Pirates of the Caribbean: Dead Men Tell No Talesمردهها قصه نمیگویند پنجمین قسمت از مجموعهی محبوب دزدان دریایی کارائیب محسوب میشود؛ مجموعهای که شاید دیگر چه در باکسآفیس و چه در خلق ایدههای متفاوت، تمام شده باشد. مردهها قصه نمیگویند احتمالا از لحاظ درآمدزایی به پای فیلمهای قبلی این فرانشیز نمیرسد، ولی مسلما شایستگی لقب بلاکباستر تابستانی را دارد و یکی از موردانتظارترین دنبالههای سال 2017 به شمار میرود. این مجموعه مدام در حال تکرار خودش است و همان مفاهیم، استعارات و پیچشهای داستانی کار شده را به مخاطب عرضه میکند که تغییری در این رویه نمیبینیم. از نکات مثبت فیلم میتوان به این اشاره کرد که فیلمنامهنویس «جف نیثِنسِن» و کارگردانان «یواخیم رانینگ» و «اسپن سندبرگ»، همین کلیشههای مرسوم موجود در این مجموعه را بهتر از فیلمهای پایان دنیا (قسمت سوم) و بر امواج بیگانه (قسمت چهارم) به هم چفت و بست دادهاند.
Pirates of the Caribbean: Dead Men Tell No Talesیکی از دلایلی که شاید باعث دلسردی هواداران این مجموعه شود، این است که کاپیتان «جک اسپارو (جانی دپ)» آن شخصیت پست کاریزماتیک همیشگی را ندارد بلکه ترکیبی از چیزهای مختلف است. این کاراکتر، که زمانی ماجراجوییهایش دیدنی بود، بخش زیادی از جذابیتش در هر ظاهری را از دست داده. فیلمنامه دیگر آن پیچ و تاب همیشگی را ندارد و دپ هم مجبور به ظاهرسازی شده. ما در این فیلم تنها سایهای از کاپیتان جک اسپاروی همیشگی میبینیم؛ گویی با یک اسپاروی قلابی طرفیم که با شوخیهای تکخطی مزهپرانی میکند و تلوتلوخوران دائما از چاله درمیآید و به چاه میافتد و پشت سر هم دچار حوادث ناگوار میشود. خوشبختانه اسپارو در مردهها قصه نمیگویند، دست کم جرقهای از سرزندگی همیشگیاش را دارد. جالبترین لحظهی مربوط به او را باید همان سکانس فلشبک دانست.
پس از اکران فیلم بر امواج بیگانه، اهمیت حضور «ویل ترنر (اورلاندو بلوم)» و «الیزابت سوان (کیرا نایتلی)» به عنوان ارکان اصلی این مجموعه بیش از پیش مشخص شد. آنهایی که تصور میکنند دزدان دریایی کارائیب، تماما دربارهی کاپیتان جک اسپارو است در اشتباهند. اگرچه اهمیت حضور این کاپیتان دیوانه بر کسی پوشیده نیست، ولی حذف ویل و الیزابت از فیلم، (به معنای واقعی کلمه) منجر به تلوتلوخوردن اسپارو شد (به شخصیت اسپارو نیز ضربه زد). از بهترین اتفاقهای این قسمت میتوان به بازگشت همین تعادل به فیلم اشاره کرد. ویل و الیزابت دوباره حضور دارند؛ پسر آنها «هنری (برنتون توایتز)» که علاقهی وافری به ستارهشناسی به نام «کارینا اسمیت (کایا اسکودلاریو)» دارد نیز به داستان اضافه شده. ویل در نقش پیری خود حضور کوتاهی داشته و الیزابت نیز در آخرین صحنهی فیلم مختصرا جلوی دوربین رفته است. در مردهها قصه نمیگویند هدف به دست آوردن نیزهی سه شاخهی خدای دریاست؛ وسیلهای جادویی که قدرت را به فرد بخشیده و نفرینها را خنثی میکند. در این جستجو، کاپیتان جک و خدمهاش به هنری، کارینا و باربوسای (جفری راش) نامیرا ملحق شدهاند. آنها توسط عدهای دریانورد مصمم و یک روح ناکام به نام «سالازار (خاویر باردم)» تعقیب میشوند که تشنهی انتقام هستند.
مردهها قصه نمیگویند با 129 دقیقه، کوتاهترین قسمت از مجموعهی دزدان دریایی کارائیب محسوب میشود که البته زمان مناسبی دارد. لحظات اکشن به وفور وجود دارند، گویی در حال تماشای یک قسمت از لونی تونز هستیم (خانهی فرار، ملاقات با گیوتین، اسکی روی آب با کوسههای مرده و...)، و تعدادی خردهداستان که با پرداختی بهتر میتوانستند جذابتر از این تعریف شوند. شخصیتهای فیلم هنگامی که باید دلنشین باشند دلنشین هستند (مثل هنری و کارینا)، هنگامی که باید لوده باشند لوده هستند (مثل کاپیتان اسپارو و باربوسا) و هنگامی که باید با دهانی کفآلود شرارت خود را به نمایش بگذارند، همانگونه هستند (مانند کاپیتان سالازار). پنجمین قسمت این مجموعه با همان فرمول همیشگی ساخته شده و سومین اثر سرگرمکنندهی این مجموعه به شمار میرود. نمیتوان در این سطح انتظار بیشتری از این فیلم داشت.
مردهها قصه نمیگویند تلاش میکند بیشتر از هر چیز به فیلم نفرین مروارید سیاه شبیه باشد که البته اتفاق خوبیست (تنها دنبالهی لذتبخش، صندوقچهی مرد مرده بود). این قسمت نسبت به میل شدید «گور وربینسکی» در نمایش افراط در لهو و لعب و بیمهارتی «راب مارشال»، تغییر جهت قابل توجهی داشته. این اثر به عنوان اولین پروژهی عظیم هالیوودیِ یواخیم رانینگ و اسپن سندبرگِ اهل اسکاندیناوی، تحسین برانگیز است. این دو با در دست گرفتن سکان کارگردانی این فیلم، نشان دادند که توانایی خلق صحنههای اکشن و کار با جلوههای ویژهی عظیم را به خوبی بلدند. در مردهها قصه نمیگویند از تعلیق کاسته شده و بر شوخطبعی داستان افزوده شده است. مصالحهی منصفانهایست، البته همین خصوصیت دزدان دریایی کارائیب را از مجموعهای چون ایندیانا جونز متمایز میسازد.
توایتز و اسکودلاریو به عنوان تازهواردهای فیلم، روسفید بیرون آمدهاند؛ حتی در بدهبستانها با بازیگری چون جانی دپ کم نمیآورند. توایتز پیش از این در فیلم بخشنده، و اسکودلاریو در دونده مارپیچ بازی کرده، ولی با حضور در این فیلم گام بزرگی در مسیر پیشرفت خود برداشتهاند. آنها به خوبی با هم هماهنگ شدهاند و شجاعت و انرژی کاراکتر اسکودلاریو به مثابهی پادزهریست برای کاپیتان جک اسپاروی کم حرف دپ. نچسبترین نقشآفرینی فیلم متعلق است به «پل مککارتنی» در نقش عموی جک. مسلما، یک اسطورهی بیروح برای این فرانشیز سینمایی کفایت نمیکند.
مردهها قصه نمیگویند هر آنچه را که مخاطب سال 2017 میپسندد، داراست. فیلم از ریتم تندی برخوردار است ولی چیز جدیدی برای ارائه ندارد و شاید بزرگی آن، خاطرهی خوب ماجراجوییِ بینظیر نفرین مروارید سیاه را خراب کند. ساخت این فیلم هزینهی زیادی برای دیزنی داشته که هیچگاه آن را به یک فیلم اورجینال تخصیص نمیدهند. پس باید برای جبران این هزینه، تماشاگران را به تحسین و تمجید وا دارد تا به تماشای فیلم بروند. اما هیبت و شکوه دزدان دریایی کارائیب مانند گذشته نیست. مردهها قصه نمیگویند یک اثر مناسب ولی زودگذر تابستانیست که شاید آخرین فیلم از این مجموعه نباشد.
فیلم Baywatch (دیده بان خلیج) به معرفی تیم زبده ای از نجات دهنده های خلیج اِمِرالد به رهبری میچ بوکَنُن (دواین جانسون) که بخاطر نحوه ارتباط برقرار کردن و رفتارش در بین زیردستان خود محبوب است، می پردازد. میچ در کنار همکاران خود استفانی (ایلفنش هیدرا) و سی. جی. (کلی رورباک) مسئول آموزش دادن برنامه های نجات به سه نفر دیگر شامل دختری به نا سامِر (الکساندر دادریو)، پسری متعهد اما بی دست و پا به نام رانی (جان بِیس) و البته قهرمان دو دوره المپیک مت برودی (زک افرون) می باشد، همچنین کاپیتان میچ یعنی تورپ (راب هیوبل) اصرار دارد تا برودی وارد تیم نجات دهندگان شوند، مسئله ای که چندان مورد نظر او نیست.
میچ با تیم جدیدش شروع به تحقیق در مورد افزایش خرید و فروش مواد مخدر در ساحل می کند که در همین حین نیز متوجه برخی از بسته های شسته شده ماده مخدر فلاکا (flakka) در ساحل می شود. این تحقیقات باعث مراجعه مکرر میچ به کلاب گران قیمت هانتلی و صاحب جدید آن، ویکتوریا لیدز (پریانکا چوپرا) می شود. در حالی که میچ و تیمش به صورت عمیق تری در مورد مواد مخدر و دست داشتن ویکتوریا در این قضایا تحقیق می کنند، مرگ چند نفر باعث پیچیده تر شدن شرایط می شود و از آن جایی که میچ و تیمش توسط پلیس محلی به ویژه اِلِربی (یحیی عبدل المتین دوم) نادیده گرفته می شوند، تنها آن ها هستند که باید راهی برای خاتمه به این شرایط پیدا کنند.
فیلم بِی واچ به کارگردانی ست گوردون (Identity Thief و Horrible Bosses) و فیلمنامه نویسی دامیان شنون و مارک سوئیفت (Friday the 13th و Freddy vs. Jason) ترکیبی از یک بازسازی کلاسیک و کمدی مانند است که یادآور فیلم ۲۱Jump Street و کارگردانی کریس میلر و فیل لورد می باشد، با این تفاوت که در فیلم دیده بان خلیج، دو کاراکتر اصلی به جای دو پلیس، دو نجات دهنده هستند و فیلم نیز بازسازی از سریال های دهه هشتادی و نودی به همین نام می باشد و در تلاش بوده است تا خود را به عنوان یک بازسازی جدید کمدی/اکشن معرفی کند، با این حال با وجود جذابیت های دواین جانسون و زک افرون، فیلم بی واچ به جای صحنه های کمدی بیشتر شامل صحنه های اکشن می باشد.
فیلم بی واچ در مقایسه با سریال این عنوان، به طور محسوسی از کمبود صحنه های کمدی رنج می برد، اگر چه لحظات زیادی در فیلم وجود دارد که باعث خندیدن می شوند ولی این لحظات اتفاقات و مسائل تکراری هستند که بارها به طور ثابت در فیلم های مختلف مورد استفاده قرار گرفته اند و دیدن دوباره این صحنه ها ممکن است برای برخی ها نه تنها جالب نباشد بلکه کاملا سرد و کسل کننده به نظر برسد.
برجسته ترین نکته فیلم، دو بازیگر اصلی آن یعنی دواین جانسون و زک افرون می باشد، که هر کدام با توجه به جذابیت و خصوصیات خود مخاطب را به دیدن فیلم تحریک می کنند. شخصیت میچ با بازی جانسون فردی دوست داشتنی و قابل اعتماد است در حالی که کاراکتر برودی با بازی افرون بیشتر مغرور و خود خواه به نظر می رسد. اگر چه پویایی شخصیت های میچ و برودی کاملا مشخص است، اما فیلمنامه این شخصیت ها آن چنان هم قوی نیست چون بر خلاف میچ که متعهد به کارش می باشد، برودی گذشته غمگینی داشته، که به آن پرداخته نشده است، با این حال این ضعف آن قدر زیاد نیست که بتواند همکاری عالی جانسون و افرون را در فیلم تحت تاثیر قرار بدهد و تیم آن ها ماجراجویی ها و شوخی های جالبی را برای مخاطبان به ارمغان آورده است.
در بین بازیگران فیلم جان بِیس در نقش رانی بیشتر کمدی به نظر می رسد، با این حال، نقش های استفانی، سامر و سی. جی هر کدام به نوع خود جالب و دوست داشتنی هستند، اما شخصیت منفی فیلم یعنی ویکتوریا از عمق داستانی زیادی برخورار نیست و به نظر می رسد که هدف فیلم ایجاد یک نقش منفی زن و مقابله با آن توسط دو کاراکتر مرد می باشد، چرا که در آخر نیز استفانی، سی. جی و سامر باید انتظار انجام عملیات توسط میچ و برودی را داشته باشند.
فیلم دیده بان خلیج موفق به ارائه صحنه ها و روندهای سرگرم کننده ای شده است، تصویر برداری پویا، صحنه هایی که در زیر آب فیلمبرداری شده اند و سایر عوامل، مواردی هستند که هر کدام انتظارات مخاطبان از یک فیلم که در مورد گروه نجات دهنگان ساحلی می باشد را برآورده می کند، همچنین جانسون و افرون از قدرت فیزیکی خود در صحنه های اکشن و کمدی به خوبی استفاده کرده اند، اما علی رغم اجرای عالی این دو بازیگر، فیلم ترکیب مناسبی از ژانرهای کمدی و اکشن نداشته است و شاید بتوان این مسئله را در ضعف فیلمنامه جستجو کرد.
فیلم دیده بان خلیج موفق به ارائه صحنه ها و روندهای سرگرم کننده ای شده است، تصویر برداری پویا، صحنه هایی که در زیر آب فیلمبرداری شده اند و سایر عوامل، مواردی هستند که هر کدام انتظارات مخاطبان از یک فیلم که در مورد گروه نجات دهنگان ساحلی می باشد را برآورده می کند، همچنین جانسون و افرون از قدرت فیزیکی خود در صحنه های اکشن و کمدی به خوبی استفاده کرده اند، اما علی رغم اجرای عالی این دو بازیگر، فیلم ترکیب مناسبی از ژانرهای کمدی و اکشن نداشته است و شاید بتوان این مسئله را در ضعف فیلمنامه جستجو کرد.
ممکن است در برخی از قسمت ها اشاره ای مختصر به جزییات داستان داشته باشم و این هشداری است برای آن دسته از خوانندگان نقد که ممکن است ترجیح بدهند ابتدا فیلم را ببینند ؛ بستگی به خودتان دارد که آیا می خواهید فیلم را بدون هیچ پیش زمینه ای ببینید یا خیر.
بر خلاف اسم فیلم، "کاپیتان آمریکا : جنگ داخلی" به مجموعه فیلم های "انتقام جویان" بیشتر شبیه است تا فیلمی از کاپیتان آمریکا (بدون در نظرگرفتن این که کاپیتان آمریکا در هر دو مجموعه حضور دارد). آن دسته از بینندگانی که به امید دیدن یک فیلم ابرقهرمانی بزن بهادری به تماشا می نشینند مسلما ناامید نخواهند شد، اما کسانی که با حماسه کاپیتان آمریکا مشکل داشته باشند بعد از دیدن فیلم گمان می کنند فریب داده شده اند. نه تنها "جنگ داخلی" وقایع "انتقام جویان2 : عصر آلترون" را نادیده نمی گیرد (نکته ای که من مطمئنم هواداران را راضی خواهد کرد) بلکه آن ها را جلا می بخشد. هم چنین دنباله ی سرراستی برای "کاپیتان آمریکا : سرباز زمستان" نیز هست. می توان گفت "جنگ داخلی" روی داستان های فرعی زیاد و بدون لزومی تمرکز می کند، از جمله رابطه لوس بین کاپیتان آمریکا و دوست دوران بچگی اش "باکی بارنز (سباستین استن)" که در طول مدت کوتاهی از فیلم یک بار دیگر توسط آدم بدهای داستان دستگیر و برنامه ریزی می شود تا به عنوان سرباز زمستان، انتقام خود را بگیرد. جدا از رابطه کاپیتان و باکی، "جنگ داخلی" یک عنصر واقعی دیگر را به دنیای "انتقام جویان" اضافه می کند. بدگمانی کشورهای دیگر جهان بیشتر شده و از این گروه ابرقهرمانی می خواهند به کمیسیون جهانی اجازه دهد تا بر اعمالشان نظارت داشته باشد.
تعدادی از انتقام جویان مانند مرد آهنی (رابرت داونی جونیور) ، بیوه سیاه (اسکارلت جوهانسون) ، ماشین جنگی یا همان "وار ماشین" (دان چیدل) و ویژن (پاول بتانی) با اکراه موافقت می کنند. کاپیتان فالکن (آنتونی مکی) ، هاوکی (جرمی رنر) ، مرد مورچه ای (پاول راد) و اسکارلت ویچ (الیزابت اولسن) معتقدند که استقلال گروه در خطر است. تازه کارها پلنگ سیاه (چادویک بوسمن) و مرد عنکبوتی (تام هالند) از مرد آهنی هواداری می کنند. این گونه، خطوط جنگی ترسیم می شوند و مناقشات سیاسی در طول جنگ نمود پیدا می کند. اگرچه نتایج به دست آمده به طور ناامیدکننده ای محدود است. فیلم "بتمن مقابل سوپرمن" (که موفقیت محدودی داشت) تلاش کرد تا خسارت های ناشی از فعالیت های ابرقهرمان ها را نشان دهد که حتی با وجود حاصل شدن مقصود (از بین بردن تهدیدات یک شرور بزرگ) ، مقدار تلفات غیرنظامی غیر قابل قبول بود. "جنگ داخلی" هم مشابه عمل می کند. راهکار نظارت دولت بر اعمال ابرقهرمانان توطئه آمیز به نظر می رسد اما به طرز خوب و موثری در این فیلم استفاده نشده است . به طور کلی، مجموعه فیلم های "ایکس من" این کار را بهتر انجام داده اند. اما حداقل این فیلم داستان را به گونه ای تعریف می کند که بیننده ترجیح می دهد آن را دنبال کند.
موفقیت فیلم مدیون برآورده کردن انتظارات تماشاگرانش است که به خوبی تقابل بین ابرقهرمانان را بازگو می کند. در دهه 1970 و 1980 جنگ های بزرگ کامیک بوکی پرطرفدار و پرفروش بودند و این به ترقی و تکامل آن ها کمک زیادی کرد. در کتاب های کامیک هیچ چیز "خیلی بدی" رخ نمی دهد و آدم خوب های داستان در مقابل مسائل جدی فقط غر می زنند. بنابراین "جنگ داخلی" پر است از له کردن و کتک کاری و ترکاندن! (با وجود این که فیلم در حالت کلی شوخ طبعی خود را حفظ می کند) . به علاوه ، با وجود اتفاقات زیادی که در خلال جنگ بزرگ رخ می دهد، کارگردانان "آنتونی" و "جو روسو" نمی توانند قدرت اکشن فیلم را حفظ کنند. بعضی از شخصیت ها به حال خود رها می شوند و گاه گداری دوربین به آنان باز می گردد. همین که داستان فیلم تعداد زیادی کاراکتر تعریف می کند و فیلمسازان تلاش می کنند به هر کدام بپردازند، خود یک مشکل است. با پیشرفت داستان، این آشوب داخلی قدرتمندتر ، هیجانی تر و متقاعد کننده تر است. صحنه جنگ دراماتیک است و تنها نمایشی نیست.
علاقه مارول به هرچه سریعتر واردکردن "مرد عنکبوتی" به آن چه که "کهکشان سینمایی مارول" شناخته می شود، با وجود حضور اندک او چندان نتیجه بخش نبوده است. اگرچه مرد عنکبوتی مشارکت ارزشمندی در صحنه جنگ دارد ، اما معرفی نامناسب او به کل بدنه فیلم ضربه می زند. "تام هالند" با فرصتی که کسب کرده می تواند در قالب نقش پیتر پارکر پیشرفت کند اگرچه این آغاز مساعدی برای او نبود. این ورود ناگهانی او فرصت همذات پنداری و درک شرایط را از مخاطب می گیرد. و با وجود این که من "ماریسا تومی" را تحسین می کنم، اما به نظر من انتخاب او برای نقش "عمه می" عجیب و غریب به نظر می رسد!
ساختن فیلمی مجزا برای "مرد مورچه ای" عاقلانه به نظر می آید، چون او برخلاف "مرد عنکبوتی" بدون هیچ زمینه ای به متن داستان وارد نمی شود. "پاول راد" نقش اسکات لانگ را مال خود کرده است. و اگرچه مرد عنکبوتی ابرقهرمان شناخته شده تری است (مسلما شناخته شده ترین ابرقهرمان مارول) اما نمی توان گفت نقش "پیتر پارکر" در این فیلم خوب و جا افتاده است. می توان گفت مارول با دقت، سعی در تعریف دنیا و شخصیت هایش دارد ، در حالی که کمپانی دی سی با چپاندن زوری و عجولانه "زن شگفت انگیز" در فیلم "بتمن علیه سوپرمن" نشان داد که اشتباه عمل کرده است. لحن "جنگ داخلی" نسبت به دنیای تیره و افسرده ای که "زک اسنایدر" در "بتمن مقابل سوپرمن" خلق کرده بود، تازه نفس و متفاوت بوده که هدف آن سرگرم کردن تماشاگران نه افسرده کردن آنان است. دیالوگ های "تونی استارک" مانند همیشه بدبینانه اما شوخ نوشته شده است. "مرد عنکبوتی" نیز هنگام مبارزه کردن تیکه پرانی می کند. و تمامی صحنه ها در شب یا در باران اتفاق نمی افتد. لحظات تاریک زیادی در فیلم وجود دارد اما با لحظه های امیدبخش و ملایم در تعادل است.
فیلم های برگرفته از کتاب های کامیک به نقطه ای رسیده اند که هرکدام از آن ها از روایت داستانیِ بهتر و غنی تری برخوردار باشد، نسبت به بقیه فیلم های پیشین موفق تر خواهد بود. "انتقام جویان" تا این لحظه کماکان بهترین فیلمِ تیمی ابرقهرمانان است، به طوری که تاکنون رقیبی نتوانسته این عنوان را از آن سلب کند. "ددپول" سرگرم کننده ترین ابرقهرمانی است که از سال 2012 بر پرده سینماها نقش بسته است. "جنگ داخلی" از فیلم های پر ادعای "انتقام جویان 2" و "بتمن مقابل سوپرمن" تاریک و محزون بهتر است، اما به اندازه "سرباز زمستان" جذاب و محکم نیست. این روزها فیلم های ابرقهرمانی به سمت جنگ های بزرگتر پیش می روند. این فیلم هم جذاب است اما در حالت کلی بیننده را کاملا راضی نمی کند. مارول ما را برای "اتفاقات بزرگی که در راهند" مشتاق نگه داشته است. خوشبختانه وقتی این اتفاقات رخ دهند، انتظاراتی که از این هیجانات به دست آمده را می توانند برآورده کنند.
«شلیک آزاد» از همان لحظهی اول که ماشهی اسلحهها کشیده میشود با نمایش کشت و کشتار در تنها یک لوکیشن، عدم ماندگاری خود را ثابت میکند آن هم با وجود ساختهی تارانتینو که قبلا در این زمینه اجرا شده. «بن ویتلی» انگلیسی که حس تیزبینی خود را در آثار قبلیش همچون فهرست کشتار و زمینی در انگلستان نمایان کرده، در این فیلم داستان خود را به انبار متروکهای کشانده که در آن دو گروه جنایتکار بددهن و ملبس به لباسهای مبدل به معاملهی اسلحه میپردازند؛ معاملهای که به طرز وحشیانهای به حاشیه کشانده میشود. بازیگران در این انبار متروکه پشت تختهپارهها پناه گرفته و به هر سو که در توان دارند شلیک میکنند. مسلما تحمل این حجم از توهین و خونریزی در یک فیلم سینمایی کار هر کسی نیست. حتی عشق تفنگ و اسلحه به دستان حرفهای نیز در تعجب خواهند بود که چگونه میشود به مدت 90 دقیقه یک عده ابله را تحمل کرد که یکدیگر را هدف شلیک دیگری میکنند. اما اگر تنها هدف فیلم را همین عنوان کرد، باید گفت که آن را با اعتماد به نفس پیش میبرد و از این منظر به فیلم سگهای انباری نزدیک است که به خوبی برههای از زندگی بزهکارانی را نشان میدهد که انگشتانشان به شلیک و زبانشان به وراجی عادت گرفته.
«شلیک آزاد» تقریبا در یک ساختمان و در زمانی نزدیک به زمان داستان سپری شده که گروه بازیگری پرحرف خود را در اواخر دههی 70 در بوستون گرد هم آورده. برههای از زمان که دست کارگردان را برای انتخاب شیوهی روایت باز گذاشته (تلفن همراهی در کار نیست!) و البته تا دلتان بخواهد طبق شیوهی پوشش آن دوران سبیل، برگردان یقه و آسترهای محافظ شانه میبینید. دو سرباز ارتش جمهوریخواه ایرلند (کیلین مورفی و مایکل اسمایلی) برای خرید تعدادی سلاح نیمهاتوماتیک به ملاقات قاچاقچی اسلحه (شارلتو کوپلی) اهل آفریقای جنوبی رفتهاند. ملاقاتی که توسط یک زن دلال تاجر (بری لارسون) و همراه زیرکش (آرمی همر) تدارک دیده شده. البته هر دو طرف نیروی پشتیبانی همراه خود آوردهاند و طولی نمیکشد که این موقعیتِ رقابتی پراضطراب، به خشونت کشیده شود. این انبار متروکه خیلی سریع رنگ نمایشگاه تیراندازی به خود میگیرد.
ویتلی کارگردان، که با کارنامهای متنوع اولین تجربهاش در این ژانر را پشت سر گذاشته تمام تلاش خود را برای حفظ این بینظمی و روند رو به جلوی داستان انجام داده. ولی او که «جان وو» نیست! «شلیک آزاد» بیشتر به یک مسابقهی درهم برهم پینتبال شباهت دارد تا سمفونی منظم و دقیقی از گلوله. ضمنا تماشاگر با بیدقتیِ این بیمغزهای مسلح که حتی نمیتوانند به خاطر بیاورند چه کسی به آنها شلیک کرده گیج هم میشود. کاراکترها با هر شلیک، کلی گوشه و کنایه هم به همدیگر میزنند. فیلمی که در آن هرکسی از راه میرسد گلوله در میکند و در حال خزیدن روی زمین غر میزند! بخشی از انرژی فیلم را میتوان به علت حضور «مارتین اسکورسیزی»، یکی از پدرخواندههای زندهی سینمای جنایی، در مقام تهیهکننده اجرایی عنوان کرد. گروه قوی بازیگری فیلم را شارلوت کوپلیِ در این فیلم به شدت خندهدار، آرمی همر خونسرد و طعنهآمیز و لشکری از بازیگران چرت و پرت گو مثل «بابو سیزی»، «نوآه تیلور»، «سم رایلی» در نقش معتادی دمدمیمزاج و «جک رینور» که در خیابان آواز درخشید، تشکیل دادهاند. بازیگرانی که به خوبی به روح کمدی سیاه رسوخ کردهاند.
«شلیک آزاد» را میتوان هجویهای بر فرهنگ رو به رشد و خطرناک استفاده از سلاح نامید؛ هجویهای بر آدمبزرگهایی در باطن کوچک، که به دود اسلحهی خود افتخار میکنند. ویتلی مسیر موضوع را طبق خواسته و هدف خود پیش برده؛ فرصتی برای تکهتکهشدن گوشت و پوست بازیگران حرفهای و سیراب کردن عطش خود نسبت به مسائل جنایی. موسیقی متن فیلم شامل قطعات درخشش آفتاب روی شانههای من و از میان جنگل عبور کُن میباشد. فیلم قبلی کارگردان و نویسندهی این فیلم، به نام برج که اقتباسی از رمان «جی. جی. بالارد» بود جاهطلبی و هدف او را مشخص کرد به نحوی که در آن فیلم نیز در حال ایجاد بستری برای کشتاری هرج و مرجآمیز بود که در «شلیک آزاد» به هدف خود رسید. البته اثر اخیرش در مقایسه با تکنیکهای گیج کنندهی فیلم برج حرفی برای گفتن ندارد. میتوان گفت «شلیک آزاد» که گاها نکات بامزهای دارد، در مقایسه با اثر قبلیش یک پسرفت محسوب شده؛ مثل کلیپی کوتاه که خیلی سریع از ذهن مخاطب فراموش میشود. یک «گای ریچی» داریم. لزومی به ظهور گای ریچی دیگری نیست!
« زن شگفت انگیز » نام شخصیت اَبَرقهرمانی است که پس از سالها بار دیگر با عنوانی مستقل روانه سینما شده است. این شخصیت که متعلق به کمپانی DC می باشد، نخستین بار در سال 1941 معرفی و در آثار مصور مشاهده گردید. در آن زمان این شخصیت بیشتر به دلایل فمینیستی پا به عرصه اَبَرقهرمانان گذاشته بود و اتفاقاً در ارائه پیام خود نیز تا حد زیادی موفق بود. خالقین این اَبَرقهرمان برخلاف دیگر همتایانش، ویژگی های فوق العاده و گذشته پرباری را برای شخصیت پردازی او در نظر گرفته اند که او را تبدیل به یکی از قدرتمندترین اَبَرقهرمانان دنیای کمیک می کند. در تعریف ویژگی های او می توان به قدرت بالای ضربات و بدن او اشاره کرد که رقیبی در این زمینه ندارد و سرآمد است. البته گفته شده که اگر دستبند او به دست مردی بسته شود، قدرت او هم از بین خواهد رفت! زن شگفت انگیز همچنین به خوبی « سوپرمن » پرواز می کند و سرعتش نیز دست کمی از « فلش » ندارد. قابلیت خوددرمانی وی نیز نامیرا بودن او را تضمین می کند و در نهایت تسلط او به تقریباً تمام زبانهای عهد قدیم و مدرن کنونی ( به جز فارسی... حداقل تا امروز! ) نیز این نکته را عیان می سازد که او از هوش سرشاری نیز برخوردار است.
این شخصیت پس از سالها غیبت در مقابل دوربین، اولین بار با فیلم « بتمن علیه سوپرمن » در دقایقی کوتاه رویت شد و حالا فیلم مستقل وی به اکران درآمده که تا پیش از اکران حواشی مختلفی را هم پشت سر گذاشته از جمله انتخاب عجیب و غریب او را به عنوان سفیر افتخاری سازمان ملل که پس از اعتراضات فراوان خیلی زود باعث عقب نشینی این سازمان گردید. همچنین چند روز مانده به نمایش فیلم « زن شگفت انگیز » ، اکران عمومی این فیلم در لبنان به دلیل بازی گل گدوت در نقش اصلی فیلم ممنوع اعلام شد که دلیلش عضویت پیشین او در ارتش اسرائیل بوده. بهرحال در نهایت « زن شگفت انگیز » با حواشی تمام نشدنی اش به سینما گام نهاده تا ما بار دیگر با یک ابَرَقهرمان کهنه کار اما تازه وارد در سینما مواجه شویم. دایانا ( گل گدوت ) شاهزاده آمازون می باشد که در اوایل قرن بیستم میلادی در جزیره ای سکونت دارد و یک جنگجوی کامل می باشد. اما زمانی که او یک خلبان ارتش ایالات متحده به نام استیو ( کریس پاین ) را ملاقات می کند، از وقوع جنگ جهانی اول مطلع می شود و به درخواست استیو خانه و کاشانه اش را به مقصد لندن ترک می کند تا عاملی باشد برای پایان دادن به جنگ اما...
کمپانی DC در سالهای اخیر برخلاف رقیب همیشگی اش مارول، وضعیت چندان مساعدی را در سینما تجربه نکرده و آثارش یکی پس از دیگری با کیفیت نازل روانه سینما شده اند. در آخرین این موارد فیلم پر هزینه « بتمن علیه سوپرمن » زمانی که به اکران درآمد با بازخورد تند طرفداران این مجموعه مواجه شد. این اعتراضات سرانجام سبب شده تا این کمپانی تغییر رویه داده و جدیدترین محصولش ر ا با حال و هوایی روانه سینما نماید که چند سالی است رقیبش مارول، آثار اَبَرقهرمانی اش را با چنین فرمتی روانه سینما می کند. در « زن شگفت انگیز » داستان کاملاً ساده و بی آلایش است و گذشته عجیب و غریب دایانا که زئوس یونان هم در آن دیده می شود، به حاشیه رانده شده تا مخاطب خیلی درگیر فکر کردن به اصل و نسب ها نشود. پس از ورود استیو و متقاعد کردن دایانا به حضور در جنگ جهانی، فیلم کاملاً از سبک و سیاق آثار اَبَرقهرمانی پیروی می کند یعنی اکشن نفس گیر به انضمام شوخی های متعدد که در اینجا به صحبت های عاطفی میان استیو و دایان گذشته. صحبت هایی که از مفهوم زندگی گرفته تا ارتباط فیزیکی (!) شامل شوخی هایی است که یکی در میان می گیرد و بیشتر شبیه میان پرده هایی برای به نمایش درآمدن سکانس های اکشن می باشد. فرمول ایجاد ارتباط میان استیو و دایانا نیز از کلیشه های رایج ژانر پیروی می کند، فرمولی که در طول فیلم حال و هوایی کمیک دارد اما به یکباره تم آن تغییر کرده و ضربه کاری را به عاطفه مخاطب وارد می نماید!
در بخش اصلی فیلم که به تصویر کشیدن اکشن می باشد، « زن شگفت انگیز » درخشان عمل کرده و یکی از سرگرم کننده ترین آثار DC در سالهای اخیر می باشد. بعد از پشت سر گذاشتن فجایعی نظیر « فانوس سبز » ( که البته سبب خیر هم شد و باعث ازدواج رینولدز و لایولی گردید! ) ، اینبار تهیه کنندگان از تجربیات مفید رقیبشان بهره گرفته اند و جنگ و جدل ها را وسعت بیشتری بخشیده اند و از رقم زدن تمام و کمال آن در محیط گرافیکی خودداری کرده اند که این موضوع باعث شده تماشاگر حس واقعی تری را تجربه نماید. البته کماکان در نبرد نهایی کمتر نشانی از واقعیت در تصویر قابل جستجوست اما در مجموع عامل سرگرم کنندگی به خوبی در « زن شگفت انگیز » قابل یافت می باشد و مخاطب از تماشای آن لذت وافری خواهد برد.
کارگردان فیلم خانم پتی جنکینز که پس از ساخت فیلم « هیولا » در سال 2003 ترجیح داد سریال های تلویزیونی بسازد، پس از 17 سال دوباره به سینما بازگشته و کارگردانی « زن شگفت انگیز » را برعهده گرفته است. علاقه جنکینز به سری فیلمهای « سوپرمن » باعث شده تا اشارات جالبی هم در طول فیلم بوجود بیاید که خاستگاه آن فیلم « سوپرمن » بوده است. در لحظاتی از فیلم دایان مانع از اصابت گلوله به استیو با استفاده از دست خود می شود که این سکانس برگرفته از موقعیتی مشابه در نخستین قسمت فیلم « سوپرمن » است. همچنین لحظه ای که دایانا برای رد شدن از در به مشکل بر می خورد، اشاره به سکانسی مشابه در قسمت اول « سوپرمن » دارد که در آن کریستوفر ریو نیز دچار مشکلی مشابه می شد. این ارجاعات لحظات جالبی را در فیلم رقم زده است. گل گدوت که انتخابش به عنوان بازیگر اصلی این فیلم حواشی بسیاری را هم به دنبال داشته، در نقش « زن شگفت انگیز » بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است. او توانسته زیبایی و غرور را تواٌم به تصویر بکشد و در اغلب لحظات فیلم نیز توجهات را به خود جلب می نماید. به نظر می رسد که باید بپذیریم گدوت بهترین انتخاب برای این نقش بوده است. اما شاید می شد به جای کریس پاین بازیگر دیگری را در نقش استیو در نظر گرفت. تلاش پاین برای بکارگیری عواطف دایانا چندان جالب توجه از آب درنیامده!
به نظر می رسد که باید از « زن شگفت انگیز » به عنوان موفق ترین اثر کمپانی DC طی سالهای اخیر نام برد. اثری سرگرم کننده که با استفاده از فرمول های جواب پس داده کمپانی رقیب ساخته شده و بطور حتم طرفداران رقیب را هم راضی خواهد کرد. مانند تمام آثار اَبَرقهرمانی، خیلی نباید در بخش فیلمنامه انتظاری از اثر داشت و شخصیت منفی داستان هم پا در هواست، اما بهرحال اکشن فیلم سرگرم کننده است و می توان به عنوان سینما از آن لذت برد.
آثار کمدی در این روزها سخت میفروشند و اکثر کمدینهای مشهور هم دیگر آن کشش سابق را ندارند و نمیتوانند به تنهایی، مخاطبان را برای تماشای یک فیلم تشویق کنند. همین مسائل باعث شده تا استودیوهای هالیوودی بیشتر به سوی ساخت فیلمهایی با حضور ستارگان متعدد (Assemble) قدم بردارند، اینگونه احتمال موفقیت اثر بالاتر میرود و شرکتها آسودهتر حاضر به سرمایهگذاری میشوند. اما آثار طنزی که توانایی چنین کاری را ندارند، با یک تیم بازیگری محدود کار میکنند و مشخصا تمرکز ویژهای بر روی فیلمنامه میگذارند تا در نبود بازاریابی گسترده، با راضی کردن اندک مخاطبان و به واسطه تبلیغات دهان به دهان، فیلم را به موفقیت برسانند. فیلم مبارزه مشت زنی یکی از همین آثار است که از قدرت ستارگان متعدد و بازاریابی گسترده بهرهای نبرده است و حداقل انتظار میرفت که در بحث فیلمنامه موفق عمل کند و بتواند مخاطب هدف خود را خوشنود سازد اما چنین اتفاقی رخ نمیدهد.
ماجرای «نوجوان مظلوم و قلدرهای ظالم مدرسه» را بارها در آثار سینمایی مختلف تماشا کردهایم، همچنین معضلاتی مانند فساد در مدارس، کیفیت پایین آموزش و حقوق معلمان هم در فیلمهای مختلف به تصویر کشیده شدهاند اما فیلم مبارزه مشت زنی تصمیم میگیرد که این چیزها را به شکل اگزجره به کار گیرد و از دل این بزرگنمایی، موقعیت طنز ایجاد کند. این رویکرد که کمی حالت پارودی به خود میگیرد، میتوانست کارآمد باشد اما استفاده نادرست فیلم مبارزه مشت زنی از آن، تمام پتانسیلها را هدر میدهد تا فیلم نه تنها از نظر انتقادی به خنثی نزدیک شود بلکه حتی تبلیغ خلافکاری و قلدری کند و در این آشفته بازار، اصلا فراموش کند که یک فیلم کمدی است.
ما با مدرسهای رو به رو هستیم که عملا قانون در آن وجود ندارد، هر دانش آموزی هر کار خلافی که دوست داشت را انجام میدهد و معلمان نه تنها هیچکاره هستند بلکه از سوی مدیریت و سازمان نیز حمایت نمیشوند. این محیط که تقریبا تمام فیلم در آن جریان دارد، میتوانست دست مایه خوبی باشد برای ارائه انواع انتقادها و طعنههای سیاسی و اجتماعی اما نویسندگان اثر، «ون رابشو» (Van Robichaux) و «اوان ساسر» (Evan Susser) علاقهای به این چیزها ندارند، آنها ظاهرا حتی به داستانگویی هم علاقهمند نبودهاند زیرا احمقانهترین داستان ممکن را نوشتهاند! ما قرار است یک مبارزه مشت زنی داشته باشیم که این بار به جای دانش آموزان، طرفین از جبهه معلمان هستند (این مبارزه قرار است برگزار شود تا توجه مسئولان به وضعیت تاسفبار مدارس جلب شود) اما نویسندگان برای رسیدن داستان به این مسابقه و مطرح کردن این انتقاد، راه عجیبی را در پیش میگیرند (یا میتوانیم برعکس در نظر بگیریم و بگوییم که این مسئله بهانهای برای همان مبارزه بوده است، مبارزهای که در تمام فیلم منتظرش هستید و شاید در نهایت راضیبخش هم نباشد). و البته این انتقاد کمرنگ، در نهایت در دل مبارزه گم میشود و مخاطب را به این فکر میاندازد که آیا دلایل جذابتری برای مبارزه وجود نداشت؟
ما شخصیت «ران استریک لند» (Ron Strickland) با بازی «آیس کیوب» (Ice Cube) را داریم که قرار بود جذابترین عنصر فیلم باشد (و با تمام کاستیهایش، است). آقای استریک لند که یک معلم تاریخ است، هیچ کدام از ویژگیهای یک معلم تاریخ را ندارد و به شکلی عجیب و غیرمنطقی، دیوانه است! سازندگان برای اینکه جذابیت این شخصیت را حفظ کنند، از ارائه اطلاعات دقیق در مورد او خودداری میکنند تا ما هرگز انگیزههای او را متوجه نشویم. او ظاهرا نگران وضعیت مدرسه و نوجوانان است اما چگونه این مسئله را نشان میدهد؟ با حمله به دانش آموزان با یک تبر کابوسوار! او در ادامه بر حماقتهایش میافزاید و به جای اینکه خود را دلیل اخراجاش بداند، یک معلم دیگر، «اندی کمپل» (Andy Campbell) با بازی «چارلی دی» (Charlie Day) را مقصر برمیشمارد و او را به یک مبارزه مشت زنی دعوت میکند. بعدتر او آشکار میسازد که هدف مهمتری از این مبارزه دارد و میخواهد به دانش آموزان یاد بدهد که «هر عملی، نتیجهای خواهد داشت!» آیا به نبوغ فیلمنامهنویسان ایمان نیاوردهاید؟!
اصولا در طنز، پیش بردن داستان به واسطه اتفاقات «احمقانه» مسئله عجیبی نیست و بسیاری از آثار محبوب ژانر کمدی، از آن استفاده موثری میجویند اما فیلم مبارزه مشت زنی نمیتواند در این امر موفق باشد و شاید دلیلاش این است که چیز بیشتری برای عرضه ندارد. در واقع این احمقانه بودن میتوانست جواب دهد اگر همه چیز در جای مناسب استفاده میشد اما برای مثال به دیالوگهای طنز فیلم نگاه کنید که یکی پس از دیگری بیان میشوند تا شاید بعضیهایشان بتوانند مخاطب را بر حسب اتفاق بخندانند یا به شخصیتها توجه کنید که بر بیمعنایی هرچه بیشتر داستان میافزایند.
«اندی کمپل» همان شخصیت کلیشهای است که میشناسیم، مردی ترسو، خانوادهدار و گریزان از حاشیه که حالا پایش به یک ماجرا باز شده و پس از چند تلاش نافرجام برای فرار از معرکه، سرانجام تصمیم به ایستادگی میگیرد. اما در فیلم مبارزه مشت زنی این سیر تحولی چنان سطحی ارائه میشود که «کمپل» هیچ اهمیتی برای مخاطب ندارد. استریک لند هم یک شخصیت تک بعدی ناکارآمد است که تنها به دلیل حضور آیس کیوب و کاریزماتیک بودناش میتوان او را تحمل کرد. وضعیت باقی شخصیتها بدتر هم میشود اما مشکل تنها به تک بُعدی بودن آنها یا بیمزه بودنشان نیست بلکه به طور کامل هیچ نقشی در پیشبرد داستان ندارند. ما اگر شخصیتهای «خانم مونه» (Miss Monet) و «معلم ورزش» را حذف کنیم، کوچکترین تغییری در داستان رخ نخواهد داد. حتی «هالی» که مشاور مدرسه است، به جز بخش کوچکی (که آن را هم مستقیما در فیلم نمیبینیم) که به کمپل کمک میکند تا در مدرسه مواد مخدر بخرد، نقش دیگری در روند داستان فیلم ندارد. بیخاصیت بودن شخصیتها باعث میشود تا مخاطب هیچگونه حسی نسبت به آنها نداشته باشد و این بدین معناست که فیلم در جذب مخاطب یک شکست مسلم را تجربه کرده است.
جای تعجب دارد که چگونه فیلم مبارزه مشت زنی موفق میشود تا این اندازه از پتانسیلهای بازیگراناش استفاده نکند. «تریسی مورگان» (Tracy Morgan) و «جیلیان بل» (Jillian Bell) که کمدینهای قهاری هستند، نمیتوانند حتی ذرهای کارآمد باشند و خنده بر لبان مخاطب بیاورند. «کریستینا هندریکس» (Christina Hendricks) هم که معمولا او را در نقشهای جدی دیده بودیم، حضور کمرنگی در فیلم دارد و شخصیتاش، خانم مونه، بویی از بامزگی نبرده است. در این میان، همانطور که بالاتر هم اشاره شد، آیس کیوب تنها کسی است که میتواند تماشای فیلم را جذاب کند و آن هم هیچ ارتباطی با فیلم ندارد بلکه استعدادهای ذاتی و جدیت محض اوست که در فیلمهای طنز جوابگو است، وگرنه کیوب هم کار خاصی انجام نمیدهد.
در انتها باید گفت که فیلم مبارزه مشت زنی از آثار خوب و ایده آل ژانر کمدی فاصله دارد و هرگز نمیداند دقیقا میخواهد چه چیزی ارائه دهد. ما با فیلمی طرف هستیم که در آن قلدرها را تشویق میکنند و آدمهای خوب، احمق فرض میشوند. فیلم از شخصیتهایش استفاده درستی نمیکند و پتانسیلهایش را به کار نمیگیرد. اگر مبارزه مشت زنی را هنوز مشاهده نکردهاید، تنها دلیل تماشای آن آیس کیوب است وگرنه بهتر است که وقت خود را صرف چنین آثار طنز نازلی نکنید.
برای کسانی که با آثار شین بلک آشنا هستند ،" بچه های خوب" به فیلم “بوس بوس بنگ بنگ” نزدیک تراست تا "مردآهنی 3" .این فیلم تلفیقی است از اکشن شدید و شوخی های تارانتینویی که کمدی وهیجان را با هم درخود دارد. با بازی گیرای راسل کرو و اجرای تاحدودی خارج از کنترل رایان گاسلینگ، در عین داشتن داستانی شبه نوآر از فساد در صنعت پورن لس آنجلس، فیلم پر است از طعنه ها، کنایه و شوخی های فیزیکی.
هیچ تریلر جنایی با بازی کیم باسینگر و راسل کرو که در لس آنجلس حادث شده باشد نمیتواند از مقایسه شدن با فیلم " محرمانه ی لس آنجلس" فرار کند. با اینکه فیلم معروف کورتیس هانسون ( تولید سال 1997) در دهه ی پنجاه اتفاق می افتاد و " بچه های خوب " دو دهه بعد ،هر دو اثر از جزئیات زمان های خود و تقابل نور ها وتاریکی هایی که ایجاد میکنند بخوبی بهره میبرند. با این که جنبه ی کمدی "بچه های خوب" المان های نئونوآر موجود در خود را مبهم میکند ، اما هنوز هم قابل مشاهده اند. پیرنگ فیلم به سمت ابتذال و مزخرف شدن میرود اما بمانند فیلم " خواب بزرگ" نقطه قوت های دیگر فیلم حفره ها و ناسازگاری ها ی روایت را جبران میکند.
برطبق توصیفاتی که از شغل جکسون هالی میشود ( راسل کرو) او یک "پیام رسان " است.او پیام هایش را با مشت ، تفنگ و چماق و تقریبا هرچیزی که دم دستش باشد میرساند و کبودی ، شکستگی استخوان و لب پاره از خود بجای میگذارد.مشتری/موکل اخیر او دختر جوان خوشگلی است به نام آملیا ( مارگارت کوالی) که از او میخواهد تا تلاش های پی.ا.هالند مارچ ( رایان گاسلینگ) برای تعقیب او را خنثی کند.جکسون هالی کارش را بدرستی انجام میدهد و پس از روبه رو شدنش،هالند را مشت و مالی حسابی میدهد اما بعدا میفهمد که قضایای بیشتری درباره ی آملیا وجود دارد.بنابراین پبش هالند بازمیگردد ، از او دلجویی میکند ، با هم تیمی تشکیل میدهند و تحقیقاتشان آنها را به دیسکو پارتی ، خانه های مخروبه و دفتر یکی از مقامات بلندپایه ی دولتی که مادر آملیا هست ( کیم باسینگر ) میکشاند. درهمین حین قاتلی به نام جان بوی ( مت بامر) آن دو نفر را تعقیب میکند همچنین دختر هالند ( آنگوری رایس) برخلاف تلاش آنها برای نگه داشتن او در خانه ، با آن ها همراه میشود.
به همان اندازه که زوج کاراگاه کرو و گاسلینگ خوب درآمده اند ، آنگوری رایس تازه کار 15 ساله نقشش را بدرستی اجرا میکند و آمده است تا بیاد ماندیترین بخش از فیلم باشد. اعتماد بنفس و بازی طبیعی او دلربایی و کاریزما را منتقل میکند و او را در لیست بهترین بازیگران تازه کار 2016 قرار میدهد. رابطه ی (غیر رمانتیک) او با کرو و گاسلینگ قابل توجه است. معمولا در خطربودن دختران نوجوان آزار دهنده میشود اما در این فیلم هرگز اینطور نیست. دهه ی هفتاد "بچه های خوب" همان دهه ی هفتادی است که در فیلم " شبهای بوگی" مشاهده شد- انعکاسی از دهه ای محو شده ی که با نوستالژی و تمایل هالیوود برای بزرگنمایی جنبه های مستهجن هرچیز شدت بخشیده می شد. چراغ های نئونی ، رقاصه ها و پورن استارها ، استایل بد موها و شنای رایان گاسلینگ با خوشگل های لخت و دیگر ویژگی های دهه ی 70 در فیلم دیده میشود. اشتیاق بلک برای مستی و دیوانگی از بهترین صحنه های خنده دار فیلم را رقم میزند.و با اینکه قهرمانان فیلم همیشه دوست داشتنی نیستند و دائما از خود بی عرضگی نشان میدهند ، اما در نهایت خودمان آن ها را بهمین کارها تشویق میکنیم.
"بچه های خوب" فیلمی مفرح برای بزرگسالان است که وارد بازاری میشود که از قهرمانان نوجوان پسند و انیمیشن های خانوادگی پرشده است. فیلمی خط قرمزی ( نه آنقدر که مخاطبان زیادی را از خود برهاند) بامزه و با ریتمی تند . بلک ، درکنار فیلمنامه نویس آنتونی باگاروزی ، در بعضی لحظات شانس خود را امتحان میکنند اما در اکثرمواقع کار به جایی نمیبرند. به هر حال این مثالی است از چگونگی تلفیق کمدی و اکشن و بثمر رساندن آن. کارگردانی با اعتماد بنفس ، فیلمنامه نویسی کاربلد و سه اجرای درخشان که " بچه های خوب " را اولین فیلم سرگرم کننده ی فصل تابستان امسال میکند.
آواتار به عنوان یک فیلم "جریان ساز" شناخته می شود، و چه بسا شایسته ی این عنوان نیز باشد. البته باید این موضوع را به عهده ی تاریخ نگاران آینده بگذاریم تا درباره ی آن قضاوت کنند. چیزی که من به شخصه می توانم درباره ی آن صحبت کنم این است که آواتار به لحاظ تکنیکی شگفت انگیز ترین فیلمی است که در سال های اخیر بر روی پرده های سینما به نمایش درآمده است، احتمالاً از زمان اکران ارباب حلقه ها:بازگشت پادشاه. این فیلم همچنین یکی از مورد انتظار ترین فیلم های این دهه برای اکران بوده است. البته باید این نکته را بگوییم که انتظارات یک تیغ دو لبه هستند. اما وقتی که یک فیلم ساز این انتظارات را ایجاد و یا آن ها را تشویق می کند نتیجه شگرف می شود درست همانند مورد آواتار. جیمز کامرون با این فیلم که دنباله ی با تاخیر اکران شده یِ(حدود 12 سال انتظار) تایتانیک و هم چنین پیروز همیشگی گیشه در تاریخ است به اوج کار خود می رسد. پیامد های نرمال این فیلم فقط شهرت بیشتر برای کامرون است. اما کامرون تاثیر خود را بر روی آینده ی سینما ها و دنیای سه بعدی گذاشته و این مسئله را به عنوان موج بعدی سینما نشان داده است. اگر فیلم ساز ها میتوانستند کاری که جیمز کامرون با آواتار انجام داده اند را تکرار کنند من بسیار خوشحال میشدم که هر دفعه به سینما می روم عینک های اذیت کننده ی سه بعدی را بر روی چشمم بزنم.
آواتار سرگرمی در بالاترین حد خود است. این فیلم بهترین اثر ساخته شده در سال 2009 میلادی است. در سینمای سه بعدی این فیلم بی نظیر است. اما تمام عناصر قدیمی فیلم های سینمایی" داستان، شخصیت، تدوین، تم و غیره" همگی با دقت فوق العاده ای پیاده شده اند تا فیلم حتی در سینمای 2 بعدی نیز شگفت انگیز به نظر برسد. علی رغم صرف هزینه ی بسیار زیاد،زمان بسیار زیاد تر و دردسر های زیاد سه بعدی ساختن فیلم کامرون هیچ وقت اصلی ترین دلیل موفقیت یک فیلم را فراموش نکرد. این فیلم را میتوان یک نسخه ی علمی تخیلی از فیلم برنده ی اسکار «رقصنده با گرگ ها» دانست و فیلم در بسیاری از مواردی که "رقصنده" موفق بود موفقیت آمیز عمل می کند. کامرون همچنین از کارنامه ی قبلی خود نیز مواردی را قرض می کند. نیرو های نظامی فضایی ما را به یاد فیلم بیگانه می اندازند و همچنین داستان احساسی و عاشقانه ی فیلم ما را به یاد تایتانیک می اندازد. آواتار لئوناردو دی کاپریویی ندارد اما داستان عاشقانه ی آن در برخی مواقع حتی پتاسنیل بیشتری از آن چه که در تایتانیک گفته شد دارد. از یک دید دیگر کامرون یکی از بهترین داستان ها از دنیاهای بیگانه ای که تا به حال بر روی پرده ی نقره ای رفته اند را به نمایش می گذارد و دنیایی حماسی که تا به حال فقط توسط پیتر جکسون و در سری ارباب حلقه هایش شاهد بودیم را دوباره ترسیم می کند.
آواتار ما را به سیاره ی پاندورا در سال 2154 می برد.پاندورا سیاره ای پوشیده از جنگل است که انسان ها برای انجام یک سری عملیات حفر معدن به آنجا سفر کرده اند.اگرچه مهندسین این پروژه را رهبری می کنند اما ارتش به فرماندهی کلنل مایلز کواتریچ مسئول تامین امنیت و پشتیبانی از این ماموریت است. رابطه ی انسان ها با نیوی ها، موجوداتی آبی رنگ با 3 متر قد، در مراحل اولیه ی خود است. برای مدتی دکتر گریس آگوستین( با بازی سیگورنی ویور) موفقیت هایی در برقراری ارتباط با نیوی ها از طریق آواتار ها(شبیه سازهای نیوی ها که از طریق انسان ها کنترل می شوند) به دست آورده است تا از این طریق بتواند پیشرفت هایی در زمینه های مختلف از جمله آموزشی و تکنولوژی به دست آورد اما این پیشرفت ها کند دنبال می شوند و گریس نیز از جامعه ی نیوی ها خارج شده است و حال او گروه آواتارهایش در تلاش برای پیدا کردن راهی به داخل دنیای نیوی ها هستند.
آن راه را جیک سالی، یک سرباز سابق نیروی دریایی که توانایی راه رفتن خود را از دست داده است ایجاد می کند.سفر سم به پاندورا ناخواسته است. برادر دوقلوی او که سال ها برای تبدیل شدن به یک آواتار تمرین کرده بود در طی یک حادثه در گذشت، و جیک که به لحاظ ژنتیکی شبیه ترین فرد به او بود تنها کسی است که می توانست جای او را پر کند. او بین دو فرمانده گیر افتاده است، کلنل کواتریچ که می خواهد سربازان یک نقشه از محل زندگی نیوی ها تهیه کند تا بتوانند طرح حمله به آن منطقه را به جلو ببرند و گریس که میخواهد روابط با نیوی ها را دوباره از سر بگیرد. یک سری حوادث در جنگل جیک را از دیگر آواتار ها جدا می کند و او را در معرض یک خطر بسیار مرگبار قرار می دهد.زندگی او توسط نیتری (زوئی سالدانا) که از وی زیاد خوشش نمیاد اما باور دارد که خداوند نیوی ها به او توجه دارد نجات داده می شود. او جیک را به درخت منبع یا خانه می برد، جایی که جیک نه تنها برای جانش بلکه برای یاد گرفتن راه زندگی نیوی ها تلاش کند. نیتری تبدیل به مربی او می شود و جیک خیلی زود درگیر رابطه ی عمیقی با نیوی ها می شود و بسیار بیشتر با آن ها تا با سربازان نظامی ای که قصد حمله ای عظیم به سرزمین نیوی ها دارند ارتباط برقرار می کنند.
کامرون درک می کند که چگونه تکه های مختلف پازل باید در کنار یک دیگر چیده شوند تا تبدیل به یک فیلم سینمایی شوند و او این کار را به خوبی انجام می دهد. داستان اگرچه ساده است بسیار عمیق مینماید. در حالی که بسیار از داستان های علمی تخیلی از تلاش انسان برای نابودی خود و محل زندگی اش حرف می زنند آواتار بر خلاف مسیر شنا می کند. همانند رقصنده با گرگ ها و آخرین سامورایی این داستان نیز درباره ی یک فرد نظامی است که توسط فرهنگ مردمی که به آن جا حمله کرده اند تحت تاثیر قرار می گرد و در نهایت بر علیه افراد گروه خودش می شود. رابطه ی احساسی جیک با نیتری ثابت می کند جیمز کامرون در عمق قبلش بسیار رمانتیک است. محیط طبیعی پاندورا شامل حیوانات بسیار عجیب اما جذابی است که شبیه دایناسورهایی ضد گلوله هستند، حیواناتی که به صورت گروهی حمله می کنند، موجودات دایناسور مانندی که پرواز می کنند و بسیاری موجودات دیگر.
تمام فیلم های شبیه آواتار باید یک ضد قهرمان داشته باشند و آواتار نه تنها یک بلکه دو ضد قهرمان دارد. اول مسئول پروژه چارکر سلفریج. شاید هنگام ساخت این شخصیت جیمز کامرون در فکر مدیر های استودیو های هالیوودی بوده که درگیری های زیادی بر سر بودجه با جیمز کامرون داشته اند. دوم نیز کلنل کواتریچ که با بازی بی نظیر استفن لنگ به زندگی آورده شده است. کواتریچ توسط جلوه های ویژه ی کامپیوتری خلق نشده اما همیشه بزرگ تر از چیزی که هست به نظر می رسد. اگر در فیلم یک ستاره ی انسان و نه آواتار داشته باشیم آن لنگ است. لنگ ممکن است بهترین بازی ممکن را داشته باشد اما او تنها بازیگری نیست که بازی خوبی از خود نشان داده است. سم ورثینگتون و سیگورنی ویور هر دو بازی قوی ای نشان می دهند اگر چه مدت زیادی از بازی آن ها توسط جلوه های ویژه ی کامپیوتری و آواتار ها بازی شده است. زوئی سالدانا حتی بیشتر نیز درگیر این مسئله است چرا که او هیچ وقت در ظاهر انسانی خود ظاهر نمی شود و همیشه در حالت آواتاری خود است. همانند اندی سرکیس در نقش گالوم در ارباب حلقه ها او تماماً توسط جلوه های ویژه ی کامپیوتری ساخته شده است اما موشن_کپچر ها را خود وی انجام داده و صدای وی نیز متعلق به خودش است.میپل رودریگز همانند استفن لنگ نیاز ندارد تا تبدیل به یک آواتار شود. نقش وی فرعی است اما این چیزی از بازی فوق العاده ی وی کم نمی کند.
پس از پیش نمایش 20 دقیقه فیلم در اواخر تابستان کمی شک و تردید درباره ی چهره و ظاهر نیوی ها وجود داشت. آن ها می توانستند همانند انسان ها به نظر برسند و به جای آن حجم زیادی از جلوه های ویژه به کار نبرند. ما آن ها را چیزی جز موجودات سه بعدی نمی بینیم. همانند گالوم آن ها وجود پیکسلی خود را بهبود می بخشند و از بند جلوه های ویژه رها می شوند. ما آن ها را قبول می کنیم و به آن ها اهمیت می دهیم. این مسئله کلیدِ آواتارها در تبدیل شدن به چیزی بیش از یک روح متحرک است. در نابودگر 2 همه چیز (حتی انسان ها) بی روح هستند. اما در اینجا آواتار ها روح و جان فیلم هستند. اجرای سم ورثینگتون در نقش جیک سالی خوب است اما لهجه ی آمریکایی وی نه. همان طور که در نابودگر:رستگاری دیدیم لهجه ی آمریکایی وی کمی نا خوشایند به نظر می رسد.همان طور که در نابودگر :رستگاری نیز مشهود بود لهجه ی آمریکای ورثینگتون برخی مواقع با حالات بدی ادا می شود. به لحاظ بصری، آواتار تقریبا بی نقص است اما می شود در برخی مواقع که دوربین با سرعت بسیار بالایی حرکت می کند مواردی از عدم هماهنگی تصاویر سه بعدی پیدا کرد. موسیقی متنی که جیمز هورنر برای این فیلم تهیه کرده نیز عمدتاً موثر واقع می شود. در برخی مواقع شما احساس میکنید که این موسیقی متن با نمونه هایش در سفر های ستاره ی 2 و یا بیگانه ها تشابهاتی دارد.
آواتار هیجان انگیز و درگیرکننده ترین فیلمی است که من در این سال (2009) در سینما تجربه کرده ام و قطعا تجربه کردن عبارت مناسبی برای این حس است. علاوه بر ارضای حسی، آواتار با فیلم نامه ی هوشمندانه ای همراه شده که به ما یادآوری می کند بلک باستر ها لزوماً نباید با خرفتی فیلم هایی نظیر نابودگر 2 و یا 2012 ساخته شوند. جیمز کامرون سینما_رو ها را برای نزدیک به ربع قرن با آثارش سرگرم کرده است و بی شک در آینده شاهد فیلم های بیشتری از او خواهیم بود. البته به شخصه امیدوارم که فیلم بعدی وی زودتر از فاصله ی 12 ساله ای که بین تایتانیک و آواتار وقفه افتاد به روی پرده ها سینما بیاید.
یکی از ژانرهایی که پایبندی زیادی به قواعد و چارچوب های خاص خود دارد، وسترن می باشد. ژانری که بیشتر از نیم قرن بیش بخش اعظمی از تولیدات سینمای هالیوود را تشکیل می داد اما رفته رفته با تغییر ذائقه مخاطب و رویگردانی از پذیرش مفاهیم تکرار شونده در این آثار، ساخت فیلمهای وسترن نیز کاهش یافت. « جین اسلحه دارد » تلاشی است برای زنده کردن حال و هوای یک اثر وسترن کلاسیک، با این تفاوت که در آخرین فیلم گوین اوکانر، هیچ چیز سر جای خودش قرار ندارد! داستان فیلم در سال 1871 رخ می دهد و زن جوانی به نام جین هاموند ( ناتالی پورتمن ) را به تصویر می کشد که در منزلش با پیکر آسیب دیده و خونین همسرش بیل ( نوح امریش ) مواجه می شود که توسط گروه برادران بیشاپ مورد حمله قرار گرفته است. جین به خوبی می داند که بیشاپ ها بزودی برای گرفتن جان بیل و خانواده اش به سراغ آنها خواهند آمد به همین منظور برای مقابله با آنها به سراغ یک هفت تیرکش آشنای قدیمی به نام دن فراست ( جوئل ادگرتون ) می رود. مردی که در گذشته عاشق جین بوده و...
آخرین اثر سینمایی اوکانر در مقام کارگردان، « مبارز » نام داشت که یکی از بهترین ساخته های سینمایی در سال 2011 میلادی بود. اما پس از آن وی به کارگردانی چند اثر تلویزیونی روی آورد و حالا پس از گذشت 5 سال با « جین اسلحه دارد » به سینما بازگشته است. اثری که انتظار می رفت بتواند ژانر به حاشیه رانده شده « وسترن » را مجددا بر سر زبانها بیندازد اما رویکرد اوکانر در روایت داستان فیلم جدیدش به حدی آشفته است که دفاع کردن از آن را به امری غیرقابل ممکن مبدل می نماید. « جین اسلحه دارد » فاکتورهای لازم برای تبدیل شدن به یک فیلم ماندگار را دارد. بازیگران سرشناس، داستانی جذاب و اکشن هیجان انگیز که عضو لاینفک آثار وسترن به شمار می رود. اما مشکل اصلی فیلم در نحوه استفاده از این ویژگی هاست. داستان اولیه اثر جذاب بوده و با توجه به تشکیل یک مثلث نصفه و نیمه عشقی زمخت در منزل جین، می شد یک درام جذاب در این بین شکل بگیرد. اما فلشبک های متوالی فیلمساز به گذشته شخصیت جین و دن و تعریف جزئیات آنچه که در گذشته این افراد رخ داده، که در برگشت از این فلشبک ها ارتباط مستقیمی با زمان و شرایط حال پیدا نمی کند، علناً منجر به هدر رفتن ظرفیت های داستان شده است.
دیگر ایراد عجیب فیلم را باید در شخصیت پردازی و هویت آنان جستجو کرد. غالباً در آثار وسترن سعی بر این است که از شخصیت سفت و سخت و حتی المقدور، مرموز استفاده شود. اما آدمهای « جین اسلحه دارد » به نوعی وام گرفته از شخصیت های آثار اکشن امروزی می باشند که چنانچه لهجه های نصفه و نیمه را هم از آنان دریغ کنید، هیچ چیز در مورد آنها ارتباطی به غرب وحشی و فضای خاصی که از آن دوران سراغ داریم پیدا نمی کند. متاسفانه برخلاف آنچه که در « مبارزه » از اوکانر شاهد بودیم، وی نتوانسته در این فیلم به درک مناسبی از شخصیت های داستانش برسد و آنها را با دم دستی ترین و ساده و نخ نما ترین پرداخت ممکن در صحنه رها کرده تا شاید بتوانند توجه مخاطب را جلب نمایند. در بخش اکشن نیز « جین اسلحه دارد » کیفیت قابل توجهی ندارد. گرفتن نماهای عریض از بیابان و طبیعت شاید بتواند بدیع ترین ویژگی فنی فیلم به شمار برود اما در بخش های پایانی فیلم که اکشن با سرعت و ضرباهنگ بیشتری خودنمایی می کند، کلیشه های ژانر به سراغ فیلمساز می آید و او هم با اضافه کردن چاشنی مفاهیم فمینستی به آن ( که باز هم ارتباطی به دنیای وسترن پیدا نمی کند ) ، داستان را به نقطه انتهایی می رساند و پایان بندی عجیبی را ضمیمه فیلم می کند که ضعیف بودن اثر را تکمیل می کند.
ناتالی پورتمن که از پس دریافت اسکار برای بازی در فیلم « قوی سیاه » روند نزولی را در سینما طی کرده، در « جین اسلحه دارد » فروغ چندانی ندارد. علی رغم تلاش پورتمن برای باورپذیرتر کردن هرچه بیشتر شخصیت جین، فیلمنامه اثر تا حد زیادی وی را محدود کرده تا تصویری کلیشه ای از وی در این اثر ترسیم گردد. جوئل ادگرتون پرکار در یکی دو سال اخیر نیز برخلاف نقش آفرینی های اخیرش، در این فیلم کار چندان سختی برای انجام نداشته است. با اینحال صحنه های مشترک وی و نوح امریش شاید جذاب ترین لحظات غیراکشن فیلم را تشکیل داده است. « جین اسلحه دارد » اثری شکست خورده در ژانر وسترن به شمار می رود. انتظار می رفت گوین اوکانر پس از ساخت فیلم موفق « مبارز » بتواند بار دیگر مخاطبین سینما را غافلگیر نماید اما متاسفانه « جین اسلحه دارد » حتی توانایی جلب توجه مخاطبش را هم ندارد. به نظر می رسد که بهتر باشد سازندگان فیلم، اسلحه را از جین بگیرند و در مزرعه هاموند دفن کنند چراکه داشتن اسلحه باعث نشده این شخصیت نشانی از قدرت و ایستادگی و غرور داشته باشد.
همانند فیلم های دیگر سال 2015، « اورست» (Everest ) و « در قلب دریا» (In the Heart of the Sea)، فیلم «بهترین ساعات» (Finest Hours) نیز رویارویی بشر و طبیعت را به نمایش می گذارد، هرچند طرح داستان در این فیلم خوشبینانه تر است. بدون شک این فیلم پر هیجان به کارگردانی کریگ گیلپسی (Craig Gillsepie) خون را در بدن به جریان می اندازد و آدرنالین تولید می کند. اگرچه در ابتدا روند فیلم با موانعی چون دیالوگ های پیش پا افتاده و داستان های تکراری روبه رو است، اما کلیت آن بسیار موفق تر از فیلم هایی است که درماه ژانویه در تالارهای سینما به نمایش گذاشته می شوند. به واسطه سلسله حوادثی که در دریای آزاد ماهرانه ساخته شده است، «بهترین ساعات» بیشتر شبیه یک فیلم تابستانی به نظر می رسد تا یک فیلم بی مصرف زمستانی. می توان امیدوار بود که سفر بعدی کریس پاین(Chris Pine) به عنوان فرمانده ماموریت در فیلم « سفرستاره ای ماوراء» (Star Trek Beyond) نیز به همین اندازه جذاب باشد.
«بهترین ساعات» داستان نجات اس اس پندلتون (S.S. Pendleton ) را روایت می کند که در شب هجدهم فوریه در سال 1952 اتفاق می افتد. پندلتون یک کشتی نفت کش بود که در طوفان شدید نورستر متلاشی شد و 34 نفر خدمه آن در کنار باقی مانده های کشتی درحال غرق تنها و بی کس رها شدند. در همان زمان گارد ساحلی که به دلیل همزمانی یک عملیات نجات دیگر با کمبود نیرو مواجه شد، 4 مرد از 36 نفر نیروی خود را اعزام می کند تا به اقیانوس آزاد رفته، کشتی آسیب دیده را پیداکرده و خدمه آن را نجات دهند. شکی نیست که علی رغم اشتباهات گاه و بیگاه، این حوادث باعث جذابیت فیلم شده است. به علاوه فیلمنامه هم تعادل خوبی میان پیگیری تلاش خدمه پندلتون برای زنده ماندن و داستان چهار امدادگر گارد ساحلی ایجاد کرده است. این امدادگرها برنی وبر (با بازی کریس پاین)، ریچارد لیوسی(با بازی بن فاستر)، اندی فیتزجرالد(با بازی کایل گارنر) و اروین سکه ( با بازی جان ماگارو) می باشند.
نمایش حقایق در فیلم قابل تحسین است. برای گیلپسی که پیش از این کارگردانی کارهایی چون اثر سرگرم کننده و مستقل « لارس و دختر حقیقی» (Lars and the Real Girl) و بازسازی ناموفق « شب وحشت» (Fright Night) را به عهده داشته، «بهترین ساعات» فیلم متفاوتی است. جلوه های تصویری فیلم قوی است و گزینش پلان ها به گونه ای صورت گرفته که در بعضی لحظات دهانمان از حیرت باز می ماند. ( مانند زمانی که یکی از خدمه مستقیما متوجه می شود که چرا افراد درون موتورخانه نمی توانند با کاپیتان ارتباط برقرار کنند). «بهترین ساعات» فیلمی با بودجه زیاد به نظر می رسد و زنجیره اتفاقات درون آب های یخ زده طوری پرداخته شده که تماشاچیان در انتهای فیلم رطوبت و سرما را حس می کنند.
به عناصر بی اهمیت داستان بیش از اندازه پرداخته شده ، این عناصر مربوط به درگیری نامزد برنی، میریام ( با بازی هالیدی گرینگر) و برخی روابط نه چندان گیرا میان خدمه کشتی پندلتون است. کیسی افلک (Casey Affleck ) و گراهام مک تایویش(Graham McTavish ) به عنوان دو ناجی کشتی درحال مرگ ، نقش تاثیرگذاری دارند، اما برخی از صحنه های مربوط به شخصیت پردازی آنها از طرح های پیش پا افتاده هالیوودی پیروی می کند. درحقیقت سازندگان «بهترین ساعات» نمی خواهند فیلم را بدون افزودن بار درام به اتمام برسانند و این مهم ترین مانع فیلم در رسیدن به جایگاهی برجسته است. تاثیر دیزنی در این فیلم قابل درک است و این تاثیر همیشه هم در جهت مثبت نیست.
تنها ستاره درخشان در آسمان این فیلم کریس پاین است. کسی که نقش آفرینی اش به عنوان برنی بی عرضه و خجالتی، به فیلم ثبات بخشیده و بیننده را مشتاق و هیجان زده می کند. او با افلک همبازی شده ،کسی که در نقش ری سیبرت شخصیتی مشابه برنی دارد.«بهترین ساعات» چگونگی رشد و تحول این دونفر در زمان بحران و تاثیر آنها در نجات جان افراد را مورد ستایش و تقدیر قرار می دهد. ابتکارات سیبرت باعث می شود کشتی پندلتون تا رسیدن نیروی کمکی شناور بماند و « اقدام به خودکشی» برنی از لنگرگاه به میان اقیانوس از اعمال قهرمانه ای است که با مدرک، حقیقت آن اثبات شده است. گروه بازیگران با وجود بازیگرانی چون بن فاستر(Ben Foster)، جان مارگار(John Magaro)و و مک تاویش مذکور تکمیل شده است. اریک بانا(Eric Bana) به عنوان بازیگر مکمل، نقش فرمانده بی احساس و فاقد آمادگی برنی را برعهده دارد.
«بهترین ساعات» به طور کامل درباره نبرد، هیجان و کشمکش است و به ندرت مخاطبانش را در این موارد ناامید می کند. این فیلم به دلیل تشابه در ماهیت پر خطرش یادآور فیلم « طوفان تمام عیار»(The Perfect Storm )می باشد ، اگرچه ممکن است برخی صحنه هایش شبیه به آن باشند اما این دوفیلم کاملا متفاوت هستند. چراکه، به سختی می توان «طوفان تمام عیار» را یک «موفقیت بزرگ» یا « کاری دلگرم کننده» در نظر گرفت اما می توان هردوی این صفات را برای توصیف « بهترین ساعات» به کاربرد. گیلپسی و تیمش فیلمنامه مناسبی را دست گرفتند و آن را به دوساعت شوک هیجانی تبدیل کردند. همچنین فیلم نقاط اوجی دارد، به اندازه امواج خروشانی که بر پندلتون – و به اصطلاح- ناجیانش می کوبد.