دیزنی در سه سال گذشته با قدرت تمام گوی خلاقیت را در دنیای انیمیشن ربوده است. بعد از سفر جذاب به دنیای ذهن در Inside Out و آرمانشهر حیوانات با سمبل های تبعیض نژادی فراوان در Zootopia، امسال نوبت به سفری هیجان انگیز و سرشار از رنگ به دنیای مردگان رسیده است.
مرگ که می تواند بزرگترین کابوس هر انسان و به خصوص کودکان برای از دست دادن عزیزانشان باشد، به حدی زیبا و شیرین در کوکو به تصویر کشیده شده که از بی شک از سال ها آموزه ی دینی تاثیر بیشتری خواهد داشت. به قول مری پاپینز یک قاشق پر از شکر کمک می کند راحت دارو بخوریم. دیزنی سال هاست این رسالت را در رساندن پیام اخلاقی داستان هایش داشته و در آخرین ساخته آن را به حد اعلا می رساند.
در این انیمیشن هم به مانند دو فیلم قبلی، اثری از پرنسس و شاهزاده و داستان های کلیشه ای عاشقانه نیست. در عوض مسئله بلوغ در مورد میگل به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده است. او برای رسیدن به خواسته اش (موسیقی) سفری شگفت انگیز به دنیای مردگان می کند و همراه با کشف رازهای خانوادگی اش تا حد مرگ پیش می رود. میگل سزاوار این بود که این تجربه را داشته باشد چرا که او تنها فردی بود که به گذشته و تاریخ خانواده اش توجه می کرد.
یکی از بهترین نکته ها در داستان این بود که در صورت فراموش کردن رفتگان مان آنها به بعد دیگری خواهند رفت. جایی که هیچکس آن را ندیده است. این شاید اشاره ای باشد به این که مرگ واقعی همان فراموشی است. و یک پند در لفافه خوب برای تماشاگر که هرگز عزیزان از دست رفته شان را از یاد نبرند.
طراحی دنیای مردگان به طرز باورنکردنی جذاب است، از طراحی اسکلت ها گرفته تا حیوانات آنان که نوعی الهام از فرهنگ مکزیک هستند. نکته جذاب دیگری از داستان حضور فریدا کالو نقاش برجسته مکزیکی است (یک تصادف جالب این است که نام خانوادگی همسر او ریورا بود، به مانند خانواده ی کوکو). فیلمنامه اگرچه سرراست است ولی غافلگیری های خاص خودش را دارد. در این اثر هم به مانند همیشه پس از سختی ها پروتاگونیست ها با عشق و محبت و همیاری خانواده پیروز و در نهایت به هم نزدیک تر می شوند.
کوکو اولین انیمیشن پس از شیر شاه بود که باعث جاری شدن اشک های من شد. اگر یک فیلم کارتونی بتواند باعث غلیان احساسات و جاری شدن اشک شود، ایا کار خود را به درستی انجام نداده است؟
مهدیه گرشاسبی
پانویس
روز مردگان یک جشن ملی در مکزیک و برخی از کشورهاست که به مدت سه روز (از ۳۱ام اکتبر تا دوم نوامبر) همهٔ بانکها و سازمانها تعطیل هستند و همه مشغول انجام جشن میشوند. در این جشن، افراد به زیارت قبر دوستان و خانواده میروند و آنها را تمیز کرده، روی آنها گل گذاشته و با روشن کردن شمع و خواندن دعا یاد آنها را زنده میکنند. (ویکی پدیا)
دشمن سربازان انگلستان و فرانسه را به سمت دریا کشانده است.
اسیر شده در ساحل دانکرک، آنها در انتظار سرنوشت خود هستند.
در انتظار نجات.
در انتظار معجزه.
نولان این بار هم نتوانست دست از بازی با زمان بردارد، هر چند که اسپیلبرگ خالق نجات سرباز رایان و فهرست شیندلر به او توصیه کرد بود برای ساختن دانکرک از تخیل دست بکشد.
سه بازه زمانی: موج شکن، یک هفته. دریا، یک روز، آسمان، یک ساعت.
نولان تخلیه دانکرک را از سه دیدگاه و سه بازه زمانی به تصویر می کشد. اول از ساحل و صف موج شکن و هزاران سرباز که به دنبال رفتن به خانه اند. دوم از مسیر کوتاه ساحل دوور در انگلستان به دانکرک و کشتی های تفریحی که به دنبال نجات سربازان آمده اند و سوم در آسمان، مبارزه تن به تن هواپیماها برای انهدام یکدیگر.
دانکرک سرشار از لحظات هولناک است، از تلاش برای نجات جان خود تا شاهد از بین رفتن صدها انسان در کسری از ثانیه. ساحل دانکرک پر از سربازانی است که در صف کشتی های نجات ایستاده اند. داستان موج شکن از دید تامی، سرباز جوانی است که برای سوار شدن پیش از موقع بر یکی از کشتی ها دست به هر کاری می زند ولی جنگ او را باز به ساحل بر می گرداند. داستان دریا از دید مردی است که با کشتی تفریحی اش برای نجات آمده و از خطرات پیش روی خود نمی هراسد و آسمان از دید خلبانی که به اندازه ی یک ساعت سوخت هواپیما دارد و برای انهدام بمب افکن ها آمده است.
فیلم دیالوگ زیادی ندارد ولی در عوض هانس زیمر در این فیلم شاهکاری موسیقیایی خلق کرده است. تیک های ساعت در موسیقی گذر زمان را به شکلی حیاتی بازتاب می دهند و موسیقی حتی حرکت موج های دریا روی ساحل را هولناک می کند. زیمر کاری کرده که در نود دقیقه فیلم با قطع موسیقی گویی نفس تماشاگر هم قطع می شود.
بازیگرها در این فیلم عالی عمل کرده اند، نولان به خوبی از هری استایلز (که از بین صدها نفر صاحب این نقش شد و نولان از خوانندگی اش بی خبر بود!) و فیون وایت هد که تقریبا نابازیگر بودند استفاده کرده، در بازی آنان ترس و بی تجربگی سربازانی که فقط قصد نجات خود را دارند کاملا مشهود است (تقریبا بدون ادای هیچ دیالوگی). مارک رایلنس با خونسری عجیبی که در پل جاسوسان از او دیده بودیم و گویی بخشی از کاراکتر خود اوست در دانکرک هم خوش درخشیده و نقش یک انسان (و نه صرفاً میهن پرست) که برای جان افراد ارزش قائل می شود را بازی کرده است. او می داند ممکن است هرگز از دانکرک برنگردد ولی حاضر نمی شود کشتی اش را به نیروی دریایی بدهد و خود برای نجات راهی می شود.
در دانکرک خبری از شعارگویی و قهرمان بازی بین سربازان نیست. آنها برای بقا حتی می توانند همدیگر را از بین ببرند، فقط می خواهند به خانه شان برگردند. در یکی از تلاش های نافرجامشان، زمانی که تعدادی از آنان دوباره به ساحل بر می گردند، از دید تامی و دوستانش یکی از سربازان را می بینیم که جلیقه نجات را درآورده و خودش را در آب غرق می کند. همین سکانس ساده هولی عجیب را به تماشاگر منتقل می کند. قطع امید!
سکانس های بخش آسمان خیلی خوب از کار در آمده اند و پر از کلوز آپ ها و نماهای بسته از خلبانان هستند که شاید تاکیدی بر نقش حیاتی آنان دارد. نولان سختی زدن یک هدف در حال حرکت را به طرزی عالی به تصویر کشیده است. حسن ختام بخش آسمان نمای زیبایی از تام هاردی است که با فداکاری تا آخرین قطره سوخت را مصرف کرده و هواپیما را می نشاند و در نهایت اسیر سربازان آلمانی می شود.
دانکرک در نهایت تخلیه می شود، سربازان گویی لشگری شکست خورده عازم قطارها می شوند. دیالوگ تلخی را می شنویم که از مردی می پرسند، ما همه ی شما را نا امید کردیم، مگر نه؟
در نهایت، تامی در روزنامه فردا نطق تاریخی چرچیل را می خواند، این متن حماسی نه با یک صدای پر افتخار بلکه از گلوی خسته ی یک سرباز ادا می شود. گویی تاکیدی است بر تاثیری که جنگ بر تمامی این انسان ها گذاشت. این سربازان نجات یافتند ولی هزاران زندگی، امید و سرنوشت دیگر از بین رفتند. به کدامین گناه؟ دانکرک باعث می شود بار دیگر چرایی زندگی، چرایی جنگ و چرایی بی ارزشی جان انسان مطرح شود. بعد از دیدن این فیلم می شود در اندوه فرو رفت، می شود ساعتی به دیوار سفید خیره شد و فکر کرد چرا تاریخ از این لکه های ننگ درس نمی گیرد و چرا هر روز بر جان انسان بیشتر تخفیف می خورد، چرا و چرا و چرا....
این یک نقد نیست، این یک دلنوشته ی تلخ است بعد از دیدن آخرین شاهکاری که کریستوفر نولان برایمان رقم زد.