نقد و بررسی قسمت آخر فصل دوم (اسپویل کامل این قسمت!!!!!!!!)
---------------------------------------------------------------------
وبسایت شبکهمگ - پس از 10 هفته و پخش 10 قسمت جذاب و پرهیجان، در نهایت به پایان فصل دوم وست ورلد رسیدیم. در این 20 قسمتی که از سریال گذشت، وست ورلد توانست امتیاز 8.9 را توسط کاربران سایت IMDB کسب کند و در لیست سریالهای تلویزیونی تنها چند مورد را بالاتر از خود میبینید.
تمام اتفاقات نشان داده شده در فصل دوم (بجز فلشبکها) تنها در 11 روز انجام گرفت. یعنی از زمان انقلاب میزبانها تا زمانی که مسافران به سرزمین جدید پا گذاشتند، فاصلهای 11 روزه وجود داشت و نویسندگان خلاق سریال، آنقدر ایده داشتند که توانستند 10 اپیزود را در این بازه کوتاه جا دهند. در سریالهایی که داستان در چند جبهه در جریان است و تعداد کارکترها زیاد است، معمولاً جایی فرا میرسد که داستان همه به یکدیگر وصل میشود و یک گردهمایی تشکیل میشود. در شروع قسمت دهم، داستان خیلی زود سراغ شخصیتهای اصلی رفت و یک به یک آنها را بهم پیوند داد. به قول ویلیام سیاهپوش، سرنوشت همواره او را به دلورس میرساند. باز هم این گفته درست از آب درآمد. با این تفاوت که در حال حاظر دلورس بهتر از گذشته ویلیام را میشناسد. ویلیام نتوانست به دلورس صدمه بزند و راه او همراه با برنارد ادامه پیدا میکند.
از طرف دیگر شارلوت و نیروهای امنیتی به کمک یک نیروی شیطانی، به دنبال شکار میزبانها هستند. راستش را بخواهید حرکت کردن کلمنتاین پیشتر از تیم امنیتی مرا یاد ارباب حلقهها انداخت؛ زمانی که ارکها، موجودات غولپیکر و ترسناک را در جلوی سپاه قرار میدانند و به دنبال آنها روانه میدان میشدند. با اینکه تعداد کثیری از میزبانها به جان هم افتادند و یکدیگر را از پای درآوردند اما در نهایت عدهای توانستند پا به دنیای مجازی جدید بگذارند، جایی که آن را بهشت نامیدند. در اواسط فصل دوم سریال، گفته شد که 1/3 میزبانهای غرق شده در آب، اصلاً دادهای در مغزشان ندارند. این تعداد، همان میزبانهایی هستند که توانستند به همراه اکیچیتا از درب عبور کنند.
سفر کوتاه برنارد و دلورس در فورج، پرده از خیلی ابهامات برداشت. اطلاعات 4 میلیون انسانی که وارد پارک شدهاند، همه و همه ذخیره شده است. هر انسان چیزی حدود 10 هزار خط کد دارد که در یک کتاب به اسم خودش نوشته شده است. جالب اینجاست که انسانها از روی همین کدها و الگوریتمها تصمیمگیری میکنند و کار غیرقابل انتظاری انجام نمیدهند. در واقع میزبانها میتوانند تغییر کنند اما انسانها خیر و این برعکس چیزی است که تا به حال فکر میکردیم. همه اینها از زبان لوگان گفته میشود اما نه لوگان واقعی؛ او در اینجا یک انسان مجازی است که از خاطرات جیمز دلوس بوجود آمده است. او وظیفه ساخت کلونهای مهمانها را برعهده دارد و جیمز دلوس اولین نفر بوده است که شروع به ساختش کردهاند. زمانی که دلورس در قفسه کتابها جستجو میکند، نام افرادی از جمله شارلوت هیل و کارل استراند را میبینیم که در سریال حضور داشتهاند. همچنین نامهای دیگری مانند گریس لی، اندرو گارسیا و... وجود دارند که احتمال دارد در فصلهای آتی شاهد حضور آنها باشیم.
لوگان میگوید که زمان باز کردن درب فرا رسیده و این دنیا، بهشت کسانی است که نمیخواهند وارد دنیای واقعی شوند. دلورس اما این شرایط را مخالف آزادی میزبانها میبیند و سعی دارد این بهشت را نابود کند تا میزبانها دوباره وارد یک دنیای مجازی نشوند. در این قسمت از سریال کار غیرمنتظرهای انجام میشود. برنارد برای اولین بار به خواسته خودش، شخصی را از بین میبرد و آن کسی نیست جز دلورس. هر چند که در نهایت نمیتواند مانع از غرق شدن آن منطقه در آب شود. برنارد همیشه از کارهایی که انجام میداده اطمینان داشته است. اما این بار پس از کشته شدن السی توسط شارلوت، پشیمانی وجودش را فرا میگیرد و به فکر بازگردانی دلورس میافتد. خوشبختانه برنارد گوی ذهنی دلورس را به همراه آورده و با یک نقشه متفکرانه، دلورس را در کالبدی شبیه به شارلوت بارگذاری میکند.
پس از همه اینها، نقش بازی کردن برنارد آغاز میشود. برنارد در کنار دریا دراز میکشد تا او را پیدا کنند. وقتی به 9 قسمت گذشته نگاه میکنیم، شارلوتی را میبینیم که در بسیاری از سکانسها همان دلورس بوده است و ما هیچ چیز را غیرعادی ندیدیم. دلورس جدید(شارلوت) و برنارد قصد دسترسی به تجهیزات دلوس را داشتند تا بتوانند اطلاعات را به خارج پارک بفرستند و این کار با فریب دادن افراد دلوس صورت گرفت. آنها مجوز دسترسی را پیدا کرد اما به جای ارسال اطلاعات مهمانها، اطلاعات میزبانهای موجود در بهشت را آپلود کردند تا بدین ترتیب نسل روباتها زنده بماند.
نقدی کلی بر فصل دوم سریال وست ورلد
اولین ویژگی بارزی که در وست ورلد متوجه آن شدیم پیچیده بودن داستان و سفرهای بیشمار بین خطوط زمانی مختلف است. فصل اول پیچیدگی بیشتری نسبت به فصل دوم داشت؛ به طوری که گاهی زیبایی سریال در پشت این پیچیدگی قرار میگرفت و مخاطب آن را درک نمیکرد. در فصل دوم تغییراتی صورت گرفت. رمز و راز و نشانه همچنان وجود داشت اما شکل بیان آن تغییر یافت. بسیاری از اتفاقات، نه در اپیزود آخر، بلکه در طول فصل ابهامزدایی شدند. حتی برخی ابهامات در یک اپیزود آغاز و در انتهای همان اپیزود روشن شد (مانند معمای اسفینکس که آخر و عاقبت جیمز دلوس را نشان داد).
تنوع مورد دیگری بود که در فصل دوم از قلم نیفتاد. سازندگان سریال در شغل خود بهترینهای دنیا هستند. آنها میدانستند که ادامه دادن 10 قسمت دیگر همانند فصل اول کسلکننده خواهد بود. بنابراین یک قسمت کامل را در شوگان ورلد با جنگهای شمشیری گذراندند؛ یک قسمت را به زندگی اکیچیتا اختصاص دادند که بعد درام و عاشقانه آن بیشتر به چشم میآمد؛ توجهات را به چرخه بازگردانی جیمز دلوس معطوف کردند و... .
در فصل نخست، ایوان ریچل وود(در نقش دلورس) نقش کمرنگتری داشت. اگر چه زمان زیادی در سریال حضور داشت اما منظور این است که یک کارکتر مستقل و شخص اول یک بخش از داستان، محسوب نمیشد. چشمهای همه به آنتونی هاپکینر(رابرت فورد)، جفری رایت(برنارد) و دو ویلیام بود که سرنوشت داستان را تعیین کنند. اما دلورس در فصل دوم رهبر یک گروه، کارکتری سرنوشتساز در سریال و تکیهگاه وست ورلد بود. متأسفانه ایوان ریچل وود نتوانست آنچنان که باید جذابیت ایجاد کند و شخصیتی گیرا همانند هاپکینز فصل اول داشته باشد. واقعیت این است ریچل وود نتوانست ستاره باشد و بازیگران همسطح با او یعنی تندی نیوتون(میو)، تسا تامپسون(شارلوت)، جفری رایت(برنارد) و اد هریس(ویلیام سیاهپوش) موفقتر ظاهر شدند. با اتفاقات فصل دوم، کارکتر دلورس از سریال حذف شد. آنها میتوانند در فصل سوم کمتر از این فصل ریچل وود را به کار گیرند و نقش کمتری به او واگذار کنند.
تقریباً تمام شخصیتهای وست ورلد از بین رفتند و سریال ریست شد. دست سازندگان برای انتخاب افراد فصل سوم باز است. تنها برنارد است که حضور پررنگ او در فصل سوم از همین حالا مشخص است. با این خانه تکانی انتظار میرود در آینده تغییرات زیادی صورت گیرد. البته حذف کارکترهایی که زمان زیادی در سریال حضور دارند از محبوبیت سریال کم میکند. بنابراین راه را برای بازگشت هر کدام باز گذاشتهاند؛ تدی و اکیچیتا در دنیای جدید، زنده هستند؛ فلیکس و سیلوستر مسئول بازیابی میزبانها هستند و میتوانند میو و دوستانش را برگردانند؛ زندگی دلوسگونه و تکراری ویلیام در زمان آینده اتفاق میافتد و معلوم نیست در حال حاظر ویلیام چه شرایطی دارد؛ و از همه مهمتر، شارلوت(دلورس) پنج گوی به همراه دارد و با آنها میتواند پنج کارکتر مهم را بازگرداند(که یکی از آنها همان برنارد بود).
فصل سوم وست ورلد با انقلابی جدید از خانه آرنولد آغاز خواهد شد. انتظار داریم که این فصل، دیگر وارد دنیای واقعی شود و جایی که برای ما هم ناشناخته است را به تصویر بکشد. انتظار فصلی پرهیجان، حتی پرهیجانتر از دو فصل اول را داریم. یکی از بحثهای مهمی که همواره وجود دارد این است که آیا «وست ورلد» جای «بازی تاج و تخت» را پر میکند یا نه؟ مجموعهای که بسیاری، عنوان بهترین سریال تاریخ را به آن اختصاص دادهاند، آخرین فصلش در آیندهای نزدیک به نمایش درمیآید و بعد از آن، چشم امید همه به شبکه HBO و وست ورلد است. پیشبینی در مورد آینده سخت است اما دلایلی وجود دارند که امید به وست ورلد را بیشتر میکند: 1.وست ورلد یک زمینه داستانی قوی دارد. جاناتان نولان و لیسا جوی، طوری همه چیز را کنار یکدیگر چیدهاند که میتوان از دل آن چند فصل پرهیجان و حساب شده بیرون کشید. 2.خود شبکه HBO اعلام کرده است که وست ورلد جایگزین شایستهای خواهد بود و بنظر میرسد که از همه لحاظ (از بودجه گرفته تا تبلیغات) از این مجموعه حمایت کند. 3.وست ورلد بعد از دو فصل مخاطبین زیادی جذب کرده است. پس از هر قسمت نظریههای بسیاری مطرح میشود و بازیگران این مجموعه برخی از آنها را میخوانند و پاسخ میدهند؛ وبسایتهای مختلفی توسط خود سازندگان برای سرگرمی بیشتر ایجاد شده است و غیره. 4.شاید در حال حاظر به راحتی بتوان گفت که بازی تاج و تخت بهترین سریال تاریخ است اما اگر به سال 2012 برگردیم، زمانی که فصل دوم آن به تمام رسید، هنوز کسی در مورد آینده این سریال چیزی نمیدانست. همه با شک و تردید سخن میگفتند و اوضاع آن زمان بازی تاج و تخت همانند اوضاع فعلی وست ورلد است. پس وست ورلد پتانسیل تبدیل شدن به بهترینهای تاریخ دارد به شرطی که روند رو به رشد خود را حفظ کند و شبکه HBO بتواند آن را مدیریت کند.
نقد و بررسی ما هم پس از 10 هفته به پایان رسید. نقدها و پیشنهادات شما قطعاً در کیفیت مطالب ما تأثیرگذار خواهد بود. امیدواریم در آینده بتوانیم مجدداً در این حوزه فعالیت کنیم.
منبع: وب سایت شبکه مگ
نویسنده: فرشاد رضایی
نقد و بررسی قسمت هشتم از فصل دوم سریال westworld - هر کسی داستانی دارد
---------------اسپویل-------------------
وبسایت شبکهمگ - قسمت هشتم در حالی پیگیری شد که سیر آن کمی عجیب و تا حدودی مستقل از سایر اپیزودهای فصل دوم بود. داستان این هفته، یکپارچه، تر و تمیز و متمرکز بر روی یکی از شخصیتهای ناشناخته سریال بود.
فصل دوم - قسمت هشتم Kiksuya انتشار: 20 خرداد (June 10)
برای دسترسی به نقد و بررسی سایر قسمتهای westworld کلیک کنید
«اَکیچیتا» نام یکی از قدیمیترین میزبانهای پارک است که در قسمت دوم به همراه آنجلا، لوگان را متقاعد کردند تا سرمایه مورد نیاز پارک را تأمین کنند. او در خط داستانی پارک به عنوان شخصیتی ترسناک شناخته میشد که همواره قصد آسیب زدن به سایرین را دارد. اما بعد از دیدن اپیزود هشتم، ورق برگشت و موضوع 180 درجه با چیزی که فکر میکردیم تفاوت داشت. Kiksuya داستان رمانتیک و تراژیک زندگی اکیچیتا، رهبر گروه سرخپوستان «گوست نِیشن» را به تصویر میکشد. سرخپوستان در وست ورلد به زبان «لاکوتا» سخن میگویند و واژه Kiksuya در این زبان «به یاد داشته باش» معنی میشود. با توجه به فلشبکهایی بسیار به گذشته اکیچیتا، این مفهوم کاملاً در ذهن ما تفهیم شد.
پس از پایان اپیزود هشتم فصل دوم، باید از خودمان سوال کنیم که آیا بهتر از این هم میتوان ساخت؟ واقعاً که کارگردانی و نویسندگی این قسمت کمنظیر بود و بدون شک، Kiksuya یکی از فراموشنشدنیهای سریال westworld است. در ابتدا که مرد سیاهپوش نشان داده شد، بنظر میرسید باید ادامه اپیزود هفتم را دنبال کنیم. اما زمانی که اکیچیتا(زان مککلارنون) به دختر میو گفت: «من تو رو به یاد میآورم...» مسیر داستان به چند دهه قبل برگشت. یکی از قدیمیترین میزبانها، تنها به دلیل اینکه در حاشیه قرار داشت، نیازی به آپدیت کدهای ذهنش احساس نمیشد و او سالهاست که هوشیار است. کمتر کسی فکر میکرد که این کارکتر تا به این حد در سریال اهمیت داشته باشد و رد پاهای بیشمار هزارتو، به او مربوط شود.
هوشیاری اکیچیتا بیشتر از همه به ضرر ویلیام است. ویلیام که تنها یک قدم با آب رودخانه و با مرگ فاصله دارد، به دست سرخپوستانی میافتد که سنگدلیهای او را به یاد دارند. البته او خوششانس است که دخترش، گریس، میتواند او را پیدا کند. سوالی که باز هم باید تکرار کنیم این است که چگونه گریس توانست به راحتی پدرش را در محیط بزرگ پارک بیاید؟ سری قبل، او مسیرش را از راج ورلد شروع کرد و نهایتاً در وسط یک بیابان (بدون هیچ نشان یا صحبت قبلی) ویلیام را پیدا کرد. حتی اگر در بار نخست درصدی شانس قائل بودیم، این بار صددرصد مطمئن هستیم که دلیل دیگری برای این موضوع وجود دارد.
در اولین خط داستانی، صمیمیت، انسانیت و خاطرات خوش در زندگی سرخپوستان موج میزند؛ چیزی که نظیرش در پارک را کمتر میبینیم. با عوض کردن نقش اکیچیتا و یارانش، علاوه بر خشونت و کشتار، او از قبیلهاش هم جدا میشود. سالها با همین منوال سپری میشود اما «عشق» او را از چرخه روزانه خارج میکند و خاطرات همسرش جرقه بیداری او را میزند. صحبتهای لوگان در ذهن اکیچیتا یادآوری میشود: «باید یه راهی به بیرون باشه. درب کجاست؟ اینجا دنیای اشتباهیه». اما درب پیدا نمیشود و تازه همسر او نیز، با میزبانی دیگر جایگزین میشود. او دو بار عشق خود را از دست میدهد و در جستجو، به سرزمینهایی وارد میشود که خطری بزرگ برای یک سرخپوست محسوب میشود. اکیچتا که حتی از حذف خاطراتش هم ترس دارد، جهان پس از مرگ را هم امتحان میکند و در نهایت او را در سردخانه پیدا میکند. در این نقطه از فیلم دقیقاً همان چیزی که سازندگان انتظار دارند اتفاق میافتد؛ همذاتپنداری! علیرغم نقش خشن اکیچیتا، او شخصیتی مظلوم و سمبلی از صلح محسوب میشود.
نماد هزارتو تأثیر بسیاری بر اتفاقات پارک گذاشته است. به گفته خود اکیچیتا، وقتی او اسباببازی چارلی را پیدا کرد، صدایی از درونش شنید که احتمالاً همان صدای آرنولد است و پیشتر رابرت کودک و دلورس نیز آن را شنیده بودند. همین صدا بود که باعث حفظ نماد هزارتو و البته سردرگمی ویلیام سیاهپوش شده بود. علاوه بر این موضوع، اکیچیتا از دلورس به عنوان «آورنده مرگ» یاد میکند و سعی دارد قبل از او، درب را پیدا کند. تصور میشود «آنسوی دره»، «اسلحه» و «درب» هر سه، یک مکان یکسان باشند. در قسمتهای پیشین فصل دوم، ویلیام جوان جایی را به دلورس نشان داد که اکیچیتا آن را دیده بود. با توجه به عکس زیر، مشخص میشود که این مکان و دریای میزبانهای مرده، هر دو یکسان هستند و هر چه هست هدف نهایی دلورس و اکیچیتا یه اینجا ختم میشود. فراموش نکنیم که توانایی میو در کنترل میزبانها نیز برگ برندهای است که شاید در اختیار شارلوت قرار بگیرد.
در ستایش قسمت هشتم فصل دوم، هر چه بگوییم کم است. این اپیزود همانند یک فیلم سینمایی در دل یک سریال بود. پس از چند قسمت اکشن، سازندگان سریال احساس کردند که باید اپیزودی درام و عاشقانه بسازند و برای تأثیرگذاری بیشتر، تمام زمان 60 دقیقهای را به یک شخصیت اختصاص دهند. در انتها موسیقی زیبای این اپیزود را برای شما عزیزان آماده کردهایم.
نویسنده: فرشاد رضایی
منبع: وبسایت شبکهمگ
--------------------اسپویل-------------------------------------
تغییرات غیرمنتظره، صورتهای آشنا و معجزه ابعاد تصویر
نقد و بررسی قسمت ششم از فصل دوم سریال westworld
فضای فازی انتشار: 6 خرداد (May 27)
خلاصه فصل اول فصل دوم - قسمت اول فصل دوم - قسمت دوم
فصل دوم - قسمت سوم فصل دوم - قسمت چهارم فصل دوم - قسمت پنجم
بد نیست ابتدا در مورد نام قسمت ششم از فصل دوم سریال westworld صحبت کنیم. در نظریه سیستم دینامیکی، فضای فازی فضایی است که در آن تمام حالات ممکن یک سیستم ارائه شده و هر حالت به یک مکان یکتا اشاره دارد. به عبارت دیگر، گرافی است که تمام حالات به یکباره روی آن قرار گرفتهاند و همه آنها بطور همزمان قابل مشاهده است. در این قسمت نیز همه چیز وست ورلد بیرون ریخته شد. به 6 داستان مختلف (شامل داستان دلورس، میو، برنارد، آرنولد، ویلیام، شارلوت) پرداخته شد، پای اکثر کارکترهای مرده و زنده به میان آمد، مکانهایی نشان داده شد و اسمهای خاصی بیان شدند و خلاصه اینکه همه چیز را میتوانید به یکباره در این اپیزود ببینید.
در حال حاظر در میانههای فصل دوم قرار داریم و طبیعی است که مسائلی تا به حال روشن شده و مسائلی در آینده بررسی خواهد شد. قسمت ششم سریال westworld پرونده شوگان ورلد را بست و از طرفی راه ورود به «میسا» را باز کرد که چند قسمتی بود منتظر آن بودیم. بنظر میرسد که سایر اپیزودها از دل اپیزود ششم بوجود آیند. چرا که هر کدام از اتفاقات انجام شده خود میتواند کل یک اپیزود را دربرگیرد. در ادامه با نقد بررسی و قسمت ششم از وبسایت شبکه همراه باشید.
تدی ورژن 2.0
«مردی که داخل قطار بود، ضعیف و بازنده بود. فراموشش کن». این توصیفی است که تدی از نسخه قبلی خودش به زبان میآورد. تدی ضعیف دیگر مرده است. او اکنون نگاهی سرد و رفتاری وحشیانه دارد و به کاری که قرار است انجام دهد، اطمینان دارد. پسر خوب داستان ما اکنون تنها به خاطر تلف شدن وقتش، به مردم شلیک میکند. دُلورس هم اگرچه به چیزی که میخواسته رسیده است اما یک نگرانی جدید بر چهرهاش نقش بسته است؛ احتمالاً به خاطر اینکه مردی که دوستش داشته، اکنون بویی از عاطفه نمیبرد. با این حال فعلاً، هدف بزرگتر از این حرفهاست که مسائل شخصی وارد آن شود.
شارلوت با دزدیدن «ابرناتی» خودش را به دشمن شماره یک دلورس تبدیل کرده است. او پس از فرستادن اطلاعات به بیرون از پارک، به بدترین شکل ممکن ابرناتی را متوقف میکند. خشم دلورس پس از اینکه پدرش را میخکوب ببیند، جذاب خواهد بود. جدا از همه اینها جنگ در حال آغاز است. کمک شارلوت از راه میرسد و فرماندهی تیم جدید بر عهده شخصی به نام کافلین است(با بازی تیموتی مورفی که در انواع و اقسام فیلمهای اکشن نقش داشته است). آنها دقیقاً زمانی به میسا میرسند که دلورس با فرستادن قطار به دل کوه، شیپور جنگ را به صدا درآورده است. از اینجا به بعد انتظار داریم که سریال وست ورلد، فاز بعدی درگیریها را به نمایش درآورد.
بازگشت رابرت
سکانس افتتاحیه و اختتامیه این قسمت ششم از فصل دوم سریال westworld یک سر و گردن از سایر سکانسها بالاتر بود. بهترین خبر ممکن بازگشت «آنتونی هاپکینز» محبوب در نقش «رابرت فورد» است که انصافاً کمتر کسی انتظار آن را داشت. ابتدا با این کلیپ، سکانس مربوطه را یادآوری میکنیم.
اگر ویدئو تمام صفحه نمیشود اینجا کلیک کنید
بله همه از وجود هاپکینز هیجانزده هستند بخصوص که در فصل اول نقشآفرینی فوقالعادهای داشت و داستان طوری رقم خورد که او به یک قهرمان تبدیل شود. او حالا برگشته است تا افشاگری کند. اما رسیدن رابرت فورد به هسته مرکزی پارک چگونه ممکن است؟ او از برنارد خواسته بود که در تأسیسات دلوس، مغزش را در یک گوی قرمز رنگ بسازد و در واقع ذهن رابرت در یک گوی دانلود شده بود. با بارگزاری این گوی در کِرِیدل(شبیهسازی که تمام کد میزبانها و خط داستانی در آن ذخیره شده است) رابرت به طور کامل جزئی از سیستم مرکزی پارک شد.
با معرفی کریدل، پیچیدگی وست ورلد به نصف کاهش پیدا کرد و جواب سوالات بسیاری مشخص شد. السی اشاره کرد که چیزی نامعلوم درون کریدل وجود دارد که با حملات تضمین کیفیت مقابله میکند. در صورتی که خود کریدل نباید هیچ اختیاری از خود داشته باشد و جز نگهداری دادهها کاری انجام نمیدهد. مشخص شد که این مقابله توسط رابرت صورت میگرفته است. مورد دیگر صحبت رابرت با مرد سیاهپوش بود که در قالب چند میزبان انجام و این هم به دلیل دسترسی فورد به کد میزبانها ممکن شده است. داستان السی هم مورد دیگری است که فورد برای آن برنامهریزی کرده بود. اینکه کلمنتاین، برنارد را به سمت السی بکشاند و السی او را برای رسیدن به کریدل کمک کند، تمهیداتی بود که رابرت پیشتر اندیشیده بود. اما این پایان کار نیست. اگر ابتدای قسمت قبل را به یاد آورید، نماینده دلوس متوجه شد که 1/3 از دادههای میزبانها از بین رفته است. «آتش را خاموش کردیم ولی نتونستیم چیزی از کریدل بدست بیاریم. داده پشتیبان میزبانها از بین رفته است». احتمال بسیار از بین رفتن دادهها و همچنین کشتار تعداد زیادی از میزبانها توسط برنارد، به شرایط کریدل ربط دارد.
سری به فصل اول بزنیم. رابرت در آخرین سخنرانی خود گفت: «زمانی یه دوست قدیمی چیزی گفت که بهم آرامش داد. اون گفت موتسارت، بتهوون و شوپن هرگز نمردند بلکه به موسیقی تبدیل شدند». فورد هم اکنون چنین وضعیتی دارد. او جزئی از کدهای پارک و چیزی است که خودش ساخته است. زمانی که میبینیم او پیانو مینوازد، این در واقع استعارهای از پارک است که فورد آن را کنترل میکند.
اینکه رابرت خودش را پرینت خواهد گرفت یا نه و اینکه ذهنش را در یک بدن جدید قرار خواهد داد یا نه، چیزی است که نمیدانیم و میتوان مدت زیادی در موردش صحبت کرد. تنها به ذکر یک نکته دیگر درباره رابرت قناعت میکنیم. در سکانسی مستقل از قسمت پنجم فصل اول، او در سردخانه، خاطرهای برای یک میزبان سالخورده تعریف میکند: «وقتی بچه بودم، من و برادرم یه سگ میخواستیم و پدرم یه تازی پیر برامون گرفت. به روز بردیمش به پارک و برادرم افسارش رو باز کرد. اون یه گربه دید و دنبالش کرد. گربه رو کشت و بعدش گیج و مبهوت همونجا نشست. اون سگ تمام عمرش مشغول دنبال کردن اون چیز بود و حالا نمیدونست باید چیکارش کنه». شاید موضوع مهم بنظر نرسد اما در قسمت بعدی رابرت کودک به رابرت واقعی گفت که سگش را کشته است. وقتی او دلیلش را پرسید گفت که صدای آرنولد خواسته است تا سگ را بکشم تا دیگر نتواند به کسی صدمه برساند. در قسمت ششم از فصل دوم سریال وست ورلد نیز یک سگ تازی دیدیم که در کنار فورد و پیانو آرام گرفته بود(تصویر زیر).
خط داستانی میو با اندکی تغییر
قابل پیشبینی بود که راه «آکانه» از میو جدا شود. با اینکه وجود موساشی و آکانه میتوانست به اهداف میو کمک کند اما میو تصمیم را به عهده خود آنها گذاشت. آنها محیط بیرون را ندیدهاند و شرایط را درک نکردهاند؛ پس بهتر است که زندگی خود را به همین شکلی که هست، ادامه دهند. در غیر این صورت آنها مانند تدی 1 خواهند بود؛ میجنگند اما دلیل آن را نمیدانند. همچنین میو نیازی به آنها نداشت. اهداف میو و دلورس با یکدیگر تفاوت زیادی دارد. دلورس به دنبال فتح زمینهاست اما میو تنها در جستجوی دخترش و پنهان کردن او از جهنم فعلی است. پس از بزرگداشت کشتهشدگان با دنیای شوگان خداحافظی کردیم و شخصیتها وارد دنیای غرب شدند. البته یک سوغاتی هم به نام هاناریو(زنی با خالکوبی اژدها) به همراه آوردند. (لباس فلیکس در این تصویر هم جالب بنظر می رسد)
لحظهای که آنها از زیر سنگ قبر بیرون آمدند، انگار که پس از سالها پا به وطن مادری خود گذاشتهاند؛ حتی انسانهای واقعی که در این دنیا در حال شکار شدن هستند. اما بدون شک، لذت میو بیپایان خواهد بود. او علاوه بر رسیدن به وستورلد، در یک قدمی خانه و دخترش قرار دارد. میو آرام آرام و با لمس اشیای اطراف به دخترش نزدیک میشود و با او به گفتگو مینشیند. درست در لحظهای که حس میکند به هدفش رسیده، متوجه میشود که چیزی را از قلم انداخته است. میو دیگر آن میو خط داستانی نیست. از مسیر منحرف شده است و کسی را جایگزین او کردهاند. پس اگرچه او خودش را مادر بچه میپندارد اما در ذهن بچه چیز دیگری میگذرد.
فرصت پرداختن به این موضوع پیش نیامد چرا که سرخپوستان مطابق با خاطرات میو، حمله را آغاز کردند. اما بنظر نمیرسید که قصد صدمه زدن به میو را داشته باشند. حالا اگر بیشتر هم به گذشته نگاه کنیم میبینیم که قتل دختر میو توسط سرخپوستان صورت نگرفت. هر چند آنها را در پشت پنجره میدید اما این ویلیام سیاهپوش بود که وارد خانه شد و اسلحه کشید. پس این مورد هنوز به عنوان یکی از رازهای مهم سریال باقی مانده است.
مطلب پیشنهادی
ویدئو: معرفی بهترین فیلمهای سال در اسکار 2018 در قالب یک کلیپ (بخش اول)
صحبت از ویلیام شد و بد نیست سری به داستان او بزنیم. در فصل اول از ویلیام سیاهپوش تنها یک قاتل بیرحم میدیدیم. نقش او بیشتر از هر چیزی کشتن افراد، بدون هیچ دلیل و منطقی بود. فصل دوم جایی که است که داستان خانوادگی ویلیام بیشتر به میان آمده و گهگاه با احساسات نیز همراه شده است. این بار مکالمهای سخت بین گریس و ویلیام برقرار میشود طوری که بنظر میرسد سالها از آخرین مورد مشابه گذشته است. برخلاف چیزی که تصور میشد، گریس چندان شبیه به پدرش نیست و خانواده برای او با ارزشتر از کنجکاوی در پارک است.
گریس در خلوت با پدرش در مورد کودکی و پارک «راج» سخن میگوید و ما متوجه میشویم که این پارک هم قدمت زیادی دارد(حداقل از 5-6 سالگی گریس). ویلیام همچنین به اشتباه فکر میکند که دخترش از فیلها میترسیده (نه همسرش) و این نقطه ضعفی برای ویلیام محسوب میشود که تا این حد آنها را فراموش کرده است. یکدستی زدن ویلیام برای گریس خوشایند نبود اما به ویلیام حق میدهیم که این بار در پارک باقی بماند. چرا که این بار مأموریت او فراتر از شخص خودش است و باید در یک بازی با فناوری روباتها مقابله کند.
نیمه انسان، نیمه میزبان
برمیگردیم به اولین سکانس قسمت ششم سریال وست ورلد و اولین سکانس فصل دوم. آرنولد و دلورس در مکان و زمانی نامعلوم با یکدیگر صحبت میکنند. در حالی مثل همیشه فکر میکردیم آرنولد در حال تست دلورس است، این دلورس بود که آرنولد/برنارد را تست میکرد؛ آن هم تست وفاداری. تست وفاداری همان چیزی است که ویلیام برای پدرزن خود انجام میداد و قصد ساخت یک مدل ترکیبی از انسان و روبات را داشت.
در اینجا سوالات بسیاری مطرح میشود. اول اینکه آیا دلورس قصد دارد نسخهای از آرنولد/برنارد را برای خود بسازد؟ و آیا برنارد(هایی) که در طول این 16 قسمت دیدیم همین برنارد دلورس است؟ اگر اینها کار دلورس نیست، پس به خواسته رابرت انجام شده است و از دلورس به این دلیل کمک گرفته شده که او صحبت زیادی با آرنولد داشته است. باز هم سوال مطرح میشود که قصد رابرت از این کار چیست؟ آیا او هم شبیه ویلیام، قصد بازگرداندن مردهها را دارد؟ از دلیل کار که بگذریم به زمان میرسیم. در ابتدا بنظر میرسد که گفتگو در گذشته باشد. اگر دقت کرده باشید نسبت ابعاد تصویر در زمان تست دلورس با زمانی که برنارد وارد کریدل میشود یکسان است. پس میتوان برداشت کرد که ممکن است این گفتگوها در داخل کریدل و حتی در زمان آینده انجام شده باشند.
همانطور که گفتیم قسمت ششم از فصل دوم سریال وست ورلد، نقشه راه برای سایر اپیزودهاست و آینده 4 قسمت باقیمانده از این اپیزود استخراج خواهد شد. به عنوان آخرین نکته تصویری از برنارد را قرار میدهیم که در تریلر قسمت هفتم مشاهده کردیم. بیچاره برنارد خودش هم نمیداند کیست، در چه زمانی است و چند نسخه از او وجود دارد.
شوگان ورلد در مقایسه با وست ورلد نقد و بررسی قسمت پنجم از فصل دوم سریال westworld
----------اسپویل قسمت پنجم---------------------
به تدریج معنای دنیای غرب در حال تغییر است و این سریال در این قسمت، بیشتر به دنیای شوگان پرداخت. به عبارت دیگر وست ورلد با تغییراتی جدید از نو آغاز شده است و انتظار میرود که دنیاهای دیگر بخشی از آینده سریال را تشکیل دهند و تنوعی به محیط داستان بدهند.
فصل دوم – قسمت پنجم رقص خونین آکانه انتشار: 30 اردیبهشت (May 20)
خلاصه فصل اول و معرفی شخصیتها قسمت اول از فصل دوم
قسمت دوم از فصل دوم قسمت سوم ار فصل دوم
قسمت چهارم از فصل دوم
با اتفاقاتی که در اپیزودهای قبلی سریال افتاد انتظار داشتیم که شوگان ورلد نیز وارد داستان شود. اما باید اعتراف کنم که داستان آن از چیزی که فکر میکردم جالبتر از آب درآمد. به قول «لی سایزمور» دنیای عجیب شوگان برای افرادی طراحی شده است که دنیای غرب را کم هیجان و لطیف میپندارند. کارگردان و نویسندگان نیز کاملا این گفته را به تصویر کشیدند. از وقتی که میو و افرادش وارد شهر شدند تا کشته شدن شوگان، خونریزی ادامه داشت و این در مقایسه با پارک همتای خود، زیادهروی محسوب میشد. در ادامه، اپیزود پنجم به نام «رقص خونین آکانه» را در وبسایت شبکهمگ بررسی میکنیم.
آینه سیاه
هیرویوکی سانادا (در نقش موساشی) تا به حال در فیلمهای معروفی همانند زندگی و ولورین ایفای نقش داشته است اما بدون شک معروفترین آنها «آخرین سامورایی» است که شباهتهایی با داستان ما دارد. البته نباید فراموش کرد که در آن فیلم علیرغم خشونت در برخورد با دشمنان، یک اتحاد و همدلی در میان خود آنها برقرار بود. سانادا در آخرین سامورایی تنها یک جز از گروه محسوب میشد اما در اینجا علاوه بر نقش برجستهتر، نمایندهای از فرهنگ و اخلاق ساموراییها و نمایندهای از شوگان ورلد است.
میتوان کلمه «آینه» را برای توصیف افراد حاظر در پارک شوگان بکار برد. با این تفاوت که نه یک تصویر و نه یک کِلون مشابه، بلکه ورژنی بومی از میزبانها را میبینیم. «آکانه»ای همشغل میو، «ساکورا»یی به شکنندگی کِلِمنتاین و یک موساشی کلاه مشکی در جایگاه هکتور راهزن؛ همه و همه برداشت شده از پارک غرب وحشی است. مهمتر از همه اینها ورود موساشی به شهر است. در فصل اول، هکتور اولین فرد معترض در شهر سوئیتواتر را کشت و از زنی با خالکوبی مار برای کشتار بقیه کمک گرفت. هکتور وارد مغازه شد و این جمله را از زبان میو شنید: «این همه مغازه توی این شهر هست؛ اونوقت تو از ما دزدی میکنی». پس میتوان گفت که میو و هکتور خود را برابر آینه دیدند(عکس: هکتور=موساشی).
زمانی که متوجه شدیم در پارک ششم یعنی «راج ورلد» میزبانها شورش کردهاند، مطمئن شدیم که در پارک شوگان نیز همین وضعیت حاکم است و خطر بزرگی میو و سایرین را تهدید میکند. خوشبختانه با کمک شبکه مش که برنارد ما را با آن آشنا کرد، توانایی صحبت بین میزبانها وجود دارد. در ضمن میو علاوه بر کنترل کلامی، قدرت دیگری به نام «صوت جدید» بدست آورد که حتی سوزاندن گوش سربازان هم در مقابل آن افاقه نکرد. ذات خشن میو و آکانه باعث شد سربازان به جان هم بیفتند و زمانی که دوربین روی چهره میو تمرکز کرده بود، مدام خون به این طرف و آن طرف پاشیده میشد. سوال اینجاست که چرا باید ساکورا کشته میشد تا میو دست به کار شود؟ زیاد کردن بار احساسی داستان در اینجا بسیار کلیشهای و متفاوت از شاهکارهای نویسندگان وست ورلد است. در ضمن ایده قدرت پیدا کردن میو فعلاً بدون توضیح است و امیدواریم که در آینده دلیل محکمی برای آن پیدا کنیم.
از همه اینها که بگذریم به نینجاها یا شینوبیها میرسیم که سمبل پارک هستند. درگیری هکتور از دنیای غرب با نینجاهای این دنیا صحنه جالبی را رقم زد. اگر چه زمان وجود نینجاها با سایر المانهایی که در سریال دیدیم کمی متفاوت است اما بهتر است که لذت آن را با این سختگیریها از بین نبریم. در این ویدئو کوتاه جنگ میان دو گروه را میبینیم.
در صورتی که ویدئو تمام صفحه نمیشود اینجا کلیک کنید
وجه مشترک وایت و تدی
«میخواستم برای آخرین بار اینجا رو ببینم». این مهمترین دیالوگ این اپیزود است که دلورس در زمان رسیدن به چراگاه میگوید. همه میدانیم که دلورس قصد رسیدن به مرکز کنترل پارک را دارد. معلوم نیست که منظور او از آخرین بار چیست. ممکن است هدف نابودی پارک باشد و یا اینکه دلورس میداند برگشتی در کار نیست. اصلاً شاید او شهر «سوئیت واتر» را شهر مردگان میداند و خاطرات تلخش، او را از این شهر دور میکند. براستی هم این شهر، شهر مردگان است. از کشتن آرنولد و قتل عام میزبانها در 35 سال پیش گرفته تا حالا که بدنهای بیجان، سطح خیابان را پوشاندهاند.
دلورس هر چقدر هم که بخواهد مهربان باشد باز هم دلایلی پیدا میشود تا خشم او را بازگرداند. از پیانویی که بدون نوازنده کار میکند، از مردی که به تنهایی در حال شرطبندی است و از کلمنتاینی که با نگاه به نسخه جایگزین شده، به حال و روز خودش گریه میکند. تازه کلمنتاین سرگذشت نسخه سوم خودش در شوگان ورلد را نمیداند. همه اینها دست به دست هم میدهند تا چهره «وایَت» را بیشتر از پیش مصمم ببینیم. خشم وایت گریبانگیر تدی نیز شد و رها کردن به اصطلاح «بچهها» کار دست او داد. پرخاشگری، قاطعیت، سرسختی و شجاعت مواردی بودند که تکنسین پارک مقدار آنها را به نهایت خودش رساند و از او یک سرباز برای وایت ساخت.
تازه این تمام داستان نیست. فرض کنید در شوگان پارک هم نسخهای از دلورس/ وایت وجود داشته باشد و او هم به دنبال مقابله با انسانها باشد. بحث شوگان شد و بهتر است به نکتهای هم در این مورد اشاره کنیم. به گفته سایزمور تونلی مخفی در شوگان ورلد وجود دارد که آنها را از پارک خارج میکند. همچنین میدانیم قطاری که از سوئیت واتر به راه میافتد به سمت خارج پارک حرکت میکند. پس میتوان تصور کرد که شهر شوگان و سوئیتواتر پشت به یکدیگر هستند و راهی مشترک برای ورود به این دو پارک وجود دارد.
احتمالاً شما هم موافق هستید که داستان دلورس کمی کسلکننده دنبال میشود و همین موضوع باعث شد اپیزود پنجم از عالی به خوب تنزل یابد. با این حال انتظار داریم که یک تدی روباتکش حال و هوای تازهای به داستان خواهد داد. به خصوص که اگر دقت کرده باشید زمانی که رابرت در حال نگاه به میزبانهای مرده بود، تدی نیز در بین آنها قرار داشت و قطعاً سرگذشت جالبی داشته است.
سایر نکات اپیزود پنجم
ساکورا طوری دریاچه برفی را توصیف میکند که انگار مکانی بکر و مناسب برای میزبانهاست. این نحوه صحبت را پیشتر در مورد «آنسوی دره» و مخصوصاً از زبان جوان داخل استبل شنیده بودیم. هر چند که در نهایت آنسوی دره یک اسلحه از آب درآمد اما شاید تشابهی میان این دو وجود داشته باشد.
دزدی ادبی در تعریف پارک شوگان بیشتر از چیزی است که در ابتدا تصور میشود. رنگ لباسهای شخصیتهای نظیر یکسان است. در ابتدای ورود موساشی، مردی را میبینیم که بچهها در حال اذیت کردنش هستند و مقایسه آن را با وست ورلد در عکس زیر میبینید. در ضمن موساشی همانند هکتور کلاه مشکی بر سر دارد و بسیاری دیگر کلاهسفید هستند. آهنگ ورود به شهر این دو نیز تقریباً مشابه است که هر دو اثر رامین جوادی است.
مایع سفید رنگی که از گوش شوگان خارج شد ما را به یاد برنارد میاندازد که در این شرایط هیچکدام اوضاع جسمی خوبی نداشتند. نکته دیگر علامت تأسیسات دلوس در پرچمهای کمپ شوگان بود. احتمال دارد که دلوس در اینجا نیز رخنه کرده باشد و باید ببینیم میزبانها از آن خبر دارند یا خیر. در کنار این علامت لوگویی شبیه به لوگوی وست ورلد را میبینیم که سه بار تکرار شده است. کپی برداری از وست ورلد ایده جالبی بود اما چندان تعجبآور نبود. برعکس، این علامت بسیار سوال برانگیز است.
Hojojusto به نحوه به بند کشیدن اسیران توسط ژاپنیها گفته میشود. در ابتدای اپیزود که میو و دار و دستهاش اسیر شدند این مورد را دیدیم که نشان از اطلاعات جامع و تیزهوشی نویسندگان در توجه به کوچکترین جزئیات است. این مورد در عکس کاملا واضح است.
نقد و بررسی قسمت پنجم سریال westworld به پایان رسید و امیدواریم که نظر شما را جلب کرده باشیم. در هفتههای آتی نیز این نقد و بررسیها را در سایت شبکهمگ ادامه خواهیم داد.
نقد و بررسی قسمت سوم فصل دوم وست ورلد (اسپویل!!!!!!!!!!!)
قسمت سوم در حالی به نمایش درآمد که شاهد یکی از جذابترین اپیزودهای این مجموعه بودیم. برعکس قسمت قبل که بیشتر طرح زمینه برای قسمتهای آینده بود، در اپیزود سوم منشا بسیاری از اتفاقات مشخص شد. هر چند که باز هم با سوالات جدیدی روبرو شدیم اما غافلگیری، بهترین واژهای است که برای این قسمت از وست ورلد باید بکار برد.
فصل دوم - قسمت سوم پرهیزکاری و اقبال انتشار: 16اردیبهشت (May 6)
نام این اپیزود را Virtù e Fortuna نامیدهاند که با کمی تغییر میتوان آن را به Virtue & Fortune در انگلیسی تبدیل و به «پرهیزکاری و اقبال» در فارسی ترجمه کرد. با این حال این کلمات از یک کتاب ایتالیایی به نویسندگی «نیکولو ماکیاوِلی» گرفته شده است. Virtù در حقیقت به معنی تشخیص عمل درست در یک شرایط خاص است و Fortuna یعنی چیزی از کنترل خارج است(مورد اول، احتمالاً به رفتار دلورس در انتهای اپیزود اشاره دارد و دومی به حال و روز فعلی پارک).
خط زمانی این اپیزود چندان پیچیده نبود و اتفاقات، در دنباله انقلاب پارک محسوب میشدند. فقط در چند سکانس، دو هفته بعد را دیدیم که برنارد به تازگی در کنار ساحل به هوش آمده بود. برای اطلاع کامل از وضعیت زمانی سریال این عکس را ببینید. با این حال اپیزود سوم گفتههای بسیار دارد که با یکدیگر بررسی خواهیم کرد. نظریههای زیادی هم هست که ممکن است باعث اسپویل قسمتهای آینده و کاهش جذابیتش شود که مشخصاً از گفتن آنها اجتناب میکنیم. اگر تا به حال نقد و بررسی سایر قسمتهای فصل دوم را از وبسایت شبکهمگ دنبال نکردهاید پیشنهاد میکنیم که آنها را قبل از این مطلب بخوانید.
خلاصه فصل اول و معرفی شخصیتها فصل دوم - قسمت اول فصل دوم - قسمت سوم
راجِ بریتانیا
آغاز داستان جالبتر از چیزی بود که فکر میکردیم. پارک ششمی که در قسمت اول به آن اشاره شد، پارکی است که هند را در دوران حکومت بریتانیا بازسازی کرده است. The Raj به سلطنت بریتانیا بر هند گفته میشود که در قرن 19 و 20ام میلادی اتفاق افتاد. مطابق معمول این پارک نیز جنبه سرگرمی دارد و مهمترین لذت آن نه شکار انسان(در غرب وحشی)، بلکه شکار ببر بنگال است. اما از اقبال بد مهمانها، اینجا نیز انقلاب رخ داده است.
هویت زن جوان در فیلم مشخص نشد؛ با این حال، با رجوع به IMDB فهمیدیم که نامش «گِرِیس» است. او فقط یک بازیگر مهمان نیست و با توجه به اطلاعاتی که در دفترچهاش داشت و سعی داشت آنها را مخفی کند، مشخص است که جایگاه مهمی دارد. در مورد هویت گریس حدسهایی زده میشود که مطئمناً دوست ندارید آنها را بشنوید! تنها به ذکر این نکته قناعت کنیم که در دفترچه او علامتی وجود داشت که بنظر مهم میرسید و میتواند به دو چیز تعبیر شود. اول اینکه دو پارک WestWorld و RajWorld با یکدیگر همپوشانی دارند و این همپوشانی همان بخش آبیای است که ببر و گریس را به پارک دیگر کشاند. دوم اینکه علامت شبیه به لوگوی تأسیسات مخفی «دِلوس» است که «برنارد» و «شارلوت» وارد آن شدند و در این صورت ارتباطی بین گریس و شرکت دلوس وجود دارد.
وایَت سنگدل به جای دلورس مهربان
وقتی دلورس رفتار غیر عادی پدرش را دید و فهمید که تدی او را به خاطر نمیآورد، تنهایی بزرگی را احساس کرد. او سعی کرد با این اوضاع مقابله کند و همانند فرزندی که پدرش فراموشی گرفته است، شروع به بیان خاطرات شیرین و همیشگی گذشته کرد تا شاید پدرش چیزی را به یاد آورد و دل دخترک را شاد کند. با این حال امیدی در دل دلورس روشن نشد و «پیتر اَبِرناتی» به دلیل اطلاعات جاسازی شده در مغزش، اوضاع روانی و جسمی خوبی نداشت.
روی دیگر دلورس که «وایَت» نام دارد، نقش پر رنگتری در این اپیزود داشت. خروج سرهنگ از قلعه «فورلورن هوپ» که با تیرهای هوایی و صدای ساکسیفون مضحک همراه بود، نشان داد که با یک شخصیت ضعیف طرف هستیم و وایت همه کاره خواهد بود. دیگر عادت کردهایم که در کنار وایت، آنجلا و گروه ترسناکش را ببینیم. یکی از اتفاقات غیر قابل انتظار، بستن درب قلعه به روی به اصطلاح «بچه»هایی بود که نه تنها از طرف نیروهای پارک، بلکه از طرف افراد وایت نیز به آنها شلیک شد. در ضمن برای اطمینان از زنده نماندن احتمالی آنها نیزههایی بر بدنشان فرود میآوردند و بازماندهها را نیز قتل عام کردند. آیا دلورس به یک تهدید برای مهمانها و میزبانها تبدیل شده است؟ آیا به دنبال فتح دنیا به هر قیمتی است؟ آیا اوضاع پیش آمده از چیزی که «رابرت» فکر میکرد وخیمتر شده است؟
از هزارتو تا پارک جدید
خود «میو» میداند پیدا کردن دختری که تنها چند خط کد بوده است، غیرمنطقی است. اما این هدف آنقدر برایش با ارزش است که راهی مسیرهای نامعلوم پارک شده است. حال در بین راه سرخپوستانی را میبیند که در تمام خاطرات تلخش نقش دارند. انگار که زمان متوقف شده و میو تمام لحظات گذشته را بارها و بارها مرور میکند. در خاطرات او سنگی نشان داده میشود که هزارتویی بر روی آن نقش بسته است. در فصل اول نیز شخصی را دیدیم که توسط ویلیام سیاهپوش کشته میشود(که تا حدودی به سرخپوستها شبیه بود) و زیر پوستش همین علامت وجود داشت. نکته دیگر شباهت یکی از سرخپوستان خاطرات میو با «اکیچیتا» است که در قسمت قبل با لوگان صحبت میکرد. اکنون مطمئن هستیم که این وقایع بخش زیادی از سریال را تشکیل خواهند داد اما به علت گستردگی داستان، هنوز چندان باز نشده است. تصاویر زیر فقط بخشی از این موضوع را نشان میدهد.
تدی انگار یک کابوی به دنیا آمده است و اگر کسی تصاویر او در خارج از سریال را ندیده باشد، به سختی میتواند او را یک انسان امروزی بداند. نقطه مقابل تدی «سایزمور» است که اکنون لباس گاوچرانها را پوشیده و کاملاً مشخص است که سنخیتی با آن ندارد و همه اینها به لطف شخصیتپردازی خوب عوامل سریال است. شاید بنظر مسخره برسد که سایزمور یک نسخه از عشق سابقش(ایزابلا) و یک نسخه کامل شده از خودش را برای انتقام از او، در خط داستانی پارک قرار داده است. اما این میتواند اشارهای به مشکلات درونی انسانها نیز باشد. عشقی که به نفرت تبدیل شده است را نمیتوان به راحتی از ذهن خارج کرد و ساخت داستانهایی برای فرو نشاندن خشم، تنها درمان موقتی آن باشد. با این حال با تغییر شرایط، غیرمنطقی بودن آن مشخص میشود.
موضوع غافلگیر کننده این اپیزود رونمایی از پارک ساموراییها یا همان Shohun World بود. از آخرین قسمت فصل اول میدانستیم که چنین مکانی وجود دارد و در تریلر قسمتهای آینده نیز میو را در لباس ژاپنیها دیده بودیم. اکنون با اضافه شدن این پارک به داستان، تنوع و جذابیت سریال بیشتر از پیش خواهد شد.
شارلوت، دلوس، ابرناتی
انسان بودن شارلوت توسط یک اسکنر مشخص شد که احتمالاً مختص شرکت دلوس است. اطلاعاتی هم که آنها در مغز پیتر ابرناتی جا دادهاند، مهمتر از چیزی است که فکر میکردیم. چرا که شالوت حاظر شد برای فتح قلعه، جان چندین نفر با به خطر بیندازد. بنظر نمیرسد که برنارد به این اطلاعات دسترسی پیدا کرده باشد. زیرا اطلاعات با یک الگوریتم قوی رمزنگاری شدهاند و میدانیم که حتی در یک رمزگذاری 128بیتی، 3.4 *10 38 حالت مختلف دارد تا بتوان یک رمز را بدست آورد. پس قطعاً برنارد نمیتواند ظرف چند دقیقه اطلاعات را رمزگشایی کند. اما از عکسالعمل او مشخص شد که قضیه با چیزی که فکر میکرده است، متفاوت است.
مطلب پیشنهادی
نگاهی به فیلم her، از بین رفتن مرز بین عشق مجازی و حقیقی
خلق و خوی «رِباس» یعنی هفتتیرکشی که ابرناتی را دستگیر کرده بود، به راحتی توسط برنارد تغییر داده شد. او به شخصی خوش مرام و محافظ زنان تبدیل شد. اگر دقت کرده باشید، در قسمت اول، نیروهای نظامی پارک در حال کشتن برخی میزبانها بودند. رباس همان میزبانی بود که خودش را بر سر راه گلوله قرار داد: «میخوای به یه خانم شلیک کنی؟ مگه از رو نعش من رد بشی».
هفت اقلیم
آهنگی که در ابتدای معرفی دنیای راج شنیدیم Seven Nation Army نام دارد یعنی «هفت ارتش ملی». البته این آهنگ با سهتار و توسط «رامین جوادی» نواخته شد. جوادی یکی از آهنگسازان بزرگی است که موسیقی فیلمهایی چون مرد آهنی، بازی تاج و تخت و فرار از زندان را نواخته است و سابقه همکاری با «هنس زیمر» را هم دارد.
منظور از هفت ارتش چیست؟ ما تا به حال شنیدهایم که 6 پارک وجود دارد. آیا این 7 به یک پارک دیگر اشاره دارد یا منظور ارتش دلورس در پارک غرب است؟ انتخاب این آهنگ بسیار هوشمندانه است و ما را بیاد هفت اقلیم بازی تاج و تخت میاندازد که هفت ارتش به دنبال آشوب هستند.
سایر جزئیات و سوالات
روند بازگشت شخصیتها از فصل اول ادامه دارد. «فِلیکس» و همکارش، زنی با خالکوبی مار و «کُلمِنتاین».
زمانی که دلورس برای برگرداندن پدرش تلاش کرد، همانند آرنولد در فیلم ترمیناتور گلوله میخورد اما متوقف نمیشد. مشخص نیست که قدرت میزبانها چقدر است اما برخی با یک گلوله از بین میروند و برخی مانند دلورس مقاومت بالایی دارند.
گریس در پارک هندیها، با یک اسلحه، مهمان را از میزبان تشخیص داد که به نوعی پرسشهای این موضوع را مطرح کرد.
تقریباً مطمئن شدهایم که از لحاظ جغرافیایی پارکها به یکدیگر متصل هستند. اگر بیشتر دقت کنید، میتوانید این موضوع را به حرفهای ویلیام در برابر «جیم دلوس» ربط دهید!
در اقدامی جالب وبسایت discoverwestworld هر هفته مسیر ماجراجوییهای میو و دلورس را روی نقشه به روز میکند. وضعیت این دو شخصیت را از زمان انقلاب تاکنون در تصویر زیر مشاهده میکنید. میو اکنون در لبه پارک قرار دارد.
امیدوارم که نقد و بررسی این اپیزود از وبسایت شبکهمگ مورد رضایت شما قرار گرفته باشد. باز هم تأکید میکنم که نظریههایی در مورد گریس، تدی، برنارد و برخی اتفاقات دیگر گفته میشود که از ذکر آنها خودداری کردیم.
منبع» سایت شبکهمگ
نقد قسمت اول فصل دوم ( !! اسپول کامل این اپیزود !! )
بالاخره انتظارها به پایان رسید و فصل دوم سریال Westworld به نمایش درآمد. این سریال را میتوان در تمام ژانرهای علمیتخیلی، معمایی، وسترن و درام قرار داد. در مطلب پیشین خلاصه فصل اول را قرار دادیم تا کسانی که داستان را فراموش کردهاند، به یاد آورند و مخاطبین جدیدی که قصد تماشای سریال از فصل دوم را دارند، تا حدودی با آن آشنا شوند. با نقد و بررسی این سریال از وبسایت «شبکه» همراه باشید.
فصل دوم - قسمت اول سفر به درون شب انتشار: 2 اردیبهشت (April 22)
معرفی شخصیتها و خلاصه فصل اول را میتوانید در اینجا بخوانید. اولین اپیزود فصل دوم مطابق انتظار، مرموز دنبال شد و البته اتفاقات ناتمام فصل قبلی را نیز پوشش داد. شروع این فصل که طوفانی بود و امیدواریم در ادامه نیز این چنین باشد. هر چقدر در فصل اول، انسانها وارد پارک میشدند و روباتها را آزار میدادند، در این فصل قرار است روباتها از پارک خارج شوند و انسانها را کنترل کنند.
در اپیزود اول چه گذشت؟
برای نقد و بررسی بهتر، لازم است قسمتهایی از داستان را مرور کنیم. بخشی از داستان به زمانی بلافاصله بعد از انقلاب میزبانها برمیگردد. همه انسانها از جمله «برنارد» و «شارلوت هیل» در حال فرار هستند. برنارد متوجه میزبان بودن خودش هست و سعی دارد آن را از شارلوت مخفی کند. پس از اینکه این دو جان سالم به در میبرند، شارلوت، برنارد را به مکانی مخفی میبرد که شرکت «دلُوس» آن را مخفیانه ساخته و در حال جمعآوری تجارب و DNA مهمانها و همچنین انجام آزمایشاتی بر روی میزبانها هستند. آنها موجوداتی جدید به نام «دِرون» ساختهاند که با قد بلند و ظاهر سفیدرنگ کمی ترسناک بنظر میرسند. (فقط عکس را ببینید...)
اتفاقات دیگر حدود دوهفته بعد از شروع انقلاب رخ میدهد. جایی که گروه امنیتی، برنارد را پیدا میکند. برنارد متوجه میزبان بودنش نیست و چیزی را هم بیاد نمیآورد. او با تیم امنیتی پارک و یک افسر از شرکت دلوس(به نام کارل استرَند) همراه میشود و در جستجو برای میزبانها، با اتفاقاتی عجیب و غریب روبرو میشوند. آنها فیلمی از «دُلورس» میبینند که یک میزبان سرخپوست را میکشد و به او میگوید: «همه ما لیاقت رفتن به آن سوی دره را نداریم». آنها همچنین دریایی مخفی را پیدا میکنند که تعداد بسیاری از میزبانها در آنجا غرق شدهاند.
دلورس به شخصی تبدیل شده است که کارش فقط کشتن انسانهاست. او به همراه «تدی» به دنبال انتقام گرفتن است و با سخنانی معنادار، از برتر بودن میزبانها سخن میگوید. دلورس دو شخصیت دارد: یکی دلورس، دختر یک مزرعهدار که دختری مهربان و آرام است و یکی «وایَت» که با خشونت تمام رفتار میکند. به گفته خودش او اکنون وایت است.
معماهای داستان
وست ورلد را با معماهایش میشناسیم و در این اپیزود هم کم از این معماها ندیدیم. در ابتدای فیلم سکانسی از گفتگوی «آرنولد» و دلورس میبینیم. آرنولد در مورد ترسش از شخصیت آینده دلورس میگوید. موارد زیادی را میتوان به این گفته ربط داد. مثلا اینکه دلورس همان وایت خونخوار است یا اینکه دلورس برعکس انسانها میتواند بعد از مرگ دوباره زنده شود و هر کاری انجام دهد. همچنین دلورس ممکن است علاوه بر سازندگان پارک، سایر انسانهای بیگناه را نیز قتلعام کند. حرف آرنولد کلی است و تعداد نظریهها بیشمار.
زمانی که تیم امنیتی، برنارد را پیدا میکند، او را به عنوان یک انسان و رئیس میشناسند. اما یکی از نیروهای امنیتی یک لیست از افرادی دارد که برنارد نیز جزو آنهاست. ضمناً زیر عکس برنارد کلمه High نوشته شده است. شاید این High به معنای یک میزبان خطرناک باشد و شاید به معنی یکی از مسئولین رده بالای پارک.
در سریال بارها عبارت «آن سوی دره» را میشنویم. حتی در شب شورش رباتها، مردی جوان و بیآزار به انسانهای مخفی شده میگوید:«میخواهید سوار اسب شوید به چراگاهای آنسوی دره بروید؟». شاید منظور از دره بیرون از پارک باشد اما بعید است که نویسندگان زبردست سریال، ایدهای به این سادگی را در سر خود داشته باشند. بناربراین باید انتظار یک غافلگیری در مورد این مکان را داشته باشیم.
وقتی برنارد در کنار ساحل به هوش میآید یک کشتی را میبیند که انگار تا به حال همچین چیزی را در زندگیش ندیده است. این کشتی احتمالاً متعلق به سهامداران و سازندگان وست ورلد نیست و معلوم نیست چه ربطی به دنیای غرب دارند. (اگر به این نکته توجه نکرده اید عکس زیر را ببینید)
در گفتگوی دونفره که مربوط به اوایل ساخت پارک است، آرنولد خوابی را بازگو میکند که او همراه با دلورس و سایرین در اقیانوس هستند اما دلورس وی را رها کرده و آب در حال بالا آمدن بوده است. شاید این خواب و آب را به دریای انتهای داستان ربط بدهید اما دو چیز این نظریه را نقض میکند: اول اینکه آرنولد اسم ocean (اقیانوس) را میآورد ولی در پایان اپیزود کلمه sea (دریا) بکار میرود. دوم اینکه وقتی دلورس از آرنولد معنی خوابها را میپرسد، آرنولد میگوید که هیچ معنیای ندارد. پس بنظر میرسد که این دو مورد ربطی به یکدیگر ندارند.
بزرگترین معمای این قسمت اما سکانسهای پایانی است؛ دریایی پر از میزبانهای از بین رفته. حافظه برنارد کمکم بکار میافتد و اعتراف میکند که خودش قاتل آنهاست. دو شخصیت برای برنارد قابل تصور است. یکی برنارد خطرناک که به دلیل خشونت میزبانها، آنها را از بین برده تا سایر انسانها صدمه نبینند و دیگری برنارد آیندهنگر که برای حفاظت از چیزی یا برای کمک به خود میزبانها دست به چنین کاری زده است.
سایر اتفاقات و جزئیات داستان
با پناه بردن شارلوت و برنارد به ساختمان مخفی، آنها قصد درخواست کمک از دلوس را دارند. اما ابتدا باید چیزی به نام package (بسته) را برای دلوس بفرستند وگرنه کمکی دریافت نمیکنند. این بسته در بدن میزبانی به نام «پیتر اَبرناتی» قرار داده شده است. این میزبان در داستان تعریف شده ابتدایی پارک، نقش پدر دلورس را داشت اما به دلیل بروز ناهنجاری به راحتی کنار گذاشته شد و یک میزبان دیگر (با ظاهری متفاوت) جایگزین او شد. ابرناتی به سردخانه منتقل شد اما شارلوت و «سایزمور» بعداً از او برای اهداف خود استفاده کردند. برای پیدا کردن ابرناتی در پارک، برنارد پیشنهاد استفاده از شبکه توری(مش) را میدهد که طبق آن تمام روباتها یک ارتباط ناخودآگاه با یکدیگر دارند.
انسانها دیگر نمیتوانند میزبانها را با ذهن یا دستورات صوتی کنترل کنند. اما «مِیو» به این درجه از قدرت رسیده که میزبانها را تحت فرمان خودش کند.
متاسفانه خبری از آنتونی هاپکینز در فصل دوم نیست (حداقل فعلاً) اما او را در قالب کودکی رابرت میبینیم. مرد سیاهپوش که ماجراجویی را دوباره آغاز کرده است، رابرت کودک را با یک گلوله میکشد. با این حال بعید است که خالق این پارک با آن همه توانایی و برنامهریزی، قصد کنار کشیدن داشته باشد.
در پوست سر سرخپوستی که دلورس او را کشت، تصویر هزارتو وجود داشت که این یعنی داستان هزارتو در فصل اول تمام نشده است.
چند سوال برای اپیزودهای آینده
اگر به تیتراژ دقت کردهایداحتمالا دیدهاید که در آن یک زن به همراه یک بچه ساخته میشوند. در تیتراژ همچنین ساخت یک گرگ را دیدیم. گرگ در دو صحنه از فیلم هم رویت شد. یکی در جایی که مرد سیاهپوش تازه بیدار میشود و دیگری در زمان صحبت میو و سایزمور. اینکه بچه و گرگ چه تأثیری در آینده خواهند داشت، باید صبر کنیم و ببینیم. (در تصویر زیر به گرگ در داخل قسمت کنترل پارک اشاره شده است)
در دیالوگهایی که بین تدی و دلورس رد و بدل میشود، دلورس میگوید که هم گذشته و حال، و هم آینده را میبیند. از طرفی چیزی پیدا کردهاند که میتوانند با آن حقیقت را به تدی نشان دهند و دلورس چه در سر دارد سوال بزرگ بعدی است.
«آنجلا» که در فصل اول در سه نقش ظاهر شد، همراه با دار و دستهاش که ظاهری عجیب دارند، دوباره در این قسمت دیده شدند. هنوز اطلاعات زیادی در مورد آنها نمیدانیم.
حال میتوانید به این قسمت از سریال نمره 1 تا 10 را بدهید. برای نویسندگان سریال بسیار دشوار است که بعد از یک فصل کامل، توانستهاند تشخیص شخصیتهای خوب و بد را توسط مخاطب غیرممکن کنند. علاوه بر مسائلی که به آن پرداختیم نکات دیگری نیز وجود دارند اما چون احتمال میدهیم در آینده اتفاق بیافتند، قصد بیان و اسپویل آنها را نداریم تا همچنان جذابیت داستان پایدار بماند. شما میتوانید در کمتر از یک دقیقه ثبتنام کنید و نظرات خود را ارسال کنید تا در نقدهای بعدی مطالب بهتری را ارائه دهیم.
به مناسب شروع فصل دوم westworld: خلاصه فصل اول و معرفی شخصیتها
(((توجه: فصل اول به طور کامل اسپویل میشود)))
نویسندگی سریال وست ورلد توسط لیسا جوی و جاناتان نولان(برادر کریستوفر نولان معروف) انجام شده است و انصافا در کارشان بهترین هستند. پیشنهاد ما این است که فصل اول را خودتان ببینید. ولی اگر حوصله یا وقت آن را ندارید و یا آن را دیدهاید و میخواهید یادآوری شود، میتوانید خلاصه آن را در ادامه بخوانید. هر چند که پوشش یک فصل سریال در یک نوشته کوتاه دشوار است اما سعی شده است تا حد ممکن موضوع روشن و شخصیتها معرفی شوند.
تم اصلی داستان
در زمانی که فناوریها بسیار پیشرفته شدهاند، پارکی به نام «دنیای غرب» ساخته شده است که حال و هوای غرب وحشی (در دههها پیش) را فراهم کرده است. برای این پارک روباتهایی ساخته شدهاند که کاملاً شبیه به انسانها هستند و در این پارک زندگی میکنند. انسانهای واقعی میتواند با پرداخت پول وارد این پارک شوند و لذت غرب وحشی را تجربه کنند. روباتها را «میزبان» و انسانهای واقعی را «مهمان» نامگذاری کردهاند.
مهمانها شبیه به بازی GTA آزادی بینهایت دارند و میتوانند میزبانها را بکشند. میزبانها اما هر روز تعمیر میشوند، خاطراتشان پاک شده و دوباره به پارک برمیگردند. در واقع در زندگی آنها زمان معنا ندارد و همه چیز تکراری است؛ هر روز صبح یک سری کارهای از پیش تعریف شده را انجام میدهند و روز بعد ریست شده و از نو آغاز میکنند. خود میزبانها متوجه این اتفاقات تکراری نمیشوند و فقط وسیلهای برای لذت انسانها هستند. آنها طوری طراحی شدهاند که نمیتوانند به مهمانها صدمه بزنند اما عکس آن اتفاق میافتد. به دلیل آزادی عمل انسانها شاهد صحنههای کشت و کشتار زیادی هستیم. داستان فیلم از آنجا آغاز میشود که تعدادی از میزبانها خاطرات گذشته را بیاد میآورند و خودآگاه میشوند.
خارج شدن اتفاقات پارک از مسیر اصلی
«رابرت فورد» که سازنده پارک است در حال آپدیت کردن و ایجاد تغییرات جدید بر روی میزبانهاست. اما در این بین ناهنجاریهایی پیش میآید و برخی از آنها دچار نقص میشوند. مثلاً «دُلورس» یکی از میزبانهایی است که مدام خاطرات گذشتهاش به سراغش میآیند و صداهایی در سر خود میشنود که نمیداند دلیل آن چیست. «برنارد» برنامهنویس ارشد پارک است و با رابرت در این باره صحبت میکند. رابرت که شخصی متکبر است روند بروزرسانی را متوقف نمیکند. او چندان به زندگی روباتها و حتی انسانها توجه نمیکند و بطور مبهم از آینده بشر، خلق میزبانها و حکمفرمانی سخن میگوید.
در طول داستان «مرد سیاهپوشی» وجود دارد که هویتش برای مخاطب مشخص نیست. او یک انسان واقعی (نه از جنس میزبانها) است که سهامدار اصلی پارک محسوب میشود و به دنبال کشف راز و رمز پارک است. او در این راه تمام اصول اخلاقی را زیر پا میگذارد. هر چند که سایرین از کارهای مرد سیاهپوش اطلاع دارند اما به دلیل اینکه به نوعی صاحب پارک محسوب میشود کسی با او مقابله نمیکند.
برمیگردیم به 30 سال قبل؛ در اوایل افتتاح پارک، دو جوان به نام «ویلیام» و «لوگان» وارد پارک میشوند. آنها شرکتی به نام «دِلُوس» را اداره میکنند و ممکن است پارک را جذاب ببینند و روی آن سرمایهگذاری کنند. لوگان مانند سایر انسانها فقط به فکر لذت بردن خودش است اما ویلیام جزو معدود افرادی است که به اصول اخلاقی پایبند میماند. در اتفاقی جالب ویلیام عاشق دلورس میشود، در صورتی که علاقه مهمان به میزبان کاملاً غیرمنطقی بنظر میرسد. ویلیام و دلورس مدتی را با یکدیگر میگذرانند.
دیگر شخصیت مهم داستان «تدی» است که یک میزبان است و طبق داستان تعریف شده، با دلورس عاشق و معشوق هستند. در بخشهایی از سریال هم میبینیم که تدی به مرد سیاهپوش کمک میکند تا به هدفش برسد و در این راه دستش به خونهای زیادی آلوده میشود. البته اختیار چندانی از خود ندارد.
رابرت پارک را به کمک دوست و همکارش «آرنولد» ساخته است. آرنولد در همان ابتدای ساخت پارک کشته شده است و کسی جز رابرت، قاتل و دلیل کشته شدنش را نمیداند. بین رابرت و آرنولد یک اختلاف بزرگ وجود داشته است(فعلا برای جذابیت بجای قرار دادن عکس آرنولد، علامت سوال گذاشتهایم). آرنولد اعتقاد داشت که میزبانها میتوانند هوشیار شوند و دردسر درست کنند و به همین دلیل با افتتاح پارک مخالف بود. اما رابرت این راه را ادامه داد و اکنون 30 سال از آن زمان میگذرد.
افشای معماهای سریال
وست ورلد سریالی معمایی است و جواب دادنش به معماها را کمی طولانی میکند تا به جذابیتش اضافه شود. اما در اینجا همه را به یکباره فاش میکنیم. یکی از جالبترین اتفاقات این بود که برنارد میزبان از آب درآمد. هر چند که داخل پارک نبود و هر روز ریست نمیشد و حتی خاطره تلخ مرگ پسرش همواره او را آزار میداد، اما رابرت به صورت سری و به دور از چشم مدیران پارک، برنارد را ساخته بود. نکته جالبتر این بود که برنارد نسخه کلونشده آرنولد بود و رابرت به دلیل علاقه به دوستش، این میزبان را شبیه به او ساخته بود تا همواره در کنارش باشد. طبق کدنویسی برنارد، او هر چیزی که میزبان بودنش را نشان میداد، نمیدید و طوری طراحی شده بود که کاملاً گوش به فرمان رابرت باشد.
دلورس متفاوتترین میزبان برای آرنولد بود. او از ابتدا میدانست که دلورس خودآگاه میشود و این اتفاق دیر یا زود برای سایرین هم رخ میدهد؛ بنابراین با افتتاح پارک مخالف بود. قاتل آرنولد کسی نبود جز دلورس. البته قتل به دستور خود آرنولد صورت گرفت. او دلورس و تدی را مجبور کرد که تمام میزبانهای شهر را قتلعام کنند (در ابتدا فقط یک شهر وجود داشت که نماد آن یک کلیسا بود و همه میزبانها در آن شهر بودند). دلورس تمام مردم شهر، تدی، آرنولد و سپس خودش را کشت تا پروژه دنیای غرب متوقف شود اما رابرت بدون آرنولد همه چیز را از نو ساخت.
همانطور که گفتیم در ابتدا ویلیام به دلورس علاقه داشت و دلورس هم همینطور. دلورس به دلیل هوشیار شدن از داستان تعریف شده خارج و همراه ویلیام شد. اما هوشیاری او کامل نبود و مدام خاطرات و زمان اتفاق آنها را اشتباه میگرفت. در نهایت نیز ویلیام خسته شد و داستان آنها به پایان رسید. مرد سیاهپوش، دلورس را کلید رسیدن به هدفش میدانست و با زور قصد حرف کشیدن از او را داشت. دلورس همچنان فکر میکرد که ویلیام وجود دارد و او را نجات خواهد داد اما مرد سیاهپوش داستانی برای او تعریف کرد و به دلورس فهماند که خودش همان ویلیام 30 سال پیش است. بله درست است! ویلیام ساده و اخلاقمدار حالا 180 درجه عوض شده بود. لحظه افشا شدن این موضوع در قسمت آخر، یکی از بهترین بخشهای فیلم است.
داستانهایی در دل داستان
«مِیو» زن سیاهپوستی است که عملکرد عادی ندارد و خاطراتش به طور کامل پاک نمیشود. میو در زمان تعمیر و جراحی بیدار میشود و خود را در محیطی ناآشنا و مدرن میبیند. جراح میو که یک آسیایی است و فِلیکس نام دارد، به تدریج کمک میکند تا میو، محیط را بشناسد و از پارک خارج شود. در کدی که برای خاطرات میو نوشته شده است، دخترش کشته شده و این خاطره همواره با اوست. خشم میو از این همه خاطرات تلخ ساختگی از او انسانی سرسخت ساخته و برای خروج از پارک همه کار میکند و در این راه نیز از دو میزبان دیگر(که در تصویر میبینید) استفاده میکند. گفتنی است که داستان میو چندان با داستان دلورس ارتباط ندارد.
پیش از ورود به پارک، در 30 سال قبل، قرار بود ویلیام با خواهر لوگان ازدواج کند. وقتی که لوگان متوجه علاقه ویلیام به دلورس میشود، سعی در آزار و اذیت آنها دارد. اما در زمان تبدیل ویلیام به یک انسان بیرحم، تمام آنها را تلافی میکند و لوگان را با دست بسته راهی لبه(انتهای) پارک میکند.
مرد سیاهپوش یا همان ویلیام، اعتقاد دارد تمام سوالاتش را میتواند در جایی به نام «مرکز هزارتو» پیدا کند. او میداند که باید آخرین نگهبان به نام «وایَت» را پیدا و از بین ببرد. تدی خاطراتی نه چندان واضح را از وایت به یاد میآورد و به مرد سیاهپوش کمک میکند تا او را پیدا کند(البته نه با اختیار کامل). وایت در نهایت مشخص میشود و او کسی نیست جز دلورس. دلورس در مقابلش ایستادگی میکند و به او میگوید که هزارتو برای تو ساخته نشده است. این جمله را رابرت نیز به مرد سیاهپوش یادآوری میکند.
راند نهایی
رابرت در طول سریال شخصی سنگدل محسوب میشد که برای رسیدن به خواستهاش همه را فدا میکند. او جواب تمام سوالات را میدانست و در مقابل هر اتفاقی، خونسردی خود را حفظ میکرد. قبل از اتمام سریال، او برای مدیران و سهامداران پارک سخنرانی میکند و به ایجاد تغییرات اشاره میکند؛ تغییراتی که از مدتها قبل آغاز کرده بود: بروزرسانی اندرویدها و ساخت و سازهای عظیم. در کمال ناباوری دلورس به خواسته خود رابرت، به او شلیک کرد و این پایان کار رابرت بود. اما میراث رابرت آزاد کردن روباتها برای انتقامگیری بود و در این راه 30 سال صبر کرد تا روباتها، انسانها و خشونتهای آنها را ببینند. در اینجا رابرت تقریباً به یک انسان بزرگ و قهرمان تبدیل میشود. از اینجا به بعد روباتها به انسانها حمله میکنند و بقیه ماجرا در فصل دوم دنبال خواهد شد.
شخصیتهای فرعی داستان
بد نیست به سایر کارکترهای سریال هم اشاره کنیم و سعی کنید این تصاویر را به خاطر بسپارید. «ترسا کالِن» مدیر ارشد پارک بود و مخالف اول سیاستهای جدید رابرت فورد. او به دلیل سرک کشیدن به کار رابرت و همچنین به دلیل فرستادن اطلاعات پارک به بیرون، به دستور رابرت کشته شد. این کار به وسیله برناردی انجام شد که گوش به فرمان رئیسش، رابرت بود. «اِلسی» برنامهنویسی بود که به لحاظ فنی، جایگاهی بعد از رابرت و برنارد داشت. السی در حال کشف مکانی ناشناخته بود که به رابرت تعلق داشت و بعد از آن سرنوشتی نامعلوم پیدا کرد.
«شارلوت هیل» نماینده برخی از سهامداران بود که دقیقاً مانند ترسا به دنبال جاسوسی از پارک و حذف رابرت بود. در این راه، او با داستاننویس پارک یعنی «لی سایزمور» همراه میشود و باید دید کار آنها در فصل دوم چه نتیجهای در پی خواهد داشت. سرال پرطرفدار دنیای غرب را از وبسایت شبکه دنبال کنید.
منبع: وب سایت شبکه-مگ
قبل اینکه فیلم رو ببینید کاملا انتظاراتتون رو پایین بیارید. اصلا چیز غافل گیر کننده ای نداره. جز 2-3 بخش هیچکدوم از نامزدی ها حقش نیست. بدترینشم شاید بازیگر نقش اول زن باشه. انگار فیلم رو از قبل دیدین و آخرشم خیلی زود حدس میزنید. عجیبه واقعا....
---------------------------------------------------------------------
وبسایت شبکهمگ - پس از 10 هفته و پخش 10 قسمت جذاب و پرهیجان، در نهایت به پایان فصل دوم وست ورلد رسیدیم. در این 20 قسمتی که از سریال گذشت، وست ورلد توانست امتیاز 8.9 را توسط کاربران سایت IMDB کسب کند و در لیست سریالهای تلویزیونی تنها چند مورد را بالاتر از خود میبینید.
تمام اتفاقات نشان داده شده در فصل دوم (بجز فلشبکها) تنها در 11 روز انجام گرفت. یعنی از زمان انقلاب میزبانها تا زمانی که مسافران به سرزمین جدید پا گذاشتند، فاصلهای 11 روزه وجود داشت و نویسندگان خلاق سریال، آنقدر ایده داشتند که توانستند 10 اپیزود را در این بازه کوتاه جا دهند. در سریالهایی که داستان در چند جبهه در جریان است و تعداد کارکترها زیاد است، معمولاً جایی فرا میرسد که داستان همه به یکدیگر وصل میشود و یک گردهمایی تشکیل میشود. در شروع قسمت دهم، داستان خیلی زود سراغ شخصیتهای اصلی رفت و یک به یک آنها را بهم پیوند داد. به قول ویلیام سیاهپوش، سرنوشت همواره او را به دلورس میرساند. باز هم این گفته درست از آب درآمد. با این تفاوت که در حال حاظر دلورس بهتر از گذشته ویلیام را میشناسد. ویلیام نتوانست به دلورس صدمه بزند و راه او همراه با برنارد ادامه پیدا میکند.
از طرف دیگر شارلوت و نیروهای امنیتی به کمک یک نیروی شیطانی، به دنبال شکار میزبانها هستند. راستش را بخواهید حرکت کردن کلمنتاین پیشتر از تیم امنیتی مرا یاد ارباب حلقهها انداخت؛ زمانی که ارکها، موجودات غولپیکر و ترسناک را در جلوی سپاه قرار میدانند و به دنبال آنها روانه میدان میشدند. با اینکه تعداد کثیری از میزبانها به جان هم افتادند و یکدیگر را از پای درآوردند اما در نهایت عدهای توانستند پا به دنیای مجازی جدید بگذارند، جایی که آن را بهشت نامیدند. در اواسط فصل دوم سریال، گفته شد که 1/3 میزبانهای غرق شده در آب، اصلاً دادهای در مغزشان ندارند. این تعداد، همان میزبانهایی هستند که توانستند به همراه اکیچیتا از درب عبور کنند.
سفر کوتاه برنارد و دلورس در فورج، پرده از خیلی ابهامات برداشت. اطلاعات 4 میلیون انسانی که وارد پارک شدهاند، همه و همه ذخیره شده است. هر انسان چیزی حدود 10 هزار خط کد دارد که در یک کتاب به اسم خودش نوشته شده است. جالب اینجاست که انسانها از روی همین کدها و الگوریتمها تصمیمگیری میکنند و کار غیرقابل انتظاری انجام نمیدهند. در واقع میزبانها میتوانند تغییر کنند اما انسانها خیر و این برعکس چیزی است که تا به حال فکر میکردیم. همه اینها از زبان لوگان گفته میشود اما نه لوگان واقعی؛ او در اینجا یک انسان مجازی است که از خاطرات جیمز دلوس بوجود آمده است. او وظیفه ساخت کلونهای مهمانها را برعهده دارد و جیمز دلوس اولین نفر بوده است که شروع به ساختش کردهاند. زمانی که دلورس در قفسه کتابها جستجو میکند، نام افرادی از جمله شارلوت هیل و کارل استراند را میبینیم که در سریال حضور داشتهاند. همچنین نامهای دیگری مانند گریس لی، اندرو گارسیا و... وجود دارند که احتمال دارد در فصلهای آتی شاهد حضور آنها باشیم.
لوگان میگوید که زمان باز کردن درب فرا رسیده و این دنیا، بهشت کسانی است که نمیخواهند وارد دنیای واقعی شوند. دلورس اما این شرایط را مخالف آزادی میزبانها میبیند و سعی دارد این بهشت را نابود کند تا میزبانها دوباره وارد یک دنیای مجازی نشوند. در این قسمت از سریال کار غیرمنتظرهای انجام میشود. برنارد برای اولین بار به خواسته خودش، شخصی را از بین میبرد و آن کسی نیست جز دلورس. هر چند که در نهایت نمیتواند مانع از غرق شدن آن منطقه در آب شود. برنارد همیشه از کارهایی که انجام میداده اطمینان داشته است. اما این بار پس از کشته شدن السی توسط شارلوت، پشیمانی وجودش را فرا میگیرد و به فکر بازگردانی دلورس میافتد. خوشبختانه برنارد گوی ذهنی دلورس را به همراه آورده و با یک نقشه متفکرانه، دلورس را در کالبدی شبیه به شارلوت بارگذاری میکند.
پس از همه اینها، نقش بازی کردن برنارد آغاز میشود. برنارد در کنار دریا دراز میکشد تا او را پیدا کنند. وقتی به 9 قسمت گذشته نگاه میکنیم، شارلوتی را میبینیم که در بسیاری از سکانسها همان دلورس بوده است و ما هیچ چیز را غیرعادی ندیدیم. دلورس جدید(شارلوت) و برنارد قصد دسترسی به تجهیزات دلوس را داشتند تا بتوانند اطلاعات را به خارج پارک بفرستند و این کار با فریب دادن افراد دلوس صورت گرفت. آنها مجوز دسترسی را پیدا کرد اما به جای ارسال اطلاعات مهمانها، اطلاعات میزبانهای موجود در بهشت را آپلود کردند تا بدین ترتیب نسل روباتها زنده بماند.
نقدی کلی بر فصل دوم سریال وست ورلد
اولین ویژگی بارزی که در وست ورلد متوجه آن شدیم پیچیده بودن داستان و سفرهای بیشمار بین خطوط زمانی مختلف است. فصل اول پیچیدگی بیشتری نسبت به فصل دوم داشت؛ به طوری که گاهی زیبایی سریال در پشت این پیچیدگی قرار میگرفت و مخاطب آن را درک نمیکرد. در فصل دوم تغییراتی صورت گرفت. رمز و راز و نشانه همچنان وجود داشت اما شکل بیان آن تغییر یافت. بسیاری از اتفاقات، نه در اپیزود آخر، بلکه در طول فصل ابهامزدایی شدند. حتی برخی ابهامات در یک اپیزود آغاز و در انتهای همان اپیزود روشن شد (مانند معمای اسفینکس که آخر و عاقبت جیمز دلوس را نشان داد).
تنوع مورد دیگری بود که در فصل دوم از قلم نیفتاد. سازندگان سریال در شغل خود بهترینهای دنیا هستند. آنها میدانستند که ادامه دادن 10 قسمت دیگر همانند فصل اول کسلکننده خواهد بود. بنابراین یک قسمت کامل را در شوگان ورلد با جنگهای شمشیری گذراندند؛ یک قسمت را به زندگی اکیچیتا اختصاص دادند که بعد درام و عاشقانه آن بیشتر به چشم میآمد؛ توجهات را به چرخه بازگردانی جیمز دلوس معطوف کردند و... .
در فصل نخست، ایوان ریچل وود(در نقش دلورس) نقش کمرنگتری داشت. اگر چه زمان زیادی در سریال حضور داشت اما منظور این است که یک کارکتر مستقل و شخص اول یک بخش از داستان، محسوب نمیشد. چشمهای همه به آنتونی هاپکینر(رابرت فورد)، جفری رایت(برنارد) و دو ویلیام بود که سرنوشت داستان را تعیین کنند. اما دلورس در فصل دوم رهبر یک گروه، کارکتری سرنوشتساز در سریال و تکیهگاه وست ورلد بود. متأسفانه ایوان ریچل وود نتوانست آنچنان که باید جذابیت ایجاد کند و شخصیتی گیرا همانند هاپکینز فصل اول داشته باشد. واقعیت این است ریچل وود نتوانست ستاره باشد و بازیگران همسطح با او یعنی تندی نیوتون(میو)، تسا تامپسون(شارلوت)، جفری رایت(برنارد) و اد هریس(ویلیام سیاهپوش) موفقتر ظاهر شدند. با اتفاقات فصل دوم، کارکتر دلورس از سریال حذف شد. آنها میتوانند در فصل سوم کمتر از این فصل ریچل وود را به کار گیرند و نقش کمتری به او واگذار کنند.
تقریباً تمام شخصیتهای وست ورلد از بین رفتند و سریال ریست شد. دست سازندگان برای انتخاب افراد فصل سوم باز است. تنها برنارد است که حضور پررنگ او در فصل سوم از همین حالا مشخص است. با این خانه تکانی انتظار میرود در آینده تغییرات زیادی صورت گیرد. البته حذف کارکترهایی که زمان زیادی در سریال حضور دارند از محبوبیت سریال کم میکند. بنابراین راه را برای بازگشت هر کدام باز گذاشتهاند؛ تدی و اکیچیتا در دنیای جدید، زنده هستند؛ فلیکس و سیلوستر مسئول بازیابی میزبانها هستند و میتوانند میو و دوستانش را برگردانند؛ زندگی دلوسگونه و تکراری ویلیام در زمان آینده اتفاق میافتد و معلوم نیست در حال حاظر ویلیام چه شرایطی دارد؛ و از همه مهمتر، شارلوت(دلورس) پنج گوی به همراه دارد و با آنها میتواند پنج کارکتر مهم را بازگرداند(که یکی از آنها همان برنارد بود).
فصل سوم وست ورلد با انقلابی جدید از خانه آرنولد آغاز خواهد شد. انتظار داریم که این فصل، دیگر وارد دنیای واقعی شود و جایی که برای ما هم ناشناخته است را به تصویر بکشد. انتظار فصلی پرهیجان، حتی پرهیجانتر از دو فصل اول را داریم. یکی از بحثهای مهمی که همواره وجود دارد این است که آیا «وست ورلد» جای «بازی تاج و تخت» را پر میکند یا نه؟ مجموعهای که بسیاری، عنوان بهترین سریال تاریخ را به آن اختصاص دادهاند، آخرین فصلش در آیندهای نزدیک به نمایش درمیآید و بعد از آن، چشم امید همه به شبکه HBO و وست ورلد است. پیشبینی در مورد آینده سخت است اما دلایلی وجود دارند که امید به وست ورلد را بیشتر میکند: 1.وست ورلد یک زمینه داستانی قوی دارد. جاناتان نولان و لیسا جوی، طوری همه چیز را کنار یکدیگر چیدهاند که میتوان از دل آن چند فصل پرهیجان و حساب شده بیرون کشید. 2.خود شبکه HBO اعلام کرده است که وست ورلد جایگزین شایستهای خواهد بود و بنظر میرسد که از همه لحاظ (از بودجه گرفته تا تبلیغات) از این مجموعه حمایت کند. 3.وست ورلد بعد از دو فصل مخاطبین زیادی جذب کرده است. پس از هر قسمت نظریههای بسیاری مطرح میشود و بازیگران این مجموعه برخی از آنها را میخوانند و پاسخ میدهند؛ وبسایتهای مختلفی توسط خود سازندگان برای سرگرمی بیشتر ایجاد شده است و غیره. 4.شاید در حال حاظر به راحتی بتوان گفت که بازی تاج و تخت بهترین سریال تاریخ است اما اگر به سال 2012 برگردیم، زمانی که فصل دوم آن به تمام رسید، هنوز کسی در مورد آینده این سریال چیزی نمیدانست. همه با شک و تردید سخن میگفتند و اوضاع آن زمان بازی تاج و تخت همانند اوضاع فعلی وست ورلد است. پس وست ورلد پتانسیل تبدیل شدن به بهترینهای تاریخ دارد به شرطی که روند رو به رشد خود را حفظ کند و شبکه HBO بتواند آن را مدیریت کند.
نقد و بررسی ما هم پس از 10 هفته به پایان رسید. نقدها و پیشنهادات شما قطعاً در کیفیت مطالب ما تأثیرگذار خواهد بود. امیدواریم در آینده بتوانیم مجدداً در این حوزه فعالیت کنیم.
منبع: وب سایت شبکه مگ
نویسنده: فرشاد رضایی
---------------اسپویل-------------------
وبسایت شبکهمگ - قسمت هشتم در حالی پیگیری شد که سیر آن کمی عجیب و تا حدودی مستقل از سایر اپیزودهای فصل دوم بود. داستان این هفته، یکپارچه، تر و تمیز و متمرکز بر روی یکی از شخصیتهای ناشناخته سریال بود.
فصل دوم - قسمت هشتم Kiksuya انتشار: 20 خرداد (June 10)
برای دسترسی به نقد و بررسی سایر قسمتهای westworld کلیک کنید
«اَکیچیتا» نام یکی از قدیمیترین میزبانهای پارک است که در قسمت دوم به همراه آنجلا، لوگان را متقاعد کردند تا سرمایه مورد نیاز پارک را تأمین کنند. او در خط داستانی پارک به عنوان شخصیتی ترسناک شناخته میشد که همواره قصد آسیب زدن به سایرین را دارد. اما بعد از دیدن اپیزود هشتم، ورق برگشت و موضوع 180 درجه با چیزی که فکر میکردیم تفاوت داشت. Kiksuya داستان رمانتیک و تراژیک زندگی اکیچیتا، رهبر گروه سرخپوستان «گوست نِیشن» را به تصویر میکشد. سرخپوستان در وست ورلد به زبان «لاکوتا» سخن میگویند و واژه Kiksuya در این زبان «به یاد داشته باش» معنی میشود. با توجه به فلشبکهایی بسیار به گذشته اکیچیتا، این مفهوم کاملاً در ذهن ما تفهیم شد.
پس از پایان اپیزود هشتم فصل دوم، باید از خودمان سوال کنیم که آیا بهتر از این هم میتوان ساخت؟ واقعاً که کارگردانی و نویسندگی این قسمت کمنظیر بود و بدون شک، Kiksuya یکی از فراموشنشدنیهای سریال westworld است. در ابتدا که مرد سیاهپوش نشان داده شد، بنظر میرسید باید ادامه اپیزود هفتم را دنبال کنیم. اما زمانی که اکیچیتا(زان مککلارنون) به دختر میو گفت: «من تو رو به یاد میآورم...» مسیر داستان به چند دهه قبل برگشت. یکی از قدیمیترین میزبانها، تنها به دلیل اینکه در حاشیه قرار داشت، نیازی به آپدیت کدهای ذهنش احساس نمیشد و او سالهاست که هوشیار است. کمتر کسی فکر میکرد که این کارکتر تا به این حد در سریال اهمیت داشته باشد و رد پاهای بیشمار هزارتو، به او مربوط شود.
هوشیاری اکیچیتا بیشتر از همه به ضرر ویلیام است. ویلیام که تنها یک قدم با آب رودخانه و با مرگ فاصله دارد، به دست سرخپوستانی میافتد که سنگدلیهای او را به یاد دارند. البته او خوششانس است که دخترش، گریس، میتواند او را پیدا کند. سوالی که باز هم باید تکرار کنیم این است که چگونه گریس توانست به راحتی پدرش را در محیط بزرگ پارک بیاید؟ سری قبل، او مسیرش را از راج ورلد شروع کرد و نهایتاً در وسط یک بیابان (بدون هیچ نشان یا صحبت قبلی) ویلیام را پیدا کرد. حتی اگر در بار نخست درصدی شانس قائل بودیم، این بار صددرصد مطمئن هستیم که دلیل دیگری برای این موضوع وجود دارد.
در اولین خط داستانی، صمیمیت، انسانیت و خاطرات خوش در زندگی سرخپوستان موج میزند؛ چیزی که نظیرش در پارک را کمتر میبینیم. با عوض کردن نقش اکیچیتا و یارانش، علاوه بر خشونت و کشتار، او از قبیلهاش هم جدا میشود. سالها با همین منوال سپری میشود اما «عشق» او را از چرخه روزانه خارج میکند و خاطرات همسرش جرقه بیداری او را میزند. صحبتهای لوگان در ذهن اکیچیتا یادآوری میشود: «باید یه راهی به بیرون باشه. درب کجاست؟ اینجا دنیای اشتباهیه». اما درب پیدا نمیشود و تازه همسر او نیز، با میزبانی دیگر جایگزین میشود. او دو بار عشق خود را از دست میدهد و در جستجو، به سرزمینهایی وارد میشود که خطری بزرگ برای یک سرخپوست محسوب میشود. اکیچتا که حتی از حذف خاطراتش هم ترس دارد، جهان پس از مرگ را هم امتحان میکند و در نهایت او را در سردخانه پیدا میکند. در این نقطه از فیلم دقیقاً همان چیزی که سازندگان انتظار دارند اتفاق میافتد؛ همذاتپنداری! علیرغم نقش خشن اکیچیتا، او شخصیتی مظلوم و سمبلی از صلح محسوب میشود.
نماد هزارتو تأثیر بسیاری بر اتفاقات پارک گذاشته است. به گفته خود اکیچیتا، وقتی او اسباببازی چارلی را پیدا کرد، صدایی از درونش شنید که احتمالاً همان صدای آرنولد است و پیشتر رابرت کودک و دلورس نیز آن را شنیده بودند. همین صدا بود که باعث حفظ نماد هزارتو و البته سردرگمی ویلیام سیاهپوش شده بود. علاوه بر این موضوع، اکیچیتا از دلورس به عنوان «آورنده مرگ» یاد میکند و سعی دارد قبل از او، درب را پیدا کند. تصور میشود «آنسوی دره»، «اسلحه» و «درب» هر سه، یک مکان یکسان باشند. در قسمتهای پیشین فصل دوم، ویلیام جوان جایی را به دلورس نشان داد که اکیچیتا آن را دیده بود. با توجه به عکس زیر، مشخص میشود که این مکان و دریای میزبانهای مرده، هر دو یکسان هستند و هر چه هست هدف نهایی دلورس و اکیچیتا یه اینجا ختم میشود. فراموش نکنیم که توانایی میو در کنترل میزبانها نیز برگ برندهای است که شاید در اختیار شارلوت قرار بگیرد.
در ستایش قسمت هشتم فصل دوم، هر چه بگوییم کم است. این اپیزود همانند یک فیلم سینمایی در دل یک سریال بود. پس از چند قسمت اکشن، سازندگان سریال احساس کردند که باید اپیزودی درام و عاشقانه بسازند و برای تأثیرگذاری بیشتر، تمام زمان 60 دقیقهای را به یک شخصیت اختصاص دهند. در انتها موسیقی زیبای این اپیزود را برای شما عزیزان آماده کردهایم.
نویسنده: فرشاد رضایی
منبع: وبسایت شبکهمگ
تغییرات غیرمنتظره، صورتهای آشنا و معجزه ابعاد تصویر
نقد و بررسی قسمت ششم از فصل دوم سریال westworld
فضای فازی انتشار: 6 خرداد (May 27)
خلاصه فصل اول فصل دوم - قسمت اول فصل دوم - قسمت دوم
فصل دوم - قسمت سوم فصل دوم - قسمت چهارم فصل دوم - قسمت پنجم
بد نیست ابتدا در مورد نام قسمت ششم از فصل دوم سریال westworld صحبت کنیم. در نظریه سیستم دینامیکی، فضای فازی فضایی است که در آن تمام حالات ممکن یک سیستم ارائه شده و هر حالت به یک مکان یکتا اشاره دارد. به عبارت دیگر، گرافی است که تمام حالات به یکباره روی آن قرار گرفتهاند و همه آنها بطور همزمان قابل مشاهده است. در این قسمت نیز همه چیز وست ورلد بیرون ریخته شد. به 6 داستان مختلف (شامل داستان دلورس، میو، برنارد، آرنولد، ویلیام، شارلوت) پرداخته شد، پای اکثر کارکترهای مرده و زنده به میان آمد، مکانهایی نشان داده شد و اسمهای خاصی بیان شدند و خلاصه اینکه همه چیز را میتوانید به یکباره در این اپیزود ببینید.
در حال حاظر در میانههای فصل دوم قرار داریم و طبیعی است که مسائلی تا به حال روشن شده و مسائلی در آینده بررسی خواهد شد. قسمت ششم سریال westworld پرونده شوگان ورلد را بست و از طرفی راه ورود به «میسا» را باز کرد که چند قسمتی بود منتظر آن بودیم. بنظر میرسد که سایر اپیزودها از دل اپیزود ششم بوجود آیند. چرا که هر کدام از اتفاقات انجام شده خود میتواند کل یک اپیزود را دربرگیرد. در ادامه با نقد بررسی و قسمت ششم از وبسایت شبکه همراه باشید.
تدی ورژن 2.0
«مردی که داخل قطار بود، ضعیف و بازنده بود. فراموشش کن». این توصیفی است که تدی از نسخه قبلی خودش به زبان میآورد. تدی ضعیف دیگر مرده است. او اکنون نگاهی سرد و رفتاری وحشیانه دارد و به کاری که قرار است انجام دهد، اطمینان دارد. پسر خوب داستان ما اکنون تنها به خاطر تلف شدن وقتش، به مردم شلیک میکند. دُلورس هم اگرچه به چیزی که میخواسته رسیده است اما یک نگرانی جدید بر چهرهاش نقش بسته است؛ احتمالاً به خاطر اینکه مردی که دوستش داشته، اکنون بویی از عاطفه نمیبرد. با این حال فعلاً، هدف بزرگتر از این حرفهاست که مسائل شخصی وارد آن شود.
شارلوت با دزدیدن «ابرناتی» خودش را به دشمن شماره یک دلورس تبدیل کرده است. او پس از فرستادن اطلاعات به بیرون از پارک، به بدترین شکل ممکن ابرناتی را متوقف میکند. خشم دلورس پس از اینکه پدرش را میخکوب ببیند، جذاب خواهد بود. جدا از همه اینها جنگ در حال آغاز است. کمک شارلوت از راه میرسد و فرماندهی تیم جدید بر عهده شخصی به نام کافلین است(با بازی تیموتی مورفی که در انواع و اقسام فیلمهای اکشن نقش داشته است). آنها دقیقاً زمانی به میسا میرسند که دلورس با فرستادن قطار به دل کوه، شیپور جنگ را به صدا درآورده است. از اینجا به بعد انتظار داریم که سریال وست ورلد، فاز بعدی درگیریها را به نمایش درآورد.
بازگشت رابرت
سکانس افتتاحیه و اختتامیه این قسمت ششم از فصل دوم سریال westworld یک سر و گردن از سایر سکانسها بالاتر بود. بهترین خبر ممکن بازگشت «آنتونی هاپکینز» محبوب در نقش «رابرت فورد» است که انصافاً کمتر کسی انتظار آن را داشت. ابتدا با این کلیپ، سکانس مربوطه را یادآوری میکنیم.
اگر ویدئو تمام صفحه نمیشود اینجا کلیک کنید
بله همه از وجود هاپکینز هیجانزده هستند بخصوص که در فصل اول نقشآفرینی فوقالعادهای داشت و داستان طوری رقم خورد که او به یک قهرمان تبدیل شود. او حالا برگشته است تا افشاگری کند. اما رسیدن رابرت فورد به هسته مرکزی پارک چگونه ممکن است؟ او از برنارد خواسته بود که در تأسیسات دلوس، مغزش را در یک گوی قرمز رنگ بسازد و در واقع ذهن رابرت در یک گوی دانلود شده بود. با بارگزاری این گوی در کِرِیدل(شبیهسازی که تمام کد میزبانها و خط داستانی در آن ذخیره شده است) رابرت به طور کامل جزئی از سیستم مرکزی پارک شد.
با معرفی کریدل، پیچیدگی وست ورلد به نصف کاهش پیدا کرد و جواب سوالات بسیاری مشخص شد. السی اشاره کرد که چیزی نامعلوم درون کریدل وجود دارد که با حملات تضمین کیفیت مقابله میکند. در صورتی که خود کریدل نباید هیچ اختیاری از خود داشته باشد و جز نگهداری دادهها کاری انجام نمیدهد. مشخص شد که این مقابله توسط رابرت صورت میگرفته است. مورد دیگر صحبت رابرت با مرد سیاهپوش بود که در قالب چند میزبان انجام و این هم به دلیل دسترسی فورد به کد میزبانها ممکن شده است. داستان السی هم مورد دیگری است که فورد برای آن برنامهریزی کرده بود. اینکه کلمنتاین، برنارد را به سمت السی بکشاند و السی او را برای رسیدن به کریدل کمک کند، تمهیداتی بود که رابرت پیشتر اندیشیده بود. اما این پایان کار نیست. اگر ابتدای قسمت قبل را به یاد آورید، نماینده دلوس متوجه شد که 1/3 از دادههای میزبانها از بین رفته است. «آتش را خاموش کردیم ولی نتونستیم چیزی از کریدل بدست بیاریم. داده پشتیبان میزبانها از بین رفته است». احتمال بسیار از بین رفتن دادهها و همچنین کشتار تعداد زیادی از میزبانها توسط برنارد، به شرایط کریدل ربط دارد.
سری به فصل اول بزنیم. رابرت در آخرین سخنرانی خود گفت: «زمانی یه دوست قدیمی چیزی گفت که بهم آرامش داد. اون گفت موتسارت، بتهوون و شوپن هرگز نمردند بلکه به موسیقی تبدیل شدند». فورد هم اکنون چنین وضعیتی دارد. او جزئی از کدهای پارک و چیزی است که خودش ساخته است. زمانی که میبینیم او پیانو مینوازد، این در واقع استعارهای از پارک است که فورد آن را کنترل میکند.
اینکه رابرت خودش را پرینت خواهد گرفت یا نه و اینکه ذهنش را در یک بدن جدید قرار خواهد داد یا نه، چیزی است که نمیدانیم و میتوان مدت زیادی در موردش صحبت کرد. تنها به ذکر یک نکته دیگر درباره رابرت قناعت میکنیم. در سکانسی مستقل از قسمت پنجم فصل اول، او در سردخانه، خاطرهای برای یک میزبان سالخورده تعریف میکند: «وقتی بچه بودم، من و برادرم یه سگ میخواستیم و پدرم یه تازی پیر برامون گرفت. به روز بردیمش به پارک و برادرم افسارش رو باز کرد. اون یه گربه دید و دنبالش کرد. گربه رو کشت و بعدش گیج و مبهوت همونجا نشست. اون سگ تمام عمرش مشغول دنبال کردن اون چیز بود و حالا نمیدونست باید چیکارش کنه». شاید موضوع مهم بنظر نرسد اما در قسمت بعدی رابرت کودک به رابرت واقعی گفت که سگش را کشته است. وقتی او دلیلش را پرسید گفت که صدای آرنولد خواسته است تا سگ را بکشم تا دیگر نتواند به کسی صدمه برساند. در قسمت ششم از فصل دوم سریال وست ورلد نیز یک سگ تازی دیدیم که در کنار فورد و پیانو آرام گرفته بود(تصویر زیر).
خط داستانی میو با اندکی تغییر
قابل پیشبینی بود که راه «آکانه» از میو جدا شود. با اینکه وجود موساشی و آکانه میتوانست به اهداف میو کمک کند اما میو تصمیم را به عهده خود آنها گذاشت. آنها محیط بیرون را ندیدهاند و شرایط را درک نکردهاند؛ پس بهتر است که زندگی خود را به همین شکلی که هست، ادامه دهند. در غیر این صورت آنها مانند تدی 1 خواهند بود؛ میجنگند اما دلیل آن را نمیدانند. همچنین میو نیازی به آنها نداشت. اهداف میو و دلورس با یکدیگر تفاوت زیادی دارد. دلورس به دنبال فتح زمینهاست اما میو تنها در جستجوی دخترش و پنهان کردن او از جهنم فعلی است. پس از بزرگداشت کشتهشدگان با دنیای شوگان خداحافظی کردیم و شخصیتها وارد دنیای غرب شدند. البته یک سوغاتی هم به نام هاناریو(زنی با خالکوبی اژدها) به همراه آوردند. (لباس فلیکس در این تصویر هم جالب بنظر می رسد)
لحظهای که آنها از زیر سنگ قبر بیرون آمدند، انگار که پس از سالها پا به وطن مادری خود گذاشتهاند؛ حتی انسانهای واقعی که در این دنیا در حال شکار شدن هستند. اما بدون شک، لذت میو بیپایان خواهد بود. او علاوه بر رسیدن به وستورلد، در یک قدمی خانه و دخترش قرار دارد. میو آرام آرام و با لمس اشیای اطراف به دخترش نزدیک میشود و با او به گفتگو مینشیند. درست در لحظهای که حس میکند به هدفش رسیده، متوجه میشود که چیزی را از قلم انداخته است. میو دیگر آن میو خط داستانی نیست. از مسیر منحرف شده است و کسی را جایگزین او کردهاند. پس اگرچه او خودش را مادر بچه میپندارد اما در ذهن بچه چیز دیگری میگذرد.
فرصت پرداختن به این موضوع پیش نیامد چرا که سرخپوستان مطابق با خاطرات میو، حمله را آغاز کردند. اما بنظر نمیرسید که قصد صدمه زدن به میو را داشته باشند. حالا اگر بیشتر هم به گذشته نگاه کنیم میبینیم که قتل دختر میو توسط سرخپوستان صورت نگرفت. هر چند آنها را در پشت پنجره میدید اما این ویلیام سیاهپوش بود که وارد خانه شد و اسلحه کشید. پس این مورد هنوز به عنوان یکی از رازهای مهم سریال باقی مانده است.
مطلب پیشنهادی
ویدئو: معرفی بهترین فیلمهای سال در اسکار 2018 در قالب یک کلیپ (بخش اول)
صحبت از ویلیام شد و بد نیست سری به داستان او بزنیم. در فصل اول از ویلیام سیاهپوش تنها یک قاتل بیرحم میدیدیم. نقش او بیشتر از هر چیزی کشتن افراد، بدون هیچ دلیل و منطقی بود. فصل دوم جایی که است که داستان خانوادگی ویلیام بیشتر به میان آمده و گهگاه با احساسات نیز همراه شده است. این بار مکالمهای سخت بین گریس و ویلیام برقرار میشود طوری که بنظر میرسد سالها از آخرین مورد مشابه گذشته است. برخلاف چیزی که تصور میشد، گریس چندان شبیه به پدرش نیست و خانواده برای او با ارزشتر از کنجکاوی در پارک است.
گریس در خلوت با پدرش در مورد کودکی و پارک «راج» سخن میگوید و ما متوجه میشویم که این پارک هم قدمت زیادی دارد(حداقل از 5-6 سالگی گریس). ویلیام همچنین به اشتباه فکر میکند که دخترش از فیلها میترسیده (نه همسرش) و این نقطه ضعفی برای ویلیام محسوب میشود که تا این حد آنها را فراموش کرده است. یکدستی زدن ویلیام برای گریس خوشایند نبود اما به ویلیام حق میدهیم که این بار در پارک باقی بماند. چرا که این بار مأموریت او فراتر از شخص خودش است و باید در یک بازی با فناوری روباتها مقابله کند.
نیمه انسان، نیمه میزبان
برمیگردیم به اولین سکانس قسمت ششم سریال وست ورلد و اولین سکانس فصل دوم. آرنولد و دلورس در مکان و زمانی نامعلوم با یکدیگر صحبت میکنند. در حالی مثل همیشه فکر میکردیم آرنولد در حال تست دلورس است، این دلورس بود که آرنولد/برنارد را تست میکرد؛ آن هم تست وفاداری. تست وفاداری همان چیزی است که ویلیام برای پدرزن خود انجام میداد و قصد ساخت یک مدل ترکیبی از انسان و روبات را داشت.
در اینجا سوالات بسیاری مطرح میشود. اول اینکه آیا دلورس قصد دارد نسخهای از آرنولد/برنارد را برای خود بسازد؟ و آیا برنارد(هایی) که در طول این 16 قسمت دیدیم همین برنارد دلورس است؟ اگر اینها کار دلورس نیست، پس به خواسته رابرت انجام شده است و از دلورس به این دلیل کمک گرفته شده که او صحبت زیادی با آرنولد داشته است. باز هم سوال مطرح میشود که قصد رابرت از این کار چیست؟ آیا او هم شبیه ویلیام، قصد بازگرداندن مردهها را دارد؟ از دلیل کار که بگذریم به زمان میرسیم. در ابتدا بنظر میرسد که گفتگو در گذشته باشد. اگر دقت کرده باشید نسبت ابعاد تصویر در زمان تست دلورس با زمانی که برنارد وارد کریدل میشود یکسان است. پس میتوان برداشت کرد که ممکن است این گفتگوها در داخل کریدل و حتی در زمان آینده انجام شده باشند.
همانطور که گفتیم قسمت ششم از فصل دوم سریال وست ورلد، نقشه راه برای سایر اپیزودهاست و آینده 4 قسمت باقیمانده از این اپیزود استخراج خواهد شد. به عنوان آخرین نکته تصویری از برنارد را قرار میدهیم که در تریلر قسمت هفتم مشاهده کردیم. بیچاره برنارد خودش هم نمیداند کیست، در چه زمانی است و چند نسخه از او وجود دارد.
نویسنده: فرشاد رضایی
منبع: وبسایت شبکهمگ
----------اسپویل قسمت پنجم---------------------
به تدریج معنای دنیای غرب در حال تغییر است و این سریال در این قسمت، بیشتر به دنیای شوگان پرداخت. به عبارت دیگر وست ورلد با تغییراتی جدید از نو آغاز شده است و انتظار میرود که دنیاهای دیگر بخشی از آینده سریال را تشکیل دهند و تنوعی به محیط داستان بدهند.
فصل دوم – قسمت پنجم رقص خونین آکانه انتشار: 30 اردیبهشت (May 20)
خلاصه فصل اول و معرفی شخصیتها قسمت اول از فصل دوم
قسمت دوم از فصل دوم قسمت سوم ار فصل دوم
قسمت چهارم از فصل دوم
با اتفاقاتی که در اپیزودهای قبلی سریال افتاد انتظار داشتیم که شوگان ورلد نیز وارد داستان شود. اما باید اعتراف کنم که داستان آن از چیزی که فکر میکردم جالبتر از آب درآمد. به قول «لی سایزمور» دنیای عجیب شوگان برای افرادی طراحی شده است که دنیای غرب را کم هیجان و لطیف میپندارند. کارگردان و نویسندگان نیز کاملا این گفته را به تصویر کشیدند. از وقتی که میو و افرادش وارد شهر شدند تا کشته شدن شوگان، خونریزی ادامه داشت و این در مقایسه با پارک همتای خود، زیادهروی محسوب میشد. در ادامه، اپیزود پنجم به نام «رقص خونین آکانه» را در وبسایت شبکهمگ بررسی میکنیم.
آینه سیاه
هیرویوکی سانادا (در نقش موساشی) تا به حال در فیلمهای معروفی همانند زندگی و ولورین ایفای نقش داشته است اما بدون شک معروفترین آنها «آخرین سامورایی» است که شباهتهایی با داستان ما دارد. البته نباید فراموش کرد که در آن فیلم علیرغم خشونت در برخورد با دشمنان، یک اتحاد و همدلی در میان خود آنها برقرار بود. سانادا در آخرین سامورایی تنها یک جز از گروه محسوب میشد اما در اینجا علاوه بر نقش برجستهتر، نمایندهای از فرهنگ و اخلاق ساموراییها و نمایندهای از شوگان ورلد است.
میتوان کلمه «آینه» را برای توصیف افراد حاظر در پارک شوگان بکار برد. با این تفاوت که نه یک تصویر و نه یک کِلون مشابه، بلکه ورژنی بومی از میزبانها را میبینیم. «آکانه»ای همشغل میو، «ساکورا»یی به شکنندگی کِلِمنتاین و یک موساشی کلاه مشکی در جایگاه هکتور راهزن؛ همه و همه برداشت شده از پارک غرب وحشی است. مهمتر از همه اینها ورود موساشی به شهر است. در فصل اول، هکتور اولین فرد معترض در شهر سوئیتواتر را کشت و از زنی با خالکوبی مار برای کشتار بقیه کمک گرفت. هکتور وارد مغازه شد و این جمله را از زبان میو شنید: «این همه مغازه توی این شهر هست؛ اونوقت تو از ما دزدی میکنی». پس میتوان گفت که میو و هکتور خود را برابر آینه دیدند(عکس: هکتور=موساشی).
زمانی که متوجه شدیم در پارک ششم یعنی «راج ورلد» میزبانها شورش کردهاند، مطمئن شدیم که در پارک شوگان نیز همین وضعیت حاکم است و خطر بزرگی میو و سایرین را تهدید میکند. خوشبختانه با کمک شبکه مش که برنارد ما را با آن آشنا کرد، توانایی صحبت بین میزبانها وجود دارد. در ضمن میو علاوه بر کنترل کلامی، قدرت دیگری به نام «صوت جدید» بدست آورد که حتی سوزاندن گوش سربازان هم در مقابل آن افاقه نکرد. ذات خشن میو و آکانه باعث شد سربازان به جان هم بیفتند و زمانی که دوربین روی چهره میو تمرکز کرده بود، مدام خون به این طرف و آن طرف پاشیده میشد. سوال اینجاست که چرا باید ساکورا کشته میشد تا میو دست به کار شود؟ زیاد کردن بار احساسی داستان در اینجا بسیار کلیشهای و متفاوت از شاهکارهای نویسندگان وست ورلد است. در ضمن ایده قدرت پیدا کردن میو فعلاً بدون توضیح است و امیدواریم که در آینده دلیل محکمی برای آن پیدا کنیم.
از همه اینها که بگذریم به نینجاها یا شینوبیها میرسیم که سمبل پارک هستند. درگیری هکتور از دنیای غرب با نینجاهای این دنیا صحنه جالبی را رقم زد. اگر چه زمان وجود نینجاها با سایر المانهایی که در سریال دیدیم کمی متفاوت است اما بهتر است که لذت آن را با این سختگیریها از بین نبریم. در این ویدئو کوتاه جنگ میان دو گروه را میبینیم.
در صورتی که ویدئو تمام صفحه نمیشود اینجا کلیک کنید
وجه مشترک وایت و تدی
«میخواستم برای آخرین بار اینجا رو ببینم». این مهمترین دیالوگ این اپیزود است که دلورس در زمان رسیدن به چراگاه میگوید. همه میدانیم که دلورس قصد رسیدن به مرکز کنترل پارک را دارد. معلوم نیست که منظور او از آخرین بار چیست. ممکن است هدف نابودی پارک باشد و یا اینکه دلورس میداند برگشتی در کار نیست. اصلاً شاید او شهر «سوئیت واتر» را شهر مردگان میداند و خاطرات تلخش، او را از این شهر دور میکند. براستی هم این شهر، شهر مردگان است. از کشتن آرنولد و قتل عام میزبانها در 35 سال پیش گرفته تا حالا که بدنهای بیجان، سطح خیابان را پوشاندهاند.
دلورس هر چقدر هم که بخواهد مهربان باشد باز هم دلایلی پیدا میشود تا خشم او را بازگرداند. از پیانویی که بدون نوازنده کار میکند، از مردی که به تنهایی در حال شرطبندی است و از کلمنتاینی که با نگاه به نسخه جایگزین شده، به حال و روز خودش گریه میکند. تازه کلمنتاین سرگذشت نسخه سوم خودش در شوگان ورلد را نمیداند. همه اینها دست به دست هم میدهند تا چهره «وایَت» را بیشتر از پیش مصمم ببینیم. خشم وایت گریبانگیر تدی نیز شد و رها کردن به اصطلاح «بچهها» کار دست او داد. پرخاشگری، قاطعیت، سرسختی و شجاعت مواردی بودند که تکنسین پارک مقدار آنها را به نهایت خودش رساند و از او یک سرباز برای وایت ساخت.
تازه این تمام داستان نیست. فرض کنید در شوگان پارک هم نسخهای از دلورس/ وایت وجود داشته باشد و او هم به دنبال مقابله با انسانها باشد. بحث شوگان شد و بهتر است به نکتهای هم در این مورد اشاره کنیم. به گفته سایزمور تونلی مخفی در شوگان ورلد وجود دارد که آنها را از پارک خارج میکند. همچنین میدانیم قطاری که از سوئیت واتر به راه میافتد به سمت خارج پارک حرکت میکند. پس میتوان تصور کرد که شهر شوگان و سوئیتواتر پشت به یکدیگر هستند و راهی مشترک برای ورود به این دو پارک وجود دارد.
احتمالاً شما هم موافق هستید که داستان دلورس کمی کسلکننده دنبال میشود و همین موضوع باعث شد اپیزود پنجم از عالی به خوب تنزل یابد. با این حال انتظار داریم که یک تدی روباتکش حال و هوای تازهای به داستان خواهد داد. به خصوص که اگر دقت کرده باشید زمانی که رابرت در حال نگاه به میزبانهای مرده بود، تدی نیز در بین آنها قرار داشت و قطعاً سرگذشت جالبی داشته است.
سایر نکات اپیزود پنجم
ساکورا طوری دریاچه برفی را توصیف میکند که انگار مکانی بکر و مناسب برای میزبانهاست. این نحوه صحبت را پیشتر در مورد «آنسوی دره» و مخصوصاً از زبان جوان داخل استبل شنیده بودیم. هر چند که در نهایت آنسوی دره یک اسلحه از آب درآمد اما شاید تشابهی میان این دو وجود داشته باشد.
دزدی ادبی در تعریف پارک شوگان بیشتر از چیزی است که در ابتدا تصور میشود. رنگ لباسهای شخصیتهای نظیر یکسان است. در ابتدای ورود موساشی، مردی را میبینیم که بچهها در حال اذیت کردنش هستند و مقایسه آن را با وست ورلد در عکس زیر میبینید. در ضمن موساشی همانند هکتور کلاه مشکی بر سر دارد و بسیاری دیگر کلاهسفید هستند. آهنگ ورود به شهر این دو نیز تقریباً مشابه است که هر دو اثر رامین جوادی است.
مایع سفید رنگی که از گوش شوگان خارج شد ما را به یاد برنارد میاندازد که در این شرایط هیچکدام اوضاع جسمی خوبی نداشتند. نکته دیگر علامت تأسیسات دلوس در پرچمهای کمپ شوگان بود. احتمال دارد که دلوس در اینجا نیز رخنه کرده باشد و باید ببینیم میزبانها از آن خبر دارند یا خیر. در کنار این علامت لوگویی شبیه به لوگوی وست ورلد را میبینیم که سه بار تکرار شده است. کپی برداری از وست ورلد ایده جالبی بود اما چندان تعجبآور نبود. برعکس، این علامت بسیار سوال برانگیز است.
Hojojusto به نحوه به بند کشیدن اسیران توسط ژاپنیها گفته میشود. در ابتدای اپیزود که میو و دار و دستهاش اسیر شدند این مورد را دیدیم که نشان از اطلاعات جامع و تیزهوشی نویسندگان در توجه به کوچکترین جزئیات است. این مورد در عکس کاملا واضح است.
نقد و بررسی قسمت پنجم سریال westworld به پایان رسید و امیدواریم که نظر شما را جلب کرده باشیم. در هفتههای آتی نیز این نقد و بررسیها را در سایت شبکهمگ ادامه خواهیم داد.
منبع: وبسایت شبکهمگ
قسمت سوم در حالی به نمایش درآمد که شاهد یکی از جذابترین اپیزودهای این مجموعه بودیم. برعکس قسمت قبل که بیشتر طرح زمینه برای قسمتهای آینده بود، در اپیزود سوم منشا بسیاری از اتفاقات مشخص شد. هر چند که باز هم با سوالات جدیدی روبرو شدیم اما غافلگیری، بهترین واژهای است که برای این قسمت از وست ورلد باید بکار برد.
فصل دوم - قسمت سوم پرهیزکاری و اقبال انتشار: 16اردیبهشت (May 6)
نام این اپیزود را Virtù e Fortuna نامیدهاند که با کمی تغییر میتوان آن را به Virtue & Fortune در انگلیسی تبدیل و به «پرهیزکاری و اقبال» در فارسی ترجمه کرد. با این حال این کلمات از یک کتاب ایتالیایی به نویسندگی «نیکولو ماکیاوِلی» گرفته شده است. Virtù در حقیقت به معنی تشخیص عمل درست در یک شرایط خاص است و Fortuna یعنی چیزی از کنترل خارج است(مورد اول، احتمالاً به رفتار دلورس در انتهای اپیزود اشاره دارد و دومی به حال و روز فعلی پارک).
خط زمانی این اپیزود چندان پیچیده نبود و اتفاقات، در دنباله انقلاب پارک محسوب میشدند. فقط در چند سکانس، دو هفته بعد را دیدیم که برنارد به تازگی در کنار ساحل به هوش آمده بود. برای اطلاع کامل از وضعیت زمانی سریال این عکس را ببینید. با این حال اپیزود سوم گفتههای بسیار دارد که با یکدیگر بررسی خواهیم کرد. نظریههای زیادی هم هست که ممکن است باعث اسپویل قسمتهای آینده و کاهش جذابیتش شود که مشخصاً از گفتن آنها اجتناب میکنیم. اگر تا به حال نقد و بررسی سایر قسمتهای فصل دوم را از وبسایت شبکهمگ دنبال نکردهاید پیشنهاد میکنیم که آنها را قبل از این مطلب بخوانید.
خلاصه فصل اول و معرفی شخصیتها فصل دوم - قسمت اول فصل دوم - قسمت سوم
راجِ بریتانیا
آغاز داستان جالبتر از چیزی بود که فکر میکردیم. پارک ششمی که در قسمت اول به آن اشاره شد، پارکی است که هند را در دوران حکومت بریتانیا بازسازی کرده است. The Raj به سلطنت بریتانیا بر هند گفته میشود که در قرن 19 و 20ام میلادی اتفاق افتاد. مطابق معمول این پارک نیز جنبه سرگرمی دارد و مهمترین لذت آن نه شکار انسان(در غرب وحشی)، بلکه شکار ببر بنگال است. اما از اقبال بد مهمانها، اینجا نیز انقلاب رخ داده است.
هویت زن جوان در فیلم مشخص نشد؛ با این حال، با رجوع به IMDB فهمیدیم که نامش «گِرِیس» است. او فقط یک بازیگر مهمان نیست و با توجه به اطلاعاتی که در دفترچهاش داشت و سعی داشت آنها را مخفی کند، مشخص است که جایگاه مهمی دارد. در مورد هویت گریس حدسهایی زده میشود که مطئمناً دوست ندارید آنها را بشنوید! تنها به ذکر این نکته قناعت کنیم که در دفترچه او علامتی وجود داشت که بنظر مهم میرسید و میتواند به دو چیز تعبیر شود. اول اینکه دو پارک WestWorld و RajWorld با یکدیگر همپوشانی دارند و این همپوشانی همان بخش آبیای است که ببر و گریس را به پارک دیگر کشاند. دوم اینکه علامت شبیه به لوگوی تأسیسات مخفی «دِلوس» است که «برنارد» و «شارلوت» وارد آن شدند و در این صورت ارتباطی بین گریس و شرکت دلوس وجود دارد.
وایَت سنگدل به جای دلورس مهربان
وقتی دلورس رفتار غیر عادی پدرش را دید و فهمید که تدی او را به خاطر نمیآورد، تنهایی بزرگی را احساس کرد. او سعی کرد با این اوضاع مقابله کند و همانند فرزندی که پدرش فراموشی گرفته است، شروع به بیان خاطرات شیرین و همیشگی گذشته کرد تا شاید پدرش چیزی را به یاد آورد و دل دخترک را شاد کند. با این حال امیدی در دل دلورس روشن نشد و «پیتر اَبِرناتی» به دلیل اطلاعات جاسازی شده در مغزش، اوضاع روانی و جسمی خوبی نداشت.
روی دیگر دلورس که «وایَت» نام دارد، نقش پر رنگتری در این اپیزود داشت. خروج سرهنگ از قلعه «فورلورن هوپ» که با تیرهای هوایی و صدای ساکسیفون مضحک همراه بود، نشان داد که با یک شخصیت ضعیف طرف هستیم و وایت همه کاره خواهد بود. دیگر عادت کردهایم که در کنار وایت، آنجلا و گروه ترسناکش را ببینیم. یکی از اتفاقات غیر قابل انتظار، بستن درب قلعه به روی به اصطلاح «بچه»هایی بود که نه تنها از طرف نیروهای پارک، بلکه از طرف افراد وایت نیز به آنها شلیک شد. در ضمن برای اطمینان از زنده نماندن احتمالی آنها نیزههایی بر بدنشان فرود میآوردند و بازماندهها را نیز قتل عام کردند. آیا دلورس به یک تهدید برای مهمانها و میزبانها تبدیل شده است؟ آیا به دنبال فتح دنیا به هر قیمتی است؟ آیا اوضاع پیش آمده از چیزی که «رابرت» فکر میکرد وخیمتر شده است؟
از هزارتو تا پارک جدید
خود «میو» میداند پیدا کردن دختری که تنها چند خط کد بوده است، غیرمنطقی است. اما این هدف آنقدر برایش با ارزش است که راهی مسیرهای نامعلوم پارک شده است. حال در بین راه سرخپوستانی را میبیند که در تمام خاطرات تلخش نقش دارند. انگار که زمان متوقف شده و میو تمام لحظات گذشته را بارها و بارها مرور میکند. در خاطرات او سنگی نشان داده میشود که هزارتویی بر روی آن نقش بسته است. در فصل اول نیز شخصی را دیدیم که توسط ویلیام سیاهپوش کشته میشود(که تا حدودی به سرخپوستها شبیه بود) و زیر پوستش همین علامت وجود داشت. نکته دیگر شباهت یکی از سرخپوستان خاطرات میو با «اکیچیتا» است که در قسمت قبل با لوگان صحبت میکرد. اکنون مطمئن هستیم که این وقایع بخش زیادی از سریال را تشکیل خواهند داد اما به علت گستردگی داستان، هنوز چندان باز نشده است. تصاویر زیر فقط بخشی از این موضوع را نشان میدهد.
تدی انگار یک کابوی به دنیا آمده است و اگر کسی تصاویر او در خارج از سریال را ندیده باشد، به سختی میتواند او را یک انسان امروزی بداند. نقطه مقابل تدی «سایزمور» است که اکنون لباس گاوچرانها را پوشیده و کاملاً مشخص است که سنخیتی با آن ندارد و همه اینها به لطف شخصیتپردازی خوب عوامل سریال است. شاید بنظر مسخره برسد که سایزمور یک نسخه از عشق سابقش(ایزابلا) و یک نسخه کامل شده از خودش را برای انتقام از او، در خط داستانی پارک قرار داده است. اما این میتواند اشارهای به مشکلات درونی انسانها نیز باشد. عشقی که به نفرت تبدیل شده است را نمیتوان به راحتی از ذهن خارج کرد و ساخت داستانهایی برای فرو نشاندن خشم، تنها درمان موقتی آن باشد. با این حال با تغییر شرایط، غیرمنطقی بودن آن مشخص میشود.
موضوع غافلگیر کننده این اپیزود رونمایی از پارک ساموراییها یا همان Shohun World بود. از آخرین قسمت فصل اول میدانستیم که چنین مکانی وجود دارد و در تریلر قسمتهای آینده نیز میو را در لباس ژاپنیها دیده بودیم. اکنون با اضافه شدن این پارک به داستان، تنوع و جذابیت سریال بیشتر از پیش خواهد شد.
شارلوت، دلوس، ابرناتی
انسان بودن شارلوت توسط یک اسکنر مشخص شد که احتمالاً مختص شرکت دلوس است. اطلاعاتی هم که آنها در مغز پیتر ابرناتی جا دادهاند، مهمتر از چیزی است که فکر میکردیم. چرا که شالوت حاظر شد برای فتح قلعه، جان چندین نفر با به خطر بیندازد. بنظر نمیرسد که برنارد به این اطلاعات دسترسی پیدا کرده باشد. زیرا اطلاعات با یک الگوریتم قوی رمزنگاری شدهاند و میدانیم که حتی در یک رمزگذاری 128بیتی، 3.4 *10 38 حالت مختلف دارد تا بتوان یک رمز را بدست آورد. پس قطعاً برنارد نمیتواند ظرف چند دقیقه اطلاعات را رمزگشایی کند. اما از عکسالعمل او مشخص شد که قضیه با چیزی که فکر میکرده است، متفاوت است.
مطلب پیشنهادی
نگاهی به فیلم her، از بین رفتن مرز بین عشق مجازی و حقیقی
خلق و خوی «رِباس» یعنی هفتتیرکشی که ابرناتی را دستگیر کرده بود، به راحتی توسط برنارد تغییر داده شد. او به شخصی خوش مرام و محافظ زنان تبدیل شد. اگر دقت کرده باشید، در قسمت اول، نیروهای نظامی پارک در حال کشتن برخی میزبانها بودند. رباس همان میزبانی بود که خودش را بر سر راه گلوله قرار داد: «میخوای به یه خانم شلیک کنی؟ مگه از رو نعش من رد بشی».
هفت اقلیم
آهنگی که در ابتدای معرفی دنیای راج شنیدیم Seven Nation Army نام دارد یعنی «هفت ارتش ملی». البته این آهنگ با سهتار و توسط «رامین جوادی» نواخته شد. جوادی یکی از آهنگسازان بزرگی است که موسیقی فیلمهایی چون مرد آهنی، بازی تاج و تخت و فرار از زندان را نواخته است و سابقه همکاری با «هنس زیمر» را هم دارد.
منظور از هفت ارتش چیست؟ ما تا به حال شنیدهایم که 6 پارک وجود دارد. آیا این 7 به یک پارک دیگر اشاره دارد یا منظور ارتش دلورس در پارک غرب است؟ انتخاب این آهنگ بسیار هوشمندانه است و ما را بیاد هفت اقلیم بازی تاج و تخت میاندازد که هفت ارتش به دنبال آشوب هستند.
سایر جزئیات و سوالات
روند بازگشت شخصیتها از فصل اول ادامه دارد. «فِلیکس» و همکارش، زنی با خالکوبی مار و «کُلمِنتاین».
زمانی که دلورس برای برگرداندن پدرش تلاش کرد، همانند آرنولد در فیلم ترمیناتور گلوله میخورد اما متوقف نمیشد. مشخص نیست که قدرت میزبانها چقدر است اما برخی با یک گلوله از بین میروند و برخی مانند دلورس مقاومت بالایی دارند.
گریس در پارک هندیها، با یک اسلحه، مهمان را از میزبان تشخیص داد که به نوعی پرسشهای این موضوع را مطرح کرد.
تقریباً مطمئن شدهایم که از لحاظ جغرافیایی پارکها به یکدیگر متصل هستند. اگر بیشتر دقت کنید، میتوانید این موضوع را به حرفهای ویلیام در برابر «جیم دلوس» ربط دهید!
در اقدامی جالب وبسایت discoverwestworld هر هفته مسیر ماجراجوییهای میو و دلورس را روی نقشه به روز میکند. وضعیت این دو شخصیت را از زمان انقلاب تاکنون در تصویر زیر مشاهده میکنید. میو اکنون در لبه پارک قرار دارد.
امیدوارم که نقد و بررسی این اپیزود از وبسایت شبکهمگ مورد رضایت شما قرار گرفته باشد. باز هم تأکید میکنم که نظریههایی در مورد گریس، تدی، برنارد و برخی اتفاقات دیگر گفته میشود که از ذکر آنها خودداری کردیم.
منبع» سایت شبکهمگ
بالاخره انتظارها به پایان رسید و فصل دوم سریال Westworld به نمایش درآمد. این سریال را میتوان در تمام ژانرهای علمیتخیلی، معمایی، وسترن و درام قرار داد. در مطلب پیشین خلاصه فصل اول را قرار دادیم تا کسانی که داستان را فراموش کردهاند، به یاد آورند و مخاطبین جدیدی که قصد تماشای سریال از فصل دوم را دارند، تا حدودی با آن آشنا شوند. با نقد و بررسی این سریال از وبسایت «شبکه» همراه باشید.
فصل دوم - قسمت اول سفر به درون شب انتشار: 2 اردیبهشت (April 22)
معرفی شخصیتها و خلاصه فصل اول را میتوانید در اینجا بخوانید. اولین اپیزود فصل دوم مطابق انتظار، مرموز دنبال شد و البته اتفاقات ناتمام فصل قبلی را نیز پوشش داد. شروع این فصل که طوفانی بود و امیدواریم در ادامه نیز این چنین باشد. هر چقدر در فصل اول، انسانها وارد پارک میشدند و روباتها را آزار میدادند، در این فصل قرار است روباتها از پارک خارج شوند و انسانها را کنترل کنند.
در اپیزود اول چه گذشت؟
برای نقد و بررسی بهتر، لازم است قسمتهایی از داستان را مرور کنیم. بخشی از داستان به زمانی بلافاصله بعد از انقلاب میزبانها برمیگردد. همه انسانها از جمله «برنارد» و «شارلوت هیل» در حال فرار هستند. برنارد متوجه میزبان بودن خودش هست و سعی دارد آن را از شارلوت مخفی کند. پس از اینکه این دو جان سالم به در میبرند، شارلوت، برنارد را به مکانی مخفی میبرد که شرکت «دلُوس» آن را مخفیانه ساخته و در حال جمعآوری تجارب و DNA مهمانها و همچنین انجام آزمایشاتی بر روی میزبانها هستند. آنها موجوداتی جدید به نام «دِرون» ساختهاند که با قد بلند و ظاهر سفیدرنگ کمی ترسناک بنظر میرسند. (فقط عکس را ببینید...)
اتفاقات دیگر حدود دوهفته بعد از شروع انقلاب رخ میدهد. جایی که گروه امنیتی، برنارد را پیدا میکند. برنارد متوجه میزبان بودنش نیست و چیزی را هم بیاد نمیآورد. او با تیم امنیتی پارک و یک افسر از شرکت دلوس(به نام کارل استرَند) همراه میشود و در جستجو برای میزبانها، با اتفاقاتی عجیب و غریب روبرو میشوند. آنها فیلمی از «دُلورس» میبینند که یک میزبان سرخپوست را میکشد و به او میگوید: «همه ما لیاقت رفتن به آن سوی دره را نداریم». آنها همچنین دریایی مخفی را پیدا میکنند که تعداد بسیاری از میزبانها در آنجا غرق شدهاند.
دلورس به شخصی تبدیل شده است که کارش فقط کشتن انسانهاست. او به همراه «تدی» به دنبال انتقام گرفتن است و با سخنانی معنادار، از برتر بودن میزبانها سخن میگوید. دلورس دو شخصیت دارد: یکی دلورس، دختر یک مزرعهدار که دختری مهربان و آرام است و یکی «وایَت» که با خشونت تمام رفتار میکند. به گفته خودش او اکنون وایت است.
معماهای داستان
وست ورلد را با معماهایش میشناسیم و در این اپیزود هم کم از این معماها ندیدیم. در ابتدای فیلم سکانسی از گفتگوی «آرنولد» و دلورس میبینیم. آرنولد در مورد ترسش از شخصیت آینده دلورس میگوید. موارد زیادی را میتوان به این گفته ربط داد. مثلا اینکه دلورس همان وایت خونخوار است یا اینکه دلورس برعکس انسانها میتواند بعد از مرگ دوباره زنده شود و هر کاری انجام دهد. همچنین دلورس ممکن است علاوه بر سازندگان پارک، سایر انسانهای بیگناه را نیز قتلعام کند. حرف آرنولد کلی است و تعداد نظریهها بیشمار.
زمانی که تیم امنیتی، برنارد را پیدا میکند، او را به عنوان یک انسان و رئیس میشناسند. اما یکی از نیروهای امنیتی یک لیست از افرادی دارد که برنارد نیز جزو آنهاست. ضمناً زیر عکس برنارد کلمه High نوشته شده است. شاید این High به معنای یک میزبان خطرناک باشد و شاید به معنی یکی از مسئولین رده بالای پارک.
در سریال بارها عبارت «آن سوی دره» را میشنویم. حتی در شب شورش رباتها، مردی جوان و بیآزار به انسانهای مخفی شده میگوید:«میخواهید سوار اسب شوید به چراگاهای آنسوی دره بروید؟». شاید منظور از دره بیرون از پارک باشد اما بعید است که نویسندگان زبردست سریال، ایدهای به این سادگی را در سر خود داشته باشند. بناربراین باید انتظار یک غافلگیری در مورد این مکان را داشته باشیم.
وقتی برنارد در کنار ساحل به هوش میآید یک کشتی را میبیند که انگار تا به حال همچین چیزی را در زندگیش ندیده است. این کشتی احتمالاً متعلق به سهامداران و سازندگان وست ورلد نیست و معلوم نیست چه ربطی به دنیای غرب دارند. (اگر به این نکته توجه نکرده اید عکس زیر را ببینید)
در گفتگوی دونفره که مربوط به اوایل ساخت پارک است، آرنولد خوابی را بازگو میکند که او همراه با دلورس و سایرین در اقیانوس هستند اما دلورس وی را رها کرده و آب در حال بالا آمدن بوده است. شاید این خواب و آب را به دریای انتهای داستان ربط بدهید اما دو چیز این نظریه را نقض میکند: اول اینکه آرنولد اسم ocean (اقیانوس) را میآورد ولی در پایان اپیزود کلمه sea (دریا) بکار میرود. دوم اینکه وقتی دلورس از آرنولد معنی خوابها را میپرسد، آرنولد میگوید که هیچ معنیای ندارد. پس بنظر میرسد که این دو مورد ربطی به یکدیگر ندارند.
بزرگترین معمای این قسمت اما سکانسهای پایانی است؛ دریایی پر از میزبانهای از بین رفته. حافظه برنارد کمکم بکار میافتد و اعتراف میکند که خودش قاتل آنهاست. دو شخصیت برای برنارد قابل تصور است. یکی برنارد خطرناک که به دلیل خشونت میزبانها، آنها را از بین برده تا سایر انسانها صدمه نبینند و دیگری برنارد آیندهنگر که برای حفاظت از چیزی یا برای کمک به خود میزبانها دست به چنین کاری زده است.
سایر اتفاقات و جزئیات داستان
با پناه بردن شارلوت و برنارد به ساختمان مخفی، آنها قصد درخواست کمک از دلوس را دارند. اما ابتدا باید چیزی به نام package (بسته) را برای دلوس بفرستند وگرنه کمکی دریافت نمیکنند. این بسته در بدن میزبانی به نام «پیتر اَبرناتی» قرار داده شده است. این میزبان در داستان تعریف شده ابتدایی پارک، نقش پدر دلورس را داشت اما به دلیل بروز ناهنجاری به راحتی کنار گذاشته شد و یک میزبان دیگر (با ظاهری متفاوت) جایگزین او شد. ابرناتی به سردخانه منتقل شد اما شارلوت و «سایزمور» بعداً از او برای اهداف خود استفاده کردند. برای پیدا کردن ابرناتی در پارک، برنارد پیشنهاد استفاده از شبکه توری(مش) را میدهد که طبق آن تمام روباتها یک ارتباط ناخودآگاه با یکدیگر دارند.
انسانها دیگر نمیتوانند میزبانها را با ذهن یا دستورات صوتی کنترل کنند. اما «مِیو» به این درجه از قدرت رسیده که میزبانها را تحت فرمان خودش کند.
متاسفانه خبری از آنتونی هاپکینز در فصل دوم نیست (حداقل فعلاً) اما او را در قالب کودکی رابرت میبینیم. مرد سیاهپوش که ماجراجویی را دوباره آغاز کرده است، رابرت کودک را با یک گلوله میکشد. با این حال بعید است که خالق این پارک با آن همه توانایی و برنامهریزی، قصد کنار کشیدن داشته باشد.
در پوست سر سرخپوستی که دلورس او را کشت، تصویر هزارتو وجود داشت که این یعنی داستان هزارتو در فصل اول تمام نشده است.
چند سوال برای اپیزودهای آینده
اگر به تیتراژ دقت کردهایداحتمالا دیدهاید که در آن یک زن به همراه یک بچه ساخته میشوند. در تیتراژ همچنین ساخت یک گرگ را دیدیم. گرگ در دو صحنه از فیلم هم رویت شد. یکی در جایی که مرد سیاهپوش تازه بیدار میشود و دیگری در زمان صحبت میو و سایزمور. اینکه بچه و گرگ چه تأثیری در آینده خواهند داشت، باید صبر کنیم و ببینیم. (در تصویر زیر به گرگ در داخل قسمت کنترل پارک اشاره شده است)
در دیالوگهایی که بین تدی و دلورس رد و بدل میشود، دلورس میگوید که هم گذشته و حال، و هم آینده را میبیند. از طرفی چیزی پیدا کردهاند که میتوانند با آن حقیقت را به تدی نشان دهند و دلورس چه در سر دارد سوال بزرگ بعدی است.
«آنجلا» که در فصل اول در سه نقش ظاهر شد، همراه با دار و دستهاش که ظاهری عجیب دارند، دوباره در این قسمت دیده شدند. هنوز اطلاعات زیادی در مورد آنها نمیدانیم.
حال میتوانید به این قسمت از سریال نمره 1 تا 10 را بدهید. برای نویسندگان سریال بسیار دشوار است که بعد از یک فصل کامل، توانستهاند تشخیص شخصیتهای خوب و بد را توسط مخاطب غیرممکن کنند. علاوه بر مسائلی که به آن پرداختیم نکات دیگری نیز وجود دارند اما چون احتمال میدهیم در آینده اتفاق بیافتند، قصد بیان و اسپویل آنها را نداریم تا همچنان جذابیت داستان پایدار بماند. شما میتوانید در کمتر از یک دقیقه ثبتنام کنید و نظرات خود را ارسال کنید تا در نقدهای بعدی مطالب بهتری را ارائه دهیم.
منبع: وبسایت شبکه-مگ
(((توجه: فصل اول به طور کامل اسپویل میشود)))
نویسندگی سریال وست ورلد توسط لیسا جوی و جاناتان نولان(برادر کریستوفر نولان معروف) انجام شده است و انصافا در کارشان بهترین هستند. پیشنهاد ما این است که فصل اول را خودتان ببینید. ولی اگر حوصله یا وقت آن را ندارید و یا آن را دیدهاید و میخواهید یادآوری شود، میتوانید خلاصه آن را در ادامه بخوانید. هر چند که پوشش یک فصل سریال در یک نوشته کوتاه دشوار است اما سعی شده است تا حد ممکن موضوع روشن و شخصیتها معرفی شوند.
تم اصلی داستان
در زمانی که فناوریها بسیار پیشرفته شدهاند، پارکی به نام «دنیای غرب» ساخته شده است که حال و هوای غرب وحشی (در دههها پیش) را فراهم کرده است. برای این پارک روباتهایی ساخته شدهاند که کاملاً شبیه به انسانها هستند و در این پارک زندگی میکنند. انسانهای واقعی میتواند با پرداخت پول وارد این پارک شوند و لذت غرب وحشی را تجربه کنند. روباتها را «میزبان» و انسانهای واقعی را «مهمان» نامگذاری کردهاند.
مهمانها شبیه به بازی GTA آزادی بینهایت دارند و میتوانند میزبانها را بکشند. میزبانها اما هر روز تعمیر میشوند، خاطراتشان پاک شده و دوباره به پارک برمیگردند. در واقع در زندگی آنها زمان معنا ندارد و همه چیز تکراری است؛ هر روز صبح یک سری کارهای از پیش تعریف شده را انجام میدهند و روز بعد ریست شده و از نو آغاز میکنند. خود میزبانها متوجه این اتفاقات تکراری نمیشوند و فقط وسیلهای برای لذت انسانها هستند. آنها طوری طراحی شدهاند که نمیتوانند به مهمانها صدمه بزنند اما عکس آن اتفاق میافتد. به دلیل آزادی عمل انسانها شاهد صحنههای کشت و کشتار زیادی هستیم. داستان فیلم از آنجا آغاز میشود که تعدادی از میزبانها خاطرات گذشته را بیاد میآورند و خودآگاه میشوند.
خارج شدن اتفاقات پارک از مسیر اصلی
«رابرت فورد» که سازنده پارک است در حال آپدیت کردن و ایجاد تغییرات جدید بر روی میزبانهاست. اما در این بین ناهنجاریهایی پیش میآید و برخی از آنها دچار نقص میشوند. مثلاً «دُلورس» یکی از میزبانهایی است که مدام خاطرات گذشتهاش به سراغش میآیند و صداهایی در سر خود میشنود که نمیداند دلیل آن چیست. «برنارد» برنامهنویس ارشد پارک است و با رابرت در این باره صحبت میکند. رابرت که شخصی متکبر است روند بروزرسانی را متوقف نمیکند. او چندان به زندگی روباتها و حتی انسانها توجه نمیکند و بطور مبهم از آینده بشر، خلق میزبانها و حکمفرمانی سخن میگوید.
در طول داستان «مرد سیاهپوشی» وجود دارد که هویتش برای مخاطب مشخص نیست. او یک انسان واقعی (نه از جنس میزبانها) است که سهامدار اصلی پارک محسوب میشود و به دنبال کشف راز و رمز پارک است. او در این راه تمام اصول اخلاقی را زیر پا میگذارد. هر چند که سایرین از کارهای مرد سیاهپوش اطلاع دارند اما به دلیل اینکه به نوعی صاحب پارک محسوب میشود کسی با او مقابله نمیکند.
برمیگردیم به 30 سال قبل؛ در اوایل افتتاح پارک، دو جوان به نام «ویلیام» و «لوگان» وارد پارک میشوند. آنها شرکتی به نام «دِلُوس» را اداره میکنند و ممکن است پارک را جذاب ببینند و روی آن سرمایهگذاری کنند. لوگان مانند سایر انسانها فقط به فکر لذت بردن خودش است اما ویلیام جزو معدود افرادی است که به اصول اخلاقی پایبند میماند. در اتفاقی جالب ویلیام عاشق دلورس میشود، در صورتی که علاقه مهمان به میزبان کاملاً غیرمنطقی بنظر میرسد. ویلیام و دلورس مدتی را با یکدیگر میگذرانند.
دیگر شخصیت مهم داستان «تدی» است که یک میزبان است و طبق داستان تعریف شده، با دلورس عاشق و معشوق هستند. در بخشهایی از سریال هم میبینیم که تدی به مرد سیاهپوش کمک میکند تا به هدفش برسد و در این راه دستش به خونهای زیادی آلوده میشود. البته اختیار چندانی از خود ندارد.
رابرت پارک را به کمک دوست و همکارش «آرنولد» ساخته است. آرنولد در همان ابتدای ساخت پارک کشته شده است و کسی جز رابرت، قاتل و دلیل کشته شدنش را نمیداند. بین رابرت و آرنولد یک اختلاف بزرگ وجود داشته است(فعلا برای جذابیت بجای قرار دادن عکس آرنولد، علامت سوال گذاشتهایم). آرنولد اعتقاد داشت که میزبانها میتوانند هوشیار شوند و دردسر درست کنند و به همین دلیل با افتتاح پارک مخالف بود. اما رابرت این راه را ادامه داد و اکنون 30 سال از آن زمان میگذرد.
افشای معماهای سریال
وست ورلد سریالی معمایی است و جواب دادنش به معماها را کمی طولانی میکند تا به جذابیتش اضافه شود. اما در اینجا همه را به یکباره فاش میکنیم. یکی از جالبترین اتفاقات این بود که برنارد میزبان از آب درآمد. هر چند که داخل پارک نبود و هر روز ریست نمیشد و حتی خاطره تلخ مرگ پسرش همواره او را آزار میداد، اما رابرت به صورت سری و به دور از چشم مدیران پارک، برنارد را ساخته بود. نکته جالبتر این بود که برنارد نسخه کلونشده آرنولد بود و رابرت به دلیل علاقه به دوستش، این میزبان را شبیه به او ساخته بود تا همواره در کنارش باشد. طبق کدنویسی برنارد، او هر چیزی که میزبان بودنش را نشان میداد، نمیدید و طوری طراحی شده بود که کاملاً گوش به فرمان رابرت باشد.
دلورس متفاوتترین میزبان برای آرنولد بود. او از ابتدا میدانست که دلورس خودآگاه میشود و این اتفاق دیر یا زود برای سایرین هم رخ میدهد؛ بنابراین با افتتاح پارک مخالف بود. قاتل آرنولد کسی نبود جز دلورس. البته قتل به دستور خود آرنولد صورت گرفت. او دلورس و تدی را مجبور کرد که تمام میزبانهای شهر را قتلعام کنند (در ابتدا فقط یک شهر وجود داشت که نماد آن یک کلیسا بود و همه میزبانها در آن شهر بودند). دلورس تمام مردم شهر، تدی، آرنولد و سپس خودش را کشت تا پروژه دنیای غرب متوقف شود اما رابرت بدون آرنولد همه چیز را از نو ساخت.
همانطور که گفتیم در ابتدا ویلیام به دلورس علاقه داشت و دلورس هم همینطور. دلورس به دلیل هوشیار شدن از داستان تعریف شده خارج و همراه ویلیام شد. اما هوشیاری او کامل نبود و مدام خاطرات و زمان اتفاق آنها را اشتباه میگرفت. در نهایت نیز ویلیام خسته شد و داستان آنها به پایان رسید. مرد سیاهپوش، دلورس را کلید رسیدن به هدفش میدانست و با زور قصد حرف کشیدن از او را داشت. دلورس همچنان فکر میکرد که ویلیام وجود دارد و او را نجات خواهد داد اما مرد سیاهپوش داستانی برای او تعریف کرد و به دلورس فهماند که خودش همان ویلیام 30 سال پیش است. بله درست است! ویلیام ساده و اخلاقمدار حالا 180 درجه عوض شده بود. لحظه افشا شدن این موضوع در قسمت آخر، یکی از بهترین بخشهای فیلم است.
داستانهایی در دل داستان
«مِیو» زن سیاهپوستی است که عملکرد عادی ندارد و خاطراتش به طور کامل پاک نمیشود. میو در زمان تعمیر و جراحی بیدار میشود و خود را در محیطی ناآشنا و مدرن میبیند. جراح میو که یک آسیایی است و فِلیکس نام دارد، به تدریج کمک میکند تا میو، محیط را بشناسد و از پارک خارج شود. در کدی که برای خاطرات میو نوشته شده است، دخترش کشته شده و این خاطره همواره با اوست. خشم میو از این همه خاطرات تلخ ساختگی از او انسانی سرسخت ساخته و برای خروج از پارک همه کار میکند و در این راه نیز از دو میزبان دیگر(که در تصویر میبینید) استفاده میکند. گفتنی است که داستان میو چندان با داستان دلورس ارتباط ندارد.
پیش از ورود به پارک، در 30 سال قبل، قرار بود ویلیام با خواهر لوگان ازدواج کند. وقتی که لوگان متوجه علاقه ویلیام به دلورس میشود، سعی در آزار و اذیت آنها دارد. اما در زمان تبدیل ویلیام به یک انسان بیرحم، تمام آنها را تلافی میکند و لوگان را با دست بسته راهی لبه(انتهای) پارک میکند.
مرد سیاهپوش یا همان ویلیام، اعتقاد دارد تمام سوالاتش را میتواند در جایی به نام «مرکز هزارتو» پیدا کند. او میداند که باید آخرین نگهبان به نام «وایَت» را پیدا و از بین ببرد. تدی خاطراتی نه چندان واضح را از وایت به یاد میآورد و به مرد سیاهپوش کمک میکند تا او را پیدا کند(البته نه با اختیار کامل). وایت در نهایت مشخص میشود و او کسی نیست جز دلورس. دلورس در مقابلش ایستادگی میکند و به او میگوید که هزارتو برای تو ساخته نشده است. این جمله را رابرت نیز به مرد سیاهپوش یادآوری میکند.
راند نهایی
رابرت در طول سریال شخصی سنگدل محسوب میشد که برای رسیدن به خواستهاش همه را فدا میکند. او جواب تمام سوالات را میدانست و در مقابل هر اتفاقی، خونسردی خود را حفظ میکرد. قبل از اتمام سریال، او برای مدیران و سهامداران پارک سخنرانی میکند و به ایجاد تغییرات اشاره میکند؛ تغییراتی که از مدتها قبل آغاز کرده بود: بروزرسانی اندرویدها و ساخت و سازهای عظیم. در کمال ناباوری دلورس به خواسته خود رابرت، به او شلیک کرد و این پایان کار رابرت بود. اما میراث رابرت آزاد کردن روباتها برای انتقامگیری بود و در این راه 30 سال صبر کرد تا روباتها، انسانها و خشونتهای آنها را ببینند. در اینجا رابرت تقریباً به یک انسان بزرگ و قهرمان تبدیل میشود. از اینجا به بعد روباتها به انسانها حمله میکنند و بقیه ماجرا در فصل دوم دنبال خواهد شد.
شخصیتهای فرعی داستان
بد نیست به سایر کارکترهای سریال هم اشاره کنیم و سعی کنید این تصاویر را به خاطر بسپارید. «ترسا کالِن» مدیر ارشد پارک بود و مخالف اول سیاستهای جدید رابرت فورد. او به دلیل سرک کشیدن به کار رابرت و همچنین به دلیل فرستادن اطلاعات پارک به بیرون، به دستور رابرت کشته شد. این کار به وسیله برناردی انجام شد که گوش به فرمان رئیسش، رابرت بود. «اِلسی» برنامهنویسی بود که به لحاظ فنی، جایگاهی بعد از رابرت و برنارد داشت. السی در حال کشف مکانی ناشناخته بود که به رابرت تعلق داشت و بعد از آن سرنوشتی نامعلوم پیدا کرد.
«شارلوت هیل» نماینده برخی از سهامداران بود که دقیقاً مانند ترسا به دنبال جاسوسی از پارک و حذف رابرت بود. در این راه، او با داستاننویس پارک یعنی «لی سایزمور» همراه میشود و باید دید کار آنها در فصل دوم چه نتیجهای در پی خواهد داشت. سرال پرطرفدار دنیای غرب را از وبسایت شبکه دنبال کنید.
منبع: وب سایت شبکه-مگ