به این فکر کنید که کره زمین بر اثر انفجارات هسته ای از بین برود و خالی از سکنه شود و شما جز افرادی باشید که در ایستگاهای فضایی بیرون از جو زمین پناه گرفته اید و در همان ایستگاه زندگی جدیدی را بوجود آورده اید. در این حال به کودکان خود درباره سیاره ی زیبای زمین می گویید و به آن ها رویای زیبایی القا می کنید.
این سریال بی شک یکی از بهترین سریال هایی است که توسط نوجوانان یا همان تینیجر ها هدایت میشود.در مقایسه با سریال هایی با محوریت نوجوانان، این سریال نمره از بهتری در بین علاقه مندان به سریال برخوردار است.دلیل این امر توجه بیشتر به هسته ی مرکزی سریال نسبت به حاشیه های آن است.
سریال « 100 » ساختار بسیار خوبی دارد و مخاطبش را به چالش میکشد.زمین بعد از انفجار های هسته ای خالی از سکنه شده و ایستگاه هایی ساخته شده که بازماندگان این انفجار در آن زندگی می کنند ، نسل بشر را ادامه می دهند تا پس از 100 سال که زمین از تشعشعات هسته ای پاک شد ، آنها را به زمین باز می گردانند تا شروع تازه ای داشته باشند.ولی بعد از گذشت 97 سال ایستگاه فضایی به دلیل کمبود منابع اکسیژن با بحران جدی روبرو می شود و شورای هدایتگر این ایستگاه تصمیم می گیرند تا زندانیان و مجرمان این ایستگاه را به زمین بفرستند تا از علایم حیاتی و پایداری زمین اطلاعات دریافت نماید؛اما با این توصیف که زمین دیگر زمین گذشته نیست و عده ای غریبه پا بر روی این سیاره می گذارند و...
سریال « 100 » در فصل آغازین تا حدودی ناامید کننده ظاهر می شود و برای تماشاگر کم حوصله کار را مشکل می کند. اما پس از اینکه چند قسمت از این اثر را دنبال کنید و شخصیت های سریال که بسط و گسترش پیدا می کنند را دنبال نمائید، بر جذابیت های « 100 » افزوده می شود.
« 100 » دارای جلوه های ویژه بسیار خوبی است و پیشرفت سریال در این زمینه در 4 فصلی که از آن گذشته، قابل توجه می باشد و میتوان حدس زد این پیشرفت در هر فصل نیز بیشتر می شود.بازیگران نوجوان فیلم که متشکل از بازیگران تازه کار است نیز راضی کنند هستند.
اگر از طرفداران سریال های نوآورانه هستید ، « 100 » می تواند یک انتخاب خوب باشد.
کریستوفر نولان را می توان یکی از معدود فیلمسازان عصر حاضر دانست که هربار اراده کرده، دنیای پیچیده ای که در ذهنش ساخته را به راحتی به سینما آورده و به تصویر کشیده است. بهترین مثال از این عنوان را می توان فیلم « تلقین » دانست که احتمالاً هیچکس به جز خودِ نولان قادر نبود پیچیدگی های ساختار ذهن را در آن را به ساده ترین شکل ممکن برای مخاطب توضیح دهد و اثری جانانه و بی بدیل خلق کند. اما بحث « در میان ستارگان » بطور کل از دیگر آثار نولان جداست برای اینکه اینبار ابداً قرار نیست با یک داستان تخیلی مواجه باشیم بلکه بخش زیادی از فیلم برگرفته از مباحث مختلف تعریف شده در دنیای فیزیک و نجوم است که بطور ساده و روان به مخاطب ارائه شده است.
داستان فیلم در آینده رخ می دهد. در این دوران زمین با آفت های مخرب گیاهی مواجه شده و بحران اکسیژن به شدت زندگی را در زمین تهدید می کند. کوپر ( متیو مک کناهی ) که سابقاً یک خلبان تست پرواز بوده، هم اکنون به همراه پسر و دخترش در مزرعه شان زندگی می کنند. دختر کوپر به نام مورف ( مکنزی فوی ) دختری بسیار باهوش است که وابستگی شدیدی به پدرش دارد و کوپر هم نمی تواند لحظه ای خود را جدای از او احساس کند با اینحال کوپر بزودی با یک ایستگاه مخفی روبرو می شوند که در آن فضاپیمایی قرار گرفته است. مدیر این مجموعه دکتر برند ( مایکل کین ) می باشد که قصد دارد برای نجاب بشریت سفینه ای را به فضا ارسال کند تا بتواند وارد گودالی که در نزدیکی سیاره زحل وجود دارد شده و راهی برای نجات ساکنین زمین در آن جستجو کند. برند از کوپر می خواهد که به همراه یک تیم ، هدایت این فضاپیما را برعهده بگیرند و کوپر نیز علی رغم مشکلات شخصی که دارد تصمیم می گیرد برای نجاب بشر این فرصت را از دست ندهد اما...
« در میان ستارگان » را می توان دقیق ترین فیلم سینمایی ساخته شده در تاریخ سینما درباره مباحث فضایی عنوان کرد که جزئی ترین این مباحث را به زیبایی در چارچوب یک داستان احساسی روایت کرده است. نولان مانند تمامی آثار گذشته اش اینبار نیز در فیلم « در میان ستارگان » تماشاگر سینما را با انواع و اقسام لحظه ها و دیالوگ های ناب سینمایی که احتمالا فقط خودش و برادرش قادر به نگارش آن هستند به وجد آورده و اجازه نمی دهد که لحظه ای از فیلم را از دست دهد.
تحسین برانگیزترین نکته درباره اثر جدید نولان طرح مسائل مختلف نجوم و فیزیک است که در دنیای واقعی پیچیدگی های شرح آن بسیاری از افراد بی حوصله را فراری می دهد اما در اینجا نولان در قامت یک استاد نجوم، پیچیده ترین مباحث فضایی اعم از مفهوم سیاهچاله ها و همچنین زمان در شرایط مختلف را به راحتی و با زبانی ساده و هنرمندان به تصویر کشیده است که می تواند یک هدیه استثنائی برای علاقه مندان به علم نجوم باشد.
خوشبختانه کیفیت جلوه های ویژه بکار رفته در « در میان ستارگان » بسیار بالا بوده و از حالا می توان نام آن را در میان یکی از نامزدهای جدی اسکار قرار داد. البته کیفیت جلوه های ویژه فیلم اگرچه در سطح بسیار بالا و قابل تحسین هستند اما اهمیت اصلی آن در این است که موفق شده بسیاری از مباحث علمی که تا پیش از این فقط بر روی کاغذ می شد به خوبی آن را شرح داد، در اینجا با استفاده از جلوه های ویژه و کارگردانی عالی نولان ، به خوبی به مخاطب عام سینما تفهیم کند ( مخصوصا بُعد زمان ) که این موضوع به راحتی می تواند باعث شود « در میان ستارگان » یک کلاس درس جذاب و استاندارد چه برای دوستداران علم و چه برای مخاطبین سینما باشد.
اما دیگر تاکیدی که نولان در ساخت « در میان ستارگان » مد نظر داشته، بحث احساسات و عشق بی انتها بوده که بخش بسیاری از فیلم را در نظر گرفته است. نولان در مقدمه فیلم رابطه عاطفی میان خانواده کوپر را عمیق توصیف می کند و قلب تپنده این رابطه میان کوپر و دخترش مورف در جریان است. اما پس از اینکه کوپر عازم فضا می شود و در شرایط متفاوتی در سیاره منجمد قرار می گیرد، نولان با بازخوانی رابطه عاطفی شدید کوپر با دخترش با در نظر گرفتن یک تئوری علمی ( خیلی نمی خواهم در مورد داستان فیلم توضیح بدهم برای اینکه به راحتی بعد از شرح آن، لذت تماشای فیلم تا حد زیادی از بین می رود ) به راحتی تماشاگر را بهت زده می کند و این بی شک هنر نولان است که به راحتی قادر است کنترل ذهن مخاطبش را بدست بگیرد و در لحظه ای که هیچکس انتظارش را ندارد آن را غافلگیر کند.
اما « در میان ستارگان » خالی از مشکل هم نیست. یکی از مشکلات عمده فیلم روابط شخصیت های داستان با یکدیگر هست که به باشکوهی جلوه های ویژه فیلم نیست. یکی از این شخصیت ها ، آمیلیا ( با بازی آن هاتاوی ) می باشد که در مجموع به نظر نمی رسد حضورش توانسته باشد گام مثبتی در جهت گسترش بارِ عاطفی فیلم به همراه داشته باشد. رابطه میان کوپر و آملیا درخشان نیست و نمی توان چندان از آن لذت برد. همچنین رابطه میان کوپر و دخترش مورف نیز اگرچه از لحاظ عاطفی پرکشش و جذاب تداعی می کند اما مستدام بودن آن پس از مدتی باعث رنگ باختنش می شود. در مجموع می توان گفت که روابط میان شخصیت ها در « در میان ستارگان » آنچنان که انتظار می رفت درخشان نیست اما با اینحال در حدی هم نیست که آزار دهنده باشد.
متیو مک کناهی در نقش کوپر، پر تحرک و پر احساس است. جنس بازی مک کناهی در « در میان ستارگان » از آن دسته نقش آفرینی هایی است که احتمالاً او را نامزد دریافت اسکار خواهد کرد اما امکان بردن آن تقریباً صفر است. بازی مک کناهی در بخش های عاطفی فیلم قابل تحسین است و وزنه سنگینی برای فیلم محسوب می شود. آن هاتاوی درخشش قابل توجهی در فیلم ندارد اما مثل همیشه می داند که باید کارش را چطور انجام دهد. جسیکا چیستن نیز تقریبا همانی است که در فیلم « سی دقیقه بامداد » از او دیده بودیم با این تفاوت که در اینجا فیلم تمرکز کاملی بر روی او قرار نداده است. مایکل کین نیز که یار همیشگی کریستوفر نولان بوده و در بیشتر آثارش می توان رد او رو یافت، مثل همیشه در نقش یک پیرمرد عاقل ، خوب ظاهر شده است.
نولان در « در میان ستارگان » با ذهنی خلاق و هنرمندانه موفق شده اثری را خلق کند که از هر لحاظ اثری استاندارد محسوب می شود. فیلم به شدت بر علمی بودن مباحث خود تاکید دارد و تقریباً می توان فارغ از فضای پسازمانی فیلم ( که البته خودِ آن هم پُر بیراه نیست ) باقی مباحث مطرح شده در فیلم را نه در چارچوب یک داستان تخیلی فضایی بلکه در علم واقعی فیزیک و نجوم دانست. نکته تحسین برانگیز دیگر مطرح کردن مفهوم عشق بی نهایت است که همسو با رویکرد و اعتقادات اخلاقی نولان ( که معمولاً می توان ردپایش را در آثار قبلی اش همچون « حیثیت » نیز جستجو کرد ) بخش زیادی از فیلم را در بر می گیرد.
« در میان ستارگان » مرزی است میان علم و احساسات عمیق انسانی که در چارچوب یک داستان آخرالزمانی به تصویر کشیده شده است. فیلم جدید نولان به خوبی شکوه یک اثر بلاک باستری را یادآوری می کند و ما را مجبور به ایستادن و تشویق می کند. احتمالاً سالها طول خواهد کشید که اثری با کیفیتِ « در میان ستارگان » بتواند اینچنین داستان پیچیده ای را در قالب مفاهیم انسانی با ساده ترین زبان ممکن روایت کند.
منبع:مووی مگ
ساخت فیلم « ورود » که تقریباً با پنهان کاری همراه شده بود، پس از شروع تبلیغات بزرگ میدانی با یک جنجال عجیب و بزرگ آغاز شد و آن اشتباه طراح پوستر در درج المان های هنگ کنگ در صحنه مربوط به حضور موجودات فضایی در این منطقه بود. در واقع طراحان پوستر فیلم اشتباهاً تصویری از شانگهای را منتشر کرده بودند اما در پوستر آن منطقه نام هنگ کنگ درج شده بود که همین امر باعث هجوم کاربران هنگ کنگ به صفحات اجتماعی فیلم شد.
داستان فیلم درباره فرود موجودات ناشناخته بر روی سطح سیاره زمین است. اهالی زمین اطلاعی از انگیزه موجودات فضایی ندارند و در واقع نمی دانند که آیا آنها قصد نابودی زمین را دارند یا برای گفتگو به این سیاره آمده اند. در این وضعیت ارتش به سراغ دکتر لوئیس بنکس ( اِمی آدامز ) که استاد زبان شناسی است می رود تا بتواند با کمک او، ارتباطی میان انسانها و موجودات فضایی شکل دهد. تلاش های دکتر بنکس برای ارتباط با موجودات فضایی بسیار سخت پیش می رود و از طرف دیگر چین و روسیه اعلام کرده اند که بزودی جنگی را علیه موجودات فضایی آغاز خواهند کرد و...
در سالهای اخیر آثار فراوانی در ارتباط با حضور موجودات فضایی بر روی سیاره زمین ساخته شده که رویکرد اغلب آنان وقوع درگیری میان فضایی ها و ساکنین زمین بوده است. اما در فیلم « ورود » خبری از این حجم از خشونت ها نیست و اثر با مقدمه ای تاثیرگذار و هیجان انگیز آغاز می شود که طی آن سفینه های عجیب و غریب بی آنکه حرکت غیرمعقولی انجام دهند، به زمین رسیده و بصورت ثابت در آن قرار می گیرند تا مخاطب درگیر یک حس کنجکاوی قوی درباره دلایل حضور آنها بر روی زمین باشد. عنصر کنجکاوی و تعلیق در فیلم « ورود » در اوج خود قرار دارد و دنیس ویلنوو به بهترین شکل ممکن مخاطب را تشنه یافته حقیقت درباره موجودات ناشناس نگه می دارد.
با اینحال تمرکز فیلم نه بر روی موجودات فضایی بلکه بر روی شخصیت هایی است که به داستان وارد می کند و آنان را درگیر ارتباط با فضایی ها می نماید که در راٌس این هرم دکتر بنکس قرار دارد. ویلننو در ابتدای فیلم وضعیت او را در چند نما به تصویر می کشد تا مخاطب بداند که او فقدان بزرگی را تجربه می نماید و از لحاظ روحی در وضعیتی خاص قرار دارد. این خلاصه وضعیت ساده درباره دکتر بنکس در ادامه داستان و با قرارگیری این شخصیت در بطن ماجراهای مختلف به خوبی پرورش یافته و مخاطب نیز با او همراه می گردد. در واقع بنکس در مواجه با موجودات فضایی و البته افرادی که در اطرافش حضور دارند، به بلوغ می رسد که باعث می شود اثر در بخش شخصیت پردازی در اوج باشد و قهرمان داستان رها شده نباشد.
« ورود » در به تصویر کشیدن موقعیت موجودات فضایی نیز جزئیات فراوانی را رعایت کرده که کمتر در یک اثر تخیلی در دوران مدرن سینما به آن توجه شده است. موجودات فضایی فیلم بی آنکه انسان نما باشند و رفتاری انسان گونه داشته باشند، کاملاً از ساختاری منحصر به فرد برخوردار هستند که کنجکاوی مخاطب درباره آنها را بر می انگیزد. آنها نه ستیزه جو هستند و نه برای موضوع کلیشه ای نظیر استفاده از هسته زمین در اینجا حضور دارند، آنها آمده اند تا با اهالی زمین ارتباط برقرار نمایند و در این راه به نظر می رسد که حوصله فراوانی هم دارند!
اما شاید بتوان نقطه اوج هنر سازندگان « ورود » را در طرح مفاهیم اخلاقی در لایه های زیرین فیلمنامه عنوان کرد که در دو سال گذشته آثاری نظیر « مریخی » و « بین ستاره ای » سعی در دستیابی به آن داشتند اما به دلیل وجه بلاک باستر بودنشان این مفاهیم خیلی به چشم نیامد و در میان جلوه های ویژه و مباحث تکنیکی رنگ باخت. « ورود » با هوشمندی از گرفتار شدن در دام بسط دادن داستان به نقطه ای که هیجان و جلوه های ویژه را به روند اصلی فیلم مبدل می کند، فرار کرده و در عوض از حضور موجودات فضایی بر روی سیاره زمین به مباحث اخلاقی رسیده است.
در واقع در « ورود » تماشاگر ابداً قرار نیست که شاهد یک درگیری و قطعاً پیروزی اهالی زمین با برافراشتن پرچم باشد بلکه در اینجا عشق و ارتباط و البته درد فقدان به موضوع اصلی فیلم بدل می شود و برای معدود دفعات در تاریخ سینما، حضور موجودات فضایی منجر به ایجاد بُعد احساسی فراوان در داستان می گردد که خوشبختانه توسط فیلمساز مدیریت شده و به آرامی جای خود را در دل مخاطب ایجاد می نماید. « ورود » تلنگری به مخاطب بابت قضاوت ها و عدم درک متقابل و بطور کل، خودشناسی می زند که می تواند عواقب فراوانی داشته باشد.
ویلنوو در ساخته قبلی اش به نام « سیکاریو » نشان داده بود که تسلط کاملی به میزانسن و دکوپاژ آثارش دارد و این مسئله در « ورود » نیز به خوبی خودنمایی می کند. ویلنوو با بهره گیری صحیح از موسیقی متن در لحظات مختلف فیلم هیجان و آرامش را به اندازه به مخاطب ارائه می کند. فیلمبرداری اثر نیز تماشایی است و در فیلم خبری از برش های ناگهانی و تکانهای شدید دوربین درلحظات حساس نیست. هوشمندی فیلمبرداری مخصوصاً در قاب بندی ها ، « ورود » را به یک گزینه محتمل برای رقابت اسکار تبدیل می نماید.
در میان بازیگران فیلم نیز بازی های یکدستی به چشم می خورد. اِمی آدامز در نقش اصلی فیلم بهترین انتخاب برای بازی در نقش دکتر بنکس بوده است. آدامز به خوبی توانسته در لحظاتی از فیلم ویرانی احساستش را به تصویر بکشد و در لحظاتی دیگر درماندگی اش بابت نحوه ارتباط با موجودات فضایی را مجسم نماید. جرمی رینر و فارست ویتاکر نیز به خوبی اِمی آدامز را در فیلم همراهی کرده اند.
« ورود » قطعاً یکی از برترین آثار تاریخ سینما درباره حضور موجودات بیگانه بر روی سیاره زمین است. کریستوفر نولان اگرچه در « بین ستاره ای » تا حدودی موفق شده بود قدرت عشق و انسانیت را در یک سوم پایانی به تصویر کشیده و مخاطب را درگیر واکنش های احساسی نماید، اما هرگز به بلوغی که دنیس ویلنوو در « ورود » به آن دست یافته نرسیده است. ویلنوو با « ورود » اثری را به ارمغان آورده که مخاطب را غرق در احساساتی خواهد کرد که هرگز ، موجودات بیگانه فضایی قادر به رقم زدن آن نبوده اند! کمتر در تاریخ سینما شاهد اثری تخیلی بوده ایم که منجر به تفکر عمیق مخاطبش شود؛ « ورود » یکی از این معدود آثار است و احتمالاً در آینده آثاری با الهام از این فیلم ساخته و روانه سینما خواهد شد.
« سرنوشت خشن » را می توان یکی از معدود عناوین دنباله دار سینما لقب داد که پس از گذشت هشت قسمت کماکان طرفداران پر و پا قرص خود را به همراه دارد که هربار با اکران قسمت جدید آن، فروش فیلم را برای ساخت قسمت های بعد تضمین می کنند. بطور کل کمتر آثاری در سینما یافت می شوند که شامل دنباله های نزدیک بده 10 قسمت در سینما بوده باشند. شاید بتوان در این میان از سری فیلمهای « جیمز باند » نام برد که دهه هاست ساخته می شود و کماکان منتظران زیادی را به خود می بیند.
« سرنوشت خشن » نام هشتمین قسمت از سری فیلمهای « سریع و خشمگین » محسوب می شود. عنوانی که تا قسمت پنجم روند سراشیبی تندی را سپری کرد اما پس از قسمت پنجم و تغییر رویه سازندگان که مسیر داستان را تغییر دادند، روند صعودی فروش این فیلم آغاز گردید بطوریکه در حال حاضر می توان از « سریع و خشمگین » با عنوان یکی از پرفروش ترین فیلمهای تاریخ سینما یاد کرد.
در قسمت جدید « سریع و خشمگین » ، دام (وین دیزل) به همراه لتی ( میشل رودریگز ) برای لذت بردن از ماه عسلشان به هاوانا رفته اند و یک زندگی سالم و بدون خرابکاری را پیش گرفته اند. اما در این وضعیت رویایی، ناگهان سر و کله یک هکر مرموز به نام سایفر ( شارلیز ترون ) پیدا می شود که هدفش عضویت دام در تیم خرابکارانه خودش است. در کامل تعجب، دام نیز به عضویت او و گروهش در می آید تا بتواند برای یک خرابکاری بزرگ آماده شود و البته به گروهش نیز خیانت می کند و آنان را به دردسر می اندازد. پس از این اتفاقات، یک مامور دولتی به اسم هیچکس ( کرت راسل ) گروه سریع و خشن را دور هم جمع می کند تا ببینند دام و افرادش با خودشان چند چند هستند و...
برای تماشای « سرنوشت خشن » پیش از هرچیزی نیاز هست تا ذهنتان را بطور تمام و کمال از منطق های رایج زندگی خالی کرده و با این ذهنیت به سراغ فیلم بروید که قرار نیست هیچ چیز را سر جایش ببینید و هدف سازندگان تنها و تنها بالا بردن هیجان و آدرنالین خون شماست! فیلم در بخش فیلمنامه یک شکست خورده تمام عیار محسوب می شود اما به نظر نمی رسد که طرفداران این سری به دنبال فیلمنامه ای در « سرنوشت خشن » باشند و یا اصلاً اهمیتی به آدمهای داستان بدهند. غش کردن دام به سمت دشمن همانقدر مضحک و عجیب است که خارج شدن دکارد از زندان می باشد! بطور خلاصه باید گفت که این شخصیت ها قرار نیست مخاطبینشان را درگیر کنند بلکه ماشین زیر پایشان است که سرنوشت آنان را رقم خواهد زد!
مهمترین بخش فیلم که اکشن است، بطور کامل با منطق حداقلی ساخته شده و در این قسمت می توان لحظات عجیب و غریبی از رانندگی بر روی یخ تا پرت شدن ماشین ها از روی ساختمان ها را مشاهده کرد که تماشایش مضحک اما سرگرم کننده است. به نظر می رسد که تلاش سازندگان در قسمت هشتم بیش از گذشته بر بالا بردن ضرباهنگ فیلم بوده بطوریکه که کمتر می توان صحنه ای در فیلم یافت که افراد به زمین بند شده باشند! در جریان داستان یا ماشین ها بطور عجیب و غریبی به آسمان می روند و گاهی در آسمان به پرواز در می آیند و همین موضوع، دلیلی است که طرفداران این مجموعه به تماشای این اثر خواهند نشست پس می توانند مطمئن باشند که سازندگان بهترین را در اختیارشان قرار داده اند!
با اینحال، فیلم در بخش شخصیت ها کمی در قسمت هشتم سرنوشت بهتری یافته و مخصوصاً ارتباط میان دکارد و هابس ( با بازی جیسون استاتم و دواین جانسون ) جالب تر و سرگرم کننده تر است. حضور دکارد در خارج از زندان و همراه شدنش با سریع و خشن ها، سبب ایجاد لحظات بامزه ای در داستان می شود و البته بطور کل، حضور جیسون استاتم در قلب داستان کمک شایانی به جذابیت تصویر نیز نموده است. با اینحال تلاش سازندگان برای به تصویر کشیدن یک چهره قابل قبول از دکارد چندان به ثمر ننشسته و به نظر می رسد که علی رغم محبوبیت استاتم نزد تماشاگران سینما، این شخصیت با توصیفاتی که در قسمت های قبل از او شده، حالا دیگر خیلی پتانسیلی برای دوست داشته شدن نداشته باشد!
در میان انبوه بازیگران مشهور فیلم، حضور شارلیز ترون بیش از دیگران جلب توجه می کند. او اگرچه خیلی شبیه به بدمن نیست و هکر بودن هم به قامت وی نمی آید، اما روی هم رفته توانسته توجه مخاطب را به خود جلب نماید و البته، وزنه بازیگری فیلم را نیز افزایش دهد. دواین جانسون و جیسون استاتم هم حضور موفقی را در فیلم تجربه کرده اند و وین دیزل هم طغیانگر تر از همیشه به نظر می رسد، هرچند که شاید در نهایت به دلایل ساز مخالف زدن او بخندیم!
« سرنوشت خشن » پس از گذشت 8 قسمت حالا به نقطه ای رسیده که توقف آن همانند آدمهای داستان غیرممکن است. به نظر می رسد که با اوضاع کنونی، میتوان حداقل 8 قسمت دیگر از این عنوان تولید نمود به شرط آنکه مشاورین بدلکاری بیشتری جمع آوری شوند تا ایده های دیوانه وارشان را مطرح نمایند و سازندگان هم به بهانه آن، قسمت جدیدی را روانه سینما کنند. « سرنوشت خشن » قطعا در بخش داستانی فاقد ارزش خاصی است اما مملوء از ماشین هایی است که گاهی به پرواز در می آیند و گاهی سورتمه می روند و گاهی هم از آسمان به زمین سقوط می کنند! آیا مخاطبین این مجموعه فیلمها به دنبال چیزی بیشتر از این دیوانگی ها در این اثر هستند؟
منبع:مووی مگ
گفته می شود کریستوفر نولان ۱۰ سال را صرف نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» کرده است. برای این کار باید تمرکز شگفت آوری را صرف کرده باشد. قهرمان فیلم، یک معمار جوان را با ساختن یک هزارتو به چالش می کشد و نولان ما را با هزارتوی خیره کننده خودش محک می زند. ما باید به او اطمینان کنیم و به خودبقبولانیم که او می تواند ما را در این مسیر هدایت کند. به این دلیل که در بیشتر اوقات گیج و گمراه می شویم. نولان باید داستان را بارها و بارها بازنویسی کرده باشد.
داستان می تواند در چند جمله کوتاه تعریف شود و یا حتی می تواند اصلاً گفته نشود. این فیلم در برابر آنهایی که داستان فیلم را قبل از تماشا برای دیگران تعریف و آن را خراب می کنند مصونیت دارد. اگر پایان داستان را بدانید، هیچ چیز از آن دستگیرتان نمی شود مگر اینکه بدانید با طی چه روندی به آنجا رسیده است و اگر روند داستان را هم برایتان بگویند چیزی به جز سرگیجه برایتان به همراه ندارد.
کل این فیلم در مورد سیر یک فرآیند است؛ در مورد جنگیدن برای پیدا کردن راهتان در میان لایه های پنهان واقعیت و رویا، واقعیت در رویا و رویا بدون واقعیت است. این نمایش یک شعبده نفس گیر است و احتمالاً نولان فیلم «یادگاری» (memento) خود را به عنوان یک دست گرمی در نظر داشته است. ظاهراً نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» را در زمان فیلمبرداری آن یکی شروع کرده است. یادگاری داستان مردی فاقد حافظه کوتاه مدت بود و داستان از آخر به اول روایت می شد.
مثل قهرمان آن فیلم، تماشاگر «سرآغاز» در دنیای زمان و تجربه سرگردان می شود. حتی هرگز نمی توان کاملاً مطمئن شد که رابطه بین زمان رویا و زمان واقعیت چیست. قهرمان توضیح می دهد که شما هیچ وقت نمی توانید سرآغاز یک رویا را به یاد بیاورید و آن رویایی که به نظر می رسد ساعتها به طول انجامیده، تنها لحظات کوتاهی زمان برده است. بله، اما شما نمی دانید که چه موقع در حال رویا دیدن هستید. و چه می شود اگر شما داخل رویای یک فرد دیگر شوید؟ رویای شما با رویای او چه طور می تواند همزمان شود؟ شما واقعاً چه چیزی را می دانید؟
کوب (لئوناردو دی کاپریو) یک مهاجم شرکتی با بالاترین قابلیت است. او به ذهن افراد دیگر نفوذ می کند تا ایده هایشان را بدزدد. حالا او توسط یک میلیاردر قدرتمند استخدام شده تا برعکس کار خود را انجام دهد: معرفی یک ایده به ذهن یک رقیب و باید آن را چنان خوب انجام دهد که فرد رقیب فکر کند این ایده متعلق به خودش است. این کار قبلاً هرگز انجام نشده است. ذهن ما نسبت به عقاید بیرونی آن چنان هشیار است که سیستم ایمنی بدن به عوامل بیماری زا است. این مرد متومل با نام سایتو (کن واتاناب) چنان پیشنهادی به کوب می دهد که او نمی تواند آن را رد کند. پیشنهادی که باعث تبعید کوب از خانه و خانواده می شود.
کوب یک تیم را جمع می کند و در اینجا فیلم بر روشهای بسیار مستحکم (نسبت به تمام فیلمهای با موضوع سرقت)، تکیه می کند. ما با افرادی که او نیاز دارد با آنها کار کند، آشنا می شویم: آرتور (جوزف گوردون لویت) همکار قدیمی او، ایمس (تام هاردی) یک استاد تقلب، توسف (دیلیپ راو) یک شیمیدان، یک نو آموز با نام آریادن (الن پیج) و یک معمار جوان فوق العاده که در خلق فضاها یک اعجوبه به حساب می آید. همچنین کوب از پدر خوانده خود، مایلز (مایکل کین) هم که از کارهای او و چگونگی انجام آنها خبر دارد، مشورت می گیرد. این روزها مایکل کین فقط باید روی صحنه ظاهر شود تا ما از همان ابتدا بدانیم او قرار است عاقلتر از دیگر کاراکترها باشد. این خودش یک استعداد است.
اما صبر کنید. چرا کوب به یک معمار نیاز دارد تا در ذهن افراد فضاسازی کند؟ او این را به معمار توضیح می دهد. رویاها دارای یک معماری تغییر کننده هستند، که همه ما این را می دانیم؛ جایی که به نظر می رسد ما در آن قرار داریم، راهی برای تغییر مکان دارد. مأموریت کوب «سرآغاز» (یا تولد یا سرچشمه) یک ایده جدید است که باید در ذهن یک میلیاردر جوان دیگر به نام رابرت فیشر (سیلیان مورفی) قرار داده شود. سایتو می خواهد که کوب ایده هایی را راه اندازی کند و آنها را در ذهن فیشر قرار دهد که باعث تسلیم شدن شرکت رقیب شود. کوب به آریادن نیاز دارد تا یک فضای هزارتوی فریبنده را در رویاهای فیشر خلق کند تا (به نظر من) افکار جدید بدون اینکه فیشر حس کند، داخل شوند. نولان به خوبی از این ابزار برای شکنجه ما هم استفاده می کند. کوب، آریادن را در عملیات نفوذ به دنیای رویا راهنمایی می کند، این همان هنر کنترل رویاها و هدایت کردن آنهاست. نولان به خوبی از این ابزار برای هدایت ما هم استفاده می کند و همچنین به عنوان موقعیتی در فیلم برای استفاده از جلوه های ویژه حیرت انگیز که در هر تریلر دیگری بی معنا به نظر می رسند اما حالا کاملاً مناسب هستند. تأثیر گذارترین صحنه در پاریس اتفاق می افتد، جایی که شهر شروع به غلتیدن روی خودش به سمت عقب می کند.
گر هر کدام از تبلیغات فیلم را دیده باشید، می دانید که در ساختارشان به طریقی نیروی جاذبه نادیده گرفته شده است. ساختمانها در نوسان هستند، خیابانها مار پیچ هستند و شخصیتها در هوا شناورند. همه اینها در روایت داستان توضیح داده شده است. فیلم یک مارپیچ پیچیده، بدون یک خط مستقیم است و قطعاً الهام بخش تحلیلهای واقعاً بی پایان در فضای وب خواهد بود.
نولان با یک پیچش احساسی به ما کمک می کند: دلیل اینکه کوب برای خطر کردن در مورد «سرآغاز» انگیزه پیدا می کند، اندوه و احساس گناهی است که در مورد همسرش «مال» (ماریون کوتیلارد) و دو فرزندشان دارد. بیشتر از این نمی خواهم بگویم. شاید بهتر باشد بگویم نمی توانم بگویم. کوتیلارد به زیبایی نقش همسر را به صورتی ایده آل به تصویر کشیده است. او شخصیت مال را به عنوان یک آهن ربای احساسی به کار می گیرد و عشق بین این دو، نوعی احساسات همیشگی را در دنیای کوب به وجود می آورد، دنیایی که اگر این احساسات در آن وجود نداشت به طور همیشگی درحال نوسان بود.
«سرآغاز» در نظر بیننده طوری عمل می کند که دنیا برای لئوناردو شخصیت اصلی فیلم «یادگاری» عمل می کرد. ما همیشه در زمان «حال» به سر می بریم. در طول رسیدن به «اینجا» یادداشتهایی برداشته ایم، با این حال کاملاً مطمئن نیستیم که «اینجا» کجاست. هنوز موضوعاتی مثل زندگی، مرگ، دل و البته آن شرکتهای چند ملیتی درگیر داستان هستند.
این روزها به نظر می رسد که فیلمها اغلب از سطل بازیافت بیرون می آیند: دنباله سازیها، بازسازیها، اقتباسیها. «سرآغاز» کار متفاوتی را انجام داده است. کاملاً اورژینال است، تکه ای از یک لباس جدید است و با این حال بر اساس اصول فیلم اکشن ساخته شده است. به نظرم در «یادگاری» یک حفره وجود دارد: چه طور یک مرد فاقد حافظه کوتاه مدت به یاد دارد که فاقد حافظه کوتاه مدت است؟ شاید در «سرآغاز» هم حفره ای وجود داشته باشد، اما من نمی توانم آن را پیدا کنم. کریستوفر نولان، بتمن را بازسازی کرد. این بار او هیچ چیزی را بازسازی نکرده است. بعد از همه اینها تعدادی از فیلمسازان تلاش خواهند کرد «سرآغاز» را بازیافت کنند اما آنها موفق نخواهند بود زیرا که به نظر من وقتی نولان هزارتو را در «سرآغاز» به جا گذاشت، نقشه عبور از آن را هم از بین برد.
منبع:نقد فارسی
وال استریت ، نامی است که در تاریخ ایالات متحده یادآور دو نکته است : 1- کسب ثروت 2- کلاهبرداری! در واقع می توان اینطور بیان کرد که کارگزاران بورس در وال استریت چنانچه بخواهند به ثروت هنگفتی دست پیدا کنند ، حتما باید از راه های فرعی که معمولاً با قانون مغایرت دارد استفاده کنند و در این آشفته بازار مالی که همه در حال نابودی یکدیگر هستند، تنها چندین نفر قدرت باقی ماندن در بازی و ادامه مسیرشان دارند و جردن بلفورت یکی از قدرتمندترین این افراد بود.
بلفورت در ابتدای ورود به دنیای وال استریت وضعیتی شبیه به جک مور در فیلم « وال استریت : پول هرگز نمی خوابد » داشت. پسری پُر انرژی که برای حضور فعال در بازار بورس به میدان آمده بود و هرگز حقوق فوق العاده ای دریافت نمی کرد. اما این رویه تا اواخر دهه ی هشتاد که مصادف با ریزش سهام وال استریت و متعاقباً ، ضرر های هنگفت مالی برای سهام داران بزرگ وال استریت بود، ادامه داشت. در این دوران که همه کارگزاران بورس به دنبال راهی برای فرار از ضررهای مالی بودند، جردن بلفورت که تا آن زمان یک کارمند رده پایین محسوب می شد ، تغییر رویه داد و تصمیم گرفت راه و روش دلالی را پیش بگیرد چراکه با توجه به تجربه اش در وال استریت می دانست که این روش او را ثروتمند خواهد کرد و همینطور هم شد. جردن بلفورت که تا آن زمان حقوقی بالغ بر 2 هزار و چند صد دلار در ماه داشت، به یکباره ثروتی ده ها میلیون دلاری در سال کسب کرد و تبدیل به یکی از مهمترین افراد شاغل در وال استریت شد.
« گرگ وال استریت » اسکوسیزی نیز در مورد بلفورت و داستان ثروت اندوختن اش است. اما چرا اسکورسیزی با اینکه افراد بسیار ثروتمند تر و پر نفوذ تر از جردن بلفورت در جریان بحران وال استریت رشد کردند، به سراغ وی آمده و او را سوژه اصلی داستانش قرار داده است؟ جواب سوال ساده است. بلفورت شاید در مقایسه با هیولاهای وال استریتی چندان قدرتمند نباشد ( در وال استریت افرادی شاغل بوده اند که درآمد های میلیارد دلاری از راه دلالی کسب کرده باشند ) اما یکی از سینمایی ترین این افراد است که سبک و سیاق زندگی اش هر فیلمسازی را راغب به ساخت فیلمی درباره اش میکند.
جردن بلفورت برخلاف همکاران اش که اغلب ترجیح می دادند در سکوت کارشان را انجام دهند، شخصیتی بی نهایت پر سر و صدا بود و زمانی که به ثروت هنگفتی رسید ، بیشترین سهم را در اخبار و صحبت میان همکارانش داشت. بلفورت که به لطف دلالی ها و روش های مختلف موفق به کسب ده ها میلیون دلار شده بود، تقریباً نیمی از این ثروت را خرج برپایی جشن های مختلف می کرد که در آن همه جور اتفاقاتی نظیر استعمال جمعی مواد مخدر و... انجام می شد. بلفورت را از جهاتی حتی می توان " خوش گذران ترین " کارگزار بورس در وال استریت معرفی کرد.
اما اینکه جردن بلفورت بخواهد سوژه فیلمی شود که مارتین اسکورسیزی کارگردان آن است، کمی جای تردید دارد. بلفورت با آن پرتره ای که معمولاً در سالهای اخیر، محبوبِ مارتین اسکورسیزی بوده متفاوت است. در واقع بلفورت حاوی پرستیژی است که شخصِ مارتین اسکورسیزی کمتر علاقه ای به آنها دارد اما اینبار می بینیم که اسکورسیزی به سراغ یکی از آنها رفته و تصمیم گرفته تا زندگی پر آشوب جردن بلفورت را در سینما به تصویر بکشد و همانطور که می شد انتظارش را داشت، « گرگ وال استریت » بسیار متفاوت با دیگر آثاری است که در سالهای اخیر از اسکورسیزی مشاهده کرده ایم.
« گرگ وال استریت » ضرباهنگ بسیار تندی دارد. برخلاف مدت زمان سه ساعته فیلم که به نظرمی رسید می توانست بستر مناسبی برای روایتی آرام و منطقی از زندگی بلفورت باشد، باید گفت که « گرگ وال استریت » از گام بسیار سریعی برخوردار است که می تواند برای طرفداران آثار اسکورسیزی کمی چالش برانگیز باشد. این روایت جنون آور شاید در ابتدا کمی ناامید کننده باشد اما مشخصاً اسکورسیزی برای این نوع روایت بی سابقه ای که در ساخت « گرگ وال استریت » به کار گرفته اهدافی داشته که بسیار هوشمندانه بوده است. اسکورسیزی مشخصاً با این ضرباهنگ سریع خواسته تا فیلم را هماهنگ با ضرباهنگ زندگی واقعی در وال استریت به تصویر بکشد. ضرباهنگی که بسیار سریع تر از ضرباهنگ فیلم « گرگ وال استریت » است و ثانیه ها در آن تعیین کننده هستند! اسکورسیزی در « گرگ وال استریت » برخلاف آثار قبلی اش ، فرصتی به مخاطب برای تفکر درباره رخدادهای داستان نمی دهد و مدام دوربینش را به این سو و آن سو می برد تا تماشاگرش در جریان باشد که این ریتم سریع در واقع وضعیت زندگی واقعی کارگزاران وال استریت است.
اسکورسیزی در پرداخت داستان فیلم نیز رویه ای متفاوت از گذشته برگزیده و اینبار برخلاف روایت همیشگی آثارش که بر مبنای " واقعی تر " بودن هرچه بیشتر داستان شکل میگرفته، « گرگ وال استریت » شکل و شمایلی فانتزی تری را به خود دیده است. فیلم مملوء از شوخی های ریز و درشت است که حجم آنها به حدی زیاد است که هیچکدام از آثار قبلی اسکورسیزی حتی « پادشاه کمدی » نیز توان نزدیک شدن به آن را ندارند. اسکورسیزی با ریسک انجام این نوع شوخی های فیزیکی دانه درشت ( که از سوت بلبلی زدن های مداوم گرفته تا ... خلاصه شده! ) موقعیتی را فراهم کرده تا طرفدارانش را به دو دسته موافق و مخالف تقسیم کند.
به نظر من این نوع شوخی های دیوانه وار متعلق به سینمای اسکورسیزی نیست و با اینکه شخصا مخالف محدود کردن یک فیلمساز در شیوه فیلمسازی اش هستم اما به واقع شوخی های استفاده شده در « گرگ وال استریت » ابدا ارتباطی با شیوه فیلمسازی که خودِ اسکورسیزی در 5 دهه ی گذشته بر آن تاکید کرده و با توجه به همان اصول و قواعد فیلمسازی اش را ادامه داده، ندارد. در اینکه دنیای خودساخته جردن بلفورت سرشار از دیوانگی های رنگارنگ بوده شکی نیست اما اینکه اسکورسیزی تصمیم گرفته این نوع دیوانگی ها را فارغ از غلظتی که داشته، به شیوه کمدی سیاه با آنهمه شوخی های عجیب و غریب به تصویر بکشد، کمی ناامید کننده به نظر می رسد.
اسکورسیزی همچین در مسیر عریان ساختن حقیقت وال استریت ، از به تصویر کشیدن صحنه های جنسی و استعمال مواد مخدر ، بیشتر از آنچه که همیشه در فیلمهایش شاهد بوده ایم، دریغ نکرده است. « گرگ وال استریت » مملوء از رفتارهای پرخاشگرانه جنسی است که اگرچه اسکورسیزی با هدف وحشی نشان دادن حقیقت وال استریت ، بر قرار دادن آنها در فیلمش تاکید کرده ، اما نتیجه کار شبیه به پازلی شده که ارتباطی با تصویر اصلی که قرار است ساخته شود ندارد. در اینکه بلفورت شخصیت به شدت خوشگذرانی بوده و حتی شایع شده بود که تختخوابی از جنس پول ساخته بوده(!) شکی نیست، اما اینکه اسکورسیزی تصمیم گرفته این رفتارهای عجیب و غریب بلفورت را در نماهای جنسی با غلظت بالا به تصویر بکشد، برای تماشاگری که عادت به تماشای مواردی از این دست در سینمای اسکورسیزی ندارد کمی تا حدودی عذاب آور خواهد بود.
با اینحال « گرگ وال استریت » مملوء از بازی های فوق العاده است. لئوناردو دیکاپریو در نقش جردن بلفورت بهترین بازیگر فیلم است. دیکاپریو نقش شخصیتی را بازی کرده که بی شباهت به گتسبی در فیلم « گتسبی بزرگ » نیست، تنها با این تفاوت که گتسبی برای بدست آوردن دل دیزی جشن های بزرگ و مجلل ترتیب می داد اما جردن بلفورت برای خوشگذرانی مطلق و ثروت اندوزی زیردستان اش ثروتش را خرج می کرد. دیکاپریو در خلق تصویری دیوانه وار از جردن بلفورت کاملا موفق بوده است. در واقع می توان گفت بازی در نقش جردن بلفورت یکی از چالش برانگیزترین نقش آفرینی های لئوناردو دیکاپریو در دوران بازیگری اش بوده است چراکه هرگز وی تا این حد در یک فیلم انرژی مصرف نکرده است! با اینحال دیکاپریو به خوبی از عهده انجام این نقش برآمده است و به حدی هم خوب بوده که از الان بتوان نامش را در میان نامزدهای اسکار بهترین بازیگر نقش اصلی مرد مشاهده کرد.اما مشکل بزرگی که دیکاپریو امسال با آن مواجه شده این است که تعداد نقش آفرینی های خوب به حدی زیاد است که به نظر نمی رسد وی شانس چندانی برای کسب اسکار داشته باشد. البته این نکته کلاسیک کماکان درباره او صدق میکند که آکادمی هنوز هم به او بی اعتناست.
جونا هیل و متیو مکناهی نیز از دیگر بازیگران خوب « گرگ وال استریت » هستند. انتخاب جونا هیل برای نقش دانی آزوف انتخاب هوشمندانه ای بوده که توسط اسکورسیزی انجام شده. هیل اگر در یک مورد استاد باشد ، آن طنز کلامی است و اسکورسیزی این را بهتر از هرکس دیگری درک کرده و دقیقاً هیل را در موقعیتی قرار داده که شوخی های کلامی اش همیشه برقرار باشد. مکناهی هم که در دو سال اخیر پس از سقوط و حضور در چندین آثار سطحی هالیوود، بازگشت مجدد عجیب و غریبی به جمع بازیگران توانمند هالیوود داشته ، در نقش یک دلال پر تجربه وال استریتی خوش درخشیده است.
تجربه تماشای « گرگ وال استریت » اسکورسیزی بسیار متفاوت با گذشته است. بدون شک تماشای فیلم جدید اسکورسیزی یکی از بهترین کلاس های فیلمسازی و تدوین برای اهالی سینما محسوب خواهد شد و بازیهای فوق العاده و فیلمنامه هوشمندانه آن نیز از جمله دلایلی است که تماشای « گرگ وال استریت » را اجباری میکند. اما اینکه طرفداران اسکورسیزی بتوانند با کمدی غلیظ فیلم و صحنه های جنسی متعدد فیلم ارتباط خوبی برقرار کنند ، همان مسئله ای است که طرفداران این فیلم را به دو دسته مخالف و موافق تقسیم خواهد کرد. در اینکه اسکورسیزی آگاهانه به سراغ این روند رفته و خواسته وحشی گری وال استریت و نتیجه قدرت بی انتهایی که غول های شاغل در آن، کسب می کنند را دقیقاً همانطور که هست به تصویر بکشد شکی نیست، اما اینکه طرفدارانش هم با وی هم عقیده باشند که لازم هست آن قدرت وحشیانه را دقیقا به همان شکلی که هست در قالب یک کمدی سیاه با صحنه های جنسی پُر تعداد مشاهده کنند، سوالی است که احتمالاً طرفداران اسکورسیزی به آن پاسخ های متفاوتی خواهند داد.
ساخت قسمت جدید از فیلم « ولوورین » بطور معمول یک اتفاق عادی در سری داستانی « مردان ایکس » محسوب می شود و نمی بایست تا این حد جنجال برانگیز باشد. اما اینبار موضوعی درباره قسمت جدید فیلم به نام « لوگان » مطرح شد که باعث توجه رسانه های سینمایی گردید و آن ، اعلام آخرین حضور هیو جکمن در نقش ولوورین بود. خبری که بلافاصله در صدر رسانه های سینمایی قرار گرفت و باعث ناراحتی بسیاری از طرفداران جکمن شد که در 17 ساله گذشته او را با این نقش بر پرده سینماها مشاهده کرده بودند.
البته پس از اعلام این خبر، تلاش های بسیاری از جمله توسط رایان رینولدز برای بازگرداندن جکمن به این نقش و حتی حضور در یک پروژه مشترک با حضور ولوورین و ددپول مطرح شد که جکمن اعلام کرد برای بازی در این پروژه دیر شده و بهتر است که با این نقش خداحافظی کند. با اینحال جکمن در یک اظهار نظر نه چندان قاطعانه اعلام کرده که شاید اگر سازندگان فیلم « مردان ایکس » از او بخواهند در این پروژه و به عنوان یکی از بازیگران حضور پیدا کند، او بتواند دوباره در نقش ولوورین حضور پیدا کند. بهرحال تا اطلاع بعدی ، این آخرین حضور هیو جکمن در نقش ولوورین در سینماست.
داستان فیلم در سال 2029 رخ می دهد. لوگان ( هیو جکمن ) که سابقاً با آن چنگال های تیز و قدرت نامیرایی اش شناخته می شد، حال قدرت نامیرایی اش کاهش یافته و سن و سال او نیز افزایش یافته است که تغییر بسیاری در چهره او پدید آورده. لوگان که خسته تر از هر زمان دیگری به نظر می رسد، در نزدیکی مرز مکزیک زندگی می کند و از پروفسور ایکس ( پاتریک استیوارت ) که حالا دچار مشکلات ذهنی هم شده مراقبت می کند. اما پس از اینکه یک زن دختری به نام لورا ( دفن کین ) را نزد لوگان می آورد و درخواست می کند تا او را به داکوتای شمالی ببرد، لوگان متوجه می شود که این دختر ...
اولین ویژگی و در واقع تمایز « لوگان » نسبت به سری پیشین « مردان ایکس » و بطور کل آثار اَبَرقهرمانی مارول، فضای تاریک و غمناک فیلم است که اینبار بیشتر از یک فضاسازی ساده است و تمام بخش های فیلم را در برگرفته. سازندگان اینبار " امید " را بطور کل از روند فیلمنامه حذف کرده اند و دنیایی را به تصویر کشیده اند که هیچ اتفاق خوشایندی در آن به چشم نمی خورد و به نظر می رسد که همواره غروب و تاریکی بر آن چیره شده است؛ تاریکی که بطور تمام و کمال بر زندگی لوگان نیز سایه افکنده است.
در میان شخصیت های « مردان ایکس » که در سالهای گذشته به سینما آمده اند، همواره لوگان / ولوورین ، پتانسیل بیشتری برای پرداخت داشته است و آثار مستقلی هم که درباره این شخصیت ساخته شده قصد داشته اند تا درگیری لوگان با ماهیت خود و وضعیتش را به تصویر بکشند که چندان موفق نبوده و در نهایت آن آثار به فیلمهایی سرگرم کننده و نه عمیق مبدل شده بودند. اما در « لوگان » این وضعیت تغییر کرده و سازندگان اهمیت بیشتری به پرداخت به شخصیت درونی لوگان و کشمکش او با انواع و اقسام مشکلات درونی اش داده اند. لوگان با توجه به تغییر ظاهر و نوع زندگی اش که شباهت هایی هم به مل گیبسون در فیلم اخیرش به نام « پدر هم خون » یافته، اینبار بیش از گذشته می تواند مخاطب را به زندگی ویران خودش بکشاند و از او بخواهد تا فقط چنگال هایش را نبیند!
« لوگان » در بخش روایت داستان هم شادابی معمول آثار اَبَرقهرمانی را ندارد و اگرچه هنوز هم می توان ردپای شوخی های مختص به لوگان ( شوخی با چهره ای خشن و اخم آلود! ) را در داستان یافت، اما بطور کل از میزان این شوخی ها در داستان کاسته شده تا آسیبی به فضای تاریک فیلم وارد نشود. این تصمیم هوشمندانه باعث شده تا « لوگان » بیش از پیش توسط مخاطب جدی گرفته شود و تصمیم جیمز منگولد کارگردان این فیلم برای روایت داستانش به سبک و سیاق آثار " وسترن " نظیر « شین » جورج استیونز نیز به جذابیت اثر افزوده است.
« لوگان » همچنین در بخش اکشن یکی از بهترین های این سری محسوب می شود که بخش زیادی از آن را مدیون درجه بندی سنی فیلم می باشد که برای بزرگسالان در نظر گرفته شده است. سازندگان به خوبی می دانسته اند که برای به تصویر کشیدن یک ولوورین بی اعصاب و خشن نیاز هست تا اینبار خشونت واقعی را به سینما بیاورند و همین اتفاق باعث شده تا کمتر نشانی از حقه های تصویری از جمله لرزش و تدوین چند ثانیه ای در لحظات اکشن فیلم به چشم بخورد و کارگردانی بهتری را در این بخش شاهد باشیم. بطور کل می توان گفت که اینبار چنگال های ولوورین بیشتر از هر زمان دیگری بُرنده هستند و این بُرندگی ویژگی است که قطعاً طرفداران این شخصیت را هیجان زده خواهد کرد.
اما مهمترین بخش فیلم « لوگان » را می توان حضور هیو جکمن به عنوان آخرین نقش آفرینی اش در نقش لوگان برشمرد. این بهترین حضور هیو جکمن پس از 17 سال در نقش لوگان بوده و ترکیب او با دخترک کوچک داستان که به نظر می رسد از بابت اعصاب دست کمی از او نداشته باشد، باعث شده تا فیلم در بخش بازیگری نیز نمره قبولی را دریافت نماید. پاتریک استیوارت نیز که اینبار وظیفه به مراتب سخت تری برای بازی در نقش پروفسور ایکس داشته، بازی بسیار خوبی در فیلم داسته است.
آخرین حضور هیو جکمن در نقش لوگان / ولوورین به بهترین اثر این مجموعه تبدیل شده است. البته « لوگان » در قامت یک فیلم اَبَرقهرمانی اثر حذابی محسوب می شود و نباید از آن انتظار یک شگفتی کامل را داشت. فیلم در دقایقی سرگشتگی در ضرباهنگ را تجربه می کند و گاهی زیاده گویی هایش به چشم می آید. اما در نهایت موفق می شود تا توازن را رعایت کرده و به یک پایان بندی جذاب برای حضور هیو جکمن در نقش لوگان دست پیدا کند. « لوگان » بهترین اثر اَبَرقهرمانی نیست اما در میان سری « مردان ایکس » جذاب ترین اثر به شمار می رود که سمفونی خداحافظی را برای ولوورین و هیو جکمن به درستی می نوازد.
منبع:مووی مگ
گونه اکشن، درونگرایانه و داستان گیرا و پیام اجتماعی قوی، باشگاه مشت زنی را به نسخه دیگری از فیلم موفق پرتقال کوکی کوبریک در دهه 90 مبدل کرده است. در دهه ای که کمتر فیلمی تاثیری قابل توجه بر منتقدان گذاشته است، باشگاه مشت زنی را نمیتوان نادیده گرفت. بر خلاف 95 درصد فیلمهای حادثه ای امروزی، نکات قابل تامل بسیاری در مورد این فیلمها وجود دارد که میتواند الهام بخش نقدها، مقالات و بحثهای بعد از نمایش متعددی در سطوح مختلف حرفه ای و اجتماعی باشد.
اطلاعات فیلم بخصوص برای کسانی که داستان آن را خوانده بودند باعث شد که بحثهای بسیاری قبل از اکران در میان علاقه مندان سینما شکل گیرد. فیلمنامه Jim Uhls بر اساس رمانی تاثیرگذار به همین نام از Chuck Palahniuk نوشته شده است. بازیگر نقش اول، Brad Pitt محبوب است که بهترین بازی خود را (تا زمان اکران در سال 1999) در این فیلم انجام داده و توانسته خود را به عنوان یک بازیگر جدی جدایی از چهره زیبایش مطرح سازد. کسانی که با اشاره به فیلمهای هفت سال در تبت و ملاقات جو بلک، در توانایی او برای درآوردن نقش در باشگاه مشت زنی ابراز تردید میکردند، بعد از دیدن فیلم نظرشان تغییر کرد. نقش مقابل Pitt، ادوارد نورتن همواره به عنوان بازیگری باهوش و قابل انعطاف در دوره خودش شناخته میشود. کسی که توانایی زیادی در بازی در نقش هایی کاملا متفاوت از یکدیگر را دارد. دیوید فینچر نیز قبل از این در مقام گارکردان با ساخت سه فیلم بیگانه ی 3، هفت (با هنرمندی پیت) و باز ی توانسته تاثیر قابل توجه ای بر روی علاقه مندان به سینما بگذارید. اما قرار گرفتن نام Fox به عنوان کمپانی ساخت فیلم باعث میشود که باشگاه مشت زنی برخلاف جمله ای که در تبلیغات آن آمده، به "بهترین فیلم سال 1999 که کسی آن را ندیده اید" تبدیل نشود.
داستان فیلم با صدای Jack با بازی هوشمندانه Norton برای تماشاگر روایت میشود. بازیگر انعطاف پذیری که بنظر میرسد به خوبی از پس نقشهای متفاوت خود (بجز موکل در Prime Fear و فردی نژاد پرست در American history X ) بر میآید، در اینجا شخصیت کارمند بدبین ولی در ظاهر عادی و مبادی الابی را در یک کارخانه اتومبیل سازی بازی میکند که مدتی است از بیخوابی رنج میبرد. هنگامیکه برای معالجه به پزشک مراجعه میکند، وی با بی تفاوتی به او توصیه میکند که بجای نق زدن ، در یکی از جلسات مشاوره ای گروهی که در آن افرادی که از سرطان رهایی پیدا کرده اند، حضور دارند رفته تا متوجه شود مشکل اش در برابر مشکل آنها چیزی به حساب نمی آید. Jack نیز دقیقا همین کار را کرده و در میابد که ملاقات با این قربانیان کمک میکند تا احساسات خود را خالی کرده و شبها راحت بخوابد. بزودی وی به این گونه جلسات معتاد شده و هرشب در آنها شرکت میکند. تا اینکه در یکی از این جلسات با Marla Singer (با بازی Helena Bonham Carter که ظاهرش مانند تصویر روی پوستر بازیگران قدیمی تئاترهای انگلیس است) آشنا میشود که همانند Jack مشکل سرطان نداشته ولی برخلاف او تنها به دنبال لذات جنسی بیمارگونه (Voyeuristic)خود است.
سپس Jack در روزی که تنها به عنوان بدترین روز زندگی یک نفر قابل توضیح است (چمدانش را در فرودگاه گم میشود و آپارتمانش منفجر میشود تا تمام داراییش از بین برود)، با فردی با لباسهای عجیب و غریب بنام Tyler Durden (با بازی Brad Pitt) آشنا میشود که شغلش بازاریابی صابون است و عقایدی نو و جالبی دارد. از آنجایی Jack دنبال محلی برای زندگی است، Tyler او را به خانه خودش که "مکانی درب و داغوق در محله ای که زباله های سمی شهر آنجا انبار میکنند" میبرد. Tyler که Jack را شیفته خود کرده با او در مورد آزادی و راه های کسب قدرت صحبت میکند و هر دو برای اینکه از غده های درونی خالی شوند و به اصطلاح تولدی دوباره داشته باشند، آگاهانه شروع به کتک کاری میکنند. مدتی بعد دیگران هم که از این روش درمانی منحصر بفرد با خبر میشوند به این دو میپیوندند و در نهایت سازمانی زیرزمینی بنام باشگاه مشت زنی شکل میگیرد (که قوانین اول و دوم آن "صبحت نکردن در مورد باشگاه مشت زنی در جامعه است") که مردان را تشویق به کتک زدن یکدیگر میکند. ولی این تازه اولین قدم در تحقق نقشه اصلی Tyler است.
علاوه بر بازیگران اصلی یعنی Pitt، Norton و Bonham Carter که نقشهای خود به خوبی بازی میکنند، سایر بازیگران نیز نسبتاً شناخته شده اند. Meat Loaf (خواننده پاپ) که در نقش فردی ضعیف بنام Bob ظاهر میشود توانسته ظرافت های پیچیده این شخصیت را استادانه به تصویر بکشد. Jared Leto (بازیگر فیلم خط باریک قرمز) نیز نقش Angel Face را باموهایی روشن بازی میکند.
باشگاه مشت زنی نه تنها بخاطر صحنه های جذابش فیلمی پرمخاطب است بلکه سبک جسورانه فینچر آن را تبدیل به شاهکاری تصویری کرده است. فیلم در کل همانند پرتقال کوکی مخاطب را به فضای سورئال میبرد. داستانی که گویی در شهری ترسناک و خیالی اتفاق می افتد که تمامی مناسبات اجتماعی رایج در آن به شکلی متفاوت وجود دارد. فینچر همچنین وقایع فیلم را به نوعی از کار درآورده است که با وجود مبالغه آمیز و غیرواقعی بودنشان، به هیچ عنوان سطح کار را پایین نمی آورد. به طور مثال در صحنه ای، نحوه چیدن وسایل آپارتمان یکی از شخصیتها مانند کاتالوک های مجله های دکوراسین نوشته هایی دارد که مشخصات هر وسیله را توضیح داده است. نمای نزدیک ابتدای فیلم به روشی نوآورانه و تاثیرگذار گرفته شده است. همچینی فریمهای از فیلم به شلکی در جریان فیلم وقفه ایجاد میکنند که ممکن است مخاطب متوجه آنها نشود. داستان غیر خطی، صدای روایتگری که چندان هم گفته هایش قابل اعتماد نیست، شکستن دیوار چهارم (عکس العملی از بازیگر که انگار متوجه حضور تماشاگر شده است) و فریم ایستا (freeze-frame) نیز از ویژگی فیلمنامه است. همانند دیگر فیلمهای فینچر فضای اثر تاریک و ریتم فیلم سریع است. بطوریکه فرصت تفکر را از مخاطب میگیرد که شاید در نگاه اول مانند روش تصویر برداری MTV بنظر آید ولی هدف این تکتیک تنها جلوگیری از خسته کننده شدن فیلم نیست.
یکی از بحث برانگیز ترین ویژگی های باشگاه مشت زنی نحوه به تصویر کشیدن خشونت در آن است، بطوریکه قبل از اکران آن یکی از ایرادات این بود که خشونت به شلکی مثبت به بیننده القا میشود و این درست همان ایرادی است که در مورد پرتقال کوکی نیز گرفته میشود که که در کمتر از سه دهه تبدیل به اثری کلاسیک شده است. نمیتوان این را کتمان کرد که باشگاه مشت زنی فیلمی خشن است. حتی در برخی از صحنه های مخاطب ممکن است روی خود را از پرده سینما برگرداند (مانند صحنه ای که یکی از شخصیت ها دست در دهانش میکند و دندان لق خود را بیرون میکشد). اما هدف از نشان داده این صحنه ها تاکید بر خوی حیوانی انسان و تاثیر کار سخت و بیگاری کشیدن هر روزه از وی است که باعث میشود در مواقعی دست به رفتارهای بیمارگونه زند. افرادی از به عضویت باشگاه در میآیند قربانیان همین خشونت و رفتار های غیر انسانی جامعه مدرن هستند که برای بدست آوردن دوباره شخصیت خود، سعی دارند خشونت غریزی نهفته در وجودشان دوباره زنده کنند.
در پرتقال کوکی، کوبریک خشونت شخصیت اول فیلم را به تصویر میکشد ولی آن را تایید نمیکند. در باشگاه مشت زنی نیز فینچر همین کار را انجام میدهد. او با جلو رفتن داستان به شکلی برنامه ریزی شده پرده از واقعیات برمیدارد و به مفهوم اثر عمق میدهد. مفهومی که همان تاریکی و دیوانگی است. طنز تلخ نیز یکی از عناصر فیلم را تشکیل میدهد. شوخی های آزاردهنده در همه جای فیلم دیده میشود. از کسب و کار Jack و Tyler گرفته تا رفتار Jack در برابر رئیس اش. وقتی شوخی، خشونت و روایتی غیر قابل پیش بینی را باهم مخلوط کنیم، حاصل کار چیزی جز جامعه مدرنی که در آن زندگی میکنیم نمیشود. پیامی که ما را به یاد خشونت های بی اندازه ای می اندازد که هر روز در روزنامه با آنها برخورد میکنیم. سیاست مداران با محکوم کردن فیلمهای نظیر باشگاه مشت زنی سعی در زیبا جلوه دادن جامعه دارند. در حالیکه فینچر تصویری واضح و روشن ارائه میکند که آزاد دهنده است زیرا برخلاف پاسخی است که سیاستمداران در مورد رویدادهای ناخوشایند جامعه به ما میدهند.
تریلر فیلم چیزی را در مورد داستان اصلی برای مخاطب بازگو نمیکند. شاید بعد از دیده آن پیش خود فکر کنید که آیا 139 دقیقه مشاهده کتک کاری تعدادی مرد جالب است یا نه؟ باشگاه مشت زنی نیازی به پاسخ به این سوال ندارد زیرا هدف آن بیش از این است. در واقع نوعی غافلگیری در فیلم وجود که هر بیننده تنها باید خودش آن را کشف کند. همچنین همانند دیگر آثار تحسین شده، دانستن کل داستان فیلم تاثیر چندانی بر جذابیت آن ندارد.
باشگاه مشت زنی از لحاظ ساختار شباهتهایی نیز با فیلم حس ششم دارد. با این تفاوت که در باشگاه مشت زنی، غفلگیری عنصر اصلی کار نبوده و در راستای مفهوم اصلی داستان قرار دارد. اما در حس ششم اگرقبل از اینکه کارگردان شما را سورپرایز کند خودتان متوجه آن شوید، از فیلم چیزی جز داستانی کش دار و رویدادهایی که به وضوح دستکاری شده نمی ماند. اما باشگاه مشت زنی اثرش بر روی بیننده چنان عمیق و گسترده است که حتی اگر وی از غافلگیری نیز مطلع باشد، تاثیری بر جذابیت اثر ندارد.
در پایان میتوان گفت که هرچند فیلمنامه، کارگردانی و بازی های قوی باعث شده است که فیلم نامزد اسکار در چند رشته متفاوت شود ولی بخاطر داشته باشیم کیفیت اثر هیچگاه دلیل اصلی برای بردن این جایزه نبوده است. جدایی از این، باشگاه مشت زنی فیلمی خاطره انگیز است. فیلمی که به هیچ عنوان مفهوم را قربانی گیشه نکرده و ترکیبی موفق از هیجان ظاهری و اثری روشن فکرانه است. چیزی که باعث میشود در اکثر فهرستهای منتشر شده از 10 فیلم برتر سال 1999 قرار گیرد
منبع:نقد فارسی
کارگردان : سیدنی لومت
نویسنده : رجینالد روز
بازیگران :
هنری فوندا / عضو هيات منصفه شماره 8
لی جی کوب / عضو هيات منصفه شماره 3
مارتین بالسام / عضو هيات منصفه شماره 1
جک واردن / عضو هيات منصفه شماره 7
زمان : 96 دقیقه
محصول : 1957
افتخارات : کاندید دریافت اسکار در رشته های بهترین کارگردانی ، نویسندگی و بهترین فیلم سال. کاندید دریافت گلدن گلاب در رشته های بهترین فیلم ، بهترین بازیگری نقش اول مرد برای هنری فوندا ، بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر مکمل مرد برای لی جی کوب
درباره فیلم :
« 12 مرد خشمگین » آئینه کامل اجتماع آمریکا در دهه ی 60 است. سیدنی لومت با وسواس تمام فیلمی را کارگردانی کرده که تک تک دیالوگهایش تیز و نیش دار است و همه قشر جامعه اعم از روشنفکر و پولدار و ... را به تمسخر می گیرد و به تماشاگر ثابت می کند که در پشت نقاب این انسانهای متمدن چهره ایی2 بسیار زشت و نادان قرار دارد که همین نادانی باعث از دست رفتن جان و زندگی مردم می شود. « 12 مرد خشمگین » را می توان از بعضی لحاظ آغازگر بحث انتقاد در سینما به حساب آورد. مسئله که در آن دوران چندان مورد توجه نبود اما سیدنی لومت با جسارتی مثال زدنی فضای جامعه بزهکار آمریکا را در « 12 مرد خشمگین » در قالب 12 مرد که هرکدام نماینده قشری از جامعه بودند به تصویر کشید. این نکته را هم مد نظر داشته باشید که « 12 مرد خشمگین » در 54 سال پیش ساخته شد یعنی معادل 1336 هجری شمسی ایران! خودتان سینمای آن دوران ایران با « 12 مرد خشمگین » را بررسی نمائید!
داستان :
پسرکی جوان با چاقو پدر خود را به قتل می رساند و سپس دستگیر شده و بلافاصله به دادگاه آورده می شود تا برایش مجازاتی تعیین شود. در این دادگاه که از 12 هئیت منصفه تشکیل شده ، همگی اعضاء بر گناهکار بودن این فرد تاکید دارند به جز اعضای شماره 8 که معتقد است باید با دید بازتری به قضیه نگاه کرد و...
کارگردان :
لومت در دوران زندگی هنریاش بیش از ۵۰ فیلم ساختهاست و از برجستهترین آنها میتوان به ۱۲ مرد خشمگین (۱۹۵۷)، بعد از ظهر سگی (۱۹۷۵)، شبکه (۱۹۷۶) و حکم (۱۹۸۲) اشاره کرد که برای لومت ۴ نامزدی اسکار بهترین کارگردانی را به همراه داشتهاند.
طبق ادعای دانشنامهٔ هالیوود، لومت یکی از پرکارترین کارگردانان سینمای دوران مدرن است و میانگین ساختههای او از سال 3۱۹۵۷ به این سو رقمی بیش از ۱ فیلم در هر سال بودهاست. لومت به واسطهٔ توانائی در جذب بازیگران بزرگ به پروژههایش شناخته شدهاست. نگرش او به مسائل مالی پروژهها، هدایت درست هنرپیشهها، داستان سرایی قوی و استفاده از دوربین بهعنوان ابزاری در جهت تاکید بر تم اثر، نقاط قوت او هستند.
سیدنی لومت کار هنریاش را در نیویورک اما خارج از محفل تئاتر برادوی آغاز کرد و بهزودی به یکی از کارآمدترین کارگردانان تلویزیون تبدیل شد. او در سال ۱۹۵۷ اولین اثر سینمایی خود با نام ۱۲ مرد خشمگین (که اغلب بعنوان بهترین اثرش هم شناخته میشود) را ساخت. یکی از نتایج ساخت این فیلم شناخته شدن لومت به عنوان سردمدار اولین گروه کارگردانان تلویزیونی که با موفقیت به سینما پیوستند بود. لومت در سال ۲۰۰۵ «جایزهٔ اسکار افتخاری» را به خاطر خدمات درخشاناش به فیلمنامهنویسان، نقشآفرینان و هنر تصویر متحرک دریافت کرد. وی در سن ۸۶ سالگی بر اثر سرطان غدد لنفاوی درگذشت.
برگرفته از ویکیپدیای فارسی
بازیگران :
هنری فوندا : یکی از محبوب ترین بازیگران تاریخ هالیوود که مورد توجه اکثر خانمهای زمان خودش بود!. هنری فوندا علاوه بر زندگی پرحاشیه اش ، بازیگر بسیار خوبی هم بود. وی بازی را از تئاتر آغاز کرد و سپس به سینما آمد و توانست در فیلمهای « آقای لینکن جوان » ، « خوشه های خشم » و « 12 مرد خشمگین » بدرخشد. اما علی رغم بازی های به یاد ماندنی اش ، او تا یک سال قبل از مرگش نتوانست طعم شیرین اسکار را بچشد. فوندا یک سال قبل از مرگش در سال 1982 به دلیل بازی فوق العاده اش در فیلم « در کنار برکه ی طلایی » موفق شد4 اسکاری دریافت کند ولی خودش به علت بیماری نتوانست جایزه اش را بگیرد و بجای او دخترش جین فوندا این جایزه را دریافت کرد.
نکاتی که درباره « 12 مرد خشمگین » نمی دانید :
« 12 مرد خشمگین » در سال 2008 از طرف بنیاد فیلم آمریکا به عنوان دومین فیلم دادگاهی تاریخ سینما برگزیده شد!
سیدنی لومت بعد از اتمام ساخت فیلم بازیگرانش را در یک اتاق جمع کرد و آنها را وادار کرد تا دیالوگهایشان را بدون مکث بازگو کنند! ظاهرا دلیل این امر این بود که وی می خواسته بازیگرانش موقعیت شخصیت هایشان را با جان و دل حس کنند!.
هنری فوندا به دلیل آنکه فکر می کرد این فیلم می تواند فروش خوبی داشته باشد، تصمیم گرفت تا تهیه کنندگی آن را برعهده بگیرد و همینطور هم شد. اما بعد از اکران فیلم و مشاهده عدم استقبال تماشاگران از کار خود به شدت پشیمان شد.
بازیگران در « 12 مرد خشمگین » نامی ندارند و از ابتدا تا به انتها آنها را براساس شماره ایی که دارند صدا می کنند!. در این بین تنها هنری فوندا و جوزف سویینی هستند که در لحظاتی تماشاگران را آگاه می کنند که نامشان به ترتیب دیویس و مک کاردل است.
فوندا هرگز عادت نداشت تا خودش را بر روی پرده سینما ببیند برای همین از تماشای فیلم به همراه عوامل ،پیش از اکران عمومی انصراف داد اما بعداً به سیدنی لومت گفته بود : "سیدنی این فیلم آخرشه!"
از 12 عضو هئیت منصفه تنها عضو شماره 5 یعنی جک کلاگمن تاکنون در قید حیات باقی مانده است.5
بودجه ساخت فیلم تنها 350 هزار دلار بوده.
شاید باور نکنید اما این فیلم 21 روزه ساخته شده است!
فیلم در 3 رشته کاندید اسکار شد که همه را به فیلم « پلی بر روی رودخانه کوای » باخت.
در کل فیلم در 365 شات برداشت شد
اگرچه « 12 مرد خشمگین » در گیشه موفق نبود و حتی نتوانست سرمایه هنری فوندا را بازگرداند ، اما فوندا همواره با احترام از این فیلم یاد کرد و همیشه گفت که « 12 مرد خشمگین » بهترین فیلمی بوده که تهیه کرده است.
دیالوگهای ماندگار :
عضو هیئت منصفه شماره 9 : هی ... اِسم شما چیه ؟
عضو هیئت منصفه شماره 8 : دیویس
عضو هیئت منصفه شماره 9 : اسم من هم مک کاردل هست
( مکث )
عضو هیئت منصفه شماره 8 : خیلی خب، به امید دیدار
عضو هیئت منصفه شماره 9 : به امید دیدار!
منتقدان چه گفتند ؟
راجر ایبرت : دلیل تماشای « 12 مرد خشمگین » کشمشکش های شخصیت ها ، دیالوگ و بازیگری است.
دن جاردین : محکم و استوار، یک هنر جامعه شناسی دقیق!
نبرد اوکیناوا در سال 1945 و در آخرین های ماه های جنگ جهانی دوم رخ داد، نبردی که از آن به عنوان یکی از پر تلفات ترین وقایع تاریخ بشر نیز نام برده می شود. در این نبرد سهمگین بیش از 150 هزار نفر جان باختند و علی رغم مقاومت سرسختانه ژاپن، به دلیل آنکه از یک سو آمریکا به ژاپن حمله ای اتمی انجام داده و از طرف دیگر شوروی سابق آنان را به اعلان جنگ تهدید کرده بود، در نهایت این جنگ با تسلیم شدن ژاپن پایان یافت.
« ستیغ اره ای » اما نه تماماً درباره این نبرد بلکه درباره پزشکی است که در این جنگ به دلیل اعتقادات مذهبی و انسانی اش حاضر به حمل سلاح نشد.داس با اینکه در جریان جنگ بارها دچار جراحت شدید شد اما هرگز حاضر به استفاده از سلاح نشد و با پایان یافتن جنگ نیز مدال و تقدیرنامه های فراوانی دریافت نمود و سخنرانی های فراوانی در مجامع بین المللی از خود به جای گذاشت. وی در سال 2006 درگذشت. داستان فیلم از این قرار است :
دزموند داس ( اندرو گارفیلد ) پزشک جوانی است که در دوران نبرد خونین میان ایالات متحده و ژاپن در جزیره اوکیناوا به خدمت ارتش در می آید اما به هیچ عنوان حاضر به حمل سلاح نمی شود. داس اعتقاد دارد که او برای کمک به همنوعانش ساخته شده و قرار نیست کسی باشد که جان آنها را می گیرد. وی با پافشاری بر اعتقاداتش، بدون سلاح به محل جنگ بی رحمانه ای که هر لحظه بر کشته های آن افزوده می شود می رود و ...
در تاریخ سینما آثار ضد جنگ متعددی بوده اند که درونمایه آنها به تصویر کشیدن ویژگی های انسانی افراد شرکت کننده در جنگ بوده است. « ستیغ اره ای » نیز از این قضیه مستثنی نیست و داستان قهرمانی را به تصویر می کشد که هرگز حاضر به زیر پا گذاشتن وجه انسانی خود نشد و بدون شلیک گلوله ای در زیر آتش توپخانه، جان انسانهای فراوانی را نجات داد. با اینحال تفاوت این فیلم با دیگر آثار جنگی سالهای گذشته در این است که مل گیبسون آن را به سبک و سیاق خود کارگردانی کرده است.
گیبسون همواره در آثاری که کارگردانی کرده شخصیتی با ویژگی های برجسته انسانی را به عنوان قهرمان داستان معرفی کرده و او را در جهنمی ترین وضعیت ممکن رها می کند تا مسیری را برای به توفیق رسیدنش ترسیم نماید. در این مورد شاید بتوان بهترین مثال را اثر جنجالی این کارگردان یعنی « مصائب مسیح » برشمرد که خشونت افسار گسیخته ای در آن وجود داشت اما پیام اصلی فیلم به مهرورزی و انسانیت منجر می شد.
در « ستیغ اره ای » نیز گیبسون فضای جنگ را بی رحمانه و با خشونتی کمتر دیده شده به تصویر کشیده است. جنگی که گیبسون آن را متصور شده فاقد وجه انسانی می باشد و هر ابزاری که بتواند انسانی را از میان بردارد در آن به کار گرفته شده تا تماشاگر لحظات زجر آور فراوانی را از سلاخی شدن سربازان مشاهده نماید. البته چنین رویکردی در کارگردانی گیبسون مسئله تازه ای نیست اما اینبار خشونت مورد علاقه گیبسون نسبت به آثار دیگرش کارکردی واقعی به خود دیده است چراکه نبرد واقعی اوکیناوا چه بسا خشونتی عمیق تر را شامل می شده که در کتب تاریخی به آن اشاره شده است.
« ستیغ اره ای » در پرداخت قهرمان داستانش نیز وجه انسانی او را مورد توجه قرار داده و از مقدس جلوه دادن داس خودداری کرده است. داس پزشکی متصور شده که به جهت اعتقاداتش حاضر به استفاده از سلاح نیست اما در بخش هایی از فیلم به خوبی نشان داده می شود که او نیز وسوسه حمل سلاح را در خود می بیند و دائم در یک چالش برای راسخ ماندن بر اعتقاداتش یا پیروی از رزم مسلحانه برای کشورش است. گیبسون با عریان نشان دادن حقیقت جنگ به تماشاگرش او را در جایگاهی قرار می دهد که بتواند این احساس را تجربه نماید که تصمیم داس در چه برهه ای از تاریخ و در چه شرایطی اتخاذ شد تا اهمیت آن دوچندان شود.
جالب آنکه گیبسون با هوشمندی وضعیت قهرمان داستان و سربازانی که در کنار او رزم پیشه کرده اند را به موازات هم روایت می کند و در نهایت به نقطه ای می رسد که این سوال مهم را مطرح می نماید که آیا رزم بدون سلاح داس ارزشی هم تراز با قهرمانان جنگ دارد که با سلاح به ایثار و از خودگذشتی مبادرت ورزیده اند؟
در میان بازیگران فیلم بهترین دستاورد برای اندرو گارفیلد رقم خورده که حالا دیگر می تواند خود را به عنوان یک بازیگر مستعد مطرح نماید. گارفیلد که در سالهای اخیر با حضور در سری فیلمهای « مرد عنکبوتی » رفته رفته در حال تبدیل شدن به یک چهره تجاری برای طرفداران نوجوان سینما به شمار می رفت، با بازی خوب خود در نقش دزموند داس توانسته از زیر سایه اَبَرقهرمانی سابقش خارج شود. دیگر بازیگران مکمل فیلم نیز در ایفای نقش های خود موفق بوده اند. نکته جالب درباره فیلم اینکه پسر ششم مل گیبسون یعنی میلو گیبسون نیز بازیگر نقش فورد در این فیلم بوده است.
« ستیغ اره ای » اثری در نکوهش جنگ است که بر پایه خشونتی قابل توجه ساخته شده که همانند بسیاری از آثار گیبسون در نهایت به یک رستگاری در ستایش انسانیت می رسد. فیلم جدید گیبسون صحنه های تاثیرگذار و پیامهای ضد جنگ فراوانی را هم در خود جای داده و قهرمانی را هم معرفی کرده که در وضعیت کنونی که خشونت در هر نقطه ای از جهان سایه افکنده، می تواند یک الگوی مناسب برای جهانیان باشد؛ نباید این نکته را فراموش کرد که دزموند داس شخصیتی واقعی بوده و نه زاییده ذهن تخیل نویسنده!