دیمین شیزل کارگردان جوانی است که با ساخت دومین اثرش به نام « شلاق » در سال 2014 توانست موفقیتی بزرگ به نام خود ثبت نماید و در فصل جوایز نیز یکی از برترین ها باشد. حالا او با سومین اثر خود به نام « لالا لند » که باز هم ارتباط به موسیقی دارد به سینماها بازگشته است. شیزل با توجه به سن کم و ساخت یکی از موفق ترین آثار سال 2014 در سن 29 سالگی، یکی از استعدادهای درخشان سالهای اخیر سینما بوده است. اثر جدید شیزل نیز همانند « شلاق » تاکنون در فصل جوایز یکی از موفق ترین ها بوده و به نظر می رسد که این موفقیت ها همچنان ادامه داشته باشد.
داستان فیلم درباره دختری به نام میا ( اِما استون ) است که یک بازیگر جوان است که منتظر است تا یک موفقیت بزرگ نصیبش شود و تبدیل به ستاره ای دست نیافتنی در هالیوود شود. میا در مسیر رسیدن به موفقیتش با یک نوازنده پیانو به نام سباستین ( رایان گسلینگ ) آشنا می شود که آرزو دارد تا کلوب هنرمندان شخصی خودش را بازگشایی نماید و بتواند معنای حقیقی هنر را در آن به نمایش بگذارد. آشنایی میا و سباستین منجر به ایجاد عشقی رویایی میان آنها می شود اما در ادامه عشق آنها دچار چالش هایی می شود که ...
در دو دهه گذشته آثار موزیکال فراوانی ساخته شده اند که موفقیت های فراوانی را چه در اکران عمومی و چه در فصل جوایز از آن خود کرده اند که از آن جمله می توان به « شیکاگو » با حضور رنه زلوگر و کاترین زتا جونز اشاره کرد. اما تفاوت « لالا لند » با آثار موزیکالی که در سالهای گذشته ساخته شده اند در این است که این اثر برگرفته از آثار موزیکالی است که در دوران شکوه هالیوود به اکران عمومی در می آمدند و تصاویری سحرانگیز را بر پرده سینماها رقم می زدند تا تماشاگر از دنیای واقعی خود خارج شده و غرق در اوهام گردد، دورانی که افراد به یکباره زیر آواز می زدند و محیط اطرافشان فضای پایکوبی به خود می گرفت.
« لالا لند » براساس چنین فرمولی ساخته شده است و در برگیرنده لحظات هیجان انگیز و شکوهمندی از زندگی است که تماشاگر را به راحتی در خود غرق می کند. در این فیلم زندگی واقعی و ناهموار به حاشیه رانده شده و به نظر می رسد که هرگز وجود خارجی نداشته است. زندگی هالیوودی در اینجا با زرق و برق فراوان به تصویر کشیده شده و رابطه عاشقانه میان میا را در رویایی ترین حالت ممکن در خود جای داده است. تماشای داستان عشق میان میا و سباستین یکی از جذاب ترین تجربه های سینمایی سالهای اخیر به شمار می رود.
دیمن شیزل، با تسلط و وسواس فراوانی که بدون شک متاثر از مطالعه دقیق تاریخ فیلمسازی در هالیوود می باشد، با بکارگیری صحیح ابزارهای سینمایی، موفق شده تصاویر عشق میا و سباستین را در رویایی ترین و کلاسیک ترین حالت ممکن به تصویر بکشد که کاملاً به دل می نشیند و البته برای تماشاگر امروز سینما تازگی دارد. در واقع چنانچه از آن دسته علاقه مندان به سینما باشید که تا به امروز کمتر آثار موزیکال به سبک دوران شکوه هالیوود ( آثاری مانند « آواز زیر باران » ) را مشاهده کرده اید، « لالا لند » می تواند برایتان حس و حالی را به ارمغان بیاورد که آخرین بار تماشاگران سینما نیم قرن پیش آن را در سالن های سینما و پرده های عریض تجربه می کردند.
قاب بندی هایی که شیزل در فیلم مورد استفاده قرار داده اغلب همانند تماشای یک رویا در خواب می باشد که با موسیقی فوق العاده تماشاگر را از دنیای واقعی دور کرده و به او سرزمینی را معرفی می نماید که حتی داستان عشق هایش نیز سرنوشتی به بلندای آسمان شب دارند. شیزل حتی در بخش هایی از فیلم نیز چنین مفهومی را بصورت تصویر در اثر می گنجاند و دو دل داده را به آسمان می فرستد تا لحظاتی در آن به دور یکدیگر چرخیده و تصاویری حیرت انگیز خلق نمایند که دل هر تماشاگری را بدست خواهد آورد.
« لالا لند » در بخش های فنی بدون شک یکی از برترین های سال به شمار می رود. فیلمبرداری فوق العاده مخصوصاً در هنگامی که موسیقی به اثر افزوده می شود تماشایی و کم نقص است. طراحی لباس و صحنه یکی دیگر از نقاط قوت فیلم به شمار می رود که رنگ آمیزی های دقیق آن که برگرفته از موقعیت صحنه می باشد، توجه هر تماشاگری را به خود جلب خواهد کرد. « لالا لند » در بخش موسیقی نیز در اوج قرار دارد و قطعات شنیدنی فراوانی در فیلم وجود دارد که شیندنش لذت فراوانی دارد. شاید بتوان گفت زیباترین قطعه فیلم City of Stars باشد که عاشقانه است و پتانسیل های ماندگار شدن را داراست.
با اینحال هنر کارگردان« لال لند » در این است که اگرچه همه چیز در فیلم دست نیافتنی و آسمانی به نظر می رسد اما در اواخر داستان این رویای خوشایند هالیوودی را به ورطه ای سوق می دهد که واقعیت تلخ ضمیمه اش می شود و در واقع در نقطه مقابل لحظات شیرین فیلم قرار می گیرد. شیزل به خوبی توانسته فصل پایانی داستان سحرانگیزش را به بهترین شکل ممکن به پایان برساند تا اثر صرفاً یک عاشقانه زیبا نباشد و پس از به اتمام رسیدن داستان تماشاگر زمان زیادی را برای تفکر نسبت به آنچه که دیده اختصاص دهد.
رایان گسلینگ و اما استون که دو دل داده فیلم به شمار می روند، بهترین بازیهای دوران بازیگری خود را در « لالا لند » به معرض نمایش گذاشته اند و قطعا « لالا لند » شکوهمندترین فیلم این دو تا به امروز به شمار می رود. گسلینگ که با مجموعه ای از آثار مستقل خوش ساخت در سینما شناخته می شود و قبلا هم داستان عشق او در فیلم « دفترچه » طرفداران بسیاری را به خود جذب کرده بود، اینبار در « لالا لند » در نقش یک پیانیست عاشق تر از هر زمانی است. اما استون هم که روند کاری صعودی جالبی در در دوران بازیگری طی کرده و نمودار آن همواره صعودی بوده، در نقش میا چنان باورپذیر و راحت است که احتمالاً می تواند اصلی ترین گزینه برای اسکار امسال به شمار برود. شیمی رابطه گسلینگ با استون در فیلم فراتر از انتظار است و می توان تا مدتها این دو را با این فیلم به خاطر آورد.
« لالا لند » تصویری رویایی اما خیالی از عشقی را عیان می سازد که خود سازندگان می دانند پوشالی است اما چنان زرق و برقی به آن بخشیده اند که هرکسی را در دام تصاویرش گرفتار خواهد کرد. دیمین شیزل به خوبی توانسته به سبک موزیکال های کلاسیک سینما اثری را روانه سینما کند که تمام و کمال، زیبایی تصویربرداری و موسیقی را به عرش رسانده و هر تماشاگری را در خود غرق می نماید. « لالا لند » آگاهانه مخاطبش را با تصاویر رنگارنگ و جذاب فریب می دهد و ثابت می کند که هنوز هم می توان جادوی هالیوود را که اگرچه در درون خالی است، به تماشاگر عرضه کرد و حال او را تغییر داد. « لالا لند » دروغگوترین و در عین حال رویایی ترین عاشقانه سال است!
فیلم «کونگ: جزیره جمجمه» به عنوان یک اثر هیولایی درجه دو و پرهزینه میتوانست محصول بهتری باشد. این فیلم تمام ویژگیها و کلیشههای آثار اینچنینی را دارد، اگرچه سازندگان از صرف هزینه برای جلوههای ویژه دریغ نکردهاند. با این حال «جزیره جمجمه» به عنوان یک فیلم کینگکونگی، چندان موفق از آب درنیامده. این میمون عظیمالجثه و شگفتانگیز که در این جزیره مرجانی استوایی در حال خودنمایی است، شباهتی به کونگهایی که قبلا دیده بودیم ندارد. فقط اسم آن را دارد. غیر از شباهت فیزیکی سطحی، از خصوصیات شخصیتی این هیولای غولپیکر چیز زیادی نمیبینیم. چرا که این هیولای جزیره جمجمه تنها نمادی از نیروی طبیعت است که کاری جز ترکاندن هلیکوپتر و مبارزه با دیگر مخلوقات ندارد. هیولای دیو و دلبر را فراموش کنید! با بلندی بیش از 300 فوت، حدود 10 برابر بزرگتر از برادر کوچکترش در فیلمهای سال 1933/1976/2005 میباشد. تغییری که ایجاد شده تا کونگ را به قد و قوارههای گودزیلا برساند. تهیهکنندگان روی مبارزهی نهایی این دو هیولا در فیلم کینگکونگ علیه گودزیلا محصول سال 2020 حساب باز کردهاند، همان طور که در صحنهی پس از تیتراژ فیلم به آن اشاره کردهاند.
«کونگ: جزیره جمجمه» یک دنباله، پیشدرآمد یا بازسازی نیست. بلکه یک داستان کاملا جدید است که در دنیایی موازی با داستان کونگ پیش میرود و هیچ ارتباطی با فیلمهای قبلی کینگکونگ ندارد. حال این سوال پیش میآید که چرا از شخصیت کونگ برای این داستان کاملا متفاوت بهره برده شده؟ کاملا مشخص است، جذب مخاطب! چرا که نام «کینگکونگ» یک برچسب موفق تجاریست. میلیونها نفر این فیلم را خواهند دید چون نام این افسانهی قدیمی و محبوب را یدک میکشد؛ آیا اگر اسم فیلم هیولای ایکس بود کسی برای تماشای آن به سینما میرفت؟!
«کونگ: جزیره جمجمه» هیچ ربطی به آثار قبلی درباره این کاراکتر ندارد و حاوی داستان جدیدیست. اما کاملا مشخص است که چرا سازندگان فیلم از این افسانه استفاده کردهاند... برای جذب مخاطب! فیلم ارجاعات متعددی به فیلمی چون اینک آخرالزمان دارد و کلکسیونی از بازیگران سرشناس در آن ایفای نقش کردهاند.
بر خلاف فیلم گودزیلا که کارگردان آن «گرت ادواردز»، هیولای فیلمش را نصف مدت زمان فیلم از انظار دور نگه داشت، «کونگ: جزیره جمجمه» پس از مدت کوتاهی شخصیت مرکزی را وارد ماجرا میکند. حین نمایش مقدمهی فیلم دربارهی سقوط تعدادی هلیکوپتر جنگ جهانی دوم در جزیره جمجمه در سال 1944، نمای کوتاهی از کونگ نمایش داده میشود و پس از گذشت بیست دقیقه وارد قصهی اصلی میشود. ماجرا در سال 1973 رخ میدهد و این به فیلم اجازه میدهد تا ارجاعات زیادی به آثاری چون اینک آخرالزمان و کینگکونگ محصول سال 1976 داشته باشد. البته صرف نظر از دورهی زمانی، میتوان فضای حاکم بر فیلم را با پارک ژوراسیک 3 مقایسه کرد.
قصهی فیلم دربارهی گروهی از سربازان و دانشمندان است که در جزیرهی جمجمه گیر افتادهاند چرا که کونگ هلیکوپترهای آنان را نابود کرده. اعضای این گروه را این افراد تشکیل میدهند: فرماندهی ماموریت «بیل راندا (جان گودمن)» و مشاورانش «هیوستون (کوری هاوکینز)» و «سان (تیانگ جینگ)» ، کهنه سرباز ویتنام «پرستون پاکارد (ساموئل ال. جکسون)» ، مسیریاب و مامور سابق بریتانیایی «جیمز کنراد (تام هیدلستون)» ، عکاس ضدجنگ و فمینیست «میسون ویوِر (بری لارسون)» ، و «هنک مارلو (جان سی. ریلی)» که سی سال است در جزیره گیر افتاده.
جلوههای ویژه فوقالعاده هستند به طوری که ضعف فیلمنامه را پوشش دادهاند. تهیهکنندگان چون از سلیقه مخاطب آگاهی دارند تمهید هوشمندانهای پیش گرفتهاند و میدانند کسی انتظار شخصیتهای پرداخت شده و روایت پیچیده از فیلمی کینگکونگی ندارد... «کونگ: جزیره جمجمه» فیلم هیولایی خوبیست که تمام المانهای لازم را دارد، ولی میتوانست بهتر باشد.
برخی از جنبههای افسانه کونگ در این فیلم نیز به چشم میخورد. همانند نسخهی سال 1976، آسمان جزیره با ابرهای فراوان پوشانده شده؛ ساکنانی محلی دارد که البته صحبت نمیکنند (تمهیدی جالب برای رفع مشکل زبان). آن دیوار معروف هم وجود دارد ولی با تعریفی جدید؛ چرا که به نظر نمیرسد چیزی بیشتر از یک مانع برای هیولای غولپیکری باشد که هلیکوپترها را در هوا خرد میکند. دایناسورهای موجود در فیلمهای محصول 1933 و 2005 با هیولاهای دیگری جایگزین شدهاند، چرا که دایناسورهای تیرکس یارای قد علم کردن مقابل این کونگ را ندارند. فیلم سه المان اساسی دارد: کونگ علیه انسان، کونگ علیه حیوانات و کلی فرار و تعقیب و گریز.
جلوههای ویژه فوقالعاده هستند به طوری که ضعف فیلمنامه را پوشش دادهاند. تهیهکنندگان چون از سلیقه مخاطب آگاهی دارند تمهید هوشمندانهای پیش گرفتهاند و میدانند کسی انتظار شخصیتهای پرداخت شده و روایت پیچیده از فیلمی کینگکونگی ندارد. تماشاگران به سینما میروند تا ماجراجویی، هیجان و نبردهای هیولایی را تجربه کنند که هر سهی اینها در این اثر وجود دارند. همان طور که قبلا گفتم «کونگ: جزیره جمجمه» فیلم هیولایی خوبیست که تمام المانهای لازم را دارد. دنیای فیلم، حکم بهشتی رویاییست برای پسربچههای 13 ساله. متاسفانه سازندگان اثر از دادن جنبههای انسانی به کونگ خودداری کردهاند.
نویسندگان در بیان محتوای مد نظر خود ظرافت به خرج ندادهاند و آن را به شکلی سرسری در فیلم گنجاندهاند... «جزیره جمجمه» با وجود پرداخت نهچندان خوب کینگکونگ، فیلمی قابل احترام است. و اگر هدف این فیلم آمادهسازی ذهن مخاطب برای تقابل این هیولای افسانهای با گودزیلا باشد، میتوان آن را یک مقدمهی نسبتا خوب دانست.
این فیلم مانند سنگ محکی برای «جوردن وویت رابرتز» بوده تا خود را نشان دهد و انصافا خوب هم عمل کرده. کاملا در طول ساخت فیلم تمرکز داشته و بازیگران هم تمام تلاش خود را انجام دادهاند. تیم بازیگری فیلم شامل یک بازیگر برنده اسکار، دو نامزد اسکار و دوستپسر سابق «تیلور سویفت» است. انتخاب بازیگران کاملا مناسب به نظر میرسد. فیلمهای مربوط به کینگکونگ همواره دارای تم طرفدار محیط زیست بودهاند (در نسخه 1976 بیشتر از تمام فیلمها) و «کونگ: جزیره جمجمه» هم از این قاعده مستثنا نیست. نویسندگان با این فرض غلط که یک فیلم هیولایی نیازی به ظرافت در بیان محتوا ندارد، تفسیر خود از تاثیر منفی انسان بر دنیای اطراف را به شکلی ناپخته و سرسری در فیلم گنجاندهاند. کمی هم چاشنی ضدجنگ به فیلمنامه افزودهاند اگرچه ارجاعات زیاد به فیلم اینک آخرالزمان پس از گذشت مدتی خستهکننده به چشم میآید. از پوستر فیلم متوجه نکته میشویم؛ دیگر نیازی به گزافهگویی نیست.
اگر بخواهیم دربارهی محصول کمپانی «لجندری» منصفانه نظر دهیم، عملکرد این کمپانی نسبتا خوب بوده و آثار خیلی بدتری در طول تاریخ حول کاراکتر کینگکونگ تولید شده. از دو فیلم ژاپنی که با طراحی هنری خندهدار و بازیگری در لباس میمون تولید شدهاند گرفته تا کارتونهای کودکانهی "خوشبختانه" فراموش شده. در مقایسه با آثار مذکور، «جزیره جمجمه» با وجود پرداخت نهچندان خوب کینگکونگ، فیلمی قابل احترام است. و اگر هدف این فیلم آمادهسازی ذهن مخاطب برای تقابل این هیولای افسانهای با گودزیلا باشد، میتوان آن را یک مقدمهی نسبتا خوب دانست.
منبع:نقد فارسی
تقدیر و تحسینها از فیلم «هشت نفرت انگیز»(The Hateful Eight) با افتخار این فیلم را به عنوان «هشتمین فیلم» کوئنتین تارانتینوی نویسنده و کارگردان معرفی میکنند. از زمان غافلگیر کردن دنیا با نخستین فیلم قدرتمند خود، «سگهای انباری»(Reservoir Dogs) ، حدود ۲۳ سال قبل، تاکنون تارانتینو بر اساس برنامه ریزیها خود فعالیت کرده است و هرگز سعی نکرده با تولید سریع فیلمهای پشت سرهم نام خود را بر سر زبانها بیندازد. در نتیجه تا به الآن یک فیلم الکی و بی مصرف نساخته است. حتی کم فروغ ترین کارهایش (مانند بیل را بکش ۱ و ۲) حداقل جالب بودهاند. از میان کارگردانهایی که امروز فعال هستند، شاید فقط اسکورسیزی و نولان را بتوان به ثبات رویهی او دانست.
البته، تارانتینو برای همه افراد جذاب نیست و وقتی که کارهایش را در نظر میگیریم، این امر به خوبی مشخص میشود. فیلمهای تارانتینو دارای درجه hard-R هستند: و کلمات رکیک و خشونت گرافیکی در آنها موج میزنند. افرادی که نمیتوانند چنین چیزهایی را تحمل کنند قطعاً همچون هفت فیلم سینمایی قبلی او قادر به تماشای «هشت نفرت انگیز» نیز نخواهند بود. با این حال، برای هر فرد دیگری این یک فیلم هیجانی پر جنب و جوش، پر از پیچشهای استادانه، دیالوگهای درگیر کننده و یک داستان به شدت سرگرم کننده هستند که باعث میشوند سه ساعت فیلم در لحظه ای برایشان به پایان برسد. بهترین فیلم سال؟ بله.
«هشت نفرت انگیز» ادای دینی است به وسترنهای دهه ۱۹۶۰ میلادی. این فیلم که با دوربین ۷۰ میلیمتری بههمراه یک موسیقی ارکسترایی از انیو موریکونه، یک پیش درآمد کامل و یک تنفس ساخته شده است، ساختاری شبیه به برخی از بزرگترین فیلمهای استودیویی اواسط قرن بیستم دارد. با این حال شباهتها به همین جا ختم میشوند، چون محتوای «هشت نفرت انگیز» برای فیلمهایی که در طول این دوره ساخته شدهاند بیش از حد سنگین است؛ حتی در مقایسه با زمانی که کدهای سانسوری[۱] در آن دوره کنار گذاشته شده بود. به رسم تارانتینو فیلم در خون، کثافت، خشونت و بی حرمتی غوطه ور است. این فیلم قشنگی نیست اما به طرز وحشتناکی سرگرم کننده است. شوخیهای رکیک در فیلم الا ماشاالله زیاد است- به قدری زیاد که برخی منتقدان که در مراسم مختلف جایزه میدهند این را یک کمدی تصور میکنند. من نمیخواهم تا بدانجا پیش بروم اما در فیلم صحنههایی وجود دارند که علیرغم جدی بودن تارانتینو دارد شوخی میکند.
«هشت نفرت انگیز» به شش فصل تقسیم میشود. فیلم با دیدار دو جایزه بگیر معروف اواخر قرن نوزدهم در جاده ای در ویومینگ شروع میشود. سرگرد مارکیز وارن (ساموئل ال جکسون)، که از میان دو گزینه «زنده یا مرده» اعلامیه ها گزینه دوم را ترجیح میدهد، به دنبال سرپناهی است تا از کولاکی که هر آن ممکن است رخ دهد فرار کند. او جلوی کالسکه ای که توسط جان هنگمن روث (کرت راسل) کرایه شده است را میگیرد و درباره اجازه عبور با او مذاکره میکند. روث تنها نیست. او با خود یک زندانی دارد: دیزی دامرگ (جنیفر جیسون لی) که برای سرش ۱۰ هزار دلار جایزه تعیین شده است. بر خلاف وارن، روث ترجیح میدهد که زندانیهایش را زنده تحویل دهد. دلیلش هم این است که میخواهد خودش آنها را دار بزند. قبل از رسیدن به ایستگاه بعدی در مینی هابرداشری، چهارمین مسافر سوار کالسکه میشود: سرباز یاغی و نماینده جدید کلانتر کریس مانیکس (والتر گاگینز) که چندان تمایل چندانی به نشستن کنار یک سیاهپوست در کالسکه ندارد.
در مینی، تازه واردها با چهار عضو دیگر هشت نفرت انگیز: باب مکزیکی (دمین بیچیر)، که موقتاً آنجا را می گرداند؛ جلاد اسووالدو موبری (تیم راث)؛ جو گاج (مایکل مدسن)، مردی کم حرف؛ و قهرمان جنگ ائتلاف ژنرال سندی اسمیترز (بروس درن) آشنا میشوند. اینها که برای فرار از طبیعت خشمگین به این مکان بسته روی آوردهاند هر آن ممکن است با هم درگیر شوند. بخش عمده ای از «هشت نفرت انگیز» به بیان داستان تعامل بین این هشت تن، که همه آنها خود واقعی خود را نشان نمیدهند، میپردازد.
اگر در فیلمهای تارانتینو یک چیز وجود داشته باشد که بیننده انتظارش را دارد این است که در فیلم هیچ چیز قابل پیش بینی رخ نخواهد داد. غیرقابل پیش بینی بودن مهمترین داشته مشهود در این شاهکار این کارگردان است. مهم نیست که قبلاً چقدر فیلم دیدهاید یا چقدر با دیالوگهای این ژانر آشنا باشید، تارانتینو همیشه چیزی برای غافلگیر ساختن شما دارد و این بیش از یک بار در «هشت نفرت انگیز» رخ میدهد. این فیلم ظاهری وسترن گونه دارد، المانهای نژاد پرستی دوران بعد از جنگ داخلی و عواقب آن را با هم ترکیب میکند، صحنه های خشن توام با شوخی سیاه مختص تارانتینو را ارائه میدهد و از دیالوگهای عجیب و غریب و گاهاً ناغافل هوشمندانه ای برای گره زدن همه چیز به هم استفاده میکند. در فیلم یک خیانت، یک معمای پلیسی، و یک تعلیق بسیار غلیظ وجود دارد.
مانند تمام کارهای تارانتینو، اینجا نیز بازیگران انرژی زیادی صرف میکنند. بازیگران عالی هستند- ترکیبی از تازه واردها و بازیگرانی که قبلاً با این کارگردان همکاری کردهاند. ساموئل ال جکسون در صدر گروه قرار دارد، این ششمین باری است که او با تارانتینو همکاری میکند [او تنها در «سگهای انباری» و «بیل را بکش ۱»(Kill Bill Volume 1) غایب بوده است]. بازیاش در این فیلم عمیق و همراه با بی حرمتی است، البته به حلاوت بازی اش در «پالپ فیکشن»( Pulp Fiction) نمیرسد. کرت راسل در بهترین نقش خود در کفشهای جان وین ظاهر شده است و این دومین همکاری او بعد از بازی در قسمت «ضد مرگ» Grindhouse با تارانتینو است. بروس درن کهنه کار برای فیلم بینهای قدیمی جذاب است. جنیفر جیسون لی تنها زن فیلم است، البته هیچ کس این اشتباه را نمیکند که دیزی را «ضعیفه» خطاب کند. چانینگ تاتوم نقشی کوچک اما به یاد ماندنی فردی که گرچه یکی از هشت نفر نیست را بازی میکند اما نباید نادیده گرفته شود.
تارانتینو «هشت نفرت انگیز» را با وسترنهای وایداسکرین یک دوران قدیمی در ذهن ساخته است. نسخه «رودشو»، که تنها به صورت ۷۰ میلی متری در طول دو هفته اول نمایش فیلم موجود است، نشان دهنده عشق کارگردان به گرفتن نماهای لنداسکیپ و بهترین استفاده از موسیقی دلنشین موریکونه است [که ما را به یاد موسیقی او برای سرجیو لئونه و موسیقی المر برنشتاین برای «هفت دلاور»( The Magnificent Seven) میاندازد]. ادیت اکران عمومی «هشت نفرت انگیز» آهنگ سریعتر تنگاترسی دارد و برخی از نماهای گرند ویستا را محدود میکند و تنفس را حذف کرده است.
از نظر لحن و رویکرد کلی، «هشت نفرت انگیز» بیشتر به «جانگوی رها شده»( Django Unchained) شبیه است تا به هر یک از فیلمهای دیگری که تارانتینو ساخته است. با این حال، سطح خشونت و شوخی سیاه فیلم به «پالپ فیکشن» نزدیکتر است. و در حالی که هیچیک از فیلمهای تارانتینو از نظر بی باکی بالاتر از «پست فطرت های لعنتی»( Inglourious Basterds) قرار نمیگیرند، اما «هشت نفرت انگیز» به آن نزدیک میشود. درست وقتی که فکر میکنید میدانید که دارید به کجا میروید..... احتمالاً دارید اشتباه میکنید. هیچ فیلمی در سال ۲۰۱۵ به اندازه این فیلم به من انرژی نداد و گرچه اعتراف میکنم که برخی تابوشکنی های فیلم ممکن است برای برخی بیننده ها مناسب نباشد، اما آنهایی که از فیلمهای قبلی تارانتینو لذت بردهاند امسال را با یک سور به پایان میبرند.
منبع:نقد فارسی
"پیش از آن که شب فرو افتد"، فیلمی درام با درخشش خاویر باردم، جانی دپ، الیویر مارتینز و شان پن است، که توسط جولیان شنابل کارگردانی شده است. در "پیش از آن که شب فرو افتد"، خاویر باردِم، بازیگر اسپانیایی، نمایشی با شکوه را در نقش "رینالدو آرناس"، شاعر و رمان نویس کوبایی، ارائه می دهد. رینالدو آرناس در سال ۱۹۸۰ از بندر ماریل، واقع در کوبا، به آمریکا مهاجرت می کند و ده سال بعد دار فانی را وداع می گوید. این یک نقش ناب و فوق العاده برای یک بازیگر است - تراژیک، تاثیر گذار، با محدوده ی وسیعی از احساسات - و باردم، که روز گذشته نامزد جایزه گلدن گلوب شده بود، به آن(نقش) انسانیت، صداقت و قدرتی متهورانه می بخشد. "پیش از آن که شب فرو افتد"، کامیابی و موفقیتی برای جولیان شنابل، که از نقاشی به فیلمسازی روی آورده، محسوب می شود. فیلم شنابل بر اساس اتوبیوگرافی آرناس ( که نام مشابهی دارد) ساخته شده. شنابل ترکیبی از رویاها، شاعرانگی، زیبایی های بصری بدون دیالوگ و سکانس هایی که کودکی سرشار از سیاه بختی آرناس را به تصویر می کشند، عشق و علاقه ی او به ادبیات، تمایلات جنسی، اشتیاق و حرارت او برای انقلاب کوبا، شکنجه اش به دست رژیم کاسترو و کوشش و تقلای او برای دستیابی به آزادی را عرضه می کند. این فیلم یک خیزش بلند برای شنابل است، کسی که فیلم را در مکزیک ساخته است و همچنان به دنبال به تصویر کشاندنِ حال و هوا، احساسات و شکوه و غرور از دست رفته ی کوبا است. گام هایی که شنابل بر می دارد، انتخاب های بصری وی، حرکات دوربین و گزینش موسیقی اش، همیشه، غنی و حیرت انگیز اند! اوایل فیلم، هنگامی که آرناس به همراه معشوقه ی مرد اش(کسی که خیال می کند او یک زن است!) به کلاب شبانه ی هاوانا می رود، شنابل نمی گذارد که ما صدای موسیقی ای که در کلاب پخش می شود را بشنویم و همین طور صدای شکستن امواج را، هنگامی که آرناس مرد دیگری را پیدا می کند و با او در امتداد ساحل قدم میزند. در عوض، شنابل سکانس را با "روگ" دوبله می کند، قطعه هنریِ با شکوه لو رید که توسط لاری اندرسون و با ویولن نواخته می شود. تاثیرِ گنگ و رویاگونه ی آن ما را به درون تجربه ی شخصی (و درونی) آرناس می برد و باعث می شود که پریشانی، شور و ذوق او را احساس کنیم.
باسکویات" این کار را کرده بود، جایی که از دیوید بوئی در نقش اندی وارهول استفاده کرده بود. این بار این شان پن است، که با مزه و غیرقابل تشخیص، در نقش دهقان کوبایی ظاهر می شود، و جانی دپ، که بسیار خوب در دو نقش مخالف ظاهر می شود؛ یک رییس خشک به زندان افتاده و یک ستوان بی رحم ارتش. امّا این فیلم، فیلم باردِم است! او استعداد فوق العاده ای در تغییر دادن خودش متناسب با هر نقش دارد. او در نقش محو می شود و می گذارد زبانِ بدن و چشمان درشت اش از تواضع، سادگی، حس کنجکاوی و عطش فوق العاده آرناس برای تجربه اندوزی سخن بگویند. حتی زمانی که رینالدو از یک کتابفروشی خارج می شود و دسته ای از کتاب های کم حجم را به قفسه سینه اش می فشارد - که آنها را در جوار قلبش ایمن کند - ما نکاتی را درمورد این شخصیت در می یابیم. بر خلاف شرح حال خودِ آرناس، که عمدتاً به مسائل جنسی مربوط می شد، فیلم شنابل بر جستجوی آرناس برای یافتن آزادی و کوشش های وی برای انتقال احساسات و عواطفش از طریق نوشتن تمرکز دارد. ما او را می بینیم که بنا بر اتهامات نادرستی به زندان می افتد، تبعید می شود، و زمانی که فرار می کند، بار دیگر دستگیر می شود و در سلول بسیار کوچکی زندانی می شود و محکوم می شود به این که اعتقادات و باورهایش را در ملأ عام تکذیب و پس بگیرد. آرناس می گوید : «زیبایی، دشمن است» و «هنرمندان ضد انقلاب هستند». سر انجام آرناس به ایدز مبتلا می شود و به پایان مسیر می رسد. داستان رینالدو آرناس، داستانی حزن انگیز و ناگوار است امّا با ظرافت و توجهی که شنابل به خرج می دهد و نمایش دقیق و فراموش نشدنی خاویر باردم، به طریقی، زیبا جلوه می کند.
منبع:نقد فارسی
شاید امروزه کنار آمدن با مفهومی چون پرنسس دیزنی کمی سخت باشد؛ آن هم پس از هشتاد سال که برای اولین بار سفیدبرفی با هفت کوتوله آشنا شد و با بوسهی یک شاهزاده نجات پیدا کرد. فیلمهای انیمیشنی در نخستین سالهای خود (از سیندرلا گرفته تا زیبای خفته) فوقالعاده دلربا و دلنشین بودند، اگرچه ممکن است امروزه انگ نمایش ناتوانی و منفعلی شخصیتهای زن مرکزی را به آنان بزنند. پیام انیمیشنهای مذکور غالبا این بود که خوشبختی زن جوان در زندگی فقط و فقط به حضور شاهزادهای جذاب وابسته است. اما پس از پری دریایی کوچولو محصول 1989 و دیو و دلبر اثر 1991، پرنسسهای دیزنی وارد موج جدیدی شدند. «آریل» و «بل» (دو کاراکتر محوری در دو فیلم مذکور) شاید همانند «گلوریا استینم» و «جرمن گریر» (دو تن از فعالان فمینیسم) ندای فمینیستی و دفاع از حقوق و استقلال زنان سر ندهند، اما قهرمانان جدید کمپانی عمو والت(دیزنی) مستقلتر از پیشینیان خود بودند. آنها دیگر دوشیزگانِ کارتونیِ گرفتار در چنگال غم نبودند. حتی بل کتاب میخواند! تغییراتی که در این قلمرو جادویی در حال رخ دادن بود.
طی چندسال اخیر، کمپانی به شیوهی زیرکانهای سراغ انیمیشنهای کلاسیک خود رفته و به نوبت آنها را وارد دنیای واقعی میکند. به این دلیل از لفظ زیرکانه استفاده کردم، چون این محصولات سینمایی به بدی و نچسبی که شاید شما انتظار داشته باشید نیست. کتاب جنگل، اژدهای پیت و سیندرلا از این دست بودند که تجربهی لذتبخشی برای مخاطب رقم زدند و آمیزهای از نوستالژی و نکات جدید را برای ما به ارمغان آوردند. این محصولات جدید گرچه در حالت کلی به نیاکان خود وفادارند، ولی تقلید صرف نبوده و نکات تازهای دارند. سیندرلا اثر «کنت برانا» از «کیت بلانشت» شریر، طراحی لباس فانتزی «سندی پاول» و از قدرت داستانی بالقوهی خود، بهره برد تا رنگ و بویی تازه به این افسانهی قدیمی ببخشد. اثر لایواکشن جدید دیزنی هم میتوانست این خصوصیات را حتی بیشتر داشته باشد.
فیلم «دیو و دلبر» با کارگردانی «بیل کاندن» که در زمینهی ژانر موزیکال تجربیات فراوانی دارد (کارگردانی دختران رویایی و نویسندگی فیلم شیکاگو) ، چندان نکتهی جدیدی نسبت به انیمیشن محصول سال 1991 ارائه نمیکند؛ خصوصا با در نظر گرفتن این مسئله که تبدیل به اولین انیمیشنی شد که برای اسکار بهترین فیلم نامزد میشود (این را هم بدانید که در آن روزها فقط پنج اثر در این شاخه نامزد میشدند!). محصول جدید دیزنی، بامزه است، شاداب و بانشاط است و برخی از ترانههای آن بارها و بارها در ذهن تکرار میشوند، ولی من هنوز نمیتوانم علت وجود آن را درک کنم! و این که چرا حداقل فیلم بهتری از آب درنیامده؟ «اما واتسون» بدون شک یکی از بهترین عناصر موجود در فیلم است که در نقش بل بازی میکند؛ دختری زیبا و اهل مطالعه که تخیلات و جاهطلبی او فراتر از مکانی چون روستای زادگاه کوچکش در فرانسه است. واتسون با آن چشمهای نافذ، لبخند آسمانی و کک و مکهای ناچیز اطراف بینیاش، گویی زاده شده تا قهرمانی از دنیای دیزنی باشد. معصومیت و هوش ذاتی او کاملا با کاراکترش همخوانی دارد. به اینها زیبا خواندن هم اضافه کنید. خوشبختانه خارج نمیخواند و صدایش همانند قطعهی فوقالعادهی بل در آغاز فیلم، به دل مینشیند.
شاید لالالند سطح توقعات از ترانهها را بالا برده باشد، اما تعدادی از ترانههای این اثر مثل مهمان ما باش، کمی نخنما به نظر میرسند. به نحوی که شاید گمان شود پنجاه سال پیش سروده شدهاند. کاش کاندن کمی حوزهی اختیارات خود را گسترش میداد و به این ترانهها جان میبخشید. داستان هم همانیست که اطلاع دارید؛ شاهزادهای خوشتیپ و جذاب به دلیل قضاوت از روی ظاهر دیگران نفرین و به دیوی کریه تبدیل شده. او باید کسی را عاشق خود کند تا به «دن استیونز» در سریال دانتون ابی تبدیل شود. در عین حال، بل که با پدر بندزن خود (کوین کلاین) زندگی میکند، آرزوهای بزرگی در ذهن دارد و نسبت به پیشنهاد «گَستان (لوک ایوانز)» خوشتیپ و چانهمربعی بیاعتناست. «جاش گَد» هم در نقش نوچهی همجنسگرای گستان بازی میکند (والت چه توضیحی در این مورد دارد؟). کاش این موضوع همانطور که فیلم تصور میکند بامزه و جالب بود!
سرانجام بل در این قلعهی تسخیرشده، زندانی میشود؛ قلعهای که به لطف فناوری دیجیتالی، کاراکترهای دوستداشتنی دیزنی همچون ساعتی سختگیر به نام «کاگزوُرث (یان مککلن)» و رفیق گرمابه و گلستان او، شمعدانی به نام «لومیر (ایوان مکگرگور)» را بازگردانده. این اشیای به قول خودشان عقل کل، بسیار بهتر و متقاعدکنندهتر از دیو شاخدار و شیرمانند فیلم از آب درآمدهاند؛ هیولایی که هنگام رقصیدن یا حتی حرکت کاملا ساختگی به نظر میرسد.
تغییرات ایجاد شده در کاراکترهای بل و دیو خیلی سریع رخ میدهد؛ دیو از یک گروگانگیر سنگدل به یک عشقِ کتاب تبدیل شده و بل هم خیلی زود از قالب یک زندانی مضطرب درآمده و شیفتهی گروگانگیر خود میشود. قطعات موسیقی ساخته شده توسط «آلن منکن» و «هاوارد اشمن» برای انیمیشن، در طول فیلم در کنار قطعاتی که منکن و «تیم رایس» ساختهاند به گوش میرسد. گرچه ترانههای «دیو و دلبر» همچون سایر آثار موزیکال «کاندن»، کارگردان فیلم، خوب و شنیدنی هستند ولی به سطح بالایی از ماندگاری نرسیدهاند. دیزنی علاوه بر آثار سینمایی و پارکهای موجود در سراسر دنیا، همواره در حال عرضهی جادو به مخاطب است. ای کاش «دیو و دلبر» جدید کمی جادوییتر بود.
منبع:نقد فارسی
ساخت قسمت جدید از فیلم « ولوورین » بطور معمول یک اتفاق عادی در سری داستانی « مردان ایکس » محسوب می شود و نمی بایست تا این حد جنجال برانگیز باشد. اما اینبار موضوعی درباره قسمت جدید فیلم به نام « لوگان » مطرح شد که باعث توجه رسانه های سینمایی گردید و آن ، اعلام آخرین حضور هیو جکمن در نقش ولوورین بود. خبری که بلافاصله در صدر رسانه های سینمایی قرار گرفت و باعث ناراحتی بسیاری از طرفداران جکمن شد که در 17 ساله گذشته او را با این نقش بر پرده سینماها مشاهده کرده بودند.
البته پس از اعلام این خبر، تلاش های بسیاری از جمله توسط رایان رینولدز برای بازگرداندن جکمن به این نقش و حتی حضور در یک پروژه مشترک با حضور ولوورین و ددپول مطرح شد که جکمن اعلام کرد برای بازی در این پروژه دیر شده و بهتر است که با این نقش خداحافظی کند. با اینحال جکمن در یک اظهار نظر نه چندان قاطعانه اعلام کرده که شاید اگر سازندگان فیلم « مردان ایکس » از او بخواهند در این پروژه و به عنوان یکی از بازیگران حضور پیدا کند، او بتواند دوباره در نقش ولوورین حضور پیدا کند. بهرحال تا اطلاع بعدی ، این آخرین حضور هیو جکمن در نقش ولوورین در سینماست.
داستان فیلم در سال 2029 رخ می دهد. لوگان ( هیو جکمن ) که سابقاً با آن چنگال های تیز و قدرت نامیرایی اش شناخته می شد، حال قدرت نامیرایی اش کاهش یافته و سن و سال او نیز افزایش یافته است که تغییر بسیاری در چهره او پدید آورده. لوگان که خسته تر از هر زمان دیگری به نظر می رسد، در نزدیکی مرز مکزیک زندگی می کند و از پروفسور ایکس ( پاتریک استیوارت ) که حالا دچار مشکلات ذهنی هم شده مراقبت می کند. اما پس از اینکه یک زن دختری به نام لورا ( دفن کین ) را نزد لوگان می آورد و درخواست می کند تا او را به داکوتای شمالی ببرد، لوگان متوجه می شود که این دختر ...
اولین ویژگی و در واقع تمایز « لوگان » نسبت به سری پیشین « مردان ایکس » و بطور کل آثار اَبَرقهرمانی مارول، فضای تاریک و غمناک فیلم است که اینبار بیشتر از یک فضاسازی ساده است و تمام بخش های فیلم را در برگرفته. سازندگان اینبار " امید " را بطور کل از روند فیلمنامه حذف کرده اند و دنیایی را به تصویر کشیده اند که هیچ اتفاق خوشایندی در آن به چشم نمی خورد و به نظر می رسد که همواره غروب و تاریکی بر آن چیره شده است؛ تاریکی که بطور تمام و کمال بر زندگی لوگان نیز سایه افکنده است.
در میان شخصیت های « مردان ایکس » که در سالهای گذشته به سینما آمده اند، همواره لوگان / ولوورین ، پتانسیل بیشتری برای پرداخت داشته است و آثار مستقلی هم که درباره این شخصیت ساخته شده قصد داشته اند تا درگیری لوگان با ماهیت خود و وضعیتش را به تصویر بکشند که چندان موفق نبوده و در نهایت آن آثار به فیلمهایی سرگرم کننده و نه عمیق مبدل شده بودند. اما در « لوگان » این وضعیت تغییر کرده و سازندگان اهمیت بیشتری به پرداخت به شخصیت درونی لوگان و کشمکش او با انواع و اقسام مشکلات درونی اش داده اند. لوگان با توجه به تغییر ظاهر و نوع زندگی اش که شباهت هایی هم به مل گیبسون در فیلم اخیرش به نام « پدر هم خون » یافته، اینبار بیش از گذشته می تواند مخاطب را به زندگی ویران خودش بکشاند و از او بخواهد تا فقط چنگال هایش را نبیند!
« لوگان » در بخش روایت داستان هم شادابی معمول آثار اَبَرقهرمانی را ندارد و اگرچه هنوز هم می توان ردپای شوخی های مختص به لوگان ( شوخی با چهره ای خشن و اخم آلود! ) را در داستان یافت، اما بطور کل از میزان این شوخی ها در داستان کاسته شده تا آسیبی به فضای تاریک فیلم وارد نشود. این تصمیم هوشمندانه باعث شده تا « لوگان » بیش از پیش توسط مخاطب جدی گرفته شود و تصمیم جیمز منگولد کارگردان این فیلم برای روایت داستانش به سبک و سیاق آثار " وسترن " نظیر « شین » جورج استیونز نیز به جذابیت اثر افزوده است.
« لوگان » همچنین در بخش اکشن یکی از بهترین های این سری محسوب می شود که بخش زیادی از آن را مدیون درجه بندی سنی فیلم می باشد که برای بزرگسالان در نظر گرفته شده است. سازندگان به خوبی می دانسته اند که برای به تصویر کشیدن یک ولوورین بی اعصاب و خشن نیاز هست تا اینبار خشونت واقعی را به سینما بیاورند و همین اتفاق باعث شده تا کمتر نشانی از حقه های تصویری از جمله لرزش و تدوین چند ثانیه ای در لحظات اکشن فیلم به چشم بخورد و کارگردانی بهتری را در این بخش شاهد باشیم. بطور کل می توان گفت که اینبار چنگال های ولوورین بیشتر از هر زمان دیگری بُرنده هستند و این بُرندگی ویژگی است که قطعاً طرفداران این شخصیت را هیجان زده خواهد کرد.
اما مهمترین بخش فیلم « لوگان » را می توان حضور هیو جکمن به عنوان آخرین نقش آفرینی اش در نقش لوگان برشمرد. این بهترین حضور هیو جکمن پس از 17 سال در نقش لوگان بوده و ترکیب او با دخترک کوچک داستان که به نظر می رسد از بابت اعصاب دست کمی از او نداشته باشد، باعث شده تا فیلم در بخش بازیگری نیز نمره قبولی را دریافت نماید. پاتریک استیوارت نیز که اینبار وظیفه به مراتب سخت تری برای بازی در نقش پروفسور ایکس داشته، بازی بسیار خوبی در فیلم داسته است.
آخرین حضور هیو جکمن در نقش لوگان / ولوورین به بهترین اثر این مجموعه تبدیل شده است. البته « لوگان » در قامت یک فیلم اَبَرقهرمانی اثر حذابی محسوب می شود و نباید از آن انتظار یک شگفتی کامل را داشت. فیلم در دقایقی سرگشتگی در ضرباهنگ را تجربه می کند و گاهی زیاده گویی هایش به چشم می آید. اما در نهایت موفق می شود تا توازن را رعایت کرده و به یک پایان بندی جذاب برای حضور هیو جکمن در نقش لوگان دست پیدا کند. « لوگان » بهترین اثر اَبَرقهرمانی نیست اما در میان سری « مردان ایکس » جذاب ترین اثر به شمار می رود که سمفونی خداحافظی را برای ولوورین و هیو جکمن به درستی می نوازد.
منبع:مووی مگ
به این فکر کنید که کره زمین بر اثر انفجارات هسته ای از بین برود و خالی از سکنه شود و شما جز افرادی باشید که در ایستگاهای فضایی بیرون از جو زمین پناه گرفته اید و در همان ایستگاه زندگی جدیدی را بوجود آورده اید. در این حال به کودکان خود درباره سیاره ی زیبای زمین می گویید و به آن ها رویای زیبایی القا می کنید.
این سریال بی شک یکی از بهترین سریال هایی است که توسط نوجوانان یا همان تینیجر ها هدایت میشود.در مقایسه با سریال هایی با محوریت نوجوانان، این سریال نمره از بهتری در بین علاقه مندان به سریال برخوردار است.دلیل این امر توجه بیشتر به هسته ی مرکزی سریال نسبت به حاشیه های آن است.
سریال « 100 » ساختار بسیار خوبی دارد و مخاطبش را به چالش میکشد.زمین بعد از انفجار های هسته ای خالی از سکنه شده و ایستگاه هایی ساخته شده که بازماندگان این انفجار در آن زندگی می کنند ، نسل بشر را ادامه می دهند تا پس از 100 سال که زمین از تشعشعات هسته ای پاک شد ، آنها را به زمین باز می گردانند تا شروع تازه ای داشته باشند.ولی بعد از گذشت 97 سال ایستگاه فضایی به دلیل کمبود منابع اکسیژن با بحران جدی روبرو می شود و شورای هدایتگر این ایستگاه تصمیم می گیرند تا زندانیان و مجرمان این ایستگاه را به زمین بفرستند تا از علایم حیاتی و پایداری زمین اطلاعات دریافت نماید؛اما با این توصیف که زمین دیگر زمین گذشته نیست و عده ای غریبه پا بر روی این سیاره می گذارند و...
سریال « 100 » در فصل آغازین تا حدودی ناامید کننده ظاهر می شود و برای تماشاگر کم حوصله کار را مشکل می کند. اما پس از اینکه چند قسمت از این اثر را دنبال کنید و شخصیت های سریال که بسط و گسترش پیدا می کنند را دنبال نمائید، بر جذابیت های « 100 » افزوده می شود.
« 100 » دارای جلوه های ویژه بسیار خوبی است و پیشرفت سریال در این زمینه در 4 فصلی که از آن گذشته، قابل توجه می باشد و میتوان حدس زد این پیشرفت در هر فصل نیز بیشتر می شود.بازیگران نوجوان فیلم که متشکل از بازیگران تازه کار است نیز راضی کنند هستند.
اگر از طرفداران سریال های نوآورانه هستید ، « 100 » می تواند یک انتخاب خوب باشد.
اکران « مهتاب » همزمان شده با نمایش فیلم « تولد یک ملت » که هر دوی این آثار درباره زندگی سخت سیاهپوستان می باشد و البته از هر دو به عنوان شانس های اسکار یاد می شود. اما تفاوت عمده ای که « مهتاب » با « تولد یک ملت » دارد در این است که در اینجا خبری از سر دادن شعار و حق طلبی نیست و تنها سازندگان به روایت داستان زندگی یک سیاهپوست در شرایطی سخت پرداخته اند بدون آنکه بخواهند راه حلی در آن ارائه نمایند.
داستان فیلم در اواخر دهه ی 90 میلادی آغاز می شود و داستان پسرکی نحیف به نام شایرن ( آلکس هیبرت ) می پردازد که فاقد پدر است و مادرش ( نائومی هریس ) نیز اعتیاد به مواد مخدر دارد و زندگی بی سر و سامانی را پشت سر می گذارد. شایرن در محیط مدرسه نیز همواره تحت آزار بچه های بزرگتر قرار می گیرد به همین جهت زمانی که یک مواد فروش به نام خوان ( ماهرشالا عی ) آشنا می شود، با او همراه می شود تا هم راه و رسم زندگی یک سیاه پوست را بیاموزد و هم شاید بتواند جای خالی پدر نداشته اش را توسط خوان پُر کند اما...
Moonlight Mo23IDE
در « مهتاب » ما با پسرکی آشنا می شویم که زندگی سختی را در محله ای فقیرنشین پشت سر می گذارد. زندگی پسرک برای کسانی که با جامعه سیاهپوستان فقیرنشین آشنا هستند چندان غیرآشنا نیست و فیلم شرایطی که معمولاً این افراد در جامعه آمریکا با آن مواجه می شوند را به تصویر کشیده است. شایرن در دوران کودکی که نیازمند حمایت های عاطفی از جانب خانواده است، همواره از سوی مادرش که رفته رفته در حال دچار شدن به اختلال روانی است، با پرخاشگری مواجه می شود و به همین جهت رستگاری خویش را در محیط خطرناک اجتماع دنبال می کند که همراه شدن او با یک مواد فروش را به همراه دارد.
زمانی که فیلم به دوره نوجوانی شایرن می رود، وی همچنان درگیری های قدیمی اش با قلدرهای مدرسه را مقابل خود می بیند و به نظر می رسد که کابوس وی قرار است دنباله دار باشد. اما شیرن در این سن متوجه گرایش های متفاوت جنسی خود می گردد و همین موضوع باعث می شود دردسرهای او دوچندان شود و سهم او از انزوا بیش از پیش شود.
در فصل سوم زندگی شایرن که بزرگسالی او را شامل می گردد، مخاطب دیگر با پسرک نحیف و لاغری مواجه نیست که همواره چه در محیط خانه و چه در اجتماع در حال تحقیر بود. شایرن حالا مرد تنومندی شده که تمام اندوخته هایش در سالهای اخیر سبب شده او به شکل و شمایلی دست یابد که ما آن را اغلب در جامعه سیاه پوستان حومه نشین می بینیم.
« مهتاب » در روایت این سه فصل از زندگی شایرن به خوبی توانسته به تمام جزئیاتی که منجر به تغییر رفتار یک کودک از دوران معصومیتش تا بلوغ می گردد را به تصویر بکشد. شایرن در کودکی شاید می توانست انسان ارزشمندی همانند بسیاری از افراد دیگر جامعه شود اما محیط خانواده و البته اجتماع مریض از او موجودی در بزرگسالی می سازد که سراسر تضاد و درگیری است و ایده آل اجتماعی که در طی این سالها به آن دست یافته متکی بر خشونت است.
بری جنکینز کارگردان این فیلم، علاوه بر پرداخت دقیق پیشامدهای زندگی یک کودک سیاهپوست که منجر به بزهکار شدن او می گردد، تلنگر مهمی هم به اجتماع سرکوبگر پیرامون شایرن زده یعنی جایی که ارزش انسانها نه به توانایی هایشان بلکه به زور بازویشان متکی است. شایرن که در دوران کودکی و نوجوانی همواره از سوی قلدرها مورد آزار و اذیت قرار می گرفت، در بزرگسالی تبدیل به فردی می شود که خشونت رفتاری را چاره راهش می بیند؛ راه حلی که به نظر می رسد تنها راه رستگاری شایرن در زندگی پر مشقت اش بوده است.
در روایت کم نقص « مهتاب » ، استفاده صحیح از ویژگی های سینمایی نیز سهم بسزایی در تاثیرگذاری بیشتر داستان دردناک زندگی شایرن داشته است. قاب بندی های صحیح و بعضاً تاثیرگذار در لحظات تنهایی شایرن تماشاگر را به عمق وجود این شخصیت مستاصل می برد و موسیقی تاثیرگذار فیلم هم به مخاطب اجازه خارج شدن از ذهن وی را نمی دهد. همچنین کیفیت دیالوگ های برقرار شده میان خوان و شایرن که درس های اجتماعی فراوانی را می توان از آن گرفت - در عین حال که شعاری از آب در نیامده اند - از جذاب ترین بخش های فیلم به شمار می رود.
در فیلم بازیهای یکدستی وجود دارد اما حضور ماهرشالا علی تا حدودی متمایز از دیگر بازیگران فیلم است و به احتمال فراوان در فصل جوایز نامزدی را هم برای او به همراه خواهد داشت. دیگر بازی تاثیرگذار فیلم را نائومی هریس در نقش مادرِ شایرن ایفا کرده که این نقش آفرینی نیز به احتمال فراوان از چشم اهالی آکادمی اسکار پنهان نخواهد ماند.
« مهتاب » نه درباره گرایش جنسی متفاوت یک سیاهپوست و نه تبلیغ آن است. فیلم درصدد انتقال این مفهوم است که شایرن محصول زندگی و اجتماع آلوده ای است که بسیاری از افراد نظیر او را به ورطه سقوط کشانده است. انگشت اتهام فیلم در اصل به سوی شرایط فرهنگ و اجتماع است که شایرن و شایرن های متعدد را به سمت و سویی سوق می دهد که ساختمان ذهنی شان جز با توسل به خشونت و بزهکاری توان رشد نمی یابد. غافلگیری اصی « مهتاب » در این است که تماشاگر را به اوج پستی های زندگی شخصیت اصلی داستان می برد و هرگز در هیچ لحظه ای از فیلم بارقه امید را بوجود نمی آورد تا تماشاگر با تمام وجود ابتدا و انتهای زندگی در شرایط شایرن را احساس نماید و دچار امید کاذب برای رهایی از آن شرایط نگردد.
مارول با زیرکی استراتژی یکسالهی تبلیغاتی هوشمندانهای را پیش گرفت تا کاراکترهای نگهبانان کهکشان را به مردم بشناساند و با همین راهبرد توانست به فروش فوقالعادهای دست یابد. نگهبانان کهکشان بخش 2 بزرگتر و بهتر از بخش قبلیست ولی مانند قسمت قبل از ضعف در روایت رنج میبرد که باعث میشود نگهبانان کهکشان از رسیدن به سطحی فوقالعاده باز بماند.
در آگوست سال 2014، مارول نگهبانان کهکشان را روانهی سینماها کرد. در آن زمان، همه به چشم یک ریسک بزرگ به این فیلم نگاه میکردند؛ یک ملغمهی علمیتخیلی/ ابرقهرمانی با کاراکترهایی که کسی جز کشتهمردههای کتابهای کامیک آنها را نمیشناخت. اما مارول بیکار ننشست و برای مشتاقکردن مخاطبان و افزایش شناخت آنها نسبت به کاراکترهای مذکور، استراتژی یکسالهی تبلیغاتی هوشمندانهای را پیش گرفت. نگهبانان کهکشان در هفته اول اکران حدود 100 میلیون دلار فروخت و در سراسر جهان به فروشی بالغ بر 750 میلیون دلار دست یافت. درست است که ماشین بازاریابی مارول در این فروش بالا نقش عمدهای داشت، ولی نباید از حضور «جیمز گان» خلاق در پشت پردهی تولید این فیلم غافل شد. خلاقیت او در تازگی و لذتبخشی فیلم تاثیر بسزایی داشت و آن را به اثری که حتما باید دیده شود، تبدیل کرد.
Guardians of the Galaxy Vol. 2اکنون سه سال پس از فیلم اول، نگهبانان کهکشان بخش 2 از راه رسیده. نگهبانان کهکشان دیگر ماهیتی مبهم ندارند. بلکه این روزها تبدیل به اثری درخشان در کارنامه تولیدات مارول شده به طوری که قرار است در فیلم آیندهی انتقامجویان: جنگ بینهایت نیز شاهد حضور کاراکترهای آن باشیم تا شاید بار دیگر رکوردهای باکسآفیس جابهجا شود. در بخش 2، جیمز گان با چالشی منحصربفرد مواجه شده. اولین فیلم او اساسا با آنچه که تا آن روز مارول تولید کرده بود متفاوت بود (البته غیر از ددپول، که بعدا اکران شد و محصول همکاری مشترک مارول و فاکس بود)، به همین دلیل انتظارات سخت کمپانی از او به گونهای بود که لحن، سبک، ریتم و زرق و برق تصویری قسمت اول را بار دیگر تکرار کند بدون این که احساس تکرار به مخاطب دست بدهد. با این حال، کارگردان دوباره همان رویه را پیش گرفته. بخش 2 بزرگتر و بهتر از بخش قبلیست ولی مانند قسمت قبل از ضعف در روایت رنج میبرد که باعث میشود نگهبانان کهکشان از رسیدن به سطحی فوقالعاده باز بماند.
خرده داستانهایی که در طول فیلم مطرح میشوند، بیشتر بهانهای برای ساخت فیلمهای بعدی به نظر میرسند تا برای سر و شکل بخشیدن به داستان این قسمت. گرچه فیلم در تلاش است در کنار این زرق و برق و جلوههای ویژه، حرفهایی برای گفتن داشته باشد.
Guardians of the Galaxy Vol. 2فیلم نگهبانان را با صحنهی اکشن بزرگی بازمعرفی میکند؛ یک سکانس نبرد غیرمعمول و تماشایی که از دیدگاهی جالب و تازه ارائه میشود. هنگامی که «استار لرد(کریس پرت)»، «گامورا (زویی سالدانا)»، «دراکس (دیو باتیستا)» و «راکت (با صدای بردلی کوپر)» در پسزمینه با شیئی غولپیکر در حال پیمایش فضا نشان داده میشوند، «گروت (با صدای ون دیزل)» در پیشزمینه در حال رقصیدنی بداهه است. به عنوان یک تماشاگر، میدانیم که جنگ پدیدهی مهمیست اما مسخرهبازیهای گروت توجه ما را به سوی خود جلب کرده و این هنر جیمز گان است که در نمایی بزرگ توجه مخاطب را به سوی یک نقطهی خاص متمرکز میکند. همین لحظات اینچنینیست که بخش 2 را از تکراری بودن میرهاند و نشان میدهد که غیر از خروارها جلوهی ویژه، چیز دیگری نیز در چنته دارد.
نگهبانان، یکدیگر را به چشم خانواده میبینند نه همکار یا دوست. خانوادهای که گرچه شاید به این آسانیها از هم نپاشد ولی اعضای آن، آنچنان هم رابطهی سفت و سختی با هم ندارند. بخش 2 دربارهی خانوادههای دیگر هم هست. استار لرد با پدر واقعی خود، «اِگو (کرت راسل)»، که در اصل سیارهای در قامت یک انسان است مواجه میشود. همچنین کشمکشی میان گامورا و خواهرش «نِبیولا (کارن گیلَن)» نیز در طول داستان مطرح میشود و «یوندو (مایکل روکر)» که از رفتارش با پسرخواندهی خود، استار لرد، پشیمان است. بعضی از این موارد دراماتیک در طول داستان کارایی دارد و بعضی دیگر نه اما حداقل نشان میدهد که فیلم در تلاش است در کنار این زرق و برق و جلوههای ویژه، حرفهایی برای گفتن داشته باشد.
این فیلم همچنان بامزه و عامهپسند است که عمده هدف آن تحکیم بخشیدن به روابط مطرح شده در قسمت اول و اضافهشدن اعضای جدید به گروه میباشد. مطمئنا فیلم از لحاظ بصری گیراست. به ندرت میتوان صحنهای یافت که دستکاری کامپیوتری نشده باشد.
Guardians of the Galaxy Vol. 2از لحاظ لحنی، گان رویکردی بیمحابا داشته، به گونهای که دیالوگهای موجود بعضا دارای دوپهلوییهاییست که ممکن است والدین دوست نداشته باشند فرزندشان آنها را بشنود. اجزای داستان همانند ددپول سبکبارانه و هجوگونه نیست، ولی تنها فیلم مارول است که تا حد ممکن به این دو مشخصه قرابت دارد: 1) یک فیلم با عنوان کمدی 2) درجه بندی سنی بالای 17 سال. همانگونه که گفتم این مشخصهها را ندارد، اما تا حد امکان نزدیک است. با این حال، بخش 2 همچنان بامزه و عامهپسند است. از نکات جالب توجه فیلم، میتوان به حضور کوتاه «استن لی» در اولین عرض اندام قابل توجه «مراقبان/The Watchers» روی پرده سینما اشاره کرد. (توجه: حین پخش تیتراژ و در پایان آن، پنج صحنه وجود دارد که هیچکدام برای فهم داستان ضروری نیستند ولی خب نگهبانان کهکشان نشان داده برای هوادارانش سنگ تمام میگذارد.)
با وجود این که محور داستان اصلی حول ارتباط دوبارهی استار لرد با پدرش میچرخد (و دانستن این که پدر آنگونه که در ابتدا به نظر میرسد صمیمی و مهربان نیست)، خردهپیرنگهای زیادی بسط داده میشوند که یکی از آنها مربوط به «سیلوستر استالونه» است. این خردهپیرنگها بیشتر بهانهای برای ساخت فیلمهای بعدی به نظر میرسند تا برای سر و شکل بخشیدن به داستان این قسمت. عمده هدف بخش 2 تحکیم بخشیدن به روابط مطرح شده در قسمت اول و اضافهشدن اعضای جدید به گروه میباشد. دو فیلم اول این مجموعه، خلا داستانیِ پس از فصل آغازین را تا حدی پوشش میدهند.
بازیگران در فرم خوبی به سر میبرند. کریس پرت و زویی سالدانا دوباره به قالب کاراکترهای خود بازگشتهاند. «دیو باتیستا» در این بخش فرصتی یافته تا اندکی جنبههای انسانی به کاراکتر خود ببخشد تا از موجودی که صرفا به در و دیوار مشت میزند، کمی فراتر رود. «کرت راسل» هم از دوستداشتنیبودن ذاتی خود برای گسترش کاراکترهایی که ایفا میکند بهره میبرد، به گونهای که حتی انتظارش را نداریم.
در حال حاضر نمیتوانم دربارهی کیفیت سهبعدی این فیلم نظری بدهم، ولی مطمئنا فیلم از لحاظ بصری گیراست. تصاویر CGI که گاه خودنمایانه و گاه زیرکانه به کار برده شدهاند، به وفور یافت میشود. به ندرت میتوان صحنهای یافت که دستکاری کامپیوتری نشده باشد. بار دیگر تصمیم گرفته شده تا موسیقی متن شامل ترانههای پاپ و راک دههی 70 همانند ترانهی برندی از گروه « Looking Glass» و ترانهی زنجیر از گروه « Fleetwood Mac» باشد.
Guardians of the Galaxy Vol. 2بازیگران در فرم خوبی به سر میبرند. «کریس پرت» و «زویی سالدانا» با وجود این که زمان زیادی از دیدار ما با آنها در این نقش میگذرد، دوباره به قالب کاراکترهای خود فرو رفتهاند. شیمی کند میان آنها (که استار لرد آن را به رابطهی سم و دایان در سریال به سلامتی تشبیه میکند) شاهدی بر این ادعاست که با خویشتنداری کافی هردو تن پیش میرود. «دیو باتیستا» در این بخش فرصتی یافته تا اندکی جنبههای انسانی به کاراکتر خود ببخشد تا از موجودی که صرفا به در و دیوار مشت میزند، کمی فراتر رود. «کرت راسل» که در دو محصول پر سر و صدای امسال حضور دارد (فیلم دیگر سرنوشت خشن)، از دوستداشتنیبودن ذاتی خود برای گسترش کاراکترهایی که ایفا میکند بهره میبرد، به گونهای که حتی انتظارش را نداریم.
مسلما تماشاگران با فرض فیلمنامهای بیعیب و نقص به تماشای این فیلم نمیروند. بهتر است شما هم خودتان را با خوردن ذرت بوداده سرگرم کنید! نگهبانان کهکشان بخش 2 تجربهایست مشابه با قسمت قبلی با این تفاوت که تقریبا هرچیزی دارد. ظاهرا اوضاع برای ابرقهرمانهای مارول به گونهای پیش میرود که باید برای دیده شدن در فیلمی چون جنگ بینهایت حضور داشته باشند ولی فعلا این مرض، به جان این گروه ناهمگونِ جدا از جریان اصلی نیفتاده و آنها در مسیری مستقل پیش میروند.
Guardians of the Galaxy Vol. 2همانند نگهبانان کهکشان، پایان این فیلم نیز چندان قابل بحث و موشکافی نیست. البته با توجه به ذات کامیک بودن داستان و روایت فیلم، این مسئله قابل توجیه است. سابقهی کمپانی مارول مؤید این نکته است که ضدقهرمانهای آن همواره به شیوهای احمقانه و غیرمتقاعدکننده ظهور یافتهاند که نگهبانان کهکشان بخش 2 نیز این قاعده مستثنا نیست. با این حال، مسلما تماشاگران با فرض فیلمنامهای بیعیب و نقص به تماشای این فیلم نمیروند. بهتر است شما هم خودتان را با خوردن ذرت بوداده سرگرم کنید!
نگهبانان کهکشان بخش 2 تجربهایست مشابه با قسمت قبلی با این تفاوت که تقریبا هرچیزی دارد. حسن این دنباله در تجدید میثاق تماشاگران با کاراکترهای آشناییست که کارهای آشنایی انجام میدهند. ایراد آن بالا رفتن انتظارات از عوامل فیلم است که شاید در محدوده تواناییهایشان نباشد. البته جیمز گان نشان داده که ابایی از انجام کارهای سخت ندارد. ظاهرا اوضاع برای ابرقهرمانهای مارول به گونهای پیش میرود که باید برای دیده شدن در فیلمی چون جنگ بینهایت حضور داشته باشند ولی فعلا این مرض، به جان این گروه ناهمگونِ جدا از جریان اصلی نیفتاده و آنها در مسیری مستقل پیش میروند.
منبع:نقد فارسی
"فیلم بتمن لگویی" خودش را چندان جدی نمیگیرد و همین باعث مفرح بودن آن میشود... میتوان میزان شوخطبعی آن را با فیلمی چون ددپول مقایسه کرد...
"فیلم بتمن لگویی" گرچه به اندازهی انیمیشن توطئهگر و درخشان فیلم لگویی خوب نیست، اما میتوان میزان شوخطبعی و جدی نگرفتن خود در این اثر را که مناسب درجه سنی کودکان است، با فیلم موفق ددپول مقایسه کرد. این انیمیشن با حذف فضای تیره که تیم برتون از چند سال پیش برای بتمن به ارمغان آورده بود، بیش از پیش به سریال محبوب تلویزیونی در دهه 1960 نزدیک شده. به هر حال، "فیلم بتمن لگویی" به اندازه کافی جنبوجوش و حماقت دلنشین دارد که بچهها را شیفتهی خود کند و در عین حال نوستالژی لازم برای جذب مخاطبان بزرگسال را فراهم آورد. برای آنهایی که در شگفتند چگونه بتمن میتواند با کینگکونگ در ارتباط باشد، مطمئنا دیدن این انیمیشن خالی از لطف نخواهد بود.
میتوان آن را بر حسب ماهیتش زندهتر، رنگارنگتر و کارتونیتر از تمام آثار قبلی حول شخصیت بتمن، چه لایواکشن چه انیمیشن، تلقی کرد. کارگردان مککی ریتم باطراوت انیمیشن فیلم لگویی را در این اثر نیز حفظ کرده...
The LEGO Batman Movie"فیلم بتمن لگویی" اسپینآفی برای پدیدهی موفق سال 2014 یعنی فیلم لگویی است که در آن «ویل آرنت» در قالب ابرقهرمانِ صداقشنگ برگشته و کلی دوست و دشمن دورش را گرفتهاند که طرفداران کتابهای کامیک، سریالهای تلویزیونی و فیلمهای بتمن مسلما با آنها آشنایی دارند. چون از ابتدا قرار بود این یک محصول خانوادگی باشد، جنبههای تاریک و آزاردهندهی سرگذشت شخصیت اصلی حذف شده. از لحاظ لحن، میتوان آن را بیش از هر اثری به برنامهی تلویزیونی «آدام وست» نزدیک دانست؛ اگرچه "فیلم بتمن لگویی" خودش را حتی کمتر جدی میگیرد.
چون این انیمیشن کاملا از سبک انیمیشنی لگو بهره میبرد، میتوان آن را بر حسب ماهیتش زندهتر، رنگارنگتر و کارتونیتر از تمام آثار قبلی حول شخصیت بتمن، چه لایواکشن چه انیمیشن، تلقی کرد. کارگردان «کریس مککی» که در فیلم لگویی دستیار کارگردان و مشاور پروژه بود، ریتم باطراوت آن انیمیشن را در این اثر نیز حفظ کرده در حالی که داستان را بیشتر به سمت اکشن گرایش داده. مککی بازسازی لگویی لحظات حساس تمام آثار قبلی بتمن از کارگردانانی چون اسنایدر، برتون، شوماخر و نولان را غیر از نمایش تلویزیونی دهه 1960 که از آن فقط یک کلیپ لایواکشن پخش میکند، به زیبایی انجام داده.
موسیقی متن "فیلم بتمن لگویی" مملو از المانهای نوستالژیک است. قطعاتی از آثار دنی الفمن و جان ویلیامز هم در لابهلای آن شنیده میشود به همراه ترانههایی خاطرهانگیز...
The LEGO Batman Movieداستان همانگونه است که از آثار اینچنینی انتظار میرود؛ داستانی جسورانه و در عین حال سراسر مهمل. قصه با تلاش جوکر(زک گالیفیاناکیس) برای گردهم آوردن تمام دشمنان بتمن از کتابهای کامیک، سریالهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی شروع میشود. نقشهی آنها برای منفجرکردن شهر گاتهام بینتیجه باقی میماند. به نظر میرسد جوکر در زندان متنبه شده؛ چیزی که نه بتمن میتواند آن را باور کند نه «باربارا گوردون (روزاریو داوسون)» دختر جیم که کمیسر جدید میباشد. به هرحال، باربارا قصد دارد جوکر را در زندان نگه دارد، اما بتمن قاطعانه تصمیم میگیرد تا او را روانه ناحیه شبح[1] کند. بتمن به همراهی «دیک گریسون(مایکل سرا)» به ملاقات سوپرمن (چانینگ تاتوم) میرود. دیک از حواسپرتی مرد پولادین استفاده میکند و سلاح ناحیه شبح را میدزدد؛ سپس بتمن از آن روی جوکر استفاده میکند. این اقدام اشتباهی بیش نیست چون به جوکر اجازه پیوستن به تیم قدرتمندی را میدهد، (که شامل کینگکونگ، ولدمورت و سائورون میشود) تا هنگامی که از ناحیه شبح آزاد شد مشکلات بسیاری برای گروه کوچک قهرمانان گاتهام ایجاد کند.
موسیقی متن "فیلم بتمن لگویی" مملو از المانهای نوستالژیک است. تم اصلی سریال تلویزیونی به وفور شنیده میشود و گاها موسیقی «لورن بالف» در این انیمیشن ادای دینی است به موزیک ساخته «دنی الفمن» در فیلمی که تیم برتون کارگردانی کرد. هنگام نواختن زنگ درب قلعهی تنهایی سوپرمن، نتهایی از تم سوپرمن ساخته جان ویلیامز به گوش میرسد. ترانههای پاپ هم در این انیمیشن زمزمه میشوند: مرد درون آینه[2] از «مایکل جکسون» و در آغوشت میمیرم[3] از گروه راک «کاتینگ کرو» (که این دومی با فیلم مورد علاقه بتمن یعنی جری مگوایر همخوانی دارد).
تماشای "فیلم بتمن لگویی" نیازمند داشتن اطلاعاتی دست کم سطحی از دنیای بتمن است و کسی که کاملا از دنیای بتمن بیخبر است به نظر نمیرسد بتواند با فیلم ارتباط برقرار کند... این انیمیشن شوخ، زیبا و سرگرمکننده جلوه میکند و با روند فعلی کمپانی دیسی که روی به ساخت لایواکشنهای جدی آورده، بسیار مغایر است.
The LEGO Batman Movie"فیلم بتمن لگویی" حاوی یک پیام است، اگرچه توانایی فیلم در نمایش چهرهی انسانی بتمن لگویی در سطح بالایی نیست. از ابتدای داستان، بتمن شخصیتی انزواطلب معرفی شده که به عنوان قهرمانی در خارج از سیستم، مجرمان را دستگیر و نقشهی تبهکاران را خنثی میکند. در طول داستان، او درمییابد که باید به دیگران نیز اهمیت دهد و خود را وقف کار گروهی کند. حتی لحظهای وجود دارد که عمل شاقهی معذرتخواهی را هم انجام میدهد!
شاید قضاوت درباره واکنش دنبالکنندگان جدید بتمن نسبت به این انیمیشن، کمی سخت باشد چون برای جذب شدن به "فیلم بتمن لگویی" دست کم باید آشنایی سطحی با فیلمها، کتابهای کامیک و خصوصا با سریال تلویزیونی ساختهی آدام وست داشت. حتی برخی از شوخیهای درون اثر نیازمند دانشی عمیق نسبت به این کاراکتر است. باز هم میگویم کسی که کاملا از دنیای بتمن بیخبر است با فیلم ارتباط برقرار نخواهد کرد. این انیمیشن شوخ، زیبا و سرگرمکننده جلوه میکند و با روند فعلی کمپانی دیسی که روی به ساخت لایواکشنهای جدی آورده، بسیار مغایر است. "فیلم بتمن لگویی" اثر ابرقهرمانی مفرحی است؛ بسیار متفاوت با رویهای که «زک اسنایدر» پیش گرفته.
[1] ناحیه شبح: زندانی که در کتاب کامیک سوپرمن به آن اشاره میشود.
[2] مرد درون آینه: تکآهنگی جنجالی از مایکل جکسون که پس از انتشارش در سال 1988، توانست به رتبه ۱ جدول ۱۰۰ اثر برتر راه پیدا کند.
[3] در آغوشت میمیرم : بهترین آهنگ گروه راک انگلیسی کاتینگ کرو که در سال 1986 پخش شد.