارشان در محیط و سالنها و راهروها و تالارها و اتاقهای مخفی هاگوارتز در جستجوی کشفِ رازِ سنگ جادو هم همانا. اگرچه از ابتدا به نظر میرسد این سنگ جادو اهمیت فراوانی دارد، اما چیزی که بیشتر از رازِ این شی اسرارآمیز اهمیت دارد، جر و بحث و فضولی این سه کاراگاه نوجوان در مدرسه است و در این میان فیلم آنقدر دارای صحنههای بصری جذاب (مثل پلههای جابهجاشونده، تابلوهای متحرک، آبنباتهای چندمزه، بازی کوییدیچ، کلاسهای درس و خیلی چیزهای دیگر) و کاراکترهای جالب است که سنگ جادو در ردهی آخر اهمیت قرار میگیرد و چیزی که بیشتر از همه توجه مخاطب را در طول فیلم جلب میکند، کشفهای این تازهواردان است که درست مثل تماشاگران کنجکاو، با ولع این دنیای جدید را تا آنجا که میتوانند زیر و رو میکنند.
اگر «هری پاتر» به «هری پاتر» تبدیل شده، تمامیاش از صدقه سری پرداخت کافی به کاراکترهایش است. دنیاهای به مراتب شگفتانگیزتری هم وجود داشتهاند و دارند و هرساله توسط هالیوود معرفی یا بازمعرفی میشوند، اما چرا فقط دنیای رولینگ به چنین جایگاهی دست پیدا کرد؟ شخصیت، شخصیت و بازهم شخصیت. اولویت داشتن شخصیت به هرچیز دیگری در این فیلمها از عنوان آنها هم مشخص است. همهی داستانهای «هری پاتر» شامل یک موضوع مرکزی بوده است. از سنگ جادو و تالار اسرار گرفته تا جام آتش و چیزهای دیگر، اما همیشه این کاراکترها هستند که ما را بیشتر از این اسمهای باحال، برای فیلمها هیجانزده میکنند. دقیقا به خاطر همین است که اسم فیلم «هری پاتر و سنگ جادو» است؛ همیشه هری (و دوستان و دشمنانش) اول است و داستان در جایگاه دوم قرار میگیرد. بهشخصه همیشه بیشتر از راز و رمز داستان، عاشق دنیایی که این داستان در آن جریان دارد، بودهام. «سنگ جادو» هم به عنوان آغازکنندهی این روند، این کار را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد. فیلم سرشار از تصاویر جذابی از سیستم نامهرسانی جغدها، تکشاخهایی که خون نقرهای میریزند، شنل نامرئیکننده، مسابقهی کوییدیچ و خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر است. همین خلاقیت در دنیاسازی و مهارت معرفی کاراکترهای دوستداشتنی است که باعث شده بدون استفاده از هیچگونه جلوههای کامپیوتری بزرگی حتی بعد از تمام این مدت جذاب و تازه باقی بماند. چون شاید جلوههای کامپیوتری سال به سال کهنهتر از قبل شوند، اما خلاقیت خالص نه و «هری پاتر و سنگ جادو» شروعی بر مجموعهای ساخته شده براساس خلاقیت خالص است.
حالا که حرف از جلوههای کامپیوتری شد بگذارید بگویم که بزرگترین چیزی که بعد از تماشای دوباره فیلم توی ذوقم زد همین بود. تقریبا ۵۰ درصد فیلم شبیه یک بازی ویدیویی خیلی بد به نظر میرسد. کاراکترهای کامپیوتری که در مسابقهی کوییدیچ روی جاروهایشان سوار هستند واقعا مسخره به نظر میرسند، کیفیت طراحی و انیمیشن سناتوری که در جنگل ممنوعه هری را نجات میدهد دربوداغان است، سگ سه سر هاگرید و ترولی که وارد مدرسه میشود هم آنقدر مضحک هستند که رسما تماشاگر را از فیلم خارج میکنند. خلاصه این فیلم از دقیقهی اول تا آخر مدام به ما یادآور میشود که با فیلمی ساخته شده در اوایل دههی ۲۰۰۰ طرفیم.
یکی از انتقاداتی که همیشه به «سنگ جادو» میشده این است که با فیلم بسیار کودکانهای طرفیم. مثلا پایانبندی فیلم اگرچه شامل مردی است که با برداشتنِ عمامهاش ولدومورت را در پشت سرش فاش میکند، اما درگیری آنها چندان خطرناک و نگرانکننده احساس نمیشود. خیلی زود همهچیز فراموش میشود و دوباره به تالار بزرگ هاگوارتز برمیگردیم. گریفندوریها به لطف سخاوتمندی یا به نظر من جرزنی (!) پروفسور دامبلدور برنده میشوند، حسابی از ضیافت لذت میبرند و همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود. شاید در ده-دوازده سالگی، «سنگ جادو» فیلم ترسناکی بوده باشد، اما حالا دیگر هیچ تعلیق و تنشی وجود ندارد. بهطوری که فکر نمیکنم کسی به جز کودکان و بزرگسالانی با کودک درونِ زنده فیلم را متوجه شوند. مثلا اوج این موضوع را میتوانید در صحنهی مبارزهی هری و ران با ترول و چهرهی احمقانهی او ببینید که شدیدا کارتونی است. یا جایی که بعد از مبارزه شطرنجی بچهها و بیهوش شدن ران، فیلم از زبان هرمیون تمهایش (شجاعت و رفاقت) را مثل کارتونهای هفت صبح خردسالان به زبان میآورد. خلاصه اگر کسی فیلم را به خاطر سرگرمی کودکان رد کند نمیتوان او را درک نکرد و بهشخصه فکر میکنم کاش کلومبوس سعی میکرد تا فیلمی بسازد که از لحاظ کارگردانی در فاصله با دیگر فیلمهای فانتزی کودکانه قرار میگرفت و حداقل این توهم ایجاد میشد که خطر جدیای بچهها را تهدید میکند. از طرف دیگر اما همین حالوهوای کودکانه و بیخطر فیلم است که در طولانیمدت باعث میشود ما بهتر نحوهی تغییر و تحول دنیای اطرافِ هری و دوستانش را احساس کنیم و بهتر ورود آنها از کودکی به نوجوانی، جوانی و بزرگسالی را لمس کنیم و اینطوری وقتی قسمت اول و آخر را با هم مقایسه میکنیم، با تمام وجود متوجه مسیری که این مجموعه طی کرده است میشویم.
«هری پاتر و سنگ جادو» شاید فیلم کاملی نباشد که نیست و شاید جزو محبوبترین قسمتهای این سری قرار نگیرد که نمیگیرد و شاید درگیری خاصی برای کاراکترهای رولینگ نداشته باشد که عرقشان را در بیاورد، اما کارش را آنقدر به خوبی در معرفی این دنیای جدید انجام میدهد که کماکان در ردهی بیست و نهم پرفروشترین فیلمهای تاریخ قرار دارد؛ «سنگ جادو» در زمینهچینی دنیای جادویی رولینگ بهتر از این نمیتواند باشد و دقیقا به خاطر همین فیلم بود که برای دیدن فیلمهای بعدی و پرداخت بیشتر این دنیا سر از پا نمیشناختیم. فیلم اگرچه در این قسمت از یک فانتزی معمولی به چیزی بیشتر تبدیل نمیشود، اما کماکان سرگرمکننده باقی میماند و بهمان یادآور میشود تا وقتی که فیلمتان براساس خلاقیت خالص ساخته شده باشد، کهنگی جلوههای ویژه و بازی نه چندان قوی بازیگران اصلی نمیتوانند روی جذابیت آن تاثیر منفی بگذارند.
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
گولها، موجودات جهش یافتهای که انسانها از آنها حراسان هستند. اما به نظر شما میتوانیم در کنارشان زندگی کنیم یا باید آنها را محدود کنیم؟ آیا محدود کردن آنها باعث بالا بردن خشمشان میشود؟ طبیعتاً زمانی که به کلمهی «گول» میرسیم، این سوالها را از خودمان میپرسیم. اما تصور ذهنی ما از گول به چه شکلی است؟ موجوداتی بد ریخت و قیافه که جثهای ده برابر انسانها دارند؟ اما اگر اینطور نباشد چه؟ اگر آنها هم دقیقاً مثل ما و در کنار ما برای خودشان جامعهای تشکیل داده باشند چه؟ آیا باز هم با آرامش خاطر در کوچه و خیابانهای شهرتان قدم میزنید یا از ترس در خانههایتان میمانید؟ تا اینجای کار اوضاع قابل کنترل است. اما فکرش را بکنید که اگر خودتان به یکی از آنها تبدیل شوید چطور به زندگی خود ادامه میدهید؟ پخش فصل اول انیمه از جولای ۲۰۱۴ آغاز شد و در سپتامبر ۲۰۱۴ پایان یافت. پس از یک سال، یعنی در ژانویه سال ۲۰۱۵ آغاز و تا مارس ۲۰۱۵ ادامه داشت و دو فصل عالی و پرطرفدار را به ارمغان آورد. در ادامه به نقد و بررسی دو فصل اول انیمه توکیو گول میپردازیم. با سینما گیمفا همراه باشید.
گولها «Ghoul» چه موجوداتی هستن و هدفاشان چیست؟ پیش از شروع باید بگویم که گولها کاملاً با غولها تفاوت دارد. گولها موجودات افسانهای هستند که بسیار به خوردن گوشت انسان تمایل و گرایش دارند و تا وقتی که به هدف خود نرسند، دست از تلاش برنمیدارند. نظیر این موجودات را در انیمه خواهید دید.
به راستی که دوگانه بودن چگونه است؟ نیمی انسان و نیمی گول
وقتی اوضاع آنطوری که انتظارش را میکشی پیش نمیرود!
داستان انیمه در شهر توکیو روایت میشود. شهری که در این انیمه به دنیایی سیاه مبدل شده است. کانکی شخصیتی خجالتی که بیشتر وقت خود را به خواندن کتاب صرف میکند. کانکی که در بیشتر وقتهای بیکاریاش به کافهای در محل زندگیاش میرود، در یکی از روزها با دختری که خصوصیات اخلاقی شبیه به کانکی دارد آشنا میشود. نام آن دختر ریزه است. پس از چند روز، کانکی موفق میشود که با ریزه در کافه هم صحبت شود. اما ریزه شخصیتی درون خود دارد که آن را از کانکی پنهان کرده و به آن نشان نمیدهد. ریزه یک گول است! پس از چند روز، ریزه همراه با کانکی به سمت خانه خود همراه میشوند. اما در مکانی تاریک که فقط ریزه و کانکی در آن حضور داشتند، ریزه به کانکی حملهور شده و شروع به خوردن او میکند. کانکی سعی میکند که خود را از دست ریزه نجات دهد اما هرچه باشد ریزه یک گول است و به راحتی نمیشود از دستش فرار کرد. اما ناگهان آوار بسیاری بر سر آن دو ریخته و ریزه و کانکی بر زیر آن دفن میشوند. کانکی و ریزه به بیمارستان منتقل میشوند. ریزه جان خود را از دست داده و دکترها به خاطر این که کانکی را زنده نگه دارند مجبور به این شدند که اعضای بدن ریزه را به کانکی پیوند بزنند. کانکی بی خبر از همه چی به خانه بر میگردد. کمی بعد احساس گشنگی میکند و وقتی میخواهد از غذاهایی که خریده است بخورد. متوجه میشود که به هیچ وجه نمیتواند مزهی غذاهای انسانی را تحمل کند. بله درست است. کانکی به یک گول تبدیل شده بود و نیاز به گوش انسان داشت…
قصد و هدف داستان انیمه، به تصویر کشیدن جامعه انسانی در مواجه با موجوداتی فرابشری و این که اگر یک انسان در مقابل شرایط سخت قرار بگیرد و هر روز به او آسیب برسد، تا چه حد میتواند زیر این بار دوام بیاورد و استقامت خود را حفظ کند. انیمه بیننده را به عمق خود میبرد، تاجایی که بیننده خود را جای کانکی گذاشته و با خود میگوید واقعاً اگر من جای او بودم چه میکردم؟ جذابیت داستان انیمه و نوع پرداخت به آن به قدری زیبا و دلنشین است که بیننده پس از به اتمام رسیدن انیمه، تا مدتی در حال و هوا و فضای آن غرق است. با توجه به ژانرهای انیمه که دربرگیرنده سبکهای اکشن، رازآلود، ترسناک، روانشناسی، فراطبیعی و درام است. داستان به خوبی از پس وظایفش بر آمده و به خوبی جامعه غولها را در کنار جامعه انسانی به تصویر میکشد. همچنین انیمه توجه بسیاری به مبارزات داشته و در طول انیمه خاک و خون بسیاری در مقابل دیدگان بیننده قرار میگیرد. درد و رنجی که کانکی در طول انیمه با آنها دست و پنجه نرم میکند، میتواند برای مخاطب هم غمانگیز باشد. به این دلیل که شخصیتهای انیمه به قدری کامل و پویا طراحی شدهاند که به راحتی در ذهن بیننده نشسته و او را درگیر خود میکنتد. هر کدام از شخصیتها خصوصیات اخلاقی منحصر به فرد خودشان را دارا هستند که مراتب همین موضوع در انیمه برایشان مشکل ساز و یا به نفع آنها تمام میشود. هنگامی که شخصیتی جدید وارد داستان میشود. مخاطب با دچار سردرگمی درباره آن شده و با خود میاندیشد که آیا این شخصیت قرار است در ادامه راه به کانکی کمک کند یا سعی میکند که او را از بین ببرد؟ به طور مثال میتوان گفت که در ابتدای انیمه و حتی در نیمه اول آن، بیننده به دنبال این است که کانکی چه زمانی میتواند خوب شود و به زندگی معمولی خود در جامعه برگردد، چون او اصلا شبیه به یک گول نیست و نمیتواند شبیه به آنها رفتار کند و همین دلایل کافی است که بیننده درگیر مخاطبها، رفتار و اعمال آنها شود. در کل میتوان گفت که به تصویر کشیدن جامعه انسانی در کنار گولها میتواند برای بیننده بسیار جذاب باشد و همچنین عواملی چون شخصیتهای بدون نقص و کامل و مبارزات بسیار، در بی نقص بودن بخش داستانی نقش موثری دارند.
تاریکتر از سیاهی، همراه با مقدار زیادی خون!
تصویر ذهنی که هر مخاطب از انیمههای اکشن دارد، این است که انیمههایی در مقابل چشمان آن قرار میگیرد پر از صحنههای جنگ و خون ریزی بین شخصیتها باشد. باید به شما بگویم که توکیو گول یک سر و گردن از این تصویر ذهنی بالاتر است. جنگ و درگیری بین شخصیتها در انیمه جای خاصی برای خود دارد و در کنار آن طراحی محیط که جنگ و جدال بین شخصیتها در آن اتفاق میافتد هم به خوبی طراحی شده است. طراحی فضای کلی انیمه هم به خوبی انجام شده و صحنههای بسیار زیبایی مخصوصاً هنگام شبهای انیمه به نمایش در میآید. طراحی چهره شخصیتها هم به خوبی انجام شده است و نیمی از جذابیت شخصیت پردازی به دلیل طراحی چهرهها است. بیشتر شخصیتهایی که وارد انیمه میشوند، چهرهی غلط اندازی دارند. بعضی واقعا همانند چهرهشان از شخصیتهای منفی هستند و برخی برخلاف چهرهشان از دوستان و یاوران کانکی هستند. حال فرض کنید که این شخصیتها در محیط و فضای جنگی مناسب، برای درگیری در کنار هم قرار بگیرند. قطعاً نمیتوان ایرادی از آن گرفت.
موسیقی خونآلود
موسیقی شروعی و پایانی انیمه سعی بر این دارد که کمی قبل از دیدن انیمه به بیننده درباره شخصیت اصلی انیمه بیشتر بگوید. ریتم تیتراژها هم بسیار زیبا و دل نشین هستند و مخاطب میتواند بارها و بارها بدون آن که خسته شود، گوشهای خود را به آن بسپارد. موسیقی متن انیمه هم با توجه به حال و هوا و سبک آن بی نقص و کامل است. زیباترین موسیقی انیمه در هنگام مبارزات آن پخش میشود و درست همان شور و اشتیاق شخصیتها را برای جنگ و جدال به بیننده القا میکند. صداگذاری شخصیتها هم با توجه به خصوصیات اخلاقی و چهرههایشان به خوبی انجام شده و تیم خوبی وظیفه صداگذاری شخصیتها را بر عهده داشتهاند. یوری کوبوری «Yurie Kobori» وظیفه صداپیشگی شخصیت کانکی و هارو و نیشمو کیمی را در انیمه بر عهده داشته است. وظیفه صداپیشگی شخصیت توکا را سورا امامیه «Sora Amamiya» بر عهده داشته است.
در دنیای توکیو گول هیچ دوستی وجود ندارد! خون و جنگ میان انسانها و گولها همه جا را فرا گرفته است و ذهن مخاطب را برای دیدن ادامه قسمتها نوازش میکند. داستان غنی و کامل و همچنین در عین حال زیبا و پیچیده در کنار شخصیتهای بسیار زیاد و پویا و طراحیهای بی نقص و صداگذاری و تیم صداپیشگی قوی همه و همه توکیو گول را به یک اثر فراموشنشدنی تبدیل کرده است.
نویسنده sajjadSj