ر آخرین هفته از دوران خدمت سی ساله كاراگاه «سامرست»، او با كاراگاه جوانی به نام «میلز»، كه قرار است جای او را بگیرد، همكار می شود سامرست انسانی زیرك، كم حرف، منظم و عمیق است. در حالی كه میلز جسور، بی حوصله، نامنظم و سطحی است. آن دو مأمور رسیدگی به پرونده قتل مرد چاقی می شوند كه دست و پایش را بسته و او را مجبور كرده اند آن قدر بخورد تا بمیرد. سامرست، بر خلاف همكار و رئیسش كه می خواهند ماجرا را فیصله بدهند، این جنایت را اقدامی هدفمند و آغاز یك ماجرای خطرناك و پیچیده می داند.
فردای آن روز با پیدا شدن جسد وكیلی مشهور در دفتر كار خود، كه به طرز فجیعی مجبور شده یك پاوند از بدن خودش را ببرد، پیش بینی سامرست تأییدمی شود. به ویژه آن كه قاتل با خون روی زمین نوشته است «طمع». رئیس پرونده را با تصور كارتراشی او به میلز می سپارد. كاراگاه پیر از روی شواهد می یابد كه قاتل باید در قتل مرد چاق نیز چنین نشانه ای باقی گذاشته باشد. با بررسی دوباره صحنه جنایت معلوم می شود، گناه مرد چاق «شكم بارگی» بوده است.
فرضیه سامرست این گونه تكمیل می شود كه؛ قاتل براساس هفت گناه كبیره «شكم بارگی، طمع، تنبلی، خشم، غرور، شهوت و حسد» قصد دارد هفت قتل دیگر به قصد موعظه جامعه و مردم انجام دهد. وی پس از اراه اطلاعات خود به میلز و رئیس پلیس پای خود را از ماجرا بیرون می كشد. سامرست با مراجعه به كتابخانه یادداشتی برای میلز از كتبی تهیه می كند كه به هفت گناه كبیره پرداخته اند و از او می خواهد كه آنها را بخواند. در همان روز سامرست دفتر كارش را به میلز واگذار می كند. «تریسی» همسر میلز سعی می كند با دعوت كردن سامرست به شام از او دلجویی كند. این اتفاق باعث همكاری مجدود دو كاراگاه می شود.
با پیگیری مدارك موجود در قتل وكیل طمعكار، جنایت سوم كشف می شود كه مربوط به گناه تنبلی است. قاتل مردی را به مدت یك سال به تختخوابش بسته بود و شكنجه كرده است.
سامرست از طریق یك نفوذی به رایانه FBI و لیست افرادی كه كتاب های مربوط به گناهان كبیره را امانت گرفته اند، دسترسی پیدا می كند. با مراجعه به آدرس یكی از آنها به نام «جان دو»، قبل از ورود به خانه او بین كاراگاهان و جان درگیری ایجاد می شود. جان، میلز را مجروح می كند و می گریزد. میلز و سامرست وارد خانه او می شوند. آثار مربوط به جنایت های برنامه ریزی شده و عكس های مختلفی از مقتولین كشف شده و معلوم می شود قاتل خود جان دو است. اما در خانه جان عكس هایی از میلز هم در بین مدارك یافت می شود.
به زودی دو جسد دیگر مربوط به گناهان «شهوت»- متعلق به زنی روسپی و «غرور»- متعلق به زنی زیبارو كه صورتش به شكل فجیعی نازیبا شده- كشف می شود.
در روز هفتم، جان خود را به پلیس معرفی می كند و قرار می شود دو جسد دیگر راكه مربوط به گناهان «خشم» و «حسد» است فقط به دو كارگاه، نشان دهد. جان آن دو را به صحرایی می كشاند و در راه به آنها می گوید او برای این اقدامات از سوی یك قدرت برتر انتخاب شده و از كار خود پشیمان نیست. ماشینی از دل بیابان سرمی رسد. پیكی است كه بسته ای را برای میلز آورده است. سامرست بسته را دور از میلز می گشاید. بسته حاوی سر تریسی، همسر میلز است. جان به میلز می گوید كه گناه او حسادت است چرا كه به ازدواج خوب میلز رشك می برده و به همین خاطر زن او را كشته است. سامرست سعی می كند جلوی میلز را از اقدام به انتقام بگیرد. زیرا در این صورت مرتكب گناه هفتم- خشم- خواهد شد. میلز تردید می كند. جان به او می گوید كه زنش باردار بوده است. میلز به خشم آمده و جان را می كشد.
فیلمنامه ای كه «كوین واكر» برای فیلم هفت «دیوید فینچر»(1963) نگاشته است، یكی از هوشمندانه ترین فیلمنامه ها در مورد قتل های زنجیره ای است. فیلم از همان آغاز، سیاهی، تلخی و زجرآور بودن خود را به رخ می كشد، مؤلفه هایی كه به وفور می توان در سینمای فینچر یافت.
فینچر سینماگری متفاوت و غیرقابل انتظار است. او در آغاز به تجربه اندوزی در مؤسسه فیلمسازی لوكاس مشغول شد و سپس با ساخت فیلم های كوتاه تبلیغاتی و كلیپ های حرفه ای برای چند خواننده مشهور اعتبار ویژه ای برای خود دست و پا كرد.
در همین ایام كمپانی فوكس كه برای ساخت قسمت سوم فیلم «بیگانه» از چهار گزینش اول خود برای كارگردانی ناامید شده بود راه را برای فینچر جوان باز كرد تا نام او به عنوان كارگردانی در خور توجه در كنار اسامی بزرگانی چون جیمز كامرون و ریدلی اسكات ثبت گردد.
فینچر سینمای خود را برپایه داستان هایی غیرقابل پیش بینی، زیركانه و سیاه بنا می كند، چیزی كه از همان اولین فیلمش قابل رؤیت بود. او برای بیان این گونه داستان ها از روش های خلاقانه و درعین حال دقیق و استادانه استفاده می كند. چیزی كه به اعتراف خودش آن را مدیون اساتیدی چون هیچكاك و اسپیلبرگ است.
هفت، تا به امروز عمیق ترین و مهمترین اثر فینچر است. كه در پس لایه های پیچیده و تو در و توی خود آدمی را به تأمل و تفكر، وا می دارد. فیلم داستان همیشگی هبوط انسان آلوده و گناهكار بر روی زمین است. گناهی كه از این منظر نابخشودنی است و آدمی باید تاوان آن را پس بدهد.
این سیاهی بر ذات تمامی انسان ها سایه افكنده است، بنابر این همه گناهكار و محكومند. به همین دلیل فیلم در فضایی سیاه و آلوده روایت میشود. در شهری بدون خورشید و غمبار. شهری تیره و ابری كه بارش باران دامی هم آن را پاك نمی كند. گویی این شهر دارالمكافات آدمیان آلوده است. همان جهنمی كه قاتل داستان در یادداشت قتل اول خود به آن اشاره می كند: راهی كه از جهنم به بهشت ختم میشود، راهی است طولانی و بس دشوار.
در چنین فضایی كه پیامد غفلت و عدم كنترل انسان بر امیال نفسانی خویش است، اعتماد به سادگی رنگ باخته و امید معنایی ندارد. نگاه های ناامید و زجرآور سامرست و كلافگی و اضطراب همیشگی میلز نشانه ای بر این فضاسازی است. دنیای هفت به دلیل كردار آدمیان در حال فروپاشی است، جامعه ای كه مردمش ازمعنویات و مطالعه بیزارند و با وجود دنیایی از معرفت به بازی مشغولند. جمله سامرست در كتابخانه خطاب به نگهبانان را به خاطر بیاورید.
فینچر در پرداخت چنین فضایی از نور كم رنگ و تیره، لباس هایی بدون طراوت و شادابی و اشیاء خاك گرفته و صحنه های كشف جنایت به خوبی استفاده می كند. حتی آنجا كه می خواهد كورسویی از امید را در مقابل چشمان تماشاگر به تصویر بكشد. در صحنه خانه میلز كه به یمن حضور همسری خوب و مهربان، قرار است زندگی رنگی با نشاط بیابد، نه تنها از رنگ های بی نشاط و مات استفاده می كند، همچنین چند بار از لرزش ساختمان به دلیل عبور مترو بهره میگیرد تا به مخاطب یادآوری كند كه زندگی در این شهر چقدر سست و بی ثبات است.
مردم هدفی جزگذران همین زندگی لرزان ندارند. زندگی آلوده به روزمرگی و گناهی، كه خالی از هرگونه معنویت، تغییر و قهرمان باشد. سامرست در رستوران به میلز می گوید: مردم در اینجا قهرمان نمی خواهند. فقط می خواهند غذایشان را بخورند و زندگی كنند.
به همین دلیل دو شخصیت متفاوتی كه از این زندگی ناراضی اند به دنبال جایی دیگر می گردند؛ تریسی كه تنها نماد عاطفه ورزی در فیلم است، با سامرست - با آن نگاه های خسته و بی حوصله - كه از جامعه ای بی فضیلت به تنگ آمده، به راننده تاكسی كه از او می پرسد كجا میروی؟ پاسخ میدهد: جایی دور از اینجا.
از سوی دیگر هفت فیلمی است درمورد به عزا نشستن انسان مدرن در مرگ زندگی. انسانی كه بدبینانه ناظر سپری كردن عمر خویش است و همچنان از زندگی می هراسد. اگرچه فیلم انگیزه قاتل و تصویر كردن جنایت ها را موعظه انسان ها در مورد گناهان كبیره ای چون؛ شكم بارگی، طمع، تبنلی، خشم، غرور، شهوت و حسد عنوان می كند اما رویكرد آن به رهایی آخرالزمانی انسان، ناامیدانه و غیرقابل پذیرش است.
قاتل به حكم وظیفه ای كه از سوی قدرتی برتر بر عهده اش گذارده شده، گناه هر كسی را به خودش باز میگرداند - جمله ای كه در آخرین صحنه ها در ماشین به میلز میگوید - چرا كه گناه انسان را از ایمان دور می كند.
فنیچر به همراه قاتل، ابتدا با جنایت های تكان دهنده و سپس با جملات فیلسوفانه پایان فیلم كه در دهان قاتل می گذارد، قصد دارد كه شوكی به وجدان خوابیده انسان های خطاكار وارد كند تا از گناه پرهیز كنند. اما تصویری از انسانی با ایمان اراه نمی كند.حتی آن شخصیت هایی را كه به عنوان نقطه امید و مهر در جامعه مطرح می كند، خود دچار اضطراب و سردرگمی هستند.
گذشته از آن، این شخصیت ها جلوه ای از انسان با ایمان نیستند بلكه راهی برای به تعادل رسیدن انسان مدرن در جامعه اراه می كنند كه البته كامل نیست. به عنوان مثال شخصیت سامرست كه انسانی منظم، عمیق و موفق را تصویر می كند خود از زندگی ناراضی است. او اگرچه نمی تواند درجامعه ای زندگی كند كه جنایت در آن امری معمولی قلمداد می شود اما به میلز توصیه می كند كه عادی باشد و درصدد اصلاح جامعه و مردم برنیاید. انسان مدرن باید جامعه را به صورت سبدی از جنایت، گناه، تزلزل، مادیگرایی، اومانیسم و یا حتی نظمی كسالت آور بپذیرد و تحمل كند. این رویه ای است كه خود او برگزیده است تا بتواند زندگی كند: من با مردم همراهی می كنم. اما خود او نیز در پایان از این نظم ظاهری به ستوه آمده و بر علیه آن می شورد. در صحنه های آخر فیلم او مترونوم كنار تختخوابش را كه نمادی از نظم خشك و بی معنای زندگی مدرن است با خشم به وسط سالن پرتاب می كند و می شكند.
سامرست در واقع تضاد انسان مدرن را با زندگی اش تصویر میكند. زندگیی كه با نگاهی خسته گذشت لحظات آن را با لحظه شمار شاهد است. نگاه سامرست دردآلود، خسته و غمبار است و حكایت از زجری می كند كه او در طول زندگی اش از چشم بستن بر این حقیقت كشیده است كه: جنایت امری عادی است و باید برای زندگی بی خیال چشم از بر آن فرو بست. این یگانه راهی است كه برای زندگی فرا روی انسان مدرن قرار دارد.
نكته قابل توجه دیگر در فیلم استفاده از عدد هفت است. هفت در فرهنگ ها و آیین های مختلف رمز و رازی مقدس و اسطوره ای دارد و در برخی فرهنگ ها معنایی شیطانی پیدا می كند. در فیلم هفت گناه كبیره وجود دارد كه به هفت قتل و جنایت منتهی می شود. اتفاقات در هفت روز می افتد، هفت روز آخر یك عمر كار یك انسان. همچنین هفت روز اول كار دیگری. وعده نهایی سه شخصیت اصلی فیلم هم ساعت هفت تعیین می شود.
در پیدا كردن معنایی برای این هفت ها می توان در میان اسطوره ها و نمادهای فرهنگی، از خلقت هفت روزه دنیا تا درب های هفتگانه بهشت پیش رفت. اما آنچه صریح تر به ذهن می آید آن است كه گویی این هفت روز، هفت مرحله ای است كه آدمی باید برای دگرگون شدن و یافتن دركی عمیق تر از زندگی اش طی كند. دركی كه فنیچر تلاش دارد مخاطب را به آن رهنمون شود.
گویی هفت روز نماد گام های تحول انسان اند در راهی كه به دشواری از جهنم گناه اعمال فرد، به بهشت پاكی و تطهیر می رسد. فنیچر در این مراحل تماشاگر را با تحول میلز همراه می كند. میلز این جهانی نیست و نمی تواند همچون سامرست با واقعیات كنار بیاید و مصاب این زندگی را تحمل كند. او نه تنها بلندپرواز، رویایی و جسور است. همچنین بر اعصاب و خشم خود كنترلی ندارد. اگر به این تحول دست یابد قادر خواهد بود در این دنیا زندگی كند و بماند. اما او خیلی دیر به درك این مسئله می رسد. در فیلم درست بعد از كشتن جان دو سنگینی این دگرگونی را در چهره او می بینیم اما در فیلمنامه اصلی قسمتی هست كه در فیلم حذف شده است. دو هفته بعد از كشتن جان دو نامه ای از میلز به سامرست می رسد كه در آن اعتراف می كند: در مورد همه چیز حق با تو بود. این تأكیدی است بر معرفتی دیرهنگام كه در میلز به وجود آمده است.
اما فینچر به این راحتی تماشاگر را رها نمی كند. وی از همان آغاز ذهن مخاطب را با جنایت های فجیع و مقتولینی كه مستحق چنین سرنوشتی بوده اند درگیر می كند. شهری آلوده را تصویر می كند كه زندگی در آن مردگی است. جایی كه هیچ امید و آرزویی را برنمی انگیزد. روح مهربانی و عطوفت- تریسی- را به دست قاتل می كشد. سپس تماشاگر و میلز را در قضاوتی سخت در مقابل نفس خود با قاتلی دست بسته روبرو می كند.میلز و مخاطب می دانند كه جان دو انسانی عادی است- اگرچه گناهكار و قاتل است- سخنی كه سامرست در رستوران به میلز گفته است. همچنین میلز با هدف قرار دادن او خود در وضعیت قاتل قرار می گیرد و درواقع با خشمش خود را نابود می كند.
دو راهه ای كه میلز با آن درگیر است از یك سو به گناه، نابودی، و ارضای نفس و درنهایت به جهنم می رسد. از سوی دیگر به بهشت، آرامش نفس و كنترل خشم می رسد. اما بهشتی كه با گذشتن از انتقام در آن می توان به آرامش رسید كجاست؟ جایی كه از آغاز فیلم آن را دنیایی سیاه دیده ایم و سامرست هم كه با قواعد آن آشنا و در آن موفق بوده است از آن خسته شده است. درواقع فینچر میلز را بین جهنم زندگی و جهنم الهی معلق می گذارد. تا درنهایت با وسوسه جان او را بكشد و تماشاگر را تا همیشه با ناكامی در پاسخ این سؤال رها كند كه؛ برنده كیست؟
از سوی دیگر میلز در صحنه آخر با شلیك گلوله ها رو به دوربین، تیر خلاص را به تماشاگر میزند، تا این اندیشه را كه همه انسان ها گناهكار و محكومند در ذهن او تثبیت كند. اندیشه ای كه در طی داستان با جنایاتی به قصد موعظه به مخاطب گوشزد شده است.
فیلم سه شخصیت میلز، سامرست وجان دو را به عنوان محورهای اصلی روایت پرداخت می كند و از ورای تقابل و كنش های میان آنها ماجرا را پیش می برد.
در این میان تضاد و تقابل شخصیت دو كاراگاه كاركردی اساسی تر می یابد. فینچر این تضاد را در شرایط فیزیكی، نوع زندگی، تفاوت در اندیشه، شیوه رفتار، روش برخورد با حل معماهای جنایی و حتی میزان سنی كه برای بازی بازیگران در این نقش ها اراه شده است، به تصویر می كشد.
به عنوان مثال سامرست كاراگاهی پیر، مجرد، سیاه پوست با موهایی مجعد و در هفته آخر دوران خدمت خود است. درحالی كه میلز كاراگاهی جوان، متأهل، سفیدپوست با موهایی صاف و در هفته اول خدمت خود در آن شهر است. اولی شخصیتی آرام، عمیق، كم حرف، منظم و اهل مطالعه و دقت دارد كه این نظم را می توان در چیدن وسایل و دكور منزل او به تماشا نشست. اما دومی شخصیتی شلوغ، جسور، سطحی، پرحرف، بی نظم و به دور از مطالعه دارد كه این را می توان از زندگی به هم ریخته و نامرتب او فهمید.
بازیگران نیز برای ارائه نقش ها از خصوصیات شخصیت ها به خوبی استفاده كرده اند. «براد پیت» در نقش میلز، با حركاتی شتاب زده و عجولانه نقشی پر تنش را اراه می كند. اما بازی او در مقابل بازی «مورگان فریمن» كه در نقشی آرام با میزانسن های كم تحرك ظاهر شده است مجالی برای بروز نمی یابد. فینچر در ایجاد تفاوت بین دو شخصیت تا آنجا پیش می رود كه سلاحی سرد و بی صدا را در دست سامرست آرام قرار داده و سلاحی گرم و پر سر و صدا را در اختیار میلز عجول و شلوغ. گویی اسلحه ها نمادی از حضور آن دو در عرصه زندگی و اندیشه اند.
این تضادها نه تنها باعث كنش و واكنش بیشتری در داستان می شود بلكه ذهن تماشاگر را با این پرسش درگیر می كند كه كدامین روش در به دام انداختن قاتل موفق تر خواهد بود؟ و همین نكته ناخودآگاه ذهن را به عطش سیری ناپذیر دنبال كردن ماجرا وامی دارد.
در این میان شخصیت قاتل كاركردی دوگانه دارد. از یك سو همچون ناظری آگاه، صبور و با دقت چنان حضور دارد كه گویی هیچ خطایی از چشمش دور نمی ماند. سر بزنگاه سر می رسد و مجرم را با پیامد خطایش رودررو می كند. با حضوری این چنین، جایگاه منتخبی آسمانی را می یابد كه گویی وظیفه اش ارشاد، موعظه و هشدار است. او در صحنه آخر می گوید: كارهایی را كه من كردم مردم به زحمت می توانند درك كنند اما نمی توانند انكارش كنند.
از طرف دیگر جان دو با آن صلیب سرخ رنگ در خانه اش كه گویی آتش از آن زبانه می كشد، لباس سرخ رنگش در دل آن صحرا و گناه حسد كه به آن اعتراف می كند، تجلی مسلم شیطان است. چرا كه شیطان هم به واسطه حسادت به انسان تلاش می كند تا او را از جایگاهش در بهشت پایین بكشد. جان دو نیز درنهایت میلز را به اعمال خشونت و گرفتن انتقام وامی دارد و زندگی او را تباه می كند.
فیلم هفت ویژگی های یك فیلم نوار مدرن را با تصاویری سیاه و تیره و قهرمان هایی بدبین نسبت به جامعه و گریزان از مردم به خوبی یدك می كشد. فینچر از تمامی امكانات ممكن استفاده كرده و فیلمی اعجاب انگیز اراه كرده است. فیلم با فیلمبرداری داریوش خنجی جلوه های بصری زیبایی یافته است و در اكثر جنبه ها فیلمی كم نظیر است كه تماشای آن حتی پس از گذشت چند سال از سیمای جمهوری اسلامی جای بسی خوشبختی است.
قابل ذكر است كه فیلم در زمینه تدوین نامزد اسكار گردید اما موفق به كسب آن نشد.
منبع : روزنامه کیهان
«من نفرتانگیز 3» مصداق این است که چطور حتی بسیاری از انیمیشنهایی که به نظر میرسد آیندهی روشنی دارند، اگر زیاد ادامه پیدا کنند ممکن است به بن بست برسند. قابل درک است که کمپانی Universal چرا به این فیلم اجازه ی ساخت داده است. دو فیلم قبلی (یا سه فیلم قبلی اگر اسپین آف «مینیون ها» (Minions) را حساب کنیم) بسیار پولساز بودند.بچه ها و بزرگترها عاشقشان شدند. از نظر مالی، هیچ بحثی در ساخت این فیلمها وجود ندارد. اما از نظر خلاقیتی... خب، این بحث دیگری است. دو فیلم اول «من نفرتانگیز» تغییرات شخصیتی کاملی از کاراکتر ها را شکل دادند و داستان کامل گرو (Gru) را نقل کردند. برای ساخت قسمت سوم این سری،فیلمسازان مجبور شدند که قلمروهای آشنا را دوباره بکاوند در حالیکه میبایست بخشهایی خارج از قلمرو را نیز به فیلم اضافه کنند. برای یک بزرگسال «من نفرتانگیز 3» بی هدف به نظر می رسد.جذابیت آن از بین رفته است.اما از سوی دیگر، بچهها عکس العملی مثبت نسبت به آن دارند، اما آنها از دید دیگری به فیلمهای این چنینی نگاه میکنند.برای تماشاچیان کم سن و سالتر، این فیلم شانسی برای وقت گذراندن با دوستان قدیمی است.این انیمیشن طنز، اکشن، و ماجراجویی را پیشکش میکند. درحالیکه در ساخت «من نفرتانگیز» و «من نفرتانگیز 2» تماشاچیان از تمام گروه های سنی درنظر گرفته شده بودند، «من نفرتانگیز 3» در اصل بچه های زیر 10 سال راهدف خود قرار داده است (با جوک هایی مناسب). به جز موسیقی متنی که پر از آهنگهای دههی 80 است، در این انیمیشن بخشهای کمی وجود دارد که مورد پسند متولدین ابتدای قرن حاضرباشد.
وقتی «مینیون ها» انتظارات مربوط به پیشنمایش (پیشپخش/pre-release) را برآورده نساختند، کالبد شکافان علت را غیبت گرو (Gru) دانستند. آنها استدلال کردند که کاراکتر گرو (Gru) که توسط Steve Carell صداگذاری شده، به اندازه ی دوستان جیغ جیغوی زرد رنگش مهم است. کمپانی Universal به اشتباه تصور کرده بود که مینیون ها علت موفقیت دو فیلم اول بودند. مطمئنا Box Office خواهد گفت که این آنالیز صحت دارد یا خیر اما «من نفرتانگیز 3» بیشتر از فیلمها ی پیشین این مجموعه شبیه فیلم «مینیونها» (Minions) است. درخشش فیلم از بین رفته است. این فیلم پولساز فقط دارد رفع تکلیف میکند. فیلمهای انیمیشنی معدودی بدون از دست دادن کیفیت به ساخت قسمت سوم می رسند. «داستان اسباب بازی ها» (Toy Story) از این قضیه مستثنی است.
این انیمیشن داستانی را دنبال میکند؛ اگرچه این داستان تکه تکه و در چندین قسمت پخش شده است. وقتی Gru (Carell) و همسر جدیدش لوسی (Kristin Wiig) از کارشان در AVL اخراج میشوند، Gru درمی یابد که کارهای ناتمامی دارد. با ورود برادر دوقلوی گمشده اش Dru (صداگذاری او نیز به عهدهی Carell است) که میخواهد به همراهی برادرش یک ماجراجویی مجرمانه و قهرمانانه انجام دهد. درحالیکه Gru و Dru رابطه شان صمیمی میشود و خود را برای یک اقدام تبهکارانه (دزدیدن یک الماس از Balthazar Bratt شرور (Trey Parker) ) آماده میکنند، لوسی شک میکند که همسرش ممکن است دوباره از راه راست منحرف شده باشد. در این حین مینیونها که به حال خود رها شدهاند سر از زندان درمیآورند که در آنجا همه ی مردم را مطیع خود میکنند. و دو بچه ی کوچکتر Gru جستجویی برای پیدا کردن یک اسب تک شاخ (unicorn) را آغاز میکنند.
تمام اینها به اندازه ی کافی زیاد به نظر نمیرسد که بتواند یک فیلم 90 دقیقه ای را پر کند و واقعا هم اینطور است. «من نفرتانگیز 3» بیشتر شبیه یک کارتون کشدار است تا یک فیلم کامل . این فیلم از هرجهت کمتر از دو فیلم قبلی مجموعه، جاه طلبانه و رنگارنگ است. انیمیشن ماهرانه ساخته شده ولی نخواهد توانست «ماشینها 3» (cars 3) را که بعنوان باجزئیات ترین انیمیشن تابستان مطرح شده، به چالش بکشد. Pharrell Williams چند آهنگ جدید ساخته که اگرچه برای صحنه های فیلم متناسب اند اما در یادها نمیمانند. این آهنگها مانند هر چیز دیگری که در «من نفرتانگیز 3» وجود دارد، فراموش میشوند.
با این وجود، اگرچه این فیلم برای بزرگسالان از آن فیلمهایی نیست که حتما باید دید اما تا حدی نیاز بیننده رابرآورده میسازد. این فیلم گزینهای کاملا معقول برای یک تفریح خانوادگی است و آنقدرها بد نیست که بزرگسالان از آن دلزده شوند. آشنایی گرو (Gru) و مینیونها برای آنها مقدار مشخصی حس مقبولیت ایجاد میکند و به این خاطر به سختی میتوان بچهای را پیدا کرد که در مورد «من نفرتانگیز 3» بد بگوید. این فیلم با گذر از مرحلهی خلاقیت خود تبدیل به یک برند شده و بطور قابل انتظاری آنچه را که مشتریان عمده اش میطلبند ارائه میدهد. اما خیلی بد است که برخلاف دو فیلم قبلی اش قادر نیست کمی پا را فراتر بگذارد. دیگر زمان آن رسیده که گرو (Gru) را بازنشسته کنیم و به مینیونها مجموعه ی کوتاه خودشان را بدهیم- برنامهای که کاملا برای آن مناسب اند. اما نهایتا لیستهای شرمآور باکس آفیس تعیین خواهند کرد که آیا دیگران هم اینطور حس میکنند یا خیر.
متصدی موزه ی لوور به طرز عجیبی به قتل می رسد و پرفسور رابرت لنگدون (نماد شناس معروف) برای کشف راز این قتل به لوور دعوت می شود. مقتول قبل از مرگ با خون یک سری از اعداد و نمادها را روی زمین نوشته است و بدن خود را در حالت یکی از طرح های معروف داوینچی، قرار داده. لنگدون با کمک یکی از مامورین کشف رمز پلیس فرانسه به نام سوفی نوو پرده از رازی بر می دارد که 2000 سال توسط یک انجمن سری و زیرزمینی پنهان مانده است. رازی که موقعیت کلیسای کاتولیک را به خطر می اندازد...
رابرت لنگدان ، استاد نمادشناسي دانشگاه هاروارد ، به دعوت ژاک سونير ، مدير موزه لوور پاريس ، به اين شهر آمده است اما قبل از اينکه موفق به ملاقات با سونير شود ، سونير در داخل موزه بطرز وحشتناکي بقتل مي رسد و صحنه قتل طوري است که مقتول مي خواسته در آخرين لحظات پيام مهمي را به اطلاع لنگدان برساند . از سوي ديگر يک افسر پليس فرانسوي به اسم سوفي نوو که در واقع دخترخوانده سونير است به لنگدان اطلاع مي دهد که او متهم اصلي اين ماجراست . در ادامه سوفي و لنگدان با فرار از دست ماموران سربارزس فوشه ، بدنبال کشف علت اين قتل مي روند و در مي يابند در پس اين ماجرا رازي نهفته است که با آشکار شدن آن بنيان کليساي کاتوليک بخطر مي افتد . همچنين يک اسقف کاتوليک با کمک دستيارش که سيلاس نام دارد در تلاش براي از بين بردن لنگدان و سوفي مي باشد.
تحلیل فیلم :
این فیلم اشاره به داستان عیسی دارد و به نوعی تحریف در عقاید مسیحیان بوجود می آورد و آنان را به تحریف متهم میکند . موضوع کلی این فیلم در مورد جام مقدس اصلی است که در زمان عیسی بوده تا اواسط فیلم بازیگران مخاطب را به دنبال یک جام می کشند تا جایی که متوجه می شویم جام مقدس یک زن است ...
فیلم از یک تعقیب و گریز در موزه اصلی پاریس اغاز می شود که در نهایت موجب خبر دادن پروفسور از مکان راز گل سرخ یا همان راز داوینچی است که موجب مرگ وی نیز می شود . در ادامه...
در طول فیلم عنوان می شود که در زمان عیسی مثلث نماد مردان و مثلث وارونه نماد زنان بوده است . و اینکه جام مقدس یک زن است که همان همسر عیسی مسیح است، پس از مرگ عیسی به فرانسه گریخته و همان جا مدفون شده است . و اینکه عیسی پسر خدا نیست و بلکه بنده ای است از بنده های خدا. این در حقیقت همان راز داوینچی است. دو شورا از این راز باخبرند،. اولین شورای سایه ها که مسیحیان خشک و متعصبی هستند و دومی شورای صهیون که به افشای حقیقت بیشتر باور دارند که اعضای قبلی این شورا افرادی همچون لئوناردو داوینچی و اسحاق نیوتن بوده اند که این شورای حامی جام مقدس اند . راز داوینچی در حقیقت در بسته ای مخصوص است که علاوه بر این راز اشاره به محل دفن همسر عیسی نیز دارد .
در طول این فیلم شاهد آن هستیم که با یک داستان اصراری بر تحریف شده خواندن داستان عیسی مسیح از روایت مسیحیان دارد و اینکه او یک انسان بوده، تعبیر همسر از جام مقدس و عکس زنی در نقاشی شام آخر داوینچی و سکولار و بی خدا بودن تنها نواده عیسی مسیح که همخون عیسی است، همه دلالت بر این داستان دارند . از طرفی دیگر اصحاب کلیسا را بسیار خشک و برخی شان را با عقاید بسیار تهوع آور نشان می دهد. و به جای این دین یهود را دین حقیقت معرفی میکند و اینکه شورای صهیون خبر از حقیقت وجود عیسی مسیح دارد و حافظ ان است و نیز بر سر در مدفن جام مقدس شاهد آنیم که با پیوند مثلث (نماد مردان ) و مثلث وارونه (نماد زنان ) ستاره داوود که مظهر قوم صهیون یا اسرائیل است دیده می شود و از آن به عنوان خواستگاه همیشگی شورای صهیون یاد میشود .
در کل سوای تبلیغ این فیلم برای صهیونیست ها و خوار کردن دین مسیحیت توسط فیلم نامه , این فیلم بسیار قوی و جذاب است. به طوری قویا مخاطب را جذب فیلم میکند و مخاطب را وادار به پیگیری داستان فیلم میکند . فیلم گرچه بر مبنای داستانی خیالی است ولی داستان بسیار زیبا و متن قدرتمندی دارد و تمام عوامل بسیار حرفه ای کار خود را انجام داده اند و فیلم سطح بالایی را ساخته اند .
این فیلم در سینما فروش فوق العاده ای داشت گرچه در مراسم اسکار حضور پیدا نکرد. ( شاید به علت نوع داستان) این فیلم مدتی در اکران بود و سر وصدای زیادی به راه انداخت. پس از چندی در یک سکوت سینمایی (یعنی زمانی که خیلی وقت است فیلم مهمی وارد بازار نشده) اکران و راهی سینما شد و فروشش فوق العاده بود. مشاهده این فیلم را به شما توصیه میکنم و مطمئنم از مشاهده ان لذت خواهید برد .
یک داستان همیشگی :
دوباره یک رمان پرفروش و اقتباس ادبی نه چندان دلچسب. رمان دن براون با نام (رمز داوینچی) با ترکیبی از تاریخ و افسانه به خوبی موفق شده مخاطب خود را تا پایان همراه داشته باشد. تمام شخصیت ها، مکان ها ، گروه ها، ... در رمان براون حقیقی هستند و این یکی از دلایل موفقیت این رمان بوده است. در این رمان مطرح می شود که مسیح علی رغم تصور کاتولیک ها با Mary Magdalene ازدواج کرده و کلیسای کاتولیک این موضوع را به صورت راز پنهان نگه داشته است و فرقه ای به نام Opus Dei مسئول حفظ این راز بوده. لئوناردو داوینچی عضو این فرقه بوده اما در تابلو های خود نشانه ها و سرنخ های لازم را در مورد این موضوع قرار داده است.
زمانی که این رمان لقب پرفروش ترین کتاب بعد از انجیل را به خود اختصاص داد، تهیه کنند گان هالیوود رقابت خود را برای تصاحب امتیاز این رمان شروع کردند و در نهایت ران هاوارد (یک ذهن زیبا، مرد سیندرلایی) بود که برای این پروژه انتخاب شد. تام هنکس (به عنوان یک ایندیانا جونز جدید) در نقش رابرت لنگدون، آدری توتو (یک فرانسوی کامل) در نقش سوفی نوو و ژان رنو (چه کسی بهتر از رنو می تواند نقش یک کاراگاه پلیس فرانسه را بازی کند!!) در نقش کاراگاه فش، انتخاب شدند. فیلم برای کسانی که رمان را نخوانده بودند، در حد و اندازه های یک اکشن دسته دوم پایین آمد و انتظارات را برآورده نکرد (مخاطبانی که منتظر پرده برداری از یک راز عجیب و غریب بودند، متوجه شدند که مسیح مانند بقیه زندگی کرده!! خوب که چه؟!) اما آنها که رمان را خوانده بودند از دوسوم اول فیلم راضی بودند (به خاطر وفاداری به رمان).
جيمز كليتن (فارل) يكي از زبر و زرنگ ترين فارغ التحصيلان ارشد دانشگاه هاي امريكاست و دقيقا همان فردي كه والتر برك (پاچينو) براي استخدام در سازمان سيا دنبالش مي گردد جيمز انجام ماموريت براي سازمان را به منزله جايگزيني براي زندگي معمولي اش تلقي مي كند ولي پيش از انكه بتواند يك مامور عملياتي بشود بايد از تمرينات مخفي سازمان جان سالم به در ببرد تمريناتي كه طي انها عضوهاي جديد ناپخته را به ماموراني كاركشته تبديل مي كند .جيمز خيلي زود نرد بان ترقي را طي مي كند و در همين حين به ليلا يكي از همكاران جديدش علاقه مند مي شود اما درست زماني كه جيمز در مورد نقش خود و رابطه موش و گربه اي با مربي خود به تامل و پرسش مي افتد برك او را موظف به انجام ماموريتي ويژه براي ريشه كن كردن يك جاسوس نفوذي مي كند . در حاليكه هيجان ماجرا به اوج خود رسيده اشكار ميشود كه شعارهاي قديمي سيا حقيقت دارند :((به هيچ كس اعتماد نكن )) و (( هيچ چيز ان طور كه به نظر مي رسد نيست .
يك فيلم خوش ساخت از دانلد سن با رعايت تمام قواعد با اين ويژگي كه رو دست اخرش به تماشاگر تا اخرين لحظه لو نمي رود .عضو جديد فيلمي داراي ريتم مناسب است . با يك موسيقي ارام بدون قطع تدويني بسيار عالي و بازيگراني عالي و كاركشته كه بازي زيباي انها باعث مي شود تماشاچي گذر زمان را متوجه نشود . تقريبا در هيچ كجاي داستان مرز بين دروغ و واقعيت مشخص نيست و شخصيت ها طوري خاكستري طراحي شده اند كه با يك دروغ از جبهه خير به شر و بالعكس منتقل مي شوند .نكته جالب فيلم شخصيت ليلا است كه در چند نما فارسي حرف مي زند
«آرگو» برچسب «بر اساس داستان واقعی» را با افتخار بر خود نشان کرده است. و این جزو معدود دفعاتی است که این «شرح» برای درک بهتر یک فیلم مهم است. اغلب مواقع این برچسب بی معناست، اما وقتی اتفاقات تاریخی مثل واقعه ای که در این فیلم می بینیم، به صورت مستند در می آیند، حتی با این وجود که تخیلات هم به آن اضافه شده، دادن عنوان زندگی واقعی می تواند مثل یک چاشنی و مزه در شیوه روایت داستان عمل کند. آرگو یک تریلر جاسوسی رضایت بخش است که در سال 1980 در ایران اتفاق می افتد. خیلی از عناصر فیلم برگرفته از اتفاقات واقعی است که به خاطر موضوعش بر اهمیتش افزوده شده است.
فیلمنامه توسط کریس تریو نوشته شده و بر اساس مقاله ای است از جاشوا بیرمن در سال 2007 با نام:« فرار از تهران: چطور سیا با استفاده از یک فیلم تقلبی علمی تخیلی توانست آمریکایی ها را از تهران نجات دهد». و این مقاله مبنای این فیلم سینمایی قرار گرفت. فیلم، اتفاقات اصلی را از واقعیت گرفته است و به آن ها قالبی سینمایی داده است. تعلیق در فیلم با استفاده از چندین برش متقاطع در موقعیت های مختلف نشان می دهد که چطور همه چیز سر موقع در جای درست خود اتفاق می افتند. اگر چه که همه چیز در واقعیت سخت تر و شدید تر بوده، اما در فیلم هم صحنه های زیادی با این حس وجود دارد که به آن ها رنگ و لعاب سینمایی داده شده است. این ابتکار هالیوود است و برای بالا بردن آدرنالین خیلی خوب جواب می دهد. در 30 دقیقه پایانی آرگو با فشار و تنش وحشتناکی روبرو می شوید.
تا این جای کار بن افلک نشان داده است که کارش در کارگردانی بهتر از بازیگری است. نه اینکه بگویم او بازیگر بدی است. نه! اما پشت دوربین کارش فوق العاده است. آرگو به عنوان نمونه ای دیگر در فیلم هایی که استادانه ساخت شده اند، در کنار دیگر کارهای افلک به نام های «رفته عزیزم رفته» و «شهر» قرار می گیرد. در بین این سه فیلم آرگو کمترین محتوای احساسی را دارد (اگرچه به هیچ کدام از کاراکترها پرداخت خوبی نشده است با این وجود صحنه هایی گذرا برای نشان دادن اهمیت جایگاه خانواده نزد تونی مندز با بازی افلک وجود دارد). آرگو بزرگترین فیلم اوست که بر مبنای روایت است. افلک تلاش زیادی کرده تا بتواند اینطور نشان دهد که آرگو در دهه 70 فیلمبرداری شده است. نه تنها تصویر فیلم از روی عمد دارای رگه ها و دانه هایی است بلکه حتی در شروع فیلم هم از لوگوی قدیمی برادران وارنر استفاده کرده است. بازسازی تهران در حدود سال 80 واقعاً استادانه انجام شده است (لوکیشن های فیلم در ترکیه بوده است). از فیلم های آرشیوی برای نشان دادن رئیس جمهور کارتر، شاه ایران و امام خمینی در داستان استفاده شده. فیلم های قدیمی از اخبار تد کاپل، فرانک رابینسون، مایک والاس و والتر کرانکیت باعث شده تا رنگ و بوی آن زمان به خوبی منتقل شود.
hآرگو با بازسازی بسیار خوبی از تسخیر سفارت آمریکا در ایران توسط دانشجوهای مهاجم آغاز می شود. تاریخ 4 نوامبر سال 1979 است و دنیا در شرف تغییر است. به یک باره مردم عادی، ابتدا با تعداد کم بعد هم با ازدحام وارد سفارت می شوند و وقتی درها با فشار جمعیت باز می شود، کارمندان و دیپلمات های سفارت را می بینیم که با عجله درحال ریز کردن و آتش زدن اطلاعات مهم و کاغذها هستند. شش نفر از آن ها شامل باب آندرس (تیت داناوان)، لی شاتز (روری کوچرین)، مارک و کورا لیجک (کریستوفر دنهام و سلی دووال) و جو و کتی استافورد (اسکوت مک نیری و کری بیشه) فرار می کنند و به اقامتگاه سفیر کانادا کن تایلور (ویکتور گاربر) پناه می برند و برای مدت 90 روز در آنجا مخفی می شوند.
دولت آمریکا با کمک سازمان سیا تصمیم می گیرد که یک ماموریت نجات ترتیب دهد. در نیمه های ژانویه نگرانی ها افزایش پیدا می کند. آیا دیپلمات ها از ایران به صورت قاچاقی خارج شده اند؟ آیا دستگیر شده و در ملا عام اعدام شده اند؟ دولت کانادا هم نگران امنیت سفیر خود و کارکنان سفارت شده است و این خود فشار بیشتری را تحمیل می کند. مدیر سازمان سیا جک اودانل (برایان کرانستون) مامور خود تونی مندز (افلک) را احظار می کند. او متخصص خارج کردن نیرو ها از مناطق زیر کنترل دشمن است و باید برنامه ای را برای خارج کردن آن شش نفر از ایران طراحی کند. مشکل اینجاست که هیچ دلیل باور پذیری برای اینکه شش نفر آمریکایی در تهران با آن شرایط سیاسی پرسه بزنند وجود ندارد. نقشه مندز بی پروا و شجاعانه است. تونی با کمک چهره پرداز هالیوودی جان چمبرز (جان گودمن) و لستر سیگل تهیه کننده (آلن آرکین) یک کمپانی فیلم سازی تقلبی را برای ساخت یک فیلم علمی تخیلی ارزان قیمت به نام آرگو تاسیس می کند و همچنین یک داستان هم برای پوشش دادن امریکایی هایی که در تهران به دام افتاده اند، سر هم می کند. به این امید که بتواند آن ها را از گیت امنیتی فرودگاه عبور دهد و با پرواز سوییس از آنجا خارج کند. اما نقشه ای که روی کاغذ این قدر باور پذیر و ساده به نظر می رسد در عمل به ندرت درست جواب می دهد.
سبک قدم به قدم و زنده افلک در کارگردانی باعث شده تا آرگو کوتاه تر از زمان 120 دقیقه ای خود به نظر بیاید. فیلم به خودی خود و بدون متوسل شدن به تکنیک های استاندارد و کلیشه های معمولی که در تریلر های جاسوسی می بینیم، هیجان انگیز است. از شلیک گلوله و دعواهای بزن بزن یا انفجار خبری نیست. تمام تعلیق و هیجان فیلم فقط با این فکر که اگر شخصیت ها دستگیر شوند چه اتفاقی می افتد، شکل گرفته است. احساس خطر در تمامی لحظات فیلم وجود دارد. افلک با کات زدن های گاه و بی گاه به هالیوود یعنی جایی که چامبرز و سیگل لحظات شادی را رقم می زنند، در احساس نگرانی و تنش در فیلم وقفه ایجاد می کند. (صحنه پایانی حضور چامبرز و سیگل بنای اولیه ای برای لحظه اوج داستان است).
بیشتر مواقع، افلک از بازیگران کمتر شناخته شده برای نقش های اصلی خود استفاده می کند. از آنجایی که فیلم بر اساس واقعیت است، این کارش تاثیر خوبی داشته است. افلک با آن موهای بلند و ژولیده و یک ریش، تقریباً غیر قابل شناسایی است. اجرای او به طور مرموزی بی کلام است و کاراکتر او احساسات خیلی کمی از خود نشان می دهد. اگر شخصی با هوش و زیرکی کمتری در این ماموریت فرستاده می شد احتمالاً تحت تاثیر شرایط قرار می گرفت. نقش های مکمل عالی هستند. برایان کرانستون به عنوان رئیس تقلبی مندز صحنه های فوق العاده ای را رقم می زند و اجرای دو نفره گودمن و آرکین این فکر را به ذهن ما می آورد که نکند آن ها قبلاً با هم در یک کمدی موقعیت بازی کرده اند.
در مورد درجه ای که انجمن سینمایی آمریکا به این فیلم داده است باید بگویم که آرگو فقط به این دلیل درجه R گرفته که از لغت «لعنتی» به دفعات و مثل یک تکیه کلام در فیلم استفاده می شود. فیلم ملایم است و نسبتاً هیچ بی حرمتی و اهانتی در آن وجود ندارد و هیچ چیزش برای نوجوانان هم نامناسب نیست. اما به خاطر عقاید قدیمی انجمن سینمایی آمریکا هر کس که زیر 17 سال دارد و می خواهد آرگو را تماشا کند، بهتر است بلیت فیلم دیگری را بخرد و یواشکی وارد سالن نمایش دهنده آرگو شود! به افتخار فیلم سازان آرگو که سازش نکردند و با چند کات کوچک نخواستند درجه پی جی 13 را بگیرند. شرم باد بر انجمن سینمای آمریکا به خاطر اینکه انعطاف پذیر نیست.
آرگو عناصر فراوانی دارد که می تواند آن را به یک مدعی اسکار تبدیل کند. داستان فیلم بسیار رضایت بخش است و تماشاچیان را تا انتهای خط، سر جایشان می نشاند و چیزهای خوبی هم به آن ها نشان می دهد. بر اساس اتفاقات واقعی است. با مهارت و متد خاصی توسط کارگردان و بازیگر تحسین برانگیزی ساخته شده است و در باز سازی آن دوره تاریخی، بی عیب و نقص عمل کرده است. خیلی از فیلم ها ما را به دهه 70 و 80 باز می گرداند، اما تعداد کمی از آن ها با چنین قدرتی و به این خوبی ساخته شده اند. آرگو یک فیلم خوب است. حتی بیشتر از آن، یک فیلم هوشمندانه خوب است. یک چیز دوست داشتنی و خوشمزه در روزهای ابتدایی جشن سینماست.
منبع : نقد فارسی
«جان ويک / John Wick» گونه ای از اکشن هيجان آور است که به ندرت اين روزها میتوان روی پرده سينماها ديد. نسل اين ژانر پرطرفدار، که در دوران اوجش افرادی چون استالونه و شوارزنگر طلايهدارانش بودند، در طول دو دهه گذشته رو به انقراض رفته است. هر از گاهی، فيلمي مانند «يورش/ The Raid» (يا دنباله بزرگتر و بهترش «يورش ۲/The Raid 2») برای راضی کردن طرفدارانی، که عاشق خشونت از درجه R هستند، ساخته میشود ولی گرايش در حال افزايش مردم به اکشن PG-13 و ظهور تصورسازی کامپيوتری منجر به منسوخ شدن مکتب قديمی خشونت سينمایی شدهاند. بعد، ناگهان برای روشن کردن مجدد شعله اين گونه فيلمها سر و کله کيانو ريوزی پيدا میشود که حضورش در اين ژانر بعيد است. اين فيلم میتواند براي آنهایی، که برای ديدن يک اکشن بی قيد و بند له له میزنند، بهترين فيلم فصل پاييز باشد.
صحبت چندانی درباره فيلمنامه نمیتوان کرد، اما اين را میتوان گفت که ماجرای فيلم حول يک داستان انتقامگيری میچرخد. فيلمهایی از اين دست روايت چندان عميقی ندارند، بلکه بيشتر روی هدايت قهرمان فيلم از ميان مجموعه ای از آدمهای بد بسيار قدرتمند تا رويارویی رخ به رخ او با رئيس بزرگ تمرکز میکنند. به نوعی اين فيلم را میتوان نوعی بازی کامپيوتری خواند. بنابراين جای تعجب ندارد اگر بگوييم که «جان ويک» خويشاوند تجاری بازی کامپيوتری «روز تسويه حساب ۲/Payday 2» است. هنگام صحبت درباره «جان ويک» میتوان به فيلمهای سينمایی زيادی از اين دست، که قبلاً ساخته شدهاند، اشاره کرد اما بيشتر از همه نسخه «تقاص / Payback» با بازی مل گيبسون را به يادم میآورد. ريوز در نقش شخصيت همنام فيلم ظاهر میشود. آدمکش سابقی، که وقتی ماشينش و سگش توسط جوجه خلافکاری به نام آیوسف تاراسوف (با بازی الفی آلن) ربوده و کشته میشوند، از بازنشستگی در میآيد. آیوسف پسر رئيس قبلی ويک، ويگو تاراسوف (با بازی ميکل نيکويست) است. مسير منتهی به اين پدر و پسر، ويک را وادار به رويارویی با گروهی از اوباش متشکل از دوستان، همکاران و دشمنان قديمی میکند که نقش برخی از آنها را بازيگرانی مانند ويلم دافو، آدرين پاليکی، جان لگوييزامو و يان مک شين ايفا میکنند.
مهمترين نقطه قوت «جان ويک»، حرکت بی وقفهاش است. فيلم زمان خفته زيادی ندارد. تنفسهایی هر چند وقت يک بار در فيلم ديده میشوند مثلاً چند صحنه جالب که در هتلی رخ میدهند که در آن مهمانان اجازه ندارند درباره کار صحبت کنند. (معلوم میشود که نقض اين قانون عواقب وخيمی به همراه دارد). با اين حال، «جان ويک» عمدتاً میداند که چی هست و بابت اين موضوع اصلاً هم شرمنده نيست. «جان ويک» اکشنی پرشور است که اصلاً وانمود نمیکند که میخواهد چيز ديگری باشد. در فيلم شاهد گفتگوی کوتاهی درباره کارما و خداوند هستيم که البته نه عميق و نه طولانی است.
به جهات فراوانی، ريوز انتخاب بی عيب و نقضی برای اين نقش است. ويک را میبينيم که در ماتم از دست دادن همسرش نشسته است. بنابراين وقتی سراغ کارش میرود عواطفش سرخورده و البته سر جای خود هستند. ريوز قبلاً هرگز در چنين نقشی بازی نکرده بود؛ حضور او روی پرده همواره قدرتمندترين دارایی وی بوده و اينجا نيز اين ادعا درست از آب در آمده است. ويک بيشتر شبيه قدرت طبيعت است تا يک شخصيت کاملاً تحقق يافته. ريوز آن قدر سابقه دارد که بيننده را با خود همداستان کند، اما مانند «برابرسازِ / The Equalizer» دنزل واشنگتن گذشتهاش تار است. بازيگران مکمل به خوبی انتخاب شدهاند، ميکل نيکويست نقش تبهکاری که هنگام عصبانيت کف از دهانش بيرون میريزد را خوب بازی کرده و آدرين پاليکی به شخصيت بيوه ای که، شوهرش را کشته است، کمی چاشنی جذابيت س*ک*سی افزوده است.
اعتراض ديگرم (که البته اعتراض بزرگی نيست) به نمايش «جان ويک»، فلاش فورواردی است که در ابتدای فيلم شاهد آن هستيم؛ اين نه تنها چيزی به پيشرفت روایی فيلم اضافه نمیکند، بلکه اطلاعات زيادی درباره چگونگی اتمام فيلم به بيننده میگويد. با جلو رفتن داستان فيلم اين فلش فوروارد هميشه در ذهنمان باقی میماند؛ اين اقدام کارگردان باعث انحراف غيرضروری فيلم میشود.
فيلم توسط دو بدلکار/تنظيم کننده سابق به نامهای ديويد ليچ و چاد استاهلسکی کارگردانی شده است (طبق قوانين صنف کارگردانان آمريکا، تنها استاهلسکی بايد عنوان کارگردان را داشته باشد). آنها درک خوبی از نحوه فيلمبرداری از يک نبرد دارند و هرگز به درد کاتهای خيلی سريع که صحنه اکشن را به کاغذ رنگیهای بصری تنزل میدهند، گرفتار نمیشوند. شليکها در «جان ويک» کوتاه و وحشيانه هستند و چند نبرد تن به تن تا ابد ادامه نمیيابند. يک تعقيب و گريز با ماشين وجود دارد که البته کوتاه و شيرين است. ليچ و استاهلسکی را شايد نتوان در فهرست کوتاه کارگردانهای نامزد ساخت اقتباس بعدی از داستانهای جين آستن گنجاند، اما وقتی صحبت فيلمهای اکشن در ميان باشد اين دو کارشان را خوب بلدند.
منبع : نقد فارسی
پس از موفقیت های مالی فراوان کمپانی مارول از اقتباس آثارش در سینما ، کمپانی دی سی نیز که رقیب همیشگی مارول در عرصه داستان های مصور بوده، به این فکر افتاد تا انواع و اقسام داستان های اَبَرقهرمانی اش را در بازه زمانی مشخص طی سالهای آینده روانه سینما کرده و سهم خودش را از فروش هنگفت این آثار در سینما بدست آورد. « جوخه انتحار » جدیدترین عنوانی می باشد که خاستگاه آن داستانهای مصور بوده و قدمت انتشار آن به بیش از نیم قرن پیش باز می گردد.
داستان فیلم درباره روزگار سیاه سیاره زمین است که اینبار طعمه موجوداتی شده که به قصد نابودی تمدن به آن سرازیر شده اند و به نظر می رسد که با نبودن اَبَرقهرمانان همیشگی، اینبار انسانها هیچ امیدی برای فرار از بحران نداشته باشند. در این وضعیت، یک مامور رده بالای امنیتی به نام آماندا والر ( وایولا دیویس ) تصمیم می گیرد تا گروهی از شرورترین زندانیانی که قابلیت های اَبَرقهرمانی دارند را از زندان خارج کرده و آنان را در قالب یک تیم به مبارزه این موجودات بفرستد و به آنان نیز اعلام می کند که در صورت رفتار خوش و موفقیت در انجام ماموریت، شرایط ویژه ای برای دوران محکومیتشان در نظر خواهد گرفت. اما ترکیب کردن این زندانیان عجیب و غریب اصلاً راحت نیست و...
آثار اَبَرقهرمانی شاید از معدود ژانرهایی در صنعت فیلمسازی باشند که کارگردان و اصولاً ایده پردازانی که برای ساخت اثر به استخدام استودیو در می آیند، کارکرد و دخالت چندانی در ساخت پروژه ندارند و به جهت توافق های میلیاردی کمپانی و ناشر کتاب های کمیک بوک، آنها می بایست یک " بله قربان گوی " تمام عیار را در ساخت فیلم تجربه نمایند که مشخصاً سودهی بسیار زیادی نیز برای آنان به ارمغان خواهد آورد؛ سوددهی که کمتر کارگردانی را به رد پیشنهاد ساخت یک اثر اَبَرقهرمانی ترغیب می نماید.
« جوخه انتحار » نیز یک مثال تمام و کمال از چنین وضعیتی به شمار می رود. کارگردان اثر دیوید آیر می باشد که اگرچه موفقیت تاکنون موفقیت بزرگی بدست نیاورده اما ثابت کرده که یکی از باهوش ترین و خوش ذوق ترین نویسندگان و کارگردانان حال حاضر هالیوود بشمار می رود. با اینحال « جوخه انتحار » هیچ ارتباطی به دنیای نویسندگی و فیلمسازی دیوید آیر نداشته و به نظر می رسد که از فرمولی تبعیت می کند که فیلمساز فقط وظیفه چیدن پازل های آن در کنار یکدیگر و تبدیل آن به یک اثر بلند سینمایی را داشته است.
جدیدترین فیلم اَبَرقهرمانی که قهرمانانش متعلق به داستانهای مصور کمپانی دی سی می باشند، شروعی آرام و منطقی دارد که با معرفی شخصیت های داستان آغاز می شود که همگی آنها پرتره ای از یک تعریف یک خطی هستند و از بدو حضورشان در مقابل دوربین تا انتهای فیلم، هرگز از آن تعریف یک خطی که در دهه های گذشته از آنان بیان شده خارج نمی شوند و تبدیل به یک شخصیت قابل درک بر پرده نقره ای سینما نمی گردند.
اما مشکل اصلی فیلم زمانی ظاهر می شود که این زندانیان خطرناک با یکدیگر تشکیل یک گروه می دهند و داستان به نقطه حساس و هیجان انگیز خود می رسد. انتظار می رفت که سازندگان در این بخش با توجه به وجود شخصیت های جذابی که در فیلم حضور دارند بتوانند یک داستان قابل قبول به همراه اکشنی هیجان انگیز را به طرفداران خود تحویل دهند اما « جوخه انتحار » در تمام بخش هایی که امیدواری درباره آن وجود داشت، مخاطبش را ناامید می کند. فیلمنامه دیوید آیر سرشار از پراکندگی و پرش های داستانی است که به یکباره در مقابل دیدگان مخاطب ظاهر می شود تا او را به گذشته افراد برده و اطلاعات بی ارزشی از آنان در اختیار مخاطب قرار دهد که به واقع هیچ تاثیری در روند داستان ندارد.
معمولاً زمانی که در یک فیلم ویژگی فلشبک مورد استفاده قرار می گیرد، سازندگان سعی در جلب توجه مخاطبشان دارند چراکه نیاز هست پیوندی میان گذشته و حال برقرار شود یا حداقل نتیجه گیری منطقی از به نمایش گذاشتن گذشته افراد شکل بگیرد، اما در « جوخه انتحار » این پدیده بی آنکه تاثیری در روند فیلم داشته باشد، تنها تبدیل به لحظاتی خسته کننده می شود که شاید بتوان در قسمت های بعد تاثیر آن را در شخصیت پردازی افراد احساس کرد اما در قسمت اول هیچ کارکرد مشخصی نیافته اند و به زائد ترین لحظات فیلم مبدل گردیده اند که بود و نبودشان تاثیری در جریان داستان ندارد.
در بخش روایت داستان نیز « جوخه انتحار » جز پیروی از فرمول حرکت از نقطه A به نقطه B که امروزه حتی در بازی های کامپیوتری نیز منسوخ شده، تمهید دیگری در نظر نگرفته است. داستان فیلم بطور خلاصه پاکسازی یک منطقه ، دزدیده شدن یک فرد و آزادی او و تکرار این روند در یک موقعیت دیگر است که باعث می شود فیلمنامه « جوخه انتحار » یکی از بی جزئیات ترین و خسته کننده ترین فیلمنامه های اَبَرقهرمانی باشد که تابحال ساخته شده است. در این فیلمنامه نه نقطه عطفی وجود دارد و نه لحظه ماندگاری که بتواند در یاد طرفداران این سری از داستانها باقی بماند.
کارگردانی لحظات اکشن فیلم نیز وضعیتی بهتر از داستان ندارد. « جوخه انتحار » در مقایسه با « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » از صحنه های اکشن بیشتری بهره می برد اما نحوه پرداخت آن منحصر به فرد و در خدمت یک اثر اَبَرقهرمانی نیست. با توجه به حضور اَبَرقهرمانان عجیب و غریب در داستان می شد این انتظار را داشت که سازندگان از ویژگی های آنان بهره بیشتری برده و یک ترکیب هوشمندانه از اکشن اَبَرقهرمانی را به تصویر بکشند که حداقل سرگرم کننده باشد. اما « جوخه انتحار » بیشتر شباهت به آثار سینمای ژانر جنگ دارد که در آن مشتی از بَدمن های منفعل و بی سر و ته خودشان را به زمین رسانده اند و ضدقهرمانان داستان نیز با اسلحه و کمی دود و صحنه آهسته به استقبال آنان می روند؛ آن هم با یک حاشیه امنیت بسیار بالا تا کوچکترین شوکی به دل طرفداران سرسخت این اَبَرقهرمانان وارد نگردد!
در میان بازیگران فیلم تنها مارگوت رابی است که در نقش هارلی کویین توانسته شیطنت های دیوانه وار این شخصیت را به تصویر بکشد. شوخی های رابی و جملات کوتاهش برخلاف دیگر بازیگران فیلم شنیدنی و بامزه هستند و رفتار و خباثت این شخصیت نیز تا حدود زیادی به قامت رابی آمده است که باعث می شود او را موفق ترین بازیگر فیلم بدانیم.
جرد لتو در نقش جوکر بازی بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته است اما مشکل اینجاست که بازی او در انبوه مشکلات فیلمنامه ای « جوخه انتحار » به هدر رفته است. مسلماً در نگاه اول بازی لتو به شدت با هیث لجر فقید در « شوالیه تاریکی » مقایسه خواهد شد اما این مقایسه بی معنی است چراکه جوکر در » جوخه انتحار » رویه ای متفاوت پیش گرفته و خبری از تلخی نگاه اجتماعی جوکر در « شوالیه تاریکی » نیست. جرد لتو توانسته با گریم مناسب، جوکری جذاب خلق نماید که مخصوصاً در کنار مارگوت رابی بهترین لحظات فیلم را تشکیل داده اند. اما دیگر بازیگران فیلم از جمله ویل اسمیت توفیقی برای بازی در این فیلم بدست نیاورده اند و به جهت رویکرد سازندگان، ذوبِ در فیلمنامه ای شده اند که کمترین درجه اهمیت ممکن را برای استفاده از توانایی های بازیگران در نظر گرفته است.
« جوخه انتحار » در مجموع اثری ناامید کننده است که پراکندگی فیلمنامه و عدم تسلط بر اجزای تشکیل دهنده داستان باعث شده تا فیلم گیج کننده و در لحظاتی خسته کننده باشد. متاسفانه نفوذ بسیار زیاد کمپانی های فیلمسازی در هنگام ساخت آثار اَبَرقهرمانی که این سری از فیلمها را به فرمولیک ترین شکل ممکن به سینما می آورد، باعث شده تا پتانسیل های زیاد داستان جذاب « جوخه انتحار » حداقل در قسمت اول به هدر رود. متاسفانه زندانیان آزاد شده از بند هیچ دلیلی برای اینکه از دیدن آنها در خیابان و جنگ ها لذت ببریم در اختیارمان قرار نمی دهند.
منبع : مووی مگ
آل پاچینو ,بازیگر نام آشنای سینمای جهان که بر عقیده ی اکثر سینما دوستان و منتقدان سینمایی,حضورش در هر فیلمی,حتی فیلمهای ضعیف,آن فیلم را به اثری معتبر و ارزشمند تبدیل میکند !
اینبار قهوه ی چینی با طعم پاچینو سینما دوستان رو به وجد می آورد!
آل پاچینو پس از تجربه موفق کارگردانی,نویسندگی و بازی در فیلم در جستجوی ریچارد محصول سال1996 که فیلمی درام و تاثیرگذار بود و باعث کسب جوایز معتبر و نقدهای مثبت برای وی شد اینبار تصمیم گرفت بار دیگر شانس خود را برای بازی و کارگردانی در یک فیلم درام دیگر امتحان کند و تصمیم به ساخت فیلم قهوه ی چینی گرفت.
قهوه ی چینی محصول سال 2000 با داستانی شاید کلیشه ای و خسته کننده اما پر از معنا و مفهوم توانست نظر سینما دوستان رو به خود جلب کند و یک برگ زرین دیگر به کارنامه ی هنری پاچینو اضافه کند.
نویسنده ی این فیلم یعنی ایرا لوییس که در فیلم در جستجوی ریچارد به عنوان بازیگر فعالیت کرد در کارنامه هنری خود فقط فیلم قهوه ی چینی رو به عنوان نویسنده میبیند و بس! پاچینو در این فیلم هم همانند تجربه ی موفق قبلی از بازی تاثیر گذار خودش در فیلم بهره جست و اینبار نقش مقابل او کسی نبود جز جری اوربک,هنرمند و بازیگر مشهور سینما که فیلمهای موفق زیادی در کارنامه ی خود داشت.(جری اوربک در سال 2004 دار فانی رو وداع گفت)
ماجرای فیلم که در شهر "گرینویچ ویلیج" در ایالت نیویوک می گذرد از آنجا شروع می شود که نویسنده شکست خورده ای بنام "هری لوین" (آل پاچینو) از کار دربانی رستوران اخراج می شود و پس از آن با عصبانیت بسیار زیاد به خانه دوست عکاسش "جیک منهایم" (جری اورباک) رفته و از او تقاضای پولی را که چند ماه قبل به او داده می کند.
"جیک" که قصد ندارد بدهی خود را به "هری" پرداخت کند با زیرکی تمام بحث را عوض کرده و به "هری" القا می کند که او بخاطر پول عصبانی نیست بلکه بدلیل بیماری "هیستریا" عصبانی می باشد و برای توجیه بهتر این مدعا ماجرای ازدواج نا موفق "هری" با دختری بنام جولیا (سوزان فلوید) را بیان می کند. "هری" نیز که به خوبی فریب حرفهای دوست خود را خورده برای آنکه ثابت کند قطع رابطه او با "جولیا" ربطی به بیماری نداشته و مریض نمی باشد ماجرای ازدواج ناموفق "جیک" با زن ثروتمندی بنام "سارا" (الن مک الداف) بیان می کند . پس ازآن "هری" که یک ماه قبل پیش نویس کتاب سوم خود را در اختیار "جیک" قرار داده است از وی می خواهد که نظرش را در باره کتاب اعلام کند ولی او که نمی خواهد چیزی دراین مورد به "هری" بگوید موضوع را دوباره عوض می کند.
در طول فیلم هرگاه "هری" می خواهد"جیک" را متهم کند "جیک" به نحوی بسیار زیرکانه بحث را عوض می کند تا رفته رفته "هری" که با عصانیت زیاد برای وصول طلب خود به خانه "جیک" آمده جایش با او عوض شده و این بار "جیک" است که "هری" را متهم می کند و تا آنجایی پیش می رود که کتاب سوم "هری" را کپی کردن داستان زندگی خود معرفی کرده و "هری" را به اتهام دزدی این داستان از خانه اش بیرون می کند.
البته باید گفت درزیرلایه های رویین این داستان ساده "آل پاچینو" می خواهد آینده سراسر ناامیدی و افسردگی دو مرد پنجاه ساله که در آمریکا زندگی می کنند و در آستانه پیری قرار دارند به نمایش بگذارد . او که خود یک مهاجرزاده است و در زمان ساخت فیلم حدود ده سال است که سن پنجاه سالگی را تجربه کرده ، آمریکا ( سرزمین رویاهای مهاجرین بعداز دو جنگ جهانی اول و دوم) را به این گونه معرفی می کند که همه چیز در آمریکا با پول ارزش گذاری می شود و اگر فردی به سنین کهنسالی برسد و پس انداز مالی بسیاری نداشته باشد باید خود را برای آوارگی و انواع تحقیرهای روحی و شخصیتی آماده کند حتی اگر صاحب شغلی فرهنگی مانند نویسنده و یا عکاس باشد.
داستان فیلم شاید به نظر چندان سرگرم کننده به نظر نرسد ولی مسلما جذابیت بازی 2 بازیگر اصلی این فیلم کشش لازم را برای تماشاگر تا پایان فیلم حفظ میکند.این دو بازیگر "تئاتر برادوی" با هنرمندی بسیاربالا داستان ساده فیلم را که بیش از دو سوم آن در اتاقی بسیارکوچک می گذرد به گونه ای به نمایش می گذارند که بیننده هیچگاه احساس خستگی نکرده و تا آخر، فیلم را دنبال می کند. سکانس آغازین فیلم که با فلش بکهای متعدد همراه است تماشاگر رو کنجکاو به زندگی و وضع هری میکند,و یک پایان درام و تاثیرگذار, بیننده رو غرق حیرت و تفکرات خودش رها میکند!
بازی آل پاچینو مثل همیشه جذابیتهای خاص خودش را داراست و جری اوربک نیز در کنار وی مکمل این جذابیتهاست.پاچینو در این فیلم آنچنان نقش یک فرد درمانده ,ناامید و تحقیر شده را بازی میکند که تماشاچی بار دیگر لب به تحسین توانایی های وی در بازیگری باز میکند.
لوکیشن فیلم در اکثر دقایق فیلم اتاق جیک است و اکثر مدت زمان فیلم به گفتگوی این 2 و بیان خاطرات گذشته که با فلش بکها همراه است میگذرد. فیلم در نشان دادن شخصیت اصلی و بطور کلی در شخصیت پردازی بازیگران مشکلاتی هم داراست که از دید مخاطب عام میتوان از آنها چشم پوشی کرد.
بازی بازیگران زن فیلم که چندان مشهور نیستند ضعیف بنظر میرسد و حس نزدیکی و احساس لازم را به بیننده منتقل نمیکند.درست برعکس بازی پاچینو و اوربک.
موسیقی متن فیلم به جذابتر شدن فیلم کمک شایانی کرده است.به خصوص موسیقی تیتراژ پایانی که بیننده راغرق احساس و تفکر میکند.
بطور کلی در پایان باید ذکر کرد فیلم قهوه ی چینی فیلمی خالی از اشکال نیست اما فیلم با ارزشیست که درس زندگی در آن خلاصه شده.دوستانی که میتوانند از زرق و برق هالیوود و صحنه های اکشن پرخرج چشم پوشی کنند این فیلم درام با ارزش را از دست ندهند !
اصولا راجر ایبرت در مورد برخی فیلمهای خاص سینما نظری متفاوت با جمع دارد که از جمله آنها میتوان به مخمل آبی، پرتقال کوکی، طعم گیلاس، مظنونین همیشگی و … اشاره کرد. از جمله آن فیلمها اثر معروف استنلی کوبریک به اسم «پرتقال کوکی» است که راجر ایبرت آن را «آشفته بازاری» بیش نمیداند. قطعا نوشته او نظریست شخصی و نباید صرفا با خواندن یک نقد منفی، ارزش فیلم زیر سوال برود اما راجر ایبرت هم دلایل خاص خود را در توجیه این مدعایش دارد که شما را به خواندن آن دعوت میکنم.
راجر ایبرت:
«پرتقال کوکی»ی استنلی کوبریک آشفته بازاریست مسلکی، پارانویایی خیالپردازانه جناح راستی همانند هشدارهایی که «اورول» مینوشت. فیلم تظاهر به ضدیت با دوران خفقان پلیسی و کنترل اجباری اذهان مردم میکند اما، تمام آنچیزی که انجام میدهد، تقدیس کردن قباحت قهرمان داستان، الکس است.
دقیق نمیدانم که چطور نفرت و انزجارم را از الکس (که کوبرک عاشق سینه چاک اوست) بیان کنم. الکس از آن دسته اشخاص ترسناکی است که همه ما در طول زندگی چند باری با آنها برخورد کردهایم. این برخوردها معمولا در دوران بچگی اتفاق افتاده و الکس هم از آن دسته آدمهایی بوده که از آشکار ساختن لذات مشمئزکنندهاش، هیچ ابایی نداشته. از آن دست بچههایی که بالهای مگسها را از هم جدا میکردند و یا مورچهها را با ولع میخوردند صرفا به این خاطر که کاریست بسیار منزجر کننده و یا الکس بچهای بوده که بیشتر از دیگران درباره سـ.کس و مسائل جنـ.سی اطلاعات داشته و بخصوص جنبه زشت این کار را.
الکس در «پرتقال کوکی» بزرگ شده و به یک متجاوزگر سادیست تبدیل شده است. شاید با گفتن تنها واژه «متجاوزگر سادیست» نتوان کل شخصیت او را توصیف کرد و بیشتر عبارتی کلیشهای به چشم میآید. اما کوبریک بغیر از عشق و علاقهی الکس نسبت به بتهوون، چیزی دیگری از این شخص به ما ارائه نمیدهد. هیچ وقت شرح داده نمیشود که چرا او عاشق بتهوون است اما تصور من این است که عشق الکس به بتهوون همان و استفاده کوبریک از موسیقیهای کلاسیک در فیلمهایش صرفا برای دادن بعدی جذاب و در عین حال بیارزش و بنبست به آن، همان.
الکس ضدقهرمانی از طبقه کارگر است که معمولا در فیلمهای تلخ بریتانیایی ِ اوایل دهه ۶۰ نمایش داده میشد. هیچ کوششی برای روشن ساختن ضمیر نهفته در وجود او و اجتماعی که او را از خود رانده است، نشده است. در واقع چیزی قابل توجهی برای اینکه بگوییم او از اجتماع رانده شده است، وجود ندارد. هم الکس و هم اجتماعی که در آن زندگی میکند، انتزاعهایی از هنر مدرن هستند. «پرتقال کوکی» نه تصویری از دنیای آینده در ذهن کوبریک بلکه دکوری مد روز است. اگر ما هم با کوبریک هم عقیده باشیم و بگوییم که بله خشونت الکس به این خاطر است که “اجتماع چارهآی دیگر برای او نذاشته است”، این فقط بهانه تراشی است.
الکس خشن است چون خشونت لازمه این کاراکتر است تا کوشش کوبریک برای سرگرم ساختن ما توسط فیلم، به ثمر نشیند. شخصیت متجاوز و سادیست او نه توسط جامعه، نه توسط والدین، نه بخاطر خفقان پلیسی، نه بخاطر بودن در مرکز توجه و نه بخاطر عقاید فاشیستی، بلکه توسط تهیهکننده، کارگردان و نویسنده این فیلم، یعنی استنلی کوبریک شکل گرفته است. بعضیاوقات کارگردانان مقدس جلوه میکنند و سخنهایی درباره مخلوقاتشان از نمای سوم شخص بر زبان میرانند. طوری که اگر شاید احتمالا اجتماع فردی مثل الکس را خلق کرده بود. اما این کار، کارگردانی آنها را به سمت نوشتار اتوماتیک سینمایی سوق میدهد. به نظرم کوبرک بسیار فروتن و سربه زیر است، در عوض، الکس جبران کرده است.
من با آگاهی کامل میگویم که «پرتقال کوکی» اقتباسی تقریبا وفادارانه از رمانی نوشته «آنتونی برگز» است. حالا من کاری به برگز ندارم. کوبریک با استفاده از امکانات سمعی بصری، دیدگاه کتاب را برای منحرف کردن اذهان ما به سمت الکس و اعمال او، تغییر داده است.
آشکارترین تمهید کوبریک در فیلمبرداری، استفاده او از لنزهایی با زاویه دید بیش از حد معمول است. (wide angle). و بر روی اهدافی متمرکز شده است که خود به اندازه کافی به دوربین نزدیک هستند. این لنزها طوری هستند که اطراف تصویر را کج نشان میدهند. اشیاء موجود در مرکز تصویر معمولی به نظر میرسند اما آنهایی که در گوشه تصویر هستند، نورمال نیستد و بطور عجیب و غریبی باریک و کشیده به نظر میآیند. کوبریک تقریبا در تمام طول فیلم، وقتی که وقایع را از دید الکس نظاره گر است، از این نوع لنزها استفاده میکند. این کار دید ما و الکس را نسبت به دنیا یکی میکند. دنیا به مثابه خانهای ویرانه پر از آدمهای عجیب که دنبال الکس هستند.
البته کوبریک الکس را در مرکز در مرکز برداشت به ما نشان میدهد و یا از لنزهای استاندارد برای نشان دادن او استفاده میکند. پس با این تمهید ِ کوبریک، در طول فیلم الکس به عنوان یک آدم کاملا معمولی و نورمال به ما نشان داده میشود.
کوبریک تدابیر شسته رفته دیگری هم دارد که از الکس یک قهرمان بسازد و نه یک مفلوک. او دوست دارد الکس را از بالا بنگرد و با این کار به الکس اجازه داده است که ما را از پایین، با چشمانی تنگ ببیند. کوبریک به برداشتهایی اینچنینی علاقه دارد همانطوری که در فیلم «۲۰۰۱ یک ادیسه فضایی» از آن استفاده کرد و در هر دو فیلم کوبریک توجه بیش از حدی به درخشش چشمها دارد. با این کار او به کاراکتر ترسی زیرپوستی و نگاهی مسیحگونه میدهد.
کوبریک تمام ارجاعات موجود در آخر «پرتقال کوکی» را به صحنه مشهور اتاق خواب (یا حمام) در پایان فیلم «۲۰۰۱ یک ادیسه فضایی» ربط داده است. طنین چکچک آب وقتی که الکس مشغول به استحمام است، غیر مستقیم به ما جلوههای صوتی ِ «۲۰۰۱ یک ادیسه فضایی» را یادآوری میکند و سپس پشت میزی مینشیند و گیلاسی شراب سر میکشد. این صحنه همانطوری فیلمبرداری شده است که کوبریک در «۲۰۰۱…» کهیر دوللا را پشت میز شام نشان داده بود. و حتی برداشتی از پشت سر وجود دارد که الکس را نشان میدهد درحالی که جرعهای شراب را در دهانش مزه مزه میکند.
قصد کوبریک از انجام این کارها در این فیلم چیست؟ آیا او واقعا از ما میخواهد که با “الکس”ی که یک جامعهستیز به تمام معنا با زندگیای تحقیرآمیز است، احساس همدردی کنیم؟ در دنیایی که جامعه گناهکار است، یک مرد خوب هم باید خارج از چارچوب قانون زندگی کند، اما این آن چیزی نیست که کوبریک میخواهد بگوید. او عملا به نظر میرسد که مطلبی سادهتر و البته ترسناکتر را برای ما باز گو میکند: اینکه در دنیا جایی که جامعه گناهکار است، یک شهروند عادی هم میتواند گناهکار باشد.
خب فلسفه بافی بس است. محتملا این بحث ما درباره «پرتقال کوکی» به درازا خواهد انجامد. بحثی طولانی و بی هدف. نمیدانم. اما اکثر منتقدان «پرتقال کوکی» را بسیار بیشتر از آنچیزی که است، بزرگ کردهاند و بسیاری از مردم را هم بنا بر حس کنجکاویای که نسبت به این فیلم پیدا میکنند، به تماشای آن خواهند نشست. بسیار بد.
فیلم های کمی نام ” تا ابد به یاد ماندنی ” را به دوش می کشند ولی فیلم Dead Poets Society یا انجمن شاعران مرده قطعا یکی از آن ها است.
داستان : گروهی از جوانانی که برای ورود به دانشگاه در بهترین پیش دانشگاهی کشور تحصیل میکنند تحت تاثیر دبیر ادبیات انگلیسی خود قرار میگیرند که چیزی…..
فیلم Dead Poets Society نظیر یک شاعرانه زیبا همانند اسمش است، تک تک سکانس های این فیلم زیبا هستند، همه چیز سر جای خودش قرار دارد، یکی از زیباترین سکانس های فیلم که با قدرت فراوان ساخته شده است سکانسی ست که گروه شاعران جوان فیلم برای اولین بار میخواهند به آن غار مرموز بروند، زمانی که آن ها از مدرسه خارج می شوند کارکرد موزیک تبلور خاصی پیدا می کند و به راحتی شما در فیلم حل می شوید.
شاید فیلم انجمن شاعران مرده از معدود فیلم هایی باشد که بارها می توان آن را دید و دوباره تحت تاثیر به شیوه متفاوت قرار گرفت، فیلمی که در آن نشان داده می شود هرچند انسان در زندگی مدرن گم شده است، ولی روح او در حال از بین رفتن است، پیتر ویِر سعی کرده است با قرار دادن اکثریت شخصیت های جوان فیلم در مرکزیت فیلم، آن را از بعد یکنواحت و تنها نشان دادن ماجراهای این جوانان و افکار آقای کیتینگ با بازی زیبای رابین ویلیامز مرحوم جلوگیری کند و تا حد زیادی هم موفق می شود.
هرکدام از این جوانان داستانی برای خود دارند و هرکدام آینه ای از روح افرادی هستند که مسیر خود را پیدا میکنند.
من به شخصه خودم در یک برهه زمانی از زندگی ام شدید تحت تاثیر شعر قرار داشته ام از خواندن اشعار سیمین بهبهانی و شاملو و حسین پناهی و خیلی های دیگه گرفته تا ترانه های شهیار قنبری.
فیلم انجمن شاعران مرده از دست فیلم هایی ست که می شود آن را در بین فیلم های الهام بخش قرار داد، فیلم هایی که انسان ها با دیدن آن ها متوجه می شوند سینما می تواند با رویکرد دیگری در دل جامعه و فیلم بین ها خودش را جا کند.
سکانس پایانی فیلم که به عنوان عکس برگزیده انتخاب شده است یکی از زیباترین سکانس های تاریخ به نظر بنده حقیر است.
سخن در رابطه با این فیلم زیاد است ولی مجال صحبت کم، فقط باید گفت ما انسان هایی هستیم که راه گم کرده ایم، روزی که چشم باز کنیم تبدیل به کود همان گل های زنبق و نرگس شده ایم !
حواشی فیلم Dead Poets Society:
نامزد اسکار سال ۹۰ در رشته های بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش اول، بهترین کارگردان و بهترین فیلم نامه اورجینال که برنده همین رشته شد.
بودجه اندک نزدیک به ۱۶.۵ میلیون دلار ولی فروش نزدیک به ۲۳۶ میلیون دلار آمریکا.
پنجمین فیلم پر فروش سال ۱۹۸۹ و پرفروش ترین فیلم در ژانر درام.
گفته : دم را غنیمت شمار و زندگی ات را به یک زندگی فوق العاده تبدیل کن . ۹۵ مین مونولوگ برتر تاریخ سینما به انتخاب موسسه فیلم آمریکا انتخاب شده است.
بعد از ساخت فیلم رمانی به همین نام نوشته شد !
چیزی که باعث قبول به بازی در این فیلم از سوی رابین ویلیامز شده است این بوده که او در مدرسه همیشه دوست داشته معلمی شبیه به آقای کیتینگ می داشت.
برای برقراری ارتباط بین بازیگران جوان فیلم کارگردان تمامی آن ها را با هم هم اتاقی کرد.
نقش ویلیامز برای داستین هافمن در نظر گرفته شده بود، حتی قرار بود این فیلم شروع کارگردانی او باشد ولی او کنار کشید، یکی دیگر از افراد در نظر گرفته شده برای نقش بیل مورای بود حتی مل گیسبون هم قرار بود این نقش را بپذیرد ولی چون پول زیادی خواست کنار گذاشته شده شد !