« زن شگفت انگیز » نام شخصیت اَبَرقهرمانی است که پس از سالها بار دیگر با عنوانی مستقل روانه سینما شده است. این شخصیت که متعلق به کمپانی DC می باشد، نخستین بار در سال 1941 معرفی و در آثار مصور مشاهده گردید. در آن زمان این شخصیت بیشتر به دلایل فمینیستی پا به عرصه اَبَرقهرمانان گذاشته بود و اتفاقاً در ارائه پیام خود نیز تا حد زیادی موفق بود. خالقین این اَبَرقهرمان برخلاف دیگر همتایانش، ویژگی های فوق العاده و گذشته پرباری را برای شخصیت پردازی او در نظر گرفته اند که او را تبدیل به یکی از قدرتمندترین اَبَرقهرمانان دنیای کمیک می کند. در تعریف ویژگی های او می توان به قدرت بالای ضربات و بدن او اشاره کرد که رقیبی در این زمینه ندارد و سرآمد است. البته گفته شده که اگر دستبند او به دست مردی بسته شود، قدرت او هم از بین خواهد رفت! زن شگفت انگیز همچنین به خوبی « سوپرمن » پرواز می کند و سرعتش نیز دست کمی از « فلش » ندارد. قابلیت خوددرمانی وی نیز نامیرا بودن او را تضمین می کند و در نهایت تسلط او به تقریباً تمام زبانهای عهد قدیم و مدرن کنونی ( به جز فارسی... حداقل تا امروز! ) نیز این نکته را عیان می سازد که او از هوش سرشاری نیز برخوردار است.
این شخصیت پس از سالها غیبت در مقابل دوربین، اولین بار با فیلم « بتمن علیه سوپرمن » در دقایقی کوتاه رویت شد و حالا فیلم مستقل وی به اکران درآمده که تا پیش از اکران حواشی مختلفی را هم پشت سر گذاشته از جمله انتخاب عجیب و غریب او را به عنوان سفیر افتخاری سازمان ملل که پس از اعتراضات فراوان خیلی زود باعث عقب نشینی این سازمان گردید. همچنین چند روز مانده به نمایش فیلم « زن شگفت انگیز » ، اکران عمومی این فیلم در لبنان به دلیل بازی گل گدوت در نقش اصلی فیلم ممنوع اعلام شد که دلیلش عضویت پیشین او در ارتش اسرائیل بوده. بهرحال در نهایت « زن شگفت انگیز » با حواشی تمام نشدنی اش به سینما گام نهاده تا ما بار دیگر با یک ابَرَقهرمان کهنه کار اما تازه وارد در سینما مواجه شویم. دایانا ( گل گدوت ) شاهزاده آمازون می باشد که در اوایل قرن بیستم میلادی در جزیره ای سکونت دارد و یک جنگجوی کامل می باشد. اما زمانی که او یک خلبان ارتش ایالات متحده به نام استیو ( کریس پاین ) را ملاقات می کند، از وقوع جنگ جهانی اول مطلع می شود و به درخواست استیو خانه و کاشانه اش را به مقصد لندن ترک می کند تا عاملی باشد برای پایان دادن به جنگ اما...
کمپانی DC در سالهای اخیر برخلاف رقیب همیشگی اش مارول، وضعیت چندان مساعدی را در سینما تجربه نکرده و آثارش یکی پس از دیگری با کیفیت نازل روانه سینما شده اند. در آخرین این موارد فیلم پر هزینه « بتمن علیه سوپرمن » زمانی که به اکران درآمد با بازخورد تند طرفداران این مجموعه مواجه شد. این اعتراضات سرانجام سبب شده تا این کمپانی تغییر رویه داده و جدیدترین محصولش ر ا با حال و هوایی روانه سینما نماید که چند سالی است رقیبش مارول، آثار اَبَرقهرمانی اش را با چنین فرمتی روانه سینما می کند. در « زن شگفت انگیز » داستان کاملاً ساده و بی آلایش است و گذشته عجیب و غریب دایانا که زئوس یونان هم در آن دیده می شود، به حاشیه رانده شده تا مخاطب خیلی درگیر فکر کردن به اصل و نسب ها نشود. پس از ورود استیو و متقاعد کردن دایانا به حضور در جنگ جهانی، فیلم کاملاً از سبک و سیاق آثار اَبَرقهرمانی پیروی می کند یعنی اکشن نفس گیر به انضمام شوخی های متعدد که در اینجا به صحبت های عاطفی میان استیو و دایان گذشته. صحبت هایی که از مفهوم زندگی گرفته تا ارتباط فیزیکی (!) شامل شوخی هایی است که یکی در میان می گیرد و بیشتر شبیه میان پرده هایی برای به نمایش درآمدن سکانس های اکشن می باشد. فرمول ایجاد ارتباط میان استیو و دایانا نیز از کلیشه های رایج ژانر پیروی می کند، فرمولی که در طول فیلم حال و هوایی کمیک دارد اما به یکباره تم آن تغییر کرده و ضربه کاری را به عاطفه مخاطب وارد می نماید!
در بخش اصلی فیلم که به تصویر کشیدن اکشن می باشد، « زن شگفت انگیز » درخشان عمل کرده و یکی از سرگرم کننده ترین آثار DC در سالهای اخیر می باشد. بعد از پشت سر گذاشتن فجایعی نظیر « فانوس سبز » ( که البته سبب خیر هم شد و باعث ازدواج رینولدز و لایولی گردید! ) ، اینبار تهیه کنندگان از تجربیات مفید رقیبشان بهره گرفته اند و جنگ و جدل ها را وسعت بیشتری بخشیده اند و از رقم زدن تمام و کمال آن در محیط گرافیکی خودداری کرده اند که این موضوع باعث شده تماشاگر حس واقعی تری را تجربه نماید. البته کماکان در نبرد نهایی کمتر نشانی از واقعیت در تصویر قابل جستجوست اما در مجموع عامل سرگرم کنندگی به خوبی در « زن شگفت انگیز » قابل یافت می باشد و مخاطب از تماشای آن لذت وافری خواهد برد.
کارگردان فیلم خانم پتی جنکینز که پس از ساخت فیلم « هیولا » در سال 2003 ترجیح داد سریال های تلویزیونی بسازد، پس از 17 سال دوباره به سینما بازگشته و کارگردانی « زن شگفت انگیز » را برعهده گرفته است. علاقه جنکینز به سری فیلمهای « سوپرمن » باعث شده تا اشارات جالبی هم در طول فیلم بوجود بیاید که خاستگاه آن فیلم « سوپرمن » بوده است. در لحظاتی از فیلم دایان مانع از اصابت گلوله به استیو با استفاده از دست خود می شود که این سکانس برگرفته از موقعیتی مشابه در نخستین قسمت فیلم « سوپرمن » است. همچنین لحظه ای که دایانا برای رد شدن از در به مشکل بر می خورد، اشاره به سکانسی مشابه در قسمت اول « سوپرمن » دارد که در آن کریستوفر ریو نیز دچار مشکلی مشابه می شد. این ارجاعات لحظات جالبی را در فیلم رقم زده است. گل گدوت که انتخابش به عنوان بازیگر اصلی این فیلم حواشی بسیاری را هم به دنبال داشته، در نقش « زن شگفت انگیز » بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است. او توانسته زیبایی و غرور را تواٌم به تصویر بکشد و در اغلب لحظات فیلم نیز توجهات را به خود جلب می نماید. به نظر می رسد که باید بپذیریم گدوت بهترین انتخاب برای این نقش بوده است. اما شاید می شد به جای کریس پاین بازیگر دیگری را در نقش استیو در نظر گرفت. تلاش پاین برای بکارگیری عواطف دایانا چندان جالب توجه از آب درنیامده!
به نظر می رسد که باید از « زن شگفت انگیز » به عنوان موفق ترین اثر کمپانی DC طی سالهای اخیر نام برد. اثری سرگرم کننده که با استفاده از فرمول های جواب پس داده کمپانی رقیب ساخته شده و بطور حتم طرفداران رقیب را هم راضی خواهد کرد. مانند تمام آثار اَبَرقهرمانی، خیلی نباید در بخش فیلمنامه انتظاری از اثر داشت و شخصیت منفی داستان هم پا در هواست، اما بهرحال اکشن فیلم سرگرم کننده است و می توان به عنوان سینما از آن لذت برد.
Pirates of the Caribbean: Dead Men Tell No Talesمردهها قصه نمیگویند پنجمین قسمت از مجموعهی محبوب دزدان دریایی کارائیب محسوب میشود؛ مجموعهای که شاید دیگر چه در باکسآفیس و چه در خلق ایدههای متفاوت، تمام شده باشد. مردهها قصه نمیگویند احتمالا از لحاظ درآمدزایی به پای فیلمهای قبلی این فرانشیز نمیرسد، ولی مسلما شایستگی لقب بلاکباستر تابستانی را دارد و یکی از موردانتظارترین دنبالههای سال 2017 به شمار میرود. این مجموعه مدام در حال تکرار خودش است و همان مفاهیم، استعارات و پیچشهای داستانی کار شده را به مخاطب عرضه میکند که تغییری در این رویه نمیبینیم. از نکات مثبت فیلم میتوان به این اشاره کرد که فیلمنامهنویس «جف نیثِنسِن» و کارگردانان «یواخیم رانینگ» و «اسپن سندبرگ»، همین کلیشههای مرسوم موجود در این مجموعه را بهتر از فیلمهای پایان دنیا (قسمت سوم) و بر امواج بیگانه (قسمت چهارم) به هم چفت و بست دادهاند.
Pirates of the Caribbean: Dead Men Tell No Talesیکی از دلایلی که شاید باعث دلسردی هواداران این مجموعه شود، این است که کاپیتان «جک اسپارو (جانی دپ)» آن شخصیت پست کاریزماتیک همیشگی را ندارد بلکه ترکیبی از چیزهای مختلف است. این کاراکتر، که زمانی ماجراجوییهایش دیدنی بود، بخش زیادی از جذابیتش در هر ظاهری را از دست داده. فیلمنامه دیگر آن پیچ و تاب همیشگی را ندارد و دپ هم مجبور به ظاهرسازی شده. ما در این فیلم تنها سایهای از کاپیتان جک اسپاروی همیشگی میبینیم؛ گویی با یک اسپاروی قلابی طرفیم که با شوخیهای تکخطی مزهپرانی میکند و تلوتلوخوران دائما از چاله درمیآید و به چاه میافتد و پشت سر هم دچار حوادث ناگوار میشود. خوشبختانه اسپارو در مردهها قصه نمیگویند، دست کم جرقهای از سرزندگی همیشگیاش را دارد. جالبترین لحظهی مربوط به او را باید همان سکانس فلشبک دانست.
پس از اکران فیلم بر امواج بیگانه، اهمیت حضور «ویل ترنر (اورلاندو بلوم)» و «الیزابت سوان (کیرا نایتلی)» به عنوان ارکان اصلی این مجموعه بیش از پیش مشخص شد. آنهایی که تصور میکنند دزدان دریایی کارائیب، تماما دربارهی کاپیتان جک اسپارو است در اشتباهند. اگرچه اهمیت حضور این کاپیتان دیوانه بر کسی پوشیده نیست، ولی حذف ویل و الیزابت از فیلم، (به معنای واقعی کلمه) منجر به تلوتلوخوردن اسپارو شد (به شخصیت اسپارو نیز ضربه زد). از بهترین اتفاقهای این قسمت میتوان به بازگشت همین تعادل به فیلم اشاره کرد. ویل و الیزابت دوباره حضور دارند؛ پسر آنها «هنری (برنتون توایتز)» که علاقهی وافری به ستارهشناسی به نام «کارینا اسمیت (کایا اسکودلاریو)» دارد نیز به داستان اضافه شده. ویل در نقش پیری خود حضور کوتاهی داشته و الیزابت نیز در آخرین صحنهی فیلم مختصرا جلوی دوربین رفته است. در مردهها قصه نمیگویند هدف به دست آوردن نیزهی سه شاخهی خدای دریاست؛ وسیلهای جادویی که قدرت را به فرد بخشیده و نفرینها را خنثی میکند. در این جستجو، کاپیتان جک و خدمهاش به هنری، کارینا و باربوسای (جفری راش) نامیرا ملحق شدهاند. آنها توسط عدهای دریانورد مصمم و یک روح ناکام به نام «سالازار (خاویر باردم)» تعقیب میشوند که تشنهی انتقام هستند.
مردهها قصه نمیگویند با 129 دقیقه، کوتاهترین قسمت از مجموعهی دزدان دریایی کارائیب محسوب میشود که البته زمان مناسبی دارد. لحظات اکشن به وفور وجود دارند، گویی در حال تماشای یک قسمت از لونی تونز هستیم (خانهی فرار، ملاقات با گیوتین، اسکی روی آب با کوسههای مرده و...)، و تعدادی خردهداستان که با پرداختی بهتر میتوانستند جذابتر از این تعریف شوند. شخصیتهای فیلم هنگامی که باید دلنشین باشند دلنشین هستند (مثل هنری و کارینا)، هنگامی که باید لوده باشند لوده هستند (مثل کاپیتان اسپارو و باربوسا) و هنگامی که باید با دهانی کفآلود شرارت خود را به نمایش بگذارند، همانگونه هستند (مانند کاپیتان سالازار). پنجمین قسمت این مجموعه با همان فرمول همیشگی ساخته شده و سومین اثر سرگرمکنندهی این مجموعه به شمار میرود. نمیتوان در این سطح انتظار بیشتری از این فیلم داشت.
مردهها قصه نمیگویند تلاش میکند بیشتر از هر چیز به فیلم نفرین مروارید سیاه شبیه باشد که البته اتفاق خوبیست (تنها دنبالهی لذتبخش، صندوقچهی مرد مرده بود). این قسمت نسبت به میل شدید «گور وربینسکی» در نمایش افراط در لهو و لعب و بیمهارتی «راب مارشال»، تغییر جهت قابل توجهی داشته. این اثر به عنوان اولین پروژهی عظیم هالیوودیِ یواخیم رانینگ و اسپن سندبرگِ اهل اسکاندیناوی، تحسین برانگیز است. این دو با در دست گرفتن سکان کارگردانی این فیلم، نشان دادند که توانایی خلق صحنههای اکشن و کار با جلوههای ویژهی عظیم را به خوبی بلدند. در مردهها قصه نمیگویند از تعلیق کاسته شده و بر شوخطبعی داستان افزوده شده است. مصالحهی منصفانهایست، البته همین خصوصیت دزدان دریایی کارائیب را از مجموعهای چون ایندیانا جونز متمایز میسازد.
توایتز و اسکودلاریو به عنوان تازهواردهای فیلم، روسفید بیرون آمدهاند؛ حتی در بدهبستانها با بازیگری چون جانی دپ کم نمیآورند. توایتز پیش از این در فیلم بخشنده، و اسکودلاریو در دونده مارپیچ بازی کرده، ولی با حضور در این فیلم گام بزرگی در مسیر پیشرفت خود برداشتهاند. آنها به خوبی با هم هماهنگ شدهاند و شجاعت و انرژی کاراکتر اسکودلاریو به مثابهی پادزهریست برای کاپیتان جک اسپاروی کم حرف دپ. نچسبترین نقشآفرینی فیلم متعلق است به «پل مککارتنی» در نقش عموی جک. مسلما، یک اسطورهی بیروح برای این فرانشیز سینمایی کفایت نمیکند.
مردهها قصه نمیگویند هر آنچه را که مخاطب سال 2017 میپسندد، داراست. فیلم از ریتم تندی برخوردار است ولی چیز جدیدی برای ارائه ندارد و شاید بزرگی آن، خاطرهی خوب ماجراجوییِ بینظیر نفرین مروارید سیاه را خراب کند. ساخت این فیلم هزینهی زیادی برای دیزنی داشته که هیچگاه آن را به یک فیلم اورجینال تخصیص نمیدهند. پس باید برای جبران این هزینه، تماشاگران را به تحسین و تمجید وا دارد تا به تماشای فیلم بروند. اما هیبت و شکوه دزدان دریایی کارائیب مانند گذشته نیست. مردهها قصه نمیگویند یک اثر مناسب ولی زودگذر تابستانیست که شاید آخرین فیلم از این مجموعه نباشد.
فیلم Baywatch (دیده بان خلیج) به معرفی تیم زبده ای از نجات دهنده های خلیج اِمِرالد به رهبری میچ بوکَنُن (دواین جانسون) که بخاطر نحوه ارتباط برقرار کردن و رفتارش در بین زیردستان خود محبوب است، می پردازد. میچ در کنار همکاران خود استفانی (ایلفنش هیدرا) و سی. جی. (کلی رورباک) مسئول آموزش دادن برنامه های نجات به سه نفر دیگر شامل دختری به نا سامِر (الکساندر دادریو)، پسری متعهد اما بی دست و پا به نام رانی (جان بِیس) و البته قهرمان دو دوره المپیک مت برودی (زک افرون) می باشد، همچنین کاپیتان میچ یعنی تورپ (راب هیوبل) اصرار دارد تا برودی وارد تیم نجات دهندگان شوند، مسئله ای که چندان مورد نظر او نیست.
میچ با تیم جدیدش شروع به تحقیق در مورد افزایش خرید و فروش مواد مخدر در ساحل می کند که در همین حین نیز متوجه برخی از بسته های شسته شده ماده مخدر فلاکا (flakka) در ساحل می شود. این تحقیقات باعث مراجعه مکرر میچ به کلاب گران قیمت هانتلی و صاحب جدید آن، ویکتوریا لیدز (پریانکا چوپرا) می شود. در حالی که میچ و تیمش به صورت عمیق تری در مورد مواد مخدر و دست داشتن ویکتوریا در این قضایا تحقیق می کنند، مرگ چند نفر باعث پیچیده تر شدن شرایط می شود و از آن جایی که میچ و تیمش توسط پلیس محلی به ویژه اِلِربی (یحیی عبدل المتین دوم) نادیده گرفته می شوند، تنها آن ها هستند که باید راهی برای خاتمه به این شرایط پیدا کنند.
فیلم بِی واچ به کارگردانی ست گوردون (Identity Thief و Horrible Bosses) و فیلمنامه نویسی دامیان شنون و مارک سوئیفت (Friday the 13th و Freddy vs. Jason) ترکیبی از یک بازسازی کلاسیک و کمدی مانند است که یادآور فیلم ۲۱Jump Street و کارگردانی کریس میلر و فیل لورد می باشد، با این تفاوت که در فیلم دیده بان خلیج، دو کاراکتر اصلی به جای دو پلیس، دو نجات دهنده هستند و فیلم نیز بازسازی از سریال های دهه هشتادی و نودی به همین نام می باشد و در تلاش بوده است تا خود را به عنوان یک بازسازی جدید کمدی/اکشن معرفی کند، با این حال با وجود جذابیت های دواین جانسون و زک افرون، فیلم بی واچ به جای صحنه های کمدی بیشتر شامل صحنه های اکشن می باشد.
فیلم بی واچ در مقایسه با سریال این عنوان، به طور محسوسی از کمبود صحنه های کمدی رنج می برد، اگر چه لحظات زیادی در فیلم وجود دارد که باعث خندیدن می شوند ولی این لحظات اتفاقات و مسائل تکراری هستند که بارها به طور ثابت در فیلم های مختلف مورد استفاده قرار گرفته اند و دیدن دوباره این صحنه ها ممکن است برای برخی ها نه تنها جالب نباشد بلکه کاملا سرد و کسل کننده به نظر برسد.
برجسته ترین نکته فیلم، دو بازیگر اصلی آن یعنی دواین جانسون و زک افرون می باشد، که هر کدام با توجه به جذابیت و خصوصیات خود مخاطب را به دیدن فیلم تحریک می کنند. شخصیت میچ با بازی جانسون فردی دوست داشتنی و قابل اعتماد است در حالی که کاراکتر برودی با بازی افرون بیشتر مغرور و خود خواه به نظر می رسد. اگر چه پویایی شخصیت های میچ و برودی کاملا مشخص است، اما فیلمنامه این شخصیت ها آن چنان هم قوی نیست چون بر خلاف میچ که متعهد به کارش می باشد، برودی گذشته غمگینی داشته، که به آن پرداخته نشده است، با این حال این ضعف آن قدر زیاد نیست که بتواند همکاری عالی جانسون و افرون را در فیلم تحت تاثیر قرار بدهد و تیم آن ها ماجراجویی ها و شوخی های جالبی را برای مخاطبان به ارمغان آورده است.
در بین بازیگران فیلم جان بِیس در نقش رانی بیشتر کمدی به نظر می رسد، با این حال، نقش های استفانی، سامر و سی. جی هر کدام به نوع خود جالب و دوست داشتنی هستند، اما شخصیت منفی فیلم یعنی ویکتوریا از عمق داستانی زیادی برخورار نیست و به نظر می رسد که هدف فیلم ایجاد یک نقش منفی زن و مقابله با آن توسط دو کاراکتر مرد می باشد، چرا که در آخر نیز استفانی، سی. جی و سامر باید انتظار انجام عملیات توسط میچ و برودی را داشته باشند.
فیلم دیده بان خلیج موفق به ارائه صحنه ها و روندهای سرگرم کننده ای شده است، تصویر برداری پویا، صحنه هایی که در زیر آب فیلمبرداری شده اند و سایر عوامل، مواردی هستند که هر کدام انتظارات مخاطبان از یک فیلم که در مورد گروه نجات دهنگان ساحلی می باشد را برآورده می کند، همچنین جانسون و افرون از قدرت فیزیکی خود در صحنه های اکشن و کمدی به خوبی استفاده کرده اند، اما علی رغم اجرای عالی این دو بازیگر، فیلم ترکیب مناسبی از ژانرهای کمدی و اکشن نداشته است و شاید بتوان این مسئله را در ضعف فیلمنامه جستجو کرد.
فیلم دیده بان خلیج موفق به ارائه صحنه ها و روندهای سرگرم کننده ای شده است، تصویر برداری پویا، صحنه هایی که در زیر آب فیلمبرداری شده اند و سایر عوامل، مواردی هستند که هر کدام انتظارات مخاطبان از یک فیلم که در مورد گروه نجات دهنگان ساحلی می باشد را برآورده می کند، همچنین جانسون و افرون از قدرت فیزیکی خود در صحنه های اکشن و کمدی به خوبی استفاده کرده اند، اما علی رغم اجرای عالی این دو بازیگر، فیلم ترکیب مناسبی از ژانرهای کمدی و اکشن نداشته است و شاید بتوان این مسئله را در ضعف فیلمنامه جستجو کرد.
تماشای فیلمهایی که به سفرهای زمانی میپردازند و داستانشان حول و حوشِ خطهای زمانی موازی و پارادوکسها و پیچیدگیها و توضیحات علمی و اتفاقات عجیب و غریبی که بازی با زمان به همراه میآورند میچرخند خیلی کیف میدهد! البته اگر تعریف شما از کیف بُردن مثل من آزار دادن مغز بیچارهتان باشد. لذت تماشای اینجور فیلمها این است که از یک طرف در حال تماشای یک فیلم هستیم که به خودی خود سرگرمکننده است و از طرف دیگر این فیلم قرار است به موضوعی بپردازد که همیشه آدمهای عادی که هیچ، بلکه دانشمندان را هم شیفته و سردرگم خودش کرده است: زمان. بهترین فیلمهای سفر در زمان نه تنها بهمان نشان میدهند که عنصر زمان که برای اکثر ما به حرکتِ سه عقربه در ساعتهایمان خلاصه شدهاند، در واقع چقدر پیچیدهتر از چیزی است که ذهنمان توانایی پردازش آن را دارد، بلکه همچون پازلهای سینماییای هستند که بعد از اتمام هیچوقت به پایان نمیرسند. در عوض برای مدتها عصبهای ذهنمان را تسخیر میکنند. از یک طرف دوست داریم معمای زمان در فلان فیلم را حل کنیم و از طرف دیگر بعضیوقتها به حدی قضیه گیجکننده میشود که سردرد میگیریم. پس، تماشای فیلمهای سفر در زمان همیشه برای من حکمِ سرگرمی ضربدر ۲ را داشتهاند.
فیلمهای سفر در زمان زیادی هستند که مغزهایمان را تا مرز آب شدن بردهاند. از «۱۲ میمون» و «لوپر» گرفته تا «جرایم زمانی» و البته «پرایمر»، خدای فیلمهای سفر در زمان. بنابراین چالش اینجور فیلمها این بوده است که به دنبال ایدهی تازهای در این حوزه باشند و خلاقیت به خرج بدهند. چون طبیعتا دیگر یک سفر معمولی به گذشته و آینده و برخورد با عواقبش هیجانانگیز نیست. بعضیوقتها فیلمی مثل «جرایم زمانی» را داریم که حال و هوای ترسناکی به خود میگیرد و بعضیوقتها مثل کاری که «پرایمر» انجام داد، سفر در زمان به حدی واقعگرایانه و بدون کمک روایت میشود که حتی توضیح فیلم را هم به امری تقریبا غیرممکن تبدیل میکند. یکی از بهترین فیلمهای سفر در زمان قرن بیست و یکم که به اندازه دیگر فیلمهای این زیرژانر مشهور نیست و دیده نشده، «تقدیر» (Predestinantion) است. فیلمی که شاید مثل اکثر بهترین فیلمهای این حوزه، بینقص نباشد، اما فقط به خاطر خلاقیت دیوانهواری که در زمینهی پرداخت به زاویهی جدیدی از سفر در زمان به خرج داده قابلتحسین است.
ساختهی برادران اسپیرگ که براساس داستان کوتاهی به اسم «همهی شما زامبیها» اقتباس شده، یک فیلم بلاکباستری نیست. از آن فیلمهایی نیست که دربارهی اکشنهای طولانی و درگیریهای بزرگ باشد و این دقیقا همان چیزی است که آن را یک قدم به هدفش نزدیکتر کرده است. فیلم از لحاظ تعداد شخصیت و از لحاظ ابعاد، داستان محدود و جمعوجوری دارد که فقط روی ایدهی اصلیاش تمرکز میکند و بیشتر زمانش هم در لوکیشنهای یکسانی اتفاق میافتد و هیچوقت پای نجات دنیا و هدفی بزرگ به ماجرا باز نمیشود. داستان به جای آینده در گذشته جریان دارد و سفر در زمان اختراعِ بزرگی که همه از آن خبر داشته باشند نیست. بلکه چیزی است که توسط سازمانهای مخفی و پشت گوشِ مردم اتفاق میافتد و فیلم دربارهی جزییات نحوهی کارکرد و تکنولوژی ماشین زمان نیست. همین جزییات کوچک کاری میکنند تا فیلم احساس واقعگرایانهتر و ترسناکتری به خود بگیرد. کاری میکند به دنیای اطرافتان بدگمان شوید. نکند همین الان زندگی دنیای واقعی ما تحت تاثیر ماشینهای زمانی که ما از وجودشان خبر نداریم، دچار تغییر و تحول میشود؟ وقتی فیلمی موفق به ایجاد چنین سوالی در ذهن بیننده میشود، یعنی کارش را به عنوان یک فیلم علمی-تخیلی در قابلباورسازی دنیایش به خوبی انجام داده است.
اگر قرار باشد فهرستی دربارهی پیچیدهترین فیلمهای سفر در زمان تهیه کنم، مطمئنا «تقدیر» جایی در بالاترین ردههای آن قرار میگیرد. اگر از صحنههای افتتاحیهی مبهم فیلم فاکتور بگیریم، موتور اصلی داستان زمانی روشن میشود که مرد جوانی که خیلی شبیه نسخهی زنِ لئوناردو دیکاپریو است وارد کافهای خلوت در نیویورک میشود و به متصدی بار میگوید داستان زندگیاش چیزی است که او تاکنون نشنیده است. متصدی بار که به شنیدن داستانها و وراجیهای مردم عادت کرده، یک بطری نوشیدنی سر اینکه آیا داستان زندگی مرد شگفتزدهاش میکند یا نه شرط میبندد. دیکاپریو شروع به تعریف کردن داستان زندگیاش میکند؛ داستانی که شامل چیزهای عجیب و غریبی میشود. داستانی که از قرار گرفتن دختر نوزادی روی پلههای یک یتیمخانه شروع میشود و به بحرانهای هویتی، تغییر جنسیت، یک بچهی دزدیده شده و نامنویسی برای برنامهی سفر فضای دولت ادامه پیدا میکند. متصدی بار که چندان شگفتزده نشده، بطری نوشیدنی را به دیکاپریو میدهد. او شگفتزده نشده، چون این فقط نیمی از داستان است.
نیمهی بعدی داستان از کافه خارج میشود و به درون سفرهای زمانی، پارادوکسها و پیچ و تابهای علمی-تخیلیای که از فیلم هوشمندانهای مثل «تقدیر» انتظار میرود شیرجه میزند. به این ترتیب فیلمی که با داستانگویی ساده و معمولی مردی ناشناس در یک کافهی تقریبا خالی از مشتری شروع شده بود و ظاهرا هیچ ربطی به علم و تخیل نداشت، ناگهان تبدیل به سنگبنایی برای مانورهای دیوانهوار سازندگان برای تبدیل کردن فیلم به یک پازل میشود. عدم وجود اکشنهایی با ابعاد بزرگ در فیلم به خاطر این است که چنین صحنههایی معمولا حواس تماشاگر را از اصل ماجرا، معمای محوری پرت میکند و به سازندگان اجازه میدهد تا با اکشنهای تند و سریعشان روی حفرههای داستانیشان را بپوشانند، اما «تقدیر» با روایتِ متمرکزش کاری میکند تا مخاطبان با ذرهبین به جان رویدادهای فیلم بیافتند و درست مثل کاراکترها، اتفاقاتی را که تجربه میکنند، بررسی کنند و مو را از ماست بیرون بکشند. نتیجه فیلمی است که گرچه با بودجه و پروداکشنِ نه چندان بزرگی ساخته شده و در جمع فیلمهای مستقل قرار میگیرد، اما تا دلتان بخواهد از لحاظ ایده و خلاقیت، جاهطلبانه است.
ایتن هاوک نقش مامورِ یک سازمان فوقسری دولتی را برعهده دارد که اسم و رسم خاصی ندارد و با استفاده از ماشین زمانی به شکل کیفِ ویولن در زمان سفر میکند. او در جستجوی تروریستی معروف به «بمبگذار شکستخورده» است؛ کسی که حملهی بعدیاش در نیویورکِ سال ۱۹۷۵ به کشته شدن هزاران نفر منجر خواهد شد. در نتیجه هاوک به این تاریخ عقب میرود و در ظاهر یک متصدی بار شروع به گفتگو با مردی به اسم جان (سارا اسنوک) میکند. به همین دلیل ما شک میکنیم که شاید جان همان بمبگذارمان است و مامور در حال سرگرم کردن او برای گرفتن مچش در زمان درست است. اما در همین حین مرد شروع به تعریف داستان زندگیاش که بهتان گفتم میکند و ما به گذشته فلشبک میزنیم و متوجه میشویم که او در واقع دختر یتیمی به اسم جین بوده است که در بزرگسالی وارد پروژهای علمی میشود که توسط مرد مرموزی به اسم رابرتسون (نوآ تیلور) رهبری میشود. اینکه تمام این کاراکترها چگونه به هم مرتبط میشوند و گفتگوی متصدی بار و مشتریاش دربارهی چه چیزی است، به تدریج فاش میشود و امکان ندارد داستان فیلم را بیشتر از این توضیح داد و چیزی را لو نداد.
معمولا در فیلمهایی که به جای شخصیتهایشان، نان داستان پرپیچ و تابشان را میخورند، بازیگران چندان به چشم نمیآیند. چنین چیزی اما دربارهی «تقدیر» صدق نمیکند. ایتن هاوک کسی است که همیشه به خاطر هنرنماییهایش در فیلمهای مستقل و هنری شناخته میشود؛ به عنوان کسی که آنقدر در مقابل دوربین راحت است که بعضیوقتها ممکن است جزییات و پیچیدگی بازیاش را نادیده بگیرید. کاریزمای خاص هاوک یکی از چیزهایی است که تاثیر مستقیمی در جذابیت این فیلم دارد. بخش قابلتوجهای از فیلم به گفتگوی طولانی و ساکنِ هاوک با مشتریاش در کافهای که گفتم اختصاص دارد. بخشی که در جریان آن هیچ اتفاقِ علمی-تخیلیای نمیافتد و همهچیز گردنِ بازیگران است تا تماشاگران را تا رسیدن به اصل ماجرا درگیر نگه دارند. همهچیز اما به هاوک خلاصه نمیشود. سارا اسنوکِ استرالیایی که همزمان نقش یک مرد و زن را بازی میکند، در یک کلام فوقالعاده است. با اینکه چهرهپردازان کار بسیار سنگینی روی او انجام دادهاند و خیلی در تحول او نقش داشتهاند، اما اگر بازیگر کارش را بلد نباشد و کوتاهی کند، همهچیز ممکن است با یک صدا و نگاه و میمیکِ خارج از شخصیت خراب شود. اما نه تنها هیچوقت این اتفاق نمیافتد، بلکه اسنوک از ابتدا تا انتها شگفتانگیز و متقاعدکننده است. بازی او در این فیلم یکی از قویترین نقشهایی است که در یک فیلم ناشناخته پنهان شده است.
از فرم کارگردانی برادران اسپیرگ که به قدرت بازیها افزوده هم نمیتوان گذشت. اکثر لحظات فیلم به درستی همچون یک فیلم نوآر کارگردانی شده است. تمام کلیشههای نوآر به خوبی در «تقدیر» حضور دارند. از شخصیتهای پالتویی مرموز با کلاههایی که روی صورتشان سایه میاندازد و هویت مهم آنها را مخفی میکند تا کوچهپسکوچههای دودی و خلوت و تابلوهای نئونی چشمکزن و آپارتمانها و شهرهایی که گویی به جز چند نفر، خالی از سکنه و متروک هستند. یکی از بهترین لحظات فیلم جایی است که دختر یتیمی که بهتان گفتم، تنهایی به حصارِ حیاط یتیمخانه تکه داده است و کتاب میخواند که ناگهان چشمش به عنکبوتی بزرگ که روی حصار میخزد میافتد. دختر از جا بلند میشود و از روی کنجکاوی به حرکاتِ حشرهی پشمالو جذب میشود. نزدیک شدن به عنکبوت همانا و مواجه شدن با فاصلهای در حصار دورِ یتیمخانه هم همانا. اینجاست که دخترک با دختر کوچولوی دیگری همراه با مادرش روبهرو میشود که در آنسوی خیابان در حال خریدن بستنی از دستفروش هستند. دوربین به صورت دخترک یتیم کات میزند و ما قادر به حس کردنِ غمی که این صحنه در وجودش شلعهور کرده میشویم. او دوران کودکی معمولی نخواهد داشت. کودکی برای او نه به شیرینی و خنکی یک بستنی، بلکه به ترسناکی و سیاهی یک عنکبوت است. صحنهی کوتاهی است، اما همین صحنه به مثال بارزی از تواناییهای این کارگردانان تبدیل میشود که چگونه حتی در فیلم شدیدا دیالوگمحوری مثل این، از تصویر به جای کلمات برای کندو کاو در آشوب درونی کاراکترشان استفاده میکنند.
تقدیر از پیش نوشته شدهی انسانها یا آزادی عمل ما در تغییر مسیر زندگیمان، یکی از مهمترین سوالات فلسفی تاریخ بشر است که فیلسوفهای زیادی با آن دست و پنجه نرم کردهاند و میکنند. ما دوست داریم باور داشته باشیم که افسارِ تکتک لحظاتمان دست خودمان است، اما چه میشود اگر تمام کارهایی که میکنیم و تمام تصمیماتی که میگیریم جزیی از سرنوشتی باشند که راه فراری از آن نیست؟ «تقدیر» با این سوال سروکار دارد و جواب ترسناکی هم برایش دارد. در فیلم کاراکترها در یک چرخهی تکراری گرفتار شدهاند و سرنوشتشان طوری توسط نیرویی بالاتر برنامهریزی شده است که بارها اشتباه کنند و بارها در تلاش برای منحرف شدن از مسیرشان شکست بخورند. «تقدیر» دنیایی را به تصویر میکشد که زندگیت بدون اینکه خودت بدانی، حاصل سلسله اتفاقاتی است که با دقت کنار هم چیده شدهاند. وقتی از این حقیقت خبر نداریم، با توهم آزادی عمل روزمان را شب میکنیم، اما اطلاع داشتن از آن یعنی روبهرو شدن با دستهایی که تکانمان میدهند و این به بحران وجودی ترسناکی ختم میشود. «تقدیر» مطمئنا فیلم انقلابی و بزرگی نیست، اما با پرداخت به این موضوع و روایت یک داستان پرپیچ و تاب و غوطهورکننده، به اثری تبدیل میشود که نباید از دستش بدهید. فقط بزرگترین گلهای که به برادران اسپیرگ دارم، تلاششان برای شیرفهم کردن تماشاگران است. شاید درخواست عجیبی به نظر برسد، اما جذابیت «تقدیر» بیشتر میشد، اگر سازندگان معمای مرکزی فیلم را مبهمتر روایت میکردند. در حال حاضر هم پس از اتمام فیلم مطمئنا مغزتان را منفجر پیدا میکنید، اما فیلم با وجود پتانسیلی که داشته، جای خاصی برای جستجوهای شخصی تماشاگران نمیگذارد. بعضیوقتها فیلم از مسیر اصلیاش خارج میشود و معمای مرکزیاش را همچون یک فیلم توضیحی یوتیوبی بهطرز بسیار آشکاری تشریح میکند. بنابراین به جای اینکه در پایان فیلم فقط از اتفاقی که افتاده سرنخهای پراکندهای داشته باشید و برای تماشا و جستجوی بیشتر اشتیاق داشته باشید، به لطف توضیحات آشکار سازندگان، از حدود ۹۰ درصد از اتفاقاتی که افتاده آگاه هستید. این مسئله باعث شده تا «تقدیر» برخلاف داستان پیچیدهای که دارد، آنقدرها پیچیده به نظر نرسد.
وقتی که تماشای «نام تو» را آغاز میکنید، دنیای رنگارنگ و زیبای اثر، مات و مبهوتتان میکند. از همان ثانیهی آغازین، متوجه رویارویی با روایت خاصی میشوید که شاید بتواند یکی از زیباترین تجربههایتان را رقم بزند و در همین حین، احتمالا سعی میکنید که تمام اطلاعات کلیتان از داستان فیلم، با آنچه که در حال تماشای آن هستید، مطابقت پیدا کند. اما اندکی بعد، با تعجب خود را به جای یافتن در برابر پلانهایی فلسفی و دیوانهکننده، در حال لذت بردن از فیلمی پیدا میکنید که به جای عمیق و متفاوت بودن، به مانند تیتراژ دوستداشتنیاش شیرین، بسیار جذاب، سرشار از زیبایی و صد البته بعضا خندهدار است؛ زیبایی تمامناشدنی و خاصی که در تکتک سکانسهای اثر، چه در محیطها و چه در رخدادهای داستان، خودش را به بیننده نشان میدهد و ذهن او را به دور از هر چیز دیگر، به شیرینی و لذت بردن از خود دعوت میکند. این روند، برخلاف انتظاراتتان شاید یک چهارم ابتدایی فیلم را تماما به خودش اختصاص داده و آنقدر مخاطب را با هیجان به سمت نقطهی اوجش میبرد که در لحظات پایانی آن، فقط شیفتهی روایت زیبای فیلم شدهاید و در حال لذت بردن از اثری هستید که تا همین لحظه، حجم بسیار زیادی از بهترین انیمیشنهایی را که دیدهاید از لحاظ جذابیت، پشت سر گذاشته است. این وسط یک موسیقی جذبکنندهی خواستنی و توقفناپذیر را هم داریم که پر بیراه نگفتهام اگر بگویم نیمی از بار این زیبایی مثالزدنی را به دوش میکشد و به تنهایی، تماشای سکانسهای اثر را به تجربهی شگفتآورتری تبدیل میکند.
در کنار تمامی اینها، کاراکترهای انیمیشن نیز خیلی سریع، به عنوان شخصیتهایی عزیز و لایق احترام، برایتان معنی پیدا میکنند؛ کاراکترهایی که یکیشان پسری پرمشغله و محصل در توکیو است که «تاکی» نام دارد و دیگری، دختری دوستداشتنی در شهری کوچک است که «میتسوها» صدایش میکنند؛ کاراکترهایی که از همان ابتدای کار، نه به عنوان دو عنصر مجزا از هم بلکه به عنوان دو چیز که در کنار یکدیگر عضو مجموعهی بزرگتر و زیباتری هستند معرفی میشوند؛ مجموعهی واحدی که وارد شدن این دو به بدن یکدیگر در برخی مواقع و زندگی کردنشان به جای هم، بنیانهای آن را شکل میدهد و در اواخر قصهگویی فیلم، درک میکنید که به معنی واقعی کلمه چه بزرگی و عظمتی داشته است. با این حال، آنچه که این رویارویی با کاراکترها و شخصیتپردازیشان را تا به این اندازه یگانه کرده، در وهلهی اول به برخورد بیتوضیح مخاطب فیلم با رویدادهای آن مربوط میشود؛ چرا که در هنگام تماشای انیمیشن نام تو، خیلی سریعتر از آنچه که انتظار دارید، درک خواهید کرد که اطلاعات شما از تمامی اتفاقات جریانیافته در میان دقایق اثر، دقیقا به همان مقداری است که کاراکترهای اصلی داستان از آنها دارند. این یعنی تمامی احساسات جریانیافته در اثر، همواره به وسیلهی شخصیتهای اصلی داستان به شما تقدیم میشوند و فیلمساز به جای دادن این اجازه به شما که خودتان در رابطه با رخدادها قضاوت کنید و احساستان نسبت به آنها را تعیین کنید، شما را مجبور به تجربهی شگفتانگیزی میکند که شما در آن چارهای جز پذیرش حسهای جاری در ذهن شخصیتها را ندارید. اگر آنها چیزی را نمیدانند، شما هم قطعا از آن ناآگاه هستید و اگر چیزی برای آنها بامزه است، ناخودآگاه از آن لذت میبرید.
از طرف دیگر، یکی دیگر از ویژگیهایی که سبب پدید آمدن چنین زیبایی محضی شده، آن است که فیلم در هیچ لحظهای از داستان، هیچ چیزی را برای مخاطب خود توضیح نمیدهد. این یعنی در «نام تو»، به جای دیدن مقدمهای ساده که چند دقیقه را به هدر میدهد و سپس قصهگویی اصلی را آغاز میکند، با داستانسرایی جذابی روبهرو میشوید که از همان ثانیهی اول، مخاطبش را به وسط قصه پرتاب میکند و با احترامی تمامقد به شعور و درک سینمایی او، خطکشی مابین رخدادهای فیلم و رسیدن به نادانستههای اثر را به وی میسپارد؛ تصمیم شگفتانگیزی که شاید مخاطبین عام این ساختهی بزرگ را کاهش دهد، اما در عین حال مخاطبین اصلی را هم بیش از پیش عاشق و شیفتهی Your Name میکند؛ چون مثلا در طول فیلم، شما سکانسهای متفاوتی را میبینید که به شکلی ناگهانی فرا میرسند و در مکانهای متفاوتی روایت میشوند. بله، قطعا چنین سکانسهایی اندکی شما را گیج کرده و از خط اصلی داستان دور میکنند. اما وقتی که به فیلم اعتماد کنید و در دنیایش غرق شوید، ناگهان پس از چند دقیقه و با دقت به یک نکته، ارتباط چندین و چند سکانس و اتفاق برایتان مشخص میشود و چنان لذتی را در برابرتان میبینید که در صورت نبود روایت اینچنینی در فیلم، ممکن نبود تقدیم مخاطب شود. افزون بر اینها، رسیدن به جواب برخی از سوالات بیشمارتان در فیلم مابین دقایق آن، به قدری پیوندتان با قصهگویی اثر را محکم میکند که چشم برداشتن از آن، تبدیل به کاری ناممکن میشود؛ سوالاتی که به پاسخ نرسیدن حجم زیادی از آنها همان چیزی است که از این فیلم، یک شاهکار میسازد؛ شاهکاری که تا قبل از دیدنش معما است، در هنگام تماشایش پر شده از معما است و پس از تمام شدنش هم یک معمای زیبا باقی میماند.
تا به اینجای کار، هر آنچه که در رابطه با «نام تو» گفتم، همان چیزهایی بودند که در آن سی دقیقهی مثالزدنی ابتدای کار، تقدیمتان میشدند؛ عناصر بزرگی که تا انتهای فیلم در آن باقی میمانند و در طول روایت آن رشد میکنند و دائما به جذب بیشتر و بیشتر مخاطب میپردازند. اما آنچه که «نام تو» را به آن «زیبایی محضی» که در نخستین جملهی مقاله گفتم تبدیل میکند، اینها نیست؛ چون اینها شاید عناصر کمیابی در حوزهی انیمیشن باشند، اما بدون شک نایاب نیستند. در حقیقت، «نام تو» از آن جایی تبدیل به این شگفتی بیپایانی که همه در رابطه با آن صحبت میکنند میشود که میفهمید این فیلم در ساختار قصهگویی، شبیه به هیچ چیز دیگری نیست. نه مثل سینمای کلاسیک داستانگوییاش را سهپردهای پی میگیرد و نه میتوان در ساختار دشوارتر پنجپردهای که در شاهکارهایی چون Birdman به چشممان خورده، داستانگوییاش را دستهبندی کرد. اصلا بگذارید خیالتان را راحت کنم و بگویم که Your Name، در روایت هیچ شباهتی به هیچ یک از فیلمهایی که دیدهاید ندارد؛ چون برخلاف انتظارم و تعریفی که تا به امروز از سینما داشتم، «نام تو» اصلا چیزی نیست که آن را بتوان تنها به عنوان «یک» فیلم معرفی کرد. این اثر، به معنی واقعی کلمه، چهار مدل داستانگویی متفاوت را که حقیقتا در تعریف و مدل جدا از هم و متفاوت هستند کنار هم گذاشته و به شکلی دیوانهوار اینها را به هم مرتبط و متصل کرده است. این یعنی عجیب نیست اگر سی دقیقهی اول داستان، یک کمدی-درام فانتزی باشد و پس از آن، یک قصهی مرموز سینمایی روایت شود و سپس، نوبت به یک سری دقیقهی قهرمان-محور برای نجات جان افراد برسد و در پایان، همهی اینها در دقایقی جمعبندی شوند که در بهترین حالت تنها کلمهای که برای توصیفشان پیدا میکنم، بی مثل و مانند است.
البته نباید فراموش کرد که یگانگی این چهار بخش در عین تفاوت انکارناپذیرشان، تنها و تنها به سبب داستانگویی تصویری شگفتانگیز فیلم، اتفاق افتاده است؛ چون چنین چیزهای عظیم و متفاوتی را یا نمیتوان با دیالوگ و نوشته به هم پیوند داد یا اگر این کار را بکنید، نتیجه یک چیز خستهکننده و ناپسند میشود که بیشتر شبیه به یک فیلم آشفته و بدون هدف جلوه خواهد کرد. اما وقتی که فیلمساز حجم زیادی از رخدادها را در نماهایی که نشانمان میدهد تعریف میکند و قصه را با یک سکانس تند و تیز و زیبا که تصویر بخش اصلی آن را تشکیل داده از جایی به جای دیگر میبرد، چگونه میتوان به جای دیدن یگانگی کل فیلم و در عین حال لذت بردن از تازگی تمامناشدنی آن، به فرمهای گوناگون قصهگویی این شاهکارِ ژاپنی اعتراض کرد؟ شاهکاری که لغت «منحصربهفرد» تنها برای توصیف اندکی از یکتا بودن آن کافی به نظر میرسد و آنقدر احساس خاصی را در لحظه به لحظه تقدیمتان میکند که برخی مواقع آرزو میکنید تماشای فیلم هرگز به پایان نرسد. شاید اینها را اغراقهای نادرستی بدانید که حقیقت ندارند و شاید هم باور داشته باشید که این همه ویژگی مثبت را نمیتوان در یک اثر از دنیای انیمیشن جمع کرد. اما باور کنید که یک بار تماشای این فیلم کافی است تا مطمئن شوید که قطعا با تمام تجربههای سینماییتان فرقهایی جدی دارد! راستش را بخواهید، برای آنهایی که هنوز انیمه نام تو را ندیدهاند، نمیتوان بیشتر از این فیلم را توصیف کرد؛ چرا که قطعا برای شرح بیشتر زیباییهای این فیلم، نیاز به آوردن مثالهایی از داستانگویی باعظمت آن است که برای جلوگیری از اسپویل، نمیتوانم آن را در اینجا انجام دهم. با این حال، اگر قصدتان از خواندن مقاله دانستن پاسخ این سوال است که: «آیا نام تو لیاقت تماشا شدن دارد؟» باید با یک «بله»ی محکم بر این حقیقت تاکید کنم که عدم تماشای آن، به معنی واقعی کلمه از دست دادن لذتی بزرگ و بسیار بسیار متفاوت است؛ چون این فیلمی است که غیرقابل شمارش بودن زیباییهایش را نمیتوان انکار کرد.
********** (از اینجا به بعد مقاله، قسمتهایی از داستانِ فیلم را اسپویل میکند) *********
اما فارغ از تمامی اینها، مفهوم حقیقی این ساختهی دیوانهوار چیست؟ فیلم میخواهد با قصهاش کدامین پیام را فریاد بزند که تا این اندازه در عین زیبایی محضش حتی بدون توجه به لایههای درونی قصه، فلسفی و عمیق احساس میشود؟ راستش را بخواهید، «نام تو» همانگونه که تاکی روی دستان «میتسوها» نوشت، شاعرانهای فلسفهمند در وصف عشق است که در پیرامون آن، هزار قصهی فرعی زیبای دیگر را هم میتوان پیدا کرد. اما این را قطعا خودتان هم فهمیده بودید. نکتهی گمشدهی این داستان، در آنجایی نمایان میشود که ببینیم این «عشق»، برای فهماندن چه چیزی در رابطه با خود، وارد داستان فیلم شده است. سوالی که پاسخش را میتوان در عبارت «بی زمان و مکان بودن عشق» جمعبندی کرد. در حقیقت، این که تمام لحظات فیلم در بین گذشته، حال و در کل زمانهایی موازی جابهجا میشوند، به خاطر اهمیت چیزهای فانتزی در فیلم نیست و واقعیت ماجرا آن است که تخیل در این فیلم، فقط وسیلهای برای تاکید بر پیام نهایی آن و شکل دادن رخدادهای جالب پیرامون شخصیتها برای سرگرم کردن مخاطب بوده است.
به عبارت بهتر، فیلم با خلق دنیاهایی واقعگرایانه و انداختن مخاطب در گردابی از حوادث شیرین و خندهدار یا ترسناک و تلخ، تنها این هدف را دنبال میکند که ذهن او را نسبت به علیت شکلگیری این داستانها مابین این دختر و پسر، حساستر کند. این یعنی سازنده با خلق سوالهایی دائمی که بعضا به سبب وجود سکانسهایی مرتبط که با فاصلهای طولانی نسبت به یکدیگر ایجاد شدهاند، قصد طرح ماجرایی را دارد که هم دائما معمایی و جذاب باقی بماند و ظاهر شاهکارش را هر کسی تماشا کند و هم بتوان با آن، قسمت پایانی یا همان بخش چهارم فیلم را پر رنگتر و عجیبتر از گذشته پخش کرد تا تاثیرگذاری پیامش به نهایت خود برسد؛ پیامی که موضوعش را وقتی میفهمیم که همانگونه که اندکی قبلتر گفتم، تاکی به جای «نام» خود، چیزی را برای «میتسوها» باقی میگذارد که تنها عاشق بودن وی را به یادش بیاورد. این یعنی در خلال تصاویری که مابین مکان و زمان جابهجا شدند و این همه اتفاق، شاید ما فهمیده باشیم که عشق بی زمان و مکان است اما اینجا، در این لحظهی بهخصوص، سازنده به شکلی دیوانهوار آن را از یک شخص هم فراتر میبرد. بله، در عقیدهی فیلمساز، عشق حتی از شخصی که به آن عشق میورزید هم فراتر است و این وجود و ذات خودش است که حوادث را پایان میبخشد، دیدن یک روبان قرمز بر سر یک دختر در خیابان را تبدیل به یک اتفاق شگفتانگیز میکند و اشکتان را جاری میسازد. این عشق است که به رخدادهای دیوانهوار این دنیا هدف میدهد و به شما میآموزد که شاید بعضی مواقع، نه به خاطر دانستن نام یک انسان، نه به خاطر آشنایی با او و نه به خاطر دانستن تمام ویژگیهایش، بلکه تنها به خاطر آن حس درونی باید برگشت و به او گفت که گویا تو را میشناسم. البته فیلم دنیایی از مفاهیم دیگر را نیز با نمادپردازیهایش بیان کرده که بیان آنها را باید به جایی خارج از نقد آن منتقل کرد.
میدانم، پذیرش این حرفها در قالب نوشته بیمعنی است. مشکل این است که ما به خاطر فیلمهای ضعیف این روزها یادمان رفته که مزیت اصلی سینما آن بوده که به وسیلهاش بتوان حرفهایی را که قابل نوشتن و بیان کردن نیستند تصویر کرد. اما اگر ما این را فراموش کردهایم، کارگردان هنرمند و لایق احترام انیمیشن Your Name آن را از یاد نبرده است. او فیلمی ساخته که شرح دادن بسیاری از چیزهایش در نوشته ممکن نیست؛ چون گاهی لغاتی برای آن مفاهیم وجود ندارند. این فیلم، ادای احترامی است به زبان سینما؛ به این که میشود در انیمیشن کاری کرد که مخاطبی که بارها و بارها به سینما رفته و فیلمهای بسیار تماشا کرده، هم حس کند چنین تجربهای را پیش از این مشاهده نکرده است؛ فیلمی که با آوردن تک به تک صفتهای ستایشیام تا به همین نقطه از مقاله، فقط سطحش را تا حد نوشتههایم پایین آوردهام. چون برای برخی چیزها، توصیف کردن روش ستایش سازنده نیست؛ شاید فقط بتوان پس از به پایان رسیدنشان تمامقد ایستاد و تا آنجا که میتوان دست زد.
ددپول فیلمی ساختار شکن است. تا کنون هیچ فیلم کمیک پرخرجی آنقدر محتوای پر ریسکی ارائه نداده است. همچنین ددپول یکی از معدود فیلم های این ژانر است که با درجه نمایشی R (مخصوص بزرگسالان) به اکران در می آید. خدمت آن دسته از تماشاگرانی که اعتقاد دارند ژانر ابرقهرمانی کهنه و قابل پیش بینی شده عرض می کنم که ددپول همان قدر شوک به سیستم راج فیلم های ابرقهرمانی وارد می کند، که چالش آب یخ به شما. بسیاری این انتقاد را به جریان جاری فیلم های ابر قهرمانی وارد می کنند که عموما بیش از اندازه تحت تاثیر موفقیت های تجاری مارول قرار گرفته و همگی کم و بیش از عناصر تکراری و مشخصی از فیلم های مارول تقلید کرده اند که نخ نما شده اند. البته شرکت فاکس قرن بیستم هم استراتژی خاص خود را برای فیلم های ابر قهرمانی ساخت خود دارد که به دلیل افتضاح «چهار شگفت انگیز» در ادامه به آن بی توجهی شد. اما درباره مورد خاص ددپول باید سپاسگزار باشیم که کاراکتر فیلم خود را در ظرف فاکس جای می دهد و نه مارول. تصور آن هم غیرممکن است که مدیران محافظه کار دیزنی اجازه خلق شخصیتی بی پروا مانند کاراکتر فیلم دد پول را در یکی از فیلم های مارولی خود می دادند. در مقایسه با ددپول، فیلم نگهبانان کهکشان اثری مودب و خودش بر و رو می باشد.
ددپول پاسخی است به نیاز آنانی که از ژانر سوپر قهرمانی خسته شده اند. هیچ خط قرمزی در فیلم وجود نداره و هر چیز را که بتوان هجو کرد، هجو شده است. با تمام این اوصاف و علیرغم انتقادات تند و تیز به این ژانر، هنوز هم ددپول پاسخ نیاز تماشاگر پاپکون خور خود را می دهد. با تمام این احوالات فیلم هنوز هم هسته مشخص هالیوودی خود را دارد (هر چند که پیدا کردن آن سخت است). در ابتدای فیلم خود شخصیت راوی داستان به ما می گوید که با فیلمی عاشقانه طرف هستیم و ددپول در در پایان این جمله را به ما ثابت می کند. هرچقدر هم که اکران های خاص شب والنتاین ممکن است خنده دار و مسخره به نظر آید، در پایان با رسیدن به حرف راوی این نکته به ما ثابت می شود که ددپول هم در اصل خود را تحت عنوان محصولی مخصوص همین شب به ما عرضه کرده است. داستان اورجینال فیلم به صورت فلش بک به گفته می شود. در زمان حال اما کاراکتر اصلی فیلم (با بازی رایان رینولدز)، که از قضا مشکل کنترل خشم دارد به بیننده معرفی می شود. ددپول به علت شبیه بودن بیش از حد صورتش به پنیر محلی تازه، ماسک بر صورت می زند و به دنبال برآورده ساختن تنها آرزوی همیشگی خود که همان کشتن آجاکس (با بازی اد اسکرین) به راه می افتد. آجاکس مردی است که باعث عمر جاودان و البته کریه المنظری شخصیت اصلی فیلم شده است. او اعتقاد دارد که آجاکس باعث قطع شدن رابطه خود با ونسا (با بازی مورنا باسارین) شده و او را به شکلی غیر انسانی مورد شنجه قرار داده است.
ددپول یک کلاسیک ضد قرمانی است که ما را بابت اینکه خود را محدود رعایت اخلاق مداری و عضلات پیچیده فیلم های سوپر قهرمانی نمی کند، به تحسین وا می دارد. کاراکتر فیلم بابت کشت و کشتار، نقص عضو یا حتی شکنجه دیگران هیچ احساس عذاب وجدانی ندارد. البته او این رفتار را چندان هم بدون دلیل انجام نمی دهد، اما کوچکترینِ این دلایل کافی است تا او هیچ احساس پشیمانی از انجام اعمال خشن خود نداشته باشد. استایل نا متعارف فیلمساز (تیم میلر) در ددپول با کمک فیلمنامه نویس و رایان رینولدز باعث می شود تا ما با فیلمی به اصطلاح ساختار شکن روبرو باشیم. فیلم به صورت مستقیم با مخاطب صحبت می کند (داستان را روایت می کند)، و علاوه بر آن خود نیز از این نکته آگاه است که دارد از یک فیلم و بالاخص ژانر سوپر قهرمانی صحبت می کند. مثلا جایی در فیلم از ملاقات با پروفسور اکس می گوید و سپس بدون تعلل از خود با صدای بلند سوال می کند کدامیک، استیوارت یا مکوای؟! از نقطه نظر رفتاری ددپول سبک «کیک اس» را به استفاده می گرد و از بعد شخصیت پردازی سبک «جیغ» را. ما از همان لحظه اول متوجه می شویم که با سبکی متفاوت از کمیک بوک روبرو هستیم و مدت زمان فیلم هم آن قدری کوتاه در نظر گرفته شده (۱۰۵ دقیقه) که مخاطب از محیط غریبی که در آن قرا میگیرد خسته و دلزده نشود.
رایان رینولدز در جایی گفت بود ددپول آخرین فیلم سوپر قهرمانی است که در آن بازی می کند. این اولین باری نبود که رینلدز در فیلمی سوپر قهرمانی ظاهر می شد. وی قبلا در فیلم X-Men Origins نیز به ایفای نقش پرداخته بود. هر چند تا الان رینولدز احتمالا به خاطر حضور در فاجعه فانوس سبز به خاطر ما سپرده شده، اما سابقه او در فیلم های Blade: Trinity و R.I.P.D باعث شده بود تا عده ای از علاقمندانش از او عاجزانه درخواست کنند دور فیلم هایی از این سبک را خط بکشد. اما رینولدز با ددپول وجه دیگری از هنر خود را به نمایش میگذارد. زبان بازی های او در فیلم کاملا به کاراکتر آن می آید و آن را باور پذیر و زنده می کند، تا جایی که بیننده ناخواسته نسبت به سرنوشت وید ویلسون (کاراکتر فیلم) حساس می شود. نسخه ابتدایی فیلمنامه کاراکتر های جهش یافته بیشتری را داخل فیلم کرده بود، اما در نهایت شاید تنها دو گروه (کلوژرها و موجوداتی با نام عجیب با نام نگاسونیک تینیج وارهد) وارد فیلم می شوند. در مقایسه با سایر ابرقهرمانی ها، فیلم از جلوه های ویژه به مراتب سبک تری استفاده می کند، اما قطعا بخش زیادی از همین بودجه محدود صرف این دو گروه کاراکتر جهش یافته فیلم شده است. هیچ کدام از شخصیت های منفی فیلم نه کاملا سیاه و نه تاثیر گذار هستند، این محدودیت ها ضرر چندانی را هم متوجه ددپول نکرده است; اصولا ددپول از اون گونه فیلم هایی نیست که نیاز به شخصیت قوی و کاریزماتیک منفی داشته باشد.
هیجان و بحث علاقمندان حول این فیلم قابل درک است. دلیل آینکه ددپول یک فیلم متفاوت است. تنها قانونی که فیلم زیر بار آن می رود این است که شخصیت مثبت باید با شخصیت منفی بجنگد و نه با کسی دیگر. ددپول برای موفقیت با یکی دو چالش مواجه است. اول اینکه شاید ماه فوریه بهترین زمان برای اکران یک ابر قهرمانی کمیک بوکی نباشد و دوم درجه نمایش R فیلم است که قطعا طیف بالایی از مخاطبین این گونه فیلم ها را از تماشای آن باز می دارد. اما ددپول به شکل غیر قابل باوری سرگردم کننده است و همین نکته با کمک قدرت بالای تبلیغات دهان به دهان فیلم را از همین حالا به یکی از برنده های بلامنازع سال ۲۰۱۶ تبدیل می کند.
بگذارید قبل از هرچیز حقیقتی را اعتراف کنم: من هیچکدام از قسمتهای «وارکرفت» را بازی نکردهام. یعنی نمیدانم آیا سارگراس خوردنی است یا پوشیدنی. لیچ پادشاه است یا آبدارچی. گولدان اسم نوعی گلدان در دنیای وارکرفت است یا نه! اما چیزی که میدانم این است که سری بازیهای «وارکرفت» بهطرز غیرقابلتصوری طرفدار دارند. چون بلیزارد با این سری یکی از عمیقترین، سرگرمکنندهترین و جذابترین آثار هنر هشتم را ساخته است. بنابراین وقتی بعد از ۱۰ سال گرفتار شدن در برزخ تولید و تغییر کارگردان اعلام شد که فیلم «وارکرفت» بالاخره رنگ اکران را به خود خواهد دید، طرفداران بازیها و غیرطرفداران خوشحال شدند. طرفداران از اینکه بالاخره دنیای عظیمشان را بر پردهی سینما میبینند و غیرطرفداران هم از اینکه شاید محبوبیت و اسطورهشناسی غنی «وارکرفت» همان چیزی است که میتواند طلسم اقتباسهای بد از روی بازیهای ویدیویی را بشکند.
خب، شاید «وارکرفت»باز نباشم، اما یک چیزهایی از فیلم و سینما سرم میشود. در نتیجه با قدرت میتوانم بگویم که این اقتباس سینمایی نه تنها موفق نمیشود این طلسم را بشکند، بلکه حتی کیلومترها با تبدیل شدن به یک فیلم قابلتحمل هم فاصله دارد و علاوهبر اضافه کردن یک ننگ دیگر به جمعِ اقتباسهای شکستخورده از بازیهای ویدیویی، به مثال بارزی از یک فیلم استودیویی/هالیوودی بیفکر و شرمآور هم تبدیل میشود. اگر با یک اقتباس از روی یک منبع ناشناخته سروکار داشتیم، مطمئنا بوی گندِ شکست آن اینقدر منزجرکننده نمیشد، اما وقتی سازندگان دست روی چنین منبعی میگذارند انتظار داریم که در حد و اندازهی آن عمل کنند. من «بلیزارد»باز نیستم، اما میدانم که این کمپانی فقط به این دلیل اینقدر محبوب است که روی کیفیت بازیهایش تمرکز دیوانهواری میکند و به مشتریانش کمفروشی نمیکند. نمیدانم بلیزارد چقدر در این اقتباس دست داشته است، اما در این فیلم ذرهای از خصوصیات منحصربهفرد این کمپانی و چیزی که بازیهایش را جذاب کرده است پیدا نمیشود.
وقتی در بحثهای قبل از اکران فیلم آن را «نسخهی شلختهتری از هابیت» خواندم، عدهای خرده گرفتند. اما از تریلرهای فیلم کاملا مشخص بود که با فیلم بیهویتی سرشار از جلوههای کامپیوتری سر و کار داریم که همهچیزش به خلق تصاویر و صحنههای مثلا نفسگیر و حماسی اما توخالی و خستهکننده خلاصه شده است و حالا که فیلم را دیدهایم چنین چیزی ثابت شده است. نکتهی ناراحتکنندهی بعدی این است که کارگردان این فیلم دانکن جونز است. کسی که اگرچه قبل از «وارکرفت»، فقط دو فیلم «ماه» و «سورس کُد» را کارگردانی کرده بود، اما هر دو جزو پیچیدهترین و جذابترین علمی-تخیلیهای سالهای اخیر هستند. خب، سوال این است که این کارگردان بااستعداد سر ساختن «وارکرفت» با خودش چه فکر کرده است. معلوم نیست تلاش طاقتفرسای چندسالهی او برای این اقتباس او را خسته کرده بوده یا عدم تواناییاش در ترجمهی دنیای وارکرفت برای تماشاگران عادی به این آش شلهقلمکار منجر شده است. چون فکر نمیکنم حتی طرفداران بازی هم به جز خوشحال شدن از تماشای فلان کاراکتر یا شهر موردعلاقهشان بر پردهی سینما، از فیلم لذت برده باشند.
یا شاید هم پروژهای با چنین حجمی از تصاویر کامپیوتری، جلسات موشن کپچر و پروداکشن کمرشکن از او نمیآمده است. یا شاید اصلا دنیای وارکرفت نباید به صورت لایو اکشن ساخته شود. شاید هم تمام اینها در این شکست نقش داشتهاند. خلاصه اینکه اگرچه دانکن جونز، کارگردان کاربلدی است، اما نمیتوان صدا و جزییات کاری او را در «وارکرفت» تشخیص داد. به عبارت دیگر «وارکرفت» فاقد هرگونه هنر و لحظهی هوشمندانهای است. «وارکرفت» به جای یک فیلم واقعی، مثل این میماند که کاسپلیهای دنیای وارکرفت در حیاط پشتی خانهشان دور هم جمع شدهاند و سعی کردهاند به ناشیانهترین شکل ممکن داستان بازی موردعلاقهشان را بازسازی کنند و از مادرشان هم خواستهاند که در حین شام پختن، از پنجرهی آشپزخانه از آنها فیلمبرداری کند. شاید خودشان بدانند دارند چه کاری میکنند، اما به خدا اگر من بدانم.
قبل از داستان و شخصیتها، بزرگترین مشکلی که با «وارکرفت» دارم گرافیگش است. از واژهی «گرافیک» استفاده کردم، چون شکل ظاهری «وارکرفت» بیشتر از یک فیلم، شبیه میانپردههای از پیش رندر شدهی بازیها میماند. این شکایتی بود که از «کتاب جنگل» هم داشتم، اما این موضوع در «وارکرفت» بیشتر اعصاب آدم را خراب میکند: واقعا چرا فیلمی که ۹۸ درصد از اجزایش CGI است را یکدفعه تبدیل به یک انیمیشن نمیکنید؟ بله، جوابش را میدانم. به خاطر اینکه اکثر مردم انیمیشن را جدی نمیگیرند، اما آیا چنین چیزی را جدی میگیرند؟! «وارکرفت» در قالب انیمیشن این فرصت را داشت که حداقل تصاویر تفکیکشده و قابلتماشایی ارائه کند، اما هماکنون فیلم بیشتر شبیه یکی از تبلیغهای تلویزیونی بازیهای ویدیویی است که چشم انسان فقط توانایی تحمل کردن ۲ تا ۳ دقیقهی آن را دارد. اما حالا ما باید به تماشای نبردهایی بنشینیم که در آن ارکها از انسانها قابلتشخیص نیستند و جلوههای ویژهی فیلم به حدی زننده است که چشم را اذیت میکند.
این در حالی است که سر و وضع و لباسهای کاراکترهای ارک و انسان حتی در اوج نبردها آنقدر تمیز، مرتب و دستنخورده است که انگار به جای آدمهای واقعی، با چندتا عروسک طرف هستیم. بله، مطمئنا طراحان لباس و گروه جلوههای کامپیوتری این فیلم کار خفنی در زنده کردن ارکها انجام دادهاند، اما کار خفنی که چیزی به حس و حال داستان و کاراکترها اضافه نکند به چه دردی میخورد. به خاطر همین است که مسئول جلوههای ویژهی فیلمی مثل «اکس ماکینا» به جای «جنگ ستارگان» اسکار بهترین جلوههای ویژه را برنده میشود. جلوههای ویژهای که دیده نشوند و بهطرز نامحسوسی در اتمسفرسازی فیلم نقش داشته باشند اهمیت دارند، نه رندر کردن یک گله اُرک عصبانی و به خاطر همین است که میگویم نوع استایل هنری وارکرفت به درد لایو اکشن نمیخورد. چون برخلاف انیمیشن که اجازه میدهد با کم و زیاد کردن غلظت رنگها، حس و حال کاراکترها و تفاوتهایشان را بهتر به تصویر بکشیم، CGI در این کار ناتوان است. این در حالی است که اگر دقت کرده باشید نوع طراحی دنیا و کاراکترهای وارکرفت حالتی اغراقشده دارد. این هم دلیل دیگری است برای اینکه چرا انیمیشن مدیوم بهتری برای اقتباس از بازی است.
اما شاید بزرگترین مشکل فیلم که از زمان نگارش سناریو، سرنوشت فیلم را تهدید میکرده است، این باشد که «وارکرفت» یک «پیشدرآمد» است. بله، درست شنیدید. وقتی میگویم «وارکرفت» مثال بارز سیستم طمعکار و تاسفبرانگیز هالیوود است، منظورم این است که مارول و دیسی به عنوان بلاکباسترسازهای دنبالهدار جلوی طمع و بیفکری تهیهکنندگان این فیلم کم میآورند. چرا؟ یک نوع سناریوی بلاکباسترسازی است که به عقل جور در میآید: یک فیلم مستقلِ موفق ساخته میشود. سپس، سازندگان روی به ساختن پیشدرآمد یا دنبالهای برای آن فیلم میآورند. ممکن است آن پیشدرآمد/دنباله شکست بخورد، اما ما حداقل در بهترین حالت یک فیلم تکی داریم و با خود میگوییم که خب، کمپانی قصد داشت موفقیت فیلم اول را تکرار کند.
اما در «وارکرفت» با سناریوی عجیب و غریبی طرف هستیم که هنوز به شخصه توانایی هضم آن را نداشتهام: در اینجا کمپانی به جای اینکه در قدم اول با یک فیلم مستقلِ موفق جای پایش را سفت کند و تماشاگران را جذب کند، یکراست دست به ساخت آن پیشدرآمد زده است. این باعث شده که «وارکرفت» به جای یک فیلم واقعی، شبیه نسخهی طولانی بخشِ «آنچه گذشت» سریالها باشد. «وارکرفت» درست مثل «آنچه گذشت»ها با تدوین شلخته و دیالوگهای پراکندهای که فقط میخواهند ما را برای اتفاقات اصلی آماده کنند با سرعت تمام جلو میرود و بعد از دو ساعت به محض اینکه برای شروع شدن قسمت اصلی آماده میشویم، فیلم به پایان میرسد. در نتیجه از فیلمی که نقش یک «آنچه گذشت» را بازی میکند چگونه میتوان انتظار رعایت پایهایترین اصول داستانی را داشت. دریغ از یک لحظهی چند ثانیهای که صرف شخصیتپردازی منطقی کاراکترها شود. همهچیز در کلیشهایترین درجهی خودش به سر میبرد.
یک عدد پادشاه عادل، یک عدد ملکهی خوب، یک عدد شاهزادهی شجاع، یک عدد جادوگر شیطانی، دوباره یک عدد جادوگر شیطانی دیگر و دوباره یک عدد جادوگر غیرشیطانی که کمسن و سالتر از بقیه است. راستی، شاهزادهی شجاع یک پسر شجاع هم دارد که باید برای قاطی کردن شاهزاده کشته شود. همهی آنها هم اسمهای فانتزی دارند. خب، جهت غافلگیری تماشاگران و نوآوری سازندگان، داستان به دستهی اُرکها هم میپردازد. ارکها از خودشان استخوان آویزان میکنند و در دندانهای نیششان حلقه فرو میکنند. یک اُرک بابا داریم که خانوادهاش را خیلی دوست دارد. یک ارک ستمگر داریم که روح انسانها را بیرون میکشد. یک خانم سبزرنگ هم داریم که نیمهانسان-نیمهارک است و دندانهایش از شدت مصنوعیبودن آدم را یاد آن دندان خوناشامیها که در بچگی در دهانمان فرو میکردیم میاندازد. واژهای به اسم «فِل» هم وجود دارد که مدام تکرار میشود.
در بازگشت به انسانها، متوجه میشویم که آنها بعضیوقتها میتوانند خودشان را تلهپورت کنند. بعضیوقتها میتوانند پرواز کنند، بعضیوقتها هم میتوانند از اسب استفاده کنند و بعضیوقتها هم به لطف تدوینگر گرامی، همزمان در دو مکان جدا حضور پیدا میکنند. اسمش آیتم «تدوینگر» است و قرار است در آپدیت بعدی دنیای وارکرفت به بازی اضافه شود! راستی، انسانها یک نقشه هم دارند که برای دعوا کردن و داد زدن سر یکدیگر دور آن جمع میشوند. بله، چندتا دوارف و الف هم آن دور و اطراف میپلکند. آهان، تا فراموش نکردهام بگذارید بگویم که یک شهر داریم که بر تنهی یک کوهستان برفی بنا شده است. یک پایتخت داریم که قلعههای سفید خیلی زیبایی دارد. یک شهر داریم که روی هوا معلق است و یک برج خیلی بلد هم داریم که کتابخانهی مرکزی دنیاست. فقط معلوم نیست چرا کسی با توجه به این همه جادو که بلااستفاده افتاده است، یک آسانسور برای این برج درست نکرده است! بعد یک مکعب سیاهرنگ جادویی هم داریم که چندتا ریشسفید با چشمهای براق از آن نگهداری میکنند. فکر کنم تا حالا متوجه منظورم شده باشید که «وارکرفت» به جای اینکه پایش را روی ترمز بگذارید و شخصیتها و درگیریهای درونی و بیرونیشان را بررسی کند، به پرتاب بیوقفهی اجزای مختلف دنیایش به صورت مخاطب ادامه میدهد. در این فیلم خبری از هیچگونه افق و گسترهای نیست. هیچ خطری احساس نمیشود. کاراکترها بعد از دو-سه بار گفتگو کردن با هم، عاشق میشوند و بدون هیچ مقدمهای سر از میدان نبرد در میآورند.
شاید طرفداران بازیهای «وارکرفت» از دیدن چندتا کاراکتر و لوکیشن آشنا ذوق کنند و فقط براساس آنها از فیلم طرفداری کنند، اما فیلم حتی برای طرفداران هم چیز دندانگیری برای لذت بردن ندارد (مخالفان بدانند که دارند ارزش دنیای غنی بازی موردعلاقهشان را با طرفداری از فیلمی ضعیف پایین میآوردند). «وارکرفت» شاید به کوچکترین جزییات طراحی شخصیتها، موجودات، معماریها و تاریخ دنیایش توجه کرده باشد، اما آنقدر سرش گرم این دکورهای کماهمیت بوده که عنصر بزرگی را فراموش میکند و آن به مهمترین گناه نابخشودنی فیلم تبدیل میشود: اینکه فیلم خودش را زیادی جدی میگیرد. هرکسی که کمی با بازیهای ویدیویی سروکار داشته باشد (مخصوصا بازیهای آنلاین/چندنفره)، میداند که خیلی از سناریوها و شوخیهای بازی توسط بازیکنندگان ساخته میشوند و در دنیای بازی گسترش پیدا میکنند. این در حالی است که ما داریم دربارهی بازیای حرف میزنیم که یکی از نژادهایش خرسهای پاندای کشاورز هستند!
وارکرفتبازها بهتر میتوانند از بخش مفرح بازیشان تعریف کنند، اما بهشخصه میدانم چیزی که «کانتر استرایک» را جذاب میکند، اتفاقات جالب و خندهداری است که در حین بازی کردن میافتند؛ اتفاقاتی که همهی بازیکنندگان در همهجای دنیا میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. بله، مطمئنا اگر سازندگان فیلمی براساس نکاتی که فقط وارکرفتبازها از آن اطلاع داشتند میساختند، من متوجه آن نمیشدم. اما به جهنم! حداقل طرفداران بازی یک اقتباس کاملا وفادار و واقعی دریافت میکردند و میتوانستند به آن افتخار کنند. تازه، طرفداران وارکرفت هم آنقدر کم نیستند که ساختن بازیای با تمرکز روی راضی کردن آنها به فروش فیلم ضربه بزند. حداقل بهتر از الان است که نه مخاطبان معمولی چیزی از آن میفهمند و نه خود طرفداران میتوانند به آن افتخار کنند.
«وارکرفت» چیزی مثل ریبوت «چهار شگفتانگیز» نیست. کاملا مشخص است که روی این فیلم پول و انرژی خرج شده است، اما چیزی که آن را به مورد تراژیکتری نسبت به «چهار شگفتانگیز» تبدیل میکند، این است که این همه پول و انرژی به هیچ نتیجهای نرسیده است. حداقل کاری که سازندگان میتوانستند بکنند این بود که یک داستان سرراست با یک پایانبندی مشخص روایت میکردند که حتی در این کار پیشپاافتاده هم شکست میخورند. مورد «وارکرفت» از این جهت افسوسبرانگیز است که اگر قبل از این، شکست اقتباسهای ویدیو گیمی را گردن عدم آشنایی سازندگان با منبع اصلی میانداختیم، اما حالا با اقتباس شکستخوردهای طرفیم که کارگردانش خورهی بازیهای بلیزارد بوده است.
نکتهی طعنهبرانگیز ماجرا این است که شاید همین آشنا بودن بیش از اندازهی کارگردان به منبع بوده که سبب سقوط فیلم شده است. چون او آنقدر حواسش گرم چپاندن تمام ویژگیهای بازی در فیلم بوده است که فراموش کرده باید آنها را برای مخاطبی که چیزی دربارهی آنها نمیداند یا به اندازهی او عاشق این دنیا نیست، ترجمه کند. او حتی در ترجمه کردن بازی به فیلمی آشنا برای طرفداران هم شکست خورده است و آن بازیهای سرگرمکننده را به نسخهی الکی جدی و تاریکی تبدیل کرده که حتی کسی مثل من هم متوجه عدم شباهت آن به بازی میشود. ناسلامتی با دنیایی طرفیم که ظاهرا یکی از مشهورترین افسونهای جادوگرانش، دشمنانشان را به گوسفند تبدیل میکند، اما «وارکرفت» طوری رفتار میکند که انگار نسخهی سینمایی «بازی تاج و تخت» است. این فیلم فاقد پیشپاافتادهترین مهارتهای فیلمسازی است، چه برسد به شکستن طلسم قدرتمند فیلمهای ویدیو گیمی. «وار» بدون «کرفت» مفت نمیارزد.
پس از موفقیت فیلمهای ملقب به " جستجو در فضا " در چند سال اخیر، میل به ساخت آثار در این ژانر افزایش یافته است. در سالهای گذشته آثار موفقی نظیر « جاذبه » به اکران درآمده اند و فیلم « مریخی » ریدلی اسکات نیز با موضوع سیاره مریخ ( که به پس زمینه داستان « زندگی » شباهت دارد ) نیز از جمله آثار محبوب و پرفروش بوده است. « زندگی » نیز جدیدترین فیلم کشف و جستجو در فضا می باشد که دنیل اسپینوزا آن را کارگردانی کرده ؛ فیلمسازی که چندان پرکار نیست اما اثر شاخصی هم تا به امروز از خود به ثبت نرسانده است. داستان فیلم در زمان حال می گذرد و درباره شش فضانورد از کشورهای مختلف جهان است که در یک ماموریت بین المللی فضایی قرار دارند و وظیفه شان خاکبرداری از مریخ و بررسی آن است. این فضانوردان پس از خاکبرداری از سطح سیاره مریخ، متوجه وجود گونه ای زنده در آن می شوند. این کشف هیجان انگیز بسیار مهم است چراکه این اولین کشف موجود زنده فضایی در تاریخ بشریت محسوب می شود اما بزودی این موجود زنده که پیش بینی می شد هوش چندانی نداشته باشد، هوشش سرشار شده و به سراغ فضانوردان می رود تا آنان را از هستی ساقط نماید اما...
شباهت های « زندگی » به « بیگانه » ریدلی اسکات انکارناپذیر است و حتی تا مدتها در رسانه ها این موضوع مطرح می شد که احتمالا « زندگی » قرار است پیش درآمدی بر قسمت جدید « بیگانه » باشد و یا به نحوی، ارتباطی میان این دو آثار وجود داشته باشد که مدتی پیش از اکران این گمانه زنی ها بطور کامل رد و اعلام شد که « زندگی » اثر کاملا مستقلی است و ارتباطی به هیچ فیلمی ندارد. با اینحال می توان فیلمنامه « زندگی » را بطور کلی، مشابه قسمت نخست « بیگانه » عنوان نمود. در هر دوی این آثار عاملی ناشناخته به درون سفینه ورود و شروع به قلع و قمع افراد در آن محیط ایزوله می نماید.
« زندگی » با رویه سرخوشانه تیم فضانوردان در ابتدای ماجرا همراه می شود که با تحلیل داده های آماری و مدیریت شرایط آغاز می شود اما به شکل قابل انتظاری، پس از رویت عامل ناشناخته افسار علم و دانش فضایی شان از دست رفته و مجموعه ای از حماقت های انسانی و فضایی را شکل می دهند تا به این ترتیب عامل ناشناخته ( که در این متن به جهت لو نرفتن داستان به ماهیت آن اشاره ای نمی شود ) حسابی آنان را غافلگیر نماید. متاسفانه فیلمنامه « زندگی » چیزی بیشتر از یک تریلر ترسناک فضایی که در آن فرایند جستجو و یافتن بطور دائم در حال تکرار است نیست و نمی توان نکته جدید یا دیدگاهی که منحصر به این اثر باشد را در آن یافت. این فیلمنامه شالوده ای از آثار فضایی است که در سالهای گذشته در سینما به نمایش درآمده که سهم « بیگانه » بیش از سایرین بوده است.
اما اثر جدید اسپینوزا ویژگی های ارزشمندی هم دارد که باعث می شود فیلمنامه کلیشه ای اثر چندان باعث آزار مخاطب نگردد و آن ایجاد تعیلق نسبتاً قانع کننده ای است که حداقل تا نیمه فیلم تماشاگر را دچار اشتباه در پیش بینی کرده و این وضعیت نیز ایجاد ترس در وجود او را تشدید می نماید. فیلم تا زمانی که بطور عیان و مشخص سراغ موجود تازه کشف شده نمی رود و آن را به تماشاگر معرفی نمی کند، هیجان انگیز است اما پس از رونمایی، حتی فرایند " فرار از مهلکه " نیز ظرفیت خود را از دست می دهد چراکه حالا تماشاگر می تواند به راحتی دقایق بعدی فیلم را پیش بینی نماید.
دیگر ویژگی مثبت « زندگی » را می توان شخصیت پردازی نسبتاً مناسب عنوان نمود که در این مورد حتی از « بیگانه » پیش می گیرد چراکه در آن اثر صرفاً تمام اتفاقات فیلم حول محور ریپلی رخ می داد اما در اینجا چندین شخصیت به چشم می خورند که از پرداخت مجزایی برخوردار هستند و تماشاگر می تواند بخشی از تمرکز ذهن خود را به آنان اختصاص دهند. البته در این بین ضعف شخصیت پردازی متوجه دیوید ( با بازی جیک جیلنهال ) است که گنگ به نظر می رسد و تکلیفش با خودش مشخص نیست! جلوه های ویژه فیلم نیز کیفیت قابل توجهی دارد. داستان فیلم اغلب در محیط داخلی سفینه رخ می دهد اما در اندک دقایقی نیز که به سراغ محیط بیرونی می رود، کیفیت CGI قابل قبول و تماشایی است.
بازیگران شناخته شده فیلم اگرچه در نقشهای خود عالی نیستند و فیلم هم فرصتی برای بازی در اختیار آنان قرار نمی دهد، اما مخاطبشان را ناامید نمی کنند. رایان رینولدز که شوخ طبعی اش پس از « ددپول » بطور عجیبی افزایش یافته، در « زندگی » بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته و ربکا فرگوسن نیز وضعیت مشابهی دارد. « زندگی » همچنین بازیگر مشهور ژاپنی به نام هیرویوکی سانادا را به عنوان یکی از بازیگران به خود دیده که مانند همیشه بازی بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته است. شاید بتوان معمولی ترین نقش و نقش آفرینی فیلم را متعلق به جیک جیلنهال دانست که در اینجا خیلی درخشان نیست.
« زندگی » اسپینوزا هیجان و انگیز و پُر تعلیق است و اثری سرگرم کننده به شمار می رود اما حرف تازه ای برای بیان ندارد. دنیل اسپینوزا در جدیدترین تجربه کارگردانی خود اگرچه اثر ضعیفی را روانه سینما نکرده و تا جایی که امکان داشته سعی کرده از ظرفیت های فیلمنامه استفاده نماید، اما اثر فضایی اش آنچنان درخشان نیست که در ذهن مخاطب باقی بماند. « زندگی » فرایند موش و گربه واری است که البته باید گفت سرگرم کننده هست و بهرحال، قطعاً حوصله تماشاگر را سر نمی برد.
ممکن است در برخی از قسمت ها اشاره ای مختصر به جزییات داستان داشته باشم و این هشداری است برای آن دسته از خوانندگان نقد که ممکن است ترجیح بدهند ابتدا فیلم را ببینند ؛ بستگی به خودتان دارد که آیا می خواهید فیلم را بدون هیچ پیش زمینه ای ببینید یا خیر.
بر خلاف اسم فیلم، "کاپیتان آمریکا : جنگ داخلی" به مجموعه فیلم های "انتقام جویان" بیشتر شبیه است تا فیلمی از کاپیتان آمریکا (بدون در نظرگرفتن این که کاپیتان آمریکا در هر دو مجموعه حضور دارد). آن دسته از بینندگانی که به امید دیدن یک فیلم ابرقهرمانی بزن بهادری به تماشا می نشینند مسلما ناامید نخواهند شد، اما کسانی که با حماسه کاپیتان آمریکا مشکل داشته باشند بعد از دیدن فیلم گمان می کنند فریب داده شده اند. نه تنها "جنگ داخلی" وقایع "انتقام جویان2 : عصر آلترون" را نادیده نمی گیرد (نکته ای که من مطمئنم هواداران را راضی خواهد کرد) بلکه آن ها را جلا می بخشد. هم چنین دنباله ی سرراستی برای "کاپیتان آمریکا : سرباز زمستان" نیز هست. می توان گفت "جنگ داخلی" روی داستان های فرعی زیاد و بدون لزومی تمرکز می کند، از جمله رابطه لوس بین کاپیتان آمریکا و دوست دوران بچگی اش "باکی بارنز (سباستین استن)" که در طول مدت کوتاهی از فیلم یک بار دیگر توسط آدم بدهای داستان دستگیر و برنامه ریزی می شود تا به عنوان سرباز زمستان، انتقام خود را بگیرد. جدا از رابطه کاپیتان و باکی، "جنگ داخلی" یک عنصر واقعی دیگر را به دنیای "انتقام جویان" اضافه می کند. بدگمانی کشورهای دیگر جهان بیشتر شده و از این گروه ابرقهرمانی می خواهند به کمیسیون جهانی اجازه دهد تا بر اعمالشان نظارت داشته باشد.
تعدادی از انتقام جویان مانند مرد آهنی (رابرت داونی جونیور) ، بیوه سیاه (اسکارلت جوهانسون) ، ماشین جنگی یا همان "وار ماشین" (دان چیدل) و ویژن (پاول بتانی) با اکراه موافقت می کنند. کاپیتان فالکن (آنتونی مکی) ، هاوکی (جرمی رنر) ، مرد مورچه ای (پاول راد) و اسکارلت ویچ (الیزابت اولسن) معتقدند که استقلال گروه در خطر است. تازه کارها پلنگ سیاه (چادویک بوسمن) و مرد عنکبوتی (تام هالند) از مرد آهنی هواداری می کنند. این گونه، خطوط جنگی ترسیم می شوند و مناقشات سیاسی در طول جنگ نمود پیدا می کند. اگرچه نتایج به دست آمده به طور ناامیدکننده ای محدود است. فیلم "بتمن مقابل سوپرمن" (که موفقیت محدودی داشت) تلاش کرد تا خسارت های ناشی از فعالیت های ابرقهرمان ها را نشان دهد که حتی با وجود حاصل شدن مقصود (از بین بردن تهدیدات یک شرور بزرگ) ، مقدار تلفات غیرنظامی غیر قابل قبول بود. "جنگ داخلی" هم مشابه عمل می کند. راهکار نظارت دولت بر اعمال ابرقهرمانان توطئه آمیز به نظر می رسد اما به طرز خوب و موثری در این فیلم استفاده نشده است . به طور کلی، مجموعه فیلم های "ایکس من" این کار را بهتر انجام داده اند. اما حداقل این فیلم داستان را به گونه ای تعریف می کند که بیننده ترجیح می دهد آن را دنبال کند.
موفقیت فیلم مدیون برآورده کردن انتظارات تماشاگرانش است که به خوبی تقابل بین ابرقهرمانان را بازگو می کند. در دهه 1970 و 1980 جنگ های بزرگ کامیک بوکی پرطرفدار و پرفروش بودند و این به ترقی و تکامل آن ها کمک زیادی کرد. در کتاب های کامیک هیچ چیز "خیلی بدی" رخ نمی دهد و آدم خوب های داستان در مقابل مسائل جدی فقط غر می زنند. بنابراین "جنگ داخلی" پر است از له کردن و کتک کاری و ترکاندن! (با وجود این که فیلم در حالت کلی شوخ طبعی خود را حفظ می کند) . به علاوه ، با وجود اتفاقات زیادی که در خلال جنگ بزرگ رخ می دهد، کارگردانان "آنتونی" و "جو روسو" نمی توانند قدرت اکشن فیلم را حفظ کنند. بعضی از شخصیت ها به حال خود رها می شوند و گاه گداری دوربین به آنان باز می گردد. همین که داستان فیلم تعداد زیادی کاراکتر تعریف می کند و فیلمسازان تلاش می کنند به هر کدام بپردازند، خود یک مشکل است. با پیشرفت داستان، این آشوب داخلی قدرتمندتر ، هیجانی تر و متقاعد کننده تر است. صحنه جنگ دراماتیک است و تنها نمایشی نیست.
علاقه مارول به هرچه سریعتر واردکردن "مرد عنکبوتی" به آن چه که "کهکشان سینمایی مارول" شناخته می شود، با وجود حضور اندک او چندان نتیجه بخش نبوده است. اگرچه مرد عنکبوتی مشارکت ارزشمندی در صحنه جنگ دارد ، اما معرفی نامناسب او به کل بدنه فیلم ضربه می زند. "تام هالند" با فرصتی که کسب کرده می تواند در قالب نقش پیتر پارکر پیشرفت کند اگرچه این آغاز مساعدی برای او نبود. این ورود ناگهانی او فرصت همذات پنداری و درک شرایط را از مخاطب می گیرد. و با وجود این که من "ماریسا تومی" را تحسین می کنم، اما به نظر من انتخاب او برای نقش "عمه می" عجیب و غریب به نظر می رسد!
ساختن فیلمی مجزا برای "مرد مورچه ای" عاقلانه به نظر می آید، چون او برخلاف "مرد عنکبوتی" بدون هیچ زمینه ای به متن داستان وارد نمی شود. "پاول راد" نقش اسکات لانگ را مال خود کرده است. و اگرچه مرد عنکبوتی ابرقهرمان شناخته شده تری است (مسلما شناخته شده ترین ابرقهرمان مارول) اما نمی توان گفت نقش "پیتر پارکر" در این فیلم خوب و جا افتاده است. می توان گفت مارول با دقت، سعی در تعریف دنیا و شخصیت هایش دارد ، در حالی که کمپانی دی سی با چپاندن زوری و عجولانه "زن شگفت انگیز" در فیلم "بتمن علیه سوپرمن" نشان داد که اشتباه عمل کرده است. لحن "جنگ داخلی" نسبت به دنیای تیره و افسرده ای که "زک اسنایدر" در "بتمن مقابل سوپرمن" خلق کرده بود، تازه نفس و متفاوت بوده که هدف آن سرگرم کردن تماشاگران نه افسرده کردن آنان است. دیالوگ های "تونی استارک" مانند همیشه بدبینانه اما شوخ نوشته شده است. "مرد عنکبوتی" نیز هنگام مبارزه کردن تیکه پرانی می کند. و تمامی صحنه ها در شب یا در باران اتفاق نمی افتد. لحظات تاریک زیادی در فیلم وجود دارد اما با لحظه های امیدبخش و ملایم در تعادل است.
فیلم های برگرفته از کتاب های کامیک به نقطه ای رسیده اند که هرکدام از آن ها از روایت داستانیِ بهتر و غنی تری برخوردار باشد، نسبت به بقیه فیلم های پیشین موفق تر خواهد بود. "انتقام جویان" تا این لحظه کماکان بهترین فیلمِ تیمی ابرقهرمانان است، به طوری که تاکنون رقیبی نتوانسته این عنوان را از آن سلب کند. "ددپول" سرگرم کننده ترین ابرقهرمانی است که از سال 2012 بر پرده سینماها نقش بسته است. "جنگ داخلی" از فیلم های پر ادعای "انتقام جویان 2" و "بتمن مقابل سوپرمن" تاریک و محزون بهتر است، اما به اندازه "سرباز زمستان" جذاب و محکم نیست. این روزها فیلم های ابرقهرمانی به سمت جنگ های بزرگتر پیش می روند. این فیلم هم جذاب است اما در حالت کلی بیننده را کاملا راضی نمی کند. مارول ما را برای "اتفاقات بزرگی که در راهند" مشتاق نگه داشته است. خوشبختانه وقتی این اتفاقات رخ دهند، انتظاراتی که از این هیجانات به دست آمده را می توانند برآورده کنند.
برای کسانی که با آثار شین بلک آشنا هستند ،" بچه های خوب" به فیلم “بوس بوس بنگ بنگ” نزدیک تراست تا "مردآهنی 3" .این فیلم تلفیقی است از اکشن شدید و شوخی های تارانتینویی که کمدی وهیجان را با هم درخود دارد. با بازی گیرای راسل کرو و اجرای تاحدودی خارج از کنترل رایان گاسلینگ، در عین داشتن داستانی شبه نوآر از فساد در صنعت پورن لس آنجلس، فیلم پر است از طعنه ها، کنایه و شوخی های فیزیکی.
هیچ تریلر جنایی با بازی کیم باسینگر و راسل کرو که در لس آنجلس حادث شده باشد نمیتواند از مقایسه شدن با فیلم " محرمانه ی لس آنجلس" فرار کند. با اینکه فیلم معروف کورتیس هانسون ( تولید سال 1997) در دهه ی پنجاه اتفاق می افتاد و " بچه های خوب " دو دهه بعد ،هر دو اثر از جزئیات زمان های خود و تقابل نور ها وتاریکی هایی که ایجاد میکنند بخوبی بهره میبرند. با این که جنبه ی کمدی "بچه های خوب" المان های نئونوآر موجود در خود را مبهم میکند ، اما هنوز هم قابل مشاهده اند. پیرنگ فیلم به سمت ابتذال و مزخرف شدن میرود اما بمانند فیلم " خواب بزرگ" نقطه قوت های دیگر فیلم حفره ها و ناسازگاری ها ی روایت را جبران میکند.
برطبق توصیفاتی که از شغل جکسون هالی میشود ( راسل کرو) او یک "پیام رسان " است.او پیام هایش را با مشت ، تفنگ و چماق و تقریبا هرچیزی که دم دستش باشد میرساند و کبودی ، شکستگی استخوان و لب پاره از خود بجای میگذارد.مشتری/موکل اخیر او دختر جوان خوشگلی است به نام آملیا ( مارگارت کوالی) که از او میخواهد تا تلاش های پی.ا.هالند مارچ ( رایان گاسلینگ) برای تعقیب او را خنثی کند.جکسون هالی کارش را بدرستی انجام میدهد و پس از روبه رو شدنش،هالند را مشت و مالی حسابی میدهد اما بعدا میفهمد که قضایای بیشتری درباره ی آملیا وجود دارد.بنابراین پبش هالند بازمیگردد ، از او دلجویی میکند ، با هم تیمی تشکیل میدهند و تحقیقاتشان آنها را به دیسکو پارتی ، خانه های مخروبه و دفتر یکی از مقامات بلندپایه ی دولتی که مادر آملیا هست ( کیم باسینگر ) میکشاند. درهمین حین قاتلی به نام جان بوی ( مت بامر) آن دو نفر را تعقیب میکند همچنین دختر هالند ( آنگوری رایس) برخلاف تلاش آنها برای نگه داشتن او در خانه ، با آن ها همراه میشود.
به همان اندازه که زوج کاراگاه کرو و گاسلینگ خوب درآمده اند ، آنگوری رایس تازه کار 15 ساله نقشش را بدرستی اجرا میکند و آمده است تا بیاد ماندیترین بخش از فیلم باشد. اعتماد بنفس و بازی طبیعی او دلربایی و کاریزما را منتقل میکند و او را در لیست بهترین بازیگران تازه کار 2016 قرار میدهد. رابطه ی (غیر رمانتیک) او با کرو و گاسلینگ قابل توجه است. معمولا در خطربودن دختران نوجوان آزار دهنده میشود اما در این فیلم هرگز اینطور نیست. دهه ی هفتاد "بچه های خوب" همان دهه ی هفتادی است که در فیلم " شبهای بوگی" مشاهده شد- انعکاسی از دهه ای محو شده ی که با نوستالژی و تمایل هالیوود برای بزرگنمایی جنبه های مستهجن هرچیز شدت بخشیده می شد. چراغ های نئونی ، رقاصه ها و پورن استارها ، استایل بد موها و شنای رایان گاسلینگ با خوشگل های لخت و دیگر ویژگی های دهه ی 70 در فیلم دیده میشود. اشتیاق بلک برای مستی و دیوانگی از بهترین صحنه های خنده دار فیلم را رقم میزند.و با اینکه قهرمانان فیلم همیشه دوست داشتنی نیستند و دائما از خود بی عرضگی نشان میدهند ، اما در نهایت خودمان آن ها را بهمین کارها تشویق میکنیم.
"بچه های خوب" فیلمی مفرح برای بزرگسالان است که وارد بازاری میشود که از قهرمانان نوجوان پسند و انیمیشن های خانوادگی پرشده است. فیلمی خط قرمزی ( نه آنقدر که مخاطبان زیادی را از خود برهاند) بامزه و با ریتمی تند . بلک ، درکنار فیلمنامه نویس آنتونی باگاروزی ، در بعضی لحظات شانس خود را امتحان میکنند اما در اکثرمواقع کار به جایی نمیبرند. به هر حال این مثالی است از چگونگی تلفیق کمدی و اکشن و بثمر رساندن آن. کارگردانی با اعتماد بنفس ، فیلمنامه نویسی کاربلد و سه اجرای درخشان که " بچه های خوب " را اولین فیلم سرگرم کننده ی فصل تابستان امسال میکند.