لئون (به فرانسوی: Léon) (که همچنین با عنوان حرفهای یا لئون: حرفهای نیز شناخته میشود) فیلمی فرانسوی و با زبان انگلیسی به کارگردانی لوک بسون محصول سال ۱۹۹۴ شرکت آمریکایی کلمبیا پیکچرز است. این فیلم از بهترین فیلمهای تاریخی سینما محسوب میشود. این فیلم در آمریکا با نام حرفهای (The Professional) به روی پرده رفت.
فیلم با ماموریت لئون شروع می شود. او باید یک قاچاقچی مواد مخدر را بکشد. کارش را به بهترین نحو انجام می دهد وبه خانه اش بازمی گردد.
لئون ( ژان رنو ) یک قاتل حرفه ای است. کار وی کشتن افرادی است که توسط واسطه اش تونی به وی معرفی می گردد. لئون عاری از هر گونه احساس و محبت و علاقه است، تنها غذای او شیر است. هرگاه که احساس گرسنگی می کند شیر می نوشد. شبها روی کاناپه و با عینک آفتابی به صورت نشسته می خوابد. تنها زندگی می کند و کارش قتل است. اما در عین گرفتن جان دیگران به مراقبت از جان یک گل علاقه دارد که این گلدان را هر روز در زیر نور آفتاب قرار داده و برگهایش را با آب نوازش می کند. این تنها سرگرمی و دلبستگی اوست.
تمامی این مشخصات، ویژگی های لئون است که این نقش را ژان رنوی فرانسوی به بهترین شکل ممکن بازی می کند. شاید به غیر او تنها خود او بود که می توانست این نقش را بازی کند.
در همسایگی لئون خانواده ای با 3 فرزند زندگی می کند. پدر و مادر قاچاقچی مواد مخدر هستند. دختر کوچک خانواده ماتیلدا نام دارد که مورد ضرب وشتم همیشگی پدر است. ماتیلدا از والدین خود متنفر است و تنها امید و عشق او به برادر 4 ساله اش است.
پس از آن ماموریت ابتدایی لئون که با کشت و کشتار متعارف در فیلم های اکشن همراه است، داستان فیلم به کلی دگرگون می شود. در راه بازگشت به خانه لئون با ماتیلدا روبرو می شود و صحبت های رد و بدل شده بین آنها مسبب ایجاد رابطه بین آن دو می گردد. مواد مخدری که پدر ماتیلدا در رادیوی منزلش پنهان کرده بود توسط افراد رئیس باند قاچاق ( استنسفیلد ) که در اداره ی امنیتی پلیس هم مشغول به کار است و یک روانی به تمام عیار می باشد کشف می شود و او به همین دلیل تمامی اعضای خانواده را به رگبار می بندد، به غیر از ماتیلدا! زیرا او برای خرید شیر به فروشگاه رفته بود. در راه بازگشت به خانه ماتیلدا که با پیکر بی جان پدرش در جلوی درب منزل روبرو می شود مستقیما به سمت خانه ی لئون می رود و از او کمک می خواهد. در این صحنه ی بسیار زیبا، لئون از پشت درب به ماتیلدا نگاه می کند و صورت گریان و وحشت زده ی او را می بیند، اما او که هیچ احساسی ندارد و مدت هاست که عشق و عاطفه را فراموش کرده در تردید و بی تفاوتی برای باز کردن درب به سر می برد و این حالت را با خاراندان پشت گوش خود به بهترین صورت به بیننده منتقل می کند. اما روزنه ی امید پیدا می شود و لئون در را به روی ماتیلدا می گشاید و نور چهره ی ماتیلدا را فرا می گیرد.
بعد از آرام شدن ماتیلدا، وی که به حرفه ی لئون پی برده است از او تقاضا می کند که قاتل برادرش را بکشد، اما لئون نمی پذیرد، بنابراین از او می خواهد که راه و رسم آدم کشی را به او بیاموزد تا خود انتقام برادرش را بگیرد. بعد از رد و بدل شدن مکالمات بین لئون و ماتیلدا بالاخره لئون قبول می کند و فیلم وارد مرحله ی تازه ای می شود. در این مکالمات جالب ترین جمله این بود که لئون به ماتیلدا می گوید که تو هنوز برای این کار کوچکی، اما ماتیلدا در جواب می گوید: «من بزرگ شدم، فقط باید کمی سنم بیشتر بشه. و لئون می خندد و می گوید: من سنم به اندازه کافی بزرگه، اما باید بزرگ بشم!»
لئون کسی که نمی داند باید پتو را باز کرده و روی ماتیلدا بکشد و کسی که شب بخیر گفتن بلد نیست، کسی که در شب اول ورود ماتیلدا تصمیم به قتل وی می گیرد و حتی اسلحه را تا بالای سر ماتیلدا برده بود، ناگهان روحی تازه در وی دمیده می شود و دوباره عشق در زندگی وی معنا می یابد. لئون در جوانی عاشق دختری شده بود، اما پدر دختر پس از مخالفت ازدواج آن دو دختر خود را به قتل می رساند و لئون از دیدن این صحنه شوکه می شود پدر دختر را می کشد و از آن به بعد به یک قاتل حرفه ای بدل می شود.
بعد از گذشت فیلم قاتل برادر ماتیلدا ( استنسفیلد ) برای کشتن لئون به خانه ی او می آید. لئون ماتیلدا را از طریق هواکش خانه فراری می دهد و یکی از احساسی ترین صحنه های فیلم در این سکانس خلق می شود. سکانسی که یک قاتل حرفه ای و بی احساس، با تمام احساس، عشق و علاقه خود را به ماتیلدا با گفتن: دوستت دارم ماتیلدا، ابراز می کند و ماتیدا نیز با صورتی معصوم پاسخ می دهد: منم دوستت دارم لئون.
لئون خود نیز در حال فرار است و به طرف درب خروجی ساختمان می رود. که در این صحنه کارگردان مجددا از نور استفاده می کند، نوری که نوید بخش آزادیست. اما استنسفیلد از راه می رسد و از پشت به لئون شلیک می کند. لئون که ضامن نازنجک های روی بدنش را درآورده است آن را به دست استنسفیلد می دهد و می گوید این هدیه ای از طرف ماتیلداست. و با هم به جایی می روند که باید بروند. در این سکانس کارگردان به نوعی لئون را به خاطر قتل هایی که انجام داده است تنبیه می کند و نمی گذارد وی به نور برسد.
از سکانس های جذاب و تاثیر گذار دیگر فیلم می توان به موارد زیر اشاره کرد :
- صحنه ای که ماتیلدا به خانه ی خود بازمی گردد تا عروسک و وسایل خود را بردارد و در هنگام خارج شدن از منزل ناگهان خود را در میان خط کشی جنازه ی بردار خود می یابد.و با حالتی وهم گونه به عقب می پرد.
- و بهترین سکانس فیلم که در واقع آخرین سکانس نیز محسوب می شود وقتی است که ماتیلدا در مدرسه شبانه روزی گل لئون را از گلدان درآورده و در خاک می کارد و می گوید: اینجا دیگه در امانیم. و بعد از آن آهنگ فراموش نشدنی استینگ ( Shape Of My Heart ) شروع می شود. این گل که در خاک کاشته می شود را می توان نماد لئونی تازه که از گناه قتل های خود پاک شده است در نظر گرفت. نماد رشد و نمو و نماد پاکی.
اگر از تاریخ به خوبی آگاه نباشیم در قضاوت دچار اشتباه میشویم. در سینما اگر کسی امروز فیلم کازابلانکا را ببیند به هیچ وجه لذتی را که بیننده آن فیلم در زمان ساخته شدنش برده نخواهد برد؛ چون آن را یک کلیشه تمام عیار میبیند. و به حق ساختار آن امروزه کلیشهای بیش نیست. اما اگر بداند موفقیت این فیلم باعث شده فیلمهای بعدی شبیه این فیلم ساخته شده اند، آن وقت به ارزش آن فیلم پی خواهد برد. این اتفاق در مورد فیلم "مظنونین همیشگی" هم تکرار شده است و این هر دو، فیلمهایی کلیشه سازند.
بیننده ای که امروز فیلم "مظنونین همیشگی" را ببیند با خودش غر میزند که: "باز هم از این غافلگیریها که جدیداً مد شده". این مخاطب اگر کمی با تاریخ سینما آشنا باشد یا کسی به او بگوید که غافلگیری پایانی در سینما به این صورت از سال 1995 و از این فیلم آغاز شده، به جایگاه این فیلم در تاریخ سینما پی خواهد برد. پس از این فیلم بود که موج فیلمهای غافلگیرکنندهای رواج پیدا کرد که تمایل داشتند در پایان فیلم نکته مهم هویتی درباره قهرمان را برای مخاطب رو کنند و او را شگفتزده کنند و مجبورش کنند صد دقیقه به عقب برگردد و دوباره تمام فیلم را در ذهن مرور کند؛ چون صد دقیقه سرش کلاه رفته است. این رویه گسترش زیادی پیدا کرد مثل آنچه که پزشکان به آن سندرم میگویند. از نمونههای معروف این فیلمها میتوان به بازی 1997، حس ششم 1999، باشگاه مشتزنی 1999 و دیگران در سال 2001 اشاره کرد.
"مظنونین همیشگی" داستان پیگیری یک جنایت است که به یک سلسله جنایت و سپس به یک اسم مرموز و ترسناک میرسد: کایزر شوزه. در پی یک سرقت بزرگ، پلیس مثل همیشه عدهای سابقهدار را دستگیر کرده است اما هیچ مدرکی مبنی بر دست داشتن این پنج نفر در این حادثه در اختیار ندارد و آنان آزاد میشوند. ادامه ماجرا را از زبان یکی از آنان میشنویم که چند ماه بعد در پی حادثهای دوباره دستگیر شده است. او وربال کینت است. یک فلج مغزی که دست و پای چپش چلاق است. وربال تعریف میکند که این پنج نفر پس از آزادی به این فکر میافتند حالا که این قدر تاوان میدهیم چرا باید همچنان بیگناه باشیم و تصمیم میگیرند که کاری بکنند. آنان نقشه یک سرقت را میکشند و ... .
مظنونین همیشگی محصولی از نسل جوان سینماست. برایان سینگر این فیلم را در بیست و هشت سالگی کارگردانی کرده است و یکی از محصولات جوانان دهه نود است. افرادی مانند کوئنتین تارانتینو، دیوید فینچر، ام نایت شیامالان و ... که پس از نسل تحصیلکرده دهه هفتادی هالیوود مانند اسپیلبرگ، اسکورسیزی، کاپولا و جرج کامرون روی کار آمدند و با تکیه بر تجربه گذشتگان و دانش خودشان فیلمهایی ماندگار ساختند.
فیلم در سال 1995 برنده اسکار بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر نقش دوم مرد شده است و از نقاط اوج کارنامه حرفهای سازندگان آن است. مهمترین دلیل ماندگاری این فیلم استفاده دقیق و بهجا از ساختار است. با مقایسه این فیلم با دیگر فیلمهایی که به این صورت ساخته شدهاند در مییابیم که مظنونین همیشگی بر خلاف بقیه، قابلیت مشاهده چندین باره را دارد و لذتی تکرار شدنی را به همراه دارد که محصول تقسیم درست اطلاعات و هدایت احساس مخاطب و بازگذاشتن احتمالات گوناگون در داستان است. آنچه در دیگر فیلمهای مشابه کمتر دیده میشود. فیلمهای مشابه با تکیه بیش از حد بر غافلگیری پایانی تمام صحنهها و اطلاعات را در جهت شوک پایانی هدایت کردهاند و محصول آن خستگی مخاطب در طول فیلم است و اینکه فیلم برای بار دوم قابلیت دیدن ندارد اما در مظنونین همیشگی نکته اصلی غافلگیری نیست بلکه آنچه مخاطب را به وجد میآورد چگونگی غافلگیری است که دوست دارد بارها ببیند و از این همه مهارت لذت ببرد که چهگونه همه چیز وارونه جلوه داده میشود و حقیقت غیرقابل دسترسی است. مظنونین همیشگی هنوز ماهرانهترین اجرای غافلگیری پایانی در فیلمهاست که به درستی مرحله به مرحله مخاطب را همراه خود میکند و در آخر داستان پایانی دارد که بیاغراق هیچکس قادر به حدس زدن آن نیست. پایانی منطقی و در عین حال عجیب. تلخ و در عین حال شیرین. اگر ماهرانه سرمان را کلاه بگذارند به زرنگی طرف مقابل احترام میگذاریم.
شهر خدا داستان تبهکاران شهری فقیر و نکبت زده درحومه ریودوژانیروی برزیل است این فیلم داستان این تبهکاران را بر اساس یک داستان واقعی از دهه 1960 تا دهه 1980 دنبال می کند دو گروه تبهکاری که یکی به رهبری «لیتل دیدز» و دیگری به رهبری «کاروت» هستند، می خواهند همدیگر را از دور خارج کنند تا توزیع مواد مخدر شهر را به تنهایی در دست بگیرند. ماه ها جنگ های خونین بین آنها ادامه دارد. سرانجام به دلیل اینکه «لیتل دیدز» پول قاچاقچی اسلحه را نمی دهد، پلیس دو گروه را محاصره می کند و برخی را می کشد و عده ای را دستگیر می کند. در این میان پسر جوانی به نام «راکت» که از صحنه های درگیری دو گروه عکس های خبری تهیه می کند، به شهرت و تمکن مالی می رسد.
فیلم درباره یکی از شهرهای حومه ریو دوژانیرو در برزیل است .که خشونت بی اخلاقی وبذهکاری در آن بیداد میکند. نام فیلم (شهر خدا) در اصل معنای مخالف و معکوس دارد و در لحظاتی از فیلم به راحتی میتونید خود را در جهنم فرض کنید.
فیلم از زبان یکی از اعضای همین شهر روایت میشود که سه دوره زمانی ینی دهه 60 دهه70 و دهه 80 را نشان میدهد و در اصل 3 اپیزود مرتبط به هم از سه دوره زمانی این شهر است.خشونت و بذهکاری و بی اخلاقی حرف اول را در این شهر میزند و در صحنه هایی از فیلم که کودکان 12-13ساله مشغول مصرف مواد مخدر و آدم کشی هستند اوج فاجعه نمایان میشود.
دو سوال مرسوم کاربران سایت سینماییIMDB درباره فیلم چنین است:
-چرا اسم فیلم برخلاف محتوای نشان داده در فیلم "شهر خدا" نامگذاری شده است؟
-چه مقدار بی اخلاقی وخشونت و بی دینی در فیلم وجود دارد؟
بوشکاپه که راوی داستان است داستان را با یک فلاش بک (بازگشت به گذشته) اغاز می کند. سه نفر جوان که بهترین کا را دزدی می پندارند و این بهترین هدف برای هر کس در شهر خدا است. در شهری که پلیس هم با خلافکار ها هم پیمان است.
شهر خدا داستانی است که با فلاش بک گره های داستان را باز می کند. و روایت اول شخصی به نام بوشکاپه. فیلم روالی مستند گونه دارد. بیشتر صحنه ها با دوربین رو دست فیلم برداری شده است و همین مستند گونه بودن داستان را نشان می دهد. هر چند که اصل داستان از یک داستان واقعی گرفته شده است. شاید دلیل مستند بودن نیز به خاطر واقعی بودن داستان می باشد.
فیلم در کل می کوشد راوی خشونت و هرج و مرجی و آدم کشی را در برزیل ودر شهری که فقر از آن می بارد را به تصویر بکشد. در شهری که آدم کشی سهل ترین کار است.
شخصیت ها داستان کاملا باور پذیر می باشند و بیننده به خوبی با تمام شخصیت ها همزاد پنداری می کند. فیلم شخصیت منفی و مثبت ندارد. بوشکاپه راوی داستان است و فقط داستان را نقل می کند.
از نکات مثبت دیگر فیلم این است که به زیبایی زمان و مکان فیلم عوض می شود در واقع همان فلاش بک و فلاش فوروارد های فیلم است. همچنین نگاه بی طرفانه کارگردان به شخصیت ها و این که شخصیت ها به خوبی پروش داده می شوند. در واقع نگاهی انتقادی به جامعه است . این خشونت بسیار را فقر جامعه باعث شده است. افراد مقصر نیستند بلکه جامعه است که باعث بروز چنین حوادثی شده است.
و در پایان فیلم رهبر باند خلافکار ها کشته می شود و چند کودک بالای سر جسد او می ایند و با تفنگ به جسد او شلیک می کنند و در پایان فیلم همان کودکان در کوچه ای شروع به دویدن می کنند و نمادی است که این راه همچنان ادامه دارد.
شهر خدا ابتدا در کشور برزیل و یک سال بعد در سینماهای سایر کشورها به اکران عمومی در آمد. فیلم روایتی از جرم و جنایت در حاشیه شهر ریودوژانیرو در خلال سالهای دهه های ۶۰ تا ۸۰ میلادی است. روایت متفاوت و فرم بصری ویژه ی فیلم از عنوان بندی جذابش شروع می شود و تا پایان ادامه پیدا می کند و به این ترتیب داستان نه چندان بدیع بزرگ شدن نوجوان های حومه نشین در دل خشونت جاری در ریودوژانیرو به فیلمی تماشایی تبدیل می شود. خود میرلس گفته که اگر از خطرهای فیلم سازی در این محله ها خبر داشت، شهر خدا هرگز ساخته نمی شد!
دیالوگ برگزیده:
"کابلیرا: گوش کن برنیس، یه چیز خیلی مهم می خوام بهت بگم. بگو ببینم، تو تا حالا چیزی در مورد” عشق در نگاه اول” شنیدی؟
برنیس: آره، اما لوطی ها عاشق نمی شن. اونا فقط حشری میشن.
کابلیرا: ای بابا، هر حرفی که زدم رو خراب کردی که.
برنیس: لوطی ها حرف نمی زنن، اونا کلمات رو بالا میارن.
کابلیرا: ای خدا! من دارم بیخودی فک می زنم. بیخیال بشم بهتره انگار.
برنیس: لوطی ها بیخیال نمیشن، اونا فقط یه کم اون وسطها استراحت می کنن.
کابلیرا: مثل اینکه صحبت کردن در مورد عشق با تو بی فایده هست. نه ؟
برنیس: عشق! شوخی می کنی؟ مزخرف نگو.
کابلیرا: اما همینه. این احمقی که اینجاس عاشقته "
رستگاری در شاوشنک (The Shawshank Redemption) یک فیلم درام جنایی به کارگردانی فرانک دارابونت و بازی تیم رابینز، مورگان فریمن، باب گانتون محصول سال ۱۹۹۴ توزیع شده توسط شرکت آمریکایی کلمبیا پیکچرز است که به طور گستردهای به عنوان یکی از برترین فیلمهای تاریخ سینمای جهان شناخته میشود. این فیلم براساس داستان کوتاهی از استیون کینگ به نام «ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک» ساخته شده است و در آن رابینز در نقش اندی دوفرین و فریمن در نقش الیس «رد» ردینگ بازی میکنند.
در مراسم جایزه اسکار سال ۱۹۹۴ این فیلم نامزد هفت اسکار شد (بهترین فیلم، بهترین بازیگر–مورگان فریمن، بهترین فیلمنامه، بهترین فیلمبرداری، بهترین تدوین، بهترین موسیقی فیلم، و بهترین صدابرداری) اما موفق به بردن هیچیک نشد.
رستگاری در شاوشنک در حال حاضر در فهرست ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینما در سایت IMDb با بیش از ۱۰۰۰۰۰۰ رای رتبهٔ اول را به خود اختصاص دادهاست.
این فیلم در هفت تا از لیستهای مجموعهٔ «۱۰۰ سال…» بنیاد فیلم آمریکا که هرکدام ۱۰۰، ۵۰، یا ۲۵ عنوان فیلم یا شخصیت سینمایی را متشکل میشوند نامزد شد؛ و در دو تا از آنها موفق به دریافت رتبه شد.
داستان فیلم:
اندی دوفرین (تیم رابینز) بانکدار جوانی است که به جرم قتل همسر و معشوقه پنهانیاش به حبس ابد در زندان ایالتی شائوشنک محکوم میشود. وی تأکید میکند که این جرمی است که مرتکب نشده، ولی قاضی تشخیص میدهد که او گناهکار است.
او سالهای متعددی را در این زندان میگذراند در حالی که تنها سرگرمیاش دستوپنجه نرم کردن با افرادی از پایینترین طبقهٔ جامعه است؛ کسانی مثل همجنس گرایان و قاتلها که مدام او را آزار و اذیت میکنند. آلیس بوید رِدینگ (مورگان فریمن) یکی از زندانیهای سیاهپوست و راوی داستان است که به این مشهور است که میتواند هرچیزی را در زندان فراهم کند.
او کسی است که اندی بعد از چند ماه بیش از دو کلام با او صحبت میکند و از او یک نوع چکش مخصوص میخواهد. رد ابتدا فکر میکند که اندی برای فرار از زندان این چکش را میخواهد ولی پس از دیدن اندازه چکش، متوجه میشود که بسیار کوچک است و برای شکستن سنگهای کوچک طراحی شده؛ رد، روی فیلم روایت میکند که سوراخ کردن دیوار زندان با این چکش ششصد سال زمان میبرد؛ بعدها وی از رد درخواست پوستری بزرگ از ریتا هیورث، بازیگر زن مشهور را میکند و آن را به دیوار سلول خود میآویزد.
وقتی رئیس زندان از سلول اندی بازرسی میکند چون میبیند انجیل در دست اندی است، اورا به خاطر چسباندن پوستر سکسی بر روی دیوار، میبخشد؛ سپس به انجیل اشاره میکند و میگوید «رستگاری در این کتاب نهفته اندی.» و از سلول خارج میشود.
بعدها رئیس زندان متوجه موقعیت و تحصیلات اندی میشود و از او برای پولشویی رشوههایش استفاده میکند. اندی و رد سالهای زیادی در زندان میگذرانند تا اینکه پسر جوانی به عنوان زندانی به شاوشنگ منتقل میشود. وی که فردی دلنشین است، خیلی سریع تبدیل به یکی از دوستان اندی و رد میشودو وقتی ماجرای اندی را میشنود، داستانی را که قبلاً از یکی از همسلولیهایش در زندانی دیگر شنیده، تعریف میکند؛ که حکایت از کشته شدن زن اندی به دست آن زندانی دارد.
رئیس زندان که از شهادت دادن این جوان به نفع اندی و روشن شدن حقیقت قتل و آزادی اندی بخاطر لو رفتن خلافها و پولشوئیهایش میترسد، پس از کشاندن این جوان به محوطه زندان، دستور شلیک به وی را صادر و او را میکشد. یک روز اندی با رد دربارهٔ جزیرهای به نام «زواتانئو» صحبت میکند؛ صحبتهای وی که با لبخندی تلخ همراه است توسط موسیقی متنی با همین نام ساختهٔ نیومن همراه میشود. او میگوید میخواهد زندگیاش را در آنجا بگذراند؛ «مکانی گرم و بدون خاطره». رد که ازین حرفها تعجب کرده به او میگوید نباید خیالبافی کند و وقتی به حبس ابد محکوم است نباید به آزادی امید داشته باشد زیرا این مسئله میتواند او را نابود کند.
او از جا بلند میشود و پس از گفتن اینکه حق با رد است و همهٔ اینها به انتخابی ساده منتهی میشود، معروفترین دیالوگ فیلم را به رد میگوید و آنجا را ترک میکند:[ "با زندگی کنار بیا؛ یا به پیشواز مرگ برو… " رد که ازین حرف نگران شدهاست و فکر میکند اندی فکر خودکشی را در سر میپروراند، با دوستان خود در اینباره صحبت میکند و شگفتزدهتر میشود وقتی یکی از آنها میگوید اندی امروز یک طناب از او گرفته است. آنها با نگرانی تمام شب را میگذرانند.
فردا صبح موقع بازرسی، مسئولین زندان با کمال تعجب متوجه میشوند که سلول وی خالی است و وقتی رئیس زندان با عصبانیت سنگی به طرف یکی از پوسترها که همان پوستر هنرپیشهٔ زن که توسط رد تهیه شده پرت میکند، متوجه سوراخ عمیقی در دیوار میشوند که اندی با همان چکش کوچکی که رد گفته بود سوراخ کردن با آن ششصد سال طول میکشد، طی قریب بیست سال هر روز دیوار را حفر کرده و از آن به بیرون فرار کرده، و با خود تمامی مدارک پولشوئی و مدارک شناسائی فردی که رئیس زندان به نام او حساب بانکی باز کرده و در واقعیت وجود ندارد به همراه تمامی آنچه که رئیس زندان در این مدت از راههای خلاف جمعآوری کرده، را برداشته، و فردای همان روز در اول وقت اداری با مراجعه به کلیه شعبی که رئیس زندان با امضای اندی به نام فردی جعلی پولهای خود را در بانک سپرده گذاری کرده، تمام پولها را با ارائه مدارک شناسائی از حساب خارج و مدارک کلاهبرداریهای رئیس زندان را در یک پاکت دربسته به منشی بانک تحویل میدهد و از او میخواهد که به آدرس مربوطه پست کند و پس از آن با تمام پولها، به همان جزیرهٔ آرام و دور، زواتانئو فرار میکند.
بعدها، رئیس زندان انجیل اندی را در اتاق خود پیدا میکند و متوجه میشود اندی تمام مدت، چکش را آنجا پنهان میکرده است. انجیلی که در روز اول قرار بود به اندی در رستگاری کمک کند، حالا به زیرکی توسط اندی با دفتر عملهای حقوقی رئیس جابهجا شده (دفتری که همهٔ کلاهبرداریها را ثابت میکند) و باعث رسوایی و نابودی همهٔ افرادی که در این تجارت نقش داشتهاند میشود.
در صفحه اول انجیل جملهای با امضای اندی دوفرین نوشته شده است:
"حق با شما بود رئیس! رستگاری در این کتاب نهفته!"
بعدها رد آزاد میشود و بهخاطر قراری که مدتها پیش با اندی گذاشتهبوده به محلی میرود تا چیزی را که آنجا حفرشده دربیارد. آن چیز، نامهای بیش نیست که توسط اندی و پس از فرار از زندان نوشته شده. نامه به رد اطلاع میدهد که اندی در حال حاضر در همان جزیرهٔ دورافتاده زندگی میکند. در قسمتی از نامه یکی دیگر از دیالوگهای معروف فیلم را میخوانیم:
"... امید چیز خوبیه؛ شاید بهترینِ چیزها؛ و هیچ چیز خوبی هیچ وقت از بین نمیره… "
فیلم در حالی به پایان میرسد که رد با پولی که اندی برایش در زیر همان سنگ سیاه گذاشته است به جزیره دور افتاده میرود و اندی رو میبیند در حالیکه دارد یک قایق قدیمی رو تعمیر میکند.
منتقد روزنامه شیکاگو سان-تایمز راجر ایبرت استدلال کرد که رستگاری در شاوشنک تمثیلی برای حفظ احساس عزت نفس فرد در وضعیتی خالی از امید است. شرافت اندی دوفرین درونمایهای مهم در داستان است؛ به ویژه در زندان که شرافت نایاب است. آیزک ام. مورهاوس اظهار میکند که فیلم تصویری فوقالعاده از اینکه چگونه شخصیتها میتوانند بسته به نگرششان به زندگی حتی در زندان آزاد باشند یا که در آزادی آزاد نباشند، ارائه میدهد.
تیم رابینز اشاره کرد که داستان در به تصویر کشیدن یک داستان عشقی غیر جنسی بین دو مرد منحصر به فرد است.
پس از گذشت سه دهه از خلق نمایشنامه ی برنده ی جایزه پولیتزر "حصارها" توسط آگوست ویلسون و اجرای آن در برادوی و نمایش های پس از آن ، دنزل واشنگتون نخستین کسی است که این نمایشنامه را با موضوع تلخکامی های یک آفریقایی – آمریکایی دراواسط قرن بیستم میلادی به روی پرده ی سینماها می آورد.
واشنگتون ، پیش از این در اجرای دوباره ی این نمایش به کارگردانی کنی لئون در سال 2010 ، در نقش اصلی داستان ، شخصیتی به نام تروی مکسون در برادوی به روی صحنه رفته بود. تروی که زمانی یک بازیکن بیسبال سرشناس بود ، طی اتفاقاتی به حبس محکوم شده و پس از گذراندن آن دوران ، حالا به عنوان رفتگر در شهر پیتسبرگ مشغول به کار است. فیلمنامه ی "حصارها" دقیقاً نمایشنامه ی نسخه ی نمایشی این اثر است ، با این حال آیا این فیلم از ناحیه ی تئاتری بودن خود ضربه خورده است ؟ پاسخ منفی است. نمایش نامه ی غنی و عمیق آگوست از یک طرف و نقش آفرینی های باورپذیر و بسیار متعهدانه ی بازیگران از طرفی دیگر ، باعث شده که "حصار ها" به عنوان اثری سینمایی در جایگاه قابل قبولی قرار بگیرد.
این فقط واشنگتون نیست که در این اثر در بهترین فرم خود ظاهر شده است. وایولا دیویس که اساساً بازیگر بسیار خوبیست ، در نقش رز ، همسر زجر کشیده ی تروی احتمالاً بهترین بازی تمام عمرش را ارائه داده است. واشنگتون و دیویس در اینجا ، پیچیدگی خاص روابط این دو شخصیت و تناقض های رفتاری آنها در کنار عشق سرشارشان به هم را پس از 18 سال زندگی مشترک به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده اند و در این راه ، صحنه های دو نفره ی بسیار قدرتمندی را خلق می کنند که به احتمال فراوان ، این هنرنمایی ها در فصل جوایز از چشم داوران جشنواره های مختلف دور نخواهد ماند.
آگوست ویلسون به طور کلی 10 نمایشنامه دارد که هر کدام از آنها به ترتیب به یک دهه از قرن بیستم میلادی می پردازد و بدین ترتیب ، این آثار مجموعاً تمام طول این قرن را در بر می گیرند . در تمامی آنها نیز افرادی آفریقایی – آمریکایی در محوریت داستان حضور دارند.
اتفاقات "حصار ها" نیز در دهه ی پنجاه رخ می دهد. داستان مردی پر حرف و ترشرو که به عنوان یک همسر و پدر ، در چرخه ی تغییرات گسترده ی دنیا گرفتار شده است. او که خود را یکی از قربانیان نژادپرستی در عرصه ی ورزش می داند ، از ترس همین نژاد پرستی در برابر خواسته ی پسرش درباره ی دریافت بورسیه ی کالج فوتبال مخالفت کرده و به وی می گوید که به جای فوتبال بازی کردن ، به دنبال یک شغل واقعی باشد که همین اختلاف نظرها در ادامه به صحنه ی مشهور تقابل تروی و کوری و سوال بی پرده ی پسر از پدر می انجامد که آیا هیچوقت از او خوشش آمده است؟
اگرچه نمی توان به طور کامل "حصار ها" را در دسته ی آثاری قرار داد که فاقد داستان مرکزی به معنای کلاسیک خود هستند ، با این حال در این فیلم ، ما جهان را از دید شخصیت تروی به نظاره می نشینیم و باقی شخصیت ها صرفاً در تعاملاتشان با وی معنا پیدا می کنند و همین موضوع را می توان شاکله ی اصلی کار نامید که داستان فیلم را شکل می دهد وآن را به آثار یاد شده نزدیک تر می کند. از شخصیت های دیگری که در فیلم حضور دارند می توان به لاینز ، گابریل و بونو اشاره کرد. لاینز ، پسر بزرگتر تروی است که حاصل ازدواج قبلی اوست. گابریل ، برادر کوچک تروی است که پس از جراحت در جنگ ، دچار آسیب های روانی شده و تروی به خاطر این مسئله خود را گناهکار می داند و بونو نیز رفیق قدیمی تروی است که از دوران حبس در کنار وی بوده است.
بدون در نظر گرفتن فیلم تلویزیونی "درس پیانو" که در اواسط دهه ی 90 ، بر اساس یکی از نمایش نامه های آگوست ویلسون ساخته شد ، "حصارها" به معنای واقعی ، نخستین و بهترین فرصت است تا ببینیم ادبیات متفاوت ویلسون و ریتم روایت نامتعارف وی با تبدیل شدن به اثری سینمایی چه از آب در خواهد آمد ؟ خصوصاً که او تا پیش از مرگش در سال 2005 ، چندین پیش نویس برای فیلمنامه ی نهایی کار نگاشته بود. سبک کاری ویلسون را از نظر پرداختن به تراژدی های خانوادگی ، می توان با آثار آرتور میلر مقایسه کرد. البته اوج تخصص ویلسون را باید در نوشتن دیالوگ های پرتنش عنوان کرد که با قرار گرفتن در بستری تاریخی ، اثری تاثیرگذار را شکل می دهند.
زمانی که تروی خاطره ای وحشیانه از پدرش تعریف می کند یا از فانتزی قهرمانانه اش درباره ی کشتی گرفتن با شیطان سخن می گوید ، آنقدر خوب صدایش را تغییر داده و حرکات بدنش را با آن تنظیم می کند که ما به عنوان شنونده ، تمام ماجرا در ذهنمان تصویر می شود. زمانی که رز در صحنه ای شیرین ، یکی از حکایت های تروی درباره ی معاشقه هایشان را رد می کند یا صحنه هایی که دردها و حسرت های درونیش را در چهره اش تجلی می کند ، از خودمان سوال می کنیم که دیویس ، چگونه می تواند این حجم از احساسات را به این زیبایی به نمایش بگذارد ؟ اصلاً مگر ممکن است ؟
واشنگتون به عنوان کارگردان این اثر ، با توجه به اعتمادی که به گروه بازیگری خود دارد ، با کادربندی های مناسب و مبتنی بر بازیگران ، این اجازه را به نقش آفرینان خود به عنوان شرکای صحنه میدهد که نهایت درخشش خود را در مقابل دوربین به نمایش بگذارند تا جایی که ما به عنوان تماشاگران فیلم ، احساس می کنیم که بدون واسطه ی لنز دوربین ، به طور عینی شاهد زندگی کردن عده ای در کنار هم هستیم.
بزرگترین ایراد "حصار ها" را نه در کارگردانی ، نه بازیگری و نه مسایل فنی که باید آن را در نمایشنامه ی اصلی اثر جستجو کرد. فیلم از یک جایی به بعد آنقدر گسترده می شود که دیگر توان جمع و جور کردن آن را ندارد و همین عامل ، از قدرت عاطفی اثر در نیمه ی دوم فیلم می کاهد و تمامیت کار را تحت تاثیر قرار می دهد. با این حال تصویربردار فیلم ، شارلوت بروس کریستنسن و هیوز وینبورن به عنوان تدوینگر ، با خود داری از اضافه کردن هیجان مصنوعی به کار ، سعی می کنند با ریتم طبیعی فیلمنامه پیش بروند و دیوید گراپمن نیز به عنوان طراح صحنه ، محیطی گرم و دلنشین را از محل زندگی این خانواده به نمایش می گذارد.
از این منظر انیمیشن «موانا» هیچجوره فیلم بدی نیست و پایهواساسی مسحورکننده برای کودکان داراست، با این تفاوت که «موانا» هم قدم در مسیری که بسیاری از فیلمهای جدید به تازگی در پیشگرفتهاند گذاشته است، در ظاهر و شمایلی کاملا متفاوت، جسور و حاضرجواب که هیچ سنخیتی با داستانهای پریان قدیمی که میشناسیم ندارد. یک سکانس بلند و کامل از فیلم فقط خرج بحثوجدل موانا با موجود نیم خدا و نیم انسان مائویی میشود که او را «شاهزاده خانوم» خطاب میکند؛ که بهجای نتیجهگیری آدم را به «خب که چی؟» میرساند. مگر یک شاهزاده خانوم با دختر رئیس قبیله بودن چه فرقی میکند؟ عملا فرقی نمیکند فقط از کلمهی متفاوتی استفاده شده. تنها تفاوت این دختر رئیس قبیله با شاهزادهخانومهای قبلی شاید نبود یک داستان عشقی این وسط باشد که آنهم احتمالا به عدم پذیرش ایدهی ازدواج کردن یک دختر شانزدهساله توسط مخاطب مدرن برمیگردد تا خلق و پرداخت کاراکترهای مؤنث با پیچیدگیهای بیشتر.
موانا: یک ماجراجویی بیخیال و الهامبخش دیگر از دیزنی
اما شاید بهتر باشد از اینها بگذریم و از داستان سرشار از شگفتی و فرح موانا غافل نشویم، داستانی با شالودهی داستانهای کلاسیک دیزنی که لبریز از جلوههای بصری خارقالعاده و شوخطبعی شیرین، ماجراجویی و یکسری آهنگ حسابی درگیرکننده و تومخبرو است.
moana-2016-movie-reviewدر جزیرهای که موانا در آن زندگی میکند همهچیز به رؤیا میگراید، رنگهای خیرهکننده و مناظر نفسگیر که دورتادورش را دریا فراگرفته، آبهایی باروح و زندگی که هم ازنظر فنی و هم هنری یک شاهکار محسوب میشود. با این اوصاف مردم قبیلهی موانا به دریا و بیگانگان اعتمادی نداشته و خود را محبوس جزیرهی خود کرده و به باقی دنیا کاری ندارند. با تمام این اوصاف موانا همچنان به سمت اقیانوس گرایش دارد و ظاهرا اقیانوس گرایش بیشتر به او دارد. او انتخابشده است، بهعنوان یک نماینده و برگزیده. دنیای پیرامون موانا، به فراخور سپری کردن دورهی نوجوانی، ناشناخته و مبهم جلوه میكند؛ تا جایی كه عقاید متزلزل و روبهزوال آدمهای اطرافش بستر لازم برای طغیان او علیه تکرار و روزمرگی را مهیا میسازد و همین شرایط کافی است تا بهمحض اینکه جزیره از حالت پرزندگی خود فاصله میگیرد و رو به فرسایش میگذارد با تشویق مادربزرگ غیرعادیاش دل به دریازده تا قلب ربودهشدهی جزیره را بازگرداند و مردمش را نجات دهد.
اولین مقصد او در این سفر یافتن مائویی است، یک خودنمای ازخودراضی که اصول و ادا و اطوار خاص خودش را دارد، منجمله دستور نگرفتن از یک دخترک حاضرجواب؛ اما در ادامه و در قلب اقیانوس موانا، مائویی و یک جوجه مرغ کودن باید با مشکلات و مصائب متعددی دست و پنجه نرم کنند. منجمله گروهی از راهزنان نارگیلی، یک خرچنگ زاهد گوشهنشین در کف اقیانوس و یک هیولای بدذات ماگمایی.
افسانهی موانا شیرین، فرحبخش، سرزنده و حماسی است، گرچه شخصیت جذاب و بامزهی دواین جانسون در قالب مائویی زیر بار تصویرپردازی و فیلمنامه لِه میشود. بهجایش موانا شخصیت فوقالعادهای از آب درمیآید؛ باروح، جسارت، انگیزه و البته صدایی دلنشین. موانا مکمل خوبی برای فهرست بلندبالای شخصیتهای قهرمان زن دیزنی است و یکی از شخصیتهایی خواهد بود که چه شاهزاده چه نه، دختران جوان بسیاری برای سالهای متمادی آن را تحسین خواهند کرد.
طبیعت مداخلهگر در موانا در قالب خالکوبی روی تن خدایان اعلام حضور میکند و فراتر از نقش ظاهری، بینش و منش رفتاری آنها را آشکار میسازد: اما هیچکدام از این خالکوبیها به شکل پُرتأکیدی مطرح نمیشود بلکه تشریح آن در دیالوگها، هویت و هدفمندی مؤثری به ساختار بصری فیلم بخشیده است. در تضاد با این خالکوبیها، موانا بهجای هرگونه تلاش ظاهری و تصنعی در همرنگ کردن خودش با طبیعت، یک دنیای آرمانی مبتنی بر روابط منطقی را در ذهنش جستوجو میکند و با شناخت کمیت و کیفیت علاقهی خود به طبیعت، بیشترین ارتباط عاطفی ممکن را با آنها برقرار میسازد.
موانا دیزنی را روی دور انیمیشنهای موزیکال بینظیر نگه میدارد
گفتن این حرف برای من سخت است اما باید اعتراف کنم که کمپانی والت دیزنی دوباره موفق ظاهر شده است. هیچ دلیلی وجود نداشت که فکر کنیم موانا اثری متوسط از آب درخواهد آمد، موانا هوشمندانه در زمان مناسب و در جای مناسب عرضهشده و به همین دلیل توانسته چنین از پلههای موفقیت بالا برود و دل تماشاگران و منتقدان را یکجا به دست بیاورد. اوایل امسال بود که دیزنی با زوتوپیا دل بسیاری را برد و جیب خود را حسابی پر کرد حالا جایزهی اسکاری که برای انیمیشن «یخبسته» «Frozen» شکار کرد بماند، بنابراین حالا که انتظارات از این کمپانی اینقدر بالا رفته، سخت است تردید نکنیم که آیا دوباره اثری درخشان ارائه خواهد کرد یا نه؟ خب ظاهرا جواب این سؤال یک بلهی بلند و رسا است چون انیمیشن موانا یک ماجراجویی جادویی، هیجانانگیز و الهامبخش دیگر لبریز شده از آهنگهای تومخبرو، شخصیتهای دوستداشتنی و لحظاتی که واقعا آدم را تحت تأثیر قرار میدهند از کار درآمده است.
آهنگهای درگیرکننده با شخصیتهای تودلبرو موانا را به پیش میراند
در ابتدا قرار بود اسم فیلم را به نام «مائویی» نیمه خدای با هیکلی سرتاسر خالکوبی بگذارند. داستانها و افسانههای قدیمی که از این شخصیت تعریف میکنند اولین چیزی بود که چشم سازندگان فیلم را گرفت؛ اما سرآخر تصمیم بر این شد شخصیت محوری داستان دختری کمسنوسال باشد تا به ماجراجویی این دو در میان اقیانوس پویایی و تضاد بخشد که خب از این منظر خیلی خوب هم جواب داده است.
moana-2016-movie-review-pelanmoviesجدا کردن شخصیت و یا آهنگ موردعلاقهتان از میان شخصیتها و آهنگهای انیمیشن موانا بسیار سخت خواهد بود چون همهچیز عالی و حسابشده، مسحورکننده و شدیدا فرحبخش کار شده است. موانا در قالب یک شخصیت پروتاگونیست قدرتمند ظاهر میشود که بهدنبال یافتن انگیزه و هدف خویش است، بااینحال اما همچنان حس قدرتمندی از خودآگاهی در او موج میزند که او را از باقی شخصیتهای زن در حال فزونی دیزنی متمایز میسازد. ترکیب موانا و مائویی هم خیلی خوب جواب داده و این دو با ظرافتی باورنکردنی باهم جفت میشوند. شاید در ابتدا رابطهی اجباری و شخصیت لوده و حاضرجواب آنها بیشتر بهچشم بیاید اما خوشقلبی و شفقت بسیاری آن را همراهی میکند چونکه کاملا مشخص است این دو شخصیت به یکدیگر نیاز دارند. شاید به نظرتان مائویی کلید حل تمامی مشکلات به نظر برسد اما او در کمال تعجب یک قهرمان پر عیب و نقص است و شکی باقی نمیماند که بدون ثابتقدمی و انگیزهی موانا راه بهجایی نمیبرد. آنها بهخوبی یکدیگر را کامل میکنند و روایت داستان را پیش میبرند و جنبههای جدیدی به شخصیت هر دو در این مسیر اضافه میشود.
بدون شک موانا و مائویی شخصیتهای محوری و کلیدی داستان هستند و شایستهی جزئیات و پرداخت بیشتری نیز میباشند، بااینوجود اما شخصیتهای مکمل و فرعی داستان نیز با ظرافتی تمام و کمال کارشدهاند. از میان آنها شخصیت موردعلاقهی من خرچنگ کودن و بیمغزی است که هرکاری میکند نمیتواند از خرابکاری فاصله بگیرد.
آهنگ «You’re Welcome» بهاحتمالزیاد آهنگ موردعلاقهی بسیاری از مخاطبین خواهد شد اما همانطور که گفتم سخت است پیشبینی کنیم بعد از پایان فیلم کدامیک از آهنگهای اجراشده در انیمیشن موانا را ناخودآگاه زمزمه خواهید کرد چونکه تکتک آهنگهای گنجاندهشده در فیلم بلااستثنا با مفهوم و تومخبرو هستند.
انیمیشنی به همان سبک و سیاق همیشگی دیزنی که حالتان را سر جا میآورد
با توجه به این موارد، میتوان موانا را تجربهای لذتبخش در اجرای یک روایت کلاسیک دانست که برخلاف دو فیلمهای قبلی دیزنی که بیشتر از طرف کودکان مورد استقبال قرار میگرفتند، میتواند ارتباط مؤثری با مخاطب نوین و امروزی نیز برقرار کند. شاید انیمیشن موانا داستان مشابهی را در مقایسه با باقی آثار دیزنی دنبال کند اما بدون تردید مثبتاندیشی و انرژی که در این داستان موج میزند آن را به یک تجربهی بیخیالنشدنی بدل میسازد. درست است كه موانا به تركیبی متعادل از «شاهزاده» و «غیرشاهزاده» رسیده اما در نگاه كلی همچنان متمایل به سنت است و به همین دلیل طرفداران سنتی و قدیمی دیزنی تا این حد از آن استقبال كردهاند. فعلا زود است نتیجهگیری کنیم که فیلم بازخورد قدرتمند مشابهی «یخبسته» را تجربه خواهد کرد یا نه اما اگر دیزنی توانسته با فروش عروسکهای موانا پول پارو کند و یکسری آهنگ را تا مدتها در ذهنتان نگاه دارد، باید گفت شانس این اتفاق بسیار بالا است. موانا فیلمی در مدح منحصربهفردی و متمایز بودن، فرهنگ، خانواده و شادیِ بکر است که این روزها بسیار کم پیدا میشود …
فیلم آمریکایی Passengers (یا مسافران) یکی از محصول های خوب سال ۲۰۱۶ سینما بود. کارگردانی این فیلم به عهده ی مورتن تیلدام (Morten Tyldum) قرار داشت که آثاری مانند فیلم زیبای The Imitation Game (یا بازی تقلید) را در کارنامه خود دارد. همچنین فیلنامه ی این اثر توسط جان اسپایتس (Jon Spaihts) نوشته شد. این فیلم با ژانر ماجراجویی و علمی تخیلی و بازیگر های درجه یک اش خیلی از مردم را به سینما ها کشاند.
شاید فیلم Passengers یک فیلم عالی و بی نقص نباشد ولی شما را برای مدتی درگیر یک ماجراجویی میکند که ارزشش را دارد.
از بازیگران اصلی این فیلم میشود به جنیفر لارنس (Jennifer Lawrence) و کریس پرت (Chris Pratt) و مایکل شین (Michael Sheen) اشاره کرد.
داستان از جایی شروع میشود که یک سفینه فضایی حامل هزاران مسافر و صد ها خدمه به یک خواب عمیق وارد میشوند تا ۱۲۰ سال دیگر از خواب بیدار شده و به زندگی ادامه دهند. ولی همه چیز آنطور که باید پیش نمیرود. برخورد یک شهاب سنگ همه معادلات را بر هم زده و جیم پرستون ۹۰ سال زودتر از خواب بیدار میشود. حالا او با تمام آینده ی برباد رفته اش در سفینه تنهاست. او با ذهنی آشفته تصمیم میگیرد تا شخص مورد علاقه اش را هم از خواب بیدار کند و به او میگوید که این یک حادثه بوده ولی آیا همه چیز تا ابد همانطور که جیم فکر میکرد پیش خواهد رفت؟
فیلم مسافران با منطق قابل درکش به شما این امکان و میدهد تا با تک تک شخصیت ها همراه شوید و فکر کنید که اگر شما جای آنها بودید چه میکردید.
فیلم آمریکایی Passengers (یا مسافران) یکی از محصول های خوب سال ۲۰۱۶ سینما بود. کارگردانی این فیلم به عهده ی مورتن تیلدام (Morten Tyldum) قرار داشت که آثاری مانند فیلم زیبای The Imitation Game (یا بازی تقلید) را در کارنامه خود دارد. همچنین فیلنامه ی این اثر توسط جان اسپایتس (Jon Spaihts) نوشته شد. این فیلم با ژانر ماجراجویی و علمی تخیلی و بازیگر های درجه یک اش خیلی از مردم را به سینما ها کشاند.
شاید فیلم Passengers یک فیلم عالی و بی نقص نباشد ولی شما را برای مدتی درگیر یک ماجراجویی میکند که ارزشش را دارد.
از بازیگران اصلی این فیلم میشود به جنیفر لارنس (Jennifer Lawrence) و کریس پرت (Chris Pratt) و مایکل شین (Michael Sheen) اشاره کرد.
مهتاب فیلمی عمیق است درباره بزرگ شدن یک دگرباش با پنهان کردن گرایشهای خود. فیلمی مبهوت کننده و متفاوت درباره واقعیت آنچه در آمریکا بر یک سیاهپوست دگرباش میگذرد.
فیلم سه مرحله کلیدی داستان زندگی یک فرد را بیان میکند. در ابتدای فیلم یک کودک نه ساله به نام شایرن را میبینیم که در خیابانهای میامی توسط هم سن و سالانش تعقیب میشود. او توجه یک توزیع کننده مواد به نام خوان (ماهرشالا علی) را به خود جلب میکند که به او کمک میکند و در خانه خود به همراه نامزد خود (جنل مونا) از او مراقبت میکند. این خانه تبدیل به یک پناهگاه برای شایرن میشود، به دور از مادرش پائولا (نائومی هریس که پس از 28 سال بهترین بازی او را شاهد هستیم)، پرستاری معتاد به مواد مخدر که رفتاری بین مهربانی سلطهجویانه و کم توجهی بی رحمانه دارد.
شایرن تنها و منزویست، و مورد تمسخر بچههای بزرگتر مدرسه برای چیزهایی که خودش هم نمیداند چیست. در قسمت دوم فیلم شایرن به نوجوانی تبدیل شده که گرایش جنسی خود را از اطرافیان مخفی میکند و آرام آرام در حال ساختن یک ظاهر سخت برای خود است. اما هویت واقعی وی همچنان به فکرش میآید، شایرن زیاد گریه میکند و نگران این است که تا آخر عمر مورد آزار و اذیت فیزیکی قرار گیرد و به خاطر آن منزوی باقی بماند. در قسمت آخر فیلم شایرن به مردی تبدیل شده با گاردی قدرتمند در مقابل جهان که با قدرتی که برای خود فراهم کرده دیگر از کوچههای تاریک و خطرناک نمیترسد و از هویت واقعی خود دوری میکند.
با وجود مساله بغرنجی که فیلم بیان میکند، کارگردان از ناامید کردن مخاطب دوری میکند. توجه غیرمنتظرهای روی زیباییای که در اطراف شایرن است وجود دارد. مناظر بدیع و قاببندیهای تاثیرگذار فیلم از ابتدای فیلم مخاطب را شگفت زده میکند. فیلمنامه فیلم از کلیشه دوری کرده و سعی کرده از کاراکترهایی که تاکنون بارها در فیلمهای مختلف دیدهایم استفاده نکند. بازی فوقالعاده ماهرشالا علی در نقش کسی که شایرن به او پناه میبرد از دیگر نکات بارز فیلم است. او بر خلاف تصورات ما از یک موادفروش هالیوودی، به شایرن درس تجارت مواد یا خشونت و بیرحمی نمیدهد بلکه به وی شنا یاد میدهد و یه او میگوید میل جنسیش چیزی نیست که به خاطر آن شرمنده باشد. این موارد چیزهایی هستند که فیلم را از تبدیل شدن به یک فیلم ناخوشایند و رنجآور دور میکنند و سرخوشی خاصی را به فیلم تزریق میکنند.
کارگردان به بهترین شکل انزوا و خشونت موجود در یک فرد با گرایش جنسی متفاوت، در فرهنگی که دگرباشی یک ضعف محسوب میشود را بیان میکند. ما اثرات آشکار و پنهان این عدم مقبولیت با گذشت زمان را، در بزرگسالی شایرن میبینیم (با بازی فوقالعاده تریوانت رودز) که نشانههای دگرباش بودن را از خود دور کرده است.
مهتاب فیلمی عمیق است درباره بزرگ شدن یک دگرباش با پنهان کردن گرایشهای خود. فیلمی مبهوت کننده و متفاوت درباره واقعیت آنچه در آمریکا بر یک سیاهپوست دگرباش میگذرد.
متفقین" فیلمی دربارهی جنگ جهانی دوم است که تمام کنشهای فیلم دور از خط مقدم جنگ رخ میدهد. چه در کافهها یا سالنهای انتظار چه در خیابانهای بمبارانشدهی لندن، شخصیتهای داستان با مشکلات و رنجهایی مواجه میشوند که زندگیِ دور از درگیری نظامی را تشریح میکند. "متفقین" چیزی بیشتر از یک فیلم جنگی جاسوسی و هیجانانگیز است؛ تلاش کرده تا شبیه رمانهای «لِن دیتون (نویسنده انگلیسی)» بنماید و البته تصویری غنی و پرجزئیات از آن دوره که در عین حال داستانی خیالی از دسیسههای پنهانی، جاسوسی و خیانت را بازگو میکند. کلیت فیلم خوب است اگرچه رابطهی مرکزی شخصیتهای فیلم میتوانست دقیقتر و بهتر پرداخته شود. حس اجبار و ناگزیری که در نصفهی دوم فیلم پیش میآید کمی مشکل دارد.
با ادای دینی به فیلم کلاسیک ماندگار هامفری بوگارت در سال 1942، یکی از صحنههای ابتدایی "متفقین" در کازابلانکا و در مکانی که بیشباهت به «کافهی ریک» نیست، اتفاق میافتد. به نحوی که حتی از دیدن بوگارت یا کلود رینس در آنجا یا خواندن ترانهی «همانطور که زمان سپری میشود» با صدای بلند حضّار شوکه نخواهیمشد. در این مکان، «مکس واتان (برد پیت)» افسر جاسوس کانادایی با مبارز مقاومت فرانسوی به نام «ماریان بوسهژو (ماریون کوتیار)» دیدار میکند. این دو تحت پوشش ظاهریِ یک زوج متاهل که از آزادی خود در شهری مراکشی لذت میبرند، توطئهی ترور یک سفیر آلمانی را در سر میپرورانند. با وجود خطراتی که نقشه را تهدید میکند (مکس احتمال به ثمررسیدن آن را 60 به 40 عنوان میکند)، اضطراب و هیجان موقعیت باعث ایجاد جرقّهای از عشق میان این دو میگردد. آیا حسی عاطفی در خلال یک ماموریت حساس میتواند این دو را به سلامت به خانه بازگرداند؟ و آیا پس از این ماموریت و شعلههای جنگی که هنوز زبانه میکشد، یک شغل امن اداری میتواند مکس را از اتفاقاتی که ریشه در ماموریت کازابلانکا دارد محافظت کند؟
«رابرت زمیکس» کارگردان، تجربههای سینمایی و نوآوریهای زیادی را در طول سابقهی هنری پربار و متنوعش از سر گذرانده. عناوینی چون «بازگشت به آینده»، «چه کسی برای راجر خرگوشه پاپوش دوخت»، «فارست گامپ»، «تماس» و «دور افتاده» ادعای قصهگویی عالی او و قرارگرفتن در لیست درجهیکهای هالیوود را تصدیق میکنند. "متفقین" جزو فیلمهای خوب اوست که البته چندان پیشگام و خاص به چشم نمیآید ولی حداقل از جلوههای ویژه به نحوی مطلوب برای به تصویرکشیدن جزئیات آن دوره استفاده کرده. اگر بخواهیم نگاهی کلی به کارنامهی زمیکس بیفکنیم، بعید است بتوان "متفقین" را جزو آثار ماندگار او دانست.
شاید "متفقین" جذبهی لازم برای هیاهوی اسکار را نداشته باشد، اما آنقدر خوب است که بدون تبلیغات هم بتواند مردم را به سینماها بکشاند. میتوان گفت فیلمهایی همانند این که دو ساعت سرگرمی خالصند و از بازیگرانی جذاب، لوکیشنهایی عجیب و سراسر احساس و تعلیق بهرهمندند، در یک یا دو دههی پیش به شدت جلب توجه میکردند اما از آن زمان تاکنون تجارت سینما بسیار فرق کرده. "متفقین" یک فیلم بزرگ نیست اما به قدری بامهارت و زیبایی ساخته شده که لیاقت دیدهشدن را دارد. متاسفانه، عملکرد ضعیف در گیشه، میتواند تعداد این فیلمها را که تداعیگر دوران کودکی هالیوود است، کاهش دهد.