هالیوود تاکنون داستانهای زیادی دربارهی ثروتمندشدن انسانهای ندار به تصویرکشیده. تقریبا میتوان گفت از زمان خلقت سینما تاکنون چنین داستانهایی را در فیلمهای سینمایی دیدهایم و البته مردم آنها را دوست دارند چرا که دیدن یک آدم عاطل و باطل که با آمیزهای از شانس و سختکوشی به موفقیت میرسد به خودی خود جذاب است. این رویای همهی ماست که فیلم "طلا" به خوبی از آن استفاده کرده. اما این فیلم تنها تاریخچهای از به ثروت رسیدن «کِنی ولز (متیو مککانهی)» این مدیرعامل کمپانی حفاری نیست؛ بلکه روند سینوسی فقر، ثروت، فقر، ثروت، فقر، (ثروت؟) را در زندگی او کالبدشکافی میکند.
البته این قصهی نهچندان منسجم، خیلی طولانی نیست. داستان فیلم بر اساس وقایع حقیقیست. در سال 1993، شرکت حفاری کانادایی Bre-X منطقهای را در بوسانگ اندونزی خرید. 2 سال و نیم پس از خرید منطقه، این شرکت اعلام کرد که به جستجوی مقدار زیادی طلا پرداخته (که متعاقبا توسط کارشناسان تایید شد). Bre-X موجودی خود را روز به روز افزایش داد و در عرض 6 ماه سفارشات بسیار بیشتری نسبت به گذشته دریافت کرد. اگرچه در سال 1997 فاش شد که نمونههای طلای این شرکت، قلابی هستند و همین باعث فروپاشی آن شد. با وجود این که فیلم بسیاری از جنبههای این داستان را دراماتیزه کرده، اما حقایق نهفته در ماجرا دستنخورده باقی ماند تا حرص و طمع حاکم بر بازار جهانی را به خوبی نشان دهد.
قطعا جنبه مهم فیلم "طلا" این نیست که بر اساس داستان واقعی شکل گرفته بلکه چگونگی سینماییکردن این داستان غمانگیزِ پیشپا افتاده اهمیت دارد. روایت فیلم، آمیزهای از طمع، سادهلوحی، تلاش برای بقا و خیانت است که رگههایی از شباهت با فیلمهای گنجهای سیرامادره، گرگ والاستریت و کمبود بزرگ در آن دیده میشود. هضم و درک اتفاقات فیلم کار سختی نیست.
مفهوم اسراف در خرج کردن به گونهای بیان شده که مثلا چگونه یک برندهی قرعهکشی لاتاری میتواند تمام جایزهاش را در یک چشم به هم زدن خرج کند. موفقیت کنی برای او مثل یک قمار میماند که خرجش از دخلش پیشی میگیرد. او معدن طلا را مثل چاهی بیپایان میدید و گمان میکرد خودش هم انگشتی همانند انگشت شاه میداس[1] دارد. هنگامی که ستارهی بختش رو به افول میرود، همدردی و دل سوزاندن برای این شخصیت که تعادل و میانهروی در کارش دیده نمیشود و خود مسبب سرنوشتش است، معنایی ندارد. شاید کنی از نبود طلا در معدن آگاه نباشد ولی تا زمانی که دیگر دیر میشود به خود زحمت پرسیدن سوالات حیاتی را که برای هدفش لازم است، نمیدهد.
«متیو مککانهی» دوباره نقشی با انرژی بالا را بازی کرده. حتی اگر بازی او نامزد اسکار نشود، میتوان اطمینان داشت که ارزش دیدن دارد. او هم مثل «کریستین بیل» هر نقشی را که قبول میکند با جان و دل برایش زحمت میکشد که منجر به خاص شدن آن شخصیت میشود. کنی مردی دمدمیمزاج است که بر خلاف بیخیالی زیادش نشانههایی از ذکاوت و حیلهگری در او دیده میشود. سایه پدرش بر زندگی او سیطره انداخته و هرگز فراموش نمیکند که قرار است جای چه کسی را پر کند. باید به گروه چهرهپردازی بابت کار فوقالعادهشان در ایجاد شباهت بین مککانهی و «کریگ تی.نلسون» تبریک گفت تا به وسیلهی این گریم هر چه بیشتر رابطهی پدر و پسری این دو نمایان شود (البته نلسون فقط در ابتدای فیلم حضوری کوتاه دارد).
فیلم "طلا" برای آمدن روی پرده، مدت زمان زیادی را منتظر ماند و طی این مدت کارگردانانی چون «مایکل مان» و «اسپایک لی» برای هدایت فیلم انتخاب شدند. در نهایت، «استفان گاهان» (سازنده سیریانا) فیلم را به سرانجام رساند. فیلم برخلاف لحن غیر یکنواختی که دارد، متقاعدکننده و معقول از آب درآمده؛ با وجود این که اتفاقات دو دهه پیش را بازگو میکند. فیلم "طلا" صحت دیدگاه «والتر هیوستون» در فیلم گنجهای سیرامادره را تصدیق میکند که میگوید: «من میدونم که طلا چی به سر روح انسان میاره.» فرقی نمیکند که در سال 1948 باشی یا 1997.
داستان فیلم در مورد یه خانواده ی متوسط که میخوان دخترکوچکشون رو برای شرکت در مسابقه ای شبیه "Miss universe" اونم با یه ون قدیمی و داغون به یه ایالت دیگه ببرن. خلاصه توی این راه هر بلایی که فکرش رو بکنید سرشون میاد و یک جور کمدی تلخی رو برای ما در اعتراض به این مسابقه و کلا مسائلی از این دست به نمایش میزارن.
شخصیت سازی عالی در این فیلم یکی از نقاط قوته فیلم به حساب مياد، خانواده تشکلیل شده از یه پدری که همه کار کرده برای موفقیت خودش و خانواده ش اما شکست خورده، مادری که نگران زندگی بچه هاش و برادری هست که به تازگی ورشکست شده و اقدام به خودکشی کرده، پسر خانواده که روزه ی سکوت گرفته و از همه کس متنفره، دختر خانواده که به همراه پدربزرگ معتادش داره خودش رو برای مسابقه آماده میکنه
طی فیلم امیدهای زیادی به وجود میاد بین افراد اما زندگی همیشه بر وفق مراد نیست، این امید ها همیشه هم به موفقیت و خوشی ختم نمیشن!
زندگی بالا و پایین خودش رو داره، این فیلم به بهترین روش ممکن زندگی و چالش هاش رو براتون به نمایش میذاره.
و اما یکی از چیزهایی که از این فیلم دلچسب با فیلم نامه ای شاهکار و بازی های چشم نواز میتونیم یاد بگیریم رو میشه در اتومبیل ون این خانواده خلاصه کرد.
ون وسط فیلم خراب میشه و تنها راه برای روشن شدنش اینه که در سراشیبی قرار بگیره و اعضای خانواده هلش بدن ???????? این عمل به نوعی سقوط و بدبختی و بازندگی رو در ذهن تداعی میکنه اما در ادامه شاهد بودیم که همین امر چقدر باعث شادی و دور هم بودن این خانواده شد و این لحظات جزو شاد ترین لحظات فیلم بودن در حالی که در ظاهر نباید چنین می شد
حتی در جایی از فیلم پدر بزرگ از آلیو بعد از هل دادن پرسید:"خوش گذشت" و آلیو با شادی پاسخ مثبت داد! پس میبینیم که بازنده بودن همیشه اونقدر هام بد نیست و بعضی وقتا خیلی هم خوش میگذره!!!
شاید فیلم عامه پسند نباشه، اما هنر سینما و حقیقت زندگی تو این فیلم موج میزنه، حقیقتی که همیشه توی فیلم ها یا پنهان شده یا درست بیان نشده! از دست ندید !
عصر امروز هنگامی که متوجه شدم فیلمی در مورد زندگی سرینیواسا رامانوجان ساخته شده است، خیلی خرسند شدم. این یکی از فیلمهایی است که میتواند یک عصر داغ و کسلکننده تابستانی را دگرگون کند و افقی تازه در برابر ما، برای آشنایی با مسائل و مشکلات نوابغ و آدمهای متفاوت، آشکار کند.
فیلم، محصول سال ۲۰۱۵ است و نامش «مردی که بینهایت را میدانست» است. فیلم را مت براون کارگردانی است.
دو هنرپیشه این فیلم بسیار مشهورند: اولی جرمی آیرونز است که قطعا نیاز به معرفی ندارد و دومی هنرپیشه اصلی فیلم میلیونر زاغهنشین –دو پتال– است.
فیلم داستان زندگی سرینیواسا رامانوجان – ریاضیدان مشهور هندی- را روایت میکند، او یک ریاضیدان خودآموخته بود.
او فـرزند یک مرد فقیر از اهالی شهر مدرس هند بود. در مدرسه قریحه ریاضی او آشکار شد و تصمیم گـرفت وارد کـالج بشود، اما در امتحان زبان انگلیسی موفق نـشد و بـنابراین نـتوانست به صورت آکادمیک تحصیل کند، ولی در همین اثـنا یک کتاب ریاضی خوب به دستش افتاد که خلاصهای از ۵ هزار تئوری ریاضی بود.
رامانوجان به زودی تمام محتویات کـتاب را تـوانست بـیاموزد و از آن پس خود شخصا در مقام فهم و کنجکاوی مسائل ریـاضی بـرآمد. در نـتیجه تحقیقات و تفکرات درونی و خودخواستهای که او بدون یاری دیگران انچام داد، رابطههای مهمی را در آنالیز ریاضی، نظریه اعداد، سریها و کسر مسلسل از خود بجای گذاشت.
به زودی او به یاری دوستانش، خواستار شناساندن خود به جامعه علمی ریاضی انگلستان برآمد. یکی دو استاد ریاضی نامههای او را بدون تعمق برگرداندند، تا اینکه در ژانویه سال ۱۹۱۳ نامه او به یک استاد ریاضی به نام جی اچ هاردی نوشت. همین استاد بود که متوجه نبوغ والای رامانوجان شد.
دریغ که مردی که آشنایان به دانش ریاضی او را با اعداد اول رامانوجن و تابع تتای رامانوجن میشناسند، در کل زندگی خود روایتگر اثر محدودکننده فقر بر زندگی ما انسانها بود. او در ۳۲ سالگی به دنبال ابتلا به سل و آمیبیاز کبدی درگذشت.
مفهوم تلاش کردن و نامید نشدن ،برنامه ریزی در همه ابعاد،مخصوصا برا ما ایرانی ها تقریبا فراموش شده..دیدن و خوندن این دست کارها میتونه تلنگر خوبی باشه که با دیدن این فیلم به اون دست پیدا میکنید .
طبق آمار وزارت بهداشت در سال 91 در کشور بیش از دو میلیون معتاد داشته ایم.به نظر باورناپذیر است.از هر 36-37 نفر یک نفر رقم قابل توجهی است.این درحالی است که خرید و فروش و حمل و حتی استعمال مواد مخدر در ایران مجازات های سنگینی در پی دارد.این مقدمه را از آن جهت می گویم که برای ما پدیده اعتیاد و در واقع وابستگی دارویی چندان پدیده غریبی نیست.به همین علت می توان کمی با موضوع فیلم نزدیکی داشت.دو میلیون احتمال وجود دارد که داستانی شبیه رنتون-اول شخص داستان- همین جا اتفاق افتاده باشد. Trainspotting با موضوع اصلی مواد مخدر شروع می شود.مونولوگی از راوی داستان با مضمون پوچی زندگی اولین چیزی است که توجه ما را جلب می کند.رنتون می گوید او زندگی پوچ را انتخاب نکرده و الان معتاد است و دلیل آن - دلیل مصرف هروئین- را نمی داند.می گوید دلیلی ندارد.ولی آیا ما به نداشتن دلیل قانع می شویم؟
"Trainspotting" را در کنار فیلمی مثل Requiem For a Dream"" اگر قرار بدهیم تفاوت های زیادی را با وجود موضوع مشترک مشاهده خواهیم کرد.اولین تفاوت شاید فضای غم و اندوه باشد.داستان سعی ندارد با ایجاد فضا ما را تحت تاثیر فرار دهد.داستان گفته می شود،بازیگران بازی می کنند و صحنه ها جلو می روند.بدون این که کسی ما را مجبور به تصمیم گیری و حکم دهی کند.در "Trainspotting" تصویر تاریک جامعه و انسان های معمولی و تاریکی معمولی آن ها را می بینیم بدون آن که امواجی از احساسات بیهوده ما را فرا بگیرد.من فکر می کنم دنی بویل به بهترین نحو آن چه را می خواسته به تصویر بکشد نشان ما می دهد.شاید در نهان فیلم پس از پرده ای از داستان که موضوع آن اعتیاد و مواد مخدر است پرده ای از زندگی را ببینیم.پرده ای ساده و بی ریا از انسان و آن چه زندگی می نامد.یک حقیقت محض.رنتون تصمیم به ترک می گیرد و نمی تواند ترک کند،تصمیم به ترک می گیرد و دوباره به سراغ مواد می رود.دوباره تصمیم به ترک می گیرد تا بتواند به زندگی برگردد.همان زندگی که خودش تحقیرش می کرده.این سلسه دوارِ تصمیمات شما را یاد چه چیزی می اندازد؟فیلم به همین ها اکتفا نمی کند.اعتیاد و زندگی تنها چیزی نیست که ما به آن ها فکر می کنیم.نحوه تفکر رنتون چیزهای بیشتری در خودش دارد.هر قسمتی از فکر رنتون می تواند فسمتی از فکر ما باشد.هرکدام از دوستانش می تواند یک حالت خاص فکری باشد.شخصیت پردازی فوق العاده به مانند آینه هایی است که در مقابل یک جسم گذاشته شده و هر کدام قسمتی از آن جسم را نمایان می کند.آن جسم چیست؟در نگاه کلی می تواند انسان باشد.انسانی که در قبال مسائلی مانند پول،فقر،افسردگی،سکس،اعتیاد و زندگی به شکل های مختلفی نمودار می شود.
به غیر از داستان،لهجه جالب-به نظر من شیرین - اسکتلاندی هم هست.صدای ایوان مک گرگور با لهجه اسکاتلندیش جذابیت بیشتری به داستان می دهد.
از زمان ساخت فیلم تا الان 21 سال می گذرد.به نظرم فیلم در این 21 سال خودش را حفظ کرده و هنوز ارزش دیدنش را دارد ولی در این مدت بسیاری از چیزها عوض شده.به دیالوگی از درون فیلم اشاره می کنم. ""Even drugs are changing .فیلم بدون شک یک محصول بی نقص است ولی بعد از گذر زمان اثر آن کم رنگ خواهد شد،هرچند بدون شک باقی خواهد ماند.ایده اصلی فیلم به عقیده من نیاز به یک نوآوری دارد.داستان دیگری که دوباره همان فکر را را برای ما متناسب با شرایط حال و روزمان بیان کند می تواند بسیار موثرتر باشد.با این حال توصیه می کنم حتما یک بار این فیلم را ببیند.
بازیگری و روند روایی داستان بی نقص است.به علاوه تنظیم آهنگ ها بر روی تصویر ها سکانس های جالبی را به وجود آورده است.دنی بویل کارگردان فیلم و تیم بازیگری همگی در آغاز راهی برای موفقیت در عرصه سینما بوده اند.فیلم هایی که بعدا توسط بویل ساخته شد مانند میلیونر زاغه نشین یا 127ساعت هم از تحسین شده های سینما هستند.جالب است که بدانید افتتاحیه المپیک هم به کارگردانی آفای بویل ساخته شده است.اگر هنوز فیلم را ندیده اید می توانید مطمئن باشید که یک کادر قوی شما را با جادوی تصویر آشنا خواهند کرد.
پ.ن:trainspotting اصطلاحی انگلیسی به معنی پیدا کردن رگ برای تزریق مواد است.معنی دیگر آن جمع آوری شماره قطارها و لوکوموتیو در خطوط راه آهن است.
روزی روزگاری در غرب (به ایتالیایی: C'era una volta il West) عنوان یک فیلم سینمایی حماسی ایتالیایی، محصول ۱۹۶۸ و در ژانر موسوم به وسترن اسپاگتی است. این فیلم توسط سرجیو لئونه برای کمپانی پارامونت ساخته شد.
ستارههای این فیلم عبارت بودند از: هنری فوندا که به عنوان بازیگر نقش منفی این فیلم، نقش یک شخصیت رذل را ایفا میکند، و چارلز برانسون در نقش مردی که به انتقام و کین خواهی از او برمی خیزد، ظاهر شدهاست. همچنین، جیسون روباردز در این فیلم نقش یک راهزن را بازی میکند، و کلودیا کاردیناله نیز در نقش زنی ظاهر شده که به تازگی بیوه شده و در یک خانه رعیتی اقامت میکند، وی در گذشته یک فاحشه بوده است. فیلمنامه این فیلم، توسط سرجیو لئونه و سرجیو دوناتی، و بر اساس داستانی از خود لیونه، برناردو برتولوچی، و داریو آرژنتو نوشته شدهاست. فیلمبرداری این فیلم، که به شیوه وایداسکرین، توسط تونینو دللی کوللی انجام گرفته و همینطور موسیقی متن آن، که توسط انیو موریکونه ساخته شده، از امتیازات فیلم شناخته میشوند.
در اروپا، فیلم موفقیت قابل توجهی بدست آورد و ضمن قرار گرفتن در فهرست فیلمهای پرفروش، برای چند سال در برخی از شهرهای اروپایی بر روی پرده بود. با این حال، این فیلم در سطح ایالات متحده، و در بین فیلمهای اکران شده در سال ۱۹۶۹، با واکنشهایی که عمدتاً منفی بودند، مواجه شد و با شکست شدید مالی همراه گردید. هرچند که این فیلم در حال حاضر و به طور کلی، به عنوان یک شاهکار سینمایی و نیز بعنوان یکی از بهترین فیلمهای ساخته شده در ژانر وسترن شناخته میشود.
روزی روزگاری در غرب، به خاطر جنبههای فرهنگی، تاریخی و زیباشناختی خود، در سال ۲۰۰۹ مورد توجه قرار گرفت و با ثبت آن توسط کتابخانه کنگره ایالات متحده، در فهرست فیلمهای دارای ثبت ملی، مقرر گردید که این فیلم، برای همیشه و همه زمانها، مورد حفظ و مراقبت قرار گیرد.
این فیلم در تهران پس از دوبله با عنوان داستان بزرگ غرب به نمایش درآمد.
«جیل مک بین» (کاردیناله) که گذشته ی مشکوکی در نیواورلیانز داشته، وقتی نزد خانواده اش باز می گردد، متوجه می شود همه کشته شده اند. او به تنهایی در مزرعه ی خانوادگی می ماند و پس از چندی با دو ششلول بند مرموز به نام های «هارمونیکا» (برانسن) و «شاین» (روباردز) آشنا می شود. قاتل خانواده او "فرانک" (فاندا)، برای مرد پولداری بهنام "مورتن" (فرتستی) کار میکند. "مورتن" با اطلاع از نقشه عبور خط آهن از منطقه، قصد تصاحب زمینهای ارزشمند "جیل" را دارد. "هارمونیکا" چند تن از مردان "فرانک" را میکشد، اما بهزودی جان خود او را نجات میدهد. در اینجا ، تعجب "جیل" برانگیخته میشود، اما "هارمونیکا" از دادن هر توضیحی امتناع میکند. تا اینکه راهآهن به زمینهای "جیل" میرسد و "فرانک" و "هارمونیکا" رودرروی هم قرار میگیرند. "هارمونیکا"، "فرانک" را با تیر میزند و پیش از مرگ به او میگوید که برادر کسی است که سالها پیش به دستش کشته شده است. حالا، "هارمونیکا" و "شاین"، "جیل" را ترک میکنند، اما در ضمن قول میدهند که روزی باز گردند...
درباره فیلم:
روزی روزگاری در غرب (به ایتالیایی: C'era una volta il West)، عنوان یک فیلم سینمایی حماسی ایتالیایی، محصول ۱۹۶۸ و در ژانر موسوم به وسترن اسپاگتی است. این فیلم توسط سرجیو لئونه برای کمپانی پارامونت ساخته شد. ستارههای این فیلم عبارت بودند از: هنری فوندا که به عنوان بازیگر نقش منفی این فیلم، نقش یک شخصیت رذل را ایفا میکند، و چارلز برانسون در نقش مردی که به انتقام و کین خواهی از او برمی خیزد، ظاهر شدهاست. همچنین، جیسون روباردز در این فیلم نقش یک راهزن را بازی میکند، و کلودیا کاردیناله نیز در نقش زنی ظاهر شده که به تازگی بیوه شده و در یک خانه رعیتی اقامت میکند، وی در گذشته یک فاحشه بوده است.
لئونه به دنبال موفقیت سه گانه ی پرآوازه ی «وسترن اسپاگتی» (به خاطر یک مشت دلار، 1964؛ به خاطر چند دلار بیش تر، 1965 و خوب، بد، زشت، (1966)، افسار گسیخته، وسترنی «هنری» عرضه می دارد. در صحنه پایانی این فیلم حماسی درخشان، جائی که خطآهن از دل صحرا عبور میکند تا تمدن و قانون را جایگزین خشونت و بدویت کند و دو قهرمان یاغی، زن را بهعنوان عنصر سازنده، در دل این دنیای جدید تنها میگذارند. پایان دنیای فیلمهای وسترن سنتی نیز رقم میخورد. وجوه هجوگونه فیلم، بهخاطر وجه حماسی غالبش نسبت به وسترنهای قبلی کمرنگتر است. میماند شیطنت لئونه در واژگون کردن نقش قهرمان نمونهای سینمای وسترن، فاندا. موسیقی فوقالعاده موریکونه، که برای هر یک از شخصیتهای اصلی یک تم متفاوت در نظر گرفته، بینظیر است. فیلمبرداری اسکوپ دلیکولی نیز خیره کننده بهنظر میرسد. استرود و ایلم در یک شوخی عالی با نیمروز (فرد زینهمان، ۱۹۵۲)، پیش از شروع عنوان بندی کشته میشوند. از بهترین بازیهای برانسن.
فیلمنامه این فیلم، توسط سرجیو لئونه و سرجیو دوناتی، و بر اساس داستانی از خود لیونه، برناردو برتولوچی، و داریو آرژنتو نوشته شدهاست .
فیلمبرداری این فیلم، که به شیوه وایداسکرین، توسط تونینو دللی کوللی انجام گرفته و همینطور موسیقی متن آن، که توسط انیو موریکونه ساخته شده، از امتیازات فیلم شناخته میشوند.
در اروپا، فیلم موفقیت قابل توجهی بدست آورد و ضمن قرار گرفتن در فهرست فیلمهای پرفروش، برای چند سال در برخی از شهرهای اروپایی بر روی اکران بود. با این حال، این فیلم در سطح ایالات متحده، و در بین فیلمهای اکران شده در سال ۱۹۶۹، با واکنشهایی که عمدتا منفی بودند، مواجه شد و با شکست شدید مالی همراه گردید. هرچند که این فیلم در حال حاضر و به طور کلی، به عنوان یک شاهکار سینمایی و نیز بعنوان یکی از بهترین فیلمهای ساخته شده در ژانر وسترن شناخته میشود.
روزی روزگاری در غرب، به خاطر جنبههای فرهنگی، تاریخی و زیباشناختی خود، در سال ۲۰۰۹ مورد توجه قرار گرفت و با ثبت آن توسط کتابخانه کنگره ایالات متحده، در فهرست فیلمهای دارای ثبت ملی، مقرر گردید که این فیلم، برای همیشه و همه زمانها، مورد حفظ و مراقبت قرار گیرد.
این فیلم در تهران، پس از دوبله با عنوان داستان بزرگ غرب به نمایش درآمد.
این فیلم در ۱۹۶۸ ساخته شد و ۴۸ ماه در پاریس اکران یافت زیرا در آنجا بار سیاسی گرفت و بوی مارکسیست و ضد سرمایه داری می داد . اما فیلم در باره مرگ است و چگو نگی روبرو شدن با مرگ . ساز دهنی زن ( چالرز برانسون ) به اتفاق یک خلاف کار بد نام از یک بیوه حمایت می کنند و د ر پایان سه ساعت فیلم پی به انگیزه ساز دهنی زن می بریم . ریتم فیلم بسیار کند است تا در هیجان فیلم شر کت کنیم. چهار نوع موسیقی برای چهار شخصیت پیش از آغاز فیلم برداری ساخته می شود و فیلم برای آن موسیقی ها بیان تصویری ایجاد می کند. سه ساعت فیلم بیش از ۱۵ صفحه گفت و گو ندارد و درنگ در صحنه ها به اتفاق موسیقی کار خود را می کنند. کلو دیا کاردیلانه در مصاحبه ای گفت که موسیقی در حین بازی او پخش می شد تا بازی ها بر اساس موسیقی متن فیلم باشد.
از این منظر انیمیشن «موانا» هیچجوره فیلم بدی نیست و پایهواساسی مسحورکننده برای کودکان داراست، با این تفاوت که «موانا» هم قدم در مسیری که بسیاری از فیلمهای جدید به تازگی در پیشگرفتهاند گذاشته است، در ظاهر و شمایلی کاملا متفاوت، جسور و حاضرجواب که هیچ سنخیتی با داستانهای پریان قدیمی که میشناسیم ندارد. یک سکانس بلند و کامل از فیلم فقط خرج بحثوجدل موانا با موجود نیم خدا و نیم انسان مائویی میشود که او را «شاهزاده خانوم» خطاب میکند؛ که بهجای نتیجهگیری آدم را به «خب که چی؟» میرساند. مگر یک شاهزاده خانوم با دختر رئیس قبیله بودن چه فرقی میکند؟ عملا فرقی نمیکند فقط از کلمهی متفاوتی استفاده شده. تنها تفاوت این دختر رئیس قبیله با شاهزادهخانومهای قبلی شاید نبود یک داستان عشقی این وسط باشد که آنهم احتمالا به عدم پذیرش ایدهی ازدواج کردن یک دختر شانزدهساله توسط مخاطب مدرن برمیگردد تا خلق و پرداخت کاراکترهای مؤنث با پیچیدگیهای بیشتر.
موانا: یک ماجراجویی بیخیال و الهامبخش دیگر از دیزنی
اما شاید بهتر باشد از اینها بگذریم و از داستان سرشار از شگفتی و فرح موانا غافل نشویم، داستانی با شالودهی داستانهای کلاسیک دیزنی که لبریز از جلوههای بصری خارقالعاده و شوخطبعی شیرین، ماجراجویی و یکسری آهنگ حسابی درگیرکننده و تومخبرو است.
moana-2016-movie-reviewدر جزیرهای که موانا در آن زندگی میکند همهچیز به رؤیا میگراید، رنگهای خیرهکننده و مناظر نفسگیر که دورتادورش را دریا فراگرفته، آبهایی باروح و زندگی که هم ازنظر فنی و هم هنری یک شاهکار محسوب میشود. با این اوصاف مردم قبیلهی موانا به دریا و بیگانگان اعتمادی نداشته و خود را محبوس جزیرهی خود کرده و به باقی دنیا کاری ندارند. با تمام این اوصاف موانا همچنان به سمت اقیانوس گرایش دارد و ظاهرا اقیانوس گرایش بیشتر به او دارد. او انتخابشده است، بهعنوان یک نماینده و برگزیده. دنیای پیرامون موانا، به فراخور سپری کردن دورهی نوجوانی، ناشناخته و مبهم جلوه میكند؛ تا جایی كه عقاید متزلزل و روبهزوال آدمهای اطرافش بستر لازم برای طغیان او علیه تکرار و روزمرگی را مهیا میسازد و همین شرایط کافی است تا بهمحض اینکه جزیره از حالت پرزندگی خود فاصله میگیرد و رو به فرسایش میگذارد با تشویق مادربزرگ غیرعادیاش دل به دریازده تا قلب ربودهشدهی جزیره را بازگرداند و مردمش را نجات دهد.
اولین مقصد او در این سفر یافتن مائویی است، یک خودنمای ازخودراضی که اصول و ادا و اطوار خاص خودش را دارد، منجمله دستور نگرفتن از یک دخترک حاضرجواب؛ اما در ادامه و در قلب اقیانوس موانا، مائویی و یک جوجه مرغ کودن باید با مشکلات و مصائب متعددی دست و پنجه نرم کنند. منجمله گروهی از راهزنان نارگیلی، یک خرچنگ زاهد گوشهنشین در کف اقیانوس و یک هیولای بدذات ماگمایی.
افسانهی موانا شیرین، فرحبخش، سرزنده و حماسی است، گرچه شخصیت جذاب و بامزهی دواین جانسون در قالب مائویی زیر بار تصویرپردازی و فیلمنامه لِه میشود. بهجایش موانا شخصیت فوقالعادهای از آب درمیآید؛ باروح، جسارت، انگیزه و البته صدایی دلنشین. موانا مکمل خوبی برای فهرست بلندبالای شخصیتهای قهرمان زن دیزنی است و یکی از شخصیتهایی خواهد بود که چه شاهزاده چه نه، دختران جوان بسیاری برای سالهای متمادی آن را تحسین خواهند کرد.
طبیعت مداخلهگر در موانا در قالب خالکوبی روی تن خدایان اعلام حضور میکند و فراتر از نقش ظاهری، بینش و منش رفتاری آنها را آشکار میسازد: اما هیچکدام از این خالکوبیها به شکل پُرتأکیدی مطرح نمیشود بلکه تشریح آن در دیالوگها، هویت و هدفمندی مؤثری به ساختار بصری فیلم بخشیده است. در تضاد با این خالکوبیها، موانا بهجای هرگونه تلاش ظاهری و تصنعی در همرنگ کردن خودش با طبیعت، یک دنیای آرمانی مبتنی بر روابط منطقی را در ذهنش جستوجو میکند و با شناخت کمیت و کیفیت علاقهی خود به طبیعت، بیشترین ارتباط عاطفی ممکن را با آنها برقرار میسازد.
موانا دیزنی را روی دور انیمیشنهای موزیکال بینظیر نگه میدارد
گفتن این حرف برای من سخت است اما باید اعتراف کنم که کمپانی والت دیزنی دوباره موفق ظاهر شده است. هیچ دلیلی وجود نداشت که فکر کنیم موانا اثری متوسط از آب درخواهد آمد، موانا هوشمندانه در زمان مناسب و در جای مناسب عرضهشده و به همین دلیل توانسته چنین از پلههای موفقیت بالا برود و دل تماشاگران و منتقدان را یکجا به دست بیاورد. اوایل امسال بود که دیزنی با زوتوپیا دل بسیاری را برد و جیب خود را حسابی پر کرد حالا جایزهی اسکاری که برای انیمیشن «یخبسته» «Frozen» شکار کرد بماند، بنابراین حالا که انتظارات از این کمپانی اینقدر بالا رفته، سخت است تردید نکنیم که آیا دوباره اثری درخشان ارائه خواهد کرد یا نه؟ خب ظاهرا جواب این سؤال یک بلهی بلند و رسا است چون انیمیشن موانا یک ماجراجویی جادویی، هیجانانگیز و الهامبخش دیگر لبریز شده از آهنگهای تومخبرو، شخصیتهای دوستداشتنی و لحظاتی که واقعا آدم را تحت تأثیر قرار میدهند از کار درآمده است.
آهنگهای درگیرکننده با شخصیتهای تودلبرو موانا را به پیش میراند
در ابتدا قرار بود اسم فیلم را به نام «مائویی» نیمه خدای با هیکلی سرتاسر خالکوبی بگذارند. داستانها و افسانههای قدیمی که از این شخصیت تعریف میکنند اولین چیزی بود که چشم سازندگان فیلم را گرفت؛ اما سرآخر تصمیم بر این شد شخصیت محوری داستان دختری کمسنوسال باشد تا به ماجراجویی این دو در میان اقیانوس پویایی و تضاد بخشد که خب از این منظر خیلی خوب هم جواب داده است.
moana-2016-movie-review-pelanmoviesجدا کردن شخصیت و یا آهنگ موردعلاقهتان از میان شخصیتها و آهنگهای انیمیشن موانا بسیار سخت خواهد بود چون همهچیز عالی و حسابشده، مسحورکننده و شدیدا فرحبخش کار شده است. موانا در قالب یک شخصیت پروتاگونیست قدرتمند ظاهر میشود که بهدنبال یافتن انگیزه و هدف خویش است، بااینحال اما همچنان حس قدرتمندی از خودآگاهی در او موج میزند که او را از باقی شخصیتهای زن در حال فزونی دیزنی متمایز میسازد. ترکیب موانا و مائویی هم خیلی خوب جواب داده و این دو با ظرافتی باورنکردنی باهم جفت میشوند. شاید در ابتدا رابطهی اجباری و شخصیت لوده و حاضرجواب آنها بیشتر بهچشم بیاید اما خوشقلبی و شفقت بسیاری آن را همراهی میکند چونکه کاملا مشخص است این دو شخصیت به یکدیگر نیاز دارند. شاید به نظرتان مائویی کلید حل تمامی مشکلات به نظر برسد اما او در کمال تعجب یک قهرمان پر عیب و نقص است و شکی باقی نمیماند که بدون ثابتقدمی و انگیزهی موانا راه بهجایی نمیبرد. آنها بهخوبی یکدیگر را کامل میکنند و روایت داستان را پیش میبرند و جنبههای جدیدی به شخصیت هر دو در این مسیر اضافه میشود.
بدون شک موانا و مائویی شخصیتهای محوری و کلیدی داستان هستند و شایستهی جزئیات و پرداخت بیشتری نیز میباشند، بااینوجود اما شخصیتهای مکمل و فرعی داستان نیز با ظرافتی تمام و کمال کارشدهاند. از میان آنها شخصیت موردعلاقهی من خرچنگ کودن و بیمغزی است که هرکاری میکند نمیتواند از خرابکاری فاصله بگیرد.
آهنگ «You’re Welcome» بهاحتمالزیاد آهنگ موردعلاقهی بسیاری از مخاطبین خواهد شد اما همانطور که گفتم سخت است پیشبینی کنیم بعد از پایان فیلم کدامیک از آهنگهای اجراشده در انیمیشن موانا را ناخودآگاه زمزمه خواهید کرد چونکه تکتک آهنگهای گنجاندهشده در فیلم بلااستثنا با مفهوم و تومخبرو هستند.
انیمیشنی به همان سبک و سیاق همیشگی دیزنی که حالتان را سر جا میآورد
با توجه به این موارد، میتوان موانا را تجربهای لذتبخش در اجرای یک روایت کلاسیک دانست که برخلاف دو فیلمهای قبلی دیزنی که بیشتر از طرف کودکان مورد استقبال قرار میگرفتند، میتواند ارتباط مؤثری با مخاطب نوین و امروزی نیز برقرار کند. شاید انیمیشن موانا داستان مشابهی را در مقایسه با باقی آثار دیزنی دنبال کند اما بدون تردید مثبتاندیشی و انرژی که در این داستان موج میزند آن را به یک تجربهی بیخیالنشدنی بدل میسازد. درست است كه موانا به تركیبی متعادل از «شاهزاده» و «غیرشاهزاده» رسیده اما در نگاه كلی همچنان متمایل به سنت است و به همین دلیل طرفداران سنتی و قدیمی دیزنی تا این حد از آن استقبال كردهاند. فعلا زود است نتیجهگیری کنیم که فیلم بازخورد قدرتمند مشابهی «یخبسته» را تجربه خواهد کرد یا نه اما اگر دیزنی توانسته با فروش عروسکهای موانا پول پارو کند و یکسری آهنگ را تا مدتها در ذهنتان نگاه دارد، باید گفت شانس این اتفاق بسیار بالا است. موانا فیلمی در مدح منحصربهفردی و متمایز بودن، فرهنگ، خانواده و شادیِ بکر است که این روزها بسیار کم پیدا میشود …
جی کی رولینگ ، خالق سری داستانهای « هری پاتر » می باشد که پس از انتشار این داستان ثروتی هنگفت نصیبش شد که زندگی او را برای همیشه تغییر داد. سالها بعد، وی پذیرفت تا اقتباسی سینمایی از کتابش انجام شود که آن آثار نیز تبدیل به پرفروش ترین های تاریخ سینما شدند و طرفداران کتاب به خوبی از آن استقبال کردند. پس به اتمام رسیدن داستان « هری پاتر » طرفداران رولینگ منتظر رونمایی از داستان جدیدی از وی بودند که آن داستان هم اکنون با نام « جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آن ها » منتشر شده و داستان آن پیش از اتفاقات دنیای « هری پاتر » رخ می دهد.
با اینحال اینبار رولینگ برای اقتباس سینمایی از داستان جدیدش خیلی صبور نبوده و بلافاصله چراغ سبز برای ساخته شدن اولین قسمت از چندگانه جدیدش را نشان داد. البته وی شرطی هم برای تهیه کنندگان گذاشت و آن اینکه فیلمنامه اثر را خودش به رشته نگارش درآورد و پیشنهاد او نیز بلافاصله پذیرفته شد تا فیلمنامه سینمایی نیز توسط خود او به رشته نگارش درآبد و مشخصاً انتظار می رود در اینصورت تسلط بیشتری بر جزئیات داستان شگل بگیرد.
متفقین" فیلمی دربارهی جنگ جهانی دوم است که تمام کنشهای فیلم دور از خط مقدم جنگ رخ میدهد. چه در کافهها یا سالنهای انتظار چه در خیابانهای بمبارانشدهی لندن، شخصیتهای داستان با مشکلات و رنجهایی مواجه میشوند که زندگیِ دور از درگیری نظامی را تشریح میکند. "متفقین" چیزی بیشتر از یک فیلم جنگی جاسوسی و هیجانانگیز است؛ تلاش کرده تا شبیه رمانهای «لِن دیتون (نویسنده انگلیسی)» بنماید و البته تصویری غنی و پرجزئیات از آن دوره که در عین حال داستانی خیالی از دسیسههای پنهانی، جاسوسی و خیانت را بازگو میکند. کلیت فیلم خوب است اگرچه رابطهی مرکزی شخصیتهای فیلم میتوانست دقیقتر و بهتر پرداخته شود. حس اجبار و ناگزیری که در نصفهی دوم فیلم پیش میآید کمی مشکل دارد.
با ادای دینی به فیلم کلاسیک ماندگار هامفری بوگارت در سال 1942، یکی از صحنههای ابتدایی "متفقین" در کازابلانکا و در مکانی که بیشباهت به «کافهی ریک» نیست، اتفاق میافتد. به نحوی که حتی از دیدن بوگارت یا کلود رینس در آنجا یا خواندن ترانهی «همانطور که زمان سپری میشود» با صدای بلند حضّار شوکه نخواهیمشد. در این مکان، «مکس واتان (برد پیت)» افسر جاسوس کانادایی با مبارز مقاومت فرانسوی به نام «ماریان بوسهژو (ماریون کوتیار)» دیدار میکند. این دو تحت پوشش ظاهریِ یک زوج متاهل که از آزادی خود در شهری مراکشی لذت میبرند، توطئهی ترور یک سفیر آلمانی را در سر میپرورانند. با وجود خطراتی که نقشه را تهدید میکند (مکس احتمال به ثمررسیدن آن را 60 به 40 عنوان میکند)، اضطراب و هیجان موقعیت باعث ایجاد جرقّهای از عشق میان این دو میگردد. آیا حسی عاطفی در خلال یک ماموریت حساس میتواند این دو را به سلامت به خانه بازگرداند؟ و آیا پس از این ماموریت و شعلههای جنگی که هنوز زبانه میکشد، یک شغل امن اداری میتواند مکس را از اتفاقاتی که ریشه در ماموریت کازابلانکا دارد محافظت کند؟
«رابرت زمیکس» کارگردان، تجربههای سینمایی و نوآوریهای زیادی را در طول سابقهی هنری پربار و متنوعش از سر گذرانده. عناوینی چون «بازگشت به آینده»، «چه کسی برای راجر خرگوشه پاپوش دوخت»، «فارست گامپ»، «تماس» و «دور افتاده» ادعای قصهگویی عالی او و قرارگرفتن در لیست درجهیکهای هالیوود را تصدیق میکنند. "متفقین" جزو فیلمهای خوب اوست که البته چندان پیشگام و خاص به چشم نمیآید ولی حداقل از جلوههای ویژه به نحوی مطلوب برای به تصویرکشیدن جزئیات آن دوره استفاده کرده. اگر بخواهیم نگاهی کلی به کارنامهی زمیکس بیفکنیم، بعید است بتوان "متفقین" را جزو آثار ماندگار او دانست.
شاید "متفقین" جذبهی لازم برای هیاهوی اسکار را نداشته باشد، اما آنقدر خوب است که بدون تبلیغات هم بتواند مردم را به سینماها بکشاند. میتوان گفت فیلمهایی همانند این که دو ساعت سرگرمی خالصند و از بازیگرانی جذاب، لوکیشنهایی عجیب و سراسر احساس و تعلیق بهرهمندند، در یک یا دو دههی پیش به شدت جلب توجه میکردند اما از آن زمان تاکنون تجارت سینما بسیار فرق کرده. "متفقین" یک فیلم بزرگ نیست اما به قدری بامهارت و زیبایی ساخته شده که لیاقت دیدهشدن را دارد. متاسفانه، عملکرد ضعیف در گیشه، میتواند تعداد این فیلمها را که تداعیگر دوران کودکی هالیوود است، کاهش دهد.
مرد سیندرلایی (Cinderella Man) فیلمی به کارگردانی ران هاوارد در ژانر درام محصول کشور آمریکا در سال ۲۰۰۵ است که بازیگرانی همچون راسل کرو، رنی زلوگر، پل جیاماتی، بروس مکگیل و کریگ برکو در آن به ایفای نقش پرداختهاند.
فیلم، داستان زندگی بوکسور افسانه ای آمریکایی به نام جیمز جی براداک را نشان میدهد. او که از شکست ناپذیرترین بوکسورهای تاریخ بوده، در دوره ای و پس از آسیب دیدگی و البته وارد شدن به سالهای آغازین دهه ۱۹۳۰ میلادی (سالهای رکود وحشتناک اقتصادی در آمریکا) دچار مشکلات بسیاری میشود.
براداک مردی است که پس از تحمل سختی ها دوباره برخاست مانند رویاها مانند سیندرلا، یک «مرد سیندرلایی»… آنگونه که لقبش بود.راسل کرو، هنرپیشه ای که دیگر دنبال واژه ها نمیگردم تا بازیش را توصیف کنم، در این نقش می درخشد و به خوبی سیمای بوکسوری که حتی یک بار هم «ناک اوت» نشد و خارج از رینگ، یک همسر باوفا و یک پدر مهربان بود که تحت هر شرایطی میکوشید به خانواده اش عشق بورزد و البته راه درست را انتخاب کند، تصویر میکند.
پس از «یک ذهن زیبا» این دومین همکاری راسل کرو و ران هاوارد نیز هست.جالب است بدانید که خود راسل کرو این نقش را از همه نقش هایی که تاکنون بازی کرده، بیشتر دوست دارد. نقشی که برایش ۲۵ کیلوگرم وزن کم کرد، چند بار دندانش شکست، به خاطر آسیب دیدگی بیهوش شد و حتی به دلیل جابجایی شانه اش، فیلمبرداری ۲ ماه متوقف شد!
اگر میخواهد ۲ ساعت و نیم از یک فیلم لذت ببرید، حتما «مرد سیندرلایی» را ببینید. صحنه هایی هست که با براداک بغض گلویتان را میگیرد و هنگام پیروزیش، انگار خودتان پیروز شده اید ؛ این فیلم اثری است که به شما درس زندگی خواهد داد .
دست نیافتنیها ( Intouchables) فیلمی به کارگردانی مشترک الیور ناکاشه و اریک تولدانو است که در سال ۲۰۱۱ در فرانسه ساخته شده است.
کمدی درام «Intouchables» اقتباسی از یک داستان واقعی است و قصۀ زندگی نویسندۀ اشراف زاده ای به نام فیلیپ پوتزو دی بورگو را بازگو می کند که در اثر سقوط با چتر معلول می شود و برای پرستاری از خود یک مرد جوان سیاهپوست را استخدام می کند.
او که مردی بدخلق است، تا پیش از پرستاران بسیاری را جواب کرده و به گفته مدیر خانه اش، بسیاری از پرستاران بیش از یک هفته نتوانسته اند دوام بیاورند. با این حال این پسر سیاه پوست که از جوان های حاشیه نشین پاریس بوده و سابقه سرقت و شش ماه حبس را دارد، به گونه ای متفاوت پرستاری می کند و به نوعی، آقای اشراف زاده را «اهلی» می کند.
فیلم بطور مداوم تفاوت های دو قشر را به چشم می کشد ولی ابدا قصدش نقد اجتماعی یا چیزی شبیه آن نیست بلکه فقط می خواد شما را بیشتر به عمق این دوستی بکشاند و مفهوم ساده این دوستی را برایتان لذت بخش تر کند.
جدا از طنز گذرای فیلم که متشکل از شوخی های بامزه و گاه و بی گاه دریس و متلک پرانی های او است، فیلم از یک طنز کلی جالب بهره می برد که بجای تزریق ناگهانی، قدم قدم به مخاطب القا می شود و تمام فیلم را می پوشاند.
در کنار فیلمنامه و کارگردانی قابل تحسین این کمدی-درام که مملو از نگاه های خلاقانه و دست اول است، بازیهای درخشان زوج «فرانسوآ کلوزه» بازیگر نقش مرد اشراف زاده و «عمر سی» بازیگر نقش سیاه پوست، سهم بسیار بالایی در ریتم مناسب این فیلم داشته و تضاد این دو شخصیت به مدد تغییر رفتار نامحسوس و آهسته آهسته شان بدون آنکه برای مخاطب ناملموس و غیرطبیعی جلوه کند، به رفاقت و دوستی عمیقی مبدل می شود که تماشاچی نه تنها باورش می کند که حتی هم ذات پنداری با شخصیت ها دارد.
موسیقی فیلم بهترین موسیقی سال قبل است. موسیقی با نفوذ در کالبد فیلم تبدیل به یکی از المان های اصلی در ایجاد حس در تماشاگر می شود. در دقایق نهایی که فیلم تا حدی از کمدی فاصله می گیرد و بیشتر بر درام متمرکز می شود موسیقی نقشی عجیب ایفا می کند و نهایت تاثیر را بر مخاطب می گذارد.
حتماً این فیلم زیبا و تأثیرگذار را ببینید. داستان آنچنان با احساسات آدم بازی می کند که چشم برداشتن از فیلم، تقریباً کار غیرممکنی ست. صحنه های جذاب و در عین حال بامزه، همراه با بازی های فوق العاده ی دو بازیگر اصلی، باعث می شوند فیلم به ورطه ی احساسات گراییِ بی دلیل نیفتد و به همین علت وقتی تمام می شود، شخصیت ها تا مدت ها همانطور زنده و جاندار، در ذهنمان به زندگی ادامه می دهند.