سریال دکستر راجع به دکستر مورگان است.یک متخصص خون که در اداره ی پلیس میامی کار می کند ، یک مرد کاملا عادی ، یک شهروند نرمال و یک همکار خوب با شم پلیسی بسیار بالا در مورد پرونده های قتل ... این وسط البته یک راز کوچک نیز وجود دارد ، دکستر مورگان یک قاتل زنجیره ای است ...
دکستر سریالی است که همانند کاراکتر اصلی اش خیلی آرام و پرطمانینه شروع می کند و به خاطر همین شروع آرام اش احتمالا تعداد زیادی از تماشاگران اش را از دست می دهد ولی بهترین چیز ها همیشه از آن کسانی است که صبر می کنند پس از دو قسمت آغازین بینندگان این سریال نیز رفته رفته با ریتم خاص و منحصر به فرد این سریال هماهنگ می شوند و تازه در می یابند که با جذاب ترین قاتل زنجیره ای تاریخ سینما و تلویزیون طرف هستند .
شاید در ابتدا ارتباط برقرار کردن با کاراکتر اصلی سریال با توجه به این که یک قاتل زنجیره ای است مقادیری سخت به نظر برسد ولی کم کم از او خوشمان می آید دقیقا به همان دلیلی که از جوکر خوشمان آمده بود کاراکتر هایی از این دست دقیقا دست روی حساس ترین بخش وجودمان می گذارند.آن ها بخش تاریک وجود ما را قلقلک می دهند و یک جور هایی ما را شریک جنایت های خود می کنند و این گونه است که ما هم تبدیل به وجودی یگانه با آن ها می شویم و دکستر مورگان یکی از غریب ترین بدمن هایی است که تا به حال با آن مواجه شده ایم.
او شاید برای لذت بردن از فرآیند قتل مرتکب جنایت شود ولی برای خود اصول و قواعد اخلاقی سفت و سختی دارد .اصولی که هری مورگان ، ناپدری اش به او یاد داده و کدی که بر طبق آن قربانی هایش را انتخاب می کند.هیچ کدام از قربانی های دکستر آدم های بیگناه نیستند و همه شان افرادی هستند که دستشان به خون آلوده شده و مرتکب قتل شده اند و توانسته اند به نحوی از تیغ عدالت فرار کنند و این جاست که دکستر وارد می شود و عدالت را به شیوه ی خودش در مورد آن ها اجرا می کند او با لذت تمام ان ها را می کشد و سپس تکه تکه شان می کند و بعد تکه های بدن شان را یک جایی سر به نیست می کند.
نقطه ی قوت سریال دکستر کاراکتر محور بودن آن است.این سریالی است که روی تک تک شخصیت هایش به خصوص دکستر مورگان حسابی کار شده و در هر فصل علاوه بر کاراکترهای اصلی سریال شخصیت های جدیدی نیز به سریال اضافه می شوند که که باعث جذاب تر شدن داستان می شوند .
اگه از این سریال خوشتون بیاد، بهتون قول میدم به یکی از بهترین سریال هایی که دیدین مبدل میشه و شخصیت دکستر یکی از بهترین شخصیت های سریالیتون ، بهتون دیدنش رو به شدت پیشنهاد میکنم .
جاده مالهالند ( Mulholland Drive) فیلمی در ژانر معمایی محصول سال ۲۰۰۱ کشور آمریکا است. نویسنده و کارگردان این اثر دیوید لینچ می باشد. این فیلم مورد تحسین فراوان منتفدین قرار گرفت و علاوه بر نامزدی بهترین کارگردان از آکادمی اسکار جایزه بهترین کارگردان را از جشنواره کن برای لینچ به ارمغان آورد.
داستان درمورد زنی با موهای مشکی است که در جاده ای از تصادف ماشین جان سالم بدر می برد و دچار فراموشی می شود. او در خانه ای در جاده ی مالهالند لس آنجلس پنهان می شود. «بتی» (نائومی واتس) از اونتاریوی کانادا برای بازیگر شدن به خانه ی عمه اش در لس آنجلس میاید و به زن مو مشکی بر میخورد و او را در پیدا کردن هویتش کمک می کند. تا جایی که این دو به باشگاهی موسوم به “باشگاه سکوت” میروند و در آنجاست که می فهمند هیچ چیز آنگونه که بنظر میرسد نیست...
این فیلم از لحاظ داستانی ساده به نظر میرسه ولی اصلا اینگونه نیست ! داستان در قالب یک رویا و بیداری بیان می شه و نویسنده با قرار دادن نماد هایی در فیلم ما رو از این موضوع آگاه میکنه.
جاده مالهالند معمایی ظاهرا حل ناشدنیه، چشم اندازی تیره و تار که نمیشه اون رو توضیح داد. سکانس بندی بی نظم فیلم منجر به خلق هزار تویی رویایی می شه که سر نخ های گمراه کننده و عناصر غیرقابل درکی در برابر مخاطب قرار می ده و محاله بشه با یک بار دیدن، همه سرنخ ها و نماد ها را دریافت .
این فیلم دو حالت دارد یا یکی از بهترین فیلم هاتون میشه یا یک فیلم ضعیف از دیدگاه شما! برای بهتر فهمیدن نماد ها و داستان فیلم، پس از دیدنش ، بهتون خوندن نقد های کاملش که داستان رو به صورت کامل شرح دادن رو پیشنهاد میکنم، به امید اینکه همه از دیدن این فیلم نهایت لذت رو ببرن .
«خرچنگ» (The Lobster) یکی از پیچیدهترین و عمیقترین فیلمهای ژانر علمی-تخیلی این سالها است که حرفهای تاملبرانگیزی دربارهی ماهیت روابط عاشقانه میزند.
«اگر با مشکلی روبهرو شدید که نمیتونستید حلش کنید، بچه بهتون تعلق میگیره که معمولا کمک میکنه». این یکی از غیر منطقیترین و خندهدارترین دیالوگهایی است که در «خرچنگ» (The Lobster) میشنوید. اما فکر میکنم حداقل برای خیلی از ما منطقی که در پس این جمله وجود دارد تازه نباشد. زن و شوهری در زندگی زناشوییشان به مشکل و بنبستهای عاطفی برخورد میکنند. یا همدیگر را دوست ندارند، یا تازه متوجه شدهاند چقدر با همدیگر فاصله دارند. اما چیزی که دیگران به آنها پیشنهاد میکنند چیست؟ بچهدار شوید! هر از گاهی با علمی-تخیلیهایی روبهرو میشویم که به جای خلق صحنههای بزرگ نبرد فضاپیماها، قصد بررسی و صحبت دربارهی مسائل زندگی و جامعهی زمان حال را از طریق آدمهای دنیای فرضی آیندهنگرانهشان دارند. «خرچنگ» یک کمدی سیاه و خشک و بیروح است که داستانش در واقعیت جایگزین دیگری اتفاق میافتد. در دنیای دستوپیایی فیلم، بزرگسالها فقط ۴۵ روز وقت دارند تا فرد مناسبی را برای رابطهی عاشقانه و ازدواج پیدا کنند. اگر آنها به ضرب الاجلی که برایشان تعیین شده برسند و کماکان مجرد باشند، به حیوانی که از قبل تعیین کردهاند تبدیل شده و در طبیعت رها میشوند. پیام روشن است: مجردها ننگ جامعه و مجرم محسوب میشوند. بهطوری که پلیس در مکانهای عمومی از آنها درخواست مدرک ازدواج هم میکند. با این خلاصهی داستانی، «خرچنگ» به کندو کاو تاملبرانگیزی در باب جنبهی ترسناک «عشق» تبدیل میشود. مگر عشق هم جنبهی ترسناک دارد؟! بله و اون هم چه جورش!
وقتی فیلم را با صفاتی مثل «خشک» و «بیروح» توصیف میکنم، قصدم شمردن نکات منفیاش نیست. بالاخره آدم از یک دنیای دستوپیایی که در آن کنترل رابطههای انسان دست خودش نیست و بقیه آدم را مجبور به تن دادن به رابطههای اجباری میکنند، انتظار فضای شاداب و خوشحالی که ندارد! یکی از اولین ویژگیهای فیلم، این است که موفق شده از طریق بافت بصری سرد و بیرنگ و رویش و دیالوگهای خشک و بازی بیاحساس کاراکترها، نشان دهد واقعا دنیا در چنین شرایطی به چه جای کسلآور و ترسناکی تبدیل میشود. اما لازم نیست از خوشحالی یک نفس راحت بکشید و خدا را شکر کنید که این فقط یک داستان علمی-تخیلی با تمرکز بر روی کلمهی «تخیلی» است. فیلم بازتابدهندهی قوانین و سیستم زندگی زمان حال است و اگر ما دنیای اطرافمان را مثل دنیای «خرچنگ» عجیب و مضحک پیدا نمیکنیم، فقط به خاطر این است که مثل شخصیتهای فیلم، به زندگی در چارچوب قوانین این دنیا عادت کردهایم و فقط یک بیگانه است که میتواند آنها را تشخیص دهد و بهمان بخندد. درست مثل ما که نقش بینندهی بیگانهای در دنیای «خرچنگ» را داریم.
اگر اسم یورگوس لانتیموس برای گوشتان آشنا باشد، ممکن است این توضیحات هیچ کمکی در روشن کردن جهانبینی و استایل فیلمسازی این کارگردان نکرده باشند. چون ناسلامتی داریم دربارهی یکی از خاصترین کارگردانان تازه کشفشدهی سینمای سالهای اخیر حرف میزنیم. لانتیموس هیچ علاقهای به پایین آوردن آمپر واقعیت دردناک و بیرحمانهای که در فیلمهایش روایت میکند ندارد. بنابراین در هنگام دیدن فیلمهایش انتظار لحظات تهوعآور و شوکهکنندهی متعدد و اتمسفر خفقانآور قدرتمندی را بکشید. قوانین و مراسمهای عجیب، دیالوگهایی که از روی قصد قلنبه-سلنبه و مضحک نوشته شدهاند و خشونتهای هولناکی که از درون شوخطبعی، وحشت بیرون میکشند. تمام اینها عناصر تکرارشوندهی تصورات ذهنی این فیلمساز یونانی است که در اولین ساختهی انگلیسیزبانش هم به وفور یافت میشوند.
عصارهی اصلی کارهای لانتیموس را هجو و نیش و کنایه تشکیل میدهد. مثلا به مهمترین فیلمش «دندان نیش» (Dogtooth) که مقدمات شناخته شدن او در جهان را ایجاد کرد، نگاه کنید. او بهطرز هنرمندانهای طوری نحوهی کارکرد چرخدهندههای پشتپردهی سیستم جامعههای بزرگ و کوچک را به تصویر میکشد که همهچیز در اوج عجیببودن، آنقدر مملوس است که واقعا تحمل واقعیت برهنهی فیلم سخت میشود و فیلم این کار را از طریق آزمایشِ کابوسوار یک پدر و مادر در روش جدیدشان برای بزرگ کردن بچههایشان و یک گربه و یک قیچی چمنزنی (!) انجام میدهد. فیلم کالتی که مطمئنا تا سالها قدرت شوکهکنندگیاش را از دست نخواهد دارد. فیلم بعدی لانتیموس، «آلپ» (Alps) که به اندازهی قبلی مورد استقابل قرار نگرفت، دربارهی گروهی است که نقش نزدیکانِ مردهی کسانی که استخدامشان میکنند را بازی میکنند. با «خرچنگ» لانتیموس دوباره به هجو جامعه برگشته و از فشاری میگوید که جامعه برای پیدا کردن شریک زندگی و تشکیل خانواده روی مردم میگذارد.
یکی از مهمترین ویژگیهای آثار لانتیموس نحوهی دیالوگنویسی منحصربهفرد اوست که در راستای حالوهوای دنیای فیلم و شرایط کاراکترهاست. مثلا در «دندان نیش» نحوهی حرف زدن و انتخاب کلمات بچههای خانواده که از کودکی در خانه زندانی بودهاند، کاملا متناسب با شرایط منزوی آنهاست. مسئله این است که لانتیموس فقط یک دنیای خیالی درست نمیکند، بلکه به تکتک جزییات آن هم میپردازد. شاید بعضی چیزها از نظر ما عجیب به نظر برسند، اما کافی است ویژگیهای آن دنیا و داستان را در نظر بگیریم، تا ببینیم اگر واقعا چنین دنیایی وجود داشت، آدمهایش همینطوری حرف میزدند و رفتار میکردند. در «خرچنگ» هم کاراکترها مدام خودشان را در موقعیتهای معذبکننده پیدا میکنند و گفتگوها بهشکل پارودی حرفهای کلیشهشدهای که زن و مردها در اولین قرارشان به هم میزنند به نگارش درآمده. البته فکر نکنم «پارودی» توصیف درستی باشد. چون شاید از نگاه ما اینطور به نظر برسد، اما کاملا مشخص است که در چنین دنیای بیروحی، طبیعتا همهی کاراکترها باید هم همینقدر بیروح و کتابی با هم حرف بزنند. مثلا به نریشن یکنواخت ریچل وایز دقت کنید. ما به خیال خودمان در حال شنیدن داستان آشنایی دو مرغ عشق عاشق هستیم، اما هیچ احساسی در گفتار و نوشتار او وجود ندارد. این موضوع دربارهی همهی کاراکترهای فیلم صدق میکند. کنایه و تناقص فیلم هم همین است. در دنیایی که اینقدر به رابطههای عاشقانه اهمیت داده میشود که مجردها مجرم شناخته میشوند، مردم طوری از احساسات حرف میزنند که انگار در حال توصیف موجود فضایی بیگانهای هستند که هیچکس آن را ندیده است.
داستان از جایی شروع میکند که دیوید (با بازی فوقالعادهی کالین فارل) همراه با سگش که در واقع برادرش است وارد هتلی در کنار دریا میشوند. این هتل همان جایی که مجردها باید برای ۴۵ روز دنبال شریک زندگی مناسبشان بگردند. از اینجا به بعد کمکم با جزییات کارکرد هتل آشنا میشویم. دیوید و بقیهی مهمانان زورکی هتل باید به اجبار در جلسات رقص حضور پیدا کنند. تئاترهایی تکپردهای در جهت نشان دادن خطرات مجرد بودن و مشکلات روزانهی متنوعی که ممکن است برای افراد تنها بیافتد را در کمال بیحوصلگی تماشا کنند و تشویق کنند. و نهایتا مهمانان باید هر روز در مراسم شکار «مجرد»هایی که در جنگلهای اطراف هتل فراری هستند شرکت کنند.
یکی از شوخیهای تیز و برندهی فیلم، این است که آدمها برای پیدا کردن شریک، چگونه خصوصیات شخصیتیشان را نادیده میگیرند یا تغییر میدهند تا به نقاط مشترک و علاقهی یکسانی با شریک موردنظرشان برسند. مثلا یکی از مردها پایش لنگ میزند. بنابراین باید زنی را پیدا کند که او هم لنگ بزند. اما از آنجایی که کسی با این مشخصه وجود ندارد، او سرش را به میز میکوبد تا با خون دماغ شدن، زنی که از مشکل خون دماغی مزمن رنج میبرد را جذب کند. از سویی دیگر، دیوید هم وقتی به روزهای پایانی مهلتش نزدیک میشود و در پیدا کردن شریک مناسب شکست میخورد، مجبور میشود به زنی روی بیاورد که مشخصهی بارزش «بیرحمی» است. در یکی از خندهدارترین صحنههای سیاه فیلم، این دو در کنار جنازهی کسی که به تازگی خودکشی کرده است با هم آشنا میشود و دیوید سعی میکند با اهمیت ندادن به جنازهای که در چند متریشان بر روی کف سنگی زمین پخش شده، نظر «زن بیرحم» را جلب کند.
غیر کلیشه ای بودن بر عکس سایر سریال های ابرقهرمانی
نقاط ضعف
تقریبا همه ی کمیک باز ها افراد و اعضای ایکس-من را میشناسند اما در میان آنها گروهی از ناانسان ها هم هستند که خیلی ها شناخت خاصی از آنها ندارند . لژیون همچین شخصیتی است ، البته صددرصد بعد از پخش این سریال ، این کاراکتر از شخصیت های مورد علاقه ی مخاطبین در سریال های کمیک بوکی میشود. دیوید با نام مستعار لژِیون یکی از شخصیت های دنیای کمیک مارول ، پسر ” چالرز اگزاویر ” یا همون ” پرفسور ایکس ” خودمان است . دیوید یک قهرمان در دنیای مارول حساب میشود اما گاه ها هم دیدیم بخاطر مشکلات روانی ای که در او وجود دارد ، به مشکل تبدیل میشود . درون لژیون شخصیت های بسیاری وجود دارد که هرکدام از آنها یکی از آن قدرت ها را کنترل میکنند و باید دانست او که به همین دلیل بسیار قدرتمند است .
سریال لژیون نیز زندگی و چالش های این کاراکتر عجیب را نمایش میدهد آن هم با ماجرایی مرموز و جذاب . داستان از آنجایی شروع میشود که سیر تکامل دیوید تا بزرگ شدنش و همینطور رفتن به تیمارستانش را میبینیم. از ابتدای کار طنز ریز ولی در عین حال منطقی ای را مشاهده میکنیم اما باز هم یک حس دارک و در واقع تاریکی به ما منتقل میشود. سپس ما با دختری که دیوید از او خوشش آمده آشنا میشویم . سیدنی دختریست نسبتا عجیب مانند دیوید که اجازه نمیدهد کسی به او دست بزند.در ابتدای فیلم گونه ای فکر میکنیم که گویی او شاید وسواس دارد یا جزو عادت هایش باشد اما بعد به این نتیجه میرسیم که او نیز میتواند جزو ناانسان ها حساب شود.در قسمت اول ، داستان تا اخرهای ماجرا بسیار مبهم و گنگ بود گونه ای که در بعضی قسمت ها مخاطب کاملا گیج میشد و دنبال جواب میگشت که این حس را در فیلم هایی شاید مثل مستر روبات و صد البته شرلوک به صورت قوی تری داشته ایم .
کارگردان این سریال ، نوآ هیلی بسیار دقیق بود و از سابقه ی عالی او در سریال های دیگری مثل فارگو نباید بگزریم. همه ی صحنه ها دقیق و لذت بخش تدوین شده بودند و فیلمبرداری حرف نداشت.اما همانطور که گفتم لژِیون یک سریال از کمپانی مارول با ژانر علمی تخیلی و به گونه ای ابرقهرمانیست.پس حتما باید جلوه های ویژه و درواقع اکشن نیز در این برنامه ی تلویزیونی وجود داشته باشد. صحنه های اکشن زیادی جز دو سه تا مورد در این پارت ندیدیم و فعلا نباید خیلی در این مورد بحث کرد اما قابل قبول و رضایت بخش بودند و ایرادی از جلوه های ویژه نمیتوان گرفت. بازیگران را نیز نباید فراموش کنیم زیرا به خوبی برای ایفای نقش انتخاب شده بودند و بیننده به راحتی میتواند با کاراکتر ارتباط برقرار کند . دن استیونز به صورت عمیقی در نقش فرو رفته بود و اشتباهی از بازی او نمیتوان گرفت.
سخن آخر…هنوز بیشتر از یک قسمت از این سریال را ندیده ایم.سریالی که به دنیای سینمایی ایکس-من و مارول نامربوط نیست و نقد های مثبتی هم داشته. بر اساس خبر های اخیر ، حدود سه قسمت از این سریال برای منتقدینی پخش شد و واکنش های عالی ای داشت و جمله هایی مانند ” این سریال جون میدهد برای جایزه گرفتن ” و ” میتواند لقب بهترین سریال تا اینجای سال ۲۰۱۷ را بگیرد ” شنیده ایم. پس پیشنهاد میکنم که این سریال را از دست ندهید مخصوصا اگر به دنیای کمیک بوکی علاقه دارید .
بی باک(Daredevil) سریال جدید شبکه Netflix نام دارد که با همکاری Marvel Television در استدیو ABC ساخته شده که در تاریخ 10 اپریل 2015 پخش خود را آغاز کرد. این سریال بر اساس کمیک بوکی به همین نام نوشته ی Stan Lee و Bill Everett که جلد اولش در سال 1964 منتشر شده, ساخته شده است. سالها پیش برای اولین بار، داستان این سریال را در یک فیلم تلویزیونی به نام The Trial of the Incredible Hulk استفاده کردند.
فیلمی که قرار بود مقدمه ای برشروع یک سریال تخیلی در همان سالها باشد ولی هرگز چنین عنوانی ساخته نشد و به پخش فیلم بسنده کرد. حالا نوبت آن رسیده که داستان قهرمانی شرکت Marvel بار دیگر تبدیل به سریال شود.
شخصیت اصلی داستان مت مورداک نام دارد که Charlie Cox به ایفای نقش این کارکتر میپردازد . چارلی بازیگریست که در چند سال اخیر پیشرفت قابل توجهی داشته است , شاید شما هم با بازی وی در سریال Boardwalk Empire و فیلم تحسین شده ی The Theory of Everything آشنا باشید .
داستان سریال:
Matt Murdock یک وکیل نابینا است که به قهرمانی برای مبارزه با جرم و جنایت تبدیل میشود. او موجودی با خصوصیاتی فرا طبیعی نیست
او یک انسان معمولیست که از هوش بالایی برخوردار است او دارای شخصیتی پیچیده است وکیلی که در کارش کوچکترین قانون شکنی دیده نمیشود اما این ها فقط اتفاقاتی ست که زندگی روزانه ی مت را تشکیل میدهد و...
از دیگر شخصیت های اصلی سریال میتوان به کارن پیج با بازی بازیگر محبوب سریال خون واقعی Deborah Ann Woll اشاره کرد.
واقعا کلاس کاری سریال فوق العاده بالاست اصلا ساختار سریال های الان رو نداره ، خیلی سینمایی و حرفه ای کار شده. بازیگرای سریال عالی ـن . بازیگر نقش کینگ پین ، فوق العاده بازی میکنه ، قشنگ اون حس آشفتگی و دیوونگی ـشو نشون میده خشونت سریال فوق العادست و هر موقع لازم باشه دریغ نمیکنه .
دکتر هاوس یا هاوس ام. دی (House M.D) نام یک سریال تلویزیونی بسیار پرطرفدار در ایالات متحده آمریکا بود. این سریال نزدیک به ۲۰ میلیون بیننده داشت. فصلهای دوم تا چهارم این سریال جز ده سریال پربینندهٔ ایالات متحده بودند. در سال ۲۰۰۸ این سریال پربینندهترین برنامهٔ تلویزیونی در سرتاسر جهان بود و ۶۶ کشور این سریال را پخش کردند.
از ویژگیهای سریال این است که در مکالمات داستان، کلمات و اصطلاحات تخصصی پزشکی به وفور به کار برده میشود،به طوری که بسیاری فقط برای یادگیری بیماریها و اصطلاحات تازه به تماشای سریال مینشستند. قسمت پایانی این مجموعه یعنی اپیزود ۲۲ از فصل ۸ در ۲۱ می ۲۰۱۲ پخش شد.
شخصيت دكتر هاوس يكي از شخصيت هاي نادر در سريالهاي تلويزيوني است. دكتر هاوس يك پزشك متخصص تشخيص بيماري است كه در بيمارستاني آموزشي در نيوجرزي مشغول به كار است. وي داراي خلق و خويي بسيار زننده و تند اما بذله گو است، معلول جسميست اما موتورسيكلتي كورسي ميراند، مجرد است اما (به غير از همكار خود دكتر ويلسون) دوستي ندارد، پيانو و گيتار مينوازد اما از نوعي اعتياد حاد به دارو هم رنج ميبرد.
از طرف ديگر وي پزشكي نابغهاست و همانند شرلوك هلمز از حل بيماريهاي بسيار نادر و لاعلاج لذت ميبرد. دكتر هاوس با اختيار و انتخاب خود بيمارهاي مخصوص خود را انتخاب ميكند. و سه پزشك زيردست و جوان ولي چيره دست در اختيار دارد كه آنها نيز انتخاب خود وي هستند و همواره گوش بفرمان او هستند و توسط بيمارستان تامين ميشوند.
هر قسمت از سريال راجع به بيماري است كه دچار مرضي لاينحل و مرموز است. دكتر هاوس از روشهاي مختلف و گاهي نامتعارف به همراه تيم خود ميكوشد سر از راز بيماري درآورد. حتي اگر هم لازم باشد، غير قانوني وارد منزل بيمار شده و براي كشف علت بيمار تحقيقات انجام مي دهد. دكتر هاوس به غير از تسخير راز بيماري به چيزي نمي انديشد، حتي به ظاهر و پوشش خود.
سريال House M.D با اينكه لقب سريال درام بيمارستاني را يدك مي كشد ولي با تمام گونه هاي خود فرق دارد و فرق بزرگش شخصيت بزرگ ان يعني دكتر هاس است كه نام سريال را هم به خود اختصاص داده.
در حالي كه در بيشتر سريالها بر داستان و روايت تاكيد دارند در هاوس به شخصيت توجه شده است .به نوعي هر چه سازندگان اين سريال در چنته داشته اند بر روي شخصيت اصلي خود يعني دكتر هاوس گذاشته اند. دكتر هاوس با بازي درخشان Hugh Laurieدر هيچ يك از دسته بندي هاي شخصيت سياه و سفيد و حتي خاكستري نمي گنجد .
او شخصيتي منحصر به فرد است كه تنها بهانه ديدن سريال هاوس مي باشد . مردم سريال هاوس را به خاطر بيماري هاي عجيب و غريبش و نحوه معالجه انها نميبينند بلكه انها اين سريال را به خاطر خود دكتر هاوس مي بينند.
براي انها مهم است كه دكتر هاوس چه مي گويد و يا چه كار مي كند و بيماري و بيمارستان و دكتر ها همه وسيله اي براي بيشتر نزديك شدن به شخصيت دكتر هاوس است . همان طور كه هيو لاري موقع گرفتن گلدن گلاب گفت اين كه بازيگر چه قدر خوب بازي مي كند مهم نيست بلكه اينكه چقدر شانس داشته باشد كه در نقشي خوب بازي كند مهم است
خانه پوشالی (House of Cards) نام یک سریال سیاسی- هیجانی آمریکایی است که محصول سال ۲۰۱۳ میلادی است. این سریال برگرفته از سریال ساخت بیبیسی و نیز رمانی با همین نام نوشته مایکل دابز است که خودش عضو حزب محافظهکاران بریتانیا بود. موضوع سریال رقابتهای سیاسی در آمریکا است.
داستان سریال درباره جایگاه پست و مقام در کشور است. داستان شهوت و قدرت طلبی مردی را نشان می دهد که می خواهد تمام امور مربوط به کشور را در دست بگیرد. کسی که در سریال از او به عنوان مرد بد ذات و شیطان صفت و قدرت طلب یاد می شود. این مرد میخواهد واشنگتن را از آن خود کند. کوین اسپیسی در نقش این فرد به ایفای نقش میپردازد
این سریال درام با سریال های درام دیگر کاملا متفاوت است و از صحنه های خسته کننده خبری نیست، تمام قسمت های سریال هیجان خاص خود را دارد.
بازی زیبای بازیگران آن و داستان زیبای نویسنده که برگرفته از کتابی با همین نام هست این سریال را منحصر بفرد کرده است. جف جنسن منتقد سینما و تلویزیون درباره سریال اینگونه میگوید:
همه چیزی که میتوان گفت همین است، اگر از خانه پوشالی انتظار دارید دورنمایی سیاسی امروز را به نمایش بگذارد، بدانید که تمام و کمال راضی خواهید بود.
اگر بخواهیم به یک جمع بندی کلی در مورد سریال برسیم میتوان آن را این گونه توصیف کرد: فیلم سینمایی که 52 قسمت دارد! چون هر قسمت این سریال چیزی از یک فیلم سینمایی کم نخواهد داشت.
پس این سریال زیبا را از دست ندهید زیرا مگر چند وقت یکبار اتفاق می افتد که در یک سریال کسانی مانند اسپیسی و فینچر حضور داشته باشند!؟
خانواده ی سوپرانو (The Sopranos) درام جنایی شبکه ی HBO و اثری ماندگار از David Chase در شش فصل و 86 قسمت است.
این سریال داستان مردی به نام "تونی سوپرانو" و زندگی او به عنوان پدر ، همسر و رئیس یکی از بزرگترین باندهای مافیایی نیوجرسی در قرن 21 را به تصویر میکشد جایی که این گنگستر ایتالیایی ـ آمریکایی در برقراری توازن مابین زندگی اش در کنار خانواده و اداره ی سازمان جنایی که رهبری ان را به عهده دارد، دچار معضلاتی میشود. این معضلات اغلب در قالب ملاقات های تونی با روانشناسش دکتر جنیفر ملفی (Lorraine Bracco) به صورت فلش بک به تصویر کشیده میشود.
روانشناسی عجیب شخصیتی ، علائم شناسی ، هیجان ، موزیک عالی ، شخصیت پردازی ، کمدی های هوشمندانه و... همه و همه باعث شده که این سریال به یکی از موفق ترین سریال های تاریخ تلویزیون از لحاظ کسب موفقیت های اقتصادی و تبلیغاتی و همچنین رضایتمندی منتقدین محسوب شود .
این سریال جوایز فراوانی کسب کرده که از میان آن ها میتوان به کسب 21 جایزه اِمی و 5 جایزه گلدن گلوب اشاره کرد.
???? شاید برای کسانی که به سریال های داستان محور عادت کرده باشند، دیدن این سریال کمی سخت باشد زیرا اساس این سریال بر پایه ی دیالوگ های بین شخصیت هاست و از هیجانات کاذب خبری نیست ولی با این وجود ، دیدن این شاهکار رو به همه پیشنهاد میکنم و مطمئنن دیدن این سریال قبل از مرگ یکی از الزامات است !
نارکوس (Narcos) مجموعه تلویزیونی آمریکایی در ژانر جنایی است که از ۲۵ اوت ۲۰۱۵ در نتفلیکس شروع به پخش شد. دو فصل ابتداییِ این سریال بر اساس زندگی پابلو اسکوبار، قاچاقچی معروف مواد مخدر کلمبیایی ساخته شده است؛ در زبان اسپانیایی نارکو مخفف نارکوترافیکانته است؛ بنابراین عنوان مجموعه به قاچاقچیان مواد مخدر اشاره دارد.
تمام قسمت های این مجموعه , که در کشور کلمبیا فیلمبرداری شده است ودرآن Wagner Moura بازیگر سرشناس سینمای برزیل و Pedro Pascal بازیگر نقش Oberyn Martellدر سریال Game of Thrones نقش آفرینی می کنند.
نارکوس یه داستان واقعی در مورد رشد و گسترس صنف یا سازمان پخش کوکائین در سراسر جهان و تلاش ماموران قانون برای پیدا کردن سردرسته آنها و درگیریهای خونینی که در این بین اتفاق می افتد است.اگه بخواهیم بیشتر وارد جزئیات شویم این سریال در مورد کشمکش های قانونی،سیاسی،نیروهای پلیس،افراد نظامی و غیر نظامی که در تلاش برای کنترل پخش کوکائین که ارزشمندترین کالای جهان محسوب می شود هستند.
پابلو اسکوبار سلطان کوکائین کلمبیا، کسی بود که دولت کشورش میترسید آسیبی به او برساند. اما او حتی به مردگان هم بیاحترامی میکرد، کسی که میلیونها دلار پول نقد را تنها برای گرم نگه داشتن خودش سوزاند و سرانجام توانست به آمریکا برای تعقیب اوسامه بن لادن کمک کند.
در سال های دهه ۱۹۷۰ میلادی اسکوبار رهبر کارتل مشهور مواد مخدر مدلین کلمبیا بود که ۸۰ درصد تجارت کوکایین جهان را در اختیار داشت. این کارتل مواد مخدر قدرتمند ترین کارتل تمام دوران ها است. در آن زمان اسکوبار با پول حاصل از قاچاق کوکایین هفتمین مرد ثروتمند جهان محسوب می شد. همچنین وی رئیس باشگاه اتلتیکو ناسیونال بوده است.
سریال «نارکوس» روایتی ساده اما بسیار جذاب و نفسگیر دارد. در حقیقت ماجراهای واقعی زندگی اسکوبار به اندازهی کافی پتانسیل آن را داشته است که سریالی پر از صحنههای اکشن با حوادث گاه غیر قابل باور بر اساس آن ساخته شود، مانند وقتی که اسکوبار در حین گریز از مافیای رقیب و در جنگل ناگزیر میشود حدود دو میلیون دلار پول آتش بزند تا فرزندش گرم شود.
نویسندگان فیلمنامه با بهرهبرداری درست از این حوادث واقعی، و با افزودن جزئیاتی برای پر کردن خلاهای داستانی، روایتی پرکشش از زندگی این قاچاقچی معروف ارائه کردهاند. این کشش داستانی به خصوص در فصل دوم بیشتر میشود و در این فصل بیننده به سختی میتواند از پای سریال برخیزد.
این توصیهی من را جدی بگیرید: قبل از دیدن «بااستعداد»، تریلر آن را تماشا نکنید. نه به دلیل خطر لورفتن داستان؛ بلکه اگر تریلر را تماشا کنید نسبت به این داستان مملو از اعداد، بیمیل خواهید شد و به احتمال زیاد رغبتی نسبت به رفتن به سینما نخواهید داشت. ظاهرا این محصول تبلیغاتی (تریلر) از کمپانی فاکس قرن بیستم برای فیلمی که زیرکانهتر و هوشمندانهتر از چیزیست که نشان میدهد، نتیجهی عکس داده. «مارک وب» کارگردان، شوخطبعی ظریف و درام ماهرانهی خود را که در فیلم 500 روز با سامر پیاده کرده بود و نتیجهی آن هم خیلی خوب و از لحاظ درامی منسجم از آب درآمده بود، در این فیلم نیز به اجرا درآورده.
فیلم سعی دارد در قالب دو شخصیت اِولین و فرانک، شیوههای تربیتی مختلف یک کودک خاص را به چالش بکشد. به زبان ساده، میتوان هدف این اثر را به فکرفروبردن مخاطب دربارهی نقش والدین و جامعه در چگونگی تعلیم و تربیت کودکی بااستعداد دانست.
قصهی فیلم آشناتر از آن چیزیست که تصور میکنید؛ «فرانک آدلر (کریس ایوانز، کاپیتان آمریکای معروف)» ، از «مری (مککنا گریس)» دختر خواهر فوتشدهی خود نگهداری میکند. مری همانند مادر مرحومش در ریاضیات اعجوبهایست. فرانک تصمیم میگیرد مری، که در اوقات فراغت با جبر و انتگرال سرگرم است، را بیشتر وارد اجتماع کند، به همین دلیل او را در یک مدرسه دولتی ثبت نام میکند. مواجههی اولیهی مری با سیستم آموزشی آمریکا چندان خوب نیست، ولی یک معلم فداکار (جنی اسلیت) که تحت تاثیر نبوغ ریاضیات او قرار گرفته، مجذوب خصوصیات مری میشود. خبر بد این که در همین اثنا سر و کلهی «اِولین (لیندزی دانکن)»، مادر فرانک پیدا میشود تا به گفتهی خود استعدادهای نوهاش را پرورش دهد و مانع از سرکوب شدن آنها شود. از این به بعد فیلم تبدیل به مناقشه و رقابت بین فلسفه و شیوههای تربیتی و سرپرستی فرانک و اِولین شده که هرکدام دیگری را به چالش میکشد. فیلمنامه به زیرکی دیدگاه متعادلی بین هردوی اینها دارد و جنبههای مثبت و منفی هر یک را در صحنهی دادگاه نمایش میدهد. با وجود این که «بااستعداد» در نهایت یکی از این جبههها را برمیگزیند تا سرانجامی قابل قبول داشته باشد، تمهید مارک وب و نویسندهاش «تام فلین» این بوده که چهرهی هیچکدام تخریب نشود.
غالبا فیلمهایی ازین دست به دام ظاهرسازی میافتند. کارگردان در این اثر تا حد امکان از این مسئله دوری کرده. همین که تصویر ارائه شده از مری یک دختربچهی بانمک نیست، جای شُکرش باقیست. چون اصلا با لحن فیلم همخوانی ندارد. مری دختربچهای نسبتا معمولی با هوشی سرشار است.
هنگام بحث در مورد «بااستعداد» میتوان روی دو مقوله تمرکز کرد. اولی موضوع آن است که آیا ظرفیت تبدیل به یک فیلم بلند سینمایی را دارد یا با کاهش کمی از انتظارات، میتوانست برای یک فیلم تلویزیونی مناسب تر باشد. به هر حال، تصمیم سازندگان بر ایجاد یک روایت خاص در زمینهای وسیعتر از مسئلهای فرهنگی، فیلم را متقاعدکننده جلوه داده. به زبان ساده، میتوان هدف این اثر را به فکرفروبردن مخاطب دربارهی نقش والدین و جامعه در چگونگی تعلیم و تربیت کودکی بااستعداد دانست. آیا ما باید آنها را به حال خود رها کنیم تا از دوران کودکی خود لذت ببرند یا تواناییهای آنان را به قیمت تباهی جنبههای دیگر زندگی یا شخصیتشان پرورش دهیم؟ مسلما پاسخ مشخصی به این سوال وجود ندارد، همانگونه که فیلم هم تایید میکند. فیلم با این مسئله کاملا انسانی برخورد میکند.
دومین مقولهی «بااستعداد» تب و تاب احساسی آن است. غالبا فیلمهایی ازین دست به دام ظاهرسازی میافتند. کارگردان در این اثر تا حد امکان از این مسئله دوری کرده. اگرچه در بیست دقیقهی پایانی تا حدودی به ورطهی احساساتگرایی مفرط کشیده میشود تا اشک بیننده را جاری سازد، ولی همان صحنههایی که درام خوشساخت آن بر ملودرام غلبه کرده، باعث انسجام فیلم شده. همین که تصویر ارائه شده از مری یک دختربچهی بانمک نیست، جای شُکرش باقیست. چون اصلا با لحن فیلم همخوانی ندارد. مری دختربچهای نسبتا معمولی با هوشی سرشار است.
«کریس ایوانز» جذابیت همیشگی خود را در نقش فرانک هم بروز داده و به قدری آن را باورپذیر ساخته که حتی اگر برای مدت کوتاهی هم باشد، او را در قالب اولین انتقامجو فراموش میکنیم. «مککنا گریس» با وجود سن کمش در نقش مری تجربهای درخشان را پشت سر گذاشته.
دو سکانس، صحت و درستی سطح احساسی و بینشی فیلم را نمایان میسازد. مری چندین روز را همراه با مادربزرگش در بوستون سپری میکند. این لحظات میتوانست بهترین موقع برای نشاندادن خباثت و نقشههای موردنظر اِولین باشد. در عوض رابطهی خوب و عاطفی این دو را نشان داده و این که اِولین با وجود تمام کاستیها و نقایصش، از صمیم قلب به نوهاش اهمیت میدهد. سپس مواجههی فرانک با اولین صورت میگیرد که در آن هر دو اختلافاتشان را کنار گذاشته و با هم صادقانه رفتار میکنند.
با وجود این که «بااستعداد» به کاپیتان فانتاستیک نزدیکتر است تا کاپیتان آمریکا، «کریس ایوانز» جذابیت همیشگی خود را در نقش فرانک هم بروز داده و به قدری آن را باورپذیر ساخته که حتی اگر برای مدت کوتاهی هم باشد، او را در قالب اولین انتقامجو فراموش میکنیم. «مککنا گریس» با وجود سن کمش، گرچه در سینما چندان باتجربه نیست، ولی در تعداد زیادی اثر تلویزیونی حضور یافته و در این فیلم هم در نقش مری تجربهای درخشان پشت سر گذاشته و تمام جنبههای کاراکتر را به اندازه بروز داده است. او هنگام فیلمبرداری 10 سال سن داشته، اما در «بااستعداد» در نقش دختری 7 ساله بازی میکند. «لیندزی دانکن» سختترین نقش فیلم را بر عهده دارد؛ به ظاهر ضدقهرمانی که انگیزههایش درست ولی روش رسیدن به خواستههایش سوال برانگیز است. «جنی اسلیت» در نقش اولین معلم مری و «اکتاویا اسپنسر» در قالب همسایهی فرانک و مری حضور مؤثری دارند.
تریلر فیلم افتضاح است ولی خوشبختانه نمیتوان کل داستان را در یک کلیپ دو دقیقهای خلاصه کرد... «بااستعداد» سزاوار دیدهشدن است.
شاید سازندگان فیلم، برای فروش در گیشه دلشان به حضور کریس ایوانز خوش باشد. داستان بدون زرق و برق و درام صرف فیلم، کار را درگیشه سخت و فروش آن در بازارهای جهانی را با مشکل روبرو میکند. تریلر فیلم افتضاح است ولی خوشبختانه نمیتوان کل داستان را در یک کلیپ دو دقیقهای خلاصه کرد. «بااستعداد» سزاوار دیدهشدن است. فیلم از لحاظ احساسی حرفهایی برای گفتن داشته و به استثناء پیچیدگیهای پردهی آخر، تفکرات قابل ستایشی دارد.