وی ووژان که عنوان استاد بزرگ را داراست رهبر فرقه شیطانیست. و بخاطر آشوبی که به پا کرده نفرت میلیون ها انسان رو بر انگیخته. در نهایت توسط گروه هایی که به اون خدمت میکردن کشته شد. اون خودشو داخل بدن یه دیوانه که توسط گروهش طرد شده بود مجسم کرد و با یه برزگر معروف اشنا میشه که اتفاقا دشمن بزرگشم هست و این شروع یه ماجراجویی بزرگه.
به عنوان مجازات برای یک مشت زن و خوش نویس جوان و خوش تیپ به اسم Handa Seishu که به یک جزیره ی کوچیک هم تبعید شده و تا حالا رنگ شهر به خودش ندیده و خونش تبدیل به زمین بازی برای بچه ها شده و دلش نمی خواد زیاد با مردم رابطه داشته باشه و حتی یه ملاقات کننده از در جلویی هم نداره چی می تونه بهتر از درگیری با یه دختر بچه روستانی با کلی اتفاقات سخت و دیوانه کننده باشه؟
کلماتی هستن که وایولت در میدان جنگ شنیده و نمیتونه اونارو فراموش کنه. این کلمات توسط شخصی که برای اون عزیز بوده به اون گفته شده، شخصی که بیشتر از همه دوسش داشته و اون هنوز معنی این کلمات رو نمیدونه. در یک زمان مشخص ، در قاره تلسیس. یک جنگ بزرگ که قاره رو به دو قسمت شمالی و جنوبی تبدیل کرده بود ، بعد از چهار سال به پایان رسید، و مردم به نسل جدید خوش آمد گفتن. وایولت اورگاردن، دختر جوانی که به اسم "سلاح" شناخته میشه، میدان جنگ رو ترک کرده تا زندگی جدیدی رو در خدمات پستی "سی اچ" شروع کنه. در اونجا، اون تحت تاثیر "عروسک های خاطرات اوتوماتیک" قرار میگیره، عروسک هایی که افکار مردم رو در خود نگه میدارن و اونارو به کلمات تبدیل میکنن. وایولت کار خودشو به عنوان یک "عروسک خاطرات اوتوماتیک" شروع میکنه، و با احساسات انسان ها مختلف و شکل های گوناگون عشق روبرو میشه و اون تمام این مدت به دنبال معنی اون کلمات میگرده.
در دوران خشونتآمیزی که با عنوان باکوماتسو شناخته میشد، یک قاتل ایشین که فقط با نام هیتوکیری باتوسای[۱] شناخته میشد، مهارت و خشونتش به مانند افسانهای در عصر بازگرداندی شده بود که او نیز نقش بسزایی در پیروزی انقلابیون داشت. با نزدیک شدن به اتمام زمان جنگ، بدون اینکه هیچ رد پایی از خود به جای بگذارد ناپدید شد، و یازده سال بعد فقط به عنوان یک شمشیرزن سرگردان با نام «هیمورا کنشین» به پا خاست. او به مکانهای مختلفی مهاجرت میکند تا به منظور جبران و کفارهای برای کشتار و گناهانی که در گذشته مرتکب شده باشد و بتواند از مردم عادی محافظت کند...
دوازده سال قبل از شروع داستان، روباهی شرور و قدرتمند با ۹ دم به نام کیوبی به دهکده ی کونوها حمله میکند. هوکاگه چهارم با استفاده از یک طلسم قوی و با قربانی کردن خود موفق میشود کیوبی را داخل بدن ناروتوی تازه بهدنیا آمده زندانی کند.ناروتو پسری یتیم است و اکثر مردم دهکده ی کونوها او را همان کیوبی میبینند و از او متنفر هستند. بنا به فرمان هوکاگه ی سوم هیچکس حق ندارد در مورد وقایع رخداده مرتبط با حمله کیوبی حرفی بزند؛ برای همین همسالان ناروتو چیزی در این مورد نمیدانند. با این وجود بهعلت رفتار بزرگسالان و تأثیر این رفتار تنفرآمیز بر روی فرزندانشان، ناروتو دوران کودکی خود را بدون هرگونه رابطه ی صمیمانه و دوستی سپری میکند. نتیجه این که ناروتو برای جلب توجه دست به انواع شیطنت و خرابکاری میزند.در آغاز ناروتو بدترین شاگرد مدرسه ی نینجاها است اما با تلاش زیاد قدرتهای خودش را افزایش میدهد و بالاخره فارغ التحصیل میشود. پس از فارغ التحصیلی، نینجاهای مبتدی به گروههای سه نفره تقسیم میشوند. ناروتو نیز به همراه ساسوکه اوچیها (بهترین شاگرد مدرسه) و ساکورا هارونو (که ناروتو به او علاقهمند است) در یک گروه قرار میگیرند. تربیت آنها را هم کاکاشی هاتاکه یکی از بهترین نینجاهای کونوها (که همیشه ماسکی بر صورت دارد) به عهده میگیرد...
یه داستان ترسناک ، جنایی و تاریک که در توکیو رقم میخوره . در شهر توکیو یه قاتل سادیستی و روانی پیدا شده که مردم این شهر رو یکی یکی داره می کشه . همه مردم شهر از این قاتل روانی و سادیستی در وشحت هستن و اون هویت خودش رو با ماسکی که به صورت میزنه تا حالا از همه مخفی نگه داشته . یه پسر دانشجوی معمولی به اسم کانِکی و یه دختر که بیشتر مواقع به اون کافه تریا میاد و مشتاقانه نوشته های اونو میخونه ولی اون شب کانِکی متوجه یه چیزی میشه که سرنوشت اونو برای همیشه توی اون شب عوض میکنه.
بعد از سه سال غیبت، ناروتو به روستای خود باز میگردد و با دوستان قدیمی خود ملاقات میکند. اما شادی این دیدار طولی نمیکشد چون گروه شرور آکاتسوکی دست به کار شده و قصد دارند نقشههای شوم خود را عملی کنند. ناروتو و همتیمیهایش باید با آنها مبارزه کنند و تواناییهای خود را نشان دهند. در این راه، ناروتو با چالشها و تصمیمات دشواری روبرو میشود که باید با آنها کنار بیاید. هدف اصلی او همچنان پیدا کردن و نجات دادن دوست قدیمیاش، ساسوکه است.
این درام داستان زندگی نوه جومونگ، مو هیول، را روایت می کند که با نفرینی متولد شد که باید پدر، برادران و خواهران، پسر و کشور گوگوریو را نابود کند. این درام داستان زندگی نوه جومونگ، مو هیول، را روایت می کند که در آینده به داموسین (نام سومین پادشاه گوگوریو) تبدیل شد.
داستان سریال درباره فردی است به نام رگنار لاثبروک که با پادشاه آن دوران وایکینگ ها به مخالفت برمیخیزد و دوست دارد این بار به جای نبرد با شرقی های منطقه خود، حمله به سمت غرب را در دستور کار خود قرار بدهند. رگنار با مخالفت با پادشاه خود، کار را به جلو میبرد تا راه را برای نبرد با غربی ها هموار کند و حتی خود را در مقام پادشاهی ببیند...