سکانس افتتاحیهی «سنگ جادو» یکی از بهترین سکانسهای این مجموعه و جزو دو-سه سکانس موردعلاقهی من در کل این مجموعه است
یکی از مهمترین وظایف فیلمهای فانتزی این است که تماشاگران را طوری به درون دنیای منحصربهفردشان وارد کنند که آنها در عین شگفتزده و کنجکاو شدن، آن را باور کنند و این سکانس در این رسیدن به هر دوی آنها موفق است. فیلم با همین یک سکانس به کسانی که اصلا هیچ اطلاعاتی دربارهی دنیای «هری پاتر» ندارند، نشان میدهد که قرار است با داستان متفاوتی دربارهی جادوگران و ساحران روبهرو شوند. برخلاف باور عمومی مردم از نمایش سنتی جادوگران که آنها را در دنیاهای تماما فانتزی و با قیافههای عجیب و غریب به یاد میآورند، اینجا فیلم در دنیای «واقعی» آغاز میشود. دنیای واقعیای که ظاهرا جادو در آن وجود دارد و برای عدهای یک افسانه نیست و اینجاست که ناگهان جادو در فیلم از واقعیت هم واقعیتر میشود. از اینجا به بعد هروقت یک اتفاق جادویی میافتد، همهچیز شگفتانگیزتر از معمول احساس میشود. چون ما میدانیم که این اتفاقات در یک دنیای دور از دسترس و بیگانه نمیافتد، بلکه در همین دنیای واقعی و پشت گوش خودمان است.
«سنگ جادو» شاید در فهرست ردهبندی بهترین قسمتهای «هری پاتر» در جایگاههای آخر قرار بگیرد، اما وقتی آن را براساس وظیفهای که به عنوان آغازکنندهی یک مجموعه داشته بررسی میکنیم، در جایگاه بالایی در مقایسه با بسیاری از فیلمهای اول مجموعههای بلاکباستری این روزها قرار میگیرد. بزرگترین آفت قسمتهای اول همیشه این بوده که سعی میکنند به هر ترتیبی که شده تماشاگران را برای دیدن دنبالهها متقاعد کنند و در تلاش برای این کار از انجام وظیفهی اصلیشان که روایت یک داستان است باز میمانند. «سنگ جادو» اصلا در این زمینه شتابزده نیست و سعی نمیکند با چپاندن سکانس غیرمنطقیای در اوایل فیلم، یقهی تماشاگران را بهطور اشتباهی بچسبد. در عوض به آرامی وقت میگذارد و ریتم شمرده شمردهاش را حفظ میکند. در نتیجه بهترین لحظات این فیلم زمانهایی هستند که فیلم در حال معرفی کردن دنیایش است. دقیقا برعکس اکثر فیلمهای فانتزی امروز که معرفی دنیاهایشان به بدترین شکل ممکن صورت میگیرد.
اینطوری به محض اینکه به سکانس ورود به کوچهی دیاگون میرسیم، احساس میکنیم که فیلم بدون اینکه خودمان متوجه شویم، ما را به درون دنیای کاملا جدیدی منتقل کرده است. فیلم سعی نمیکند به زور تماشاگر را شگفتزده کند، بلکه فقط کارش را به درستی انجام میدهد. در نتیجه وقتی قدم به درون کوچهی پررفت و آمد و ویکتوریایی دیاگون میگذاریم، ما هم به اندازهی هری از دیدن جغدها و خفاشها و قورباغهها شگفتزده میشویم و چشمهای ما هم به اندازهی هری از دیدن جاروی نیمبوس ۲۰۰۰ و ورود به بانک جادوگری گرنگاتس از تعجب گرد میشود. مهم نیست چندبار فیلم را تماشا کردهاید و در چه سن و سالی هستید، هنوز هم چیزی دربارهی کوچهی دیاگون و معماری ویکتوریاییاش با ساختمانهای کهنهی کج و کوله و خیابانهای سنگفرشیاش وجود دارد که قند توی دل آدم آب میکند. این معماری خیلی خیلی اهمیت دارد. دنیای مخفی جادوگران با اینکه در قلب لندن قرار دارد، اما حاوی حالوهوای خاص خودش است و این کاری کرده تا فضای آن همیشه تازه و درگیرکننده باقی بماند. شاید معماری دنیای مدرن سال به سال کهنه شود، اما ترکیبی از زیباشناسی تاریخی و فانتزی نمیشود و البته کولومبوس هم فقط با انداختن نیمنگاهی به این کوچهی جادویی، ما را برای دیدن بخشهای بیشتری از آن، مجبور به بازگشت میکند.
دومین عنصری که فیلمهای «هری پاتر» را موفق کرده و از همان قسمت اول هم با قدرت حضور دارد، قرار دادن کاراکترها در کانون توجه است
دومین عنصری که فیلمهای «هری پاتر» را موفق کرده و از همان قسمت اول هم با قدرت حضور دارد، قرار دادن کاراکترها در کانون توجه است. شخصیت هری پاتر، شخصیت پیچیدهای نیست و در واقع از کهنالگوی قهرمان بیپدر و مادر و بدبختی که سرنوشتش به عنوان یک قهرمان تمامعیار نوشته شده پیروی میکند. اما خیلی طول نمیکشد که ما موقعیت او را درک میکنیم و همزمان به موقعیت او قبطه میخوریم و با او همدردی میکنیم. حتی قبل از اینکه او پا به هاگوارتز، بهترین مدرسهی سحر و جادوگری بگذارد، همه با شنیدن اسم او شوکه میشوند و از او به عنوان تنها کسی یاد میکنند که در مقابل نفرین «کسی که نباید اسمش را آورد» زنده مانده است و چگونه میتواند به چنین کسی حسودی نکرد!
سوار شدن در یک قطار کلاسیک و آشنایی با هرمیون گرنجر (اما واتسون) و ران ویزلی (راپرت گرینت) همانا و تشکیل تیم سهنفرهی آنها و گشتوگذارشان در محیط و سالنها و راهروها و تالارها و اتاقهای مخفی هاگوارتز در جستجوی کشفِ رازِ سنگ جادو هم همانا. اگرچه از ابتدا به نظر میرسد این سنگ جادو اهمیت فراوانی دارد، اما چیزی که بیشتر از رازِ این شی اسرارآمیز اهمیت دارد، جر و بحث و فضولی این سه کاراگاه نوجوان در مدرسه است و در این میان فیلم آنقدر دارای صحنههای بصری جذاب (مثل پلههای جابهجاشونده، تابلوهای متحرک، آبنباتهای چندمزه، بازی کوییدیچ، کلاسهای درس و خیلی چیزهای دیگر) و کاراکترهای جالب است که سنگ جادو در ردهی آخر اهمیت قرار میگیرد و چیزی که بیشتر از همه توجه مخاطب را در طول فیلم جلب میکند، کشفهای این تازهواردان است که درست مثل تماشاگران کنجکاو، با ولع این دنیای جدید را تا آنجا که میتوانند زیر و رو میکنند.
اگر «هری پاتر» به «هری پاتر» تبدیل شده، تمامیاش از صدقه سری پرداخت کافی به کاراکترهایش است. دنیاهای به مراتب شگفتانگیزتری هم وجود داشتهاند و دارند و هرساله توسط هالیوود معرفی یا بازمعرفی میشوند، اما چرا فقط دنیای رولینگ به چنین جایگاهی دست پیدا کرد؟ شخصیت، شخصیت و بازهم شخصیت. اولویت داشتن شخصیت به هرچیز دیگری در این فیلمها از عنوان آنها هم مشخص است. همهی داستانهای «هری پاتر» شامل یک موضوع مرکزی بوده است. از سنگ جادو و تالار اسرار گرفته تا جام آتش و چیزهای دیگر، اما همیشه این کاراکترها هستند که ما را بیشتر از این اسمهای باحال، برای فیلمها هیجانزده میکنند. دقیقا به خاطر همین است که اسم فیلم «هری پاتر و سنگ جادو» است؛ همیشه هری (و دوستان و دشمنانش) اول است و داستان در جایگاه دوم قرار میگیرد. بهشخصه همیشه بیشتر از راز و رمز داستان، عاشق دنیایی که این داستان در آن جریان دارد، بودهام. «سنگ جادو» هم به عنوان آغازکنندهی این روند، این کار را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد. فیلم سرشار از تصاویر جذابی از سیستم نامهرسانی جغدها، تکشاخهایی که خون نقرهای میریزند، شنل نامرئیکننده، مسابقهی کوییدیچ و خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر است. همین خلاقیت در دنیاسازی و مهارت معرفی کاراکترهای دوستداشتنی است که باعث شده بدون استفاده از هیچگونه جلوههای کامپیوتری بزرگی حتی بعد از تمام این مدت جذاب و تازه باقی بماند. چون شاید جلوههای کامپیوتری سال به سال کهنهتر از قبل شوند، اما خلاقیت خالص نه و «هری پاتر و سنگ جادو» شروعی بر مجموعهای ساخته شده براساس خلاقیت خالص است.
حالا که حرف از جلوههای کامپیوتری شد بگذارید بگویم که بزرگترین چیزی که بعد از تماشای دوباره فیلم توی ذوقم زد همین بود. تقریبا ۵۰ درصد فیلم شبیه یک بازی ویدیویی خیلی بد به نظر میرسد. کاراکترهای کامپیوتری که در مسابقهی کوییدیچ روی جاروهایشان سوار هستند واقعا مسخره به نظر میرسند، کیفیت طراحی و انیمیشن سناتوری که در جنگل ممنوعه هری را نجات میدهد دربوداغان است، سگ سه سر هاگرید و ترولی که وارد مدرسه میشود هم آنقدر مضحک هستند که رسما تماشاگر را از فیلم خارج میکنند. خلاصه این فیلم از دقیقهی اول تا آخر مدام به ما یادآور میشود که با فیلمی ساخته شده در اوایل دههی ۲۰۰۰ طرفیم.
یکی از انتقاداتی که همیشه به «سنگ جادو» میشده این است که با فیلم بسیار کودکانهای طرفیم. مثلا پایانبندی فیلم اگرچه شامل مردی است که با برداشتنِ عمامهاش ولدومورت را در پشت سرش فاش میکند، اما درگیری آنها چندان خطرناک و نگرانکننده احساس نمیشود. خیلی زود همهچیز فراموش میشود و دوباره به تالار بزرگ هاگوارتز برمیگردیم. گریفندوریها به لطف سخاوتمندی یا به نظر من جرزنی (!) پروفسور دامبلدور برنده میشوند، حسابی از ضیافت لذت میبرند و همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود. شاید در ده-دوازده سالگی، «سنگ جادو» فیلم ترسناکی بوده باشد، اما حالا دیگر هیچ تعلیق و تنشی وجود ندارد. بهطوری که فکر نمیکنم کسی به جز کودکان و بزرگسالانی با کودک درونِ زنده فیلم را متوجه شوند. مثلا اوج این موضوع را میتوانید در صحنهی مبارزهی هری و ران با ترول و چهرهی احمقانهی او ببینید که شدیدا کارتونی است. یا جایی که بعد از مبارزه شطرنجی بچهها و بیهوش شدن ران، فیلم از زبان هرمیون تمهایش (شجاعت و رفاقت) را مثل کارتونهای هفت صبح خردسالان به زبان میآورد. خلاصه اگر کسی فیلم را به خاطر سرگرمی کودکان رد کند نمیتوان او را درک نکرد و بهشخصه فکر میکنم کاش کلومبوس سعی میکرد تا فیلمی بسازد که از لحاظ کارگردانی در فاصله با دیگر فیلمهای فانتزی کودکانه قرار میگرفت و حداقل این توهم ایجاد میشد که خطر جدیای بچهها را تهدید میکند. از طرف دیگر اما همین حالوهوای کودکانه و بیخطر فیلم است که در طولانیمدت باعث میشود ما بهتر نحوهی تغییر و تحول دنیای اطرافِ هری و دوستانش را احساس کنیم و بهتر ورود آنها از کودکی به نوجوانی، جوانی و بزرگسالی را لمس کنیم و اینطوری وقتی قسمت اول و آخر را با هم مقایسه میکنیم، با تمام وجود متوجه مسیری که این مجموعه طی کرده است میشویم.
«هری پاتر و سنگ جادو» شاید فیلم کاملی نباشد که نیست و شاید جزو محبوبترین قسمتهای این سری قرار نگیرد که نمیگیرد و شاید درگیری خاصی برای کاراکترهای رولینگ نداشته باشد که عرقشان را در بیاورد، اما کارش را آنقدر به خوبی در معرفی این دنیای جدید انجام میدهد که کماکان در ردهی بیست و نهم پرفروشترین فیلمهای تاریخ قرار دارد؛ «سنگ جادو» در زمینهچینی دنیای جادویی رولینگ بهتر از این نمیتواند باشد و دقیقا به خاطر همین فیلم بود که برای دیدن فیلمهای بعدی و پرداخت بیشتر این دنیا سر از پا نمیشناختیم. فیلم اگرچه در این قسمت از یک فانتزی معمولی به چیزی بیشتر تبدیل نمیشود، اما کماکان سرگرمکننده باقی میماند و بهمان یادآور میشود تا وقتی که فیلمتان براساس خلاقیت خالص ساخته شده باشد، کهنگی جلوههای ویژه و بازی نه چندان قوی بازیگران اصلی نمیتوانند روی جذابیت آن تاثیر منفی بگذارند.
گولها، موجودات جهش یافتهای که انسانها از آنها حراسان هستند. اما به نظر شما میتوانیم در کنارشان زندگی کنیم یا باید آنها را محدود کنیم؟ آیا محدود کردن آنها باعث بالا بردن خشمشان میشود؟ طبیعتاً زمانی که به کلمهی «گول» میرسیم، این سوالها را از خودمان میپرسیم. اما تصور ذهنی ما از گول به چه شکلی است؟ موجوداتی بد ریخت و قیافه که جثهای ده برابر انسانها دارند؟ اما اگر اینطور نباشد چه؟ اگر آنها هم دقیقاً مثل ما و در کنار ما برای خودشان جامعهای تشکیل داده باشند چه؟ آیا باز هم با آرامش خاطر در کوچه و خیابانهای شهرتان قدم میزنید یا از ترس در خانههایتان میمانید؟ تا اینجای کار اوضاع قابل کنترل است. اما فکرش را بکنید که اگر خودتان به یکی از آنها تبدیل شوید چطور به زندگی خود ادامه میدهید؟ پخش فصل اول انیمه از جولای ۲۰۱۴ آغاز شد و در سپتامبر ۲۰۱۴ پایان یافت. پس از یک سال، یعنی در ژانویه سال ۲۰۱۵ آغاز و تا مارس ۲۰۱۵ ادامه داشت و دو فصل عالی و پرطرفدار را به ارمغان آورد. در ادامه به نقد و بررسی دو فصل اول انیمه توکیو گول میپردازیم. با سینما گیمفا همراه باشید.
گولها «Ghoul» چه موجوداتی هستن و هدفاشان چیست؟ پیش از شروع باید بگویم که گولها کاملاً با غولها تفاوت دارد. گولها موجودات افسانهای هستند که بسیار به خوردن گوشت انسان تمایل و گرایش دارند و تا وقتی که به هدف خود نرسند، دست از تلاش برنمیدارند. نظیر این موجودات را در انیمه خواهید دید.
به راستی که دوگانه بودن چگونه است؟ نیمی انسان و نیمی گول
وقتی اوضاع آنطوری که انتظارش را میکشی پیش نمیرود!
داستان انیمه در شهر توکیو روایت میشود. شهری که در این انیمه به دنیایی سیاه مبدل شده است. کانکی شخصیتی خجالتی که بیشتر وقت خود را به خواندن کتاب صرف میکند. کانکی که در بیشتر وقتهای بیکاریاش به کافهای در محل زندگیاش میرود، در یکی از روزها با دختری که خصوصیات اخلاقی شبیه به کانکی دارد آشنا میشود. نام آن دختر ریزه است. پس از چند روز، کانکی موفق میشود که با ریزه در کافه هم صحبت شود. اما ریزه شخصیتی درون خود دارد که آن را از کانکی پنهان کرده و به آن نشان نمیدهد. ریزه یک گول است! پس از چند روز، ریزه همراه با کانکی به سمت خانه خود همراه میشوند. اما در مکانی تاریک که فقط ریزه و کانکی در آن حضور داشتند، ریزه به کانکی حملهور شده و شروع به خوردن او میکند. کانکی سعی میکند که خود را از دست ریزه نجات دهد اما هرچه باشد ریزه یک گول است و به راحتی نمیشود از دستش فرار کرد. اما ناگهان آوار بسیاری بر سر آن دو ریخته و ریزه و کانکی بر زیر آن دفن میشوند. کانکی و ریزه به بیمارستان منتقل میشوند. ریزه جان خود را از دست داده و دکترها به خاطر این که کانکی را زنده نگه دارند مجبور به این شدند که اعضای بدن ریزه را به کانکی پیوند بزنند. کانکی بی خبر از همه چی به خانه بر میگردد. کمی بعد احساس گشنگی میکند و وقتی میخواهد از غذاهایی که خریده است بخورد. متوجه میشود که به هیچ وجه نمیتواند مزهی غذاهای انسانی را تحمل کند. بله درست است. کانکی به یک گول تبدیل شده بود و نیاز به گوش انسان داشت…
قصد و هدف داستان انیمه، به تصویر کشیدن جامعه انسانی در مواجه با موجوداتی فرابشری و این که اگر یک انسان در مقابل شرایط سخت قرار بگیرد و هر روز به او آسیب برسد، تا چه حد میتواند زیر این بار دوام بیاورد و استقامت خود را حفظ کند. انیمه بیننده را به عمق خود میبرد، تاجایی که بیننده خود را جای کانکی گذاشته و با خود میگوید واقعاً اگر من جای او بودم چه میکردم؟ جذابیت داستان انیمه و نوع پرداخت به آن به قدری زیبا و دلنشین است که بیننده پس از به اتمام رسیدن انیمه، تا مدتی در حال و هوا و فضای آن غرق است. با توجه به ژانرهای انیمه که دربرگیرنده سبکهای اکشن، رازآلود، ترسناک، روانشناسی، فراطبیعی و درام است. داستان به خوبی از پس وظایفش بر آمده و به خوبی جامعه غولها را در کنار جامعه انسانی به تصویر میکشد. همچنین انیمه توجه بسیاری به مبارزات داشته و در طول انیمه خاک و خون بسیاری در مقابل دیدگان بیننده قرار میگیرد. درد و رنجی که کانکی در طول انیمه با آنها دست و پنجه نرم میکند، میتواند برای مخاطب هم غمانگیز باشد. به این دلیل که شخصیتهای انیمه به قدری کامل و پویا طراحی شدهاند که به راحتی در ذهن بیننده نشسته و او را درگیر خود میکنتد. هر کدام از شخصیتها خصوصیات اخلاقی منحصر به فرد خودشان را دارا هستند که مراتب همین موضوع در انیمه برایشان مشکل ساز و یا به نفع آنها تمام میشود. هنگامی که شخصیتی جدید وارد داستان میشود. مخاطب با دچار سردرگمی درباره آن شده و با خود میاندیشد که آیا این شخصیت قرار است در ادامه راه به کانکی کمک کند یا سعی میکند که او را از بین ببرد؟ به طور مثال میتوان گفت که در ابتدای انیمه و حتی در نیمه اول آن، بیننده به دنبال این است که کانکی چه زمانی میتواند خوب شود و به زندگی معمولی خود در جامعه برگردد، چون او اصلا شبیه به یک گول نیست و نمیتواند شبیه به آنها رفتار کند و همین دلایل کافی است که بیننده درگیر مخاطبها، رفتار و اعمال آنها شود. در کل میتوان گفت که به تصویر کشیدن جامعه انسانی در کنار گولها میتواند برای بیننده بسیار جذاب باشد و همچنین عواملی چون شخصیتهای بدون نقص و کامل و مبارزات بسیار، در بی نقص بودن بخش داستانی نقش موثری دارند.
تاریکتر از سیاهی، همراه با مقدار زیادی خون!
تصویر ذهنی که هر مخاطب از انیمههای اکشن دارد، این است که انیمههایی در مقابل چشمان آن قرار میگیرد پر از صحنههای جنگ و خون ریزی بین شخصیتها باشد. باید به شما بگویم که توکیو گول یک سر و گردن از این تصویر ذهنی بالاتر است. جنگ و درگیری بین شخصیتها در انیمه جای خاصی برای خود دارد و در کنار آن طراحی محیط که جنگ و جدال بین شخصیتها در آن اتفاق میافتد هم به خوبی طراحی شده است. طراحی فضای کلی انیمه هم به خوبی انجام شده و صحنههای بسیار زیبایی مخصوصاً هنگام شبهای انیمه به نمایش در میآید. طراحی چهره شخصیتها هم به خوبی انجام شده است و نیمی از جذابیت شخصیت پردازی به دلیل طراحی چهرهها است. بیشتر شخصیتهایی که وارد انیمه میشوند، چهرهی غلط اندازی دارند. بعضی واقعا همانند چهرهشان از شخصیتهای منفی هستند و برخی برخلاف چهرهشان از دوستان و یاوران کانکی هستند. حال فرض کنید که این شخصیتها در محیط و فضای جنگی مناسب، برای درگیری در کنار هم قرار بگیرند. قطعاً نمیتوان ایرادی از آن گرفت.
موسیقی خونآلود
موسیقی شروعی و پایانی انیمه سعی بر این دارد که کمی قبل از دیدن انیمه به بیننده درباره شخصیت اصلی انیمه بیشتر بگوید. ریتم تیتراژها هم بسیار زیبا و دل نشین هستند و مخاطب میتواند بارها و بارها بدون آن که خسته شود، گوشهای خود را به آن بسپارد. موسیقی متن انیمه هم با توجه به حال و هوا و سبک آن بی نقص و کامل است. زیباترین موسیقی انیمه در هنگام مبارزات آن پخش میشود و درست همان شور و اشتیاق شخصیتها را برای جنگ و جدال به بیننده القا میکند. صداگذاری شخصیتها هم با توجه به خصوصیات اخلاقی و چهرههایشان به خوبی انجام شده و تیم خوبی وظیفه صداگذاری شخصیتها را بر عهده داشتهاند. یوری کوبوری «Yurie Kobori» وظیفه صداپیشگی شخصیت کانکی و هارو و نیشمو کیمی را در انیمه بر عهده داشته است. وظیفه صداپیشگی شخصیت توکا را سورا امامیه «Sora Amamiya» بر عهده داشته است.
در دنیای توکیو گول هیچ دوستی وجود ندارد! خون و جنگ میان انسانها و گولها همه جا را فرا گرفته است و ذهن مخاطب را برای دیدن ادامه قسمتها نوازش میکند. داستان غنی و کامل و همچنین در عین حال زیبا و پیچیده در کنار شخصیتهای بسیار زیاد و پویا و طراحیهای بی نقص و صداگذاری و تیم صداپیشگی قوی همه و همه توکیو گول را به یک اثر فراموشنشدنی تبدیل کرده است.
سال ها از زمانی که من داستان نوح را در کتاب مقدس خواندم می گذرد اما کاملا مطمئنم که آن داستان با چیزی که هم اکنون دارن آرونوفسکی در فیلم جدیدش نوح به نمایش گذاشته تفاوت داشت. به طور مثال: من هیچ جنگ بزرگی نظیر نبردهای حلقه گونه ای (اشاره به جنگ های ارباب حلقه ها) میان نگهبانان (واچرز) و غارتگران را به یاد نمی آورم و یا در هیچ کتاب مقدسی مطلبی در مورد شورش یک جنگ سالار در درون کشتی به خاطر نمی آورم. با این حال شخصیت پردازی نوح(راسل کرو) در این فیلم توسط آرنوفسکی مجذوب کننده است. او شخصی سرسخت و پرهیزگار است که مورد هجمه های گوناگون مردمش قرار می گیرد. در مجموع فیلم نوح آمیزه ای از ژانرهای مختلف است. لحظاتی ریتم فیلم بسیار کسل کننده و یکنواخت است و لحظاتی مملو از جنگ ها و نبردهایی عظیم و حماسی است. این سکانس های فانتزی تلاش دارند تا حس حماسی به بیننده القا کنند، اما استفاده بیش از حد جلوه های ویژه در بعضی از صحنه ها فیلم نوح را بیشتر شبیه به یک بازی رایانه ای کرده.
فیلم ابتدا با فلاش بکی به گذشته دور، هنگامی که آدم و حوا به خاطر گناهی از بهشت رانده می شوند و به زمین هبوط می کنند، آغاز می شود و سپس به داستان نوح می پردازد. آرونوفسکی در فیلمش هرگز از واژه خدا استفاده نمی کند بلکه از کلمه خالق بهره می برد. نوح(راسل کرو) که از نوادگان سِت (پسر سوم آدم) است، (به جای کِین(پسر اول آدم)) تنها انسان درستکار آن روزگار است. او بعد از تجربه ی حالتی نظیر مکاشفه، تصمیم می گیرد تا نزد پدربزرگش میتوسلاح (آنتونی هاپکینز) برود، و نظر او را جویا شود. میتوسلاح مقداری دارو به نوح می دهد که باعث می شود مجددا در نوح حالتی نظیر آنچه قبلا به او دست داده بود تکرار شود. نوح بدین واسطه متوجه می شود که خالق مقدر کرده تا به وسیله ی سیلی عظیم، زمین را از نا پاکی ها بزداید و او وظیفه دارد در این میان کشتی بسازد تا به وسیله آن از نسل حیوانات محافظت کند. فرمانروای آن دوران: توبال کین (ری وینستون) از مقاومت نوح خوشش نمی آید و قصد دارد تا به زور کشتی را از نوح بگیرد. نوح هم در این میان از قدرت های غیرطبیعی بهره مند است.از جمله موجوداتی به نام نگهبانان(واچرز) که شبیه غول های سنگی در فیلم «هابیت: سفر غیر منتظره» هستند و وظیفۀ محافظت از نوح و کشتی او را در برابر سپاهیان عظیم توبال کین را تا زمان فرا رسیدن باران بزرگ بر عهده دارند.
روایت آرونوفسکی از داستان نوح را می توان این گونه توصیف کرد: انسان ها زمین را به فساد کشیده اند و اکنون خالق قصد دارد تا این آلودگی ها را از روی زمین پاک کند. حرف کلی فیلم این است که مردان و زنان حق نجات ندارند. به عقیده او تنها دلیل اینکه نوح و خانواده اش از این قاعده مستثنا شده اند این است که بتوانند نسل حیوانات را از انقراض حفظ کنند. گویا فیلم جنبه زیست محیطی به خود می گیرد. توجه چندانی در فیلم به مسئلۀ احیای مجدد نسل انسان نشده. تنها زن بازمانده ای که سن سال کم دارد، دختر خوانده نوح ایلا (اما واتسون) است که او هم نازا است. اگر نوح، زنش و سه پسرش بمیرند، نسل انسان منقرض خواهد شد. اما با این حال که وقوع این معجزه حتمی است، نوح از تصمیمش منصرف نمی شود.
تصمیم آرونوفسکی مبنی بر استفاده از جلوه های ویژۀ عظیم و شلوغ در صحنه های نبرد، هم جنبۀ مثبت دارد و هم جنبه منفی. این سکانس ها احتمالا بدین منظور قرار گرفته اند تا فیلم را از نظر بصری تماشایی تر کنند اما به دلیل اینکه هیچ صحنۀ واقعی در کار نیست، در بیننده به مرور حالتی نظیر بی علاقگی ایجاد می شود. ما می دانیم که نوح سرانجام کشتی را به اتمام می رساند، پس وجود این موجودات خیالی(واچرز) بیشتر جنبه اضافی به فیلم می دهد. به نظر من ۱۳۸ دقیقه برای فیلم نوح زیاد است و در بسیاری از سکانس ها وقت مرده زیادی دارد.
راسل کرو در این فیلم به عنوان یک بازیگر، بسیار خوب ظاهر شده است اما با تمام پیش زمینه فکری من از نوح که شخصی عابد و پرهیزگار معرفی شده است فرق داشت. کرو در نقش نوح، یک جنگجو است. او بیشتر از چیزی که باید در این فیلم دست به کشتن می زند. او عقیده دارد که سرنوشت انسان مقدر شده و بر این عقیده اش هم سرسخت ایستاده است. او تا زمانی که زمین از فساد پاک نشود و کشتی را به سلامت به زمین ننشاند به آرامش نمی رسد. صرف نظر از توصیف شخصیت نوح در نظر متعصبان مذهبی مدرن که حقیقت در انحصار آنهاست، این یک تفسیر جذاب و غیر متعارف از یک فرد است.
احتمالا آرونوفسکی به دلیل وجود محدودیت هایی نتوانسته است تا تمامی افکارش را از نوح در فیلم پیاده کند. قسمت هایی از فیلم دارای پتانسیل بالایی است اما از طرف دیگر کفه ی ترازوی ضعف های فیلم، سنگین تر به نظر می رسد. شباهت عجیب بعضی از صحنه های نبرد فیلم نوح با جنگ های حماسی ارباب حلقه ها تا جایی پیش می رود که آزار دهنده می شود. کسانی که به دنبال نقد مذهبی از فیلم هستند موضوع عذاب انسان های پشیمان مورد توجه آن هاست. خود آرونوفسکی اشاره کرده که فیلمش مذهبی صرف نیست که در این زمینه مورد انتقاد قرارگرفته اما دلیل اصلی ناکامی نسبی این فیلم بیشتر مربوط به جنبه های سینمایی می شود.
«ددپول» (Deadpool) اگرچه با هزار نگرانی و تردید اکران شد، اما خیلی زود چه از لحاظ تجاری و چه از لحاظ تبدیل شدن به یک فیلم ابرقهرمانی منحصربهفرد به موفقیتی غولپیکر رسید. من یعنی Sajjadsj در این قسمت از گیشه، به بررسی این فیلم میپردازد.
آخیش، جیگرم از دیدن این فیلم حال اومد!
«ددپول» تمام ویژگیهای یک فیلم ابرقهرمانی ساختارشکنِ سرگرمکنندهی بیمغزِ سرراست را دارد (و ندارد!) «ددپول» همان فیلمی است که طرفداران آثار کمیکبوکی بالاخره پس از مدتها در هنگام دیدن آن، چیزهایی که از این فیلمها رخت بسته بود را احساس میکنند: غافلگیری، جذابیت، لذت، سرگرمی، سادگی و عمق. شاید اسم ساختههای کمیکبوکیِ گرانقیمت به عنوان فیلمهای بیخاصیتی که هیچ فرقی با ساندویچهای کثیفِ میدان توپخانه ندارند بد در رفته باشد. اما اقتباس از روی کمیکبوکها اگر نه فقط با هدفِ تاسیس تولیدی و سریسازی، بلکه با هدف انتقال هنرِ پنلهای کمیکبوکها به پردهی سینما باشد، در نتیجه به آثاری تبدیل میشوند که منابعشان به آن معروف هستند: باز کردن دروازهی تخیلات و جنون بیننده. آخرین باری که واقعا از تماشای یک فیلم کمیکبوکی شوکه شدم، «نگهبانان کهکشان» بود، اما «ددپول» روی آن فیلم را در بههم دوختنِ دور از ذهنترین و غیرمنتظرهترین عناصر و خلق یک چهلتیکهی زیبا و رنگارنگ کم میکند و نه تنها به مثال جدیدی از بهترین نمونه از فیلمهای کمیکبوکی تبدیل میشود، بلکه نشان میدهد چرا بیگ پروداکشنهای بیشمار هالیوود، باید دست از رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی بردارند و دست به تعقیبهای غیرمجاز و حرکات جسورانه بزنند.
وقتی میگویم «ددپول» تمام ویژگیهای یک اثر ساختارشکن را دارد، یعنی در اینجا خبری از موتیفهای تکرارشونده و اذیتکنندهی سینمای مارول نیست. چون راستش با اینکه ما کاری که مارول انجام داده را تحسین میکنیم، اما این حقیقت را هم نمیتوان رد کرد که کارهای مارول فیلم به فیلم تکراریتر میشوند. در هر فیلم با ابرقهرمانان پرتعدادی روبهرو میشویم که در داستانهای درهمبرهم و ناکاملی در کنار هم قرار میگیرند. اگر از آثار نتفلیکسی مارول مثل «دردویل» و «جسیکا جونز» فاکتور بگیریم، برداشت مارول از روی کاپیتان امریکا و دار و دستهاش روز به روز خستهکنندهتر و کهنهتر از این نمیشوند. ماجرا به حدی هولناک است که وقتی خبر یک فیلم جدید اعلام میشود، همه به این فکر میکنند که کارگردان بدبخت باید چندتا کاراکتر فرعی را در فیلم بچپاند و چگونه برای سکانس پسا-تیتراژش فیلم بسازد (ماجرای همان یارو که برای پالونش، خر میخرد!) تازه، همیشه تمرکز آنها ارائهی یک داستان مستقل جذاب نبوده، بلکه این بوده که چگونه میتوانند فلان کاراکتر را در ۲۰ فیلم آینده جا بدهند. بخش فاجعهآمیز ماجرا این است که حالا دیسی هم در این کار به مارول پیوسته است.
بنابراین وجود فیلمی مثل «ددپول» که در این فرمولِ کهنه قرار نمیگیرد، مثل یک موهبت میماند. چرا؟ خب، غیرقهرمانیترین «قهرمان» دنیا خصوصیاتی دارد که در تضادِ مطلقِ اخلاق اکثر استودیوهای هالیوودی قرار میگیرد. خب، در حالی که سوپرمن خوشگل حرف میزند و بتمن از مردم دوری میکند و گزیدهسخن است، ددپول یک وراجِ چرتوپرتگوی تمامعیار است که از کشتنِ فجیع و همینطوری الکی دشمنانش لذت میبرد و البته حسابی از پوشیدن دمپایی آبی خانگیاش هم احساس راحتی میکند، یا به عبارتی دیگر این همان قهرمانی است که در این فضا به او احتیاج داریم. خب، با توجه به شهرتِ ددپول در دنیای کمیکبوکها که تاریخ دور و درازی دارد، سوال و نگرانی طرفداران این بود که اقتباس سینمایی از او به فیلمی که این پتانسیل دستنخورده را خراب میکند تبدیل میشود یا به احتمال (تقریبا) غیرممکنی با خفنترین فیلم ابرقهرمانی تاریخ روبهرو میشویم؟ خوشبختانه برای گرفتن جوابمان لازم نیست زیاد صبر کنیم. سازندگان درست از اولین ثانیههای فیلم و زمانی که در شوخی کردن به تیتراژ هم رحم نمیکنند، نشان میدهد برای خوشگذراندن حاضرند همه چیز را به بازیچهی دست ددپول تبدیل کنند، چه برسد به دشمن اصلیاش، مارولِ بیچاره! خودتان تصور کنید ایستادن در برابر عناصر آشنای سینمای جریاناصلی، چه تجربهی خونین و غیرمنتظرهای را به همراه میآورد!
جاذبهی مرکزی فیلم به تصویر کشیدن وفادارانهی ددپول و درخشش معرکهی رایان رینولدز در این نقش برمیگردد.
جاذبهی مرکزی فیلم به تصویر کشیدن وفادارانهی ددپول و درخشش معرکهی رایان رینولدز در این نقش برمیگردد. ددپول اگرچه آدم بیتریبت، عوضی و خشنی است، اما شخصیتپردازی او کاری کرده تا با موجود کاریزماتیکِ کمدینِ رودهبرکنندهای همنشین شویم که به سرعت عاشقش میشویم. درست همانطور که ددپول با اخلاق متفاوتش سالها پیش جلوهی دیگری از کمیکبوکها را به طرفدارانش عرضه کرد. اینجا اگرچه رینولدز اکثر زمان فیلم در زیر لباسش مخفی است یا گریم سنگینی بر چهره دارد، اما او به کمک بازی عالی خودش و یک سری جلوههای کامپیوتری جزیی که واقعا در نمایش هرچه بهتر واکنشهای ددپول از روی نقابش تاثیر دارد، زنده احساس میشود. نکتهی مهمتری که در پروسهی اقتباس فراموش نشده، لقب معروف ددپول است: مزدوری با دهان گشاد! برخلاف ابرقهرمانان دیگر که ویژگیهای معرفشان هوش و قابلیتهای فرابشریشان است، ددپول به خاطر نامیرایی و توانایی بالایش در مبارزه ستایش نمیشود، بلکه حس شوخطبعی وحشیانه و بیقید و بندش است که او را منحصربهفرد کرده است. خب، اینطوری بگویم که ددپول در جریان فیلم خفهخون نمیگیرید و مثل موجودی که انگار زندگیاش به حرف زدن وابسته است، مدام فک میزند. سوالی که اینجا مطرح میشود این است که حرف گذاشتن توی دهان کاراکتر آسان است، اما آیا این تعداد بالا به معنای کیفیت بالا هم هست؟ خب، وقتی شما این همه دیالوگ دارید بهطرز غیرقابلاجتنابی بعضی از آنها خوب از آب در نمیآیند، اما آمار تعداد جوکها و دیالوگهایی که در «ددپول» به هدف میخورند خیلی خیلی بالا است.
در «ددپول» با دو نوع کمدی طرفیم. اولی یک سری شوخیهایی است که مثلا در فیلمهای بزرگسالانهی سینما هم نمونهاش را دیدهایم. مثل اولین دیدار ویلد ویسلون و نامزدش در آن کافه که بهطرز قدرتمندانهای از خاطرات ترسناک کودکیشان به نیکی یاد میکنند. «ددپول» در این لحظات هیچ کم و کسری ندارد، اما جلوهی واقعی کمدی فیلم را باید در زمانهایی دید که فیلم به سیم آخر میزند و وارد موقعیتهای عجیبوغریب و غیرمنتظره میشود؛ از تاکسی گرفتن و دیدن ددپول در حال لباس شستن گرفته تا ولو شدن روی کاناپهی آپارتمانش که با یک پیرزن سیاهپوستِ نابینا شریک است. مثلا به صحنهی دست نوزادی ددپول نگاه کنید! «ددپول» زمانی واقعا میدرخشد که اینگونه به درون کمدی سورئال و غیرمعمولش شیرجه میزند. در این لحظات بود که فیلم بیشتر از همیشه از دیگر فیلمهای ابرقهرمانی که در زندگیام دیدهام دور میشد. مثلا به اولین رویارویی ددپول و کلوسوس که به خرد شدن استخوانهای ددپول ختم میشود نگاه کنید. حالوهوای فیلم و اکشنها بهشدت یادآور دیوانهبازیها و خودزنیهای «ماسک» است که با دیالوگهای تند و تیز و خشونتهای فانتزی تارانتینویی ترکیب شده است.
هنوز تمام نشده! یکی از اولین چیزهایی که با شنیدنِ نام ددپول به ذهنمان میرسد، قابلیت طلایی او در شکستن دیوار چهارم است. فیلم بهطرز بیپروایی چپ و راست از این قابلیت بهترین استفاده را میکند و فیلم را بیشتر از همیشه به داخل سرزمین عجایب هل میدهد. ما با فیلمی طرف هستیم که نه تنها از وجود خودش اطلاع دارد، بلکه خودش میداند که از وجود خودش اطلاع دارد! ددپول فقط با ما حرف نمیزند، بلکه میداند ما در چه فضا و شرایطی او را تماشا میکنیم. بنابراین او از هر فرصتی برای مسخره کردن هیو جکمن (!)، تیکه انداختن به فیلمهای مارول و دیسی و به فحش کشیدنِ فرهنگِ اقتباسهای کمیکبوکی استفاده میکند. یکی از نمونههای معرکهاش سکانس بعد از تیتراژ است که قشنگ دل آدم را از دست مارول و سنتهای مسخرهاش خنک میکند! یا مثلا ببینید فیلم چگونه موضوع ابرقهرمان خوب را که نباید کسی را بکشد برمیدارد و کاملا به باد هجو میگیرد. برای مثال به سخنرانی احساسی و دگرگونکنندهی کلوسوس در پایانبندی فیلم نگاه کنید که آنقدر خوب است که آدم هر لحظه احتمال تغییر انتخاب ددپول را میدهد، اما ناگهان بنــگ! خلاصه فیلم طوری به سینما و فرهنگ دنیای واقعی ارجاع میدهد و همهچیز را به سخره میگیرد که حتی به خودش هم رحم نمیکند و مثلا در یکی از صحنههای باحال فیلم به قول خودِ ددپول دیوار چهارم که سهل است، او شانزدهتا دیوار را میشکند! امروزه فیلمهای ابرقهرمانی زیادی سعی میکنند خندهدار هم باشند، ولی به خاطر بسته بودن دستوبالشان یا عدم خلاقیت همهچیز به تلاش اونجرزها برای بلند کردن چکش ثور خلاصه میشود، اما «ددپول» با استفاده از تمام قابلیتهایش به چنان درجهای از سرگرمی و تفریح میرسد که فیلمهای رقیب در خوابشان هم نمیتوانند ببینند.
یکی از بحثهایی که از زمان موفقیت عظیم «ددپول» در گیشه و نزد منتقدان در سایتها و مطبوعات شکل گرفته، درجهبندی سنی بزرگسال فیلم است. همه از این تعریف میکنند که استودیو چه تصمیم درستی در این باره گرفته است. که بقیهی فیلمهای ابرقهرمانی هم باید با درجهی سنی R عرضه شوند. ماجرا تا حدی داغ شد که دیسی هم اعلام کرد که شاید نسخهی بلوری «بتمن علیه سوپرمن» را با درجه R منتشر کند. مسئلهی خندهدارِ تمام این حرفها این است که همه فکر میکنند موفقیت «ددپول» به خاطر این است که برخلاف دیگر فیلمهای این سبک، پر از خشونتهای گرافیکی، فحش و بد و بیراه و خلاصه عناصری است که سازمان درجهبندی سنی فیلم مُهر «بزرگسال» را روی آن میزند. اگر رمز موفقیت «ددپول» را خشونت عریانش بدانیم که دیگر واویلا! از این به بعد باید با فیلمهایی بیکیفیتی روبهرو شویم که با اضافه کردن خون به مشت و لگدهای کاراکترهایشان برچسب افتخارآمیز «بزرگسال» را بهدست میآورند. درجهبندی سنی «ددپول» به خاطر این اهمیت دارد که فیلم از این موقعیت برای خلق یک سرگرمی جذاب استفاده میکند و نکتهی کنایهآمیز ماجرا این است که در فیلمی مثل «ددپول» که تمام عناصر فیلمهای کمیکبوکی مثل قهرمانبودن، تراژدی و عشق را به سخره میگیرد، احساس بیشتری نسبت به مثلا کارهای مارول که ادای جدیبودن در میآورند جریان دارد. رمز پیروزی «ددپول» درجهبندی سنیاش نیست. این فیلم نان خلاقیت، پشت کردن به اصول تکراری سبکش و استفادهی درست از قابلیتهایش را میخورد. مگر سهگانهی بتمن کریس نولان که دنیا را ترکاند درجهبندی سنی R داشت؟ آن فیلم هم به خاطر داستان متمرکز، پیچیده و ساختارشکنی که روایت کرد ماندگار شد. حالا میخواهد R باشد یا PG-13.
فیلم بهطرز بیپروایی چپ و راست از توانایی ددپول در شکستن دیوار چهارم بهترین استفاده را میکند.
در شروع متن گفتم که «ددپول» تمام ویژگیهای یک فیلم ابرقهرمانی ساختارشکن را دارد و (ندارد!) خب، بعد از صحبت دربارهی داشتههای فیلم، بگذارید نگاهی به زاویهی ناامیدکنندهی فیلم هم بیندازیم. در آغاز اینطور به نظر میرسد که «ددپول» میخواهد ساختارشکنی در محتوا را به ساختار هم منتقل کند و تجربهی متفاوتی نسبت به تمام داستانهای ریشهای ابرقهرمانی ارائه کند. اما از جایی به بعد متوجه میشوید که فیلم هیچ خطری در رابطه با ساختار داستان و بدمنهایش نکرده است. اگرچه محتوا باعث میشود تا این موضوع کمتر به چشم بیاید، اما از این حقیقت هم نمیتوان گذشت که در اینجا با یک داستان ریشهای سرراست طرف هستیم که به یک داستان انتقامگیری سرراستتر تبدیل میشود. وید ویلسون عاشق میشود. وید ویلسون سرطان میگیرد. وید ویلسون به امید درمان شدن، وارد یک برنامهی تحقیقاتی زیرزمینی میشود. در عوض او مورد شکنجهی روانی و فیزیکی قرار میگیرد و به یک سلاح زنده تبدیل میشود. وید ویلسون فرار میکند و حالا تنها هدفش زدن رد «ایجکس» است که مسبب تمام بدبختیها و زشت شدن اوست.
ایدهی انتقام برای کسی با قدرتهای ابرقهرمانی جذاب است. چون ما چنین داستانی را از دیگر کاراکترهای کمیکبوکی ندیدهایم. اکثر فیلمهایی که به ریشهی ابرقهرمانان میپردازند، شامل مونتاژی است که فرد را در حال امتحان قابلیتهایش و قبول کردن مسئولیت محافظت از مردم نشان میدهد. اما در چنین مونتاژی در «ددپول» وید را میبینیم که برای پیدا کردن مخفیگاه ایجکس، ملت را دربوداغان میکند. اگرچه دیدن کاراکتری با لباس ویژه که از قابلیتهایش برای در آوردن پدرِ مردم استفاده میکند غیرمنتظره است، اما این داستان انتقامگیری به خاطر عدم قویبودن آنتاگونیستهای فیلم به نتیجهی رضایتبخشی نمیرسد. ایجکس هیچوقت به بدمنِ بهیادماندنی و تهدیدبرانگیزی تبدیل نمیشود و این یکی از بزرگترین چیزهایی است که به کیفیت فیلم ضربه میزند. از آنجایی که در اینجا با کسی همچون ددپول طرفیم، نیروی متخاصم او نیز باید به کسی تبدیل شود که بتواند در جذابیت و غیرمنتظرهبودن قابلیت ایستادگی در مقابل او را داشته باشد. در عوض ایجکس نه تنها نقشهی پلیدی در سر ندارد و فقط نقش هدف قهرمان را بازی میکند، بلکه همیشه در برابر ددپول ساکت است و چیزی برای عرضه ندارد.
اکشنهای خشونتبارِ فیلم اما یکی دیگر از نکات برجستهی «ددپول» است. خوشبختانه سازندگان حواسشان به این مسئلهی بسیار مهم بوده است که ما به دلیل نامیرایی ددپول نگران او نمیشویم و به همین دلیل اکشنها نباید از نظر برنده یا بازندهبودن مبارزهها به تصویر کشیده شوند و الکی جدی گرفته شوند. در عوض در فیلمی مثل «ددپول» سکانسهای اکشن فرصت دیگری برای خنداندن بیننده و خلاقیت است. این نکتهی روشنی است که اکثرا در هالیوود فراموش میشود. اما در اینجا میبینیم که مثلا تیراندازی و شمشیربازی ددپول با یکعالمه جوک همراه میشود. مثلا ببینید ددپول چگونه وسط تعقیب و گریز پرهرجومرج اول فیلم زمان را نگه میدارد و میپرسد آیا اجاق گاز را روشن گذاشته یا نه!
در کمیکها ددپول به حضورش در جایجای دنیای مارول، سربهسر گذاشتنِ قهرمانان مختلف و آشوب به پا کردن معروف است، اما افق فیلم خیلی محدودتر است. اگرچه عدم تلاش فیلم برای رسیدن به اوج دیوانهبازیهای ددپول ممکن است ناامیدکننده باشد، اما بهشخصه محدود نگه داشتن فیلم را یکی از تصمیمهای درست سازندگان میدانم. این باعث شده تا «ددپول» واقعا داستان ددپول باقی بماند و از تمام زمان فیلم برای درخشش استفاده کند. با این حال، خوشم میآید که ددپول از عدم حضور اعضای بیشتری از افراد-ایکس و بودجهی پایین فیلم آگاه است و از آنها برای خلق یکی-دوتا شوخی استفاده میکند!
«ددپول» به عنوان شروع اقتباسهای این شخصیت در سینما غوغا میکند، اما نباید فراموش کنیم که تعریف و تمجیدها و موفقیتهای تجاری و هنری فیلم نتیجهی «غیرمنتظره»بودن آن است. قبل از این، چالش سازندگان این بود که چگونه چنین شخصیتِ پرطرفدار اما سختی را به وفادارانهترین شکل ممکن به سینما منتقل کنند، اما اکنون چالشِ بعدی آنها این است که چگونه در حالی که این «غیرمنتظره»بودن جایش را به «آشناییت» داده، فیلم بعدی را با خلاقیتهای بهتر، کماکان ساختارشکن و شگفتانگیز نگه دارند. این در حالی است که استودیو باید از وسوسهشدن و طمعکاری هم امتناع کند و حالا که «ددپول» به یک نام پرسروصدا و پولساز تبدیل شده، آن را با سریسازی و افزودن شخصیتهای اضافه به فیلمش به گند نکشد. چون راستش را بخواهید ما هم مثل آن رانندهی تاکسی در محضر جناب ددپول متحول شدیم. شاید در شروع فیلم باورمان نمیشد که در حال دیدن چه چیزی هستیم و از دیدن چنین چیزهایی از تعجب شاخ درآورده بودیم، اما بعد از اتمام فیلم به این فکر میکردیم که دوباره کِی میتوانیم گوشهایمان را در اختیار دهان گشاد این مزدور بگذاریم!