اگرچه موزیکال آواز در باران محصول 1952 آمریکا در زمان اکرانش با اقبال چندانی روبرو نشد اما این منتقدان سالهای اخیر بودند که این فیلم را از پس فیلم های قدیمی کشف کرده و آن را ستودند. هم اکنون بسیاری این فیلم را بهترین موزیکال تاریخ سینمای آمریکا می دانند. این فیلم در زمان اوج خلاقیت استودیو ام جی ام ساخته شد. تهیه کننده فیلم آرتور فرید از اواخر دهه 30 تا اوایل دهه 60 میلادی بیش از 40 موزیکال برای ام جی ام تهیه کرد. در واحد او نیروهای خلاق عبارت بودند از وینسنت مینلی ، استنلی دانن و بازیگر و طراح رقص جین کلی. جین کلی که در آواز در باران نقش اصلی را دارد به همراه استنلی دانن فیلم را کارگردانی کردند. فیلم در لیست 25 فیلم برتر موزیکال انستیتو فیلم آمریکا در رده ی اول قرار دارد و همچنین در لیست 100 فیلم برتر AFI نیز در رده ی پنجم است.
خلاصه داستان
در سال 1927 دان لاک وود و لینا لامونت زوج رمانتیک و معروف فیلم های صامت هستند. لینا تصور می کند رومانس فیلم هایش با دان در واقعیت هم صادق است. در حالی که دان رابطه ی خود با لینا را تنها یک دوستی ساده می داند. دان بازیگری را از پایین ترین سطح شروع کرده و کم کم خود را به همراه دوست و همکارش کازمو بالا کشیده و اکنون بازیگر محبوب و خوش چهره ای است که دختر ها برایش تب می کنند.. با ارائه اولین فیلم مصوت و جذب تماشاگران به این فیلم کم کم توجه مردم از فیلم های صامت به فیلم های مصوت رانده می شود. کمپانی فیلم سازی مانیومنتال که دان، لینا و کازمو برای آن کار می کنند نیز مجبور به مصوت کردن فیلم های خود می شود. اما از آنجاییکه صدای لینا بسیار گوش خراش است ، برای فیلم جدیدشان تصمیم می گیرند از صدای بازیگر زن دیگری که پیشتر دان با او آشنا شده بود استفاده کنند و او جای لینا صحبت کند. نام این بازیگر جوان کتی سلدن است. در ابتدا قرار بود که کتی تنها برای این فیلم جای لینا صحبت کند ولی لینا که از علاقه ی دان به کتی آگاه شده ، با بدجنسی می خواهد که او را برای تمام دوران کاری اش پشت پرده سینما و تنها به عنوان دوبلور صدای خودش نگه دارد. او برای رسیدن به هدفش رئیس کمپانی مانیومنتال را تحت فشار می گذارد و مجبور به تن دادن به خواسته هایش می کند. اما دان که عاشق کتی شده است نقشه ی دیگری دارد!
نکات جالب
شعر ها و آهنگ های فیلم قبل از فیلمنامه نوشته و ساخته شده بودند بنابراین نویسندگان مجبور بودند داستان را طوری بنویسند که بتوان از آهنگ های از قبل ساخته شده استفاده کرد.
نویسندگان فیلم از یک ستاره پیشین سینمای صامت که به خاطر مصوت شدن فیلم ها شهرت و به تبع آن ثروتش را از دست داده بود خانه ای در هالیوود خریده بودند. این مسئله خود تا حدی الهام بخش نوشتن فیلمنامه این فیلم بود.
دونالد او کانر اذعان داشته بود که از کار کردن با جین کلی خوشش نمی آمد چراکه او بسیار خود رای و دیکتاتور بود. او همچنین اضافه کرد که در هفته های آغازین کار او فوق العاده می ترسید که مبادا اشتباهی کند و کلی بر سر او داد بزند.
بسیاری از شخصیت های واقعی فیلم های صامت در این فیلم خصوصا در سکانس آغازین فیلم به شکل طنز آمیز و همچنین اغراق آمیزی تصویر شده اند. برای مثال زلدا زندرز اشاره ای است به کلارا بو و الگا ماریا اشاره ای است به پولا نِگری.
تنها 2 شعر و آهنگ برای این فیلم ساخته شد. ما بقی همگی از آهنگ های معروف موزیکال های قبلی برداشته شده بود.
آهنگ آواز در باران برای بار ششم بود که در یک فیلم استفاده می شد.
برای سکانس اجرای آهنگ آواز در باران که جین کلی به تنهایی آن را اجرا می کند یک روز کامل وقت صرف شد. در آن زمان کلی به شدت بیمار بود و تب داشت و کارگردان می خواست که او را به خانه بفرستد اما کلی اصرار داشت که حداقل یک برداشت انجام شود. او بسیاری از حرکات رقصش را بداهه انجام داد و این سکانس پلان تنها در یک برداشت فیلم برداری شد و آن همانی است که در فیلم می بینید.
برای اجرای آهنگ «بخندونشون» کلی از او کانر خواست تا حرکت آکروباتیکی که در جوانی آن را انجام می داد و طی آن از دیوار بالا می رفت و پس از یک پشتک کامل در هوا به زمین می آمد را در این اهنگ دوباره اجرا کند. اجرای این آهنگ آنقدر از لحاظ فیزیکی دشوار بود و به او فشار آورد که پس از آن او کانر از شدت خستگی زیاد به مدت یک هفته در خانه بستری شد و استراحت کرد. بر اثر یک حادثه فوتج (تکه های فیلمبرداری شده) ابتدایی آن سکانس از بین رفت و او کانر مجبور شد یک بار دیگر از اول همه ی آهنگ را اجرا کند.
مجله امپایر این فیلم را در لیست 500 فیلم برتر همه ی زمانها در رده ی هشتم قرار داده است.
آهنگ آواز در باران با اجرای جین کلی و شعر و آهنگ ناسیو هرب بران و آرتور فرید در لیست 100 آهنگ فیلم به یادماندنی انستیتو فیلم آمریکا در جای سوم قرار دارد.
منبع:نقد فارسی
سرقت یک الماس 86 قیراطی توسط یک سارق آمریکایی به نام فرانکی چهار انگشتی (Franky Four-Fingers ) با بازی بنیشیو دل تورو و 3 همراه دیگرش در انتیورپ بلژیک از یک جواهرفروشی آنهم در لباس یهودیان انجام می شود و او برای فروش آن به لندن میرود. در آخرین لحظات همدست روسش به او پیشنهاد میکند برای خرید اسلحه در لندن به سراغ بوریس معروف به تیغ و همچنین بوریس گوله جاخالی ده (دیدید منتقل نمیکند؟) (Boris the Blade، Boris the Bullet-Dodger) برود.
در ضمن فرانکی شخصیتی متزلزل دارد و در قمار در قمارخانهها پول زیادی باخته است. آوی که احتمالن از دوستان فرانکی است به پسرعمویش داگ کلهگنده (Doug the Head) در لندن که همیشه تظاهر به یهودی بودن میکند خبر میدهد که فرانکی به آنجا رفته و باید از رفتن او به قمارخانهها جلوگیری کند. در لندن بوریس به سه سیاهپوست (سول (Sol.)، وینی (Vinny) و تایرون(((Tyron)) دستور میدهد که الماس را از فرانکی در قمارخانه بدزدند.از طرف دیگر داستان یک کارچاقکن مسابقات مشتزنی غیرقانونی (Unlicensed Boxing) انگلیسی به نام ترکی (Turkish) و همکارش (Tommy) را شاهد هستیم که در پی از دست دادن مشتزنشان (جرج خوشتیپه (Gorgeous George)) در پی مسابقه با یک کولی ایرلندی به نام میکی اونیل یک مشتی (Mickey O'Neil) که معروف به ناک-اوت کردن حریفانش با یک مشت میباشد، تصمیم میگیرند که خود میکی را برای مسابقات حاضر کنند.
رئیس مستبد و سادیست آنها به نام بریک تاپ (والا این دیگر قابل ترجمه نیست، هرچند میتوان به خاطر کله مربع شکل یارو کله آجری هم معنیش کرد. Brick Top) که گرداننده تمامی مسابقات مشتزنی در لندن است حاضر میشود میکی به جای مشتزن در مسابقات شرکت کند، به شرط انکه در راند چهارم ناک-اوت شود، میکی در مسابقه حریف را ناک-اوت میکند و بریک تاپ به تلافی کاراوان مادر میکی را به آتش میکشد.برگردیم به سه سیاهپوست که به طوری اتفاقی موفق میشوند الماس را به دست آورند. بوریس با الماس فرار میکند. بریک تاپ که از حمله سه سیاهپوست به قمارخانهاش عصبانی است آنها را مییابد و به آنها 48 ساعت وقت میده تا الماس را برایش بیاورند. از سوی دیگر داگ کلهگنده و آوی با استخدان تونی دندون گولهای (Tony the Bullet-Tooth) نیز هدف به دست آوردن الماس را دارند.بوریس اتفاقی به مغازه داگ (لانه زنبور خودمان) میرود تا الماس را بفروشد و آنها او را میگیرند و دست و پی او را بسته و الماس را به دست میآورند.
سول و گروهش به آوی و تونی حمله میکنند و الماس را به چنگ میآورند.آوی و تونی به خانه آنها میروند و آن را پس میگیرند ولی سگ وینی آن را میبلعد و فرار میکند.آوی ناخواسته در حالیکه میخواهد به سگ شلیک کند تونی را میشکد. آوی به آمریکا بازمیگردد.حالا دو جنازه روی دست سول و گروهش مانده است. در سوی دیگر ماجرا میکی در مسابقه آخر هم حریف را قبل از راند 4 ناک-اوت میکند و بریک تاپ که چند نفر را گماشته تا همه کولیها را بکشند متوجه میشود کولیها افرادش را کشتهاند و خودش نیز توسط کولیها کشته میشود.فردای آن روز ترکی و تام برای تشکر شاید، به دیدن کولی ها میروند ولی آنها شبانه جمع کرده و رفتهاند.
سگ وینی آنجاست و آنها با بردن او به دامپزشکی (دلیلش سروصدای ناشی از بلعیدن یک اسباب بازی صدادار در اوایل فیلم است.) صاحب الماس 86 قیراطی میشوند. آنها پیش داگ میروند و او به اوی زنگ میزند و اوی به لندن میآید.
قاپزنی (Snatch.) فیلمی به کارگردانی گای ریچی (Guy Ritchie) محصول سال 2000 و ساخته شده در دو کشور آمریکا و انگلستان میباشد. ژانر این فیلم تریلر کمدی – جنایی است و در آن بازیگرانی همچون بنیشیو دل تورو، برد پیت، جیسن استتهم، دنیس فرینا، اید، راد شربژیا و... ایفای نقش میکنند. فرم بصری (Visual Style) این فیلم یکی از نقاط قوت آن است که در مورد آن به تفصیل صحبت خواهد شد. استفاده ریچی از موسیقی درست و به موقع که فقط میآید و میرود و موسیقی به اصطلاح سیال در روند اتفاقات فیلم یک دیگر از اجزای چیدمان نهایی و کلی این فیلم است که به کمک روایت و فرم روایی ان شتافته است.
پیشینه و پسینه
گای ریچی (متولد 10 سپتامبر 1968، هتفیلد، هرتفوردشایر، انگلستان) فیلمساز، فیلمنامهنویس و سازنده موزیک-ویدئو است. وی اولین فیلم کوتاهش را در سال 1995 با نام مورد مشکل (The Hard Case) ساخت. اولین فیلم بلند وی ضامن، قنداق و دو لوله تفنگ شلیک شده (Lock، Stock and Two Smoking Barrels) ساخته 1998 فیلمی بود که به خاطر فرم روایی اش مورد توجه قرار گرفت. در سال 2000 فیلم قاپزنی (Snatch.) را با ایدههایی نزدیک به ضامن، قنداق.... ساخت و از بازیگرانی شناختهشده تر استفاده نمود. پس از قاپزنی او 4 فیلم دیگر با نامهای جداافتاده (Swept away) 2002، ششلول (Revolver)2005، راکنرولا (RocknRolla) 2006 و شرلوک هولمز (Sherlock Holmes) 2009 ساخته است.
ژانر
ژانر کمدی فیلم در بیشتر صحنهای فیلم حضور پررنگی دارد.شوخیهای انگلیسی فیلم که برخلاف آنچه که گفته می شود به هیچ عنوان هم بی نمک نیستند و واقعا از تماشاگر خنده میگیرند. (الآن که به این اصطلاح خنده گرفتن فکر می کنم میبینم که چقدر بیمعنی است.!)نمونههایی از این شوخی ها را در پایان میآوریم. از این لحاظ که چند نفر در این فیلم کشته میشوند جنایی (Crime)است و چون پایانش مشخص نیست و سوسپانس (تعلیق) دارد تریلر (Thriller) است. اما در یک دسته دیگر هم قرار میگیرد. ژانر سرقت (Heist Films) که مشخصه اصلی اش حضور چند گانگستر و هدف هرکدام به دست آوردن چیزی است. از فیلمهای شاخص این ژانر در این دهه میتوان به سهگانه اوشن (Ocean’s Trilogy) و دزدی بانک (The Bank Job) اشاره کرد. این معجون ژانری در نهایت این فرصت را از تماشاگر میگیرد که به فیلم در نگاه اول درست بیاندیشد و به شخصه بار اولی که این فیلم را تماشا کردم (و فرصت جلو عقب و موشکافی و واکاوی درست آن را نداشتم، چون آن را از شبکه محترم چهار (به قول محمد صالح علاء) تماشا میکردم و خب تازه خیلی حرفها سانسور شده بود)) فقط و فقط از نوع غافلگیری پایانی (Twist Ending) آن محظوظ شدم و به کمدیهای کلامی آن نمیخندیدم.
کمدی : کمدی فیلم هم کلامی و هم موقعیت است. کمدی کلامی در فیلم غوغا (به تمام معنا) می کند. شوخی هایی که از زبان غیررسمی (Slang) و عامیانه Vulgar)) آن هم با لهجه غلیظ کاگنی لندن و کولیای ایرلندی سرچشمه میگیرند.
جنایی: چند دسته از افراد مختلف از مافیای یهودی جواهرات گرفته تا آماتورهای خردهپا میخواهند یک الماس 86 قیراطی را تصاحب کنند و در این راه از هیچ جنایتی (به معنای عام آن) گریزان نیستند.
تریلر: فیلم تا پایان چندین و چند بار تغییر مسیر میدهد، به این صورت که پایانش برای بیننده مشخص نیست. خود روایت در بعضی بخشها هم به این هیجان دامن میزند. به صورت موردی به این پیچشهای روایی اشاره خواهیم کرد.
منبع:نقد فارسی
با ساخت «لعنتی های بی آبرو» کوینتین تارانتینو بار دیگر به اوج رسید. این بهترین اثر وی پس از فیلم «داستان های عامیانه» pulp fiction است. او در این اثر جدید تصویری بی باکانه و بی پروا از دوران جنگ جهانی دوم را به تصویر کشیده است. در واقع این فیلم را باید معجونی از سبک های مختلف وسترن دانست که «تارانتینو» بامهارت آنها را در هم آمیخته است. سرتاسر فیلم از اول تا آخر به گونه ای طرح ریزی شده است تا تماشاگر چیزی را حدس نزد و پیوسته حوادث غیر قابل پیش بینی رخ دهد. این فیلم، تلاش کارگردان در جهت کامل کردن آثار قبلی و پیروی از سبک های پیشین وی در ساخت آثار این چنینی است.دانش و اطلاعات «تارانتینو» درباره حوادث و رویدادهای استفاده شده در فیلم چندان کامل و قابل توجه نیست.و فیلم سرشار از مرجع های مختلف است و زمان آن به سال 1978 می رسد اما این باعث نمی شود تا از سبک کاری «تارانتینو» دور مانده باشد. این فیلم یک اثر صددرصد تارانتینویی است که همه بروی این موضوع اتفاق نظر دارند.
داستان فیلم روایتگر دو جریان مختلف است که در پایان فیلم به یکدیگر می رسند. در فصل نخست ما با دختری به نام «شوسانا دریف » با بازی «ملانی لارنت» آشنا می شویم. یک یهودی فرانسوی که با خانواده اش در زیر زمین خانه یک لبنیات فروش پنهان شده است. خانه توسط یک افسر جذاب و در عین حال خشن اس اس به نام کلنل «هانس لاندا» کریستوف والتز، مورد بازرسی قرار می گیرد. افسری که اسم مستعار وی «شکارچی یهودیان » است.
این افسر از هوش و زکاوت بسیار بالایی همانند «شرلوک هولمز» برخوردار است! و به سرعت در می یابد که کشاورز افراد فراری رادر خانه اش پناه داده و با شلیک کردن به همان طبقه از خانه، همه آنها را به جز «سوشانا» قتل عام می کند. «سوشانا» به پاریس فرار می کند که در آنجا متصدی اداره یک سینما می شود. داستان دوم ماجراهای یک سرگروهبان به نام «الدور رین»، «براد پیت» و گروه خشن وی به نام «لعنتی ها» را دنبال می نماید. آنها با چتر نجات درخاک فرانسه فرود می آیند و تنها یک هدف دارند: کشتن نازی ها! آنها کسی را به اسارت نمی گیرند، بلکه آنها را کشته و جمجمه هایشان را نشان می دهند. این گروه به اندازه ای مشهور شده اند که حتی هیتلر نیز آنها را می شناسد. آنها مطلع می شوند که قرار است گروه زیادی از افسران عالی رتبه آلمانی در یک سالن سینما در پاریس گرد هم آیند و یک فیلم تبلیغاتی را ببینند. هدف منفجر کردن سالن سینما و کشتن هر تعداد افسر نازی آلمانی است. به منظور تسهیل در این کار «لعنتی ها» با یک عامل نفوذی دو جانبه که یک هنرپیشه آلمانی به نام «بریجیت ون هامرالسمارت» ـ دیانا کروگر ـ است، ارتباط برقرار می کنند. او به آنها کمک می کند تا به قصد و هدفشان بسیار نزدیک شوند. این سینما، همان جایی است که توسط «شوسانا» اداره می شود.
«تارانتینو» از حرف زدن زیاد، صحنه ای خشن و بی رحمانه بسیار لذت می برد همانند آثار قبلی اش، بسیار لذت می برد که این موضوع در جای جای این اثر نیز مشهود است. برخی از گفتگوهای به کار رفته در «لعنتی های بی آبرو» جدید و جذاب تر بوده و چندان تشابهی با دیالوگ های قبلی این کارگران ندارد. او حتی در ارایه تصویر تاثیرگذار از «شکارچی یهودیان» نیز موفق است و حرکات و رفتار وی را شبیه بازی موش و گربه ای یا حل معما نشان می دهد.
او کارگردانی قوی است که حتی در جمله بندی و ارایه کلمات به بازیگرانش نیز مهارت دارد. صحنه های به کار رفته در فیلم هر کدام به نوعی دلهره آور، خشن و خونین اند و به نظر می آید که کارگردان در اضافه کردن آنها به هر کدام از سکانس های فیلم لذت نیز برده است. او چنان با احساس تماشاگران بازی می کند که فضا را برای آنها غیر قابل تحمل می نماید. او ذهن مخاطب را بسیار درگیر می نماید و در نهایت با یک انفجار او را راحت می کند.
در هنگام دیدن «لعنتی های بی آبرو» من به یاد فیلم دیگری به نام «کتاب سیاه» اثر «پل ورهوون» و یا «والکری» اثری از «برایان سینگر» ا فتادم که هر دو یک ایده و مضمونی شبیه این اثر جدید «تارانتینو» داشتند. این فیلم، فیلمی درمورد نجات یا قربانی شدن نیست بلکه درباره چهره خونین و کثیف جنگ است.
آن فیلمی درباره قهرمان پروری است هر چند که لایه های بسیاری از موضوعات همچنان مبهم و ناگفته باقی می مانند. شاید از جهاتی «لعنتی های بی آبرو» کمدی نیز به حساب آید، چرا که برخی از سکانس ها سبب می شوند تا برای لحظه ای خنده از روی لبانتان دور نشود، اما این به معنای کمدی بودنم فیلم نمی باشد.
مهمترین چهره و شاخص فیلم جدید «تارانتینو» حضور «براد پیت» است. از زمانی که او لب به حرف می گشاید و ماموریت را توضیح می دهد تا پایان فیلم، تماشاگر محو تک گویی های او می شود. «پیت» به راستی یک شخصیت جالب و دوست داشتنی است. او که از مزیت خوش چهره بودن نیز برخوردار است در این اثر بخش دیگر از قابلیت های بازیگری اش را نشان می دهد و شانس خود را برای بیشتر مطرح شدن افزایش می دهد. «پیت» در نقش «رین» به خوبی ظاهر شده و می تواند یکی از گزینه های جوایز اسکار امسال باشد.
بازیگر فرانسوی مکمل وی، «ملانی لارنت» نیز در بیشتر جلوه دار شدن نقش و بازی وی تاثیر دارد. وی چهره مناسب و بازی خوبی دارد و کارگردان نیز نقش او را به زیبایی نوشته است. چنین به تماشگر القا می کند که از فیلم «بیل را بکش» دوباره یک زن، شخصیت محوری و تاثیرگذار فیلمش قرار داده شده است. او همان نوع بازی را که در «کتاب سیاه» داشته را در «لعنتی های بی آبرو» نیز ایفا می کند. دیگر بازیگر زن «دایانا کروگر» نیز نقش مهمی و قابل توجهی دارد. اما نقش و بازی وی به اندازه «لارنت» خاطره انگیز و برجسته نیست.
«کریستوف والتز» نیز که برای ایفای نقش «لاندا» در این فلیم « جایزه کن» را به خود اختصاص داد، به زیبایی از عهده نقش محوله بر آمده است و نشان داد که شایسته عنوان «شکارچی یهودیان» می باشد. او همانند شیری است که با دقت و مهارت طعمه خود را انتخاب با وی بازی کرده و سپس او را می خورد و از این کار لذت می برد. چهره، نوع شخصیت و صورت وی نیز کمک کرده اند تا او برای این نقش مناسب باشد. دیگر بازیگر تاثیرگذار «لعنتی های بی آبرو» «الی روث» است. او نسبت به نازی ها تنفر شدید داشته برایش اهمیتی ندارد که سر کدامشان را با چوب بیس بال از تن جدا کند!
آنچه برای او حایز اهمیت است، عمل کردن به دستور سردسته و کشتار نازی هاست. بازی های دیگر بازیگران از جمله «مایک میرز» (ژنرال انگلیسی) چندان مهم نمی باشند. اما این دلیل نمی شود که حضور آنها و بازی اشان کمرنگ جلوه کنند.
«لعنتی های بی آبرو» به زیبای و خارق العاده بودن «داستان های عامله پسند» pulp fiction نیست. اما «تارانتینو» تلاش و زحمت برای آن متحمل شده است.
او با این اثر تجربه و توانایی اش در نویسندگی و کارگردانی محک زده است. هر چند که هم برای نویسندگی فیلمنامه و هم در زمان کارگردانی از آثار سایر کارگردانان نیز بهره گرفته و تقلید کرده است. با وجود برخوردار بودن از صحنه های خشن، تهوع آور و وحشیانه، «لعنتی های بی آبرو» فیلم چندان ناراحت کننده ای نیست.
زمان آن 153 دقیقه است با این حال، جریانات داستان فیلم چنان آرام و یکدست می گذرد که تماشاگر متوجه گذر زمان نمی شود. این دقیقاً همان فیلمی است که من دوست داشتم پس از «داستان های عامیانه» ببینم. این اثر سرگرم کننده کابوس های آلمانی ها و کشتار نازی ها در زمان جنگ جهانی دوم و اشغال فرانسه را به خوبی نشان می دهد و در پایان مخاطب را گیج و مبهوت باقی می گذارد دقیقاً همین است!
"پیش از آن که شب فرو افتد"، فیلمی درام با درخشش خاویر باردم، جانی دپ، الیویر مارتینز و شان پن است، که توسط جولیان شنابل کارگردانی شده است. در "پیش از آن که شب فرو افتد"، خاویر باردِم، بازیگر اسپانیایی، نمایشی با شکوه را در نقش "رینالدو آرناس"، شاعر و رمان نویس کوبایی، ارائه می دهد. رینالدو آرناس در سال ۱۹۸۰ از بندر ماریل، واقع در کوبا، به آمریکا مهاجرت می کند و ده سال بعد دار فانی را وداع می گوید. این یک نقش ناب و فوق العاده برای یک بازیگر است - تراژیک، تاثیر گذار، با محدوده ی وسیعی از احساسات - و باردم، که روز گذشته نامزد جایزه گلدن گلوب شده بود، به آن(نقش) انسانیت، صداقت و قدرتی متهورانه می بخشد. "پیش از آن که شب فرو افتد"، کامیابی و موفقیتی برای جولیان شنابل، که از نقاشی به فیلمسازی روی آورده، محسوب می شود. فیلم شنابل بر اساس اتوبیوگرافی آرناس ( که نام مشابهی دارد) ساخته شده. شنابل ترکیبی از رویاها، شاعرانگی، زیبایی های بصری بدون دیالوگ و سکانس هایی که کودکی سرشار از سیاه بختی آرناس را به تصویر می کشند، عشق و علاقه ی او به ادبیات، تمایلات جنسی، اشتیاق و حرارت او برای انقلاب کوبا، شکنجه اش به دست رژیم کاسترو و کوشش و تقلای او برای دستیابی به آزادی را عرضه می کند. این فیلم یک خیزش بلند برای شنابل است، کسی که فیلم را در مکزیک ساخته است و همچنان به دنبال به تصویر کشاندنِ حال و هوا، احساسات و شکوه و غرور از دست رفته ی کوبا است. گام هایی که شنابل بر می دارد، انتخاب های بصری وی، حرکات دوربین و گزینش موسیقی اش، همیشه، غنی و حیرت انگیز اند! اوایل فیلم، هنگامی که آرناس به همراه معشوقه ی مرد اش(کسی که خیال می کند او یک زن است!) به کلاب شبانه ی هاوانا می رود، شنابل نمی گذارد که ما صدای موسیقی ای که در کلاب پخش می شود را بشنویم و همین طور صدای شکستن امواج را، هنگامی که آرناس مرد دیگری را پیدا می کند و با او در امتداد ساحل قدم میزند. در عوض، شنابل سکانس را با "روگ" دوبله می کند، قطعه هنریِ با شکوه لو رید که توسط لاری اندرسون و با ویولن نواخته می شود. تاثیرِ گنگ و رویاگونه ی آن ما را به درون تجربه ی شخصی (و درونی) آرناس می برد و باعث می شود که پریشانی، شور و ذوق او را احساس کنیم.
باسکویات" این کار را کرده بود، جایی که از دیوید بوئی در نقش اندی وارهول استفاده کرده بود. این بار این شان پن است، که با مزه و غیرقابل تشخیص، در نقش دهقان کوبایی ظاهر می شود، و جانی دپ، که بسیار خوب در دو نقش مخالف ظاهر می شود؛ یک رییس خشک به زندان افتاده و یک ستوان بی رحم ارتش. امّا این فیلم، فیلم باردِم است! او استعداد فوق العاده ای در تغییر دادن خودش متناسب با هر نقش دارد. او در نقش محو می شود و می گذارد زبانِ بدن و چشمان درشت اش از تواضع، سادگی، حس کنجکاوی و عطش فوق العاده آرناس برای تجربه اندوزی سخن بگویند. حتی زمانی که رینالدو از یک کتابفروشی خارج می شود و دسته ای از کتاب های کم حجم را به قفسه سینه اش می فشارد - که آنها را در جوار قلبش ایمن کند - ما نکاتی را درمورد این شخصیت در می یابیم. بر خلاف شرح حال خودِ آرناس، که عمدتاً به مسائل جنسی مربوط می شد، فیلم شنابل بر جستجوی آرناس برای یافتن آزادی و کوشش های وی برای انتقال احساسات و عواطفش از طریق نوشتن تمرکز دارد. ما او را می بینیم که بنا بر اتهامات نادرستی به زندان می افتد، تبعید می شود، و زمانی که فرار می کند، بار دیگر دستگیر می شود و در سلول بسیار کوچکی زندانی می شود و محکوم می شود به این که اعتقادات و باورهایش را در ملأ عام تکذیب و پس بگیرد. آرناس می گوید : «زیبایی، دشمن است» و «هنرمندان ضد انقلاب هستند». سر انجام آرناس به ایدز مبتلا می شود و به پایان مسیر می رسد. داستان رینالدو آرناس، داستانی حزن انگیز و ناگوار است امّا با ظرافت و توجهی که شنابل به خرج می دهد و نمایش دقیق و فراموش نشدنی خاویر باردم، به طریقی، زیبا جلوه می کند.
منبع:نقد فارسی
« دیوار بزرگ » یکی از پر سر و صداترین آثار تولید شده در یک سال اخیر می باشد که مخصوصاً به دلیل انتخاب بازیگران مورد انتقادات بسیاری از اهالی سینما قرار گرفته بود. در نخستین تریلرهای منتشر شده از این اثر مشخص شد که مت دیمون نقش بسزایی در این اثر که محصول مشترک چین و آمریکا می باشد دارد و در عوض نقش بازیگران چینی کم رنگ تر است. این حواشی پاسخ ژان ییمو، کارگردان برجسته اثر را به همراه داشت که اعلام کرد به ریشه های ملی چین پایبند است و هرگز اجازه نمی دهد کسی یا چیزی غیر از خود چینی ها، جایگزین آن شود. بهرحال « دیوار بزرگ »در میان انبوهی از حاشیه ها به اکران عمومی درآمد تا تماشاگران پر هزینه ترین فیلم تاریخ چین را مشاهده نمایند. داستان فیلم از این قرار است :
در قرن پانزدهم میلادی ،ویلیام ( مت دیمون ) و تاور ( پدرو پاسکال ) دو مزدوری هستند که در هنگام جستجو، توسط سربازان چینی بازداشت شده و به زندان افکنده می شوند و به نظر می رسد که در دردسر بزرگی افتاده باشند. اما به زودی با حمله موجودات عجیب به دیوار چین و کشتار سربازان، ویلیام تصمیم می گیرد به نظامیان چینی ملحق شود تا بتواند در مقابل این هیولاها ایستادگی کند و...
« دیوار بزرگ » را ژان ییمو کارگردانی کرده که سازنده آثار تماشایی نظیر « خانه خنجرهای پرنده » و « قهرمان » بوده است که می توان از آنها به عنوان یکی از خلاقانه ترین آثار اکشن تاریخ سینما که برگرفته از سبک و سیاق فرهنگ شرقی می باشد، نام برد. ییمو طی سالها فیلمسازی ثابت کرده که یکی از خلاق ترین کارگردانان چینی است و می توان از او انتظار هر نوع شگفتی را در قاب تصویر داشت. اما اوضاع درباره « دیوار چین » تا حدود زیادی متفاوت از دیگر ساخته های این کارگردان می باشد.
« دیوار چین » دقیقاً بر پایه اصول فیلمسازی استودیویی که در هالیوود می توان آثار اَبَرقهرمانی را مثال زد ساخته شده است. یعنی جایی که فشار استودیوها به دلیل هزینه های بالای تولید فیلم بر سازندگان وارد می گردد و کیفیت اثر خروجی کاملاً متفاوت از دیگر ساخته های فیلمساز می باشد. در این اثر خبری از خلاقیت های تصویری ییمو نیست و زیبایی شناسی های شرقی این فیلمساز نیز جایگاهی در فیلمنامه نیافته است.
فیلمنامه در « دیوار چین » به چندین شخصیت خلاصه می شود که با کمترین پرداخت ممکن در کنار حضور می یابند و تصمیم به مقابله با هیولاهای بد صفت می گیرند. سیل تحول شخصیتی ویلیام که از یک مزدور به قهرمان تغییر کاربری می دهد، یکی از ضعیف ترین ها در نوع خود می باشد که با مجموعه ای از دیالوگ های کلیشه ای سعی در روایت داستانی دارد که نه نشانی از اصالت شرقی دارد و نه می تواند به ساده انگاری بلاک باسترهای غربی باشد.
شاید در این بین بتوان لحظات اکشن که بطور کامل در اختیار CGI بوده اند را برای علاقه مندان به سینما مفید برشمرد. جلوه های ویژه « دیوار بزرگ » بی آنکه سعی کند باورپذیر جلوه نماید، تماماً با کمک کامپیوتر ساخته شده و گاهی چنان در به تصویر کشیدن این مورد اغراق انجام شده که تماشاگر را از خود می راند. حتی بخش جلوه های ویژه فیلم هم از جنس سینمای ییمو نیست و همه چیز در اینجا شلخته دنبال می شود.
مت دیمون در نقش ویلیام، یکی از بدترین نقش آفرینی های دوران بازیگری خود را پشت سر گذاشته و لهجه عجیب و غریب او هم که مشخص نیست ایده چه کسی بوده، به بازی او در فیلم لطمه فراوانی وارد کرده است. فارغ از کیفیت نازل شخصیت پردازی ویلیام که شکل و شمایل یک قهرمان اکشن رده ب را به خود گرفته، به نظر می رسد که خودِ دیمون هم خیلی تلاشی برای ارائه یک بازی قابل قبول از خود به نمایش نگذاشته و می توان او را شکست خورده بزرگ فیلم « دیوار بزرگ » محسوب کرد.
فیلم جدید ییمو بطور عجیبی، اثری شلوغ با انبوهی از افکت های کامپیوتری است که با داستانی نازل به سینما آمده و تا حد امکان سعی شده تا همه چیز در فیلم ساده و بی دردسر به نظر برسد تا لطمه ای به فروش فیلم وارد نشود. « دیوار چین » می توانست با اتکا به هنر فیلمسازش که نشان داده باهوش و خلاق است، یک اکشن بی نظیر باشد اما به نظر می رسد سازندگان ابداً به ییمو فرصت استفاده از استعدادهایش را نداده اند. در « دیوار چین » به وضوح می توان توصیه استودیوهای هالیوودی را مشاهده کرد که همه چیز را قراردادی می خواهند و فرمول های یکسانی را برای ساخت آثار پر هزینه به کار می گیرند چراکه این رویه تا به امروز نتیجه داده است. جدیدترین فیلم ژان ییمو اثری است که نه در کارنامه فیلمسازش اثری شاخص محسوب می شود و نه در خاطر علاقه مندان به سینما به عنوان اثری ستایش برانگیز در یاد خواهد ماند.
منبع:مووی مگ
"پرستیژ" حکایت رقابت دو شعبده باز را در اواخر قرن نوزدهم نقل می کند. رقابتی که برای آنها ارزش و معنایی بمراتب بیشتر از موفقیت حرفه ای دارد و در نهایت هر دوی آنها از بهای سنگین رسیدن به یک حقه شعبده بازی بینظیر آگاه می شوند. شخصیتهای اصلی فیلم روبرت انجی یر (هیو جکمن) و آلفرد بوردِن (کریستین بِیل) رقبایی هستند که پس زمینه هایی شخصی نیز در رقابتشان دخیل است. رقابت ایندو پس از آنکه بوردن موفق میشود خود را روی سن شعبده بازی غیب و چند متر آنطرفتر ظاهر (باصطلاح تله پورت) کند وارد مرحله غریبی می شود و انجی یر درمانده و نومید، جستجو برای آگاهی از رازی که پشت این حقه نهفته است را آغاز می کند...
اعتراف می کنم نخستین باری که پرستیژ را دیدم کمی سرخورده شدم. احساس می کردم فیلمی که چنین فضاسازی و خط سیر داستانی قدرتمندانه ای دارد، نمی بایست با یک پایان غیرمنطقی و تخیلی خراب شود. این ذهنیت را از آن زمان تا به امروز در بسیاری از دوستان و علاقه مندان سینما و حتی برخی از منتقدها هم دیده ام. اما امروز پس از چندین و چند بار مشاهده فیلم و کشف مفاهیمی که در فیلم بصورت پیدا و پنهان مطرح شده اند، فکر می کنم پرستیژ یکی از بهترین کارهای نولان و از بهترین آثار سینمای آمریکا در دهه گذشته است (جالب آنکه منتقدانی که فیلم را در زمان نمایشش چندان تحویل نگرفتند، مدتی قبل آنرا در فهرست ده فیلم برتر ژانر علمی تخیلی دهه آغازین هزاره سوم جای دادند.) در این مطلب سعی دارم تا ویژگیهای کم نظیر و بعضا بی نظیر "پرستیژ" را برشمارم و امیدوارم خوانندگان با نگاهی متفاوت به تماشای این فیلم بنشینند.
***
1- فیلمهای ژانر علمی- تخیلی که پرستیژ نیز بدلیل برخی از جنبه های مطرح شده در داستانش در این دسته می گنجد معمولا تماشاگران سینما را به دو گروه و نحوه موضع گیری عمده تقسیم میکنند. دسته ای که عمدتا از تماشاگران کم اطلاع تر و تفننی سینما هستند، معمولا مرعوب اینگونه فیلمها و جلوه های صوتی و بصری معمول در آنها می شوند و این مرعوب شدن به طور قطع مانع از لذت حداکثری آنها از فیلم و مفاهیم مطرح شده در آن (البته اگر مفاهیم قابل ارزشی در آن مطرح شده باشد) می شود. دسته دیگر که متشکل از تماشاگران جدی تر سینما و بعضا عده زیادی از منتقدان هستند، معمولا موضع گیری منفی از طریق زدن برچسب تخیلی و غیرواقعی و ... نسبت به فیلمهای این ژانر دارند. باعتقاد من هر دوی این گروهها بدلیل عدم سعی در طبقه بندی صحیح فیلمهای این ژانر با توجه به درونمایه و متن اثر از درک کامل فیلمهای خوب این ژانر عاجزند. تماشاگر دسته اول شاید فرضا تفاوتی بین بلید رانر و روبوکاپ قائل نباشد به این دلیل که هردوی آنها (فارغ از زمان ساخت شدنشان) فیلمهای پرخرج و عظیم و "خفنی" هستند! دسته دوم اما هردوی این فیلمها را به چوب غیرواقعی بودن و تلاش برای نشان دادن آینده نادیده و نیز بهدر دادن وقت و هزینه گزاف، می راند.
بنابراین قدم اول برای درک ارزش فیلمهای خوب ژانر علمی- تخیلی این است که تماشاگر جدی سینما باور داشته باشد که مدیوم سینما تنها مختص نمایش واقعیتهای روزمره و قابل لمس زندگی نیست و چه بسا یک داستان عجیب و غریب توانایی انعکاس بهتر بسیاری از مفاهیم را نسبت به فیلمی با شخصیتهای زمینی و دست یافتنی داشته باشد.
2- "هر شعبده ای از سه مرحله تشکیل می شود: مرحله نخست تعهد (Pledge) نام دارد . شعبده باز یک چیز عادی را به شما نشان می دهد، یک دسته ورق بازی یا یک پرنده. مرحله دوم گردش (Turn) است. شعبده باز آن چیز عادی را بانجام امری خارقالعاده وا می دارد. اما تماشاچی ها دست نمی زنند، چرا که ناپدید شدن یک چیز هرگز کافی نیست، شما باید آن را برگردانید. بهمین خاطر هر شعبده ای مرحله سومی دارد بنام پرستیژ..."
گفتار یا نریشن بالا که فیلم با آن آغاز یافته و نیز به پایان می رسد تقریبا جانمایه خود فیلم است که درونمایه فیلم و نیز ساختار آن را برای تماشاگر گره گشایی می کند. سنگ بنای "پرستیژ" اینست که خالق آن با وفاداری به تعریفی که از یک حقه شعبده بازی ارائه می دهد فیلمش را همچون یک شعبده طراحی کرده است. بهمین دلیل است که فیلم از نظر روایی از سه قسمت مجزای زمان حال، فلاش بک و فلاش بک در فلاش بک با سه راوی مختلف تشکیل شده است که این دقیقا مشابه تعریف شعبده در خود فیلم است بخصوص که هر یک از این بخشهای زمانی با یک توییست (پیچش داستانی) به پایان می رسد.جدا از این شاید کمتر فیلمی بتواند به این ظرافت و پختگی گونه ای از خودارجاعی را در خود داشته باشد.
البته این که "این فیم یک شعبده است" فقط یکی از چندین مفهومی است که بصورت استعاری در فیلم پنهان شده اند. بعنوان مثال ادیسون وتسلا، دانشمندانی که در فیلم از آنان یاد میشود نمونه هایی واقعی برای شعبده بازان فیلم یعنی انجی یر و بوردن هستند و هر یک جنبه ای از الزامات رسیدن به یک حقه خوب (ادیسون نماد جهد و تلاش و تسلا نماد نبوغ است.) را بازتاب می دهند. یا فرضا حقه غیب و ظاهر کردن پرنده که در فیلم چندین بار نشان داده می شود استعاره ای از سرنوشت دو برادر فیلم است و ...
ضمن آنکه لازم به ذکر است که فیلم اقتباسی از نوول "پرستیژ" نوشته کریستوفر پریست و منتشر شده در 1995 است که این موضوع باعث میشود تا بسیاری از ویژگیهای مثبت فیلم (و نه همه شان) مرهون نقاط قوت اثر مورد اقتباس باشد.
3- با در نظر گرفتن نکات عنوان شده در مورد ساختار فیلم و مفهوم استعاری پنهان شده در آن، معنای پایان بندی به ظاهر خیالی فیلم بیش از پیش روشن می گردد. اگر این نکته که "این فیلم یک شعبده است" را درک کنیم، با پذیرش این اصل که یک شعبده نیازمند یک پایان خارق العاده، شوکه کننده و باورنکردنی است،آنگاه پایان عجیب و خیالی فیلم بعنوان مرحله نهایی یک حقه شعبده بازی امری عادی و بدیهی بشمار خواهد رفت. ظاهرا بسیاری از منتقدانی که فیلم را به خاطر گام نهادن ناگهانی اش در وادی خیال مورد انتقاد قرار داده اند اصلا به این نکته توجه نکرده اند. ضمن آنکه در پایان فیلم بهیچ عنوان اشاره واضحی به چگونگی انجام شعبده انجی یر نمی شود تا تماشاگر فیلم بمانند تماشاچی یک شوی شعبده بازی حدس و گمانهای متعددی را در ذهنش مرور کند و نولان از این نظر همچون یک شعبده باز عمل می کند که هرگز راز حقه اش را نزد تماشاگران افشا نمی کند. حتی نریشن پایانی فیلم با صدای شخصیت کاتر(مایکل کین) بگونه ای واضح به این پایان اشاره می کند و در واقع تماشگران فیلم را به مانند تماشاچیان یک شوی شعبده بازی فرض می کند : "حالا اگر بدنبال کشف معما هستید، آنرا پیدا نخواهید کرد... چون شما اصلا دقیق نگاه نمیکنید، شما می خواهید که گول بخورید...".
4- در میانه این مطلب لازم است به برخی از عوامل فیلم نیز اشاره شود که البته پیش از این در مورد فیلمبرداری کم نظیر والی فیستر و موسیقی تاثیر گذار دیوید جولیان مطالبی عنوان شده است. اما بعنوان بحث در مورد سایر عوامل فیلم بیش از هرچیز دیگر میتوان به فیلمنامه اقتباسی محکم فیلم (کار مشترک کریستوفر نولان با برادرش جاناتان) و البته بازی بازیگران اشاره کرد. در این میان بازی کریستین بیل بیش از همه جای تاکید و تامل دارد. اگر ماجرای پرستیژ برای بیننده گره گشایی شود، این نکته دریافت خواهد شد که در تمامی صحنه های فیلم شخصیت |آلفرد بوردن در هر لحظه ناگزیر یکی از دو برادر است. جالب آنکه در فیلمنامه برای هر یک از این دو برادر، شخصیت و خلقیات کاملا متفاوتی ترسیم شده است. تنها وجه مشخصه این دو که در پایان فیلم بطور واضح بر بیننده عیان می گردد اینست که یکی از آنها (که در پایان زنده میماند) عاشق و همسر سارا (ربکا هال) و دیگری عاشق الیویا (اسکارلت جوهانسون) است. اما نکاتی که با دو یا چندباره دیدن فیلم درمورد این دو برادر کشف می شود حاکی از تفاوتهای بسیار زیاد آنهاست. اولی آدمی جدی و در عین حال مهربان، محجوب، عاشق خانواده، آرام و بیزار از درگیری (حتی با رقیبش انجی یر) است. در حالیکه دومی فردی سرکش و تندمزاج، شوخ طبع، اهل ریسک و مخاطره و حتی تحقیر حریف است. با توجه به این نکات ظرافت فوق العاده ای که بیل در ایفای نقش بوردن( یا بشکل صحیح تر برادران بوردن) بخرج داده است، بیشتر نمایان می شود و درک ارزش بازی او بجز با دوباره دیدن فیلم میسر نخواهد بود.
در کنار بیل، بازیهای هیو جکمن، اسکارلت جوهانسون و مایکل کین (در نقش پیر خردمند ماجرا) نیز چشمگیر و موفقیت آمیز است. و در کنار همه اینها حضور دیوید بووی، اسطوره زنده عالم موسیقی در نقش نیکلا تسلا، وجوه اسرار آمیز این شخصیت را پر رنگ تر می کند.
5- جدا از آنچه که در مورد نحوه روایت فیلم عنوان شد، پرستیژ واجد ویژگی منحصر بفرد دیگری نیز هست. در طول تاریخ سینما و بویژه در دو دهه اخیر، فیلمهای زیادی بوده اند که در خط سیر داستانی شان در فیلمنامه (معمولا در پایان فیلم) یک توییست یا پیچش داستانی، گنجانده شده است. از فیلمهایی نظیر مظنونین همیشگی، باشگاه دعوا (Fight Club) و ... گرفته تا خیل عظیم فیلمهای مختلف ژانرهای وحشت، اکشن، تریلر و ... همه و همه بخشی از جذابیتشان را وامدار توییست یا توییستهای موجود در فیلمنامه شان هستند. اما نکته ای که در بسیاری از فیلمهای فوق بچشم می خورد وقوع یک پیچش داستانی بزبان عامیانه "زورکی" است! به این شکل که انگار فیلمنامه نویس مجبور بوده است حتما چنین عنصری را هم در نگارش فیلمنامه لحاظ کند. این موضوع در پاره ای موارد حالتی خفیف دارد (مثل Fight Club) اما در مورد برخی فیلمها (فرضا سری فیلمهای اره) بگونه ای است که انگار هریک از این فیلمها اساسا یک پیچش داستانی امتداد یافته هستند به این معنی که تمام صحنه ها و اتفاقات بتصویر کشیده شده در فیلم یک مقدمه چینی برای صحنه پایانی محسوب می شوند.
اما پرستیژ از این نظر موردی استثنایی محسوب می شود چرا که در این فیلم وقوع توییستهای پی در پی نه تنها تحمیلی بنظر نمی رسد بلکه با توجه به ماهیت فیلم ( که آنگونه که گفته شد بعنوان یک شعبده طراحی شده است) امری اجتناب ناپذیر بحساب می آید. در این فیلم پیچش داستانی نه صرفا عنصری در جهت افزایش جذابیت فیلم که گویی بخشی لاینفک و جدانشدنی از آن می نماید و بهمین دلیل مسلما بیشتر در ذهن بیننده فیلم ماندگار میگردد.
6- در سطحی فراتر از آنچه که در مورد مفهوم استعاری فیلم بعنوان یک شعبده مطرح شد، پرستیژ فیلمی درباره هنر/ صنعت سینما یا بطور کلی صنعت سرگرمی (Entertainment) نیز هست. شاید خیلی ها (نظیر آنچه که در مطالب قبلی عنوان شد) سرگرمی سازی و استفاده ابزاری از هنر برای مشغول ساختن مقطعی اذهان مخاطبین را تقبیح و آن را عملی سخیف و دور از شان هنر بشمار آورند. اما گفتار انجی یر در فصل پایانی فیلم در جواب بوردن که او را بابت تلاش بی فرجام و بیهوده اش برای هیچ، سرزنش می کند، زاویه ای دیگر از این موضوع را روشن می کند: "تو هیچوقت نفهمیدی که ما برای چی اینکارو میکنیم...تماشاچی ها حقیقتو میدونستند... اما اگه فقط برای یه لحظه هم که شده، بشه گولشون بزنی اونوقت یه چیز فوق العاده میبینی...اون نگاهی که تو چشماشون هست..." این حرفها شاید درد دل بسیاری از سینماگرانی که به سرگرمی سازی (شاید از نوع آگاهانه اش!) متهم بوده اند باشد. (شاید بهمین دلیل اسپیلبرگ، فیلمسازی که همیشه چنین اتهامی متوجه او بوده، در مصاحبه ای پرستیژ را یکی از بهترین فیلمهای سال 2006 میداند) بنابراین رویارویی بوردن و انجی یر به نوعی نشانگر تضاد درونی بین احساس پوچی با فکر انجام یک کار مهم برای ایجاد هیجانی هرچند کوچک در تماشاگران است. تلاش طولانی مدت و پیگیرانه انجی یر که بر عقیده دوم باور دارد در نهایت بمدد جستن او از علم و تکنولوژی منجر می شود که این موضوع خود استعاره ای دیگر از از پهلوزدن علم به معجزه و جادو در عصر حاضر است. ضمن آنکه وجه دیگری از درونمایه فیلم که از این منظر استنباط میشود کوشش و زحمت فراوانی است که در پشت پرده یک نمایش کوتاه صرف می شود و این امری است که تماشاگر یک نمایش شاید هرگز از آن باخبر نشود.
در پایان : ملاحظه می شود که "پرستیژ" فیلمی است که در لایه های زیرین خود انبوهی از مفاهیم و درونمایه های گوناگون را نهفته دارد (درونمایه هایی نظیر وسواس یا Obsession، علم بمثابه معجزه، ماهیت شعبده و فریب و ....) و این موضوع اتفاقا از جمله نکاتی است که برخی از منتقدان برادران نولان را بابت آن سرزنش کرده اند. نمیدانم که شما طرفدار چگونه فیلمی هستید اما فکر می کنم این که یک فیلم طیف گسترده ای از مفاهیم را (البته نه بگونه ای سطحی و سرسری) بعنوان دستمایه خود انتخاب کند بهیچ عنوان نقطه ضعف آن محسوب نمی شود. شاید تماشاگران سینما برای لذت بردن از چنین فیلمهایی، باید اندکی حجم رَم خود را افزایش دهند!
منبع:نقد فارسی
«ام.نایت شیامالان» بازگشتی خوشایند به سبک آثار خوبش از جمله «حس ششم» داشته و "شکاف" اثر جنونانگیز و دیوانهوار جدیدش، فیلمی ارزشمند و شبیه آثار اولیهاش است. افراد زیادی در سراسر جهان از اختلالات چندگانه شخصیتی مثل فراموشی رنج میبرند، اما این را میتوان موهبتی برای نویسندگان فیلمنامه عنوان کرد. چرا که میتوان از دل آنها داستانهای ماندگار و جذابی خلق کرد. کارگردانان زیادی در طول تاریخ، از «هیچکاک» در روانی گرفته تا «برایان دیپالما» در آماده کشتن، از این اختلالات در فیلمهای خود استفاده کرده و کمدانشیِ بیننده در این مورد را به رخ او کشیدهاند. اما به نظر من هیچکدام تاکنون به اندازه شیامالان در فیلم "شکاف" این مسئله را پیش نبردهاند و او در روند تحلیلی اختلال تجزیه هویت، از آن نه تنها به عنوان پیچیدگی داستان، بلکه به عنوان قضیهای که این ماجرایِ آدمربایی شررورانه را تعریف میکند استفاده کرده و فیلم هیجانی خود را بر مبنای آن قرار داده؛ «جیمز مکآووی» نقش آدمربایی دیوانه را ایفا کرده که 23 شخصیت متفاوت دارد!
«ام.نایت شیامالان» بازگشتی خوشایند به سبک آثار خوبش از جمله «حس ششم» داشته و "شکاف" اثر جنونانگیز و دیوانهوار جدیدش، فیلمی ارزشمند و شبیه آثار اولیهاش است. او با سبک و سیاق ویرانگرانهی خود فیلمی ساخته که خاطره بهترین آثارش را زنده میکند.
Splitگرههای متعددی در طول داستان برای جذب بیننده وجود دارد، اما هیچکدام به اندازه این که شیامالان پس از چندین اثر ترسناک ناموفق به سبک دوباره خود بازگشته، غیرمنتظره نیست. اگر منصفانه قضاوت کنیم، هیچ نویسنده و کارگردانی تاکنون نتوانسته دوران هنری بی فراز و نشیبی را پشت سر بگذارد و دائما مخاطبان را شگفتزده کند. اگرچه شیامالان مدتی افت کرده بود، اما اکنون با تکیهی بیشتر بر قوهی ابتکار خود به جای جلوههای ویژهی پرهزینه، دوباره توانسته فیلمی منسجم با سبک و سیاق ویرانگرانهی خود بسازد که تا حدودی یاد و خاطره بهترین فیلمهایش را زنده کند.
اما شیامالان تنها کسی نیست که به دوران اوج خود بازگشته. گویی «جیمز مکآووی» بازیگر بااستعداد اسکاتلندی که با نقش پروفسور ایکس در فیلمهای ایکسمن شهرت دارد، از بازی در نقش جوانان خوشتیپ و ساده خسته شده (حداقل فیلمهای غیرمعمول بیهوشی و پلیدی این را نشان میدهند). میتوان این فیلمها را به نوعی آمادهسازی برای المپیک نقشهایش یعنی همین فیلم "شکاف" دانست؛ نقشی که میتوان آن را آمیزهای از یک طراح مد همجنسگرا، مرتدی که 9 سال است از دین برگشته و یک دیوانهی عقدهای غیرقابل کنترل دانست.
شیامالان تمامی این خصوصیات عجیب را در آن واحد به بیننده ارائه میکند، آن هم از طریق دیدگاه سه شخصیت اصلی فیلم یعنی سه دختر نوجوان که از مراسم جشن تولدی دزدیده شدهاند (همانند قربانیهایی که در فیلمهای سادیستی از جمله ارّه و خیابان 10 کلاورفیلد سراغ داریم) و پس از به هوش آمدن خود را محبوس در یک سلول زیرزمینی میبینند. «کلر (هیلی لو ریچاردسون)» و «مارسیا (جسیکا سولا)» اولین کسانی هستند که وحشت آنان را فرا میگیرد همانند بیشتر بینندههایی که در حال تماشای آنان هستند. در حالی که «کیسی (آنیا تیلور-جوی)» به طرز غیرمعمولی آرام است، حداقل در ابتدا.
Splitاین دختران محبوس در زیر زمین و در جایی ناشناخته، چندین روز مشغول کشیدن نقشه فرار هستند. با حضور شخصیت غیرقابل پیشبینی مکآووی و هر تلاش دخترها برای فرار، تماشاگر ناخنهای خود را در دسته صندلی فرو میبرد. در همین حال، به منظور تلطیف شرایط برای بیننده، اسیرکنندهی دختران در فواصل معینی از خانه خارج شده تا به ملاقات دکتر فلچر برود، کسی که به منزلهی گوش شنوایی برای اوست. (نقش دکتر فلچر را «بتی باکلی» ایفا میکند که در فیلم اتفاق شیامالان هم حضور داشت؛ او بازیگر نقش «کری» در نسخهی کلاسیک این اثر است).
هرچه داستان پیش میرود، شخصیت(های) خوفناک مکآووی بیشتر رخ مینمایند. در میان قربانیان، تنها کیسی است که عین خیالش هم نیست و شیامالان دلیل آن را در خلال فلشبکهایی که به گذشته این دختر جوان میزند و سفرهای شکاری که در کودکی میرفته، بیان میکند. تیلور-جوی که اخیرا در فیلم ساحره اثر «رابرت ایگرز» درخشیده، استعدادی بالقوه در نمایش شخصیتهایی با خصوصیاتی درونی دارد و البته با مکآووی در این فیلم کاملا هماهنگ هستند.
در نهایت، این فیلم متعلق به مکآووی است که با آن بازی چشمنوازش بیننده را مبهوت خود کرده و بهترین نقش دوران هنری خود را بازی کرده.
Splitهدف شیامالان این است که مخاطب را به حدسزدن وادار کند که از این بابت، "شکاف" قطعا به موفقیت رسیده. بودجه نسبتا کم و لوکیشنهای محدود باعث خلاقیت در فیلمنامه شده است. "شکاف" را میتوان با فیلم ارزشمند تعقیب میکند مقایسه کرد؛ فیلمی که نگاه جذابش به موضوع بر خلاف ناپایداری این ژانر، آن را منسجم ساخته بود. خصوصیات فیلمنامه در "شکاف" بیننده را به سمت تحلیل روانشناسی شخصیتها سوق میدهد، در حالی که شیامالان از آن برای به ثمررساندن اهداف خود بهره برده.
در نهایت، این فیلم متعلق به مکآووی است که با آن بازی چشمنوازش بیننده را مبهوت خود کرده و گویی دوربین را با آن دندانهای ببرگونهاش میبلعد. ماهیت این شخصیت با وجود سر تراشیدهاش، اگرچه به تغییرات لباسهایش وابسته است (از طراح لباس نامزد اسکار «پاکو دلگادو» کمک گرفته شده که در فیلم بینوایان همکاری داشت) ولی تفاوتهای شخصیتهای دیگرش را میتوان هنگام نمایش تغییرات چهره، لهجه و از طریق زبان بدن مشاهده کرد. اگرچه هنگام ملاقات با دکتر فلچر، تنها یکی از این شخصیتهای مختلف نمود پیدا میکند. شیامالان قواعد اختلال تجزیه هویت را به خوبی در فیلم خود تشریح کرده و با این شخصیت، بهترین نقش دوران هنری مکآووی را ساخته است.
منبع:نقد فارسی
ممنتو را وقتی دیدم فکر کردم این پایان سینماست. هنوز هم چنین می اندیشم.این فقط فیلمی بر اساس تدوین یا ساختار باژگونه نیست چیزی فراتر از این حرفهاست چیزی که گوشه های فراموش شده کابوسها و خوابهایمان را احضار می کند.
ممنتو فیلمی است که با دو لایه از ساختار فکری ما بازی میکند.یکی خوداگاهی و اصرار ما بر درک کلید ظاهری فیلم است مانند آنها که در سرخوشی هم هرگز نمی خواهند یا شاید نمی توانند از تصور اینکه چیزی بر ادراکشان اثر می گذارد فارغ شوند و معنای سرخوشی را در نمی یابند یا آنها که در رانندگی در جاده ای کوهستانی و دل انگیز به چیزی جز مکانیزم رانندگی و چرخ دنده نمی اندیشند و هرگز از تابلوی زیبای طبیعت، این پرده نمایش بادگیر((windscreen لذت نمی برند . شاید این توانایی مربوط به چین خوردگیهای ساختار مغز انسان هم باشد که اندازه قابلیت های فردی را در ترکیب تعیین می کند که هرچقدر این پیچ خوردگیها بیشتر باشد شاخکهای گیرنده روان -که چیزی جز برآیند اندیشه نیست -حساستر و آسیب پذیرتر می شود.
مهم این است که بتوانی رانندگی را به سیستم اکستراپیرامیدال( خارج هرمی= راه کنترل غیر ارادی در سیستم عصبی مرکزی بدن) واگذاری و در سطحی فراتر همزمان از منظره های اطراف لذت ببری. نمونه متعالی و البته غیر قابل قیاس آن دیدن فیلمی از این دست است.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/32-Memento/2-Memento.jpgاینها را گفتم که به لایه دوم ممنتو برسم.اینکه ارزشهای این فیلم را به جنبه های تکنیکی و ساختار وارونه فیلم معطوف بدانیم نگاهی است که پیوسته در سطح می ماند و بر افتخار کم خردانه کشف ساختار فیلم اکتفا می کند و درجا می زند وگرنه اگر فقط این جنبه و بازیگوشیها و لطایف سینما برایمان مهم است فیل گاس ون سنت فیلم به مراتب بهتری است یا بیست و یک گرم که همچنان فیلم ارزشمند و چند لایه ای است یا مثلا کارهای تجربه گرایانه ای از این دست. البته فراموش نمی کنیم که که سینما از این نظر بسیار مدیون تارانتینوی بزرگ و شاهکار بی تکرارش پالپ فیکشن است. ولی ممنتو در لایه ای دیگر از خودآگاه فراتر می رود و به گوشه های تاریک ناخودآگاهمان دست می یازد. تصویر مردی که به موازات دیگری می دود و نمی داند چه کسی در پی آن دیگری است تصویری هراسناک از پادرهوایی و بی ریشگی است. بازخوانی اندیشمندانه ای از آنچه بر انسان معاصر می گذرد. نمونه اش را درفیلم باشگاه مشت زنی_ فیلم بسیار محبوب دیگرم-هم دیده ایم. ادوراد نورتون آن فیلم و بی بصیرتی اش بر آنچه بر او می گذرد و فاجعه ای که می آفریند به خوبی به دستاویز شدن و سرگردانی قهرمان فیلم ممنتو(لنی با بازی گای پیرس) پهلو میزند.
نگاه کنید به جایی که لنی، بطری مشروب در دست، در حمام نشسته و می اندیشد که آن بطری را سر کشیده و مست است و چند دقیقه بعد آشکار می شود که او آن بطری خالی را برای دفاع از خود در دست گرفته . من با دانش اندک سینمایی ام تصویری شگفت انگیز تر و اندیشگرانه تر و از همه مهمتر بی ادعاتر از این، برای دست اندازی و بازیافت لایه های ذهن و یادآوری به یاد ندارم. من این نگاه بی پیرایه پست مدرنیستی سینمای جوان و مستقل کریستوفر نولان را بارها بر شگرد روایت و بازیابی فیلمی پرادعا و البته زیبا چون سال گذشته در مارین باد ترجیح می دهم. البته این تنها،گونه ای از پسند است.
گوهره ممنتو به گونه ای خامدستانه تر ولی به همین اندازه بدیع و بی تکرار در اولین فیلم کریستوفر نولان با نام تعقیب(Following) که آنهم فیلمی نو- نوار Neo-noir با شکست زمان است به کار رفته. _آن فیلم را نولان با پول توجیبی و در قطع 16 میلی متری و در خانه پدری اش ساخته بود_. او هرگز نتوانست شکوه ممنتو را بازآفریند.
کلید های ورود به دنیای اسرار آمیز ممنتو چیست؟ دنیایی که سراسر دریغ است و چرخه وار تکرار می شود.آنگاه که فیلم را وارونه می بینیم_ که من چند بار ازپایان به آغاز دیدم _ تازه در می یا بیم که رستگاری در میان نبوده و هیچ خاطره ای بازیافت نشده. بازی دیگری شروع خواهد شد و لنی دستاویزی برای حذفی دیگر خواهد بود.جهان داستان، به شدت خودبسنده است و زایا. معشوق می آفریند و آرامش کنار ولی به سرعت پوست اندازی می کند و خیال باطلمان را برباد می دهد. دوست می آفریند و بارها به تردیدمان می دارد. هویت را به پرسش می گیرد.در تمام روایت، امیدی به رستگاری برایمان سوسو می زند آنهم با انتخاب تصویری سیاه و سفید برای بخشهای گفتگوی تلفنی لنی که با رنگ قطعه های دیگر روایت نمی خواند. در میانه های داستان او از مخاطب تلفنی اش می پرسد: تو کیستی؟ این پرسش همچون آواری بر سرمان فرود می آید. امیدمان را کم رنگ می کند و سرانجام که این روایت سیاه وسفید به ابتدای فیلم و نزدیکی های انتهای داستان_ همین مقطع روایت، وگرنه این داستان جز با نابودی لنی پایان نخواهد پذیرفت- می رسد چیزی جز آه و دریغ باقی نمی گذارد.کابوسی ناگزیر. پرداختی فرامدرن بر کابوس.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/32-Memento/3-Memento.jpgاز کلیدهای ورود گفتیم: مهم این است که اجازه ورود را این ما هستیم که می دهیم یا نمی دهیم واینکه خود را آیا تا آن اندازه وا می گذاریم تا معنا به عمق جانمان رسوخ کند؟ حافظه چیست ؟مکانیزم خواب و رویا چیست؟ چرا حافظه گاهی از عمری که کرده ایم فراتر می رود؟ چرا گاهی چیزی می بینیم که فکر می کنیم پیشتر دیده ایم؟ نوروسایکولوژیست ها به این پدیده می گویندde ja vu و آنرا پیامد دیس شارژ(تخلیه) ناگهانی برخی مدارهای سیناپسی مغز و اختلالی در لوب تمپورال و دقیقتر از آن در هیپوکامپ مغز می دانند به بیان ساده تر، نوعی تشنج ساده آنی است که البته تشنج هم چیزی جز دیس شارژ ناگهانی بارهای الکتریکی گروهی از نورونها(سلولها)ی مغز نیست.آیا باید بر چنین تحلیل علمی و دقیقی تردید کنیم و قطعیت آنرا رد کنیم و جایی برای تحلیلهای روانکاوانه فراجسم باقی بگذاریم؟ این پرسشی است که من پزشک هنوز و هیچگاه پاسخ آنرا نمی دانم. آیا خوابهایی که می بینیم و زمانی دیگر به وقوع می پیوندد چیزی در حد اختلالی ارگانیک در ساختار مغز چرب ماست که می پنداریم پیشتر آنرا تجربه کرده ایم ؟و... اینکه گاهی فکر می کنیم به گاهی دیگر و زمانی دیگر انگار در این دنیا زیسته ایم و برخی تجربه ها برایمان غربت و نزدیکی عجیب و غریبی دارد که نمی توانیم توصیف کنیم هم از این دست است؟ گروهی از دیرباز تئوری تناسخ را روی میز گذاشتند. چیزهایی هم خوانده و شنیده ایم -که گاهی به فکرمان وا می دارد- چه از خردگرای فیلسوف و چه از عرفانجوی خرد وانهاده.حافظه چیست؟ خواب چیست؟ آیا گاهی تاوان چیزهایی را می دهیم که مربوط به خودمان نیست؟ بازی را چه کسی می گرداند؟ چرا گاهی که در تنهایی زیاد با آینه تنهاییم از تصویر خودمان می ترسیم و می پرسیم ما کیستیم؟ چرا برخی از ما به چشمان خودمان در آینه با تردید و ترس نگاه می کنیم؟چرا گاهی که نفس زنان از کابوس نیمه شب بر می خیزیم از تصور معنای من وحشت می کنیم؟چرا از مرگ می ترسیم وقتی تنهاییم و زیاد به آن راه می دهیم تا از پوست کرگدنمان بگذرد؟ کسی دنبال ماست؟ اینجا کجاست؟ ما که هستیم؟ کجا داریم می رویم؟ پشت سرت را نگاه می کنی مبادا کسی باشد.همان که در خلوت پس گردنت حس می کنیش و.. و... و....
اینها کلیدهایی است برای ورود به دنیای هراس آلود ممنتو.
برای دیدن ممنتو کمی از چین خورگی خاکستریهای مغز لازم است. مغزهای اتو کشیده و صاف راه به دنیای این اثر شگرف ندارند.یادتان که هست...
منبع:نقد فارسی
بازی فوق العاده دی کاپریو و مت دیموند و جک نیکلسون
فیملنامه ی فوقالعاده هیجانی و زیبا
نقاط ضعف
ندارد
فیلم مرده (رفتگان) اخرین اثر مارتین اسکورسیزی کارگردان شهیر امریکا، فیلم اقتباسی از یک فیلم هنگ کنگی به نام روابط جهنمی به کارگردانی اندرو سوفای ماک میباشد.شاید برای اسکورسیزی ساختن یک اثر اقتباسی زیاد جالب نباشد اما ارتباط دادن این اثراز سینمای هنگ کنک با یک فرهنگ پیچیده کار هرکسی نیست!شاید نکته ای که بیش از پیش و جدا از روایت داستان به چشم میخورد موضوع مهاجران ایرلندی است و واژه ایرلندی که ما به کررات در این فیلم میشنویم و جالب اینجاست که اکثر کاراکترهای داستان هم ایرلندی هستند اسکورسیزی در این باره میگوید: سینمای کلاسیک هالیوود را خیلی دوست دارم. و در میان فیلم هایی که با آنها بزرگ شده ام فیلم های جان فورد و رائول والش ایرلندی تبار هم وجود دارند. وقتی از یک فیلم جان فوردی صحبت می کنیم یا به ساختار خانواده در آنها اشاره می کنیم حتی اگر این فیلم داستان زندگی معدن چیان گالی هم باشد باز هم قصه ای است که از دید یک ایرلندی روایت شده است. همیشه چیزی وجود دارد تا این حس را به شما منتقل کند. منظور من ساختاری است که مرا به قصه ای که از صافی فرهنگ خاص خانوادگی ایرلندی عبور کرده نزدیک می کند. ایتالیایی ها این را راحت تر حس می کنند. البته موقعی که آدم های متعلق به این دو فرهنگ در یک محله ساکن می شوند بلافاصله وجود تفاوت بین آنها احساس می شود با وجود همه این تفاوت ها ادبیات ایرلندی برای من بسیار مهم است. شعر ایرلندی همیشه به نظر من فوق العاده بوده برای من باور های خاص کاتولیکی آنها از برداشت های کاتولیکی ایتالیایی جالب تر است.فیلم مرده نمایی است از تاریخ پر اغتشاش شهر بستون است تصاویر اولیه فیلم که مستند میباشد مربوط است به تظاهرات و ناارامی های شهر بستون و اعتراض قشر فرودست و کارگر امریکا در شهرهای دیگر در سال 1970 است. حرکت نمادین اتوبوس ها به نشانه اعتراض از وضعیت سیاه پوستان و مهاجران اقوام مختلف در ان روزگار امریکا میباشد که اسکورسیزی به ان در ادامه فیلم میپردازد.شاید کاراکترهای اصلی فیلم به خصوص فرانک کاستلو (با بازی جک نیکلسون)نماد فرهنگی همان نا ارامی ها باشند و البته دو شخصیت دیگر فیلم یعنی بیلی (با بازی دی کاپریو) و سالیوان (با بازی مت دیمون) محصول این وقایع اتفاق افتاده هستند.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/3/53-The-Departed/53-The-Departed/13-The-Departed.jpgدر واقع مجدد همان طبقه کارگر که اکثریت انها را ایتالیایی ها و ایرلندی های مهاجر تشکیل میدهند درگیر همان بازی خطرناکی میشوند که در دهه 70 و کمی قبل تر نیز مرتکب ان شدند.جنگ درونی خونین بین خلافکارهای ایرلندی و ایتالیایی که پدیده هایی مثل مافیا را متولد کردند و گانگسترهای خطرناک که به راحتی اب خوردن ادم میکشند هم جزء همان ناهنجاری های فرهنگی است که البته اگر بخواهیم ریشه یابی کنیم باید یک فلش بک طولانی به تاریخ شکل گیری امریکا بزنیم مثلا ما در فیلم دارو دسته های نیویورکی که اسکورسیزی ان را کارگردانی کرد به وضوح با این ناهنجاری ها و تاریخ خونین امریکا اشنا میشویم و چند سال بعد در فیلم مرده اسکورسیزی همان وقایع را البته در قالب یک ماجرای پلیسی و گانگستری به تصویر میکشد.البته جدا از فیلم روابط جهنمی که فیلم مرده از روی ان اقتباس شده است شاید فیلم تقاطع میلر اثر برجسته برادران کوئن نمونه مناسبی باشد از نظر شباهت و البته فرم روایت دو فیلم با اینکه خیلی شبیه به هم میباشد اما تقاطع میلر یک اثر کلاسیک است درست مثل فیلم برادران کوئن ما در فیلم مرده هم شاهد یک جاه طلبی از سوی کاراکترهای اصلی فیلم هستیم فرانک کاستلو و سالیوان که مرکز این جاه طلبی ها هستند برای رسیدن به قدرت هر عملی را مرتکب میشوند ما در نمایی از فیلم میبینیم که سالیوان که دست پرورده همان فرانک کاستلو است به ساختمان مجلس خیره شده است با اینکه او هنوز یک پلیس ایالتی بیشتر نیست اما این خیره شدن او به ساختمان مجلس شهر ماساچوست نشان از یک جاه طلبی بزرگ دارد و البته هدفی بزرگ که برای رسیدن به این هدف او دست به هر کاری میزند و البته در این بین نقش فرانک کاستلو در شکیل گیری این نوع جاه طلبی در شخصیت سالیوان نقشی انکار نشدنی است ما در اولین دیالوگ این فیلم که از سوی فرانک کاستلو گفته میشود این نوع جاه طلبی را به خوبی مشاهده میکنیم او میگوید که:من نمیخوام که محصول دنیالی اطرافم باشم! من میخوام دنیای اطرافم محصول من باشه! با اینکه کاستلو (با بازی جک نیکلسن) دنیای اطراف خودش را میسازد اما او هم در واقع محصول دنیای اطراف خودش است.اسکورسیزی در این فیلم نشان میدهد که همان نسل بعدی گانگسترهای معروف ایتالیایی و ایرلندی و فرانسوی (همان مهاجران اروپایی) حالا تمام شهر را در اختیار دارند.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/3/53-The-Departed/53-The-Departed/12-The-Departed.jpgپلیس ایالتی ماسوچوست همان ایرلندی مهاجر است و گانگستر معروف فیلم هم همان گانگستر ایرلندی مهاجر است! در واقع ما در این فیلم بر خلاف فیلمهای دیگر گانگستری شاهد یک پارادوکس بین پلیس و خلافکار نیستیم هم پلیس و هم خلاف کار در این فیلم از یک امتیاز برابر برخوردار هستند و ان امتیاز جاه طلبی کاراکترهایی است که سعی دارند دنیای اطرافشان محصول خودشان باشند.شاید در این فیلم تشخیص قهرمان و ضد قهرمان کمی سخت باشد اما با رسیدن فیلم به نیمه دوم خود ما در مییابیم که این فیلم قهرمان ندارد!شاید یکی از کاراکترهایی که قهرمان نیست شخصیت بیلی کاستینگ(با بازی لئوناردو دی کاپریو)باشد شخصیتی که دارای یک کشمکش و جنگ روانی درونی است او هم جز همان نسل بعدی مهاجران اروپایی است و مثل شخصیت سالیوان (مت دیمون)لهجه ایرلندی هم دارد اما با وجود اینکه ما در این شخصیت ها ضعفهایی میبینیم اما به واقع انها به قدرتی قدرتمند هستند که میتوانند دنیای اطرافشان را تحت تاثیر قرار دهند شاید دیالوگی که بین مت سالیوان(مت دیمون) و پزشک روانشانس (با بازی ورا فارمینگ)رد و بدل میشود نمونه خوبی برای مثال باشد.فروید روانشانس بزرگ میگوید:ایرلندی ها تنها مردمی هستند که در زمینه روانشناسی غیر قابل نفوذ هستند! و ما این نکته را به خوبی درک میکنیم شخصیت های ایرلندی فیلم حتی قادرند که پزشک روانشناس را هم تحت تاثیر قرار دهند بیلی و سالیوان با این قدرت خود هر دو دکتر روانشناس را تبدیل به بیمار میکنند و با مراجعه هر بار بیلی به دکتر روانشناس میبینیم که بیلی به عنوان یک بیمار پزشک خود را تحت تاثیر افکارش قرار میدهد تا انجایی که با او هم اغوش میشود!اما اسکورسیزی برای جنگی که قرار است بین این ایرلندی های باهوش رخ دهد چه فکری کرده است و چگونه میخواهد داستان خود را به پایان برساند؟جواب این است: با کسب اسکار بهترین فیلم سال!
واقعا اسکورسیزی به قدری هنرمندانه این فیلم و داستان را تمام کرد که من متحیر شدم شاید اگر کارگردانی دیگری بود سعی میکرد از قالب فیلم مثل اکثر فیلمهای هالیوودی یک قهرمان بسازد اما اسکورسیزی این خطا را مرتکب نشد! فیلم مرده فیلم خوش ساختی است یک جاسوس پلیس در میان گانگسترها و در نقش یک خلافکار و یک جاسوس گانگسترها در نقش پلیس که اتفاقا همگی هم محصول فرهنگی دنیای اطراف خود هستند به خودی خود موضوع نو و جدیدی میباشد.به کارگیری اسکورسزی از یک موسیقی متن عالی(هاوارد شور)و فیلمنامه عالی ویلیام موناهان و شخصیت پردازیهای قوی کاراکترهای موجود فیلم مرده را تبدیل به یک اثر برجسته میکنداما برای دریافت جایزه اسکار ایا این فیلم به اندازه کافی خوب بود ؟به نظر من بله خوب بود اما فیلم بابل به نظر من شایسته اسکار بود اما با این وجود شاید فیلمی مثل گاو خشمگین و یا راننده تاکسی به تنهایی به تمام فیلمهایی که گنزالس ایناریتو ساخته برتری داشته باشد بر خلاف کسانی که معتقد هستند که این فیلم گیشه ای است اما برخلاف نظر انها باید بگویم که فیلمی که حتی بدون داشتن یک صحنه تعقیب و گریز پلیسی مهم مثل اکثر همان چیزهایی که ما در سینمای هالیوود سراغ داریم انقدر خوب باعث کشش و جذب تماشاگر میشود چطور میشود که فیلم گیشه ای باشد.فیلم مرده هم مثل اکثر اثار اسکورسیزی دارای شاخصه هایی همچون هویت امریکایی-ایتالیاییها و مفاهیم بنیادی مسیحیت کاتولیک چون گناه و رستگاری رفاقت و خشونت مردانه و تاکید زیاد بر روی قدرت مردان در آدمهایی غالباً ضدجامعه جزو بنمایههای آثار او شناخته میشوند.مرده فیلمی است که قهرمان ان تمام کاراکترهای ان هستند قهرمانی که میمیرند و البته مرگی به مانند قهرمانان گمنام شاید بزرگترین قهرمانان فیلم اسکورسیزی همان از دست رفتگان باشند(کسانی که در فیلم مردند) و البته خداوند نگهدار از دست رفتگان است.
منبع:نقد فارسی
نمیتوان «رومن پولانسكی» را با فیلم پیانیست شناخت. او در این فیلم نگاه متغیر و نوعی نوآوری در كار خود ایجاد كرده است. پولانسكی كه از سینمای بعد از جنگ لهستان برخاسته است این بار خاطرات تلخ خود را مرور میكند و به سالهای زجرآور 1939 تا 1945 برمیگردد و یك هنرمند را از چنگال نازیها بیرون میكشد. سالهایی كه او خود آنها را به خوبی میشناسد و هیچگاه از ذهنش محو نمیشوند. او كه خود از نجات یافتگان فاجعه نسلكشی است و حتی مادرش در اردوگاه مرگ آشویتز كشته شده است بهتر میتواند در چند فصل نهادین فیلمش آن روزگار رنجآور را تصویر كند و بیننده را متحیر سازد. پولانسكی در این فیلم با اینكه سعی دارد دیدگاهها و آمال اومانیستی خود را حفظ كند به نوعی رئالیسم و ایستایی رسیده است. دوربین او از استانداردهای هالیوود تبعیت نمیكنند و بیشتر از زاویه چشم آدمهای فیلم بر پرده رخ مینمایانند. هرچند بستر این فیلم جهودكشی و زجر نافرجام آدمهای آن دوره است و ممكن است از این حیث همچون فهرست شیندلر باشد اما یك تفاوت اساسی و بنیادی با چنین فیلمی دارد، این تفاوت چیزی نیست مگر مقابله هنر و هنرمند به عنوان ایدهال بشری و نجاتبخش چنین نژادی با مخوفترین واقعه جوامع انسانی یعنی جنگ و شرارت و خونریزی. پولانسكی استادانه این دو پدیده را در كنار هم قرار داده است بطوریكه تضاد ایجاد شده هم بر ارزش هنر میافزاید و هم وقاحت آدمكشی را بیش از پیش آشكار میسازد. هرچند تحقیر انسان همچون فهرست شیندلر در جایجای فیلم چون پتكی بر سر بیننده كوبیده میشود اما آنچه حائز اهمیت است جاودانگی هنر در درجه اول و هنرمند در درجات ثانویه است، هنر زنده میماند حتی اگر تمام انسانها با خنجر آبگون ظلم و جهل مصله شوند. برای او این مهم نیست كه هنر در اختیار چه كسی است، تنها اهمیت در ذات هنر است. به سكانس كلیدی رویارویی افسر نازی كه نوازنده پیانو است با اشپیلمن (با بازی به یاد ماندنی آدریان برودی) توجه كنید. هنرمند هنرمند را مییابد و او را نجات میدهد و این همان چیزی است كه ذهن پولانسكی را به خود معطوف داشته است. او در فیلمهای قبلی خود مانند بچه رزماری، دیوانهوار و ماه تلخ بیشتر جنبههای فرمالیستی اثر خود را در نظر گرفته اما پیانیست با اینكه اینگونه نیست بسیار خوشساخت از كار درآمده است و البته این فیلم برای او نوعی ادای دین محسوب میشود. فیلم داستان نجات اشپیلمن به شكلی مذبوحانه و انتحاری از چنگال نازیها یا به تعبیری «بی انسانیتی» است كه بر اساس خاطرات او تصویر شده است هرچند بخشهایی از فیلم را خاطرات واقعی دوران كودكی خود پولانسكی تشكیل میدهد برای مثال میتوان به رفت و آمد مخفیانه بچهها به گتوی یهودیان و سركشیدن سوپ از روی زمین توسط پیرمرد گرسنه اشاره كرد. پولانسكی در این فیلم همچون آثار قبلیاش روابط شخصی آدمها، دلبستگیها، دغدغهها و رویكردهای انسانی آدمهای فیلمش را مورد توجه قرار میدهد. او هنر را میستاید و به شكلی استعاری جاودانگی هنر را فریاد میزند. پیانیست حكایت تنهایی و امید است. داستان تلاش سرسختانه انسان برای زنده ماندن و باقی بودن. این مهم در نیمه دوم فیلم كاملاً مشهود است. پیانیست از دو جنبه درخور توجه است، یكی اهمیت به انسان و دوم ارزش برای هنر. همین است كه پیانیست را ماندگار میكند؛ دقیقاً همچون آثار به جا مانده از یك هنرمند متعهد. پیانیست تراژدی ارزشگذاری برای هنرمند انسانصفت است و چیزی بیش از این نیست.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
"اشپیلمن: نمیدون چطوری ازت تشكر كنم.
افسر نازی: از خدا تشكر كن. اون باعث میشه كه ما زنده بمونیم. "
"اشپیلمن: (هراسان به سربازان روسی) شلیك نكنید! من لهستانیام! آلمانی نیستم!
افسر روس: پس چرا اون پالتوی مسخره رو پوشیدی؟
اشپیلمن: سردم بود!"
"اشپیلمن: من جایی نمیرم!
هلینا: خوبه پس منم جایی نمیرم.
مادر: مسخره بازی در نیارین، ما باید با هم باشیم.
اشپیلمن: ببین. . . اگه قرار باشه بمیرم ترجیح میدم تو خونه خودم باشم. اینجا میمونم. "
"اشپیلمن: میدونم كه زمان مسخرهای برای گفتن این حرفه. . . اما. . .
هلینا: چی؟
اشپیلمن: تو خیلی خوب به نظر میای.
هلینا: (بغض كرده) ممنونم. "
"افسر نازی: بعد از جنگ چكار میكنی؟
اشپیلمن: پیانو میزنم. تو رادیوی ملی لهستان.
افسر نازی: اسمت چیه؟ میخوام برنامهتو از رادیو گوش بدم.