داستان سریال در مورد یاسوکه نخستین جنگجوی سامورایی آفریقایی با صدا پیشگی «لاکیت استنفیلد» میباشد که در کنار یک فئودال توانا در ژاپن قرن شانزدهم جنگید. آنها این جنگجوی افسانهای را سامورایی سیاه می نامیدند...
آسمان صاف تابستانه بر فراز دبیرستان دخترانۀ هوشینومیا گسترش یافته است. این داستان با شروع دیرهنگام زندگی مدرسهای هیناکو شیرای، که به تازگی پس از یک حادثۀ دلخراش که به او از ناحیۀ پا آسیب رساند بهبود یافته است، آغاز می شود. خواهران جادویی یوزو و لیمه قدرت ویژهای به او بخشیدند تا «رفلکتور/بازتابنده» شود. هیناکو به شکل یک بازتابندۀ جادویی در میآید و از دنیا در برابر نیروهای ویرانگر به خاطر دنیا و همچنین رویای شخصی خود که فکر میکرد مجبور است از آن دست بکشد، محافظت می کند. (منبع: MAL News)
دانشآموز دبیرستانی «هایاسه ناگاتورو» عاشق اینه که وقتهای بیکاری سر به سر سنپایش بذاره! بعد از اینکه ناگاتورو و دوستاش به طور تصادفی نقاشی یه هنرمند مشتاق رو پیدا میکنن، اونا از بیرحمانه سربهسر گذاشتن سنپای خجالتیشون لذت میبرن. و اون با سماجت خاصی تصمیم میگیره این بازی ظالمانه رو ادامه بده و هر روز بهش سر میزد تا سنپای هر کاری که اون میخواد رو به سرعت انجام بده، که کاملا باعث اذیت شدن سنپای میشد. یه مقدار برنگیخته و تا حدودی ترسیده، سنپای دائما به زور وارد مسخره بازیهاش میشد همونطور که از سلایقش، عادتهاش و حتی شخصیتش بر علیه استفاده میشد و ...
موجودی اسرارآمیز و نامیرا که هیچ احساس و هویتی ندارد، به زمین فرستاده شده. با اینحال، این موجود میتواند شکل چیزهایی را که انگیزه زیادی دارند به خود بگیرد. درابتدا یک گوی است و بعد از آن یک سنگ. همینطور که دما کم میشود و برف برروی خزه مینشیند، شکل خزه را به ارث میبرد. وقتی گرگی تنها و زخمیشده بهسختی درحال راه رفتن است و درنهایت درانتظار مرگ خود به زمین میافتد، شکل آن حیوان را بهخود میگیرد. و بالاخره این موجود هوشیار شده و شروع به سفر در توندرا کرده تا زمانی که یک پسر را ملاقات میکند. این پسر بهتنهایی در شهری خالی از سکنه زندگی میکند که مدتی قبل، بزرگسالان آن شهر را برای پیداکردن بهشتی که گفته شده فراتر از دریای بیکرانِ توندرای سفید وجوددارد، ترک کردهاند. به هرحال، کار آنها برای هیچ و پوچ بوده و اکنون این پسر در وضعیت بحرانی بهسر میبرد. با گرفتن شکل این پسر، ماجراجویی بیپایانی را بهدنبال تجربهها، مکانها و افراد جدید شروع میکند.
تاکهمیچی هانگاکی در بدترین شرایط زندگی خویش است که متوجه می شود دوست دختر سابق و تنها معشوقه زندگیش هیناتا تاچیبانا که در دوران راهنمایی باهم قرار می گذاشتند توسط دارو دسته تبهکاران " توکیو مانجی(صلیب شکسته卍)" کشته شده است، روز بعد از اطلاع از این حادثه تاکهماچی بر روی سکوی ایستگاه قطار بود که یک نفر او را از پشت هل می دهد و او بر روی ریل قطار می افتد، زمانی که تاکهماچی خود را برای مردن آماده کرده بود وقتی چشمان خود را باز می کند متوجه می شود که به دلایلی به 12 سال پیش که اوج دوران زندگی اش بود بازگشته است او برای نجات زندگی معشوقه اش تصمیم میگیرد که خودش را عوض کند و از اینجاست که انتقام او از زندگی شروع می شود.
در گرنبل کینگدام، یه شهربازی متروکه، شیکی تمام عمر خودشو لا به لای دستگاه ها سپری کرده. اما یک روز، ربکا و گربه ـش، هپی، جلوی شهربازی ظاهر میشن. این تازه واردا نمیدونن که این اولین باریه که گرنبل توی این صد سال بازدیدکننده های انسان به خودش دیده! در حالی که شیکی به دنبال پیدا کردن دوست جدیده، همسایه های سابقش منتظر یه فرصتن تا یه شورش رباتی به راه بندازن... و وقتی که اونجا برای شیکی خیلی نا امن میشه، اون باید به ربکا و گربش بپیونده و با بشقاب پرندشون به یه کهکشان بی حد و مرز فرار کنه.
جمهوری سن مگنولیا. برای مدت زیادی، این کشور توسط همسایه اش، پادشاهی گیادیان، محاصره شده بوده که پهبادهای بی سرنشینی به اسم لژیون رو ساخته. پس از تحقیقات دردناک، جمهوری بالاخره موفق میشه که پهبادهای خودش رو بسازه که این جنگ یک طرفه رو لااقل بدون تلفات کنه - البته این چیزیه که دولت ادعا میکنه. در واقع، هیچ جنگ بدون خونریزی ای وجود نداره. پشت دیوارهای محکم که از 85 منطقه جمهوری محافظه میکنن، "بی وجودات" منطقه 86 وجود داره.
داستان سریال Them در خصوص خانوادهای سیاه پوست میباشد که تصمیم به نقل مکان به محلهای تشکیل شده از سفید پوستان در لس آنجلس، میگیرند. این نقل مکان سبب میشود که مشکلات بسیار زیادی برای افراد این خانوادهی سیاه پوست به وجود آید و آنها برای دفعات بسیار با ....
یک گانگستر بازنشسته پس از ترک فعالیت خود در دنیای جرم و جنایت، به خانه دار شدن روی آورده و تمام وقت خود را صرف انجام کارهای خانه می کند.
دوستی بین رایلی ، یکی از تفنگداران دریایی مجروح آمریکایی که برای سازگاری با زندگی غیرنظامی در اوهایو تلاش می کند و اولمیر ، مترجم افغان که در واحد خود خدمت می کرد و برای شروع زندگی جدیدی در آمریکا به آنجا آمده است.