همیشه این موضوع که چرا انیمیشن های کمی با موضوع فانتزی_ماجراجویی ساخته می شوند مرا متعجب کرده است.با مخلوط هیولایی, جادویی و قهرمانانه خود این انیمیشن ها توانایی این را دارند که ذهن و تصورات هر کودک و نوجوانی را تسخیر کنند. اگر از این حقیقت که "کوبو و دو ریسمان / Kubo And The Two Strings" عنوان افتضاحی دارد بگذریم این انیمیشن اولین عنوان فانتزی_ماجراجویانه از زمان عرضه ی قسمت دوم "چگونه اژدهای خود را آموزش دهید" نیست اما بی شک بهترین انیمیشن سال 2016 تا بدین جای کار حتی بالاتر از انیمیشن هایی چون زوتوپیا، در جست و جوی دوری و زندگی مخفی حیوانات خانگی است.(هر چقدر کمتر راجع به فاجعه ی عصر یخبندان: نقطه ی برخورد صحبت کنیم بهتر است.)
داستان این انیمیشن در ژاپن و یک دوران اساطیری میگذرد (داستانی که اجازهی روایت دید, نقطهنظر و محیطی متفاوت را میدهد). اگرچه فیلم بهشدت محوریت شرقی دارد اما تولیدکنندهی آن استودیو Laika در ایالاتمتحده است که انیمیشنهایی همچون کورالین، پارا نورمن و هیولاهای جعبهای در کارنامهی خود دارد. همانند کارهای اولیه کارنامهی خود(کارهایی که تراویس نایت کارگردان کوبو در نقش انیماتور ارشد فعالیت میکرد) این انیمیشن نیز از تکنیک استاپ_ موشن استفاده میکند(برخلاف خیلی از انیمیشنها که از CGI استفاده میکنند) و یکی از بهترین نمونههای این سبک را تا به امروز است. استاپ موشن این انیمیشن بسیار روان است و بافتهای آن بسیار باکیفیت و با جزئیات هستند. اگرچه CGI جزئیات بیشتری را به نمایش میگذارد اما استاپ_موشن تجربهی ملموستری را عرضه میکند.
کوبو در مقدمهاش یک دختر جوان باردار را که در حال ورود به یک ساحل متروک پس از یک سفر دریایی دلخراش است معرفی میکند. اتفاقات به یک دهه آینده میروند. پسر یکچشم که با نام کوبو شناخته میشود(با صدای آرت پارکینسون) به یک پسر مقتدر و با اعتماد به نفس تبدیلشده که به مادر خود بسیار اهمیت میدهد و از نوعی جادوی برای انتقال زندگی بهنوعی مصنوعات اریگامی شکل استفاده میکند. انیمیشن از این کارکتر ها استفاده میکند تا داستانهایی دربارهی ساکنان یک روستای محلی تعریف کند. اگرچه وقتی کوبو از یکی از قوانین اصلیای که مادرش وضع کرده تخطی میکند_ هیچوقت پس از تاریکی بیرون نمان_ مجبور میشود تا با گذشتهی خود روبهرو شود. در این راه عمهی وی(رونی مارا) و پدربزرگش، پادشاه ماه(با صدای رالف فاینس که کمتر از لرد ولدمورت ترسناک نیست) نیز حضور دارند و سعی میکنند وی را از مادرش جدا کنند.برای نجات زندگی خود کوبو باید به دنبال سه وسیله برود(یک شمشیر، یک زره و یک کلاهخود) که با داشتن تمام آنها کوبو میتواند در برابر پادشاه ماه مقاومت کند. تنها همراهان وی در این مسیر پرخطر و سفر پرفرازونشیب یک میمون(با صدای شارلیز ثرون) و موجود نیمه انسان نیمه سوسک (با صدای متیو مک کاناهی) میباشند.
صحنهی های زدوخورد و اکشن کوبو با تعداد متعادلی اتفاق میافتند که اجازه نمیدهند احساس خستگی به شما دست دهد. هیولاهای درگیر در این انیمیشن_یک اسکلت بسیار بزرگ، بک حلزون دریایی، یک اژدهای پرنده و یک سری موجود چندشآور دیگر_ موجودات دیگر این انیمیشن را تشکیل میدهند.این انیمیشن بسیار یکپارچه است و ما هیچوقت احساس نمیکنیم که انیمیشن از مسیر خود خارجشده و قصد دارد اطلاعات به خورد ما بدهد. البته بسیاری از افراد بالغ میتوانند ادامهی داستان را حدس بزنند که البته باعث از دست رفتن لذت دیدن فیلم نمیشود. طنز نیز در داستان نقش اساسیای دارد که بیشترینِ آن در بین میمون و سوسک داستان اتفاق میافتند که جروبحثهای آنها شبیه دعواهای زن و شوهر پیر است.
اگرچه این انیمیشن مفاهیم خانواده و انتخاب مسیر درست را ترکیب میکند اما کوبو بهاندازهی در جستوجوی دوری و زندگی مخفی حیوانات خانگی ملایم نیست. یک روستای کامل در این انیمیشن نابودشده و کوبو نیز همانند بامبی و سیمبا باید یاد بگیرد که مرگ جزئی از زندگی است. اگرچه هنوز هم سخت است که عنوان کودکانهی فیلم را نادیده بگیریم اما فیلم به نسبت خیلی از هم نوعانش بسیار بزرگتر نشان میدهد و ممکن است تعدادی از کودکان زیر 7 سال را اذیت کند. تأثیر کوبو بر روی کودکان کمی بزرگتر ممکن است بیشتر حس شود تا کودکان زیر 7 سال.
بدون وجود نام دیزنی یا یونیورسال در پشت این انیمیشن سخت است که انتظار فروش فوقالعادهای از آن داشته باشیم و دوست داران این انیمیشن بیشتر افراد عادی جامعه هستند اگرچه کوبو بهترین انیمیشن امسال بوده است.صداگذاران این انیمیشن شامل دو برندهی جایزه اسکار(مک کاناهی و ثرون) و دو نفر که نامزد چندین جایزه شدهاند(فاینس و مارا) میشوند. این انیمیشن شاید بهاندازهی شاهکارهای پیکسار و یا ایلومینیشن کامل نباشد اما در جایگاه خودش فوقالعاده است. کوبو و دو ریسمان به معنی واقعی کلمه یک انیمیشن جادویی است!
به نظر می رسد فیلم "آلیس از درون آینه" اولین شکست تجاری پرهزینه ی دیزنی بعد از چند مدت اخیر باشد. ظاهرا فیلم صرفا برای اهداف تجاری ساخته شده است گویی "مایکل بی (سازنده سری فیلم های ترانسفورمرز)" آن را کارگردانی کرده است. این دنباله ی "آلیس در سرزمین عجایب" فیلم تیم برتون است اما ظاهرا کم ترین بهره را از رمان "لوییس کارول" برده و بیشتر از داستان گیج کننده و بی ربط "لیندا والورتون" نویسنده فیلمنامه استفاده کرده است. بیشتر لحظه های فیلم غیر قابل درک است و صحنه هایی که با منطق جور در می آید ، بیننده را پشیمان می کند! از لحاظ بصری ،"آلیس از درون آینه" در بعضی از سکانس ها خوب کار کرده است اما این جلوه های ویژه ی خلاقانه و پس زمینه های زیبا ، نتوانسته از بروز این نتیجه ناامید کننده جلوگیری کند. نتیجه ای که حاصل فیلمنامه ی غیرحرفه ای و انتخاب نامناسب بازیگر در نقش ضد قهرمان بوده است.
"آلیس از درون آینه" بعد از مدت نامشخصی از پایان فیلم قبلی آغاز می شود. چندین سال است که "آلیس (با بازی میا واسیکووسکا)" در دنیای واقعی ناخدای کشتی شده است. بعد از مدتی، آلیس با حالتی پیروزمندانه به خانه باز می گردد تا دریابد در غیبت او کسب و کار پدرش در چه حال است. در آن لحظه ی مایوس کننده ، او ترغیب می شود که به سرزمین عجایب بازگردد ، جایی که تمام دوستان قدیمی اش در آن جا منتظر او هستند . اما یک مشکل به وجود آمده است ، کلاهدوز دیوانه (جانی دپ) غیر عادی و دیوانه وارتر رفتار می کند و آلیس باید چگونگی حل مشکل او را دریابد. او برای این که از راز خانواده ی کلاهدوز پرده بردارد ، باید "کرونوسفر" که یک دستگاه برای سفر در زمان است را پیدا کند ، دستگاهی که در اختیار "تایم (ساشا بارن کوهن)" است . "تایم" با ملکه سرخ (هلنا بونهام کارتر) که سقوط و نابودی خواهرش ملکه ی سفید (آن هاتاوی) و آلیس را می خواهد ، متحد است.
ا"آلیس از درون آینه" داستانی دارد که به راحتی صحنه را برای سکانس های اکشن بی معنی مهیا می سازد. این همه سر و صدا برای هیچ است . جلوه های ویژه ی زیاد فیلم هم باعث ایجاد حتی ذره ای تعلیق و احساس خطر نشده است. واقعا آیا کسی طبق شرایط فیلم می تواند قبول کند که آلیس در خطر است؟ کسی باور می کند که اگر این انرژی آزاد شود کل هستی را نابود می کند؟ علاوه بر شکست فیلم در زمینه ی برانگیختن حس همذات پنداری با کاراکترهایش ، "آلیس از درون آینه" برای عوامل جلوه های ویژه ی فیلم هم یک کار ضعیف محسوب می شود. تصاویر، هیچ حس و روح و ویژگی خاصی ندارند ( که این برای فیلمی با تهیه کنندگی تیم برتون عجیب است ) . فیلم بیشتر به دنیای "ترانسفورمرز" شبیه است تا دنیایی که "لوییس کارول" خلق کرده است که مطمئنا اکنون با این فیلم تنش در گور به لرزه افتاده! این سرزمین عجایبِ دلپذیر و زیبای او نیست بلکه یک تقلید بیات شده از دنیای اوست که توسط شخصیت هایی که دیالوگ هایشان شعارزده است تصرف شده.
به نظر فیلم این ایده خوبی است که آلیس بر خلاف این که در قرن 18 زندگی می کند، زن مدرنی باشد که جهان بینی و ذهنیتش همانند انسان های 100 سال بعد از خودش است. من خودم به شخصیت های زنانه محکم و قوی علاقه دارم اما اگر قرار باشد مسئله ی "توانمندی زنان" در فیلمی مطرح شود ، باید با زمانه ای که فیلم در آن سیر می کند، همخوانی داشته باشد . آلیس می توانست توانمندی هایش را با رفتارش نشان دهد نه فقط با دیالوگ، چون این گونه کارساز نخواهد بود. "ساشا بارن کوهن" هنوز در جوّ فیلم های کمدی است. تلاش کوهن برای آمیزش کمدی اسلپ استیک با اهداف خبیثانه ی "تایم" ، ناموفق به نظر می رسد. "جانی دپ" در تمام طول فیلم مهارشده و مناسب بازی می کند. "جیمز بابین" کارگردان ، خلاقیت تیم برتون را خصوصا هنگام تلفیق موثر ایده های عجیب با خصوصیات کاراکترها، کم دارد که نمونه بارزش در کاراکتر "تایم" نمود پیدا می کند. تصمیم اضافه کردن ارتش ربات گونه جهت بامزه تر کردن ماجرا نیز نتیجه منفی داشته است.
کاش می توانستم ارزیابی خوش بینانه ای نسبت به این فیلم که مسلما بدترین اثر پرهزینه دیزنی در چند سال اخیر است، داشته باشم . انتظار می رفت با توجه به موفقیت "آلیس در سرزمین عجایب" و پتانسیل نوشته ی "لوییس کارول" دنباله ای برای این اثر ساخته شود که حتی نقایص اندک قسمت اول را هم نداشته باشد. در عوض "لیندا والورتون" اینگونه عمل کرد که ملاحظه می کنید چه چیز از آب درآمده است! من نمی دانم این فیلم برای چه رده ی سنی ساخته شده است. نه کودکان می توانند آن را تماشا کنند چون برای آنان گیج کننده و ترسناک است و نه بزرگسالان می توانند صحنه های اکشن خسته کننده و تناقض های مسئله ی سفر در زمان را تحمل کنند. "آلیس در سرزمین عجایب" محصول 2010 یک سورپرایز خوشایند و ماجراجویی لذت بخشی بود. بیایید تصور کنیم که در سال 2016 ، آلیس در آینه فقط نگاهی به خودش انداخت و هیچ وقت درون آن قدم نگذاشت!
ساخت فیلم توهین آمیز نسبت به ساحت پیامبر اسلام در سال 2012، موجی از اعتراضات را در کشورهای اسلامی به همراه داشت. یکی از شدیدترین این اعتراضات که در نهایت از کنترل خارج شد، در 13 سپتامبر سال 2012 در شهر بنغازی واقع در لیبی رخ داد. در این روز عده ای افراد مجهز به انواع تفنگ و نارنج انداز، به سفارت آمریکا در این کشور حمله کردند و پس از به قتل رساندن ده ها پلیس لیبیایی، ساختمان سفارت را به آتش کشیدند. طی این ماجرا سفیر آمریکا در لیبی به همراه سه تن دیگر از کارکنان سفارت نیز کشته شدند. موضوع فیلم « 13 ساعت: سربازان مخفی بنغازی » درباره همین رویداد می باشد. داستان فیلم در سال 2012 و سالگرد حملات یازدهم سپتامبر در کشور لیبی رخ می دهد. در این روزها سفارت آمریکا لحظات پرتنشی را سپری می کند و هر لحظه امکان وقوع فاجعه ای دیپلماتیک می رود. در این وضعیت، گروهی متشکل از نیروهای ویژه آمریکایی مامور میشوند تا از دیپلمات های آمریکایی گرفتار شده در خشونت معترضان ، دفاع نمایند و شرایط را برای برقراری امنیت مهیا نمایند اما...
مایکل بی که کارگردانی « 13 ساعت... » را برعهده داشته، در اظهارنظرهای مختلف عنوان کرده که داستان فیلمش کاملا منطبق با واقعیت بوده و تنها روایتگر فاجعه رخ داده در سال 2012 می باشد و جهت گیری سیاسی ندارد. اما طولی نکشید که یکی از ماموران بلندپایه سیا در مصاحبه ای عنوان کرد داستان فیلم به هیچوجه روایتگر اتفاقاتی که در لیبی برای سفارت آمریکا رخ داد نمی باشد و حتی مهمترین بخش های فیلم نیز ساخته ذهن سازندگانش بوده است. با نگاه به فیلم « 13 ساعت ... » می توان اظهارات این مامور سازمان سیا را نزدیک تر به واقعیت توصیف کرد چراکه فیلم جدید مایکل بی از هر لحاظ اثری شعاری و فاقد فاکتورهای مستند به شمار می رود که در حساس ترین برهه ممکن در ایالات متحده نیز به اکران درآمده تا بتواند بر انتخابات تاثیر بگذارد. فیلم جدید مایکل بی در بخش فیلمنامه، روایت گر کلیشه های ژانر می باشد و خبری از پرداخت و مستند در آن به چشم نمی خورد. فیلم برای معرفی شخصیت های داستانش، ساده ترین روش را بر می گزیند و سربازانی را به مخاطب معرفی می کند که همسرانی چشم انتظار دارند و مشخصاً در این میان باید یک بارداری هم رخ داده باشد تا بارِ دراماتیک و توجه به بنیان خانواده سربازان نیز از اهمیت خاصی برخوردار شود. فیلم پس از معرفی کلیشه وار آدمهای داستان، آنها را گردهم آورده و مجموعه ای از صحنه های تخریب و تیراندازی را به تصویر می کشد که از جنبه های فنی قابل تقدیر هستند و مُهر شخصِ مایکل بی را به همراه دارد.
مایکل بی به خوبی می داند که چطور باید یک داستان ساده به همراه شخصیت های کاغذی را تبدیل به اثری سرگرم کننده کند و اینکار را در 13 ساعت...» تا جایی که امکانش را داشته انجام داده است. اما مشکل اینجاست که فیلمنامه اثر وام گرفته از گزینه " این داستان براساس اتفاقات واقعی ساخته شده می باشد " به همین جهت بلندپروازی های توام با تخریب محیط که همواره مورد علاقه مایکل بی بوده، در « 13 ساعت ...» تا حد زیادی کاسته شده و ریتم ساکنی یافته است. سر و صدای کمتر فیلم و اکشن های دیوانه وار به سبک مایکل بی که در این اثر محدود شده اند، باعث شده تا ضعف فیلمنامه « 13 ساعت... » بسیار بیشتر از آنچه که در ساخته های قبلی مایکل بی قابل مشاهده بود، به چشم بیاید. در واقع می توان گفت بی در مدت زمان طولانی 144 دقیقه ای فیلم، تا حدودی از بخش اکشن کاسته و به ایجاد درام و دیالوگ اقدام کرده؛ بخش هایی که بی ابدا قدرت مانور بر روی آن را ندارد و نتیجه کار در « 13 ساعت..» به حدی بد شده که شنیدن دیالوگ های عجیب و غریب شخصیت های داستان به احتمال زیاد تماشاگران زیادی را فراری خواهد داد. دیالوگ هایی که نه قصار هستند و نه به پیشبرد داستان کمک می کنند؛ تنها کارکرد احتمالی این دیالوگ ها متوجه جامعه راست گرای آمریکاست که با آن ارتباط برقرار کرده و از آن به نیکی یاد خواهند کرد.
اما با اینحال « 13 ساعت... » در بخش های فنی حرف هایی برای گفتن دارد. مایکل بی که سازنده آثار شلوغی همانند سری « ترنسفورمرز » بوده است، در جدیدترین ساخته اش نیز به خوبی صحنه های اکشن را رهبری کرده که تماشایش می تواند هیجان انگیز باشد. فیلمبرداری اثر نیز قابل ستایش هست و در بخش هایی که بی سعی کرده تصویربرداری به سبک آثار مستند ارائه دهد، وقوع انفجارها می تواند مخاطبین غافلگیر کند. بازیگران در « 13 ساعت... » فرصت چندانی برای ارائه نمایش قابل توجه از خود پیدا نکرده اند. جان کراسینسکی که بیشتر او را با نقش آفرینی های کمدی اش بخاطر می آوریم، در نقش جک سیلوا نتوانسته توفیقی کسب کند. دیگر بازیگران فیلم نیز کلیشه های قدیمی ژانر را اجرا کرده اند و جز فریاد و دویدن، کار چندانی برای انجام دادن نداشته اند. پیمان معادی هم در فیلم حضور کوتاهی دارد که بهرحال دیدنش می تواند برای مخاطب ایرانی هیجان انگیز باشد.
« 13 ساعت: سربازان مخفی بنغازی » اثر نسبتا سرگرم کننده ای است اما همانطور که بارها توسط افراد حاضر در شهر بنغازی در زمان رخداد داستان اعلام شده، داستان تفاوت های آشکاری با حقیقت دارد. فیلم جدید مایکل بی تاکید بر بی طرف بودن دارد آما آنچه که بر تصویر نقش بسته، تلاشی برای ارائه تصویری کلیشه ای از سربازان ایالات متحده در یکی از بحرانی ترین روزهای سال 2012 می باشد. تصویری که جزئیات روز حادثه در آن کمرنگ شده و ما شاهد داستان سربازانی هستیم که پرداختی تماما کلیشه ای دارند. تماشای فیلم جدید مایکل بی احتمالا می تواند مخاطب بومی فیلم را به وجد بیاورد اما حنایش برای مخاطب جهانی رنگی نخواهد داشت.
توجه: از آن جایی که متن پیش رو با هدف نقد و بررسی انیمیشن Resident Evil: Vendetta به رشته تحریر درآمده است، لذا انتظار میرود در لا به لای مباحت گفته شده بخشی از روند کلی اثر برای مخاطب فاش شود. پس اگر تا به این لحظه موفق به تماشای آن نشدهاید از خواندن ادامه مطلب صرف نظر کنید؛ چرا که این مقاله حاوی اسپویل است.
انیمیشن Resident Evil: Vendetta قطعا بهانه خوبی برای طرفداران شخصیتهای خاطرهانگیز این سری محسوب میشود که در لا به لای انتخابهای روز مرهشان تصمیم به تماشایش بگیرند، اما آیا این ساخته توانسته است به هویت نامش وفادار بماند؟ بیایید در ادامه به بررسی این موضوع بپردازیم. اینطور نیست که بگوییم مجموعه Resident Evil در سینما و انیمیشنهایش ارتباط کاملا مستقیمی با این نام محبوب در صنعت ویدئو گیم داشته و دارد. طبیعتا فیلمها و انیمیشنهای Resident Evil بیشتر از آن که بر جنبه وحشت و ترس تمرکز داشته باشند؛ اکشن و هیجانانگیزند. لذا اگر بخواهیم ساختههای سینمایی یا انیمیشنهای این سری را بررسی کنیم، قطعا نمیتوانیم ترسناک یا وحشتانگیز نبودنش را یک ضعف برای هویت اثر بدانیم. اما در کلیت همه چیز متفاوت است. همانطور که برای هر چه خوشمزهتر شدن یک غذای خانگی کمی شیطنت لازم است، برای موفقیت ساختهای مانند Resident Evil: Vendetta نیز خلاقیت و شیطنت لازم است. این طور نیست که داخل هر سکانس چند عدد زامبی بگنجانید و به آن چاشنی صحنههای اکشن بیفزایید و آخرش هم یک «Resident Evil» بزنید تنگش و خلاصه به خورد مخاطب بدهید. حضور شخصیتهای قدیمی این مجموعه، شاید تنها دلیلی باشد که مخاطبی مانند نگارنده به پای تماشای این ساخته عجیب و غریب بنشیند. ذاتا سری Resident Evil مجموعهای نبوده است که داستانی آبکی و بیآلایش هویتش را شکل داده باشد. Resident Evil: Vendetta از هر لحاظ میتوانست به ساختهای وفادارتر و قابل احترامتری تبدیل شود، اما به واسطه یک سری انتخابات نادرست اکنون مانند زبالهای به زبالهدان تاریخ انیمیشنها میپیوندد.
«لیان اسکات کندی» (Leon S. Kennedy) شخصیت معروف سری بازیهای Resident Evil اینبار با یک داستان جدید و از طریق یک انیمیشن غرق در پیکسل بازگشته است. انیمیشنی که آن را با نام Resident Evil: Vendetta میشناسیم و شاهد رونمایی آن در جریان یک نمایشگاه معرفی موتورسیکلت (!) بودیم. همان طور که پیشتر از موعد هم میتوانستیم پیشبینی کنیم به واسطه همین اتفاق، بخش اعظمی از نمایشهای این انیمیشن را جنبه تبلیغاتی آن تشکیل میدهد و شما به دفعات، لیان را که محبوبترین شخصیت اثر محسوب میشود بر روی این موتور سیکلت میبینید. موتور سیکلتی که حالا فهمیدهایم با آن میتوان وارد خانهای شد، از پلههایش بالا آمد و بدون آن که صدایی بدهد لشکری از زامبیها را با چند حرکت ساده نابود کرد. اما لیان به عنوان کاراکتر کلیدی داستان حضوری کاملا نامرئی دارد. کریس ردفیلد دومین مهره محبوبی است که او را پیشتر در سری بازیهای Resident Evil میشناختیم و حضورش در این انیمیشن به هر حال خبر خوشحال کننده محسوب میشد، تا جایی که متوجه میشوید کریس ردفیلد کنونی منهای چند عدد «اکشن فیگور» (!) هیچ ویژگی خاصی از آن کریس قدیمی را به ارث نبرده است. نویسنده به عنوان راننده خطوط روایی از ابتدا تا انتها پایش را روی گاز میگذارد و بی آن که فرصتی برای درک شخصیتها به مخاطب داده باشد پرونده را مختومه اعلام میکند.
انیمیشن Resident Evil: Vendetta یک انیمیشن ظاهرا ترسناک است که موقعیتهای (به اصطلاح) حساسش را با کمی چاشنی اکشن به نمایش میگذارد. این انیمیشن از هر دو نظر ضعفهای غیر قابل انکاری دارد. اگر چه از زامبیهای انیمیشن Resident Evil: Vendetta به عنوان عاملی بسیار خطرناک یاد میشود، اما چیزی که به وضوح توسط مخاطب احساس خواهد شد ضدضربه بودن کاراکترهای داستان است. تا جایی که در یک سوم انتهایی، لیان و کریس از تهدیدشان قدرتمندتر جلوه میکنند و همین موضوع ایستگاه پایانی را کاملا قابل پیشبینی جلوه داده است. انیمیشن Resident Evil: Vendetta دقیقا مصداق مسیری پر پیچ و خم است که لحظه به لحظه شما را به هدفش نزدیک میکند اما هیچگاه اوج نمیگیرد. داستان آبکی شروع میشود. به میانه مسیر که میرسد خودش را گم میکند و مانند سریهای قبلی به دنبال یک تهدید جدید میگردد. تهدید که پیدا میشود، داستان تقریبا به انتهای راهش میرسد و در اوج بلاتکلیفی و درست همانند یک فیلم مبارزهای (ترجیحا با حضور جکی چان!) و کمی با تقلب از سری بازیهای Devil May Cry به مخاطبش میگویید؛ مقصود زامبیکشی بود، Resident و تشکیلاتش بهانه است!
شخصیتهای محبوب سری بازیهای Resident Evil حالا بیمزهتر از هر زمانی جلوه میکنند. دو قهرمان محبوب سری چنان به فلاکت و بیمایگی کشیده شدهاند که فقدان ارتباط میان آنها و مخاطب احساس میشود. لیان به قول خودش در دوره تعطیلاتش به سر میبرد و ماجرای نیمه تمام انیمیشن قبلی حالا او را به نوعی گوشهنشین کرده است. کریس اما همان ابتدای کار در دل یک ماموریت کشنده پیدایش میشود. ماموریتی که با هدف دستگیری یکی از مخوفترین سردستههای فروش و قاچاق سلاح بیولوژیکی طراحی شده است. در همین حین که بیننده چانه مبارکش را چندباری میخاراند و از زمین و زمان بیخبر است، ناگهان تصویری از کاراکتر منفی داستان به نمایش گذاشته میشود. کاراکتری که از قضا گذشته بسیار ناراحت کنندهای داشته و حتی خودش هم نمیداند چرا و به چه دلیل در روز عروسیاش یک بمب از طرف ارتش کشور به سمتش روانه گشته (بیننده هم نمیداند و تا پایان هم نمیفهمد) و از تمام داراییهایش، فقط سه تن باقی میگذارد. بازماندگانی که تصمیم میگیرند پس از این فاجعه تبدیل به سه سلاح بیولوژیکی متحرک شوند و از فردای آن روز زمین را تبدیل به جهنمی از زامبیها کنند. زامبیهایی که حالا دیگر به مانند گذشته کله تو خالی نیستند و دوست و دشمن را تشخیص میدهند؛ چه بسا که با یک سری عملیاتهای ساده حالشان خوب هم میشود! فقط یک سوال باقی میماند؛ این زامبیهایی که پیشتر از اندام انسانهای عادی نوش جان کردهاند و معدههایشان از چشم و روده و گوشت آدمی پر شده، چگونه با پراکندن مادهای پودرمانند قرار است هویت قضیه تغییر کند و به حالت عادی بازگردند؟ این غذایی که زامبیهایمان نوش جان کردهاند فی البداهه هضم میشود و هیچ تاثیری هم نمیگذارد؟ شخصا ترجیح میدهم که ندانم مدتی قبل اعضای خانواده خود را نوش جان کردهام و همان بهتر که تا ابد زامبی بمانم. چون در غیر این صورت بار تراژدیک داستان بسیار سنگینتر از وضعیت کنونی جلوه میکند.
سفر لیان و کریس به همراه یک سری از دوستان به سمت نابودی شخصیت منفی کسل کننده دنبال میشود؛ با وجود آن که صحنههای اکشن ابتدا را به انتهای داستان متصل ساخته است. اساسا هویت Resident Evil: Vendetta ثابت میکند که سازندگان بخاطر پول دست به تولید چنین ساختهای زدهاند. حضور زامبیها به تنهایی نگاه قشر کثیری از اعضای جامعه را به خودش جلب میکند. حال به این زامبیها دو شخصیت فراموش نشدنی سری بازیهای Resident Evil را بیفزایید. سپس نام Resident Evil را بر روی اثر بگذارید و کلی هم از موتور سیکلت ماجرا تبلیغ کنید. حال من از شما سوال میپرسم؛ هدف از ساختن چنین انیمیشنی چه بوده است؟ بدون شک این دنباله به این نیت که مخاطبش را با بخشی از جهان Resident Evil و موجداتش آشنا کند ساخته نشده و چیزی جز دلایل مادی نمیتواند پشتوانه آن بوده باشد. Resident Evil: Vendetta با اختلاف زیاد، بدترین داستان در طول این سری را به نمایش میگذارد و مسافر همیشگی انیمیشنها، یعنی لیان اس کندی، کاملا تبدیل به شخصیتی توخالی و بدون حرف شده است که درست همانند نام «راجا» در سینمای هند، قصد دارد کمی روند کسل کننده داستان را اکشن جلوه دهد. چه بسا که لیان اس کندی ماجرا در اکشن بودن شباهتهای غیر قابل انکاری با شخصیت «دانته» (Dante) در سری بازیهای Devil May Cry دارد. یک تنه رو هوا پرواز میکند و بی آن که ضربهای ببینند و در همان آسمان (!) به سمت هیولای ماجرا نشانه میگیرد و شلیک میکند. این اکشن بیمایه، انیمیشن را تبدیل به ساختهای مسخره کرده است که در آن شخصیتهای محبوب سری به طور کلی هویتشان را از دست میدهند.
اما Resident Evil: Vendetta از همه نظر یک اینیمیشن ناامید کننده نیست. چیزی که همواره تماشای چنین آثاری را برای بیننده جذاب میکند، پیشرفتهای چشمگیر جلوههای بصری و محیطهای انیمیشن است که به واقع تعداد پیکسلهایش در اعداد و ارقام نمیگنجد و توسط یک سیستم فوق پیشرفته طراحی شده است. طراحی تک تک سکانسها (با در نظر گرفتن این موضوع که Resident Evil: Vendetta یک انیمیشن است و نه یک فیلم سینمایی) به قدری در جزئیات دقیق هستند که باید اعتراف کرد در میان سایر انیمیشنهای موجود در بازار با یکی از واقعگرایانهترین انیمیشنها طرف خواهید بود و این جلوههای بصری فوق العاده قطعا شما را مجذوب خودش میکند. مهمترین نکته در رابطه با طراحی این انیمیشن، شرایط قابل لمس شخصیتها است؛ این که دیالوگهایشان تا چه اندازه با لبزدنهایشان دقیق شدهاند و انیمیشن Resident Evil: Vendetta تا چه مقدار میخواهد شبیه به یک فیلم باشد. جزئیات خیره کنندهای که در صورت وجود امکانات هوش از سرتان میبرد. از کوچکترین زخم روی صورت کاراکترها گرفته تا تک تک تارهای موی آنها وضوح فوق العادهای دارند.
در طول تماشای انیمیشن Resident Evil: Vendetta به ندرت سورپرایز خواهید شد (منهای جلوههای بصری که در نوع خودش واقعا خیره کنندهاند). به لطف موسیقیهای یکنواختی که در بطن Resident Evil: Vendetta گنجانده شده، صحنههای اکشن ممکن است در موثر واقع شدن ناکام ظاهر شوند. موضوعی که Resident Evil: Vendetta گاها روی آن زوم میکند شاید کمی بیش از حد نخ نما شده باشد. تبدیل برخی از مهرههای داستان به یک زامبی حالا باهوش، چیزی نیست که ما پیشتر در آثار مشابه زامبیمحور ندیده باشیم. این که حالا نزدیکانتان کنترلشان را از دست داده و کم کم به موجودی غیر قابل کنترل تبدیل میشوند؛ این کلیشه شاید در ابتدا جذاب بوده باشد، ولی در این نقطه از تاریخ سینما قطعا این گونه به نظر نمیرسد.
فاجعه اصلی اما زمانی رخ میدهد که شما متوجه میشوید علاوه بر فقدان منطق لازم در ذات شخصیت منفی داستان، پایان بندی خوبی هم انتظارتان را نمیکشد. نسخههای قبلی انیمیشنهای Resident Evil لااقل در جانسخت نشان دادن کاراکترها ضعفی از خود نشان نمیدادند. هیولاهای داستان حداقل به قدری قدرتمند بودند که لیان و همراهانش را در شرایط سختی قرار داده و پایان کار را به چالشی هیجان انگیز برای مخاطب تبدیل کنند. اما انیمیشن Resident Evil: Vendetta در همین موضوع هم شکست میخورد؛ چرا که دوست دارد تا واپسین لحظات داستانی هم صرفا زد و خوردهای میان کاراکترهای اصلی را نمایش دهد. کسی که پیشتر تصمیم داشته شهری را آلوده کند و این کار را به واسطه چند عدد کامیون حامل ویروس انجام میدهد، حالا در واپسین لحظات داستانی که بیننده منتظر است به جواب سوالهایش برسد و این همه اتفاق را صرفا یک سناریوی ضعیف نپندارد، کاملا متوجه میشود که از قضا هدف سازندگان پاسخ به سوالات بیننده نبوده است و شخصیت اصلی ماجرا هم با دلایلی غیر منطقی تصمیم به برپایی این جهنم گرفته است. اما این تنها بخشی از پایانبندی را شامل میشود. در یک اتفاق فوق العاده عجیب، سازندگان تدبیری برای بازگشت زامبیها به زندگی میاندیشند. کریس و لیان سوار بر یک سفینه که حامل درمان این ویروس است برای ساعاتی طولانی در آسمان شهر پرسه میزنند و درست مصداق پایانبندی فیلم «جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها» همگی به یکباره حالشان خوب میشود! و آن کسی که پیشتر از مردم عادی میل میکرده (زامبی بودن فقط به معنی تغییر چهره دادن نیست!)، حالا با بوییدن نوعی واکسن حال و روزش بهتر از وضعیت پیش از حادثه میشود. سوال این است که سازندگان واقعا از خود نپرسیدهاند زامبی بودن فقط و فقط به معنی سیاه شدن رگها نیست و ما پیشتر این ویروس کشنده را در چنین وضعیت احمقانهای ندیده بودیم؟ شاید بد نباشد یادآوری کنیم؛ زامبیها از گوشت آدم میخورند و درمانشان در تاریخ سینما و تلوزیون به احمقانگی پایان Resident Evil: Vendetta نبوده است.
Resident Evil: Vendetta مجموعهای از اشتباهات بزرگ است. اشتباهاتی که نهتنها لکه ننگی بر نام Resident Evil میچسباند، بلکه باعث میشود شخصی مانند نگارنده تا ابد دیگر به پای تماشای این دسته از انیمیشنها ننشیند. انیمیشنی که بار تبلیغاتی و درآمدزاییاش توهینی به مخاطب است و تماشایش شما را از نقطه صفر تکان نمیدهد. انیمیشن Resident Evil: Vendetta به همان اندازه که ناامید کننده ظاهر میشود، شما را خشمگین میکند. اگر چه جلوههای بصریاش به واسطه برخی از تکنولوژیهای پیشرفته در سطح بسیار بالایی به سر میبرد. در مجموع تماشای انیمیشن Resident Evil: Vendetta در شرایط کنونی به مخاطب ایرانی پیشنهاد نمیشود. باید منتظر ماند و دید که آیا ساختههای زامبیمحور میتوانند هویت این موجود پرطرفدار را به شکلی درست و منطقی نمایش دهند یا خیر؛ در حال حاضر نه تنها این گونه نیست، بلکه Resident Evil: Vendetta به عنوان قدمی رو به عقب برای مخاطب تلقی میشود. به هر حال اگر دلتان برای دنیای Resident Evil تنگ شده و میخواهید برای دقایقی خودتان را غرق در دنیای بلاتکلیفش کنید، پیشنهاد من تماشای نسخههای قبلی این سری است. در حال حاضر Resident Evil: Vendetta واقعا ارزش وقت شما را ندارد. در شرایطی که مردگان دنیای Resident Evil سینهخیر راه میروند، آخرین قطرات این دستمال چرکین درحال چِرانده شدن است؛ Resident Evil: Vendetta ثابت میکند که برخی از نامها بهتر است همین حالا تبدیل به خاطره شوند.
سری فیلمهای « بیگانه » یکی از محبوب ترین آثار فضایی تاریخ سینما می باشند که نخستین قسمت آن در سال 1979 به کارگردانی ریدلی اسکات منتشر شد و موفقیت عظیمی در گیشه به همراه داشت. بعدها سه دنباله رسمی دیگر برای این داستان منتشر شد که با استقبال مناسبی از سوی مخاطبین مواجه شد. البته بودند آثار عجیب و غریبی نظیر فیلمهایی که در آن هیولای فیلم « بیگانه » به مقابله با موجود فضایی فیلم « شکارچی » می پرداخت، که از حیث جذابیت قابل قیاس با سری اصلی نبودند. آخرین حضور این هیولا در سینما نیز مربوط به فیلم « پرومتئوس » در سال 2012 بود که به چگونگی شکل گیری این موجود نه چندان زیبا و دوست داشتنی می پرداخت. « بیگانه : عهد » نام جدیدترین اثری است که درباره هیولای مشهور بیگانه ( که به اسم زنومورف هم شناخته می شود ) ساخته شده است و البته دنباله ای رسمی برای قسمت چهارم این مجموعه محسوب نمی شود و خبری هم از سیگورنی ویور در نقش ریپلی نیست. با اینحال کارگردانی این فیلم را شخص ریدلی اسکات برعهده داشته که خود خالق این سری از فیلمها بوده است. داستان درباره فضاپیمایی است که خدمه آن مدتهاست به خواب عمیقی فرو رفته اند و در این میان تنها یک ربات به نام والتر ( مایکل فاسبندر ) می باشد که کنترل فعالیت های سفینه را بر عهده دارد. اما با بروز یک مشکل، خدمه زودتر از زمان موعد از خواب بلند می شوند و تصمیم می گیرند تا به سیاره ناشناخته ای که در نزدیکی آنهاست سفری اکتشافی داشته باشند تا ببینند که شرایط در این محل چگونه است. اما ورود به این سیاره منجر به مواجه شدن با موجودی می گردد که...
« بیگانه : عهد » ارتباط چندانی به داستان اصلی « بیگانه » ندارد و بیشتر حوادث فیلم « پرومتئوس » را دنبال می نماید. فیلم با مقدمه ای آغاز می گردد که بی شباهت به فیلم مذکور نیست و روندی هم که در داستان شکل می گیرد کم و بیش مشابه آنچه می باشد که قبلا در « پرومتئوس » شاهدش بودیم، با این تفاوت که اینبار جزئیات تصویری بیشتری در فیلم به چشم می خورد و فیلم دنیای گسترده تر و مرموزتری از سیاره ناشناخته را در اختیارمان قرار می دهد که همه چیز در آن بطور مشکوکی ترسناک به نظر می رسد. « عهد » سعی کرده تا ارتباطی منطقی میان هیولای بیگانه و رخدادهای فیلم « پرومتئوس » برقرار نماید و تا حدی هم توانسته از عهده انجام آن برآید اما با اینحال سوالات بسیاری که اسکات با اکران فیلم « پرومتئوس » در ذهن طرفداران فیلم « بیگانه » ایجاد نمود، در اینجا نیز بطور کامل پاسخ داده نمی شوند و تنها بخشی از آن در طول داستان بسط و گسترش داده می شود و جزئیات بیشتری از آن در اختیار تماشاگر قرار می گیرد. فیلمنامه « عهد » اگرچه پاسخ بسیاری از سوالات را به آینده واگذار می کند اما به خوبی موفق می شود تا بخشی از عطش کنجکاوی مخاطب را از بین برده و سپس، کنجکاوی بیشتری در ذهن او ایجاد نماید که باید برای یافتن پاسخ آن به قسمت بعدی « پرومتئوس » رجوع کرد. اما شاید بتوان یکی از ایرادات فیلم را شخصیت های داستان دانست که اگرچه بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و تحسین برانگیز هستند، اما پرداخت چندان مناسبی ندارند و به شخصیت مبدل نمی شوند. شاید از این جهت که نام فیلم « بیگانه : عهد » است می توان شخصیت های داستان را با قسمت های نخست فیلم مقایسه نمود که تمام شخصیت آن در ذهن تماشاگران باقی مانده اند چراکه در فیلم به خوبی پرداخت می شدند و تماشاگر را با خود همراه می کردند تا زمانی که مورد خشم موجود بیگانه قرار بگیرند. اما در « عهد » این اتفاق رخ نمی دهد و به سختی می توان به جز فاسبندر ( آن هم با ارفاق ) شخصیت ماندگاری در فیلم جستجو نمود؛ البته این ویژگی اغلب آثار بلاک باستر امروز سینماست.
با اینحال در بخش کارگردانی هنوز هم می توان امضای ریدلی اسکات را پای اثر جستجو نمود. اسکات کارگردانی است که ضرباهنگ فیلم را می شناسد و به خوبی بر این نکته مسلط است که فیلم در چه زمانی نیاز به اوج و فرود دارد و « عهد » نیز از این مزیت برخوردار است. اسکات در « عهد » سفینه فضایی اش را بر سیاره ای فرود می آورد که دریایی از ناشناخته هاست و تمام فرآیندهای زیست محیطی و شیمیایی در آن شرایط خاص خود را دارند و از این حیث، تعلیق بالایی را ایجاد می نماید و برای علاقه مندان به علم نیز ایده های تخیلی فیلم ستایش برانگیز است. « عهد » برخلاف سری اصلی « بیگانه » که مطلقاً در فضای بسته روایت می شد، در فضاهای باز نیز جریان دارد و به همین دلیل، CGI های فراوانی در تصویر دیده می شوند که کیفیت بالایی دارند و قطعاً تماشاگران را به وجد خواهد آورد. نکته جالب درباره شخصِ بیگانه یا زنومورف را می توان حضور تمام قد او در لحظات مختلف فیلم برشمرد که یک پیشرفت آشکار برای او محسوب می شود. مخاطبین سینما حالا به راحتی می توانند قد و بالای این هیولا را در تصویر مشاهده کنند. در سری اصلی این مجموعه اغلب این موجود فضایی از نمای سر مشاهده می شد و یا بطور کل، نیم تنه ای از او برای مخاطب به نمایش در می آمد و به نظر می رسد تنها کسی که در آن دوران توانست او را تمام و کمال مشاهده کند گربه ای بود که به تماشای سلاخی شدن انسان توسط او نشسته بود! اما اینبار اسکات تصمیم گرفته تا این موجود نگون بخت را بطور کامل در تصویر نمایش دهد که بهرحال تجربه ای جدید اما مورمور کننده است!
« بیگانه : عهد » بازیهای بسیار خوبی دارد. در میان بازیگران فیلم دنی مک براید و مایکل فاسبندر بهترین حضور را در فیلم داشته اند. فاسبندر که بازیگر مشترک فیلم « پرومتئوس » هم بوده، در « عهد » نیز نقش خود را تکرار کرده و به نظر می رسد که مخاطبین سینما نیز او را به عنوان یک ربات فضایی پذیرفته اند. چهره سرد و بی احساس فاسبندر در نقش والتر کاملاً یک ربات را تداعی می کند. دیگر بازیگران فیلم نیز علی رغم آنکه مخاطب می داند سرنوشت شومی در انتظارشان است، اما بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و می شد با یک پرداخت بهتر، ماندگاری آنان در ذهن مخاطب را افزایش داد. « بیگانه : عهد » اثری جذاب و تماشایی است که مخصوصاً برای طرفداران « پرومتئوس » می تواند هیجان بیشتری نیز به همراه داشته باشد. طرفداران سرسخت سری ابتدایی فیلم « بیگانه » احتمالاً با روند « عهد » رابطه خوبی برقرار نخواهند کرد چراکه در اینجا ضرباهنگ تند و به مسائل بصورت عمیق پرداخته نمی شود اما روی هم رفته نمی توان این نکته را انکار کرد که « بیگانه : عهد » تماشایی ترین اثر فضایی این روزهای سینماست که اگرچه در مقایسه با قسمت های نخستین « بیگانه » ضعیف تر است، اما کماکان سرگرم کننده است.
وقتی که تماشای «نام تو» را آغاز میکنید، دنیای رنگارنگ و زیبای اثر، مات و مبهوتتان میکند. از همان ثانیهی آغازین، متوجه رویارویی با روایت خاصی میشوید که شاید بتواند یکی از زیباترین تجربههایتان را رقم بزند و در همین حین، احتمالا سعی میکنید که تمام اطلاعات کلیتان از داستان فیلم، با آنچه که در حال تماشای آن هستید، مطابقت پیدا کند. اما اندکی بعد، با تعجب خود را به جای یافتن در برابر پلانهایی فلسفی و دیوانهکننده، در حال لذت بردن از فیلمی پیدا میکنید که به جای عمیق و متفاوت بودن، به مانند تیتراژ دوستداشتنیاش شیرین، بسیار جذاب، سرشار از زیبایی و صد البته بعضا خندهدار است؛ زیبایی تمامناشدنی و خاصی که در تکتک سکانسهای اثر، چه در محیطها و چه در رخدادهای داستان، خودش را به بیننده نشان میدهد و ذهن او را به دور از هر چیز دیگر، به شیرینی و لذت بردن از خود دعوت میکند. این روند، برخلاف انتظاراتتان شاید یک چهارم ابتدایی فیلم را تماما به خودش اختصاص داده و آنقدر مخاطب را با هیجان به سمت نقطهی اوجش میبرد که در لحظات پایانی آن، فقط شیفتهی روایت زیبای فیلم شدهاید و در حال لذت بردن از اثری هستید که تا همین لحظه، حجم بسیار زیادی از بهترین انیمیشنهایی را که دیدهاید از لحاظ جذابیت، پشت سر گذاشته است. این وسط یک موسیقی جذبکنندهی خواستنی و توقفناپذیر را هم داریم که پر بیراه نگفتهام اگر بگویم نیمی از بار این زیبایی مثالزدنی را به دوش میکشد و به تنهایی، تماشای سکانسهای اثر را به تجربهی شگفتآورتری تبدیل میکند.
در کنار تمامی اینها، کاراکترهای انیمیشن نیز خیلی سریع، به عنوان شخصیتهایی عزیز و لایق احترام، برایتان معنی پیدا میکنند؛ کاراکترهایی که یکیشان پسری پرمشغله و محصل در توکیو است که «تاکی» نام دارد و دیگری، دختری دوستداشتنی در شهری کوچک است که «میتسوها» صدایش میکنند؛ کاراکترهایی که از همان ابتدای کار، نه به عنوان دو عنصر مجزا از هم بلکه به عنوان دو چیز که در کنار یکدیگر عضو مجموعهی بزرگتر و زیباتری هستند معرفی میشوند؛ مجموعهی واحدی که وارد شدن این دو به بدن یکدیگر در برخی مواقع و زندگی کردنشان به جای هم، بنیانهای آن را شکل میدهد و در اواخر قصهگویی فیلم، درک میکنید که به معنی واقعی کلمه چه بزرگی و عظمتی داشته است. با این حال، آنچه که این رویارویی با کاراکترها و شخصیتپردازیشان را تا به این اندازه یگانه کرده، در وهلهی اول به برخورد بیتوضیح مخاطب فیلم با رویدادهای آن مربوط میشود؛ چرا که در هنگام تماشای انیمیشن نام تو، خیلی سریعتر از آنچه که انتظار دارید، درک خواهید کرد که اطلاعات شما از تمامی اتفاقات جریانیافته در میان دقایق اثر، دقیقا به همان مقداری است که کاراکترهای اصلی داستان از آنها دارند. این یعنی تمامی احساسات جریانیافته در اثر، همواره به وسیلهی شخصیتهای اصلی داستان به شما تقدیم میشوند و فیلمساز به جای دادن این اجازه به شما که خودتان در رابطه با رخدادها قضاوت کنید و احساستان نسبت به آنها را تعیین کنید، شما را مجبور به تجربهی شگفتانگیزی میکند که شما در آن چارهای جز پذیرش حسهای جاری در ذهن شخصیتها را ندارید. اگر آنها چیزی را نمیدانند، شما هم قطعا از آن ناآگاه هستید و اگر چیزی برای آنها بامزه است، ناخودآگاه از آن لذت میبرید.
از طرف دیگر، یکی دیگر از ویژگیهایی که سبب پدید آمدن چنین زیبایی محضی شده، آن است که فیلم در هیچ لحظهای از داستان، هیچ چیزی را برای مخاطب خود توضیح نمیدهد. این یعنی در «نام تو»، به جای دیدن مقدمهای ساده که چند دقیقه را به هدر میدهد و سپس قصهگویی اصلی را آغاز میکند، با داستانسرایی جذابی روبهرو میشوید که از همان ثانیهی اول، مخاطبش را به وسط قصه پرتاب میکند و با احترامی تمامقد به شعور و درک سینمایی او، خطکشی مابین رخدادهای فیلم و رسیدن به نادانستههای اثر را به وی میسپارد؛ تصمیم شگفتانگیزی که شاید مخاطبین عام این ساختهی بزرگ را کاهش دهد، اما در عین حال مخاطبین اصلی را هم بیش از پیش عاشق و شیفتهی Your Name میکند؛ چون مثلا در طول فیلم، شما سکانسهای متفاوتی را میبینید که به شکلی ناگهانی فرا میرسند و در مکانهای متفاوتی روایت میشوند. بله، قطعا چنین سکانسهایی اندکی شما را گیج کرده و از خط اصلی داستان دور میکنند. اما وقتی که به فیلم اعتماد کنید و در دنیایش غرق شوید، ناگهان پس از چند دقیقه و با دقت به یک نکته، ارتباط چندین و چند سکانس و اتفاق برایتان مشخص میشود و چنان لذتی را در برابرتان میبینید که در صورت نبود روایت اینچنینی در فیلم، ممکن نبود تقدیم مخاطب شود. افزون بر اینها، رسیدن به جواب برخی از سوالات بیشمارتان در فیلم مابین دقایق آن، به قدری پیوندتان با قصهگویی اثر را محکم میکند که چشم برداشتن از آن، تبدیل به کاری ناممکن میشود؛ سوالاتی که به پاسخ نرسیدن حجم زیادی از آنها همان چیزی است که از این فیلم، یک شاهکار میسازد؛ شاهکاری که تا قبل از دیدنش معما است، در هنگام تماشایش پر شده از معما است و پس از تمام شدنش هم یک معمای زیبا باقی میماند.
تا به اینجای کار، هر آنچه که در رابطه با «نام تو» گفتم، همان چیزهایی بودند که در آن سی دقیقهی مثالزدنی ابتدای کار، تقدیمتان میشدند؛ عناصر بزرگی که تا انتهای فیلم در آن باقی میمانند و در طول روایت آن رشد میکنند و دائما به جذب بیشتر و بیشتر مخاطب میپردازند. اما آنچه که «نام تو» را به آن «زیبایی محضی» که در نخستین جملهی مقاله گفتم تبدیل میکند، اینها نیست؛ چون اینها شاید عناصر کمیابی در حوزهی انیمیشن باشند، اما بدون شک نایاب نیستند. در حقیقت، «نام تو» از آن جایی تبدیل به این شگفتی بیپایانی که همه در رابطه با آن صحبت میکنند میشود که میفهمید این فیلم در ساختار قصهگویی، شبیه به هیچ چیز دیگری نیست. نه مثل سینمای کلاسیک داستانگوییاش را سهپردهای پی میگیرد و نه میتوان در ساختار دشوارتر پنجپردهای که در شاهکارهایی چون Birdman به چشممان خورده، داستانگوییاش را دستهبندی کرد. اصلا بگذارید خیالتان را راحت کنم و بگویم که Your Name، در روایت هیچ شباهتی به هیچ یک از فیلمهایی که دیدهاید ندارد؛ چون برخلاف انتظارم و تعریفی که تا به امروز از سینما داشتم، «نام تو» اصلا چیزی نیست که آن را بتوان تنها به عنوان «یک» فیلم معرفی کرد. این اثر، به معنی واقعی کلمه، چهار مدل داستانگویی متفاوت را که حقیقتا در تعریف و مدل جدا از هم و متفاوت هستند کنار هم گذاشته و به شکلی دیوانهوار اینها را به هم مرتبط و متصل کرده است. این یعنی عجیب نیست اگر سی دقیقهی اول داستان، یک کمدی-درام فانتزی باشد و پس از آن، یک قصهی مرموز سینمایی روایت شود و سپس، نوبت به یک سری دقیقهی قهرمان-محور برای نجات جان افراد برسد و در پایان، همهی اینها در دقایقی جمعبندی شوند که در بهترین حالت تنها کلمهای که برای توصیفشان پیدا میکنم، بی مثل و مانند است.
البته نباید فراموش کرد که یگانگی این چهار بخش در عین تفاوت انکارناپذیرشان، تنها و تنها به سبب داستانگویی تصویری شگفتانگیز فیلم، اتفاق افتاده است؛ چون چنین چیزهای عظیم و متفاوتی را یا نمیتوان با دیالوگ و نوشته به هم پیوند داد یا اگر این کار را بکنید، نتیجه یک چیز خستهکننده و ناپسند میشود که بیشتر شبیه به یک فیلم آشفته و بدون هدف جلوه خواهد کرد. اما وقتی که فیلمساز حجم زیادی از رخدادها را در نماهایی که نشانمان میدهد تعریف میکند و قصه را با یک سکانس تند و تیز و زیبا که تصویر بخش اصلی آن را تشکیل داده از جایی به جای دیگر میبرد، چگونه میتوان به جای دیدن یگانگی کل فیلم و در عین حال لذت بردن از تازگی تمامناشدنی آن، به فرمهای گوناگون قصهگویی این شاهکارِ ژاپنی اعتراض کرد؟ شاهکاری که لغت «منحصربهفرد» تنها برای توصیف اندکی از یکتا بودن آن کافی به نظر میرسد و آنقدر احساس خاصی را در لحظه به لحظه تقدیمتان میکند که برخی مواقع آرزو میکنید تماشای فیلم هرگز به پایان نرسد. شاید اینها را اغراقهای نادرستی بدانید که حقیقت ندارند و شاید هم باور داشته باشید که این همه ویژگی مثبت را نمیتوان در یک اثر از دنیای انیمیشن جمع کرد. اما باور کنید که یک بار تماشای این فیلم کافی است تا مطمئن شوید که قطعا با تمام تجربههای سینماییتان فرقهایی جدی دارد! راستش را بخواهید، برای آنهایی که هنوز انیمه نام تو را ندیدهاند، نمیتوان بیشتر از این فیلم را توصیف کرد؛ چرا که قطعا برای شرح بیشتر زیباییهای این فیلم، نیاز به آوردن مثالهایی از داستانگویی باعظمت آن است که برای جلوگیری از اسپویل، نمیتوانم آن را در اینجا انجام دهم. با این حال، اگر قصدتان از خواندن مقاله دانستن پاسخ این سوال است که: «آیا نام تو لیاقت تماشا شدن دارد؟» باید با یک «بله»ی محکم بر این حقیقت تاکید کنم که عدم تماشای آن، به معنی واقعی کلمه از دست دادن لذتی بزرگ و بسیار بسیار متفاوت است؛ چون این فیلمی است که غیرقابل شمارش بودن زیباییهایش را نمیتوان انکار کرد.
********** (از اینجا به بعد مقاله، قسمتهایی از داستانِ فیلم را اسپویل میکند) *********
اما فارغ از تمامی اینها، مفهوم حقیقی این ساختهی دیوانهوار چیست؟ فیلم میخواهد با قصهاش کدامین پیام را فریاد بزند که تا این اندازه در عین زیبایی محضش حتی بدون توجه به لایههای درونی قصه، فلسفی و عمیق احساس میشود؟ راستش را بخواهید، «نام تو» همانگونه که تاکی روی دستان «میتسوها» نوشت، شاعرانهای فلسفهمند در وصف عشق است که در پیرامون آن، هزار قصهی فرعی زیبای دیگر را هم میتوان پیدا کرد. اما این را قطعا خودتان هم فهمیده بودید. نکتهی گمشدهی این داستان، در آنجایی نمایان میشود که ببینیم این «عشق»، برای فهماندن چه چیزی در رابطه با خود، وارد داستان فیلم شده است. سوالی که پاسخش را میتوان در عبارت «بی زمان و مکان بودن عشق» جمعبندی کرد. در حقیقت، این که تمام لحظات فیلم در بین گذشته، حال و در کل زمانهایی موازی جابهجا میشوند، به خاطر اهمیت چیزهای فانتزی در فیلم نیست و واقعیت ماجرا آن است که تخیل در این فیلم، فقط وسیلهای برای تاکید بر پیام نهایی آن و شکل دادن رخدادهای جالب پیرامون شخصیتها برای سرگرم کردن مخاطب بوده است.
به عبارت بهتر، فیلم با خلق دنیاهایی واقعگرایانه و انداختن مخاطب در گردابی از حوادث شیرین و خندهدار یا ترسناک و تلخ، تنها این هدف را دنبال میکند که ذهن او را نسبت به علیت شکلگیری این داستانها مابین این دختر و پسر، حساستر کند. این یعنی سازنده با خلق سوالهایی دائمی که بعضا به سبب وجود سکانسهایی مرتبط که با فاصلهای طولانی نسبت به یکدیگر ایجاد شدهاند، قصد طرح ماجرایی را دارد که هم دائما معمایی و جذاب باقی بماند و ظاهر شاهکارش را هر کسی تماشا کند و هم بتوان با آن، قسمت پایانی یا همان بخش چهارم فیلم را پر رنگتر و عجیبتر از گذشته پخش کرد تا تاثیرگذاری پیامش به نهایت خود برسد؛ پیامی که موضوعش را وقتی میفهمیم که همانگونه که اندکی قبلتر گفتم، تاکی به جای «نام» خود، چیزی را برای «میتسوها» باقی میگذارد که تنها عاشق بودن وی را به یادش بیاورد. این یعنی در خلال تصاویری که مابین مکان و زمان جابهجا شدند و این همه اتفاق، شاید ما فهمیده باشیم که عشق بی زمان و مکان است اما اینجا، در این لحظهی بهخصوص، سازنده به شکلی دیوانهوار آن را از یک شخص هم فراتر میبرد. بله، در عقیدهی فیلمساز، عشق حتی از شخصی که به آن عشق میورزید هم فراتر است و این وجود و ذات خودش است که حوادث را پایان میبخشد، دیدن یک روبان قرمز بر سر یک دختر در خیابان را تبدیل به یک اتفاق شگفتانگیز میکند و اشکتان را جاری میسازد. این عشق است که به رخدادهای دیوانهوار این دنیا هدف میدهد و به شما میآموزد که شاید بعضی مواقع، نه به خاطر دانستن نام یک انسان، نه به خاطر آشنایی با او و نه به خاطر دانستن تمام ویژگیهایش، بلکه تنها به خاطر آن حس درونی باید برگشت و به او گفت که گویا تو را میشناسم. البته فیلم دنیایی از مفاهیم دیگر را نیز با نمادپردازیهایش بیان کرده که بیان آنها را باید به جایی خارج از نقد آن منتقل کرد.
میدانم، پذیرش این حرفها در قالب نوشته بیمعنی است. مشکل این است که ما به خاطر فیلمهای ضعیف این روزها یادمان رفته که مزیت اصلی سینما آن بوده که به وسیلهاش بتوان حرفهایی را که قابل نوشتن و بیان کردن نیستند تصویر کرد. اما اگر ما این را فراموش کردهایم، کارگردان هنرمند و لایق احترام انیمیشن Your Name آن را از یاد نبرده است. او فیلمی ساخته که شرح دادن بسیاری از چیزهایش در نوشته ممکن نیست؛ چون گاهی لغاتی برای آن مفاهیم وجود ندارند. این فیلم، ادای احترامی است به زبان سینما؛ به این که میشود در انیمیشن کاری کرد که مخاطبی که بارها و بارها به سینما رفته و فیلمهای بسیار تماشا کرده، هم حس کند چنین تجربهای را پیش از این مشاهده نکرده است؛ فیلمی که با آوردن تک به تک صفتهای ستایشیام تا به همین نقطه از مقاله، فقط سطحش را تا حد نوشتههایم پایین آوردهام. چون برای برخی چیزها، توصیف کردن روش ستایش سازنده نیست؛ شاید فقط بتوان پس از به پایان رسیدنشان تمامقد ایستاد و تا آنجا که میتوان دست زد.
ددپول فیلمی ساختار شکن است. تا کنون هیچ فیلم کمیک پرخرجی آنقدر محتوای پر ریسکی ارائه نداده است. همچنین ددپول یکی از معدود فیلم های این ژانر است که با درجه نمایشی R (مخصوص بزرگسالان) به اکران در می آید. خدمت آن دسته از تماشاگرانی که اعتقاد دارند ژانر ابرقهرمانی کهنه و قابل پیش بینی شده عرض می کنم که ددپول همان قدر شوک به سیستم راج فیلم های ابرقهرمانی وارد می کند، که چالش آب یخ به شما. بسیاری این انتقاد را به جریان جاری فیلم های ابر قهرمانی وارد می کنند که عموما بیش از اندازه تحت تاثیر موفقیت های تجاری مارول قرار گرفته و همگی کم و بیش از عناصر تکراری و مشخصی از فیلم های مارول تقلید کرده اند که نخ نما شده اند. البته شرکت فاکس قرن بیستم هم استراتژی خاص خود را برای فیلم های ابر قهرمانی ساخت خود دارد که به دلیل افتضاح «چهار شگفت انگیز» در ادامه به آن بی توجهی شد. اما درباره مورد خاص ددپول باید سپاسگزار باشیم که کاراکتر فیلم خود را در ظرف فاکس جای می دهد و نه مارول. تصور آن هم غیرممکن است که مدیران محافظه کار دیزنی اجازه خلق شخصیتی بی پروا مانند کاراکتر فیلم دد پول را در یکی از فیلم های مارولی خود می دادند. در مقایسه با ددپول، فیلم نگهبانان کهکشان اثری مودب و خودش بر و رو می باشد.
ددپول پاسخی است به نیاز آنانی که از ژانر سوپر قهرمانی خسته شده اند. هیچ خط قرمزی در فیلم وجود نداره و هر چیز را که بتوان هجو کرد، هجو شده است. با تمام این اوصاف و علیرغم انتقادات تند و تیز به این ژانر، هنوز هم ددپول پاسخ نیاز تماشاگر پاپکون خور خود را می دهد. با تمام این احوالات فیلم هنوز هم هسته مشخص هالیوودی خود را دارد (هر چند که پیدا کردن آن سخت است). در ابتدای فیلم خود شخصیت راوی داستان به ما می گوید که با فیلمی عاشقانه طرف هستیم و ددپول در در پایان این جمله را به ما ثابت می کند. هرچقدر هم که اکران های خاص شب والنتاین ممکن است خنده دار و مسخره به نظر آید، در پایان با رسیدن به حرف راوی این نکته به ما ثابت می شود که ددپول هم در اصل خود را تحت عنوان محصولی مخصوص همین شب به ما عرضه کرده است. داستان اورجینال فیلم به صورت فلش بک به گفته می شود. در زمان حال اما کاراکتر اصلی فیلم (با بازی رایان رینولدز)، که از قضا مشکل کنترل خشم دارد به بیننده معرفی می شود. ددپول به علت شبیه بودن بیش از حد صورتش به پنیر محلی تازه، ماسک بر صورت می زند و به دنبال برآورده ساختن تنها آرزوی همیشگی خود که همان کشتن آجاکس (با بازی اد اسکرین) به راه می افتد. آجاکس مردی است که باعث عمر جاودان و البته کریه المنظری شخصیت اصلی فیلم شده است. او اعتقاد دارد که آجاکس باعث قطع شدن رابطه خود با ونسا (با بازی مورنا باسارین) شده و او را به شکلی غیر انسانی مورد شنجه قرار داده است.
ددپول یک کلاسیک ضد قرمانی است که ما را بابت اینکه خود را محدود رعایت اخلاق مداری و عضلات پیچیده فیلم های سوپر قهرمانی نمی کند، به تحسین وا می دارد. کاراکتر فیلم بابت کشت و کشتار، نقص عضو یا حتی شکنجه دیگران هیچ احساس عذاب وجدانی ندارد. البته او این رفتار را چندان هم بدون دلیل انجام نمی دهد، اما کوچکترینِ این دلایل کافی است تا او هیچ احساس پشیمانی از انجام اعمال خشن خود نداشته باشد. استایل نا متعارف فیلمساز (تیم میلر) در ددپول با کمک فیلمنامه نویس و رایان رینولدز باعث می شود تا ما با فیلمی به اصطلاح ساختار شکن روبرو باشیم. فیلم به صورت مستقیم با مخاطب صحبت می کند (داستان را روایت می کند)، و علاوه بر آن خود نیز از این نکته آگاه است که دارد از یک فیلم و بالاخص ژانر سوپر قهرمانی صحبت می کند. مثلا جایی در فیلم از ملاقات با پروفسور اکس می گوید و سپس بدون تعلل از خود با صدای بلند سوال می کند کدامیک، استیوارت یا مکوای؟! از نقطه نظر رفتاری ددپول سبک «کیک اس» را به استفاده می گرد و از بعد شخصیت پردازی سبک «جیغ» را. ما از همان لحظه اول متوجه می شویم که با سبکی متفاوت از کمیک بوک روبرو هستیم و مدت زمان فیلم هم آن قدری کوتاه در نظر گرفته شده (۱۰۵ دقیقه) که مخاطب از محیط غریبی که در آن قرا میگیرد خسته و دلزده نشود.
رایان رینولدز در جایی گفت بود ددپول آخرین فیلم سوپر قهرمانی است که در آن بازی می کند. این اولین باری نبود که رینلدز در فیلمی سوپر قهرمانی ظاهر می شد. وی قبلا در فیلم X-Men Origins نیز به ایفای نقش پرداخته بود. هر چند تا الان رینولدز احتمالا به خاطر حضور در فاجعه فانوس سبز به خاطر ما سپرده شده، اما سابقه او در فیلم های Blade: Trinity و R.I.P.D باعث شده بود تا عده ای از علاقمندانش از او عاجزانه درخواست کنند دور فیلم هایی از این سبک را خط بکشد. اما رینولدز با ددپول وجه دیگری از هنر خود را به نمایش میگذارد. زبان بازی های او در فیلم کاملا به کاراکتر آن می آید و آن را باور پذیر و زنده می کند، تا جایی که بیننده ناخواسته نسبت به سرنوشت وید ویلسون (کاراکتر فیلم) حساس می شود. نسخه ابتدایی فیلمنامه کاراکتر های جهش یافته بیشتری را داخل فیلم کرده بود، اما در نهایت شاید تنها دو گروه (کلوژرها و موجوداتی با نام عجیب با نام نگاسونیک تینیج وارهد) وارد فیلم می شوند. در مقایسه با سایر ابرقهرمانی ها، فیلم از جلوه های ویژه به مراتب سبک تری استفاده می کند، اما قطعا بخش زیادی از همین بودجه محدود صرف این دو گروه کاراکتر جهش یافته فیلم شده است. هیچ کدام از شخصیت های منفی فیلم نه کاملا سیاه و نه تاثیر گذار هستند، این محدودیت ها ضرر چندانی را هم متوجه ددپول نکرده است; اصولا ددپول از اون گونه فیلم هایی نیست که نیاز به شخصیت قوی و کاریزماتیک منفی داشته باشد.
هیجان و بحث علاقمندان حول این فیلم قابل درک است. دلیل آینکه ددپول یک فیلم متفاوت است. تنها قانونی که فیلم زیر بار آن می رود این است که شخصیت مثبت باید با شخصیت منفی بجنگد و نه با کسی دیگر. ددپول برای موفقیت با یکی دو چالش مواجه است. اول اینکه شاید ماه فوریه بهترین زمان برای اکران یک ابر قهرمانی کمیک بوکی نباشد و دوم درجه نمایش R فیلم است که قطعا طیف بالایی از مخاطبین این گونه فیلم ها را از تماشای آن باز می دارد. اما ددپول به شکل غیر قابل باوری سرگردم کننده است و همین نکته با کمک قدرت بالای تبلیغات دهان به دهان فیلم را از همین حالا به یکی از برنده های بلامنازع سال ۲۰۱۶ تبدیل می کند.
روی کاغذ ، فیلم برایان سینگر " ایکس من : آپوکالیپس" بظاهر درباره ی موجودات فوق جهش یافته ی باستانی است که گناهان بشیریت و نسل جدیدی که درآغوش سرنوشت میروند را پاک میکنند. اما روی پرده ، فرنچایزی است که یک قدم بزرگ به عقب برداشته است.بعد از دو نسخه ی سرزنده ی " کلاس اول 2011" و " روزهای گذشته آینده 2014" انتظار بیشتری از این فیلم می رفت.اما " آپوکالیپس " با تعداد کاراکترهای زیادش و روایتی که به ضعیف ترین شکل ممکن شکل گرفته، بسیار درهم برهم و آشفته بنظر میرسد. همانطور که طرفداران ایکس من از بعد " روز های آینده گذشته " میدانستند ، این بار بد من فیلم آپوکالیپس خواهد بود- اولین جهش یافته ی دنیا، که همچون خدای نیل بیش از 5000 سال بر مصرباستان حکمرانی کرده است. و این دقیقا جایی است که فیلم سینگر با تصویری شوم از هرم های قله طلایی، قربانی کردن سنتی آدم ها و خواندن سروده ها و بیان کلمات به سبک جوانی های شرلوک هلمز آغاز میشود.آپوکالیپس که همچون تلفیقی است از دکتر منهتن در" نگهبان 2009" و شخصیت اسپکتر ( که عکسش روی جعبه خوراکی ها دیده میشد) و هیچ شباهتی هم به بازیگر بزرگ کریس آیزاک که غرق در گریم شده بود ، ندارد ، آگاهی و توانایی های فراوان خود را به بدن قربانی که توسط گروهی شورشی بیهوش شده، منتقل میکند و در سال 1983 بیدار میشود.
وای خدا ، دوره ی ریگان . دوره ای که جنگ سرد بین حق و باطل به نسبت قابل تشخیص تر از درگیری های بین گروه های جهانی ایکس من است.یک سوم اول فیلم صرف معرفی شخصیت های جدید میشود.جهش یافته هایی مثل تای شریدان در نقش سیکلپس ، ژان گری شخصیت فکرخوان سوفی ترنر،شخصیت تئوتانیک شبگرد کودی اسمیت و اولیویا مان در نقش سایلاک که دست شمشیری درخشان و گل آویزی دارد.بعضی از این کاراکترهای جدید برای حق میجنگند ( تیم ژاویر) و دیگران برای باطل ( تیم آپوکالیپس) ، که برای کسانی که اخیرا به دیدن اثر جنگ جهانی جدید مارول ، "کاپیتان آمریکا : جنگهای داخلی "نشسته اند بسیار آشنا مینماید. چهره های اشنا نیز همه بازگشته اند اما اخر تا کی باید شخصیت جنیفرلارنس و مایکل فاسبندر از طریق ملالت پنهان صورتشان معرفی شوند.حداقل جیمز مکاوی در نقش خاویر ، که انگار بدترین سر درد دنیا را تحمل کرده، دستش را از پیشانی اش برمیدارد و چند جمله ا ی را سرسری میگوید. با رسیدن آپوکالیپس، رفقای خاویر وارد عمل میشوند تا قبل از اینکه دیر شود مانع اتفاق افتادن حادثه ای در حد جنگ جهانی بشوند( بله در حد جنگ جهانی ! با اینحال هیچ حادثه ی خطرناکی احساس نمیشود) بنظر من بخشی از مشکل این است که آپوکولیپس چندان بعنوان دشمن جالب در نمی آید.با پوستی همچون پوست خزندگان، رنگ آبی متمایل به سبز و بالاپوش کبرایی اش در تلاش است تا ایکس من های زیادی را به سمت تاریک وجودیشان بکشاند. او همچون طاعون بی رحم است.
مشکل دیگر این است که سینگر دائما از یک پیرنگ فرعی به دیگری و از یک طراحی صحنه به طراحی صحنه ای دیگر کات میکند انگار که قصد دارد مانع درگیرشدن بینندگان با خط داستانی یا شخصیت شود. گرگینه ی هیو جکمن حضور کوتاهی در یک صحنه میابد و سپس جدا میشود – ظاهرا به این خاطر که ما او را قبل از کار اصلیش فراموش نکنیم. با بی سلیقگی ، آپوکالیپس ماگنتو را به اوشویتز باز میگرداند ( مکان مقدسی که داستان تراژدیک وی در کودکی اتفاق افتاد) و واقعا غلط بنظر میرسد.آنقدر بد که وقتی فاسبندر میگوید :" نباید من رو به اینجا می آوردی !!" آدم میخواهد سوت بزند و تشویق کند.
با اینحال فیلم آنقدر هم بد نیست. تعداد لحظات خنده داری هم در فیلم وجود دارد، مثل اشاره ی کنایه داری که به نسخه ی افتضاح ایکس من 3 زده میشود. اجرای ترنر در نقش ژان گری درست و قابل قبول است و ایوان پیتر هم که هنوز بخاطر ویدئو موزیک “ رویا های شیرین" شناخته شده هست توجه ها را به خود جلب میکند. با همه ی اینها ، آپوکالیپس ایکس من ِ درجه سومی است و در دورانی می آید که استودیو ها و کارگردان ها برای عقب نماندن از بازی باید در بهترین حالت خود باشند. ما کلیشه های این ژانر را آنقدر بلد هستیم که نخواهیم به دیدن فیلم متوسط و وقت گیری یرویم. ما تفاوت بین یک اثر کلاسیک و اثری ضعیف را درک مکنیم.آپوکالیپس کاملا هم ضعیف نیست اما فیلمی است که از هرچیز در آن زیادی دیده میشود به جز نو آوری ، خلاقیت و سرگرمی.
منتقد: کریس ناشاواتی - اینترتینتمنت ویکلی
مترجم: حسین ملاشاهی زارع
منبع: نقد فارسی
در حالی که جی جی آبرامز(تهیه کننده ی فیلم) عقیده دارد که" شماره ۱۰ خیابان کلورفیلد" بسیار متفاوت از "کلورفیلد" است ودر عین حال شبیه به آن است، تاکید بر این نکته ضروری است که این فیلم قوی، گیرا و فوق العاده جذاب دنباله ای بر فیلم قدیمی تر و به همان اندازه عالی که توسط خود آبرامز تهیه شده بود، محسوب نمی شود. در حالی که" کلورفیلد "در نیویورک که محیطی شهریست روی داده بود، "شماره ..." تماشاگران را درست مثل سه شخصیت اصلی فیلم در یک پناهگاه دورافتاده زیر خانه ای روستایی در آمریکا حبس می کند. وحشتی که در فیلم توسط گودمن در یکی از ترسناکترین هنرنمایی هایش ایجاد می شود و به پیش میرود، آشنا، غیرقابل اجتناب و صریح است.
قصه ی فیلم تا حدودی ساده است. میشل درگیر تصادفی در جاده ای روستایی و خلوت می شود و بعد از اینکه به هوش می آید، خود رامحکم بسته شده به تشکی که به دیوار زنجیر شده در پناهگاهی بتونی می یابد. اسیرکننده ی میشل ادعا می کند که او جان میشل را بعد از تصادفش نجات داده و اگر این کار را نکرده بود، میشل مانند همه ی آنهایی که بیرون پناهگاه بودند، کشته میشد. یکی از نکته هایی که واقعا در مورد این فیلم دوست داشتم این بود که چه طور نویسندگان فیلم در هر مرحله جزییات را رو می کردند. این موضوع شامل تهدیدی می شود که بیرون از پناهگاه و جود دارد و همین طور سرگذشت هاوارد و چیزهایی دیگر که در این قصه ی پیچیده و لذت بخش وجود دارد. همچنین باید کارگردان را که"شماره ..." اولین فیلمش می باشد تحسین نمود که"شماره ..." را هنرمندانه ، خلاقانه و با دقتی ماهرانه ساخته است.
"شماره ی ..." فیلمی فوق العادست که تماشاگرانش را از اول تا آخر به صندلیهایشان میخکوب می کند و این موضوع تا حد زیادی مدیون بازی های عالی گودمن، وینستد و جان گلگر است که نقش امت سومین ساکن پناهگاه را بازی می کند. در طول داستان متوجه میشویم که امت به هاوارد در ساختن پناهگاه زیرزمینی کمک کرده ولی اینکه آیا حضورش در آنجا با خواست خودش بوده یا نه مشخص نیست. به طور واضح، حداقل در شروع ماجرا میشل_با بازی تماشایی وینستد_ به میل خودش در پناهگاه نیست. او باهوش و زیرک است و حداقل در اوایل اسارتش همواره گوش به زنگ راهی برای فرار است. دیدن رسیدن او از ترس و وحشت از ناشناخته ها به تعادل و بازیگوشی و حتی شادی، لذت بخش است. گلگر که نقش امت را بازی کرده است نیز شایسته ی تحسین است. امت آشکارا یک کودن است، اما شاید حیله گر تر از چیزی باشد که ظاهر ساده ی روستایی اش به ما نشان می دهد. با این حال برگ برنده ی اصلی "شماره ی ..." گودمن است که هر صحنه را غیر قابل پیشبینانه کنترل می کند. لحظه ای در اوج خشم و لحظه ای دیگر طناز و چرب زبان است. توانایی او در تغییر حال و هوا ی فیلم فقط با نازک کردن یکی از چشمانش یا جمع کردن لبهایش، یکی از فاکتورهاییست که فیلم را کامل و بسیار ترسناک میکند! در سینما همیشه عنصری گمشده وجود دارد، به خصوص وقتی در موردفیلمهای ژانر علمی تخیلی یا وحشت صحبت می کنیم، اما با "شماره ..." دیگر چنین مشکلی وجود ندارد. به من اعتماد کنید، چرخش ها و پیچیدگی های زیادی در این فیلم وجود دارد که شما اصلا انتظارشان را هم نداشته اید. و همین ویژگی خیلی خوبی محسوب می شود.
"کتاب جنگل" از آن دست فیلم های حساب شده ی خانوادگی است که حتی آن هایی را که تنها هم به سینما می روند ، مجبور می کند که دلشان بخواهد همراهی را با خود به سینما ببرند ! فیلم به شکل دلچسبی سرگرم کننده و شگفت آور است و مملو است از داستان زیبا و ترانه و جلوه های ویژه کامپیوتری باشکوه . این فیلم نمونه خوبی از فیلم های مدرن پرمخاطب و سرگرم کننده امروزی است که این نقل قول مشهور "اسکات فیتزجرالد" (رمان نویس آمریکایی 1896-1940) را درباره فیلم سازانی که "قادرند که کل معادله ی دقیق تصاویر را در ذهن خود نگه دارند" برای من تداعی می کند. البته منظور اصلی"فیتزجرالد" ذهن های فعال استودیوها خصوصا تهیه کننده کلاسیک سینما ، استعداد درخشانی که عمر کوتاهی داشت، "اروینگ تالبرگ" بود . اما به نظر می رسد این گفته درباره کارگردان این اثر "جان فاورو" ( سازنده "مرد آهنی" و "اِلف" دوس داشتنی ) هم صدق می کند. ساختن فیلمی مثل "کتاب جنگل" نیازمند مدیریت درست فاکتورهای زیادی است تا اطمینان حاصل شود که محصول نهایی، صمیمی و موفق از آب در آمده است ، و "کتاب جنگل" این کار را به خوبی انجام می دهد.
فیلم بر اساس داستان سال 1894 نوشته "رادیارد کیپلینگ" است و درباره پسری به نام "موگلی" است که توسط گرگ ها پرورش داده می شود و البته می تواند با حیوانات صحبت کند . از این کتاب بارها و بارها اقتباس های سینمایی انجام شده است، اولین اقتباس به سال 1942 باز می گردد که در آن "سابو" (بازیگر هندی) در نقش موگلی بازی کرده است. اگرچه اقتباس مورد علاقه بینندگان امروزی مسلما نسخه محصول 1967 دیزنی است که صمیمی و زیبا بود و هشت ترانه اصیل حیرت آور و گوش نواز داشت. چالش اصلی "فاورو" و "جاستین مارکس" نویسنده فیلمنامه این بوده که آن ها باید سرزندگی نسخه کلاسیک را با ملاک های امروزی فیلم های خانوادگی تلفیق می کردند . دیگر چالش آنها خلق دنیای جنگلی فانتزی و در عین حال قابل باور است. ( بیشتر از 100 هزار عکس از جنگل های هندوستان گرفته شد و به عنوان مرجع استفاده شد ) در حالی که باید حیوانات، شگفت انگیز و واقعی گونه به نظر می رسیدند و این نکته در گفتگوهایشان هم نمود پیدا می کرد.
موگلی خوی وحشی گرفته (با بازی "نیل ستی" تازه کار) با یک مار پیتون غول پیکر به نام "کا" (با صدای هیپنوتیزم کننده اسکارلت جوهانسون) روبرو می شود . فیلمبردار "بیل پوپ" (فیلمبردار "ماتریکس") و طراح جلوه های ویژه ی کارکشته "رابرت لگاتو" با این فیلم همکاری دارند . طبیعتا جلوه های ویژه زیادی در این محصول به کار رفته است چون فیلمی در تکریم این داستان قدیمی است و قطعا بدون بهره بردن از آخرین تکنولوژی های تصویربرداری و جلوه های ویژه ساخت محیط دیجیتالی آن امکان پذیر نبوده است. علاوه بر تاثیرات برجسته حضور حیوانات در داستان فیلم که همه ما به خاطر داریم – شامل "بگیرا" ، "سالمن" پلنگ ، شیر خان ببر وحشتناک بنگال ، و البته "بالو" خرس سرخوش قصه – تیم دوبلاژ و صداپیشگی فیلمی که دیزنی انتخاب کرده و تبدیل به نشان تجاری این کمپانی شده است، شگفت انگیز بوده و به هر کارگردانی این توانایی را می دهد تا از تمام پتانسیل این تیم قوی بهره ببرد.
"بگیرا" (با صداپیشگی "بن کینگزلی") در نقش راوی داستان، قصه نوزاد انسانی را که در جنگل تنها پیدا می کند و توسط گرگ ها که پدر خانواده "آکیلا" (با صداپیشگی "جایانکارلو اسپوسیتو") و مادر خانواده "راکشا" (لوپیتا نیونگ) پرورش داده شده است را تعریف می کند . اگرچه "موگلی" تمام تلاشش را می کند تا مانند یک توله گرگ چابک و سریع باشد، اما صحنه ابتدایی تعقیب نشان می دهد که به آسانی این امر محقق نمی شود. خانواده گرگی اش او را دوست دارند و موگلی هم در جمع خوانیِ موزونِ قانون جنگل با آنان همراهی می کند : " همه برای یکی ، یکی برای همه" . در مقابل ، تنها چیزهایی که "موگلی" در آن ماهر است، مانند کار با ابزار، برای او ممنوع شده است، چون"بگیرا"ی سخت گیر می گوید : « حقه زدن در مرام گرگ ها نیست ». "نیل ستی"پسربچه ی بیش فعالی که نقش "موگلی" را بازی می کند و تنها بازیگر انسانی حاضر در صحنه فیلم است ، از بین دو هزار نفر که برای نقش تست دادند، انتخاب شده است . "ستی" برای آمادگی بیشتر تمرینات پارکور را گذراند و بدلکارانی از شرکت جلوه های ویژه جیم هنسون ( شرکتی آمریکایی که در زمینه عروسک گردانی و جلوه های ویژه کار می کند) استخدام شدند تا در قسمت های CGI نقش "موگلی" را بازی کنند و به او برای بازی بهتر در این نقش کمک کنند.
"کتاب جنگل" با صحنه ای آغاز می شود که حیوانات در آتش بس به سر می برند که نام آن را "آتش بس آب" نامیده اند به این صورت که هنگام خشکسالی تمام حیوانات در امنیت کامل می توانند از آب استفاده کنند. متاسفانه یکی از حیواناتی که سر و کله اش پیدا می شود ، شیر خان مخوف است (با صداپیشگی خبیثانه "ادریس آلبا") که به دلایلی که بعدا آشکار می شود اعلام می کند که منتظر شکار این "بچه انسان" است و بعد از اتمام دوره آتش بس برای گرفتن جان "موگلی" باز می گردد. "بگیرا" تلاش می کند تا برای حفظ جان "موگلی" او را به دهکده انسان ها ببرد ولی پسرک لجباز مقاومت می کند. این لجبازی به علاوه ی پاکی و بی ریایی "موگلی" او را در معرض انواع خطرات قرار می دهد. صدای هیپنوتیزم کننده "اسکارلت جوهانسون" در نقش مار عظیم الجثه "کا" شگفت انگیز است و به تصورات بیننده نیرو می بخشد. او با صداپیشگی در فیلم "او" ساخته اسپایک جونز نشان داد که تنها با صدایش هم می تواند مخاطبان را میخکوب کند. این وسط یک میمون غول آسا هم به نام "شاه لویی" وجود دارد که نقشه هایی برای "موگلی" در سر دارد . ممکن است انتخاب "کریستوفر واکن" برای این نقش درست به نظر نرسد اما صدای ملیح او با لهجه نیویورکی اش و قابلیتش در خواندن ترانه کلاسیک "من می خواهم شبیه تو باشم" ساخته برادران شرمن (سازنده ترانه های انیمیشن کلاسیک کتاب جنگل) نشان می دهد که انتخاب درستی برای این نقش است.
مسلما جذاب ترین صدا متعلق به "بیل مورای" در نقش "بالو" خرسه است . هنرمند خوش زبان و خوش مشربی که در چشم های "موگلی" زل می زند و می گوید : "تو هیچ وقت کسی رو پیدا نمی کنی که بیشتر از من تو خطر افتاده باشه" . و او را به عنوان همدست همیشگی خود در یافتن عسل انتخاب می کند. باید اشاره کنم که این "کتاب جنگل" نسبتا تیره تر از نسخه های دیگر است و به خطرات جهت گیری انسان در مقابل جهان طبیعت اشاره هایی می کند. آتش که به عنوان "گل قرمز" در فیلم نام برده می شود نمادی از تخریب نقاط بکر و دست نخورده توسط انسان است . با همه این تفاسیر ، این ها ماهیت دوم فیلم ساخته"فاورو"است و واقعا تاثیرگذار است وقتی می بینیم که او چقدر راحت و بدون دردسر این نکات را بیان می کند.