جيب بُر درام زيباييست درباره يک سارق و تردستيهايش، اينکه محرک دزديهايش چيست و زندگی مخفيانه اش را چگونه اداره ميکند. يا نميکند. طرح کلی داستان با شائبه زيادی بر اساس رمان «جنايت و مکافات» داستايوسکی ريخته شده، اما پرداخت پُر تنش و شديد آن کار خالص برسون است. او داستان شگرف مرد غير مهم و نامطرحی را بازگو ميکند که به بزهکاری کشيده شده ولی سرانجام در سلول انفرادی زندان به رستگاری ميرسد و «شَرَف» را کشف ميکند.
در اين فيلم برسون با جداکردن ملودرام و تئوری بافی های سوسيولوژيک از رمان معروف داستايوسکی، به شرح هستی شناسانه ای از شخصيت يک دزد می پردازد که واقعا در خور تحسين است. گفته شده که صحنه معروف حمله معجزه آميز جيب بر مورد بحث به يک ايستگاه قطار بيشک در رده يکی از بهترين شگردهای سينمای مدرن فرانسه است. لويی مال درباره اين فيلم گفته که نمايانگر يکی از ۴ يا ۵ نقطه عطف بزرگ تاريخ سينماست.
<<سهراب شهیدثالث همیشه در کارهایش حدیث نفس می کند. او از شعار، سانتی مانتالیزم و احساسات
گرایی بسیار نفرت داشت و هر چیز نحیف و پیش پاافتاده اي او را رنج می داد. او مهر سرشاري نسبت
به هر موجودي داشت که در معرض مخاطره قرار می گیرند. او مردم گریزي بود که هرگز مردم
را تحقیر نکرد. سهراب شهید ثالث رفقاي اندکی داشت و معتقد بود که تناقض هر هنرمند از طریق
اثرش حل می شود.سهراب بی جایگزین بود و شیوه اش را در دورانش کسی تکثیر نکرد. حرف تلخی
به کسی نمی زد و با کسی تندي نمی کرد. انسان شریفی به تمام معنا بود و وقتی سهراب درگذشت،
جهان جاي تنگ تري شد.>>(آیدین آغداشلو)
جای آثار مرد بی احساس و مهجور سینمای ایران تو سایت کاملا احساس می شه.کاش بجای دوبله کردن یک سری آثار
ضعیف و کم ارزش هالیوود تلاش می کردین آرشیوتون رو کامل کنید.
باشو غریبه کوچک ساخته بهرام بیضایی محصول سال 1364 را بحق می توان یکی از آثار ناب سینمایی بعد از انقلاب دانست.باشو به طورکلی هم از لحاظ اسطوره ای،هم از لحاظ نمادشناسانه قابل بررسی است و حتی از لحاظ ساختار فرم هم قابل تحلیل و نقد است.
اما در بررسی ساختار داستانی باشو ،از نظر معنایی به دو پوسته می رسیم.پوسته هایی که بصورت کامل قابل تفکیک نیستند و مطلقا در هم تنیده شده اند.پوسته ظاهری فیلم به طور خلاصه،داستان پسربچه ای جنوبی را به تصویر می کشد که بعد از مرگ خانواده اش در جنگ،به اجبار شهر و دیار خود را ترک می کند و به صورتی اتفاقی سوار بر کامیون راهی شمال کشور می شود.
اما پوسته داخلی فیلم که به آن عمق می بخشدو بسیاری از اتفاقات در فیلم را توجیه می کند،امضای بهرام بیضایی به عنوان یک متفکر،روشنفکر و همچنین یک کارگردان مولف را بیان می سازد.(البته در این بخش بنده،فقط برداشت شخصی رو از فیلم به صورت مختصر می نویسم نه برداشت کلی و عمومی اثر رو پس ممکنه اختلاف نظرهایی وجود داشته باشه)
از نگاه من،باشو[1] سرباز کوچکِ از آتش برآمده ای ست که از دل داستان های اساطیری به مزرعه (سرزمین) مادری خود پناه می برد؛شخصیت دیگر فیلم "نایی جان"[2]حافظ و حارس این مزرعه،به عنوان نماد زایش و زایندگی از دو کودک خود مراقبت می کند،با حیوانات سخن می گوید،به پرندگان غذا می دهد،کودکانش را غسل می دهد وهمچنین از مزرعه خود حراست می کند.او در واقع مصداق تمام عیار"مام وطن"[3]است و مزرعه ای که می بینیم،سرزمین مقدس ایران.در ادامه "نایی جان" باشو را زیر بال وپر خود میگیرد و او را در برابر همسایگان "سگ صفت" خود تنها نمی گذارد.به عبارت دیگر،"نایی جان"عامل استمرار و ابقای باشو در این جهان پرمخاطره می شود.اما ماجرای فیلم اینجا خاتمه نمی یابد.عارضه دیگر اتفاق می افتد.حال "نایی جان"بیمار می شود یعنی در واقع آن مزرعه،آن سرزمین مادری است که دچار مخاطره می شود. در اینجاست که باشو به عنوان یک سرباز،ایفای نقش می کند،حال اوست که از جان و روح خود مایه می گذارد،به "نایی جان" حیات دوباره می بخشد،با مترسکی که می سازد حفاظت مزرعه را بر عهده می گیرد و از حیاط خانه ای که به "میدان جنگ" مبدل شده است،حراست می کند.
در میان سکانس های فیلم نیز سکانس آخر بسیارماندگار و درخشان است.در این سکانس اهالی مزرعه به اتفاق ،موجودات پلیدی که این مرز و بوم را احاطه کرده اند از مزرعه دور می سازند و باره دیگر کبوتران پاک امید را بر فراز این سرزمین مقدس به پرواز در می آورند.
پی نوشت:
[1] باشو: بمعنی بچه ای که تقاضای ماندنش را از خداوند دارند.
[2]نایی: بمعنی نی نواز.(در اواخر فیلم که همسر نایی از جبهه بر می گردد،باشو در حال نی زدن است واز این لحاظ ارتباط معنایی مشاهده می شود.)
[3]مام وطن(mother nature): ایزدبانو ایست که نمایانگر و تجسم بخشِ طبیعت، مادری، باروری، آفرینش، اسطورههای آفرینش، بلایای طبیعی و تجسمِ بخشش و سخاوتِ زمین است. گاهی نیز به آن مادرِ زمین گفته میشود.
رگبار اگرچه بهترین فیلم بهرام بیضایی بشمار نمی رود اما یکی از دوست داشتنی و محبوب ترین کارهای دوران فیلم سازی این کارگردان است.این فیلم به طور مشخصی از خصائص فیلم های رایج آن دوره(یعنی فیلم های فارسی)کناره می گیرد.فیلم با داشتن دست مایه های طنز و شوخی های مکرری که کمتر در دیگر آثار بیضایی می بینیم ،تماشای فیلم را برای مخاطب خوشایند می سازد اما این شوخی ها نه هیچگاه وارد ابتذال تصویری آن دوره و نه حتی وارد ابتذال کلامی سینمای امروز ما می شوند.البته که سینمای بیضایی هیچگاه خالی از تفکر و اندیشه نبوده و نباید این فیلم را همانند اکثر فیلم های هم دوره خود،سطحی انگارید.بیضایی در اکثر آثار خود،واقعیت را می شکند وما را از دریچه فراواقعیت با واقعیت تلخی که با آن مواجهیم روبرو می کند.این واقعیت در رگبار همان است که ریشه عشق آقای حکمتی و عاطفه را می خشکاند.این واقعیت باتلاقی است که گذشتگان برای ما ساخته اند ومانع آن می گردند تا صمیمیت و عشق آقای حکمتی و عاطفه به منصه ظهور برسد و ما را بیش از پیش از انسانیتی که به دنبالش می گردیم دور سازند .اما در این میان تنها کودکان بازیگوش رگبار هستند که معنای عشق را می فهمند و آینه روحشان آلوده به زنگار عقاید گذشتگان نگردیده است.آنها آقای حکمتی را در رسیدن به عاطفه در بسیاری از نقاط فیلم همراهی می کنند.نکته ی دیگر در مورد فیلم این است که عشق حکمتی و عاطفه عقاید و خرافات حاکم بر جامعه را سست می کند.این عشق چراغ یادگار مادر حکمتی را درهم می شکند،مادر عاطفه را به مرگ سوق می دهد،آقای حکمتی را رویین تن می کندو او را در بازسازی سالن نمایش توانمند می سازد.اما گویی این عقاید کهنه،این میراث دروغین پدران ما،آنچنان قدرتمند و ریشه دارند که آقای حکمتی و آن تبلور عشق را در سکانس پایانی ،از قاب دوربین محو می سازد و او را با اسباب و اثاثیه ای که خود نمادی از این میراث است مجبور به ترک معشوق و محبوب خود می کنند.
در پایان باید گفت با این که فیلم زیباست ولی کم و کاستی هایی هم در آن دیده می شود ونباید از آنها غافل شد به همین دلیل هم نمی توان رگبار را بهترین فیلم بیضایی دانست.البته این را هم باید درنظر داشت که این فیلم اولین تجربه فیلمسازی بیضایی محسوب می شود.
من در یك نگاه كلی فرق انسان را در غرب و شرق این طور تعریف می كنم: در كشورهای غربی، سیستم پیچیده است، اما آدم هایش ساده اند. چون هر كدام متخصص یك پیچ و مهره اند و نقش ساده ای برایشان در سیستم پیش بینی شده است. چاپلین در فیلم عصر جدید، به این سادگی فرد در سیستم پیچیده، خوب اشاره كرده است. اما در كشورهای شرقی، سیستم ساده است در عوض آدم هایش پیچیده اند. آدم های غربی، علمی و جزعی نگرند، اما آدم های شرقی، فیلسوف و عارف و شاعر و كلی نگرند. در شرق اگر شما از یك باربر یا دستفروش كنار خیابان درباره فلسفه و شعر وعرفان سوالی بكنید، حتما آنها نظرى در این باره دارند، اما چه بسا از جزئیات كار خودشان به صورت علمی چندان با خبر نباشند. فیلمسازان ما هم این جوری اند: می نویسند، كارگردانی می كنند، صحنه را طراحی می كنند، مونتاژ می كنند، بازی می كنند، بعضی موسیقی فیلم هم می سازند، یعنی همه كاره اند. در خانه خودشان هم چون ایرانی اند، بنایی و گچكاری و لوله كشی و برق كشی می كنند، یا به تعمیر وسایل خانگی می پردازند. در ایران هر كس تا زمانی كه بمیرد، پنجاه تا شغل عوض می كند. اگر به مطالعه بپردازد، همه جور مطالعه ای می كند، اما در غرب ممكن است كسی یك عمر روی شاخكهای نوع خاصی از مورچه ها مطالعه كند و پس از او هم یكی دیگر راه او را ادامه دهد. این است كه من فكر می كنم در غرب آدم ها زندگی كاملی می كنند، ولی در شرق آدم ها زندگی جامعی می كنند. ما وقتی می میریم، هر جور زندگی را نیم خورده كرده ایم، شما یك جور زندگی را كامل كرده اید. و این دو نوع زندگی، هر كدام برای خودش محاسن و معایبی دارد.اما اگر سینما صنعت، تجارت و هنر است پس میتوان گفت سینمای غرب بيشتر به مخاطبش سكس و خشونت می فروشد و سینمای هند به مخاطبش رویا می فروشد و در این بازار فروش، سینمای نوین ایران هم می كوشد به مخاطبش شعر بفروشد.
"محسن مخملباف"
واقعا جاش تو سینمای ایران خالیه.
مخملباف در بایسیکل ران بر روی نقطه حساسی دست می گذارد.یعنی فقر،سوژه ای که در سینمای ایران به شدت کلیشه ای و تکراریست.اما مخلباف با ایده ها و نمادپردازی های قوی خود باز هم خود را به همگان اثبات می کند و جلای تازه ای به این موضوع تکراری و لوث شده سینما می دهد. مخلباف خود نیز به دلیل فقر خانوادگی از هشت تا هفده سالگی در شغلهای مختلف شاگردی و کارگری می کرد تا مخارج خانواده اش را تأمین کند.در واقع او خود نیز طعم تلخ فقر را چشیده و آن را با تمام وجود درک کرده است و حاصل این ادراک فیلمی می شود که ما امروز شاهد آن هستیم.
طلای سرخ محصول سال 1382 ساخته جعفر پناهی و نویسندگی عباس کیارستمی از جمله فیلم های توقیفی ست که در دوران خود اجازه اکران پیدا نکرد.شاید اولین موضوعی که می تواند جالب توجه باشد همکاری پناهی و کیارستمی در این فیلم است که توانسته به یک کارگردانی خوب توامان با فیلمنامه ای منحصر به فرد منجر شود.
شروع فیلم با قسمت های پایانی داستان آغاز می شود یعنی صحنه قتل.وجود این صحنه در آغاز فیلم تعلیق عمیق و گسترده ای را در فیلم به وجود می آورد که همین باعث می شودمخاطب با آشنایی بیشتر با شخصیت اول فیلم"آقا حسین"علت پیشامد این قتل را با اشتیاق بیشتری دنبال کند.در واقع فیلم نیز در ادامه،جریان و فرایندی را طی می کندتا علت و چرایی قتل را برای بیننده روشن کند.
در میان بخش های مختلف فیلم از جمله سکانس های جالب و قابل تاملی که می توان نام برد،سکانس ورود شخصیت "حسین"به خانه فرمانده دوران جنگ خود است.(برای تحویل غذا)اینجا با میزانسن عجیبی مواجه می شویم.حسین زنگ ورودی ساختمان را می زند و صاحب خانه در را باز می کند و شخصیت فیلم با غذاها وارد ساختمان می شود.در ادامه،دوربین طبقات ساختمان را که کاملا از بیرون مشخص هستند تحت نظر می گیرد،با حرکت "حسین" در طبقات و بالا رفتن او،دوربین نیز با او حرکت می کند و بالا رفتن او (که با صدای نفس هایش همراه است) را تا جلو درب خانه فرمانده،دنبال می کند.این نوع حرکت دوربین و نشان دادن طبقات،به صورتی نمادین حاکی از اختلاف طبقاتی ست که در جامعه وجود دارد و این سکانس آن را با خلاقیت مثال زدنی نمایش می دهد .
از دیگر سکانس های قابل تامل در فیلم سکانس"شراب نوشیدن و پرت شدن حسین در استخر "است که به واقع ،حس استیصال و درماندگی این شخصیت در جامعه بی عدالتی که اختلاف طبقاتی در آن بیداد می کند،را به شکل تاثیرگذاری نمایان می سازد.
با وجود این که حدود 15 سال از ساخت طلای سرخ می گذرد اما این فیلم حقایقی را در جامعه مورد توجه قرار می دهد که هنوز ملموس و قابل مشاهده است و بیننده همچنان با شخصیت های فیلم همزادپنداری می کند.امیداریم لااقل فضایی به وجود بیاید که شاهد اکران اینگونه فیلم ها در سینماهای کشورمان باشیم.
’’هامون، روشنفكر ـ آن هم به مفهوم عامش ـ است، به اين دليل كه از «عدم قطعيت» ميگويد و از عدم قطعيت فلسفي، عدم اصوليت فردي ميفهمد، پس همه چيز برايش مجاز است و اين هم از «اصول» روشنفكرنمايي است. روشنفكر است، به اين دليل ساده كه بيهدف اتومبيلراني ميكند ـ پول بنزين هم ميرسد ـ و خود را به خُلبازي ميزند و ادا درميآورد و shit ميگويد، پس بنابراين به قول خودشvery interesting! و «ايراني» است، چراکه به زبان سليس فارسي سخنراني ميكند، فحش ميدهد، يك بار هم روزنامة بعد از انقلاب در دستش ديده شده. ظاهراً در تهران بسيار لوكس هم زندگي ميكند و در يكي از معدود آسمانخراشهاي اروپايي تهران كار ميكند. قبلاً معلم زبان و مترجم بوده و حالا مدير نمايش تبليغاتي است. فرهنگ پنج جلدي آريانپور روي ميزش است؛ حتماً هنوز هم ترجمه ميكند. ظهر به سر كار ميرود تا رؤيا ببيند يا به مرادش تلفن كند. خانهاش هم در يك آپارتمان بزرگ لوكس در شمال شهر است و بعد از قهر كردن از همسرش هم هيچ مشكل مسكن ندارد و در خانة لوكس وكيل به سر ميبرد. راستي چند تا روشنفكر ايراني، اين شكلي با اين امكانات در ايران سراغ داريد؟ كه عليرغم ناليدن از چك و سفته، در واقع هيچ «مسئلة» مالي نداشته باشد و از زور بيمسئله بودن، مرتب بخوابند و رؤيا ببينند؟
بله، به چنين دنياي جعلي غيرواقعي به مانند دنيا و واقعيتهاي دروغين فيلمفارسي، حتماً ميگويند «زيباييشناسي واقعيت!» كه تازه آن هم برگردان از زباني ديگر است و مقدمهاش هم انديشيدن با مغز ديگران.’’
مسعود فراستی
به نظرم مشکل اصلی فیلم های مهرجویی غرق شدن در فلسفه است.مهرجویی در هامون آنچنان درگیر فلسفه می شه که هم چیز رو فراموش می کنه.رفتار شخصیت ها همه متناقض اند.داستان فیلم و کنش ها هم نامفهوم و ناملموس هستن.سمبول های مدنظر مهرجویی به درستی شکل نمی گیرن و به طور کلی قابل درک نیستن.همه ی اینا کنار هم از هامون یک فیلم الکن می سازه که اصن معلوم نیست قراره چه مضمونی رو ارائه بده.مسعود فراستی هم نقدی در مورد این فیلم نوشته که استثناً به دور از سفسطه است و با عدله فیلم رو نقد کرده.خوندن این نقد هم خالی از لطف نیست.در آخر از نظر بنده حقیر این فیلم نه تنها شاهکار نیست بلکه فقط فقط یک فیلم روشن فکر نمایانه است که در حال گول زدن مخاطبشه .
زندگی رنگ است!عشق رنگ است!!
گبه را می توان عصاره ی زندگی دانست و یا افشرده ی طبیعت.گبه یاد آور حیات است،یادآور چرخه مدام و"رود روان"زندگی.داستان فیلم بازنمایی از مراحل زندگی ست یعنی ازدواج(عمو گبه)،تولیدمثل(تولد خواهر)و مرگ.در ادامه زایمان گوسفند هم حاکی از تداوم این چرخه است.البته تداومی که به وسیله عشق رقم می خورد و زیستن را در این بافته ی در هم تنیده بر آدمی مقدور می سازد.
محسن مخملباف،نویسنده و کارگردان آثاری همچون گبه،بایسیکلران،سلام سینما و... را می توان جزو هنرمندانی دانست که در دوران هنری خود،جهان بینی و نگاه واحدی نداشتند.مخملباف را شاید بشود تجربه گرا خواند و یا دمدمی مزاج.اما به هر حال آثاری که از خود درسینمای ایران برجای گذاشت را نمی توان به راحتی نادیده گرفت.
مخملباف در گبه راهی را ادامه می دهد که کیارستمی در "خانه دوست کجاست"و قبل تر از آن،فروغ فرخزاد در فیلم"خانه سیاه است"شروع کرده بودند.یعنی همان شاعرانگی.فضای شاعرانه ای که مخملباف به همراه یک ملودرام عاشقانه در سمفونی طبیعت،صدای پرندگان و شرشر آبهای جاری در هم می آمیزد و غزلی نوسروده را به مخاطبانش عرضه می دارد.از نکات قابل توجه در فیلم ،شیوه نامتعارف روایت داستان است.به طوری که "گبه جوان"،سرگذشت خود را ازآینده برای ما شرح می دهد.البته گویا در این بخش مخملباف سعی دارد مفهوم زمان را به کلی بی معنا کند و همان طور هم که در فیلم می بینیم گاه آینده در گذشته پیوند می خورد و زمان بی معنی می شود.
در پایان می شود گفت گبه در کنار موسیقی حسین علیزاده،فیلمبرداری محمود کلاری و دیگر ویژگی هایی که گفته شد،از استانداردهایی برخوردار است که می توان آن را یک فیلم نسبتا خوب خواند و از آن لذت برد.
در اين فيلم برسون با جداکردن ملودرام و تئوری بافی های سوسيولوژيک از رمان معروف داستايوسکی، به شرح هستی شناسانه ای از شخصيت يک دزد می پردازد که واقعا در خور تحسين است. گفته شده که صحنه معروف حمله معجزه آميز جيب بر مورد بحث به يک ايستگاه قطار بيشک در رده يکی از بهترين شگردهای سينمای مدرن فرانسه است. لويی مال درباره اين فيلم گفته که نمايانگر يکی از ۴ يا ۵ نقطه عطف بزرگ تاريخ سينماست.
منبع: VOA's Persian website
گرایی بسیار نفرت داشت و هر چیز نحیف و پیش پاافتاده اي او را رنج می داد. او مهر سرشاري نسبت
به هر موجودي داشت که در معرض مخاطره قرار می گیرند. او مردم گریزي بود که هرگز مردم
را تحقیر نکرد. سهراب شهید ثالث رفقاي اندکی داشت و معتقد بود که تناقض هر هنرمند از طریق
اثرش حل می شود.سهراب بی جایگزین بود و شیوه اش را در دورانش کسی تکثیر نکرد. حرف تلخی
به کسی نمی زد و با کسی تندي نمی کرد. انسان شریفی به تمام معنا بود و وقتی سهراب درگذشت،
جهان جاي تنگ تري شد.>>(آیدین آغداشلو)
جای آثار مرد بی احساس و مهجور سینمای ایران تو سایت کاملا احساس می شه.کاش بجای دوبله کردن یک سری آثار
ضعیف و کم ارزش هالیوود تلاش می کردین آرشیوتون رو کامل کنید.
اما در بررسی ساختار داستانی باشو ،از نظر معنایی به دو پوسته می رسیم.پوسته هایی که بصورت کامل قابل تفکیک نیستند و مطلقا در هم تنیده شده اند.پوسته ظاهری فیلم به طور خلاصه،داستان پسربچه ای جنوبی را به تصویر می کشد که بعد از مرگ خانواده اش در جنگ،به اجبار شهر و دیار خود را ترک می کند و به صورتی اتفاقی سوار بر کامیون راهی شمال کشور می شود.
اما پوسته داخلی فیلم که به آن عمق می بخشدو بسیاری از اتفاقات در فیلم را توجیه می کند،امضای بهرام بیضایی به عنوان یک متفکر،روشنفکر و همچنین یک کارگردان مولف را بیان می سازد.(البته در این بخش بنده،فقط برداشت شخصی رو از فیلم به صورت مختصر می نویسم نه برداشت کلی و عمومی اثر رو پس ممکنه اختلاف نظرهایی وجود داشته باشه)
از نگاه من،باشو[1] سرباز کوچکِ از آتش برآمده ای ست که از دل داستان های اساطیری به مزرعه (سرزمین) مادری خود پناه می برد؛شخصیت دیگر فیلم "نایی جان"[2]حافظ و حارس این مزرعه،به عنوان نماد زایش و زایندگی از دو کودک خود مراقبت می کند،با حیوانات سخن می گوید،به پرندگان غذا می دهد،کودکانش را غسل می دهد وهمچنین از مزرعه خود حراست می کند.او در واقع مصداق تمام عیار"مام وطن"[3]است و مزرعه ای که می بینیم،سرزمین مقدس ایران.در ادامه "نایی جان" باشو را زیر بال وپر خود میگیرد و او را در برابر همسایگان "سگ صفت" خود تنها نمی گذارد.به عبارت دیگر،"نایی جان"عامل استمرار و ابقای باشو در این جهان پرمخاطره می شود.اما ماجرای فیلم اینجا خاتمه نمی یابد.عارضه دیگر اتفاق می افتد.حال "نایی جان"بیمار می شود یعنی در واقع آن مزرعه،آن سرزمین مادری است که دچار مخاطره می شود. در اینجاست که باشو به عنوان یک سرباز،ایفای نقش می کند،حال اوست که از جان و روح خود مایه می گذارد،به "نایی جان" حیات دوباره می بخشد،با مترسکی که می سازد حفاظت مزرعه را بر عهده می گیرد و از حیاط خانه ای که به "میدان جنگ" مبدل شده است،حراست می کند.
در میان سکانس های فیلم نیز سکانس آخر بسیارماندگار و درخشان است.در این سکانس اهالی مزرعه به اتفاق ،موجودات پلیدی که این مرز و بوم را احاطه کرده اند از مزرعه دور می سازند و باره دیگر کبوتران پاک امید را بر فراز این سرزمین مقدس به پرواز در می آورند.
پی نوشت:
[1] باشو: بمعنی بچه ای که تقاضای ماندنش را از خداوند دارند.
[2]نایی: بمعنی نی نواز.(در اواخر فیلم که همسر نایی از جبهه بر می گردد،باشو در حال نی زدن است واز این لحاظ ارتباط معنایی مشاهده می شود.)
[3]مام وطن(mother nature): ایزدبانو ایست که نمایانگر و تجسم بخشِ طبیعت، مادری، باروری، آفرینش، اسطورههای آفرینش، بلایای طبیعی و تجسمِ بخشش و سخاوتِ زمین است. گاهی نیز به آن مادرِ زمین گفته میشود.
در پایان باید گفت با این که فیلم زیباست ولی کم و کاستی هایی هم در آن دیده می شود ونباید از آنها غافل شد به همین دلیل هم نمی توان رگبار را بهترین فیلم بیضایی دانست.البته این را هم باید درنظر داشت که این فیلم اولین تجربه فیلمسازی بیضایی محسوب می شود.
"محسن مخملباف"
واقعا جاش تو سینمای ایران خالیه.
شروع فیلم با قسمت های پایانی داستان آغاز می شود یعنی صحنه قتل.وجود این صحنه در آغاز فیلم تعلیق عمیق و گسترده ای را در فیلم به وجود می آورد که همین باعث می شودمخاطب با آشنایی بیشتر با شخصیت اول فیلم"آقا حسین"علت پیشامد این قتل را با اشتیاق بیشتری دنبال کند.در واقع فیلم نیز در ادامه،جریان و فرایندی را طی می کندتا علت و چرایی قتل را برای بیننده روشن کند.
در میان بخش های مختلف فیلم از جمله سکانس های جالب و قابل تاملی که می توان نام برد،سکانس ورود شخصیت "حسین"به خانه فرمانده دوران جنگ خود است.(برای تحویل غذا)اینجا با میزانسن عجیبی مواجه می شویم.حسین زنگ ورودی ساختمان را می زند و صاحب خانه در را باز می کند و شخصیت فیلم با غذاها وارد ساختمان می شود.در ادامه،دوربین طبقات ساختمان را که کاملا از بیرون مشخص هستند تحت نظر می گیرد،با حرکت "حسین" در طبقات و بالا رفتن او،دوربین نیز با او حرکت می کند و بالا رفتن او (که با صدای نفس هایش همراه است) را تا جلو درب خانه فرمانده،دنبال می کند.این نوع حرکت دوربین و نشان دادن طبقات،به صورتی نمادین حاکی از اختلاف طبقاتی ست که در جامعه وجود دارد و این سکانس آن را با خلاقیت مثال زدنی نمایش می دهد .
از دیگر سکانس های قابل تامل در فیلم سکانس"شراب نوشیدن و پرت شدن حسین در استخر "است که به واقع ،حس استیصال و درماندگی این شخصیت در جامعه بی عدالتی که اختلاف طبقاتی در آن بیداد می کند،را به شکل تاثیرگذاری نمایان می سازد.
با وجود این که حدود 15 سال از ساخت طلای سرخ می گذرد اما این فیلم حقایقی را در جامعه مورد توجه قرار می دهد که هنوز ملموس و قابل مشاهده است و بیننده همچنان با شخصیت های فیلم همزادپنداری می کند.امیداریم لااقل فضایی به وجود بیاید که شاهد اکران اینگونه فیلم ها در سینماهای کشورمان باشیم.
بله، به چنين دنياي جعلي غيرواقعي به مانند دنيا و واقعيتهاي دروغين فيلمفارسي، حتماً ميگويند «زيباييشناسي واقعيت!» كه تازه آن هم برگردان از زباني ديگر است و مقدمهاش هم انديشيدن با مغز ديگران.’’
مسعود فراستی
به نظرم مشکل اصلی فیلم های مهرجویی غرق شدن در فلسفه است.مهرجویی در هامون آنچنان درگیر فلسفه می شه که هم چیز رو فراموش می کنه.رفتار شخصیت ها همه متناقض اند.داستان فیلم و کنش ها هم نامفهوم و ناملموس هستن.سمبول های مدنظر مهرجویی به درستی شکل نمی گیرن و به طور کلی قابل درک نیستن.همه ی اینا کنار هم از هامون یک فیلم الکن می سازه که اصن معلوم نیست قراره چه مضمونی رو ارائه بده.مسعود فراستی هم نقدی در مورد این فیلم نوشته که استثناً به دور از سفسطه است و با عدله فیلم رو نقد کرده.خوندن این نقد هم خالی از لطف نیست.در آخر از نظر بنده حقیر این فیلم نه تنها شاهکار نیست بلکه فقط فقط یک فیلم روشن فکر نمایانه است که در حال گول زدن مخاطبشه .
گبه را می توان عصاره ی زندگی دانست و یا افشرده ی طبیعت.گبه یاد آور حیات است،یادآور چرخه مدام و"رود روان"زندگی.داستان فیلم بازنمایی از مراحل زندگی ست یعنی ازدواج(عمو گبه)،تولیدمثل(تولد خواهر)و مرگ.در ادامه زایمان گوسفند هم حاکی از تداوم این چرخه است.البته تداومی که به وسیله عشق رقم می خورد و زیستن را در این بافته ی در هم تنیده بر آدمی مقدور می سازد.
محسن مخملباف،نویسنده و کارگردان آثاری همچون گبه،بایسیکلران،سلام سینما و... را می توان جزو هنرمندانی دانست که در دوران هنری خود،جهان بینی و نگاه واحدی نداشتند.مخملباف را شاید بشود تجربه گرا خواند و یا دمدمی مزاج.اما به هر حال آثاری که از خود درسینمای ایران برجای گذاشت را نمی توان به راحتی نادیده گرفت.
مخملباف در گبه راهی را ادامه می دهد که کیارستمی در "خانه دوست کجاست"و قبل تر از آن،فروغ فرخزاد در فیلم"خانه سیاه است"شروع کرده بودند.یعنی همان شاعرانگی.فضای شاعرانه ای که مخملباف به همراه یک ملودرام عاشقانه در سمفونی طبیعت،صدای پرندگان و شرشر آبهای جاری در هم می آمیزد و غزلی نوسروده را به مخاطبانش عرضه می دارد.از نکات قابل توجه در فیلم ،شیوه نامتعارف روایت داستان است.به طوری که "گبه جوان"،سرگذشت خود را ازآینده برای ما شرح می دهد.البته گویا در این بخش مخملباف سعی دارد مفهوم زمان را به کلی بی معنا کند و همان طور هم که در فیلم می بینیم گاه آینده در گذشته پیوند می خورد و زمان بی معنی می شود.
در پایان می شود گفت گبه در کنار موسیقی حسین علیزاده،فیلمبرداری محمود کلاری و دیگر ویژگی هایی که گفته شد،از استانداردهایی برخوردار است که می توان آن را یک فیلم نسبتا خوب خواند و از آن لذت برد.