کنی ولز (متیو مککانهی)، یک کاشف از جان گذشته با یک زمین شناس همکار میشود و با هم به سفری ماجراجویانه به سمت جنگل های ناشناخته اندونزی میروند تا مقداری طلای کشف نشده را پیدا کنند...
هالیوود تاکنون داستانهای زیادی دربارهی ثروتمندشدن انسانهای ندار به تصویرکشیده. تقریبا میتوان گفت از زمان خلقت سینما تاکنون چنین داستانهایی را در فیلمهای سینمایی دیدهایم و البته مردم آنها را دوست دارند چرا که دیدن یک آدم عاطل و باطل که با آمیزهای از شانس و سختکوشی به موفقیت میرسد به خودی خود جذاب است. این رویای همهی ماست که فیلم "طلا" به خوبی از آن استفاده کرده. اما این فیلم تنها تاریخچهای از به ثروت رسیدن «کِنی ولز (متیو مککانهی)» این مدیرعامل کمپانی حفاری نیست؛ بلکه روند سینوسی فقر، ثروت، فقر، ثروت، فقر، (ثروت؟) را در زندگی او کالبدشکافی میکند.
البته این قصهی نهچندان منسجم، خیلی طولانی نیست. داستان فیلم بر اساس وقایع حقیقیست. در سال 1993، شرکت حفاری کانادایی Bre-X منطقهای را در بوسانگ اندونزی خرید. 2 سال و نیم پس از خرید منطقه، این شرکت اعلام کرد که به جستجوی مقدار زیادی طلا پرداخته (که متعاقبا توسط کارشناسان تایید شد). Bre-X موجودی خود را روز به روز افزایش داد و در عرض 6 ماه سفارشات بسیار بیشتری نسبت به گذشته دریافت کرد. اگرچه در سال 1997 فاش شد که نمونههای طلای این شرکت، قلابی هستند و همین باعث فروپاشی آن شد. با وجود این که فیلم بسیاری از جنبههای این داستان را دراماتیزه کرده، اما حقایق نهفته در ماجرا دستنخورده باقی ماند تا حرص و طمع حاکم بر بازار جهانی را به خوبی نشان دهد.
قطعا جنبه مهم فیلم "طلا" این نیست که بر اساس داستان واقعی شکل گرفته بلکه چگونگی سینماییکردن این داستان غمانگیزِ پیشپا افتاده اهمیت دارد. روایت فیلم، آمیزهای از طمع، سادهلوحی، تلاش برای بقا و خیانت است که رگههایی از شباهت با فیلمهای گنجهای سیرامادره، گرگ والاستریت و کمبود بزرگ در آن دیده میشود. هضم و درک اتفاقات فیلم کار سختی نیست.
مفهوم اسراف در خرج کردن به گونهای بیان شده که مثلا چگونه یک برندهی قرعهکشی لاتاری میتواند تمام جایزهاش را در یک چشم به هم زدن خرج کند. موفقیت کنی برای او مثل یک قمار میماند که خرجش از دخلش پیشی میگیرد. او معدن طلا را مثل چاهی بیپایان میدید و گمان میکرد خودش هم انگشتی همانند انگشت شاه میداس[1] دارد. هنگامی که ستارهی بختش رو به افول میرود، همدردی و دل سوزاندن برای این شخصیت که تعادل و میانهروی در کارش دیده نمیشود و خود مسبب سرنوشتش است، معنایی ندارد. شاید کنی از نبود طلا در معدن آگاه نباشد ولی تا زمانی که دیگر دیر میشود به خود زحمت پرسیدن سوالات حیاتی را که برای هدفش لازم است، نمیدهد.
«متیو مککانهی» دوباره نقشی با انرژی بالا را بازی کرده. حتی اگر بازی او نامزد اسکار نشود، میتوان اطمینان داشت که ارزش دیدن دارد. او هم مثل «کریستین بیل» هر نقشی را که قبول میکند با جان و دل برایش زحمت میکشد که منجر به خاص شدن آن شخصیت میشود. کنی مردی دمدمیمزاج است که بر خلاف بیخیالی زیادش نشانههایی از ذکاوت و حیلهگری در او دیده میشود. سایه پدرش بر زندگی او سیطره انداخته و هرگز فراموش نمیکند که قرار است جای چه کسی را پر کند. باید به گروه چهرهپردازی بابت کار فوقالعادهشان در ایجاد شباهت بین مککانهی و «کریگ تی.نلسون» تبریک گفت تا به وسیلهی این گریم هر چه بیشتر رابطهی پدر و پسری این دو نمایان شود (البته نلسون فقط در ابتدای فیلم حضوری کوتاه دارد).
فیلم "طلا" برای آمدن روی پرده، مدت زمان زیادی را منتظر ماند و طی این مدت کارگردانانی چون «مایکل مان» و «اسپایک لی» برای هدایت فیلم انتخاب شدند. در نهایت، «استفان گاهان» (سازنده سیریانا) فیلم را به سرانجام رساند. فیلم برخلاف لحن غیر یکنواختی که دارد، متقاعدکننده و معقول از آب درآمده؛ با وجود این که اتفاقات دو دهه پیش را بازگو میکند. فیلم "طلا" صحت دیدگاه «والتر هیوستون» در فیلم گنجهای سیرامادره را تصدیق میکند که میگوید: «من میدونم که طلا چی به سر روح انسان میاره.» فرقی نمیکند که در سال 1948 باشی یا 1997.
کتنیس دو بار از «بازیهای مرگبار» جان سالم به در برده اما همچنان در امان نیست. «کنگره» عصبانی و به دنبال انتقام است، آنها فکر میکنند کتنیس باید تاوان ناآرامیها را بپردازد و از آن بدتر، رئیس اسنو به صراحت گفته که هیچکس در امان نیست، نه خانواده کاتنیس، نه دوستانش و نه مردم «منطقه 12» …
«گراهام هس» (گیبسن) پس از مرگ همسرش به اتفاق برادرش، «مریل» (فینیکس)، پسرش، «مورگان» (کالکین) و دخترش، «بو» (برسلین)، در مزرعه ای زندگی می کند. وقتی دایره های بزرگی در کشتزارهای «هس» پدیدار می شوند، او ابتدا این قضیه را پای مردم آزارهای محلی می گذارد. اما خیلی زود آشکار می شود که این پدیده مربوط به موجودات فضایی خبیثی است که به کره ی زمین هجوم آورده اند
یک پیغام رمزگذاری شده از گذشته ی باند، به وی سرنخی از گروه تروریستی مخوفی به نام SPECTRE میدهد. باند به دنبال کشف و نابودی این گروه رفته و در این حال نیز مشکلات سیاسی زیادی برای زنده و فعال نگه داشتن سرویس مخفی انگلستان دارد...
این فیلم دربارهٔ یک سفینه فضایی است که هزاران نفر را به سیارهای دور دست میبرد، اما یکی از محفظههای خوابش ایراد دارد و در نتیجه یکی از مسافران ۹۰ سال زودتر از موعد مقرر از خواب برخواسته و وقتی میبیند که به تنهایی در حال پیر شدن و مردن است تصمیم میگیرد مسافر دیگری را نیز بیدار کند…
ایالات متحده با کمک کشور های دیگر گروهی از یاغی های حرفه ای و آموزش دیده را جمع آوری میکند تا برای ترور یک دیکتاتور به آمریکای جنوبی بروند. اما این گروه در حین این ماموریت مجبور می شوند نه تنها با دیکتاتور بلکه با دولت نیز...
بعد از اینکه گروه کار به ظاهر راحتی را برای آقای چرچ (بروس ویلیس) انجام می دهند، متوجه می شوند که نقشه شان به خطا رفته و یکی از افراد خودشان توسط رقیب پول پرستشان، ژان ویلین (ژان کلود ون دم)، کشته می شود. آنها آماده می شوند تا به سرزمینی وحشی بروند، با نام های جدیدشان، بیلی بچه (لیام همسورث) و مگی (یو نان)- تا هم جلوی اسلحه ای خطرناک را بگیرند و هم انتقام خون برادرشان را بستانند...
دنیا در حال نابودست و یک مرد تنها از میان امریکا به سوی مقصد خود می رود که در راه خود با دشمنانش می جنگد تمام مشکلات را پشت سر هم می گذارد برای نجات دادن آخرین کتاب باقی مانده…