بخش اعظمِ روایت قصه از زبان «مورفی» به شکل نریشن انجام میشود و بخشِ دیگر، ارجاعات فراوان است به واقعیاتِ تاریخی. چیزی وجود دارد به نام “این همان گویی”، به زبانِ ساده یعنی اثر، زحمتِ ساختنِ چیزی را به خودش نمیدهد بلکه تنها با اشاره به بیرون از خود، تصور میکند محتوایِ خود را ساخته است. در نارکوس نیز دقیقا همین اتفاق افتاده است. سریال به جای آنکه محتوای خود را که همان “قلدر بودنِ پابلو اسکوبار” و “پلیس مواد مخدر، مورفی و پنیا” و این “کنتراست و کنش و واکنش میانِ آنها” را شروع به ساختن کند، تماما به بیرونِ خود ارجاع میدهد. ارجاعاتِ تاریخی و شبه مستند، تصاویرِ بعضا واقعی که از رویدادهایی که نشان میدهد همگی در خدمت همین موضوع هستند. در واقع سریال به جای ساختنِ “همان”هایش، حرفهایش، مدام به بیرون اشاره میکند به این صورت که “این همان” چیزهایی است که میخواستم بگویم. بنابراین چیزی ساخته نشده است تا درام و غیرِ آن بودنش مورد بحث باشد. عینا با یک شبه مستند؟ سریال؟ درسِ تاریخ؟ با یک ایکس طرفیم که مشخص نیست میخواهد چه بگوید. به جای اینکه قصه روی روایت فرمیکِ خودش کار کند، دنیا و آدمهایش را آرام آرام بسازد، مدام به بیرون از خود اشاره میکند. شاید بپرسید سریال میخواهد واقعی جلوه کند و ما را کمی با تاریخ آشنا سازد، حتی هرچند کوتاه کلاس درس باشد. اینکه یک اثر چه میزان، از نظرِ تحقیقی و پژوهشی کامل باشد، ملاکِ برتری برایِ “ساخته شدنِ” آن نیست. اثر باید، دنیای خودش را بسازد، به بیرونِ خودش اشاره نکند (که هنر نیست)، مستقل از بیرون باشد ولی مرتبط با آن (که هنر هست). تمام اتفاقات تاریخی و آدمهایش، فقط “اشاره میشوند”، درونِ سریال “ساخته نمیشوند”. بنابراین حسی تولید نمیکنند، چون سریال در خدمت درآوردنِ درامِ خود نیست. اگر درام نسازد، پس میخواهد چه کار کند؟ میتوانست یک مستندِ خشک و مکانیکی باشد که مدام درسِ تاریخ به ما بدهد. این سریال اما، قصدش از مستندات بیرونی مایه گذاشتن و به اسم درام به مخاطب قالب کردن است. پرداختی قلابی و بی حس.
هیچکدام از کاندیداتوریهای ریاست جمهوری که در قصه کشته میشوند، برای ما مهم نمیشوند. پیشرفت و بزرگ شدنِ اسکوبار در سریال حضور ندارد، در بیرونِ آن است. سریال از زبان راوی میگوید، اسکوبار از نقطهی A به نقطهی B رسید، فلان اتفاقِ C رخ داد، سپس تصاویری مستندگونه نشان داده میشود. فقط میگوید و اشاره میکند، به علاوهی چند سکانسِ فرمایشی داخلِ سریال. چیزی مطلقا در سریال از درونِ خودش ساخته نشده است. نتیجهاش میشود اثری که نه حس دارد، نه درام. به جای دراماتیزه شدنِ جنبههای قصه، فقط با حقیقتهای تاریخی طرفیم که گذرا میآیند و میروند. ساخته نمیشوند، نه ابتدا دارند، نه پرداختی. فقط مستندوار اشاره میشوند که سریال تاکید کند، نگاه کنید، تمامِ چیزهایی که میگویم واقعی است، اگر واقعی است، چرا در سریال ساخته نشده؟ “اشاره کردنِ صرف”، “تصاویرِ مستند را ارائه دادن” و “چند سکانسِ فرمایشی و آبکی” و از این دست کارها. سریال از کلِ روایتِ قصه فقط همین را بلد است. این که “هنرِ ساختن” نیست. اشاره کردن به بیرون است، بیرونِ از پیش ساخته شده و پیش دانسته. چیزی از درون به برون، و سپس به مخاطب وجود ندارد.
شاه آرتور نامی است که در فرهنگ و تاریخچه فرهنگی مردم بریتانیا از احترام و جایگاه ارزشمندی برخوردار می باشد. این پادشاه افسانه ای ( که البته در برخی از روایات گفته شده که واقعی بوده اما در حد و اندازه حدس و گمان باقی مانده ) سلحشوری بوده که از سده ششم تا شانزدهم میلادی بر بریتانیا حکومت می کرد و عدالت گستر بود. شاه آرتور فردی بود که شمشیر اکس کالیبور که هیچ فردی توانایی بدست گرفتن آن را نداشت، از سنگ خارج کرد و به مبارزه با شاه فاسدی که تاج و تخت را تصاحب کرده بود برخاست.
در نهایت نیز این سلحشور در تمام جنگ های پیش روی به پیروزی دست یافت اما به دلیل جراحات سختی که دیده بود، ابتدا شمشیر اکس کالیبور را در دریاچه انداخت و بی درنگ دستی از دریاچه بیرون آمده و آن شمشیر را نزد خود مخفی کرد و سپس خود آرتور پس از گفتن این جمله که : « به آوالون می روم تا زخم هایم را درمان کنم و شاید روزی برگردم تا مردمم را رهبری کنم » در قایقی قرار گرفت و از مقابل دیدگان محو شد. داستان شاه آرتور از ارزش و جایگاه ویژه ای نزد شهروندان بریتانیایی برخوردار است بطوریکه برخی حتی معتقد هستند که آرتور شخصی واقعی بوده و داستان او واقعیت دارد.
تاریخ سینما نیز بارها داستان شاه آرتور را چه به صورت فیلم سینمایی و چه سریال تلویزیونی به تصویر کشیده است و حال جدیدترین نسخه آن به نام « شاه آرتور : افسانه شمشیر » به کارگردانی گای ریچی به سینماها آمده ؛ اثری که بارها اکرانش به دلایل گوناگون به تعویق افتاده. داستان فیلم از این قرار است :
پس از سرانجام نافرجام پدر آرتور که با قتل او همراه است، عموی جوان تر او به نام ورتیگرن ( جود لاو ) که تشنه قدرت و سلطنت است، کنترل سرزمین را بدست می گیرد و ظلم و تاریکی بر سراسر منطقه چیره می شود. آرتور جوان ( چارلی هونام ) هم که وارث حقیقی تاج و تخت بوده، آواره خیابان ها می شود و همانند یک انسان عادی زندگی خود را پیش می گیرد تا اینکه سرنوشت او را به سوی شمشیر اکس کالیبور که در سنگی فرو رفته و تنها یک سلحشور و رهبر واقعی می تواند آن را از سنگ خارج نماید هدایت می کند و آرتور نیز موفق به خارج ساختن شمشیر از سنگ می شود. حال سرنوشت او مبارزه با ظلم است و تبدیل شدن به فردی افسانه ای برای دادخواهی و...
نسخه جدید « شاه آرتور » که بارها تغییر نام داده و حالا با عنوان « افسانه شمشیر » منتشر شده، پیش از این قرار بود تا در سال گذشته به اکران درآید اما تردید درباره توانایی رقابت با آثاری همانند « دونده مارپیچ » باعث به تعویق افتادن چند باره آن شد. احتمالاً تعویق های مکرر اکران فیلم به این دلیل بوده که سازندگان می دانستند ساخت اثری همانند « شاه آرتور » با سبک و سیاق فیلمسازی گای ریچی می تواند واکنش های متفاوتی را برانگیزد.
گای ریچی که بیشتر به دلیل ساخت آثار گنگستری خیابانی نظیر « قاپ زنی » شهرت دارد، در جدیدترین اثر خود حال و هوایی نسبتاً مشابه را متوجه « آرتور شاه » کرده و او را همانند یک گنگستر خیابانی متصور شده که به اصطلاح در کف خیابان بزرگ شده و با فرهنگ خاص این شرایط، داستان معروفش را پیش می برد. این تصمیم مخاطبین « شاه آرتور » را به دو دسته تقسیم خواهد کرد. دسته نخست از طرفداران داستان کلاسیک این مجموعه بوده و این تغییر اصلاً و ابداً به مذاق شان خوش نخواهد آمد و دسته دوم که احتمالاً شخصیت نسبتاً شرور شاه آرتور را که دست کمی از قهرمانان آثاری نظیر « سریع و خشمگین » ندارد را خواهند پذیرفت.
اما بطور کل تغییر وضعیت این پادشاه دادخواه به حال و هوای شخصیت های همیشگی آثار ریچی، در عمل نتیجه چندان خوشایندی بر جای نگذاشته چراکه با این تصمیم روح داستان « شاه آرتور » از بین رفته و قهرمانی که در تصویر حضور دارد شبیه به صدها قهرمان کنونی سینماست که شباهت بسیاری به یکدیگر دارند اما فاقد هویت مشخصی هستند که بتواند وجه تمایز آنان را به تصویر بکشد. آرتور در فیلم « شاه آرتور » برخلاف تعریف همیشگی که از این شخصیت سراغ داشتیم، هیچ شباهتی به سلحشوران ندارد که این مسئله باعث شده وی با فضای حماسی داستان همخوانی چندانی نداشته باشد.
البته گای ریچی سابقاً با اثر موفق سینمایی خود یعنی « شرلوک هولمز » با بازی رابرت داونی جونیور، موفق شده بود تا این داستان را از فرم کلاسیکش خارج کرده و حال و هوایی مدرن به پرداخت دو شخصیت اصلی داستان بدهد. اما « شرلوک هولمز » هرگز داستانی حماسی با تم مبارزه و دادخواهی نبوده و از این حیث تغییر وضعیت او برای مخاطبین جذاب و قابل پذیرش بود و تغییر وضعیت آرتور به فردی معلوم الحال، باعث شده تا تاثیرگذاری خرده داستانهای حماسی این اثر نیز از بین برود و روایت برخی از آنان نیز مضحک جلوه نماید.
تصویربرداری روی دست و استفاده از تکنیک تدوین شلاقی که با زوم و اسلوموشن های مکرر همراه است یکی دیگر از ویژگی های فیلم به شمار می رود که پس از مدتی تماشاگر را دچار سردرد می کند. « شاه آرتور » سرشار از مبارزات نفس گیری است که با توجه به بودجه هنگفت فیلم، کیفیت جلوه های ویژه آن نیز قابل قبول می باشد اما نحوه اجرای آن محل تردید است. « شاه آرتور » اغلب شبیه به موزیک ویدئوهای سبک موسیقی راک می باشد که خوشبختانه آن آثار در چند دقیقه به پایان می رسند اما در این داستان بارها و بارها باید به تماشای آن نشست و شاید هم سرگیجه ای نصیب تماشاگر شد.
چارلی هونام در نقش شاه آرتور، شبیه به قهرمانان خیابانی آثار گای ریچی است که اینبار شهرتش پادشاه و هدفش دادخواهی است. هونام در « شاه آرتور » بیشتر شبیه به قهرمانان آثار اکشن سینماست و نشانی از یک دادخواه ندارد. وضعیت جود لاو در نقش پادشاه ظالم تا حدی بهتر از هونام می باشد و پذیرفتنی است. در فیلم چهره های جذابی را هم می توانید بیابید از جمله دیوید بکهام که به نظر می رسد حالا باید او را در سینما بیشتر از قبل ببینیم.
تماشای « شاه آرتور » البته به حدی سخت نیست که غیرقابل تحمل باشد. کافی است تا آوازه و شهرت این سلحشور را از او بگیرید و به چشم یک قهرمان بی هویت به او بنگرید تا فیلم شبیه یک اثر اکشن حماسی باشد که حول محور انتقام از پادشاه ظالم و برقراری عدل می باشد. شاید وضعیت مشابه « شاه آرتور » را بتوان با فیلمی همانند « خدایان مصر » ( البته وضعیت این فیلم ابداً در حد و اندازه آن فاجعه نیست! ) دانست. اثری که فاقد هویت بود و داستان انتقام وارث تاج و تخت از عموی ظالم خود را پی می گرفت. « شاه آرتور » می تواند سرگرم کننده باشد در صورتی که نامش « شاه آرتور » نباشد.
فیلم دو روایت موازی در جهان اساطیر و امروز را به صورت متوالی و در هم تنیده در مورد چیرگی شیطان بر روح پرنس آمنت برای به دست گرفتن قدرت در دروه فراعنه و بازگشت دوباره پس از بیداری برای شکستن طلسم و حکمرانی بر زمین است. ساختار اثر مانند تمام فیلم فاجعه ها بر نابودی زمین توسط نیرویی برتر از قدرت انسان یعنی شیطان استوار است اما این نیرو در درون روح انسانی که روحش را به شیطان در ازای نامیرایی و حکمرانی بر بشر فروخته قرار داده شده؛ پرنس آمنت مانند دکتر فاوست روحش را به شیطان می دهد تا بر زمین حکمرانی کند و رویارویی او با دکتر جیکل که توانسته درمانی برای مستر هاید پیدا کند دو سوی این نبرد بزرگ است. الکس کرتزمن سعی کرده داستانی مستقل و متفاوت از مومیایی سال 1932 و 1999 داشته باشد، روایتی ترکیبی از مهاجمان صندوق گمشده و ماموریت غیرممکن که فقط در ابتدا یعنی زنده شدن یک مومیایی از درون جهان تاریک را از آثار قبلی حفظ کرده و بدون شخصیت پردازی و ایده خلاقی برای داستان جدید اثری پر ضد و خورد و سرشار از جلوه های ویژه که بیشتر لحظات آن در اختیار تام کروز است را روانه بازار کرده است. داستان از نظر ساختاری بر کلیشه های رایج نبرد خیر و شر استوار است و تمام شخصیت ها از همان ابتدا سمت و سوی آنها مشخص است. غیر از نیک مورتون که اندکی ظرافت های شخصیت پردازی در روایت دارد دیگر شخصیت ها فاقد هر گونه ظرافتی هستند. بی شک نسخه جدید مومیایی یک شکست برای سری جهان تاریک است که بدون روایت داستانی مشخص و فاقد هیجان و روایت های موازی لازم برای شخصیت های مختلف ساخته شده، این قسمت شروعی مرگبار برای این سری است و نتوانسته نه در گیشه و نه نظر منتقدان جلب کند؛ و شاید میخ محکمی باشد بر تابوت مومیایی و برای همیشه آن را زیر زمین نگه دارد.
دنیای تاریک یه سری دنباله دار برای رقابت با دنباله دارهای کمپانی های دیگر است و برای همین دکتر جکیل در پایان می گوید «برای مبارزه با یک هیولا، هیولایی دیگر لازم است.» اینکه در قسمت بعدی چقدر داستان می تواند خلاق و بدیع باشد باید منتظر ماند. البته ورود شیطان به روح نیک که او را به تلفیقی از جیکل و هاید تبدیل می کند در صورت پرداخت مناسب می تواند مسیر جدید را برای خود طی کند اما تا اینجا اثر حتی با وجود تعقیب و گریزهای عاشقانه نیک و جنیفر و تعادلی که میان کمدی و زد و خوردهای فیلم ایجاد شده، در ناهماهنگی با کلیت داستان است. حضور دکتر جکیل که هیچ نقطه درخشانی در کارنامه بازیگری راسل کرو نیست و روایت مناسبی برای ورود این شخصیت به داستان نوشته نشده و فقط آن را برای قسمت دوم در روایت پرتاب کرده اند یکی از ضعف های دیگر اثر است.
ترکیب سایه و تاریکی در بیشتر صحنه ها که برای ایجاد ترس و وحشت برای فضای فیلم در نظرگرفته شده هیچ تاثیری در حقیقی کردن جهان تاریک و ایجاد ترس و هیجان ندارد و در مقایسه با آثار مطرح سینمای جهان نیز جلوه های ویژه فیلم حرفی برای گفتن ندارد. مومیایی روایت منسجمی ندارد و عدک وجود روایت های فرعی لازم برای شخصیت های مختلف در فیلم و عدم شخصیت پردازی و ظرافت های لازم برای چند شخصیت اصلی، داستانی به هم ریخته و غیر مرتبط را روایت می کند که هیچ تاثیری بر ایجاد ترس و هیجان در مخاطب ندارد. داستان از الگوی کلاسیک نبرد خیر و شر پیروی می کند و در هر دو سوی این نبرد از الگویی تکراری استفاده می کند که هیچ نوآوری برای مخاطب این ژانر ندارد. نبرد میان انسان و شیطان با اینکه در اساس یکی از الگوهای سینمای کلاسیک ژانر وحشت است اما به دلیل نبود ایده ایی نو و در هم ریختگی روایت اصلی و عدم وجود و انسجام روایت های فرعی مومیایی را به اثری ناامید کننده برای شروع یک سری دنباله دار و یک عدم موفقیت در ژانر وحشت تبدیل کرده است.
تنها برگ برنده فیلم را می توان حضور تام کروز در نقش اصلی فیلم عنوان کرد که بهرحال حتی اگر فیلمنامه اثر هم ضعیف باشد، بهترین انتخاب برای هدایت صحنه های اکشن می باشد. کروز مطابق معمول در تمام دقایق فیلم در حال فرار است و خانم مومیایی هم به زمین و زمان متوسل می شود تا بتواند بلایی بر سر او و مردم نازل نماید اما راه به جایی نمی برد. کروز که در سالهای اخیر به واقع به بازیگر نقش های اکشن مبدل گردیده و کمتر می توان او را در حالت سکون در سینما یافت، در « مومیایی » نیز بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است و به عنوان قهرمان داستان پذیرفتنی است؛ هرچند که شاید شوخی هایش خیلی هم در اینجا بامزه به نظر نرسند.