پسر بچگی ( Boyhood) درام حماسی آمریکاییای است محصول سال ۲۰۱۴ به نویسندگی و کارگردانی ریچارد لینکلیتر و بازی پاتریشا آرکت، الار کولترین، لورلای لینکلیتر و ایتن هاک. این فیلم به طور مداوم در یک دورهٔ دوازدهساله با فیلمبرداری از الار کولترین که از کودکی به بزرگسالی میرسید، ساخته شده است. فیلمبرداری این فیلم در تابستان ۲۰۰۲ شروع و در اکتبر ۲۰۱۳ به پایان رسید. این فیلم اولین بار در جشنواره فیلم ساندنس سال ۲۰۱۴ آمریکا منتشر و با استقبال خیره کننده منتقدین همراه بود. نمایش رسمی فیلم به میانهٔ سال ۲۰۱۴ محول گردید.
پسر بچگی همچنین در بخش اصلی جشنوارهٔ ۶۴ فیلم برلین در بخش رقابتی نامزد دریافت خرس طلایی بهترین فیلم بود و در نهایت خرس نقرهای بهترین کارگردانی را برای «لینکلیتر» به ارمغان آورد و در جشنواره فیلم سیاتل نیز جایزهٔ بهترین فیلم، کارگردانی و بازیگری را بدست آورد.ریچارد لینک لیتر ابتدا نام فیلم را "دوازده سال" گذاشته بود اما وقتی در اواخر فیلمبرداری متوجه شد که فیلمی با نام دوازده سال بردگی به کارگردانی استیو مک کویین در حال ساخته شدن است بخاطر اشتباه نگرفتن نام فیلم تصمیم گرفت اسم آنرا عوض کند و سرانجام بعداز مدتی با پیشنهاد همه اعضای گروه نام "پسرانگی" برای فیلم انتخاب شد.
پسر بچگی در سال 2015 در شش رشته از جمله بهترین فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار شد اما آن سال ،سال درخشش فیلم بردمن بود که جوایز اصلی را بنام خود ثبت کرد و پسر بچگی در نهایت موفق شد تنها جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن برای پاتریشیا آرکت را بدست آورد.
زمان؛ این کلمه ی انتزاعی که همیشه غلبه بر آن از آرزوهای انسان بوده و هست و خواهد بود. لینکلیترِ باریک بین، در جدیدترین اثرش، به تکاندهنده ترین شکلِ ممکن، گذرِ زمان را به بیننده نشان می دهد و این اولین نکته ای ست که موجب می شود فیلمِ او مورد توجه قرار بگیرد ( به عقیده ی برخی، خیلی بیشتر از آنچه که باید )، چون یک جورهایی جادویی به نظر می رسد. در تاریخ سینما، بوده اند فیلم های بسیاری که از تمهیدِ بازیگرانِ هم شکل یا گریم، برای نشان دادن سیرِ صعودیِ سنِ آدم ها استفاده بُرده اند، اما لینکلیتر ایده ی عجیبِ دیگری دارد: او این سیرِ بزرگ شدن و پیر شدنِ آدم هایش را به شکلی کاملاً طبیعی، با فیلمبرداری در طول سیزده سال به تصویر می کِشد. دیدنِ میسون که همینطور بزرگ و بزرگ تر می شود و قیافه اش و صدایش جا می افتد، دیدنِ مادرش که همینطور شکسته تر می شود و همینطور مشاهده ی بزرگ شدنِ بقیه ی آدم های داستان، به خودیِ خود تصویرِ تکان دهنده و عجیبی ست که لینکلیتر، بدونِ فاصله گذاری، بدونِ نوشتنِ سال های سپری شده، بدونِ حتی تمهیداتی مثل فید اوت یا مواردِ دیگر که عموماً برای گذر زمان در سینما از آن ها استفاده می شود، بدونِ همه ی این ها به تصویر می کِشد تا گذر زمان را خیلی بی پرده تر و با تمام واقعیت های تکان دهنده اش ببینیم. وقتی میسونِ نوجوان با چهره ای کودکانه و موهایی کوتاه به اتاق می رود و روزِ بعد، میسونی قد بلندتر، با چهره ای جا افتاده تر و موهایی بلندتر و صدایی دورگه از اتاق بیرون می آید، گذر زمان را با تمام وجود حس می کنیم و این جادوی فیلم است، چرا که فیلم دغدغه ی همیشگی آدم ها را جلوی چشمش می آورد.
خیلی از ما، زیاد فیلم های دورانِ گذشته مان را مرور می کنیم، اگر خانواده ی خوش ذوقی داشته باشیم که مراحلِ بزرگ شدنِ ما را با یک دوربینِ ساده فیلمبرداری کرده باشند، خیلی از ما با دیدنِ این فیلم های تاریخی ( ! )، با دیدنِ خودِ کودک مان، خودِ نوجوان مان در آستانه ی مدرسه رفتن، خودِ جوان مان در جشن تولدمان مثلاً، حس عجیبی به گذر زمان پیدا می کنیم. اصلاً همین تغییر و تحولِ فیزیکیِ ما، حتی برای خودِ ما هم گاه باورنکردنی می شود. و شاید حتی گاه با نگاهی کلی به آنچه که گذشته، حسرت بار به آنچه که تاکنون اتفاق افتاده نگاه کنیم و شاید حتی از اینکه ببینیم چه گونه بوده ایم و حالا چقدر زمان رفته و به چه رسیده ایم، ترس هم برمان دارد. و این فیلم با یک ایده ی غریب، این گذر زمان را در دو ساعت خلاصه کرده و پیش رویمان گذاشته.
ما با دیدنِ میسون یا خواهرش که حالا برای خود سن و سالی پیدا کرده اند ـ وقتی به تصاویرِ ابتدایی فیلم برمی گردیم و کودکی شان ( کودکیِ واقعیِ خودشان ) را به یاد می آوریم ـ به شدت تحت تاثیر قرار می گیریم و کارکردِ این، مثل همان فیلم های خانوادگیِ خودمان است، انگار گذرِ عمرِ خودمان را دیده ایم و در این گذر، همچنانکه ترسیده ایم و متعجب شده ایم و سر در نیاورده ایم که “چطور شد که اینطور شد!”، همچون مادر میسون، گاه دچار تردید نسبت به آنچه که گذشته هم شده ایم؛ مادر جایی در انتهای فیلم، وقتی حالا دیگر چهره ی تکیده ای پیدا کرده، با دیدنِ میسونِ جوان که دارد آماده می شود که از پیشِ او برود ( برود شهری دیگر برای دانشگاه )، ناگهان می زند زیرِ گریه و جمله ی عجیبی می گوید: (( فکر می کردم بیشتر از اینا باشه. )) و این جمله ای کلیدی ست که ما خیلی وقت ها پیشِ خود تکرار کرده ایم وقتی که به عقب بازگشته ایم. همیشه فکر می کردیم بیش از این ها باید باشد و در آن لحظه ی انتهایی، تردید و ترس برمان می دارد که آیا فقط همین بود؟ زندگی ما چه شد؟ ما دنبال چه بودیم؟ و حالا چرا اینجاییم؟ و در اینجاست که واردِ جنبه ی دیگری از مفهوم اثر می شویم که اتفاقاً با گذر زمان معنا پیدا می کند؛ استفاده از زمان. نکته ای که ما انسان ها هیچ وقت نمی توانیم به تمامی از آن راضی باشیم.
فیلم می گوید: (( نمی شه از همین چیزی که داریم، لذت ببریم؟ )) و البته با زیرکی به این سئوالِ خودش، جوابِ واضحی نمی دهد و حتی در انتها، با این جمله که : (( این زمان است که ما را تحت سلطه ی خود دارد )) موضوع را پیچیده تر ( بخوانید تلخ تر ) هم می کند. زمان، خواهی نخواهی، می گذرد و اینکه فکر کنی چیزی به دست آورده ای یا نه، قطعاً بستگی به خودت دارد و شاید نزدیک ترین شخصیتِ داستان به روح و مفهومِ کلی اثر، همانا پدرِ میسون باشد؛ مردی که قدرِ لحظات را می داند.
لئون (به فرانسوی: Léon) (که همچنین با عنوان حرفهای یا لئون: حرفهای نیز شناخته میشود) فیلمی فرانسوی و با زبان انگلیسی به کارگردانی لوک بسون محصول سال ۱۹۹۴ شرکت آمریکایی کلمبیا پیکچرز است. این فیلم از بهترین فیلمهای تاریخی سینما محسوب میشود. این فیلم در آمریکا با نام حرفهای (The Professional) به روی پرده رفت.
فیلم با ماموریت لئون شروع می شود. او باید یک قاچاقچی مواد مخدر را بکشد. کارش را به بهترین نحو انجام می دهد وبه خانه اش بازمی گردد.
لئون ( ژان رنو ) یک قاتل حرفه ای است. کار وی کشتن افرادی است که توسط واسطه اش تونی به وی معرفی می گردد. لئون عاری از هر گونه احساس و محبت و علاقه است، تنها غذای او شیر است. هرگاه که احساس گرسنگی می کند شیر می نوشد. شبها روی کاناپه و با عینک آفتابی به صورت نشسته می خوابد. تنها زندگی می کند و کارش قتل است. اما در عین گرفتن جان دیگران به مراقبت از جان یک گل علاقه دارد که این گلدان را هر روز در زیر نور آفتاب قرار داده و برگهایش را با آب نوازش می کند. این تنها سرگرمی و دلبستگی اوست.
تمامی این مشخصات، ویژگی های لئون است که این نقش را ژان رنوی فرانسوی به بهترین شکل ممکن بازی می کند. شاید به غیر او تنها خود او بود که می توانست این نقش را بازی کند.
در همسایگی لئون خانواده ای با 3 فرزند زندگی می کند. پدر و مادر قاچاقچی مواد مخدر هستند. دختر کوچک خانواده ماتیلدا نام دارد که مورد ضرب وشتم همیشگی پدر است. ماتیلدا از والدین خود متنفر است و تنها امید و عشق او به برادر 4 ساله اش است.
پس از آن ماموریت ابتدایی لئون که با کشت و کشتار متعارف در فیلم های اکشن همراه است، داستان فیلم به کلی دگرگون می شود. در راه بازگشت به خانه لئون با ماتیلدا روبرو می شود و صحبت های رد و بدل شده بین آنها مسبب ایجاد رابطه بین آن دو می گردد. مواد مخدری که پدر ماتیلدا در رادیوی منزلش پنهان کرده بود توسط افراد رئیس باند قاچاق ( استنسفیلد ) که در اداره ی امنیتی پلیس هم مشغول به کار است و یک روانی به تمام عیار می باشد کشف می شود و او به همین دلیل تمامی اعضای خانواده را به رگبار می بندد، به غیر از ماتیلدا! زیرا او برای خرید شیر به فروشگاه رفته بود. در راه بازگشت به خانه ماتیلدا که با پیکر بی جان پدرش در جلوی درب منزل روبرو می شود مستقیما به سمت خانه ی لئون می رود و از او کمک می خواهد. در این صحنه ی بسیار زیبا، لئون از پشت درب به ماتیلدا نگاه می کند و صورت گریان و وحشت زده ی او را می بیند، اما او که هیچ احساسی ندارد و مدت هاست که عشق و عاطفه را فراموش کرده در تردید و بی تفاوتی برای باز کردن درب به سر می برد و این حالت را با خاراندان پشت گوش خود به بهترین صورت به بیننده منتقل می کند. اما روزنه ی امید پیدا می شود و لئون در را به روی ماتیلدا می گشاید و نور چهره ی ماتیلدا را فرا می گیرد.
بعد از آرام شدن ماتیلدا، وی که به حرفه ی لئون پی برده است از او تقاضا می کند که قاتل برادرش را بکشد، اما لئون نمی پذیرد، بنابراین از او می خواهد که راه و رسم آدم کشی را به او بیاموزد تا خود انتقام برادرش را بگیرد. بعد از رد و بدل شدن مکالمات بین لئون و ماتیلدا بالاخره لئون قبول می کند و فیلم وارد مرحله ی تازه ای می شود. در این مکالمات جالب ترین جمله این بود که لئون به ماتیلدا می گوید که تو هنوز برای این کار کوچکی، اما ماتیلدا در جواب می گوید: «من بزرگ شدم، فقط باید کمی سنم بیشتر بشه. و لئون می خندد و می گوید: من سنم به اندازه کافی بزرگه، اما باید بزرگ بشم!»
لئون کسی که نمی داند باید پتو را باز کرده و روی ماتیلدا بکشد و کسی که شب بخیر گفتن بلد نیست، کسی که در شب اول ورود ماتیلدا تصمیم به قتل وی می گیرد و حتی اسلحه را تا بالای سر ماتیلدا برده بود، ناگهان روحی تازه در وی دمیده می شود و دوباره عشق در زندگی وی معنا می یابد. لئون در جوانی عاشق دختری شده بود، اما پدر دختر پس از مخالفت ازدواج آن دو دختر خود را به قتل می رساند و لئون از دیدن این صحنه شوکه می شود پدر دختر را می کشد و از آن به بعد به یک قاتل حرفه ای بدل می شود.
بعد از گذشت فیلم قاتل برادر ماتیلدا ( استنسفیلد ) برای کشتن لئون به خانه ی او می آید. لئون ماتیلدا را از طریق هواکش خانه فراری می دهد و یکی از احساسی ترین صحنه های فیلم در این سکانس خلق می شود. سکانسی که یک قاتل حرفه ای و بی احساس، با تمام احساس، عشق و علاقه خود را به ماتیلدا با گفتن: دوستت دارم ماتیلدا، ابراز می کند و ماتیدا نیز با صورتی معصوم پاسخ می دهد: منم دوستت دارم لئون.
لئون خود نیز در حال فرار است و به طرف درب خروجی ساختمان می رود. که در این صحنه کارگردان مجددا از نور استفاده می کند، نوری که نوید بخش آزادیست. اما استنسفیلد از راه می رسد و از پشت به لئون شلیک می کند. لئون که ضامن نازنجک های روی بدنش را درآورده است آن را به دست استنسفیلد می دهد و می گوید این هدیه ای از طرف ماتیلداست. و با هم به جایی می روند که باید بروند. در این سکانس کارگردان به نوعی لئون را به خاطر قتل هایی که انجام داده است تنبیه می کند و نمی گذارد وی به نور برسد.
از سکانس های جذاب و تاثیر گذار دیگر فیلم می توان به موارد زیر اشاره کرد :
- صحنه ای که ماتیلدا به خانه ی خود بازمی گردد تا عروسک و وسایل خود را بردارد و در هنگام خارج شدن از منزل ناگهان خود را در میان خط کشی جنازه ی بردار خود می یابد.و با حالتی وهم گونه به عقب می پرد.
- و بهترین سکانس فیلم که در واقع آخرین سکانس نیز محسوب می شود وقتی است که ماتیلدا در مدرسه شبانه روزی گل لئون را از گلدان درآورده و در خاک می کارد و می گوید: اینجا دیگه در امانیم. و بعد از آن آهنگ فراموش نشدنی استینگ ( Shape Of My Heart ) شروع می شود. این گل که در خاک کاشته می شود را می توان نماد لئونی تازه که از گناه قتل های خود پاک شده است در نظر گرفت. نماد رشد و نمو و نماد پاکی.
اگر از تاریخ به خوبی آگاه نباشیم در قضاوت دچار اشتباه میشویم. در سینما اگر کسی امروز فیلم کازابلانکا را ببیند به هیچ وجه لذتی را که بیننده آن فیلم در زمان ساخته شدنش برده نخواهد برد؛ چون آن را یک کلیشه تمام عیار میبیند. و به حق ساختار آن امروزه کلیشهای بیش نیست. اما اگر بداند موفقیت این فیلم باعث شده فیلمهای بعدی شبیه این فیلم ساخته شده اند، آن وقت به ارزش آن فیلم پی خواهد برد. این اتفاق در مورد فیلم "مظنونین همیشگی" هم تکرار شده است و این هر دو، فیلمهایی کلیشه سازند.
بیننده ای که امروز فیلم "مظنونین همیشگی" را ببیند با خودش غر میزند که: "باز هم از این غافلگیریها که جدیداً مد شده". این مخاطب اگر کمی با تاریخ سینما آشنا باشد یا کسی به او بگوید که غافلگیری پایانی در سینما به این صورت از سال 1995 و از این فیلم آغاز شده، به جایگاه این فیلم در تاریخ سینما پی خواهد برد. پس از این فیلم بود که موج فیلمهای غافلگیرکنندهای رواج پیدا کرد که تمایل داشتند در پایان فیلم نکته مهم هویتی درباره قهرمان را برای مخاطب رو کنند و او را شگفتزده کنند و مجبورش کنند صد دقیقه به عقب برگردد و دوباره تمام فیلم را در ذهن مرور کند؛ چون صد دقیقه سرش کلاه رفته است. این رویه گسترش زیادی پیدا کرد مثل آنچه که پزشکان به آن سندرم میگویند. از نمونههای معروف این فیلمها میتوان به بازی 1997، حس ششم 1999، باشگاه مشتزنی 1999 و دیگران در سال 2001 اشاره کرد.
"مظنونین همیشگی" داستان پیگیری یک جنایت است که به یک سلسله جنایت و سپس به یک اسم مرموز و ترسناک میرسد: کایزر شوزه. در پی یک سرقت بزرگ، پلیس مثل همیشه عدهای سابقهدار را دستگیر کرده است اما هیچ مدرکی مبنی بر دست داشتن این پنج نفر در این حادثه در اختیار ندارد و آنان آزاد میشوند. ادامه ماجرا را از زبان یکی از آنان میشنویم که چند ماه بعد در پی حادثهای دوباره دستگیر شده است. او وربال کینت است. یک فلج مغزی که دست و پای چپش چلاق است. وربال تعریف میکند که این پنج نفر پس از آزادی به این فکر میافتند حالا که این قدر تاوان میدهیم چرا باید همچنان بیگناه باشیم و تصمیم میگیرند که کاری بکنند. آنان نقشه یک سرقت را میکشند و ... .
مظنونین همیشگی محصولی از نسل جوان سینماست. برایان سینگر این فیلم را در بیست و هشت سالگی کارگردانی کرده است و یکی از محصولات جوانان دهه نود است. افرادی مانند کوئنتین تارانتینو، دیوید فینچر، ام نایت شیامالان و ... که پس از نسل تحصیلکرده دهه هفتادی هالیوود مانند اسپیلبرگ، اسکورسیزی، کاپولا و جرج کامرون روی کار آمدند و با تکیه بر تجربه گذشتگان و دانش خودشان فیلمهایی ماندگار ساختند.
فیلم در سال 1995 برنده اسکار بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر نقش دوم مرد شده است و از نقاط اوج کارنامه حرفهای سازندگان آن است. مهمترین دلیل ماندگاری این فیلم استفاده دقیق و بهجا از ساختار است. با مقایسه این فیلم با دیگر فیلمهایی که به این صورت ساخته شدهاند در مییابیم که مظنونین همیشگی بر خلاف بقیه، قابلیت مشاهده چندین باره را دارد و لذتی تکرار شدنی را به همراه دارد که محصول تقسیم درست اطلاعات و هدایت احساس مخاطب و بازگذاشتن احتمالات گوناگون در داستان است. آنچه در دیگر فیلمهای مشابه کمتر دیده میشود. فیلمهای مشابه با تکیه بیش از حد بر غافلگیری پایانی تمام صحنهها و اطلاعات را در جهت شوک پایانی هدایت کردهاند و محصول آن خستگی مخاطب در طول فیلم است و اینکه فیلم برای بار دوم قابلیت دیدن ندارد اما در مظنونین همیشگی نکته اصلی غافلگیری نیست بلکه آنچه مخاطب را به وجد میآورد چگونگی غافلگیری است که دوست دارد بارها ببیند و از این همه مهارت لذت ببرد که چهگونه همه چیز وارونه جلوه داده میشود و حقیقت غیرقابل دسترسی است. مظنونین همیشگی هنوز ماهرانهترین اجرای غافلگیری پایانی در فیلمهاست که به درستی مرحله به مرحله مخاطب را همراه خود میکند و در آخر داستان پایانی دارد که بیاغراق هیچکس قادر به حدس زدن آن نیست. پایانی منطقی و در عین حال عجیب. تلخ و در عین حال شیرین. اگر ماهرانه سرمان را کلاه بگذارند به زرنگی طرف مقابل احترام میگذاریم.
شهر خدا داستان تبهکاران شهری فقیر و نکبت زده درحومه ریودوژانیروی برزیل است این فیلم داستان این تبهکاران را بر اساس یک داستان واقعی از دهه 1960 تا دهه 1980 دنبال می کند دو گروه تبهکاری که یکی به رهبری «لیتل دیدز» و دیگری به رهبری «کاروت» هستند، می خواهند همدیگر را از دور خارج کنند تا توزیع مواد مخدر شهر را به تنهایی در دست بگیرند. ماه ها جنگ های خونین بین آنها ادامه دارد. سرانجام به دلیل اینکه «لیتل دیدز» پول قاچاقچی اسلحه را نمی دهد، پلیس دو گروه را محاصره می کند و برخی را می کشد و عده ای را دستگیر می کند. در این میان پسر جوانی به نام «راکت» که از صحنه های درگیری دو گروه عکس های خبری تهیه می کند، به شهرت و تمکن مالی می رسد.
فیلم درباره یکی از شهرهای حومه ریو دوژانیرو در برزیل است .که خشونت بی اخلاقی وبذهکاری در آن بیداد میکند. نام فیلم (شهر خدا) در اصل معنای مخالف و معکوس دارد و در لحظاتی از فیلم به راحتی میتونید خود را در جهنم فرض کنید.
فیلم از زبان یکی از اعضای همین شهر روایت میشود که سه دوره زمانی ینی دهه 60 دهه70 و دهه 80 را نشان میدهد و در اصل 3 اپیزود مرتبط به هم از سه دوره زمانی این شهر است.خشونت و بذهکاری و بی اخلاقی حرف اول را در این شهر میزند و در صحنه هایی از فیلم که کودکان 12-13ساله مشغول مصرف مواد مخدر و آدم کشی هستند اوج فاجعه نمایان میشود.
دو سوال مرسوم کاربران سایت سینماییIMDB درباره فیلم چنین است:
-چرا اسم فیلم برخلاف محتوای نشان داده در فیلم "شهر خدا" نامگذاری شده است؟
-چه مقدار بی اخلاقی وخشونت و بی دینی در فیلم وجود دارد؟
بوشکاپه که راوی داستان است داستان را با یک فلاش بک (بازگشت به گذشته) اغاز می کند. سه نفر جوان که بهترین کا را دزدی می پندارند و این بهترین هدف برای هر کس در شهر خدا است. در شهری که پلیس هم با خلافکار ها هم پیمان است.
شهر خدا داستانی است که با فلاش بک گره های داستان را باز می کند. و روایت اول شخصی به نام بوشکاپه. فیلم روالی مستند گونه دارد. بیشتر صحنه ها با دوربین رو دست فیلم برداری شده است و همین مستند گونه بودن داستان را نشان می دهد. هر چند که اصل داستان از یک داستان واقعی گرفته شده است. شاید دلیل مستند بودن نیز به خاطر واقعی بودن داستان می باشد.
فیلم در کل می کوشد راوی خشونت و هرج و مرجی و آدم کشی را در برزیل ودر شهری که فقر از آن می بارد را به تصویر بکشد. در شهری که آدم کشی سهل ترین کار است.
شخصیت ها داستان کاملا باور پذیر می باشند و بیننده به خوبی با تمام شخصیت ها همزاد پنداری می کند. فیلم شخصیت منفی و مثبت ندارد. بوشکاپه راوی داستان است و فقط داستان را نقل می کند.
از نکات مثبت دیگر فیلم این است که به زیبایی زمان و مکان فیلم عوض می شود در واقع همان فلاش بک و فلاش فوروارد های فیلم است. همچنین نگاه بی طرفانه کارگردان به شخصیت ها و این که شخصیت ها به خوبی پروش داده می شوند. در واقع نگاهی انتقادی به جامعه است . این خشونت بسیار را فقر جامعه باعث شده است. افراد مقصر نیستند بلکه جامعه است که باعث بروز چنین حوادثی شده است.
و در پایان فیلم رهبر باند خلافکار ها کشته می شود و چند کودک بالای سر جسد او می ایند و با تفنگ به جسد او شلیک می کنند و در پایان فیلم همان کودکان در کوچه ای شروع به دویدن می کنند و نمادی است که این راه همچنان ادامه دارد.
شهر خدا ابتدا در کشور برزیل و یک سال بعد در سینماهای سایر کشورها به اکران عمومی در آمد. فیلم روایتی از جرم و جنایت در حاشیه شهر ریودوژانیرو در خلال سالهای دهه های ۶۰ تا ۸۰ میلادی است. روایت متفاوت و فرم بصری ویژه ی فیلم از عنوان بندی جذابش شروع می شود و تا پایان ادامه پیدا می کند و به این ترتیب داستان نه چندان بدیع بزرگ شدن نوجوان های حومه نشین در دل خشونت جاری در ریودوژانیرو به فیلمی تماشایی تبدیل می شود. خود میرلس گفته که اگر از خطرهای فیلم سازی در این محله ها خبر داشت، شهر خدا هرگز ساخته نمی شد!
دیالوگ برگزیده:
"کابلیرا: گوش کن برنیس، یه چیز خیلی مهم می خوام بهت بگم. بگو ببینم، تو تا حالا چیزی در مورد” عشق در نگاه اول” شنیدی؟
برنیس: آره، اما لوطی ها عاشق نمی شن. اونا فقط حشری میشن.
کابلیرا: ای بابا، هر حرفی که زدم رو خراب کردی که.
برنیس: لوطی ها حرف نمی زنن، اونا کلمات رو بالا میارن.
کابلیرا: ای خدا! من دارم بیخودی فک می زنم. بیخیال بشم بهتره انگار.
برنیس: لوطی ها بیخیال نمیشن، اونا فقط یه کم اون وسطها استراحت می کنن.
کابلیرا: مثل اینکه صحبت کردن در مورد عشق با تو بی فایده هست. نه ؟
برنیس: عشق! شوخی می کنی؟ مزخرف نگو.
کابلیرا: اما همینه. این احمقی که اینجاس عاشقته "
رستگاری در شاوشنک (The Shawshank Redemption) یک فیلم درام جنایی به کارگردانی فرانک دارابونت و بازی تیم رابینز، مورگان فریمن، باب گانتون محصول سال ۱۹۹۴ توزیع شده توسط شرکت آمریکایی کلمبیا پیکچرز است که به طور گستردهای به عنوان یکی از برترین فیلمهای تاریخ سینمای جهان شناخته میشود. این فیلم براساس داستان کوتاهی از استیون کینگ به نام «ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک» ساخته شده است و در آن رابینز در نقش اندی دوفرین و فریمن در نقش الیس «رد» ردینگ بازی میکنند.
در مراسم جایزه اسکار سال ۱۹۹۴ این فیلم نامزد هفت اسکار شد (بهترین فیلم، بهترین بازیگر–مورگان فریمن، بهترین فیلمنامه، بهترین فیلمبرداری، بهترین تدوین، بهترین موسیقی فیلم، و بهترین صدابرداری) اما موفق به بردن هیچیک نشد.
رستگاری در شاوشنک در حال حاضر در فهرست ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینما در سایت IMDb با بیش از ۱۰۰۰۰۰۰ رای رتبهٔ اول را به خود اختصاص دادهاست.
این فیلم در هفت تا از لیستهای مجموعهٔ «۱۰۰ سال…» بنیاد فیلم آمریکا که هرکدام ۱۰۰، ۵۰، یا ۲۵ عنوان فیلم یا شخصیت سینمایی را متشکل میشوند نامزد شد؛ و در دو تا از آنها موفق به دریافت رتبه شد.
داستان فیلم:
اندی دوفرین (تیم رابینز) بانکدار جوانی است که به جرم قتل همسر و معشوقه پنهانیاش به حبس ابد در زندان ایالتی شائوشنک محکوم میشود. وی تأکید میکند که این جرمی است که مرتکب نشده، ولی قاضی تشخیص میدهد که او گناهکار است.
او سالهای متعددی را در این زندان میگذراند در حالی که تنها سرگرمیاش دستوپنجه نرم کردن با افرادی از پایینترین طبقهٔ جامعه است؛ کسانی مثل همجنس گرایان و قاتلها که مدام او را آزار و اذیت میکنند. آلیس بوید رِدینگ (مورگان فریمن) یکی از زندانیهای سیاهپوست و راوی داستان است که به این مشهور است که میتواند هرچیزی را در زندان فراهم کند.
او کسی است که اندی بعد از چند ماه بیش از دو کلام با او صحبت میکند و از او یک نوع چکش مخصوص میخواهد. رد ابتدا فکر میکند که اندی برای فرار از زندان این چکش را میخواهد ولی پس از دیدن اندازه چکش، متوجه میشود که بسیار کوچک است و برای شکستن سنگهای کوچک طراحی شده؛ رد، روی فیلم روایت میکند که سوراخ کردن دیوار زندان با این چکش ششصد سال زمان میبرد؛ بعدها وی از رد درخواست پوستری بزرگ از ریتا هیورث، بازیگر زن مشهور را میکند و آن را به دیوار سلول خود میآویزد.
وقتی رئیس زندان از سلول اندی بازرسی میکند چون میبیند انجیل در دست اندی است، اورا به خاطر چسباندن پوستر سکسی بر روی دیوار، میبخشد؛ سپس به انجیل اشاره میکند و میگوید «رستگاری در این کتاب نهفته اندی.» و از سلول خارج میشود.
بعدها رئیس زندان متوجه موقعیت و تحصیلات اندی میشود و از او برای پولشویی رشوههایش استفاده میکند. اندی و رد سالهای زیادی در زندان میگذرانند تا اینکه پسر جوانی به عنوان زندانی به شاوشنگ منتقل میشود. وی که فردی دلنشین است، خیلی سریع تبدیل به یکی از دوستان اندی و رد میشودو وقتی ماجرای اندی را میشنود، داستانی را که قبلاً از یکی از همسلولیهایش در زندانی دیگر شنیده، تعریف میکند؛ که حکایت از کشته شدن زن اندی به دست آن زندانی دارد.
رئیس زندان که از شهادت دادن این جوان به نفع اندی و روشن شدن حقیقت قتل و آزادی اندی بخاطر لو رفتن خلافها و پولشوئیهایش میترسد، پس از کشاندن این جوان به محوطه زندان، دستور شلیک به وی را صادر و او را میکشد. یک روز اندی با رد دربارهٔ جزیرهای به نام «زواتانئو» صحبت میکند؛ صحبتهای وی که با لبخندی تلخ همراه است توسط موسیقی متنی با همین نام ساختهٔ نیومن همراه میشود. او میگوید میخواهد زندگیاش را در آنجا بگذراند؛ «مکانی گرم و بدون خاطره». رد که ازین حرفها تعجب کرده به او میگوید نباید خیالبافی کند و وقتی به حبس ابد محکوم است نباید به آزادی امید داشته باشد زیرا این مسئله میتواند او را نابود کند.
او از جا بلند میشود و پس از گفتن اینکه حق با رد است و همهٔ اینها به انتخابی ساده منتهی میشود، معروفترین دیالوگ فیلم را به رد میگوید و آنجا را ترک میکند:[ "با زندگی کنار بیا؛ یا به پیشواز مرگ برو… " رد که ازین حرف نگران شدهاست و فکر میکند اندی فکر خودکشی را در سر میپروراند، با دوستان خود در اینباره صحبت میکند و شگفتزدهتر میشود وقتی یکی از آنها میگوید اندی امروز یک طناب از او گرفته است. آنها با نگرانی تمام شب را میگذرانند.
فردا صبح موقع بازرسی، مسئولین زندان با کمال تعجب متوجه میشوند که سلول وی خالی است و وقتی رئیس زندان با عصبانیت سنگی به طرف یکی از پوسترها که همان پوستر هنرپیشهٔ زن که توسط رد تهیه شده پرت میکند، متوجه سوراخ عمیقی در دیوار میشوند که اندی با همان چکش کوچکی که رد گفته بود سوراخ کردن با آن ششصد سال طول میکشد، طی قریب بیست سال هر روز دیوار را حفر کرده و از آن به بیرون فرار کرده، و با خود تمامی مدارک پولشوئی و مدارک شناسائی فردی که رئیس زندان به نام او حساب بانکی باز کرده و در واقعیت وجود ندارد به همراه تمامی آنچه که رئیس زندان در این مدت از راههای خلاف جمعآوری کرده، را برداشته، و فردای همان روز در اول وقت اداری با مراجعه به کلیه شعبی که رئیس زندان با امضای اندی به نام فردی جعلی پولهای خود را در بانک سپرده گذاری کرده، تمام پولها را با ارائه مدارک شناسائی از حساب خارج و مدارک کلاهبرداریهای رئیس زندان را در یک پاکت دربسته به منشی بانک تحویل میدهد و از او میخواهد که به آدرس مربوطه پست کند و پس از آن با تمام پولها، به همان جزیرهٔ آرام و دور، زواتانئو فرار میکند.
بعدها، رئیس زندان انجیل اندی را در اتاق خود پیدا میکند و متوجه میشود اندی تمام مدت، چکش را آنجا پنهان میکرده است. انجیلی که در روز اول قرار بود به اندی در رستگاری کمک کند، حالا به زیرکی توسط اندی با دفتر عملهای حقوقی رئیس جابهجا شده (دفتری که همهٔ کلاهبرداریها را ثابت میکند) و باعث رسوایی و نابودی همهٔ افرادی که در این تجارت نقش داشتهاند میشود.
در صفحه اول انجیل جملهای با امضای اندی دوفرین نوشته شده است:
"حق با شما بود رئیس! رستگاری در این کتاب نهفته!"
بعدها رد آزاد میشود و بهخاطر قراری که مدتها پیش با اندی گذاشتهبوده به محلی میرود تا چیزی را که آنجا حفرشده دربیارد. آن چیز، نامهای بیش نیست که توسط اندی و پس از فرار از زندان نوشته شده. نامه به رد اطلاع میدهد که اندی در حال حاضر در همان جزیرهٔ دورافتاده زندگی میکند. در قسمتی از نامه یکی دیگر از دیالوگهای معروف فیلم را میخوانیم:
"... امید چیز خوبیه؛ شاید بهترینِ چیزها؛ و هیچ چیز خوبی هیچ وقت از بین نمیره… "
فیلم در حالی به پایان میرسد که رد با پولی که اندی برایش در زیر همان سنگ سیاه گذاشته است به جزیره دور افتاده میرود و اندی رو میبیند در حالیکه دارد یک قایق قدیمی رو تعمیر میکند.
منتقد روزنامه شیکاگو سان-تایمز راجر ایبرت استدلال کرد که رستگاری در شاوشنک تمثیلی برای حفظ احساس عزت نفس فرد در وضعیتی خالی از امید است. شرافت اندی دوفرین درونمایهای مهم در داستان است؛ به ویژه در زندان که شرافت نایاب است. آیزک ام. مورهاوس اظهار میکند که فیلم تصویری فوقالعاده از اینکه چگونه شخصیتها میتوانند بسته به نگرششان به زندگی حتی در زندان آزاد باشند یا که در آزادی آزاد نباشند، ارائه میدهد.
تیم رابینز اشاره کرد که داستان در به تصویر کشیدن یک داستان عشقی غیر جنسی بین دو مرد منحصر به فرد است.
پس از گذشت سه دهه از خلق نمایشنامه ی برنده ی جایزه پولیتزر "حصارها" توسط آگوست ویلسون و اجرای آن در برادوی و نمایش های پس از آن ، دنزل واشنگتون نخستین کسی است که این نمایشنامه را با موضوع تلخکامی های یک آفریقایی – آمریکایی دراواسط قرن بیستم میلادی به روی پرده ی سینماها می آورد.
واشنگتون ، پیش از این در اجرای دوباره ی این نمایش به کارگردانی کنی لئون در سال 2010 ، در نقش اصلی داستان ، شخصیتی به نام تروی مکسون در برادوی به روی صحنه رفته بود. تروی که زمانی یک بازیکن بیسبال سرشناس بود ، طی اتفاقاتی به حبس محکوم شده و پس از گذراندن آن دوران ، حالا به عنوان رفتگر در شهر پیتسبرگ مشغول به کار است. فیلمنامه ی "حصارها" دقیقاً نمایشنامه ی نسخه ی نمایشی این اثر است ، با این حال آیا این فیلم از ناحیه ی تئاتری بودن خود ضربه خورده است ؟ پاسخ منفی است. نمایش نامه ی غنی و عمیق آگوست از یک طرف و نقش آفرینی های باورپذیر و بسیار متعهدانه ی بازیگران از طرفی دیگر ، باعث شده که "حصار ها" به عنوان اثری سینمایی در جایگاه قابل قبولی قرار بگیرد.
این فقط واشنگتون نیست که در این اثر در بهترین فرم خود ظاهر شده است. وایولا دیویس که اساساً بازیگر بسیار خوبیست ، در نقش رز ، همسر زجر کشیده ی تروی احتمالاً بهترین بازی تمام عمرش را ارائه داده است. واشنگتون و دیویس در اینجا ، پیچیدگی خاص روابط این دو شخصیت و تناقض های رفتاری آنها در کنار عشق سرشارشان به هم را پس از 18 سال زندگی مشترک به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده اند و در این راه ، صحنه های دو نفره ی بسیار قدرتمندی را خلق می کنند که به احتمال فراوان ، این هنرنمایی ها در فصل جوایز از چشم داوران جشنواره های مختلف دور نخواهد ماند.
آگوست ویلسون به طور کلی 10 نمایشنامه دارد که هر کدام از آنها به ترتیب به یک دهه از قرن بیستم میلادی می پردازد و بدین ترتیب ، این آثار مجموعاً تمام طول این قرن را در بر می گیرند . در تمامی آنها نیز افرادی آفریقایی – آمریکایی در محوریت داستان حضور دارند.
اتفاقات "حصار ها" نیز در دهه ی پنجاه رخ می دهد. داستان مردی پر حرف و ترشرو که به عنوان یک همسر و پدر ، در چرخه ی تغییرات گسترده ی دنیا گرفتار شده است. او که خود را یکی از قربانیان نژادپرستی در عرصه ی ورزش می داند ، از ترس همین نژاد پرستی در برابر خواسته ی پسرش درباره ی دریافت بورسیه ی کالج فوتبال مخالفت کرده و به وی می گوید که به جای فوتبال بازی کردن ، به دنبال یک شغل واقعی باشد که همین اختلاف نظرها در ادامه به صحنه ی مشهور تقابل تروی و کوری و سوال بی پرده ی پسر از پدر می انجامد که آیا هیچوقت از او خوشش آمده است؟
اگرچه نمی توان به طور کامل "حصار ها" را در دسته ی آثاری قرار داد که فاقد داستان مرکزی به معنای کلاسیک خود هستند ، با این حال در این فیلم ، ما جهان را از دید شخصیت تروی به نظاره می نشینیم و باقی شخصیت ها صرفاً در تعاملاتشان با وی معنا پیدا می کنند و همین موضوع را می توان شاکله ی اصلی کار نامید که داستان فیلم را شکل می دهد وآن را به آثار یاد شده نزدیک تر می کند. از شخصیت های دیگری که در فیلم حضور دارند می توان به لاینز ، گابریل و بونو اشاره کرد. لاینز ، پسر بزرگتر تروی است که حاصل ازدواج قبلی اوست. گابریل ، برادر کوچک تروی است که پس از جراحت در جنگ ، دچار آسیب های روانی شده و تروی به خاطر این مسئله خود را گناهکار می داند و بونو نیز رفیق قدیمی تروی است که از دوران حبس در کنار وی بوده است.
بدون در نظر گرفتن فیلم تلویزیونی "درس پیانو" که در اواسط دهه ی 90 ، بر اساس یکی از نمایش نامه های آگوست ویلسون ساخته شد ، "حصارها" به معنای واقعی ، نخستین و بهترین فرصت است تا ببینیم ادبیات متفاوت ویلسون و ریتم روایت نامتعارف وی با تبدیل شدن به اثری سینمایی چه از آب در خواهد آمد ؟ خصوصاً که او تا پیش از مرگش در سال 2005 ، چندین پیش نویس برای فیلمنامه ی نهایی کار نگاشته بود. سبک کاری ویلسون را از نظر پرداختن به تراژدی های خانوادگی ، می توان با آثار آرتور میلر مقایسه کرد. البته اوج تخصص ویلسون را باید در نوشتن دیالوگ های پرتنش عنوان کرد که با قرار گرفتن در بستری تاریخی ، اثری تاثیرگذار را شکل می دهند.
زمانی که تروی خاطره ای وحشیانه از پدرش تعریف می کند یا از فانتزی قهرمانانه اش درباره ی کشتی گرفتن با شیطان سخن می گوید ، آنقدر خوب صدایش را تغییر داده و حرکات بدنش را با آن تنظیم می کند که ما به عنوان شنونده ، تمام ماجرا در ذهنمان تصویر می شود. زمانی که رز در صحنه ای شیرین ، یکی از حکایت های تروی درباره ی معاشقه هایشان را رد می کند یا صحنه هایی که دردها و حسرت های درونیش را در چهره اش تجلی می کند ، از خودمان سوال می کنیم که دیویس ، چگونه می تواند این حجم از احساسات را به این زیبایی به نمایش بگذارد ؟ اصلاً مگر ممکن است ؟
واشنگتون به عنوان کارگردان این اثر ، با توجه به اعتمادی که به گروه بازیگری خود دارد ، با کادربندی های مناسب و مبتنی بر بازیگران ، این اجازه را به نقش آفرینان خود به عنوان شرکای صحنه میدهد که نهایت درخشش خود را در مقابل دوربین به نمایش بگذارند تا جایی که ما به عنوان تماشاگران فیلم ، احساس می کنیم که بدون واسطه ی لنز دوربین ، به طور عینی شاهد زندگی کردن عده ای در کنار هم هستیم.
بزرگترین ایراد "حصار ها" را نه در کارگردانی ، نه بازیگری و نه مسایل فنی که باید آن را در نمایشنامه ی اصلی اثر جستجو کرد. فیلم از یک جایی به بعد آنقدر گسترده می شود که دیگر توان جمع و جور کردن آن را ندارد و همین عامل ، از قدرت عاطفی اثر در نیمه ی دوم فیلم می کاهد و تمامیت کار را تحت تاثیر قرار می دهد. با این حال تصویربردار فیلم ، شارلوت بروس کریستنسن و هیوز وینبورن به عنوان تدوینگر ، با خود داری از اضافه کردن هیجان مصنوعی به کار ، سعی می کنند با ریتم طبیعی فیلمنامه پیش بروند و دیوید گراپمن نیز به عنوان طراح صحنه ، محیطی گرم و دلنشین را از محل زندگی این خانواده به نمایش می گذارد.
فیلم آمریکایی Passengers (یا مسافران) یکی از محصول های خوب سال ۲۰۱۶ سینما بود. کارگردانی این فیلم به عهده ی مورتن تیلدام (Morten Tyldum) قرار داشت که آثاری مانند فیلم زیبای The Imitation Game (یا بازی تقلید) را در کارنامه خود دارد. همچنین فیلنامه ی این اثر توسط جان اسپایتس (Jon Spaihts) نوشته شد. این فیلم با ژانر ماجراجویی و علمی تخیلی و بازیگر های درجه یک اش خیلی از مردم را به سینما ها کشاند.
شاید فیلم Passengers یک فیلم عالی و بی نقص نباشد ولی شما را برای مدتی درگیر یک ماجراجویی میکند که ارزشش را دارد.
از بازیگران اصلی این فیلم میشود به جنیفر لارنس (Jennifer Lawrence) و کریس پرت (Chris Pratt) و مایکل شین (Michael Sheen) اشاره کرد.
داستان از جایی شروع میشود که یک سفینه فضایی حامل هزاران مسافر و صد ها خدمه به یک خواب عمیق وارد میشوند تا ۱۲۰ سال دیگر از خواب بیدار شده و به زندگی ادامه دهند. ولی همه چیز آنطور که باید پیش نمیرود. برخورد یک شهاب سنگ همه معادلات را بر هم زده و جیم پرستون ۹۰ سال زودتر از خواب بیدار میشود. حالا او با تمام آینده ی برباد رفته اش در سفینه تنهاست. او با ذهنی آشفته تصمیم میگیرد تا شخص مورد علاقه اش را هم از خواب بیدار کند و به او میگوید که این یک حادثه بوده ولی آیا همه چیز تا ابد همانطور که جیم فکر میکرد پیش خواهد رفت؟
فیلم مسافران با منطق قابل درکش به شما این امکان و میدهد تا با تک تک شخصیت ها همراه شوید و فکر کنید که اگر شما جای آنها بودید چه میکردید.
فیلم آمریکایی Passengers (یا مسافران) یکی از محصول های خوب سال ۲۰۱۶ سینما بود. کارگردانی این فیلم به عهده ی مورتن تیلدام (Morten Tyldum) قرار داشت که آثاری مانند فیلم زیبای The Imitation Game (یا بازی تقلید) را در کارنامه خود دارد. همچنین فیلنامه ی این اثر توسط جان اسپایتس (Jon Spaihts) نوشته شد. این فیلم با ژانر ماجراجویی و علمی تخیلی و بازیگر های درجه یک اش خیلی از مردم را به سینما ها کشاند.
شاید فیلم Passengers یک فیلم عالی و بی نقص نباشد ولی شما را برای مدتی درگیر یک ماجراجویی میکند که ارزشش را دارد.
از بازیگران اصلی این فیلم میشود به جنیفر لارنس (Jennifer Lawrence) و کریس پرت (Chris Pratt) و مایکل شین (Michael Sheen) اشاره کرد.
هواداران شخصیت کامیک «استرنج» خوشحال باشید! سرانجام قهرمان شما فرصت حضور در دنیای سینمایی مارول و همچنین شانس داشتن دنبالههای دیگری را پیدا کرد.
شیطنتهایی که ما در مجموعهی «پیشتازان فضا» اثر «جی.جی آبرامز» و سری «ایکس من» دیدیم، ممکن است اکنون برای خط مشی اصلی مارول مشکلساز باشند. به هرحال سوای پیامدهای آینده، «دکتر استرنج» یک داستان استاندارد را با زیرکی کافی برای بیینده تعریف کرده و او را تا پایان علاقهمند نگه میدارد.
همچنین یک داستان اصیل در میان آثار ابرقهرمانی دارد که صدالبته به رسم سلسله آثار دیگر این ژانر، الزاما مجبور به رعایت عناصری خاص شدهاست. فیلم وظیفهی شرح چگونگی تبدیل شخصیت اصلی(«شرلوک» سرشناس این روزها «بندیکت کامبربچ») به یک استاد هنرهای مرموز را به عهده دارد که همین موجب کمکاری عامدانهی آن در سایر قسمتها شدهاست.
«کایسلیوس (مدس میکلسون)» ضدقهرمان فیلم با آن سایهی چشم بنفش، چندان تهدیدآمیز به نظر نمیرسد. او بیشتر به یک عاشق موسیقی راک افسونگر شباهت دارد تا یک شخصیت شرور. من بیشتر به رئیسِ کایسلیوس، «دورمامو» (که باز هم کامبربچ آن را بر عهده داشته، تجربهای دونقشی همانند سهگانهی هابیت) جذب شدم که حضور پرزرق و برقش با جلوههای ویژهی بسیار، تداعیگر به تصویر کشیدن دیگر ضدقهرمان مارول، «گالاکتوس»(البته اگر بتواند دوباره حق نمایش آن را از فاکس بخرد)بود. «دورمامو» فرصت خودنمایی چندانی ندارد اما همین رویارویی اندک او با استرنج، تازه و جذاب است (حداقل نسبت به تقابل سایر ابرقهرمان/ضدقهرمانهای دیگر).
فیلم مملو از جلوههای ویژهی غلیظ است. در برخی موارد صحنهها خیرهکننده و جذاب به تصویر کشیده میشوند، اما به علت کامپیوتریبودن آنها ممکن است با نظریهی زیرکانهی کنترل واقعیت در تضاد باشد. احتمالا تحت تاثیر «تلقین» نولان است، با این حال غیرواقعی بودن دنیای کامپیوتری فیلمهای «ترون» را نیز تداعی میکند. همچنین این صحنهها به خلق یکی از مبتکرانهترین تعقیبوگریزهای سینمایی اخیر کمک کرده که در آن شخصیتها از طریق یک چشمانداز طراحی شده اند.
یکی از دلایل کارایی «دکتر استرنج»، عزت بخشیدن به این داستان معمولی به وسیلهی استفاده ازکادر بازیگری برجسته میباشد. آیا یک برنده و سه نامزد اسکار کافی نیست؟ انتظار بازیگری همچون مارلون براندو یا آنتونی هاپکینز را از آنها نداریم! آنها برای نقش خود زحمت کشیدهاند؛ خصوصا «کامبربچ» که نقشش در اینجا بسیار بهتر از نقش «خان» در فیلم «پیشتازان فضا به سوی تاریکی» بود. تنها هنرمندی که نتوانست خود را به طور شایستهای نشان دهد، «ریچل مکآدامز» بود چون فیلمنامه فرصت کافی برای درخشش را به این بازیگر نداده بود.
دکتر استرنج» ایدههایی دربارهی تقاطع جادو و علم آینده ارائه میدهد. بسیاری از مفاهیم دربارهی ابعاد چندگانه و سفر در زمان، جزو مباحث روز علمی هستند و فیلم این احتمال را مطرح میکند که پیشرفتهای آینده در تکنولوژی، شاید از تاثیرات جادو باشد. آیا دکتر استرنج یک جادوگر قهّار است یا صرفا یک استاد مکانیک کوانتوم که استفاده از آن را به حد اعلی رسانده؟
ظاهرا، کارگردان فیلم «دریکسون» علاقهی شدیدی به کاراکتر دکتر استرنج دارد که از رفتارش هم مشخص است. اگرچه به پای ابرقهرمانِ در اوجِ سال 2016 یعنی ددپول نمیرسد، اما مسلما از دو افتضاح وارنر/دیسی و حتی از «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» چند پله بالاتر است. فیلم میداند که چه وقت باید جدی باشد و البته لحظات کمدی نیز دارد که وصلهشده به فیلم یا مصنوعی به نظر نمیرسند. ارجاعی به انتقامجویان وجود دارد ولی حضور چندانی ندارند و دکتر استرنج میتواند بدون دخالت اضافی، به نمایش کامل شخصیت خود بپردازد. در نهایت، اگرچه تمام استعارات لازم ابرقهرمانی در این فیلم وجود دارد اما بازیگری، لحن و جلوههای ویژه آن را از کسلکننده بودن میرهاند. این فیلم بلوکِ ساختاری محکمی برای بنیاد قلعهی ابرقهرمانی مارول است.
۱۲ موقتی ( Short Term 12) فیلمی درام امریکایی محصول سال ۲۰۱۳ که توسط دستین کرتون نوشته و کارگردانی شده است و بر اساس فیلم کوتاه اش به همین نام(2008-Short Term 12)است.این فیلم در چشنواره جنوب از طریق جنوبغربی مشهور به SXSW،در سال ۲۰۱۳ به نمایش درآمد و جایزه هیئت داوران را برای بهترین روایت فیلم بدست آورد. نظر منتقدان اکثراً مثبت بوده است.
فیلم داستان «گریس» است. او رهبر چهار کارمند یک خانه کودکان است که مراقبت های لازمه را از ساکنین موقت آن انجام می دهند. رابطه دوستانه راحتی میان این چهار کارمند یعنی «گریس»، «میسن»، «جسیکا» و «نیت» برقرار است. گذشته«گریس» که به دقت پنهان نگه داشته شده بر اثر سه رویداد شروع به آشکار شدن می کند...
فیلم مستقل و خوش ساخت «12 موقتی» با دیدگاهی عاطفی اما درست به بررسی زندگی بچه ها و کارکنان در خانه کودکان بی سرپرست می پردازد، یعنی جایی که خطوط بین آن ها آن طور که تصور می شود واضح و مشخص نیست.
«12 موقتی» از همان ابتدا تکلیفاش را با مخاطب روشن میکند. مخاطب قرار نیست با یک فیلم پر زرق و برق هالیوودیمواجه باشد؛ قرار نیست بازیگران مشهور و ویژهای را ببیند؛ قرار نیست داستان خیلی پیچیدهای را دنبال کند و در نهایت، قرار است به یک فیلم ساده و بی ادعا اما قدرتمند از سینمای مستقل آمریکا نگاه کند.
این ویژگی را پیشتر در فیلم «نبراسکا» هم دیده بودیم. جایی که سینمای آمریکا، به دور از داستانهای زرد خودش، میخواهد با سادگی تمام به دل «احساسات درونی انسانها» نفوذ کند و قصد آن را هم ندارد که با احساساتزدگی، عدهی قابلتوجهی از مخاطبان را از خود براند. «12 موقتی» یک داستان تکراری و دستمالی شده را در یک فضای بکر و ناب به تصویر میکشد. هوشمندی کارگردان در نحوهی روایت داستان، انتخاب بازیگر، شخصیتپردازی و روند سیال احساسات «12 موقتی» را به یک فیلم موفق تبدیل میکند.
این فیلم تجربه ای شخصیت محور است که بیش تر روی زندگی درونی گریس و روابط او با دیگر شخصیت ها تمرکز کرده است. کرتن برای روایت فیلم از دوربین روی دست استفاده کرده که این انتخاب درست و بجا هم فیلم را به فضاهای مستند نزدیکتر کرده و هم لایه هایی درونی تر شخصیت های فیلم را با تکان هایی که به تصویر روی پرده می دهد، بهتر نشان می دهد.
بازی ها همگی موزون و بی نقص هستند (به خصوص بازیگر نقش اول یعنی بری لارسِن که فیلم را می توان یک سکوی پرش برای او به حساب آورد) و بعد از پایان فیلم به این نتیجه می رسیم که تجربه ای اگر چه گاها دردناک اما ارزشمند داشته ایم.«12 موقتی» بار دیگر نشان میدهد که قدرت سینما نه در نور و انفجار که در روایت گری و پرداخت شخصیت است.