قبل اینکه فیلم رو ببینید کاملا انتظاراتتون رو پایین بیارید. اصلا چیز غافل گیر کننده ای نداره. جز 2-3 بخش هیچکدوم از نامزدی ها حقش نیست. بدترینشم شاید بازیگر نقش اول زن باشه. انگار فیلم رو از قبل دیدین و آخرشم خیلی زود حدس میزنید. عجیبه واقعا....
شوگان ورلد در مقایسه با وست ورلد نقد و بررسی قسمت پنجم از فصل دوم سریال westworld
----------اسپویل قسمت پنجم---------------------
به تدریج معنای دنیای غرب در حال تغییر است و این سریال در این قسمت، بیشتر به دنیای شوگان پرداخت. به عبارت دیگر وست ورلد با تغییراتی جدید از نو آغاز شده است و انتظار میرود که دنیاهای دیگر بخشی از آینده سریال را تشکیل دهند و تنوعی به محیط داستان بدهند.
فصل دوم – قسمت پنجم رقص خونین آکانه انتشار: 30 اردیبهشت (May 20)
خلاصه فصل اول و معرفی شخصیتها قسمت اول از فصل دوم
قسمت دوم از فصل دوم قسمت سوم ار فصل دوم
قسمت چهارم از فصل دوم
با اتفاقاتی که در اپیزودهای قبلی سریال افتاد انتظار داشتیم که شوگان ورلد نیز وارد داستان شود. اما باید اعتراف کنم که داستان آن از چیزی که فکر میکردم جالبتر از آب درآمد. به قول «لی سایزمور» دنیای عجیب شوگان برای افرادی طراحی شده است که دنیای غرب را کم هیجان و لطیف میپندارند. کارگردان و نویسندگان نیز کاملا این گفته را به تصویر کشیدند. از وقتی که میو و افرادش وارد شهر شدند تا کشته شدن شوگان، خونریزی ادامه داشت و این در مقایسه با پارک همتای خود، زیادهروی محسوب میشد. در ادامه، اپیزود پنجم به نام «رقص خونین آکانه» را در وبسایت شبکهمگ بررسی میکنیم.
آینه سیاه
هیرویوکی سانادا (در نقش موساشی) تا به حال در فیلمهای معروفی همانند زندگی و ولورین ایفای نقش داشته است اما بدون شک معروفترین آنها «آخرین سامورایی» است که شباهتهایی با داستان ما دارد. البته نباید فراموش کرد که در آن فیلم علیرغم خشونت در برخورد با دشمنان، یک اتحاد و همدلی در میان خود آنها برقرار بود. سانادا در آخرین سامورایی تنها یک جز از گروه محسوب میشد اما در اینجا علاوه بر نقش برجستهتر، نمایندهای از فرهنگ و اخلاق ساموراییها و نمایندهای از شوگان ورلد است.
میتوان کلمه «آینه» را برای توصیف افراد حاظر در پارک شوگان بکار برد. با این تفاوت که نه یک تصویر و نه یک کِلون مشابه، بلکه ورژنی بومی از میزبانها را میبینیم. «آکانه»ای همشغل میو، «ساکورا»یی به شکنندگی کِلِمنتاین و یک موساشی کلاه مشکی در جایگاه هکتور راهزن؛ همه و همه برداشت شده از پارک غرب وحشی است. مهمتر از همه اینها ورود موساشی به شهر است. در فصل اول، هکتور اولین فرد معترض در شهر سوئیتواتر را کشت و از زنی با خالکوبی مار برای کشتار بقیه کمک گرفت. هکتور وارد مغازه شد و این جمله را از زبان میو شنید: «این همه مغازه توی این شهر هست؛ اونوقت تو از ما دزدی میکنی». پس میتوان گفت که میو و هکتور خود را برابر آینه دیدند(عکس: هکتور=موساشی).
زمانی که متوجه شدیم در پارک ششم یعنی «راج ورلد» میزبانها شورش کردهاند، مطمئن شدیم که در پارک شوگان نیز همین وضعیت حاکم است و خطر بزرگی میو و سایرین را تهدید میکند. خوشبختانه با کمک شبکه مش که برنارد ما را با آن آشنا کرد، توانایی صحبت بین میزبانها وجود دارد. در ضمن میو علاوه بر کنترل کلامی، قدرت دیگری به نام «صوت جدید» بدست آورد که حتی سوزاندن گوش سربازان هم در مقابل آن افاقه نکرد. ذات خشن میو و آکانه باعث شد سربازان به جان هم بیفتند و زمانی که دوربین روی چهره میو تمرکز کرده بود، مدام خون به این طرف و آن طرف پاشیده میشد. سوال اینجاست که چرا باید ساکورا کشته میشد تا میو دست به کار شود؟ زیاد کردن بار احساسی داستان در اینجا بسیار کلیشهای و متفاوت از شاهکارهای نویسندگان وست ورلد است. در ضمن ایده قدرت پیدا کردن میو فعلاً بدون توضیح است و امیدواریم که در آینده دلیل محکمی برای آن پیدا کنیم.
از همه اینها که بگذریم به نینجاها یا شینوبیها میرسیم که سمبل پارک هستند. درگیری هکتور از دنیای غرب با نینجاهای این دنیا صحنه جالبی را رقم زد. اگر چه زمان وجود نینجاها با سایر المانهایی که در سریال دیدیم کمی متفاوت است اما بهتر است که لذت آن را با این سختگیریها از بین نبریم. در این ویدئو کوتاه جنگ میان دو گروه را میبینیم.
در صورتی که ویدئو تمام صفحه نمیشود اینجا کلیک کنید
وجه مشترک وایت و تدی
«میخواستم برای آخرین بار اینجا رو ببینم». این مهمترین دیالوگ این اپیزود است که دلورس در زمان رسیدن به چراگاه میگوید. همه میدانیم که دلورس قصد رسیدن به مرکز کنترل پارک را دارد. معلوم نیست که منظور او از آخرین بار چیست. ممکن است هدف نابودی پارک باشد و یا اینکه دلورس میداند برگشتی در کار نیست. اصلاً شاید او شهر «سوئیت واتر» را شهر مردگان میداند و خاطرات تلخش، او را از این شهر دور میکند. براستی هم این شهر، شهر مردگان است. از کشتن آرنولد و قتل عام میزبانها در 35 سال پیش گرفته تا حالا که بدنهای بیجان، سطح خیابان را پوشاندهاند.
دلورس هر چقدر هم که بخواهد مهربان باشد باز هم دلایلی پیدا میشود تا خشم او را بازگرداند. از پیانویی که بدون نوازنده کار میکند، از مردی که به تنهایی در حال شرطبندی است و از کلمنتاینی که با نگاه به نسخه جایگزین شده، به حال و روز خودش گریه میکند. تازه کلمنتاین سرگذشت نسخه سوم خودش در شوگان ورلد را نمیداند. همه اینها دست به دست هم میدهند تا چهره «وایَت» را بیشتر از پیش مصمم ببینیم. خشم وایت گریبانگیر تدی نیز شد و رها کردن به اصطلاح «بچهها» کار دست او داد. پرخاشگری، قاطعیت، سرسختی و شجاعت مواردی بودند که تکنسین پارک مقدار آنها را به نهایت خودش رساند و از او یک سرباز برای وایت ساخت.
تازه این تمام داستان نیست. فرض کنید در شوگان پارک هم نسخهای از دلورس/ وایت وجود داشته باشد و او هم به دنبال مقابله با انسانها باشد. بحث شوگان شد و بهتر است به نکتهای هم در این مورد اشاره کنیم. به گفته سایزمور تونلی مخفی در شوگان ورلد وجود دارد که آنها را از پارک خارج میکند. همچنین میدانیم قطاری که از سوئیت واتر به راه میافتد به سمت خارج پارک حرکت میکند. پس میتوان تصور کرد که شهر شوگان و سوئیتواتر پشت به یکدیگر هستند و راهی مشترک برای ورود به این دو پارک وجود دارد.
احتمالاً شما هم موافق هستید که داستان دلورس کمی کسلکننده دنبال میشود و همین موضوع باعث شد اپیزود پنجم از عالی به خوب تنزل یابد. با این حال انتظار داریم که یک تدی روباتکش حال و هوای تازهای به داستان خواهد داد. به خصوص که اگر دقت کرده باشید زمانی که رابرت در حال نگاه به میزبانهای مرده بود، تدی نیز در بین آنها قرار داشت و قطعاً سرگذشت جالبی داشته است.
سایر نکات اپیزود پنجم
ساکورا طوری دریاچه برفی را توصیف میکند که انگار مکانی بکر و مناسب برای میزبانهاست. این نحوه صحبت را پیشتر در مورد «آنسوی دره» و مخصوصاً از زبان جوان داخل استبل شنیده بودیم. هر چند که در نهایت آنسوی دره یک اسلحه از آب درآمد اما شاید تشابهی میان این دو وجود داشته باشد.
دزدی ادبی در تعریف پارک شوگان بیشتر از چیزی است که در ابتدا تصور میشود. رنگ لباسهای شخصیتهای نظیر یکسان است. در ابتدای ورود موساشی، مردی را میبینیم که بچهها در حال اذیت کردنش هستند و مقایسه آن را با وست ورلد در عکس زیر میبینید. در ضمن موساشی همانند هکتور کلاه مشکی بر سر دارد و بسیاری دیگر کلاهسفید هستند. آهنگ ورود به شهر این دو نیز تقریباً مشابه است که هر دو اثر رامین جوادی است.
مایع سفید رنگی که از گوش شوگان خارج شد ما را به یاد برنارد میاندازد که در این شرایط هیچکدام اوضاع جسمی خوبی نداشتند. نکته دیگر علامت تأسیسات دلوس در پرچمهای کمپ شوگان بود. احتمال دارد که دلوس در اینجا نیز رخنه کرده باشد و باید ببینیم میزبانها از آن خبر دارند یا خیر. در کنار این علامت لوگویی شبیه به لوگوی وست ورلد را میبینیم که سه بار تکرار شده است. کپی برداری از وست ورلد ایده جالبی بود اما چندان تعجبآور نبود. برعکس، این علامت بسیار سوال برانگیز است.
Hojojusto به نحوه به بند کشیدن اسیران توسط ژاپنیها گفته میشود. در ابتدای اپیزود که میو و دار و دستهاش اسیر شدند این مورد را دیدیم که نشان از اطلاعات جامع و تیزهوشی نویسندگان در توجه به کوچکترین جزئیات است. این مورد در عکس کاملا واضح است.
نقد و بررسی قسمت پنجم سریال westworld به پایان رسید و امیدواریم که نظر شما را جلب کرده باشیم. در هفتههای آتی نیز این نقد و بررسیها را در سایت شبکهمگ ادامه خواهیم داد.
به مناسب شروع فصل دوم westworld: خلاصه فصل اول و معرفی شخصیتها
(((توجه: فصل اول به طور کامل اسپویل میشود)))
نویسندگی سریال وست ورلد توسط لیسا جوی و جاناتان نولان(برادر کریستوفر نولان معروف) انجام شده است و انصافا در کارشان بهترین هستند. پیشنهاد ما این است که فصل اول را خودتان ببینید. ولی اگر حوصله یا وقت آن را ندارید و یا آن را دیدهاید و میخواهید یادآوری شود، میتوانید خلاصه آن را در ادامه بخوانید. هر چند که پوشش یک فصل سریال در یک نوشته کوتاه دشوار است اما سعی شده است تا حد ممکن موضوع روشن و شخصیتها معرفی شوند.
تم اصلی داستان
در زمانی که فناوریها بسیار پیشرفته شدهاند، پارکی به نام «دنیای غرب» ساخته شده است که حال و هوای غرب وحشی (در دههها پیش) را فراهم کرده است. برای این پارک روباتهایی ساخته شدهاند که کاملاً شبیه به انسانها هستند و در این پارک زندگی میکنند. انسانهای واقعی میتواند با پرداخت پول وارد این پارک شوند و لذت غرب وحشی را تجربه کنند. روباتها را «میزبان» و انسانهای واقعی را «مهمان» نامگذاری کردهاند.
مهمانها شبیه به بازی GTA آزادی بینهایت دارند و میتوانند میزبانها را بکشند. میزبانها اما هر روز تعمیر میشوند، خاطراتشان پاک شده و دوباره به پارک برمیگردند. در واقع در زندگی آنها زمان معنا ندارد و همه چیز تکراری است؛ هر روز صبح یک سری کارهای از پیش تعریف شده را انجام میدهند و روز بعد ریست شده و از نو آغاز میکنند. خود میزبانها متوجه این اتفاقات تکراری نمیشوند و فقط وسیلهای برای لذت انسانها هستند. آنها طوری طراحی شدهاند که نمیتوانند به مهمانها صدمه بزنند اما عکس آن اتفاق میافتد. به دلیل آزادی عمل انسانها شاهد صحنههای کشت و کشتار زیادی هستیم. داستان فیلم از آنجا آغاز میشود که تعدادی از میزبانها خاطرات گذشته را بیاد میآورند و خودآگاه میشوند.
خارج شدن اتفاقات پارک از مسیر اصلی
«رابرت فورد» که سازنده پارک است در حال آپدیت کردن و ایجاد تغییرات جدید بر روی میزبانهاست. اما در این بین ناهنجاریهایی پیش میآید و برخی از آنها دچار نقص میشوند. مثلاً «دُلورس» یکی از میزبانهایی است که مدام خاطرات گذشتهاش به سراغش میآیند و صداهایی در سر خود میشنود که نمیداند دلیل آن چیست. «برنارد» برنامهنویس ارشد پارک است و با رابرت در این باره صحبت میکند. رابرت که شخصی متکبر است روند بروزرسانی را متوقف نمیکند. او چندان به زندگی روباتها و حتی انسانها توجه نمیکند و بطور مبهم از آینده بشر، خلق میزبانها و حکمفرمانی سخن میگوید.
در طول داستان «مرد سیاهپوشی» وجود دارد که هویتش برای مخاطب مشخص نیست. او یک انسان واقعی (نه از جنس میزبانها) است که سهامدار اصلی پارک محسوب میشود و به دنبال کشف راز و رمز پارک است. او در این راه تمام اصول اخلاقی را زیر پا میگذارد. هر چند که سایرین از کارهای مرد سیاهپوش اطلاع دارند اما به دلیل اینکه به نوعی صاحب پارک محسوب میشود کسی با او مقابله نمیکند.
برمیگردیم به 30 سال قبل؛ در اوایل افتتاح پارک، دو جوان به نام «ویلیام» و «لوگان» وارد پارک میشوند. آنها شرکتی به نام «دِلُوس» را اداره میکنند و ممکن است پارک را جذاب ببینند و روی آن سرمایهگذاری کنند. لوگان مانند سایر انسانها فقط به فکر لذت بردن خودش است اما ویلیام جزو معدود افرادی است که به اصول اخلاقی پایبند میماند. در اتفاقی جالب ویلیام عاشق دلورس میشود، در صورتی که علاقه مهمان به میزبان کاملاً غیرمنطقی بنظر میرسد. ویلیام و دلورس مدتی را با یکدیگر میگذرانند.
دیگر شخصیت مهم داستان «تدی» است که یک میزبان است و طبق داستان تعریف شده، با دلورس عاشق و معشوق هستند. در بخشهایی از سریال هم میبینیم که تدی به مرد سیاهپوش کمک میکند تا به هدفش برسد و در این راه دستش به خونهای زیادی آلوده میشود. البته اختیار چندانی از خود ندارد.
رابرت پارک را به کمک دوست و همکارش «آرنولد» ساخته است. آرنولد در همان ابتدای ساخت پارک کشته شده است و کسی جز رابرت، قاتل و دلیل کشته شدنش را نمیداند. بین رابرت و آرنولد یک اختلاف بزرگ وجود داشته است(فعلا برای جذابیت بجای قرار دادن عکس آرنولد، علامت سوال گذاشتهایم). آرنولد اعتقاد داشت که میزبانها میتوانند هوشیار شوند و دردسر درست کنند و به همین دلیل با افتتاح پارک مخالف بود. اما رابرت این راه را ادامه داد و اکنون 30 سال از آن زمان میگذرد.
افشای معماهای سریال
وست ورلد سریالی معمایی است و جواب دادنش به معماها را کمی طولانی میکند تا به جذابیتش اضافه شود. اما در اینجا همه را به یکباره فاش میکنیم. یکی از جالبترین اتفاقات این بود که برنارد میزبان از آب درآمد. هر چند که داخل پارک نبود و هر روز ریست نمیشد و حتی خاطره تلخ مرگ پسرش همواره او را آزار میداد، اما رابرت به صورت سری و به دور از چشم مدیران پارک، برنارد را ساخته بود. نکته جالبتر این بود که برنارد نسخه کلونشده آرنولد بود و رابرت به دلیل علاقه به دوستش، این میزبان را شبیه به او ساخته بود تا همواره در کنارش باشد. طبق کدنویسی برنارد، او هر چیزی که میزبان بودنش را نشان میداد، نمیدید و طوری طراحی شده بود که کاملاً گوش به فرمان رابرت باشد.
دلورس متفاوتترین میزبان برای آرنولد بود. او از ابتدا میدانست که دلورس خودآگاه میشود و این اتفاق دیر یا زود برای سایرین هم رخ میدهد؛ بنابراین با افتتاح پارک مخالف بود. قاتل آرنولد کسی نبود جز دلورس. البته قتل به دستور خود آرنولد صورت گرفت. او دلورس و تدی را مجبور کرد که تمام میزبانهای شهر را قتلعام کنند (در ابتدا فقط یک شهر وجود داشت که نماد آن یک کلیسا بود و همه میزبانها در آن شهر بودند). دلورس تمام مردم شهر، تدی، آرنولد و سپس خودش را کشت تا پروژه دنیای غرب متوقف شود اما رابرت بدون آرنولد همه چیز را از نو ساخت.
همانطور که گفتیم در ابتدا ویلیام به دلورس علاقه داشت و دلورس هم همینطور. دلورس به دلیل هوشیار شدن از داستان تعریف شده خارج و همراه ویلیام شد. اما هوشیاری او کامل نبود و مدام خاطرات و زمان اتفاق آنها را اشتباه میگرفت. در نهایت نیز ویلیام خسته شد و داستان آنها به پایان رسید. مرد سیاهپوش، دلورس را کلید رسیدن به هدفش میدانست و با زور قصد حرف کشیدن از او را داشت. دلورس همچنان فکر میکرد که ویلیام وجود دارد و او را نجات خواهد داد اما مرد سیاهپوش داستانی برای او تعریف کرد و به دلورس فهماند که خودش همان ویلیام 30 سال پیش است. بله درست است! ویلیام ساده و اخلاقمدار حالا 180 درجه عوض شده بود. لحظه افشا شدن این موضوع در قسمت آخر، یکی از بهترین بخشهای فیلم است.
داستانهایی در دل داستان
«مِیو» زن سیاهپوستی است که عملکرد عادی ندارد و خاطراتش به طور کامل پاک نمیشود. میو در زمان تعمیر و جراحی بیدار میشود و خود را در محیطی ناآشنا و مدرن میبیند. جراح میو که یک آسیایی است و فِلیکس نام دارد، به تدریج کمک میکند تا میو، محیط را بشناسد و از پارک خارج شود. در کدی که برای خاطرات میو نوشته شده است، دخترش کشته شده و این خاطره همواره با اوست. خشم میو از این همه خاطرات تلخ ساختگی از او انسانی سرسخت ساخته و برای خروج از پارک همه کار میکند و در این راه نیز از دو میزبان دیگر(که در تصویر میبینید) استفاده میکند. گفتنی است که داستان میو چندان با داستان دلورس ارتباط ندارد.
پیش از ورود به پارک، در 30 سال قبل، قرار بود ویلیام با خواهر لوگان ازدواج کند. وقتی که لوگان متوجه علاقه ویلیام به دلورس میشود، سعی در آزار و اذیت آنها دارد. اما در زمان تبدیل ویلیام به یک انسان بیرحم، تمام آنها را تلافی میکند و لوگان را با دست بسته راهی لبه(انتهای) پارک میکند.
مرد سیاهپوش یا همان ویلیام، اعتقاد دارد تمام سوالاتش را میتواند در جایی به نام «مرکز هزارتو» پیدا کند. او میداند که باید آخرین نگهبان به نام «وایَت» را پیدا و از بین ببرد. تدی خاطراتی نه چندان واضح را از وایت به یاد میآورد و به مرد سیاهپوش کمک میکند تا او را پیدا کند(البته نه با اختیار کامل). وایت در نهایت مشخص میشود و او کسی نیست جز دلورس. دلورس در مقابلش ایستادگی میکند و به او میگوید که هزارتو برای تو ساخته نشده است. این جمله را رابرت نیز به مرد سیاهپوش یادآوری میکند.
راند نهایی
رابرت در طول سریال شخصی سنگدل محسوب میشد که برای رسیدن به خواستهاش همه را فدا میکند. او جواب تمام سوالات را میدانست و در مقابل هر اتفاقی، خونسردی خود را حفظ میکرد. قبل از اتمام سریال، او برای مدیران و سهامداران پارک سخنرانی میکند و به ایجاد تغییرات اشاره میکند؛ تغییراتی که از مدتها قبل آغاز کرده بود: بروزرسانی اندرویدها و ساخت و سازهای عظیم. در کمال ناباوری دلورس به خواسته خود رابرت، به او شلیک کرد و این پایان کار رابرت بود. اما میراث رابرت آزاد کردن روباتها برای انتقامگیری بود و در این راه 30 سال صبر کرد تا روباتها، انسانها و خشونتهای آنها را ببینند. در اینجا رابرت تقریباً به یک انسان بزرگ و قهرمان تبدیل میشود. از اینجا به بعد روباتها به انسانها حمله میکنند و بقیه ماجرا در فصل دوم دنبال خواهد شد.
شخصیتهای فرعی داستان
بد نیست به سایر کارکترهای سریال هم اشاره کنیم و سعی کنید این تصاویر را به خاطر بسپارید. «ترسا کالِن» مدیر ارشد پارک بود و مخالف اول سیاستهای جدید رابرت فورد. او به دلیل سرک کشیدن به کار رابرت و همچنین به دلیل فرستادن اطلاعات پارک به بیرون، به دستور رابرت کشته شد. این کار به وسیله برناردی انجام شد که گوش به فرمان رئیسش، رابرت بود. «اِلسی» برنامهنویسی بود که به لحاظ فنی، جایگاهی بعد از رابرت و برنارد داشت. السی در حال کشف مکانی ناشناخته بود که به رابرت تعلق داشت و بعد از آن سرنوشتی نامعلوم پیدا کرد.
«شارلوت هیل» نماینده برخی از سهامداران بود که دقیقاً مانند ترسا به دنبال جاسوسی از پارک و حذف رابرت بود. در این راه، او با داستاننویس پارک یعنی «لی سایزمور» همراه میشود و باید دید کار آنها در فصل دوم چه نتیجهای در پی خواهد داشت. سرال پرطرفدار دنیای غرب را از وبسایت شبکه دنبال کنید.
منبع: وب سایت شبکه-مگ
فیلم "تاریکترین لحظه" در 6 بخش اسکار 2018 نامزد شده است. بهترین فیلم، بهترین بازیگر مرد(گری الدمن)، بهترین طراحی صحنه، بهترین فیلمبرداری، بهترین گریم و آرایش مو و بهترین طراحی لباس. قطعا تمام این بخشها را در فیلم حس خواهید کرد. شخصیت پردازی همه کارکترها از کارکترهای اصلی تا فرعی واقعا بی نقص است و گریم و فیلمبرداری نیز مکمل آن است. بودجه ساخت فیلم 30 میلیون دلار است که برای فیلمهایی در این سبک متناسب است. داستان فیلم به نوعی برگرفته از یک داستان واقعی است اما فیلنامه بسیار ضعیف است. انتظار میرفت شاهد اتفاقات بیشتر و جذابتری در حین فیلم باشیم. برای مثال نشان دادن وضعیت مردم یا سربازان درگیر در جنگ. ولی خیلی زود از این لحظات عبور کرده و همین باعث کم شدن تاثیرگذاری آن شده است. احتمالا دلیل امتیاز نه چندان بالای IMDB (برای فیلمی که نامزد 6 جایزه اسکار شده است) هم همین مورد باشد.
----------اسپویل قسمت پنجم---------------------
به تدریج معنای دنیای غرب در حال تغییر است و این سریال در این قسمت، بیشتر به دنیای شوگان پرداخت. به عبارت دیگر وست ورلد با تغییراتی جدید از نو آغاز شده است و انتظار میرود که دنیاهای دیگر بخشی از آینده سریال را تشکیل دهند و تنوعی به محیط داستان بدهند.
فصل دوم – قسمت پنجم رقص خونین آکانه انتشار: 30 اردیبهشت (May 20)
خلاصه فصل اول و معرفی شخصیتها قسمت اول از فصل دوم
قسمت دوم از فصل دوم قسمت سوم ار فصل دوم
قسمت چهارم از فصل دوم
با اتفاقاتی که در اپیزودهای قبلی سریال افتاد انتظار داشتیم که شوگان ورلد نیز وارد داستان شود. اما باید اعتراف کنم که داستان آن از چیزی که فکر میکردم جالبتر از آب درآمد. به قول «لی سایزمور» دنیای عجیب شوگان برای افرادی طراحی شده است که دنیای غرب را کم هیجان و لطیف میپندارند. کارگردان و نویسندگان نیز کاملا این گفته را به تصویر کشیدند. از وقتی که میو و افرادش وارد شهر شدند تا کشته شدن شوگان، خونریزی ادامه داشت و این در مقایسه با پارک همتای خود، زیادهروی محسوب میشد. در ادامه، اپیزود پنجم به نام «رقص خونین آکانه» را در وبسایت شبکهمگ بررسی میکنیم.
آینه سیاه
هیرویوکی سانادا (در نقش موساشی) تا به حال در فیلمهای معروفی همانند زندگی و ولورین ایفای نقش داشته است اما بدون شک معروفترین آنها «آخرین سامورایی» است که شباهتهایی با داستان ما دارد. البته نباید فراموش کرد که در آن فیلم علیرغم خشونت در برخورد با دشمنان، یک اتحاد و همدلی در میان خود آنها برقرار بود. سانادا در آخرین سامورایی تنها یک جز از گروه محسوب میشد اما در اینجا علاوه بر نقش برجستهتر، نمایندهای از فرهنگ و اخلاق ساموراییها و نمایندهای از شوگان ورلد است.
میتوان کلمه «آینه» را برای توصیف افراد حاظر در پارک شوگان بکار برد. با این تفاوت که نه یک تصویر و نه یک کِلون مشابه، بلکه ورژنی بومی از میزبانها را میبینیم. «آکانه»ای همشغل میو، «ساکورا»یی به شکنندگی کِلِمنتاین و یک موساشی کلاه مشکی در جایگاه هکتور راهزن؛ همه و همه برداشت شده از پارک غرب وحشی است. مهمتر از همه اینها ورود موساشی به شهر است. در فصل اول، هکتور اولین فرد معترض در شهر سوئیتواتر را کشت و از زنی با خالکوبی مار برای کشتار بقیه کمک گرفت. هکتور وارد مغازه شد و این جمله را از زبان میو شنید: «این همه مغازه توی این شهر هست؛ اونوقت تو از ما دزدی میکنی». پس میتوان گفت که میو و هکتور خود را برابر آینه دیدند(عکس: هکتور=موساشی).
زمانی که متوجه شدیم در پارک ششم یعنی «راج ورلد» میزبانها شورش کردهاند، مطمئن شدیم که در پارک شوگان نیز همین وضعیت حاکم است و خطر بزرگی میو و سایرین را تهدید میکند. خوشبختانه با کمک شبکه مش که برنارد ما را با آن آشنا کرد، توانایی صحبت بین میزبانها وجود دارد. در ضمن میو علاوه بر کنترل کلامی، قدرت دیگری به نام «صوت جدید» بدست آورد که حتی سوزاندن گوش سربازان هم در مقابل آن افاقه نکرد. ذات خشن میو و آکانه باعث شد سربازان به جان هم بیفتند و زمانی که دوربین روی چهره میو تمرکز کرده بود، مدام خون به این طرف و آن طرف پاشیده میشد. سوال اینجاست که چرا باید ساکورا کشته میشد تا میو دست به کار شود؟ زیاد کردن بار احساسی داستان در اینجا بسیار کلیشهای و متفاوت از شاهکارهای نویسندگان وست ورلد است. در ضمن ایده قدرت پیدا کردن میو فعلاً بدون توضیح است و امیدواریم که در آینده دلیل محکمی برای آن پیدا کنیم.
از همه اینها که بگذریم به نینجاها یا شینوبیها میرسیم که سمبل پارک هستند. درگیری هکتور از دنیای غرب با نینجاهای این دنیا صحنه جالبی را رقم زد. اگر چه زمان وجود نینجاها با سایر المانهایی که در سریال دیدیم کمی متفاوت است اما بهتر است که لذت آن را با این سختگیریها از بین نبریم. در این ویدئو کوتاه جنگ میان دو گروه را میبینیم.
در صورتی که ویدئو تمام صفحه نمیشود اینجا کلیک کنید
وجه مشترک وایت و تدی
«میخواستم برای آخرین بار اینجا رو ببینم». این مهمترین دیالوگ این اپیزود است که دلورس در زمان رسیدن به چراگاه میگوید. همه میدانیم که دلورس قصد رسیدن به مرکز کنترل پارک را دارد. معلوم نیست که منظور او از آخرین بار چیست. ممکن است هدف نابودی پارک باشد و یا اینکه دلورس میداند برگشتی در کار نیست. اصلاً شاید او شهر «سوئیت واتر» را شهر مردگان میداند و خاطرات تلخش، او را از این شهر دور میکند. براستی هم این شهر، شهر مردگان است. از کشتن آرنولد و قتل عام میزبانها در 35 سال پیش گرفته تا حالا که بدنهای بیجان، سطح خیابان را پوشاندهاند.
دلورس هر چقدر هم که بخواهد مهربان باشد باز هم دلایلی پیدا میشود تا خشم او را بازگرداند. از پیانویی که بدون نوازنده کار میکند، از مردی که به تنهایی در حال شرطبندی است و از کلمنتاینی که با نگاه به نسخه جایگزین شده، به حال و روز خودش گریه میکند. تازه کلمنتاین سرگذشت نسخه سوم خودش در شوگان ورلد را نمیداند. همه اینها دست به دست هم میدهند تا چهره «وایَت» را بیشتر از پیش مصمم ببینیم. خشم وایت گریبانگیر تدی نیز شد و رها کردن به اصطلاح «بچهها» کار دست او داد. پرخاشگری، قاطعیت، سرسختی و شجاعت مواردی بودند که تکنسین پارک مقدار آنها را به نهایت خودش رساند و از او یک سرباز برای وایت ساخت.
تازه این تمام داستان نیست. فرض کنید در شوگان پارک هم نسخهای از دلورس/ وایت وجود داشته باشد و او هم به دنبال مقابله با انسانها باشد. بحث شوگان شد و بهتر است به نکتهای هم در این مورد اشاره کنیم. به گفته سایزمور تونلی مخفی در شوگان ورلد وجود دارد که آنها را از پارک خارج میکند. همچنین میدانیم قطاری که از سوئیت واتر به راه میافتد به سمت خارج پارک حرکت میکند. پس میتوان تصور کرد که شهر شوگان و سوئیتواتر پشت به یکدیگر هستند و راهی مشترک برای ورود به این دو پارک وجود دارد.
احتمالاً شما هم موافق هستید که داستان دلورس کمی کسلکننده دنبال میشود و همین موضوع باعث شد اپیزود پنجم از عالی به خوب تنزل یابد. با این حال انتظار داریم که یک تدی روباتکش حال و هوای تازهای به داستان خواهد داد. به خصوص که اگر دقت کرده باشید زمانی که رابرت در حال نگاه به میزبانهای مرده بود، تدی نیز در بین آنها قرار داشت و قطعاً سرگذشت جالبی داشته است.
سایر نکات اپیزود پنجم
ساکورا طوری دریاچه برفی را توصیف میکند که انگار مکانی بکر و مناسب برای میزبانهاست. این نحوه صحبت را پیشتر در مورد «آنسوی دره» و مخصوصاً از زبان جوان داخل استبل شنیده بودیم. هر چند که در نهایت آنسوی دره یک اسلحه از آب درآمد اما شاید تشابهی میان این دو وجود داشته باشد.
دزدی ادبی در تعریف پارک شوگان بیشتر از چیزی است که در ابتدا تصور میشود. رنگ لباسهای شخصیتهای نظیر یکسان است. در ابتدای ورود موساشی، مردی را میبینیم که بچهها در حال اذیت کردنش هستند و مقایسه آن را با وست ورلد در عکس زیر میبینید. در ضمن موساشی همانند هکتور کلاه مشکی بر سر دارد و بسیاری دیگر کلاهسفید هستند. آهنگ ورود به شهر این دو نیز تقریباً مشابه است که هر دو اثر رامین جوادی است.
مایع سفید رنگی که از گوش شوگان خارج شد ما را به یاد برنارد میاندازد که در این شرایط هیچکدام اوضاع جسمی خوبی نداشتند. نکته دیگر علامت تأسیسات دلوس در پرچمهای کمپ شوگان بود. احتمال دارد که دلوس در اینجا نیز رخنه کرده باشد و باید ببینیم میزبانها از آن خبر دارند یا خیر. در کنار این علامت لوگویی شبیه به لوگوی وست ورلد را میبینیم که سه بار تکرار شده است. کپی برداری از وست ورلد ایده جالبی بود اما چندان تعجبآور نبود. برعکس، این علامت بسیار سوال برانگیز است.
Hojojusto به نحوه به بند کشیدن اسیران توسط ژاپنیها گفته میشود. در ابتدای اپیزود که میو و دار و دستهاش اسیر شدند این مورد را دیدیم که نشان از اطلاعات جامع و تیزهوشی نویسندگان در توجه به کوچکترین جزئیات است. این مورد در عکس کاملا واضح است.
نقد و بررسی قسمت پنجم سریال westworld به پایان رسید و امیدواریم که نظر شما را جلب کرده باشیم. در هفتههای آتی نیز این نقد و بررسیها را در سایت شبکهمگ ادامه خواهیم داد.
منبع: وبسایت شبکهمگ
(((توجه: فصل اول به طور کامل اسپویل میشود)))
نویسندگی سریال وست ورلد توسط لیسا جوی و جاناتان نولان(برادر کریستوفر نولان معروف) انجام شده است و انصافا در کارشان بهترین هستند. پیشنهاد ما این است که فصل اول را خودتان ببینید. ولی اگر حوصله یا وقت آن را ندارید و یا آن را دیدهاید و میخواهید یادآوری شود، میتوانید خلاصه آن را در ادامه بخوانید. هر چند که پوشش یک فصل سریال در یک نوشته کوتاه دشوار است اما سعی شده است تا حد ممکن موضوع روشن و شخصیتها معرفی شوند.
تم اصلی داستان
در زمانی که فناوریها بسیار پیشرفته شدهاند، پارکی به نام «دنیای غرب» ساخته شده است که حال و هوای غرب وحشی (در دههها پیش) را فراهم کرده است. برای این پارک روباتهایی ساخته شدهاند که کاملاً شبیه به انسانها هستند و در این پارک زندگی میکنند. انسانهای واقعی میتواند با پرداخت پول وارد این پارک شوند و لذت غرب وحشی را تجربه کنند. روباتها را «میزبان» و انسانهای واقعی را «مهمان» نامگذاری کردهاند.
مهمانها شبیه به بازی GTA آزادی بینهایت دارند و میتوانند میزبانها را بکشند. میزبانها اما هر روز تعمیر میشوند، خاطراتشان پاک شده و دوباره به پارک برمیگردند. در واقع در زندگی آنها زمان معنا ندارد و همه چیز تکراری است؛ هر روز صبح یک سری کارهای از پیش تعریف شده را انجام میدهند و روز بعد ریست شده و از نو آغاز میکنند. خود میزبانها متوجه این اتفاقات تکراری نمیشوند و فقط وسیلهای برای لذت انسانها هستند. آنها طوری طراحی شدهاند که نمیتوانند به مهمانها صدمه بزنند اما عکس آن اتفاق میافتد. به دلیل آزادی عمل انسانها شاهد صحنههای کشت و کشتار زیادی هستیم. داستان فیلم از آنجا آغاز میشود که تعدادی از میزبانها خاطرات گذشته را بیاد میآورند و خودآگاه میشوند.
خارج شدن اتفاقات پارک از مسیر اصلی
«رابرت فورد» که سازنده پارک است در حال آپدیت کردن و ایجاد تغییرات جدید بر روی میزبانهاست. اما در این بین ناهنجاریهایی پیش میآید و برخی از آنها دچار نقص میشوند. مثلاً «دُلورس» یکی از میزبانهایی است که مدام خاطرات گذشتهاش به سراغش میآیند و صداهایی در سر خود میشنود که نمیداند دلیل آن چیست. «برنارد» برنامهنویس ارشد پارک است و با رابرت در این باره صحبت میکند. رابرت که شخصی متکبر است روند بروزرسانی را متوقف نمیکند. او چندان به زندگی روباتها و حتی انسانها توجه نمیکند و بطور مبهم از آینده بشر، خلق میزبانها و حکمفرمانی سخن میگوید.
در طول داستان «مرد سیاهپوشی» وجود دارد که هویتش برای مخاطب مشخص نیست. او یک انسان واقعی (نه از جنس میزبانها) است که سهامدار اصلی پارک محسوب میشود و به دنبال کشف راز و رمز پارک است. او در این راه تمام اصول اخلاقی را زیر پا میگذارد. هر چند که سایرین از کارهای مرد سیاهپوش اطلاع دارند اما به دلیل اینکه به نوعی صاحب پارک محسوب میشود کسی با او مقابله نمیکند.
برمیگردیم به 30 سال قبل؛ در اوایل افتتاح پارک، دو جوان به نام «ویلیام» و «لوگان» وارد پارک میشوند. آنها شرکتی به نام «دِلُوس» را اداره میکنند و ممکن است پارک را جذاب ببینند و روی آن سرمایهگذاری کنند. لوگان مانند سایر انسانها فقط به فکر لذت بردن خودش است اما ویلیام جزو معدود افرادی است که به اصول اخلاقی پایبند میماند. در اتفاقی جالب ویلیام عاشق دلورس میشود، در صورتی که علاقه مهمان به میزبان کاملاً غیرمنطقی بنظر میرسد. ویلیام و دلورس مدتی را با یکدیگر میگذرانند.
دیگر شخصیت مهم داستان «تدی» است که یک میزبان است و طبق داستان تعریف شده، با دلورس عاشق و معشوق هستند. در بخشهایی از سریال هم میبینیم که تدی به مرد سیاهپوش کمک میکند تا به هدفش برسد و در این راه دستش به خونهای زیادی آلوده میشود. البته اختیار چندانی از خود ندارد.
رابرت پارک را به کمک دوست و همکارش «آرنولد» ساخته است. آرنولد در همان ابتدای ساخت پارک کشته شده است و کسی جز رابرت، قاتل و دلیل کشته شدنش را نمیداند. بین رابرت و آرنولد یک اختلاف بزرگ وجود داشته است(فعلا برای جذابیت بجای قرار دادن عکس آرنولد، علامت سوال گذاشتهایم). آرنولد اعتقاد داشت که میزبانها میتوانند هوشیار شوند و دردسر درست کنند و به همین دلیل با افتتاح پارک مخالف بود. اما رابرت این راه را ادامه داد و اکنون 30 سال از آن زمان میگذرد.
افشای معماهای سریال
وست ورلد سریالی معمایی است و جواب دادنش به معماها را کمی طولانی میکند تا به جذابیتش اضافه شود. اما در اینجا همه را به یکباره فاش میکنیم. یکی از جالبترین اتفاقات این بود که برنارد میزبان از آب درآمد. هر چند که داخل پارک نبود و هر روز ریست نمیشد و حتی خاطره تلخ مرگ پسرش همواره او را آزار میداد، اما رابرت به صورت سری و به دور از چشم مدیران پارک، برنارد را ساخته بود. نکته جالبتر این بود که برنارد نسخه کلونشده آرنولد بود و رابرت به دلیل علاقه به دوستش، این میزبان را شبیه به او ساخته بود تا همواره در کنارش باشد. طبق کدنویسی برنارد، او هر چیزی که میزبان بودنش را نشان میداد، نمیدید و طوری طراحی شده بود که کاملاً گوش به فرمان رابرت باشد.
دلورس متفاوتترین میزبان برای آرنولد بود. او از ابتدا میدانست که دلورس خودآگاه میشود و این اتفاق دیر یا زود برای سایرین هم رخ میدهد؛ بنابراین با افتتاح پارک مخالف بود. قاتل آرنولد کسی نبود جز دلورس. البته قتل به دستور خود آرنولد صورت گرفت. او دلورس و تدی را مجبور کرد که تمام میزبانهای شهر را قتلعام کنند (در ابتدا فقط یک شهر وجود داشت که نماد آن یک کلیسا بود و همه میزبانها در آن شهر بودند). دلورس تمام مردم شهر، تدی، آرنولد و سپس خودش را کشت تا پروژه دنیای غرب متوقف شود اما رابرت بدون آرنولد همه چیز را از نو ساخت.
همانطور که گفتیم در ابتدا ویلیام به دلورس علاقه داشت و دلورس هم همینطور. دلورس به دلیل هوشیار شدن از داستان تعریف شده خارج و همراه ویلیام شد. اما هوشیاری او کامل نبود و مدام خاطرات و زمان اتفاق آنها را اشتباه میگرفت. در نهایت نیز ویلیام خسته شد و داستان آنها به پایان رسید. مرد سیاهپوش، دلورس را کلید رسیدن به هدفش میدانست و با زور قصد حرف کشیدن از او را داشت. دلورس همچنان فکر میکرد که ویلیام وجود دارد و او را نجات خواهد داد اما مرد سیاهپوش داستانی برای او تعریف کرد و به دلورس فهماند که خودش همان ویلیام 30 سال پیش است. بله درست است! ویلیام ساده و اخلاقمدار حالا 180 درجه عوض شده بود. لحظه افشا شدن این موضوع در قسمت آخر، یکی از بهترین بخشهای فیلم است.
داستانهایی در دل داستان
«مِیو» زن سیاهپوستی است که عملکرد عادی ندارد و خاطراتش به طور کامل پاک نمیشود. میو در زمان تعمیر و جراحی بیدار میشود و خود را در محیطی ناآشنا و مدرن میبیند. جراح میو که یک آسیایی است و فِلیکس نام دارد، به تدریج کمک میکند تا میو، محیط را بشناسد و از پارک خارج شود. در کدی که برای خاطرات میو نوشته شده است، دخترش کشته شده و این خاطره همواره با اوست. خشم میو از این همه خاطرات تلخ ساختگی از او انسانی سرسخت ساخته و برای خروج از پارک همه کار میکند و در این راه نیز از دو میزبان دیگر(که در تصویر میبینید) استفاده میکند. گفتنی است که داستان میو چندان با داستان دلورس ارتباط ندارد.
پیش از ورود به پارک، در 30 سال قبل، قرار بود ویلیام با خواهر لوگان ازدواج کند. وقتی که لوگان متوجه علاقه ویلیام به دلورس میشود، سعی در آزار و اذیت آنها دارد. اما در زمان تبدیل ویلیام به یک انسان بیرحم، تمام آنها را تلافی میکند و لوگان را با دست بسته راهی لبه(انتهای) پارک میکند.
مرد سیاهپوش یا همان ویلیام، اعتقاد دارد تمام سوالاتش را میتواند در جایی به نام «مرکز هزارتو» پیدا کند. او میداند که باید آخرین نگهبان به نام «وایَت» را پیدا و از بین ببرد. تدی خاطراتی نه چندان واضح را از وایت به یاد میآورد و به مرد سیاهپوش کمک میکند تا او را پیدا کند(البته نه با اختیار کامل). وایت در نهایت مشخص میشود و او کسی نیست جز دلورس. دلورس در مقابلش ایستادگی میکند و به او میگوید که هزارتو برای تو ساخته نشده است. این جمله را رابرت نیز به مرد سیاهپوش یادآوری میکند.
راند نهایی
رابرت در طول سریال شخصی سنگدل محسوب میشد که برای رسیدن به خواستهاش همه را فدا میکند. او جواب تمام سوالات را میدانست و در مقابل هر اتفاقی، خونسردی خود را حفظ میکرد. قبل از اتمام سریال، او برای مدیران و سهامداران پارک سخنرانی میکند و به ایجاد تغییرات اشاره میکند؛ تغییراتی که از مدتها قبل آغاز کرده بود: بروزرسانی اندرویدها و ساخت و سازهای عظیم. در کمال ناباوری دلورس به خواسته خود رابرت، به او شلیک کرد و این پایان کار رابرت بود. اما میراث رابرت آزاد کردن روباتها برای انتقامگیری بود و در این راه 30 سال صبر کرد تا روباتها، انسانها و خشونتهای آنها را ببینند. در اینجا رابرت تقریباً به یک انسان بزرگ و قهرمان تبدیل میشود. از اینجا به بعد روباتها به انسانها حمله میکنند و بقیه ماجرا در فصل دوم دنبال خواهد شد.
شخصیتهای فرعی داستان
بد نیست به سایر کارکترهای سریال هم اشاره کنیم و سعی کنید این تصاویر را به خاطر بسپارید. «ترسا کالِن» مدیر ارشد پارک بود و مخالف اول سیاستهای جدید رابرت فورد. او به دلیل سرک کشیدن به کار رابرت و همچنین به دلیل فرستادن اطلاعات پارک به بیرون، به دستور رابرت کشته شد. این کار به وسیله برناردی انجام شد که گوش به فرمان رئیسش، رابرت بود. «اِلسی» برنامهنویسی بود که به لحاظ فنی، جایگاهی بعد از رابرت و برنارد داشت. السی در حال کشف مکانی ناشناخته بود که به رابرت تعلق داشت و بعد از آن سرنوشتی نامعلوم پیدا کرد.
«شارلوت هیل» نماینده برخی از سهامداران بود که دقیقاً مانند ترسا به دنبال جاسوسی از پارک و حذف رابرت بود. در این راه، او با داستاننویس پارک یعنی «لی سایزمور» همراه میشود و باید دید کار آنها در فصل دوم چه نتیجهای در پی خواهد داشت. سرال پرطرفدار دنیای غرب را از وبسایت شبکه دنبال کنید.
منبع: وب سایت شبکه-مگ