-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- داستان کلی فیلم
- موسیقی متن
- نحوه ی فیلم برداری
خلاصه فیلم :
متصدی موزه ی لوور به طرز عجیبی به قتل می رسد و پرفسور رابرت لنگدون (نماد شناس معروف) برای کشف راز این قتل به لوور دعوت می شود. مقتول قبل از مرگ با خون یک سری از اعداد و نمادها را روی زمین نوشته است و بدن خود را در حالت یکی از طرح های معروف داوینچی، قرار داده. لنگدون با کمک یکی از مامورین کشف رمز پلیس فرانسه به نام سوفی نوو پرده از رازی بر می دارد که 2000 سال توسط یک انجمن سری و زیرزمینی پنهان مانده است. رازی که موقعیت کلیسای کاتولیک را به خطر می اندازد...
رابرت لنگدان ، استاد نمادشناسي دانشگاه هاروارد ، به دعوت ژاک سونير ، مدير موزه لوور پاريس ، به اين شهر آمده است اما قبل از اينکه موفق به ملاقات با سونير شود ، سونير در داخل موزه بطرز وحشتناکي بقتل مي رسد و صحنه قتل طوري است که مقتول مي خواسته در آخرين لحظات پيام مهمي را به اطلاع لنگدان برساند . از سوي ديگر يک افسر پليس فرانسوي به اسم سوفي نوو که در واقع دخترخوانده سونير است به لنگدان اطلاع مي دهد که او متهم اصلي اين ماجراست . در ادامه سوفي و لنگدان با فرار از دست ماموران سربارزس فوشه ، بدنبال کشف علت اين قتل مي روند و در مي يابند در پس اين ماجرا رازي نهفته است که با آشکار شدن آن بنيان کليساي کاتوليک بخطر مي افتد . همچنين يک اسقف کاتوليک با کمک دستيارش که سيلاس نام دارد در تلاش براي از بين بردن لنگدان و سوفي مي باشد.
تحلیل فیلم :
این فیلم اشاره به داستان عیسی دارد و به نوعی تحریف در عقاید مسیحیان بوجود می آورد و آنان را به تحریف متهم میکند . موضوع کلی این فیلم در مورد جام مقدس اصلی است که در زمان عیسی بوده تا اواسط فیلم بازیگران مخاطب را به دنبال یک جام می کشند تا جایی که متوجه می شویم جام مقدس یک زن است ...
فیلم از یک تعقیب و گریز در موزه اصلی پاریس اغاز می شود که در نهایت موجب خبر دادن پروفسور از مکان راز گل سرخ یا همان راز داوینچی است که موجب مرگ وی نیز می شود . در ادامه...
در طول فیلم عنوان می شود که در زمان عیسی مثلث نماد مردان و مثلث وارونه نماد زنان بوده است . و اینکه جام مقدس یک زن است که همان همسر عیسی مسیح است، پس از مرگ عیسی به فرانسه گریخته و همان جا مدفون شده است . و اینکه عیسی پسر خدا نیست و بلکه بنده ای است از بنده های خدا. این در حقیقت همان راز داوینچی است. دو شورا از این راز باخبرند،. اولین شورای سایه ها که مسیحیان خشک و متعصبی هستند و دومی شورای صهیون که به افشای حقیقت بیشتر باور دارند که اعضای قبلی این شورا افرادی همچون لئوناردو داوینچی و اسحاق نیوتن بوده اند که این شورای حامی جام مقدس اند . راز داوینچی در حقیقت در بسته ای مخصوص است که علاوه بر این راز اشاره به محل دفن همسر عیسی نیز دارد .
در طول این فیلم شاهد آن هستیم که با یک داستان اصراری بر تحریف شده خواندن داستان عیسی مسیح از روایت مسیحیان دارد و اینکه او یک انسان بوده، تعبیر همسر از جام مقدس و عکس زنی در نقاشی شام آخر داوینچی و سکولار و بی خدا بودن تنها نواده عیسی مسیح که همخون عیسی است، همه دلالت بر این داستان دارند . از طرفی دیگر اصحاب کلیسا را بسیار خشک و برخی شان را با عقاید بسیار تهوع آور نشان می دهد. و به جای این دین یهود را دین حقیقت معرفی میکند و اینکه شورای صهیون خبر از حقیقت وجود عیسی مسیح دارد و حافظ ان است و نیز بر سر در مدفن جام مقدس شاهد آنیم که با پیوند مثلث (نماد مردان ) و مثلث وارونه (نماد زنان ) ستاره داوود که مظهر قوم صهیون یا اسرائیل است دیده می شود و از آن به عنوان خواستگاه همیشگی شورای صهیون یاد میشود .
در کل سوای تبلیغ این فیلم برای صهیونیست ها و خوار کردن دین مسیحیت توسط فیلم نامه , این فیلم بسیار قوی و جذاب است. به طوری قویا مخاطب را جذب فیلم میکند و مخاطب را وادار به پیگیری داستان فیلم میکند . فیلم گرچه بر مبنای داستانی خیالی است ولی داستان بسیار زیبا و متن قدرتمندی دارد و تمام عوامل بسیار حرفه ای کار خود را انجام داده اند و فیلم سطح بالایی را ساخته اند .
این فیلم در سینما فروش فوق العاده ای داشت گرچه در مراسم اسکار حضور پیدا نکرد. ( شاید به علت نوع داستان) این فیلم مدتی در اکران بود و سر وصدای زیادی به راه انداخت. پس از چندی در یک سکوت سینمایی (یعنی زمانی که خیلی وقت است فیلم مهمی وارد بازار نشده) اکران و راهی سینما شد و فروشش فوق العاده بود. مشاهده این فیلم را به شما توصیه میکنم و مطمئنم از مشاهده ان لذت خواهید برد .
یک داستان همیشگی :
دوباره یک رمان پرفروش و اقتباس ادبی نه چندان دلچسب. رمان دن براون با نام (رمز داوینچی) با ترکیبی از تاریخ و افسانه به خوبی موفق شده مخاطب خود را تا پایان همراه داشته باشد. تمام شخصیت ها، مکان ها ، گروه ها، ... در رمان براون حقیقی هستند و این یکی از دلایل موفقیت این رمان بوده است. در این رمان مطرح می شود که مسیح علی رغم تصور کاتولیک ها با Mary Magdalene ازدواج کرده و کلیسای کاتولیک این موضوع را به صورت راز پنهان نگه داشته است و فرقه ای به نام Opus Dei مسئول حفظ این راز بوده. لئوناردو داوینچی عضو این فرقه بوده اما در تابلو های خود نشانه ها و سرنخ های لازم را در مورد این موضوع قرار داده است.
زمانی که این رمان لقب پرفروش ترین کتاب بعد از انجیل را به خود اختصاص داد، تهیه کنند گان هالیوود رقابت خود را برای تصاحب امتیاز این رمان شروع کردند و در نهایت ران هاوارد (یک ذهن زیبا، مرد سیندرلایی) بود که برای این پروژه انتخاب شد. تام هنکس (به عنوان یک ایندیانا جونز جدید) در نقش رابرت لنگدون، آدری توتو (یک فرانسوی کامل) در نقش سوفی نوو و ژان رنو (چه کسی بهتر از رنو می تواند نقش یک کاراگاه پلیس فرانسه را بازی کند!!) در نقش کاراگاه فش، انتخاب شدند. فیلم برای کسانی که رمان را نخوانده بودند، در حد و اندازه های یک اکشن دسته دوم پایین آمد و انتظارات را برآورده نکرد (مخاطبانی که منتظر پرده برداری از یک راز عجیب و غریب بودند، متوجه شدند که مسیح مانند بقیه زندگی کرده!! خوب که چه؟!) اما آنها که رمان را خوانده بودند از دوسوم اول فیلم راضی بودند (به خاطر وفاداری به رمان).
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- نقش آفرینی بازیگران مرد
- موسیقی متن
نقاط ضعف
- داستان کلیشه ای
- نقش آفرینی بازیگران زن
آل پاچینو ,بازیگر نام آشنای سینمای جهان که بر عقیده ی اکثر سینما دوستان و منتقدان سینمایی,حضورش در هر فیلمی,حتی فیلمهای ضعیف,آن فیلم را به اثری معتبر و ارزشمند تبدیل میکند !
اینبار قهوه ی چینی با طعم پاچینو سینما دوستان رو به وجد می آورد!
آل پاچینو پس از تجربه موفق کارگردانی,نویسندگی و بازی در فیلم در جستجوی ریچارد محصول سال1996 که فیلمی درام و تاثیرگذار بود و باعث کسب جوایز معتبر و نقدهای مثبت برای وی شد اینبار تصمیم گرفت بار دیگر شانس خود را برای بازی و کارگردانی در یک فیلم درام دیگر امتحان کند و تصمیم به ساخت فیلم قهوه ی چینی گرفت.
قهوه ی چینی محصول سال 2000 با داستانی شاید کلیشه ای و خسته کننده اما پر از معنا و مفهوم توانست نظر سینما دوستان رو به خود جلب کند و یک برگ زرین دیگر به کارنامه ی هنری پاچینو اضافه کند.
نویسنده ی این فیلم یعنی ایرا لوییس که در فیلم در جستجوی ریچارد به عنوان بازیگر فعالیت کرد در کارنامه هنری خود فقط فیلم قهوه ی چینی رو به عنوان نویسنده میبیند و بس! پاچینو در این فیلم هم همانند تجربه ی موفق قبلی از بازی تاثیر گذار خودش در فیلم بهره جست و اینبار نقش مقابل او کسی نبود جز جری اوربک,هنرمند و بازیگر مشهور سینما که فیلمهای موفق زیادی در کارنامه ی خود داشت.(جری اوربک در سال 2004 دار فانی رو وداع گفت)
ماجرای فیلم که در شهر "گرینویچ ویلیج" در ایالت نیویوک می گذرد از آنجا شروع می شود که نویسنده شکست خورده ای بنام "هری لوین" (آل پاچینو) از کار دربانی رستوران اخراج می شود و پس از آن با عصبانیت بسیار زیاد به خانه دوست عکاسش "جیک منهایم" (جری اورباک) رفته و از او تقاضای پولی را که چند ماه قبل به او داده می کند.
"جیک" که قصد ندارد بدهی خود را به "هری" پرداخت کند با زیرکی تمام بحث را عوض کرده و به "هری" القا می کند که او بخاطر پول عصبانی نیست بلکه بدلیل بیماری "هیستریا" عصبانی می باشد و برای توجیه بهتر این مدعا ماجرای ازدواج نا موفق "هری" با دختری بنام جولیا (سوزان فلوید) را بیان می کند. "هری" نیز که به خوبی فریب حرفهای دوست خود را خورده برای آنکه ثابت کند قطع رابطه او با "جولیا" ربطی به بیماری نداشته و مریض نمی باشد ماجرای ازدواج ناموفق "جیک" با زن ثروتمندی بنام "سارا" (الن مک الداف) بیان می کند . پس ازآن "هری" که یک ماه قبل پیش نویس کتاب سوم خود را در اختیار "جیک" قرار داده است از وی می خواهد که نظرش را در باره کتاب اعلام کند ولی او که نمی خواهد چیزی دراین مورد به "هری" بگوید موضوع را دوباره عوض می کند.
در طول فیلم هرگاه "هری" می خواهد"جیک" را متهم کند "جیک" به نحوی بسیار زیرکانه بحث را عوض می کند تا رفته رفته "هری" که با عصانیت زیاد برای وصول طلب خود به خانه "جیک" آمده جایش با او عوض شده و این بار "جیک" است که "هری" را متهم می کند و تا آنجایی پیش می رود که کتاب سوم "هری" را کپی کردن داستان زندگی خود معرفی کرده و "هری" را به اتهام دزدی این داستان از خانه اش بیرون می کند.
البته باید گفت درزیرلایه های رویین این داستان ساده "آل پاچینو" می خواهد آینده سراسر ناامیدی و افسردگی دو مرد پنجاه ساله که در آمریکا زندگی می کنند و در آستانه پیری قرار دارند به نمایش بگذارد . او که خود یک مهاجرزاده است و در زمان ساخت فیلم حدود ده سال است که سن پنجاه سالگی را تجربه کرده ، آمریکا ( سرزمین رویاهای مهاجرین بعداز دو جنگ جهانی اول و دوم) را به این گونه معرفی می کند که همه چیز در آمریکا با پول ارزش گذاری می شود و اگر فردی به سنین کهنسالی برسد و پس انداز مالی بسیاری نداشته باشد باید خود را برای آوارگی و انواع تحقیرهای روحی و شخصیتی آماده کند حتی اگر صاحب شغلی فرهنگی مانند نویسنده و یا عکاس باشد.
داستان فیلم شاید به نظر چندان سرگرم کننده به نظر نرسد ولی مسلما جذابیت بازی 2 بازیگر اصلی این فیلم کشش لازم را برای تماشاگر تا پایان فیلم حفظ میکند.این دو بازیگر "تئاتر برادوی" با هنرمندی بسیاربالا داستان ساده فیلم را که بیش از دو سوم آن در اتاقی بسیارکوچک می گذرد به گونه ای به نمایش می گذارند که بیننده هیچگاه احساس خستگی نکرده و تا آخر، فیلم را دنبال می کند. سکانس آغازین فیلم که با فلش بکهای متعدد همراه است تماشاگر رو کنجکاو به زندگی و وضع هری میکند,و یک پایان درام و تاثیرگذار, بیننده رو غرق حیرت و تفکرات خودش رها میکند!
بازی آل پاچینو مثل همیشه جذابیتهای خاص خودش را داراست و جری اوربک نیز در کنار وی مکمل این جذابیتهاست.پاچینو در این فیلم آنچنان نقش یک فرد درمانده ,ناامید و تحقیر شده را بازی میکند که تماشاچی بار دیگر لب به تحسین توانایی های وی در بازیگری باز میکند.
لوکیشن فیلم در اکثر دقایق فیلم اتاق جیک است و اکثر مدت زمان فیلم به گفتگوی این 2 و بیان خاطرات گذشته که با فلش بکها همراه است میگذرد. فیلم در نشان دادن شخصیت اصلی و بطور کلی در شخصیت پردازی بازیگران مشکلاتی هم داراست که از دید مخاطب عام میتوان از آنها چشم پوشی کرد.
بازی بازیگران زن فیلم که چندان مشهور نیستند ضعیف بنظر میرسد و حس نزدیکی و احساس لازم را به بیننده منتقل نمیکند.درست برعکس بازی پاچینو و اوربک.
موسیقی متن فیلم به جذابتر شدن فیلم کمک شایانی کرده است.به خصوص موسیقی تیتراژ پایانی که بیننده راغرق احساس و تفکر میکند.
بطور کلی در پایان باید ذکر کرد فیلم قهوه ی چینی فیلمی خالی از اشکال نیست اما فیلم با ارزشیست که درس زندگی در آن خلاصه شده.دوستانی که میتوانند از زرق و برق هالیوود و صحنه های اکشن پرخرج چشم پوشی کنند این فیلم درام با ارزش را از دست ندهند !
منبع : نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- نقش آفرینی بازیگران
- داستان فیلم
- دیالوگ های قوی
فیلم های کمی نام ” تا ابد به یاد ماندنی ” را به دوش می کشند ولی فیلم Dead Poets Society یا انجمن شاعران مرده قطعا یکی از آن ها است.
داستان : گروهی از جوانانی که برای ورود به دانشگاه در بهترین پیش دانشگاهی کشور تحصیل میکنند تحت تاثیر دبیر ادبیات انگلیسی خود قرار میگیرند که چیزی…..
فیلم Dead Poets Society نظیر یک شاعرانه زیبا همانند اسمش است، تک تک سکانس های این فیلم زیبا هستند، همه چیز سر جای خودش قرار دارد، یکی از زیباترین سکانس های فیلم که با قدرت فراوان ساخته شده است سکانسی ست که گروه شاعران جوان فیلم برای اولین بار میخواهند به آن غار مرموز بروند، زمانی که آن ها از مدرسه خارج می شوند کارکرد موزیک تبلور خاصی پیدا می کند و به راحتی شما در فیلم حل می شوید.
شاید فیلم انجمن شاعران مرده از معدود فیلم هایی باشد که بارها می توان آن را دید و دوباره تحت تاثیر به شیوه متفاوت قرار گرفت، فیلمی که در آن نشان داده می شود هرچند انسان در زندگی مدرن گم شده است، ولی روح او در حال از بین رفتن است، پیتر ویِر سعی کرده است با قرار دادن اکثریت شخصیت های جوان فیلم در مرکزیت فیلم، آن را از بعد یکنواحت و تنها نشان دادن ماجراهای این جوانان و افکار آقای کیتینگ با بازی زیبای رابین ویلیامز مرحوم جلوگیری کند و تا حد زیادی هم موفق می شود.
هرکدام از این جوانان داستانی برای خود دارند و هرکدام آینه ای از روح افرادی هستند که مسیر خود را پیدا میکنند.
من به شخصه خودم در یک برهه زمانی از زندگی ام شدید تحت تاثیر شعر قرار داشته ام از خواندن اشعار سیمین بهبهانی و شاملو و حسین پناهی و خیلی های دیگه گرفته تا ترانه های شهیار قنبری.
فیلم انجمن شاعران مرده از دست فیلم هایی ست که می شود آن را در بین فیلم های الهام بخش قرار داد، فیلم هایی که انسان ها با دیدن آن ها متوجه می شوند سینما می تواند با رویکرد دیگری در دل جامعه و فیلم بین ها خودش را جا کند.
سکانس پایانی فیلم که به عنوان عکس برگزیده انتخاب شده است یکی از زیباترین سکانس های تاریخ به نظر بنده حقیر است.
سخن در رابطه با این فیلم زیاد است ولی مجال صحبت کم، فقط باید گفت ما انسان هایی هستیم که راه گم کرده ایم، روزی که چشم باز کنیم تبدیل به کود همان گل های زنبق و نرگس شده ایم !
حواشی فیلم Dead Poets Society:
نامزد اسکار سال ۹۰ در رشته های بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش اول، بهترین کارگردان و بهترین فیلم نامه اورجینال که برنده همین رشته شد.
بودجه اندک نزدیک به ۱۶.۵ میلیون دلار ولی فروش نزدیک به ۲۳۶ میلیون دلار آمریکا.
پنجمین فیلم پر فروش سال ۱۹۸۹ و پرفروش ترین فیلم در ژانر درام.
گفته : دم را غنیمت شمار و زندگی ات را به یک زندگی فوق العاده تبدیل کن . ۹۵ مین مونولوگ برتر تاریخ سینما به انتخاب موسسه فیلم آمریکا انتخاب شده است.
بعد از ساخت فیلم رمانی به همین نام نوشته شد !
چیزی که باعث قبول به بازی در این فیلم از سوی رابین ویلیامز شده است این بوده که او در مدرسه همیشه دوست داشته معلمی شبیه به آقای کیتینگ می داشت.
برای برقراری ارتباط بین بازیگران جوان فیلم کارگردان تمامی آن ها را با هم هم اتاقی کرد.
نقش ویلیامز برای داستین هافمن در نظر گرفته شده بود، حتی قرار بود این فیلم شروع کارگردانی او باشد ولی او کنار کشید، یکی دیگر از افراد در نظر گرفته شده برای نقش بیل مورای بود حتی مل گیسبون هم قرار بود این نقش را بپذیرد ولی چون پول زیادی خواست کنار گذاشته شده شد !
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- جلوه های ویژه
- نقش آفرینی قوی بازیگران
نقاط ضعف
- داستان تخیلی فیلم
- موضوع تکراری
پس از موفقیت های مالی فراوان کمپانی مارول از اقتباس آثارش در سینما ، کمپانی دی سی نیز که رقیب همیشگی مارول در عرصه داستان های مصور بوده، به این فکر افتاد تا انواع و اقسام داستان های اَبَرقهرمانی اش را در بازه زمانی مشخص طی سالهای آینده روانه سینما کرده و سهم خودش را از فروش هنگفت این آثار در سینما بدست آورد. « جوخه انتحار » جدیدترین عنوانی می باشد که خاستگاه آن داستانهای مصور بوده و قدمت انتشار آن به بیش از نیم قرن پیش باز می گردد.
داستان فیلم درباره روزگار سیاه سیاره زمین است که اینبار طعمه موجوداتی شده که به قصد نابودی تمدن به آن سرازیر شده اند و به نظر می رسد که با نبودن اَبَرقهرمانان همیشگی، اینبار انسانها هیچ امیدی برای فرار از بحران نداشته باشند. در این وضعیت، یک مامور رده بالای امنیتی به نام آماندا والر ( وایولا دیویس ) تصمیم می گیرد تا گروهی از شرورترین زندانیانی که قابلیت های اَبَرقهرمانی دارند را از زندان خارج کرده و آنان را در قالب یک تیم به مبارزه این موجودات بفرستد و به آنان نیز اعلام می کند که در صورت رفتار خوش و موفقیت در انجام ماموریت، شرایط ویژه ای برای دوران محکومیتشان در نظر خواهد گرفت. اما ترکیب کردن این زندانیان عجیب و غریب اصلاً راحت نیست و...
آثار اَبَرقهرمانی شاید از معدود ژانرهایی در صنعت فیلمسازی باشند که کارگردان و اصولاً ایده پردازانی که برای ساخت اثر به استخدام استودیو در می آیند، کارکرد و دخالت چندانی در ساخت پروژه ندارند و به جهت توافق های میلیاردی کمپانی و ناشر کتاب های کمیک بوک، آنها می بایست یک " بله قربان گوی " تمام عیار را در ساخت فیلم تجربه نمایند که مشخصاً سودهی بسیار زیادی نیز برای آنان به ارمغان خواهد آورد؛ سوددهی که کمتر کارگردانی را به رد پیشنهاد ساخت یک اثر اَبَرقهرمانی ترغیب می نماید.
« جوخه انتحار » نیز یک مثال تمام و کمال از چنین وضعیتی به شمار می رود. کارگردان اثر دیوید آیر می باشد که اگرچه موفقیت تاکنون موفقیت بزرگی بدست نیاورده اما ثابت کرده که یکی از باهوش ترین و خوش ذوق ترین نویسندگان و کارگردانان حال حاضر هالیوود بشمار می رود. با اینحال « جوخه انتحار » هیچ ارتباطی به دنیای نویسندگی و فیلمسازی دیوید آیر نداشته و به نظر می رسد که از فرمولی تبعیت می کند که فیلمساز فقط وظیفه چیدن پازل های آن در کنار یکدیگر و تبدیل آن به یک اثر بلند سینمایی را داشته است.
جدیدترین فیلم اَبَرقهرمانی که قهرمانانش متعلق به داستانهای مصور کمپانی دی سی می باشند، شروعی آرام و منطقی دارد که با معرفی شخصیت های داستان آغاز می شود که همگی آنها پرتره ای از یک تعریف یک خطی هستند و از بدو حضورشان در مقابل دوربین تا انتهای فیلم، هرگز از آن تعریف یک خطی که در دهه های گذشته از آنان بیان شده خارج نمی شوند و تبدیل به یک شخصیت قابل درک بر پرده نقره ای سینما نمی گردند.
اما مشکل اصلی فیلم زمانی ظاهر می شود که این زندانیان خطرناک با یکدیگر تشکیل یک گروه می دهند و داستان به نقطه حساس و هیجان انگیز خود می رسد. انتظار می رفت که سازندگان در این بخش با توجه به وجود شخصیت های جذابی که در فیلم حضور دارند بتوانند یک داستان قابل قبول به همراه اکشنی هیجان انگیز را به طرفداران خود تحویل دهند اما « جوخه انتحار » در تمام بخش هایی که امیدواری درباره آن وجود داشت، مخاطبش را ناامید می کند. فیلمنامه دیوید آیر سرشار از پراکندگی و پرش های داستانی است که به یکباره در مقابل دیدگان مخاطب ظاهر می شود تا او را به گذشته افراد برده و اطلاعات بی ارزشی از آنان در اختیار مخاطب قرار دهد که به واقع هیچ تاثیری در روند داستان ندارد.
معمولاً زمانی که در یک فیلم ویژگی فلشبک مورد استفاده قرار می گیرد، سازندگان سعی در جلب توجه مخاطبشان دارند چراکه نیاز هست پیوندی میان گذشته و حال برقرار شود یا حداقل نتیجه گیری منطقی از به نمایش گذاشتن گذشته افراد شکل بگیرد، اما در « جوخه انتحار » این پدیده بی آنکه تاثیری در روند فیلم داشته باشد، تنها تبدیل به لحظاتی خسته کننده می شود که شاید بتوان در قسمت های بعد تاثیر آن را در شخصیت پردازی افراد احساس کرد اما در قسمت اول هیچ کارکرد مشخصی نیافته اند و به زائد ترین لحظات فیلم مبدل گردیده اند که بود و نبودشان تاثیری در جریان داستان ندارد.
در بخش روایت داستان نیز « جوخه انتحار » جز پیروی از فرمول حرکت از نقطه A به نقطه B که امروزه حتی در بازی های کامپیوتری نیز منسوخ شده، تمهید دیگری در نظر نگرفته است. داستان فیلم بطور خلاصه پاکسازی یک منطقه ، دزدیده شدن یک فرد و آزادی او و تکرار این روند در یک موقعیت دیگر است که باعث می شود فیلمنامه « جوخه انتحار » یکی از بی جزئیات ترین و خسته کننده ترین فیلمنامه های اَبَرقهرمانی باشد که تابحال ساخته شده است. در این فیلمنامه نه نقطه عطفی وجود دارد و نه لحظه ماندگاری که بتواند در یاد طرفداران این سری از داستانها باقی بماند.
کارگردانی لحظات اکشن فیلم نیز وضعیتی بهتر از داستان ندارد. « جوخه انتحار » در مقایسه با « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » از صحنه های اکشن بیشتری بهره می برد اما نحوه پرداخت آن منحصر به فرد و در خدمت یک اثر اَبَرقهرمانی نیست. با توجه به حضور اَبَرقهرمانان عجیب و غریب در داستان می شد این انتظار را داشت که سازندگان از ویژگی های آنان بهره بیشتری برده و یک ترکیب هوشمندانه از اکشن اَبَرقهرمانی را به تصویر بکشند که حداقل سرگرم کننده باشد. اما « جوخه انتحار » بیشتر شباهت به آثار سینمای ژانر جنگ دارد که در آن مشتی از بَدمن های منفعل و بی سر و ته خودشان را به زمین رسانده اند و ضدقهرمانان داستان نیز با اسلحه و کمی دود و صحنه آهسته به استقبال آنان می روند؛ آن هم با یک حاشیه امنیت بسیار بالا تا کوچکترین شوکی به دل طرفداران سرسخت این اَبَرقهرمانان وارد نگردد!
در میان بازیگران فیلم تنها مارگوت رابی است که در نقش هارلی کویین توانسته شیطنت های دیوانه وار این شخصیت را به تصویر بکشد. شوخی های رابی و جملات کوتاهش برخلاف دیگر بازیگران فیلم شنیدنی و بامزه هستند و رفتار و خباثت این شخصیت نیز تا حدود زیادی به قامت رابی آمده است که باعث می شود او را موفق ترین بازیگر فیلم بدانیم.
جرد لتو در نقش جوکر بازی بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته است اما مشکل اینجاست که بازی او در انبوه مشکلات فیلمنامه ای « جوخه انتحار » به هدر رفته است. مسلماً در نگاه اول بازی لتو به شدت با هیث لجر فقید در « شوالیه تاریکی » مقایسه خواهد شد اما این مقایسه بی معنی است چراکه جوکر در » جوخه انتحار » رویه ای متفاوت پیش گرفته و خبری از تلخی نگاه اجتماعی جوکر در « شوالیه تاریکی » نیست. جرد لتو توانسته با گریم مناسب، جوکری جذاب خلق نماید که مخصوصاً در کنار مارگوت رابی بهترین لحظات فیلم را تشکیل داده اند. اما دیگر بازیگران فیلم از جمله ویل اسمیت توفیقی برای بازی در این فیلم بدست نیاورده اند و به جهت رویکرد سازندگان، ذوبِ در فیلمنامه ای شده اند که کمترین درجه اهمیت ممکن را برای استفاده از توانایی های بازیگران در نظر گرفته است.
« جوخه انتحار » در مجموع اثری ناامید کننده است که پراکندگی فیلمنامه و عدم تسلط بر اجزای تشکیل دهنده داستان باعث شده تا فیلم گیج کننده و در لحظاتی خسته کننده باشد. متاسفانه نفوذ بسیار زیاد کمپانی های فیلمسازی در هنگام ساخت آثار اَبَرقهرمانی که این سری از فیلمها را به فرمولیک ترین شکل ممکن به سینما می آورد، باعث شده تا پتانسیل های زیاد داستان جذاب « جوخه انتحار » حداقل در قسمت اول به هدر رود. متاسفانه زندانیان آزاد شده از بند هیچ دلیلی برای اینکه از دیدن آنها در خیابان و جنگ ها لذت ببریم در اختیارمان قرار نمی دهند.
منبع : مووی مگ
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- نقش آفرینی قوی بازیگران فیلم
- دیالوگ های قوی
- به نمایش گذاشتن فساد در نهاد های دولتی
ایمان دارم که فیلمهای ماندگار تاریخ سینما، صاحب چیزی فراتر از فیلمنامه، کارگردانی، فیلمبرداری، تدوین و بازیگری -یا هر المانِ مؤثر دیگری که به ذهنتان خطور کند- هستند. من اسم آن چیز را جادو یا معجزه میگذارم. راه کارلیتو هم مصداق یکی از معجزات سینمایی است. تایم فیلم بالاست و در ابتدا -تا حدود زیادی- آخر قصه را لو میدهد. اطلاع از همین دو مورد، کفایت میکند تا به این حس برسیم که راه کارلیتو کشدار و فاقد جذابیت است. احساس مذکور شکل میگیرد، درست! اما گرمایی در فیلم جریان دارد که مانع میشود نصفهکاره رهایش کنید. مثل این است که وارد اتوبان شدهاید ولی هیچ دوربرگردانی پیدا نمیکنید و باید تا تهِ مسیر بروید؛ یا انگار راه کارلیتو سِیلی است که با خودش میبردتان و کمترین کنترلی روی آن ندارید. تجربهی شخصی نگارنده از مواجهه با فیلم به چنین توصیفاتی نزدیک بود.
کارلیتو بریگانته (با بازی آل پاچینو) -که سابقاً دلال مواد مخدرِ گردنکلفتی بوده- پس از تحمل ۵ سال زندان با کمک وکیل و رفیقاش، دِیو (با بازی شون پن) موفق میشود دادگاه را متقاعد کند که عوض شده است و از ۲۵ سال حبسِ باقیمانده نجات پیدا کند. کارلیتو سعی دارد قدر آزادیاش را بداند و دیگر خلافی مرتکب نشود. او سراغ عشق قدیمیاش، گیل (با بازی پنهلوپه آن میلر) میرود و درصدد جبران گذشته برمیآید. وقتی چیزی به تحقق رؤیای مشترک کارلیتو و گیل نمانده، احساس دینِ بریگانته به دِیو، او را وارد بازی خطرناکی میکند که سرِ دیگرش مافیاست...
افتتاحیهی راه کارلیتو از فرجامی ناخوشایند و البته یک سیر داستانی قابلِ پیشبینی خبر میدهد، با اینهمه تماشای فیلم خالی از لطف نیست؛ شبیهِ تمام قصههایی که از سر تا تهشان را حفظیم اما هربار کنجکاویم بدانیم چطور به تصویر کشیده شدهاند. کمااینکه در مقدمهی راه کارلیتو نیز صددرصد مشخص نمیشود چه بر سر بریگانته میآید و دریچهای از امید، گشوده میماند.
علیرغم اینکه برایان دیپالما فیلمنامه را ننوشته و اقتباسی است از دو رمانِ جنایی تحت عنوان "راه کارلیتو" (Carlito's Way) و "بعد از ساعتها" (After Hours) ولی همچون هر فیلمساز صاحبسبکی، بهنحوی داستان را مالِ خود کرده که محال است آقای دیپالما را صرفاً در جایگاه تکنسینی -گیرم کاربلد- برای برگردان کتابهای قاضی ادوین تورس به زبان سینما بهحساب بیاورید. بهنظرم راه کارلیتو بیشتر از آنکه ربطی به نویسندهی داستان اولیه و فیلمنامهنویساش -ديويد كوئپ- داشته باشد، دیپالمایی است!
برایان دیپالما در کارگردانی راه کارلیتو بهخوبی انتظار تماشاگر برای دیدن یک فیلم گنگستری درستوُدرمان را پاسخ میدهد؛ بهویژه آن گروه از سینمادوستانی که فیلمساز را با شاهکار دههی هشتادیاش، تسخیرناپذیران (The Untouchables) [محصول ۱۹۸۷] بهخاطر سپردهاند. بهیاد بیاورید سکانس فوقالعادهی مترو و دوز بالای هیجاناش را که تداعیکنندهی فصلی اینچنینی در تسخیرناپذیران است.
چنانچه سکانس دادگاه را فاکتور بگیریم؛ آل پاچینو رُل کارلیتو بریگانته، گنگستری پورتوریکویی که سرش به سنگ خورده، خسته است و دیگر حوصلهی گنگستربازی و زندان رفتن ندارد را با شعور و ادراکی والا ایفا میکند که ناشی از پختگی آقای بازیگر در چهارمین دههی فعالیت هنری اوست و همچنین ثمرهی ارتباطی تنگاتنگ با فیلمساز همسنوُسالاش. نهالی که آل و برایان در صورتزخمی (Scarface) [محصول ۱۹۸۳] کاشته بودند، دقیقاً ۱۰ سال بعد در راه کارلیتو به بار مینشیند. شاید تونی مونتانای پرهیاهو، جذابتر بهنظر برسد ولی معتقدم نقشآفرینی آقای آل پاچینو بهجای کارلیتو بریگانته، ظرایف بیشتری دارد و بالاتر از صورتزخمی میایستد. شون پن نیز در راه کارلیتو -با آن گریم جالبِ توجهاش- نقش یک کچلِ موفرفری که تمام آتشهای فیلم از گور او بلند میشود(!) را عالی و جذاب از کار درآورده است.
آل پاچینو در دههی ۷۰ پس از کالتموویِ وحشت در نیدلپارک (The Panic in Needle Park) [ساختهی جری شاتزبرگ/ ۱۹۷۱] به لطف پیشنهادهای دندانگیری که یکی بعد از دیگری از راه رسیدند، توانست خودش را مطرح و اثبات کند. طی دههی ۸۰، رکود و حاشیه گریبانگیرش شد. بلوغ هنریِ آل اما در دههی ۹۰ اتفاق میافتد که نقطهی عطفاش را همین راه کارلیتو میدانم. متأسفانه آقای آل پاچینو از بیخوابی (Insomnia) [ساختهی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۲] به اینسو، نقش بهدردبخوری بازی نکرده است و همچنان در کما بهسر میبرد! درست مثل آل، دیپالما نیز در حال سپری کردن دوران افول است و با سالیان اوجاش فاصلهی نجومی دارد!
با تمام این تفاسیر، قبول دارم که راه کارلیتو ممکن است در نظر بینندهی عجول امروزی، کهنه جلوه کند ولی فیلمی نیست که عشقِسینماها -از هر نسلی باشند- ساده از کنارش بگذرند بهخصوص اینکه تا دلتان بخواهد دیالوگ بهیادماندنی دارد. مثالهایی که در ادامه آوردهام، بهاندازهی کافی گویا هستند؟! «-توالت اونجاست؟ -خرابه، زور نزن! -میتونم یه هفته صبر کنم. -خوبه، پس هفتهی دیگه برگرد، تا اونموقع حتماً درستش میکنیم!» «-منم رؤیایی داشتم چارلی، اما حالا دیگه بیدار شدم و از رؤیا متنفرم...» «-متأسفم بچهها! اینبار دیگه همهی بخیههای دنیام نمیتونن خوبم کنن...» (نقل به مضمون)
راه کارلیتو از بسیاری جهات یک کلاسیکِ تمامعیار است. وقتی فیلمهای سینمای کلاسیک را تماشا میکنید، هیچ توجه کردهاید که اغلب دقایق، موزیک به گوش میرسد و سکوت تقریباً بیمعنی است؟! در همان سکانس معرکهی مترو، تماممدت موسیقیِ متن داریم ولی بههیچوجه عنصری گوشخراش و اعصابخُردکن تلقیاش نمیکنیم چرا که به حسوُحالِ صحنه صدمه نمیزند. اگر درمورد نسبت فیلم با کلاسیکهای سینما فقط به این مثال ساده هم اکتفا کنیم، شاید صحیحتر باشد راه کارلیتو را یک نئوکلاسیکِ شستهرفته بنامیم.
آنقدر فیلم خوب برای دیدن هست که مجاب شویم از برخی اظهارنظرهای قطعی بپرهیزیم. پس اجازه بدهید راه کارلیتو را صاحب یکی از برترین پایانبندیهای سینما خطاب کنم؛ تیتراژ پایانی تشکیل شده از نمایی از یک غروب رؤیایی بهعلاوهی ترانهای دلپذیر با صدای جو کوکرِ فقید که ترجیعبندش جملهی "You Are So Beautiful" است. در راه کارلیتو برخلاف موارد مشابه، دیری نمیگذرد که پی میبریم بریگانته دادگاه را فریب نداده است؛ واقعاً قصد سربهراه شدن دارد اما گذشتهی شرارتبارِ او بیخ گلویش را بدجور چسبیده.
معمولاً اگر همان ۱۰ دقیقهی اول -بهاصطلاح- قلاب گیر نکند، وقتام را حرامِ یک فیلم نمیکنم. قضیهی راه کارلیتو -چنانکه گفتم- توفیری اساسی داشت؛ قلابِ کذایی تماموُکمال گیر نمیکرد با این وجود، اصلاً تمایل نداشتم دست از فیلم بکشم! و حالا پشیمان نیستم... سکانس انتخابیام از راه کارلیتو -که احتمالاً محبوبِ خیلیهای دیگر نیز باشد- سکانسِ کم شدن شر دیوید کلاینفلد است با آن پلانِ اسلوموشن درخشان سرازیر شدن گلولهها داخل سطل زباله که امکان ندارد راه کارلیتو را ببینید و فراموشاش کنید! ادیوس آقای وکیل!
منبع : پرده سینما
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- نقش آفرینی قوی بازیگران فیلم
- دیالوگ های قوی
- به نمایش گذاشتن فساد در نهاد های دولتی
ایمان دارم که فیلمهای ماندگار تاریخ سینما، صاحب چیزی فراتر از فیلمنامه، کارگردانی، فیلمبرداری، تدوین و بازیگری -یا هر المانِ مؤثر دیگری که به ذهنتان خطور کند- هستند. من اسم آن چیز را جادو یا معجزه میگذارم. راه کارلیتو هم مصداق یکی از معجزات سینمایی است. تایم فیلم بالاست و در ابتدا -تا حدود زیادی- آخر قصه را لو میدهد. اطلاع از همین دو مورد، کفایت میکند تا به این حس برسیم که راه کارلیتو کشدار و فاقد جذابیت است. احساس مذکور شکل میگیرد، درست! اما گرمایی در فیلم جریان دارد که مانع میشود نصفهکاره رهایش کنید. مثل این است که وارد اتوبان شدهاید ولی هیچ دوربرگردانی پیدا نمیکنید و باید تا تهِ مسیر بروید؛ یا انگار راه کارلیتو سِیلی است که با خودش میبردتان و کمترین کنترلی روی آن ندارید. تجربهی شخصی نگارنده از مواجهه با فیلم به چنین توصیفاتی نزدیک بود.
کارلیتو بریگانته (با بازی آل پاچینو) -که سابقاً دلال مواد مخدرِ گردنکلفتی بوده- پس از تحمل ۵ سال زندان با کمک وکیل و رفیقاش، دِیو (با بازی شون پن) موفق میشود دادگاه را متقاعد کند که عوض شده است و از ۲۵ سال حبسِ باقیمانده نجات پیدا کند. کارلیتو سعی دارد قدر آزادیاش را بداند و دیگر خلافی مرتکب نشود. او سراغ عشق قدیمیاش، گیل (با بازی پنهلوپه آن میلر) میرود و درصدد جبران گذشته برمیآید. وقتی چیزی به تحقق رؤیای مشترک کارلیتو و گیل نمانده، احساس دینِ بریگانته به دِیو، او را وارد بازی خطرناکی میکند که سرِ دیگرش مافیاست...
افتتاحیهی راه کارلیتو از فرجامی ناخوشایند و البته یک سیر داستانی قابلِ پیشبینی خبر میدهد، با اینهمه تماشای فیلم خالی از لطف نیست؛ شبیهِ تمام قصههایی که از سر تا تهشان را حفظیم اما هربار کنجکاویم بدانیم چطور به تصویر کشیده شدهاند. کمااینکه در مقدمهی راه کارلیتو نیز صددرصد مشخص نمیشود چه بر سر بریگانته میآید و دریچهای از امید، گشوده میماند.
علیرغم اینکه برایان دیپالما فیلمنامه را ننوشته و اقتباسی است از دو رمانِ جنایی تحت عنوان "راه کارلیتو" (Carlito's Way) و "بعد از ساعتها" (After Hours) ولی همچون هر فیلمساز صاحبسبکی، بهنحوی داستان را مالِ خود کرده که محال است آقای دیپالما را صرفاً در جایگاه تکنسینی -گیرم کاربلد- برای برگردان کتابهای قاضی ادوین تورس به زبان سینما بهحساب بیاورید. بهنظرم راه کارلیتو بیشتر از آنکه ربطی به نویسندهی داستان اولیه و فیلمنامهنویساش -ديويد كوئپ- داشته باشد، دیپالمایی است!
برایان دیپالما در کارگردانی راه کارلیتو بهخوبی انتظار تماشاگر برای دیدن یک فیلم گنگستری درستوُدرمان را پاسخ میدهد؛ بهویژه آن گروه از سینمادوستانی که فیلمساز را با شاهکار دههی هشتادیاش، تسخیرناپذیران (The Untouchables) [محصول ۱۹۸۷] بهخاطر سپردهاند. بهیاد بیاورید سکانس فوقالعادهی مترو و دوز بالای هیجاناش را که تداعیکنندهی فصلی اینچنینی در تسخیرناپذیران است.
چنانچه سکانس دادگاه را فاکتور بگیریم؛ آل پاچینو رُل کارلیتو بریگانته، گنگستری پورتوریکویی که سرش به سنگ خورده، خسته است و دیگر حوصلهی گنگستربازی و زندان رفتن ندارد را با شعور و ادراکی والا ایفا میکند که ناشی از پختگی آقای بازیگر در چهارمین دههی فعالیت هنری اوست و همچنین ثمرهی ارتباطی تنگاتنگ با فیلمساز همسنوُسالاش. نهالی که آل و برایان در صورتزخمی (Scarface) [محصول ۱۹۸۳] کاشته بودند، دقیقاً ۱۰ سال بعد در راه کارلیتو به بار مینشیند. شاید تونی مونتانای پرهیاهو، جذابتر بهنظر برسد ولی معتقدم نقشآفرینی آقای آل پاچینو بهجای کارلیتو بریگانته، ظرایف بیشتری دارد و بالاتر از صورتزخمی میایستد. شون پن نیز در راه کارلیتو -با آن گریم جالبِ توجهاش- نقش یک کچلِ موفرفری که تمام آتشهای فیلم از گور او بلند میشود(!) را عالی و جذاب از کار درآورده است.
آل پاچینو در دههی ۷۰ پس از کالتموویِ وحشت در نیدلپارک (The Panic in Needle Park) [ساختهی جری شاتزبرگ/ ۱۹۷۱] به لطف پیشنهادهای دندانگیری که یکی بعد از دیگری از راه رسیدند، توانست خودش را مطرح و اثبات کند. طی دههی ۸۰، رکود و حاشیه گریبانگیرش شد. بلوغ هنریِ آل اما در دههی ۹۰ اتفاق میافتد که نقطهی عطفاش را همین راه کارلیتو میدانم. متأسفانه آقای آل پاچینو از بیخوابی (Insomnia) [ساختهی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۲] به اینسو، نقش بهدردبخوری بازی نکرده است و همچنان در کما بهسر میبرد! درست مثل آل، دیپالما نیز در حال سپری کردن دوران افول است و با سالیان اوجاش فاصلهی نجومی دارد!
با تمام این تفاسیر، قبول دارم که راه کارلیتو ممکن است در نظر بینندهی عجول امروزی، کهنه جلوه کند ولی فیلمی نیست که عشقِسینماها -از هر نسلی باشند- ساده از کنارش بگذرند بهخصوص اینکه تا دلتان بخواهد دیالوگ بهیادماندنی دارد. مثالهایی که در ادامه آوردهام، بهاندازهی کافی گویا هستند؟! «-توالت اونجاست؟ -خرابه، زور نزن! -میتونم یه هفته صبر کنم. -خوبه، پس هفتهی دیگه برگرد، تا اونموقع حتماً درستش میکنیم!» «-منم رؤیایی داشتم چارلی، اما حالا دیگه بیدار شدم و از رؤیا متنفرم...» «-متأسفم بچهها! اینبار دیگه همهی بخیههای دنیام نمیتونن خوبم کنن...» (نقل به مضمون)
راه کارلیتو از بسیاری جهات یک کلاسیکِ تمامعیار است. وقتی فیلمهای سینمای کلاسیک را تماشا میکنید، هیچ توجه کردهاید که اغلب دقایق، موزیک به گوش میرسد و سکوت تقریباً بیمعنی است؟! در همان سکانس معرکهی مترو، تماممدت موسیقیِ متن داریم ولی بههیچوجه عنصری گوشخراش و اعصابخُردکن تلقیاش نمیکنیم چرا که به حسوُحالِ صحنه صدمه نمیزند. اگر درمورد نسبت فیلم با کلاسیکهای سینما فقط به این مثال ساده هم اکتفا کنیم، شاید صحیحتر باشد راه کارلیتو را یک نئوکلاسیکِ شستهرفته بنامیم.
آنقدر فیلم خوب برای دیدن هست که مجاب شویم از برخی اظهارنظرهای قطعی بپرهیزیم. پس اجازه بدهید راه کارلیتو را صاحب یکی از برترین پایانبندیهای سینما خطاب کنم؛ تیتراژ پایانی تشکیل شده از نمایی از یک غروب رؤیایی بهعلاوهی ترانهای دلپذیر با صدای جو کوکرِ فقید که ترجیعبندش جملهی "You Are So Beautiful" است. در راه کارلیتو برخلاف موارد مشابه، دیری نمیگذرد که پی میبریم بریگانته دادگاه را فریب نداده است؛ واقعاً قصد سربهراه شدن دارد اما گذشتهی شرارتبارِ او بیخ گلویش را بدجور چسبیده.
معمولاً اگر همان ۱۰ دقیقهی اول -بهاصطلاح- قلاب گیر نکند، وقتام را حرامِ یک فیلم نمیکنم. قضیهی راه کارلیتو -چنانکه گفتم- توفیری اساسی داشت؛ قلابِ کذایی تماموُکمال گیر نمیکرد با این وجود، اصلاً تمایل نداشتم دست از فیلم بکشم! و حالا پشیمان نیستم... سکانس انتخابیام از راه کارلیتو -که احتمالاً محبوبِ خیلیهای دیگر نیز باشد- سکانسِ کم شدن شر دیوید کلاینفلد است با آن پلانِ اسلوموشن درخشان سرازیر شدن گلولهها داخل سطل زباله که امکان ندارد راه کارلیتو را ببینید و فراموشاش کنید! ادیوس آقای وکیل!
منبع : پرده سینما
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
به نظر من این فیلم واقعا فیلم قوی بود ... جدا از بحث اکشن بودن فیلم و خشونتی که توش دیده می شد به شخصه بازی بازیگر هاش رو خیلیی قبول داشتم و به نظرم همشون عالی کار کردن.. مهم ترین بخش این فیلم انتقال اون حس فیلم به بیننده بود که به خاطر بازی فوق العاده پورتمن و ریو آدم کاملا میتونست اون حس رو درک کنه مخصوصا با بازی و حرکات ریو ... مثل ری اکشن های صورتش و استرس و اضطرابی که از چشم هاش معلوم بود مخصوصا به شخصه زمانی که فهمیدم شخصی بی سواد توی این فیلم بود خیلی از بازیش لذت بردم چون واقعا به نظر من اون حس و حرکاتی که داشت و انجام میداد نشون دهنده ی یک شخصی بود که سوادی نداشت و درک آن چنانی از محیط اطراف خودش نداشته .. در مورد موسیقی فیلم هم که حرفی نیست .. هنوز که هنوز خیلیا shape of my heart رو شنیدن اما نمیدونن مال کدوم فیلمه ... واقعا جز بهترین هاست...