«شلیک آزاد» از همان لحظهی اول که ماشهی اسلحهها کشیده میشود با نمایش کشت و کشتار در تنها یک لوکیشن، عدم ماندگاری خود را ثابت میکند آن هم با وجود ساختهی تارانتینو که قبلا در این زمینه اجرا شده. «بن ویتلی» انگلیسی که حس تیزبینی خود را در آثار قبلیش همچون فهرست کشتار و زمینی در انگلستان نمایان کرده، در این فیلم داستان خود را به انبار متروکهای کشانده که در آن دو گروه جنایتکار بددهن و ملبس به لباسهای مبدل به معاملهی اسلحه میپردازند؛ معاملهای که به طرز وحشیانهای به حاشیه کشانده میشود. بازیگران در این انبار متروکه پشت تختهپارهها پناه گرفته و به هر سو که در توان دارند شلیک میکنند. مسلما تحمل این حجم از توهین و خونریزی در یک فیلم سینمایی کار هر کسی نیست. حتی عشق تفنگ و اسلحه به دستان حرفهای نیز در تعجب خواهند بود که چگونه میشود به مدت 90 دقیقه یک عده ابله را تحمل کرد که یکدیگر را هدف شلیک دیگری میکنند. اما اگر تنها هدف فیلم را همین عنوان کرد، باید گفت که آن را با اعتماد به نفس پیش میبرد و از این منظر به فیلم سگهای انباری نزدیک است که به خوبی برههای از زندگی بزهکارانی را نشان میدهد که انگشتانشان به شلیک و زبانشان به وراجی عادت گرفته.
«شلیک آزاد» تقریبا در یک ساختمان و در زمانی نزدیک به زمان داستان سپری شده که گروه بازیگری پرحرف خود را در اواخر دههی 70 در بوستون گرد هم آورده. برههای از زمان که دست کارگردان را برای انتخاب شیوهی روایت باز گذاشته (تلفن همراهی در کار نیست!) و البته تا دلتان بخواهد طبق شیوهی پوشش آن دوران سبیل، برگردان یقه و آسترهای محافظ شانه میبینید. دو سرباز ارتش جمهوریخواه ایرلند (کیلین مورفی و مایکل اسمایلی) برای خرید تعدادی سلاح نیمهاتوماتیک به ملاقات قاچاقچی اسلحه (شارلتو کوپلی) اهل آفریقای جنوبی رفتهاند. ملاقاتی که توسط یک زن دلال تاجر (بری لارسون) و همراه زیرکش (آرمی همر) تدارک دیده شده. البته هر دو طرف نیروی پشتیبانی همراه خود آوردهاند و طولی نمیکشد که این موقعیتِ رقابتی پراضطراب، به خشونت کشیده شود. این انبار متروکه خیلی سریع رنگ نمایشگاه تیراندازی به خود میگیرد.
ویتلی کارگردان، که با کارنامهای متنوع اولین تجربهاش در این ژانر را پشت سر گذاشته تمام تلاش خود را برای حفظ این بینظمی و روند رو به جلوی داستان انجام داده. ولی او که «جان وو» نیست! «شلیک آزاد» بیشتر به یک مسابقهی درهم برهم پینتبال شباهت دارد تا سمفونی منظم و دقیقی از گلوله. ضمنا تماشاگر با بیدقتیِ این بیمغزهای مسلح که حتی نمیتوانند به خاطر بیاورند چه کسی به آنها شلیک کرده گیج هم میشود. کاراکترها با هر شلیک، کلی گوشه و کنایه هم به همدیگر میزنند. فیلمی که در آن هرکسی از راه میرسد گلوله در میکند و در حال خزیدن روی زمین غر میزند! بخشی از انرژی فیلم را میتوان به علت حضور «مارتین اسکورسیزی»، یکی از پدرخواندههای زندهی سینمای جنایی، در مقام تهیهکننده اجرایی عنوان کرد. گروه قوی بازیگری فیلم را شارلوت کوپلیِ در این فیلم به شدت خندهدار، آرمی همر خونسرد و طعنهآمیز و لشکری از بازیگران چرت و پرت گو مثل «بابو سیزی»، «نوآه تیلور»، «سم رایلی» در نقش معتادی دمدمیمزاج و «جک رینور» که در خیابان آواز درخشید، تشکیل دادهاند. بازیگرانی که به خوبی به روح کمدی سیاه رسوخ کردهاند.
«شلیک آزاد» را میتوان هجویهای بر فرهنگ رو به رشد و خطرناک استفاده از سلاح نامید؛ هجویهای بر آدمبزرگهایی در باطن کوچک، که به دود اسلحهی خود افتخار میکنند. ویتلی مسیر موضوع را طبق خواسته و هدف خود پیش برده؛ فرصتی برای تکهتکهشدن گوشت و پوست بازیگران حرفهای و سیراب کردن عطش خود نسبت به مسائل جنایی. موسیقی متن فیلم شامل قطعات درخشش آفتاب روی شانههای من و از میان جنگل عبور کُن میباشد. فیلم قبلی کارگردان و نویسندهی این فیلم، به نام برج که اقتباسی از رمان «جی. جی. بالارد» بود جاهطلبی و هدف او را مشخص کرد به نحوی که در آن فیلم نیز در حال ایجاد بستری برای کشتاری هرج و مرجآمیز بود که در «شلیک آزاد» به هدف خود رسید. البته اثر اخیرش در مقایسه با تکنیکهای گیج کنندهی فیلم برج حرفی برای گفتن ندارد. میتوان گفت «شلیک آزاد» که گاها نکات بامزهای دارد، در مقایسه با اثر قبلیش یک پسرفت محسوب شده؛ مثل کلیپی کوتاه که خیلی سریع از ذهن مخاطب فراموش میشود. یک «گای ریچی» داریم. لزومی به ظهور گای ریچی دیگری نیست!
آواتار به عنوان یک فیلم "جریان ساز" شناخته می شود، و چه بسا شایسته ی این عنوان نیز باشد. البته باید این موضوع را به عهده ی تاریخ نگاران آینده بگذاریم تا درباره ی آن قضاوت کنند. چیزی که من به شخصه می توانم درباره ی آن صحبت کنم این است که آواتار به لحاظ تکنیکی شگفت انگیز ترین فیلمی است که در سال های اخیر بر روی پرده های سینما به نمایش درآمده است، احتمالاً از زمان اکران ارباب حلقه ها:بازگشت پادشاه. این فیلم همچنین یکی از مورد انتظار ترین فیلم های این دهه برای اکران بوده است. البته باید این نکته را بگوییم که انتظارات یک تیغ دو لبه هستند. اما وقتی که یک فیلم ساز این انتظارات را ایجاد و یا آن ها را تشویق می کند نتیجه شگرف می شود درست همانند مورد آواتار. جیمز کامرون با این فیلم که دنباله ی با تاخیر اکران شده یِ(حدود 12 سال انتظار) تایتانیک و هم چنین پیروز همیشگی گیشه در تاریخ است به اوج کار خود می رسد. پیامد های نرمال این فیلم فقط شهرت بیشتر برای کامرون است. اما کامرون تاثیر خود را بر روی آینده ی سینما ها و دنیای سه بعدی گذاشته و این مسئله را به عنوان موج بعدی سینما نشان داده است. اگر فیلم ساز ها میتوانستند کاری که جیمز کامرون با آواتار انجام داده اند را تکرار کنند من بسیار خوشحال میشدم که هر دفعه به سینما می روم عینک های اذیت کننده ی سه بعدی را بر روی چشمم بزنم.
آواتار سرگرمی در بالاترین حد خود است. این فیلم بهترین اثر ساخته شده در سال 2009 میلادی است. در سینمای سه بعدی این فیلم بی نظیر است. اما تمام عناصر قدیمی فیلم های سینمایی" داستان، شخصیت، تدوین، تم و غیره" همگی با دقت فوق العاده ای پیاده شده اند تا فیلم حتی در سینمای 2 بعدی نیز شگفت انگیز به نظر برسد. علی رغم صرف هزینه ی بسیار زیاد،زمان بسیار زیاد تر و دردسر های زیاد سه بعدی ساختن فیلم کامرون هیچ وقت اصلی ترین دلیل موفقیت یک فیلم را فراموش نکرد. این فیلم را میتوان یک نسخه ی علمی تخیلی از فیلم برنده ی اسکار «رقصنده با گرگ ها» دانست و فیلم در بسیاری از مواردی که "رقصنده" موفق بود موفقیت آمیز عمل می کند. کامرون همچنین از کارنامه ی قبلی خود نیز مواردی را قرض می کند. نیرو های نظامی فضایی ما را به یاد فیلم بیگانه می اندازند و همچنین داستان احساسی و عاشقانه ی فیلم ما را به یاد تایتانیک می اندازد. آواتار لئوناردو دی کاپریویی ندارد اما داستان عاشقانه ی آن در برخی مواقع حتی پتاسنیل بیشتری از آن چه که در تایتانیک گفته شد دارد. از یک دید دیگر کامرون یکی از بهترین داستان ها از دنیاهای بیگانه ای که تا به حال بر روی پرده ی نقره ای رفته اند را به نمایش می گذارد و دنیایی حماسی که تا به حال فقط توسط پیتر جکسون و در سری ارباب حلقه هایش شاهد بودیم را دوباره ترسیم می کند.
آواتار ما را به سیاره ی پاندورا در سال 2154 می برد.پاندورا سیاره ای پوشیده از جنگل است که انسان ها برای انجام یک سری عملیات حفر معدن به آنجا سفر کرده اند.اگرچه مهندسین این پروژه را رهبری می کنند اما ارتش به فرماندهی کلنل مایلز کواتریچ مسئول تامین امنیت و پشتیبانی از این ماموریت است. رابطه ی انسان ها با نیوی ها، موجوداتی آبی رنگ با 3 متر قد، در مراحل اولیه ی خود است. برای مدتی دکتر گریس آگوستین( با بازی سیگورنی ویور) موفقیت هایی در برقراری ارتباط با نیوی ها از طریق آواتار ها(شبیه سازهای نیوی ها که از طریق انسان ها کنترل می شوند) به دست آورده است تا از این طریق بتواند پیشرفت هایی در زمینه های مختلف از جمله آموزشی و تکنولوژی به دست آورد اما این پیشرفت ها کند دنبال می شوند و گریس نیز از جامعه ی نیوی ها خارج شده است و حال او گروه آواتارهایش در تلاش برای پیدا کردن راهی به داخل دنیای نیوی ها هستند.
آن راه را جیک سالی، یک سرباز سابق نیروی دریایی که توانایی راه رفتن خود را از دست داده است ایجاد می کند.سفر سم به پاندورا ناخواسته است. برادر دوقلوی او که سال ها برای تبدیل شدن به یک آواتار تمرین کرده بود در طی یک حادثه در گذشت، و جیک که به لحاظ ژنتیکی شبیه ترین فرد به او بود تنها کسی است که می توانست جای او را پر کند. او بین دو فرمانده گیر افتاده است، کلنل کواتریچ که می خواهد سربازان یک نقشه از محل زندگی نیوی ها تهیه کند تا بتوانند طرح حمله به آن منطقه را به جلو ببرند و گریس که میخواهد روابط با نیوی ها را دوباره از سر بگیرد. یک سری حوادث در جنگل جیک را از دیگر آواتار ها جدا می کند و او را در معرض یک خطر بسیار مرگبار قرار می دهد.زندگی او توسط نیتری (زوئی سالدانا) که از وی زیاد خوشش نمیاد اما باور دارد که خداوند نیوی ها به او توجه دارد نجات داده می شود. او جیک را به درخت منبع یا خانه می برد، جایی که جیک نه تنها برای جانش بلکه برای یاد گرفتن راه زندگی نیوی ها تلاش کند. نیتری تبدیل به مربی او می شود و جیک خیلی زود درگیر رابطه ی عمیقی با نیوی ها می شود و بسیار بیشتر با آن ها تا با سربازان نظامی ای که قصد حمله ای عظیم به سرزمین نیوی ها دارند ارتباط برقرار می کنند.
کامرون درک می کند که چگونه تکه های مختلف پازل باید در کنار یک دیگر چیده شوند تا تبدیل به یک فیلم سینمایی شوند و او این کار را به خوبی انجام می دهد. داستان اگرچه ساده است بسیار عمیق مینماید. در حالی که بسیار از داستان های علمی تخیلی از تلاش انسان برای نابودی خود و محل زندگی اش حرف می زنند آواتار بر خلاف مسیر شنا می کند. همانند رقصنده با گرگ ها و آخرین سامورایی این داستان نیز درباره ی یک فرد نظامی است که توسط فرهنگ مردمی که به آن جا حمله کرده اند تحت تاثیر قرار می گرد و در نهایت بر علیه افراد گروه خودش می شود. رابطه ی احساسی جیک با نیتری ثابت می کند جیمز کامرون در عمق قبلش بسیار رمانتیک است. محیط طبیعی پاندورا شامل حیوانات بسیار عجیب اما جذابی است که شبیه دایناسورهایی ضد گلوله هستند، حیواناتی که به صورت گروهی حمله می کنند، موجودات دایناسور مانندی که پرواز می کنند و بسیاری موجودات دیگر.
تمام فیلم های شبیه آواتار باید یک ضد قهرمان داشته باشند و آواتار نه تنها یک بلکه دو ضد قهرمان دارد. اول مسئول پروژه چارکر سلفریج. شاید هنگام ساخت این شخصیت جیمز کامرون در فکر مدیر های استودیو های هالیوودی بوده که درگیری های زیادی بر سر بودجه با جیمز کامرون داشته اند. دوم نیز کلنل کواتریچ که با بازی بی نظیر استفن لنگ به زندگی آورده شده است. کواتریچ توسط جلوه های ویژه ی کامپیوتری خلق نشده اما همیشه بزرگ تر از چیزی که هست به نظر می رسد. اگر در فیلم یک ستاره ی انسان و نه آواتار داشته باشیم آن لنگ است. لنگ ممکن است بهترین بازی ممکن را داشته باشد اما او تنها بازیگری نیست که بازی خوبی از خود نشان داده است. سم ورثینگتون و سیگورنی ویور هر دو بازی قوی ای نشان می دهند اگر چه مدت زیادی از بازی آن ها توسط جلوه های ویژه ی کامپیوتری و آواتار ها بازی شده است. زوئی سالدانا حتی بیشتر نیز درگیر این مسئله است چرا که او هیچ وقت در ظاهر انسانی خود ظاهر نمی شود و همیشه در حالت آواتاری خود است. همانند اندی سرکیس در نقش گالوم در ارباب حلقه ها او تماماً توسط جلوه های ویژه ی کامپیوتری ساخته شده است اما موشن_کپچر ها را خود وی انجام داده و صدای وی نیز متعلق به خودش است.میپل رودریگز همانند استفن لنگ نیاز ندارد تا تبدیل به یک آواتار شود. نقش وی فرعی است اما این چیزی از بازی فوق العاده ی وی کم نمی کند.
پس از پیش نمایش 20 دقیقه فیلم در اواخر تابستان کمی شک و تردید درباره ی چهره و ظاهر نیوی ها وجود داشت. آن ها می توانستند همانند انسان ها به نظر برسند و به جای آن حجم زیادی از جلوه های ویژه به کار نبرند. ما آن ها را چیزی جز موجودات سه بعدی نمی بینیم. همانند گالوم آن ها وجود پیکسلی خود را بهبود می بخشند و از بند جلوه های ویژه رها می شوند. ما آن ها را قبول می کنیم و به آن ها اهمیت می دهیم. این مسئله کلیدِ آواتارها در تبدیل شدن به چیزی بیش از یک روح متحرک است. در نابودگر 2 همه چیز (حتی انسان ها) بی روح هستند. اما در اینجا آواتار ها روح و جان فیلم هستند. اجرای سم ورثینگتون در نقش جیک سالی خوب است اما لهجه ی آمریکایی وی نه. همان طور که در نابودگر:رستگاری دیدیم لهجه ی آمریکایی وی کمی نا خوشایند به نظر می رسد.همان طور که در نابودگر :رستگاری نیز مشهود بود لهجه ی آمریکای ورثینگتون برخی مواقع با حالات بدی ادا می شود. به لحاظ بصری، آواتار تقریبا بی نقص است اما می شود در برخی مواقع که دوربین با سرعت بسیار بالایی حرکت می کند مواردی از عدم هماهنگی تصاویر سه بعدی پیدا کرد. موسیقی متنی که جیمز هورنر برای این فیلم تهیه کرده نیز عمدتاً موثر واقع می شود. در برخی مواقع شما احساس میکنید که این موسیقی متن با نمونه هایش در سفر های ستاره ی 2 و یا بیگانه ها تشابهاتی دارد.
آواتار هیجان انگیز و درگیرکننده ترین فیلمی است که من در این سال (2009) در سینما تجربه کرده ام و قطعا تجربه کردن عبارت مناسبی برای این حس است. علاوه بر ارضای حسی، آواتار با فیلم نامه ی هوشمندانه ای همراه شده که به ما یادآوری می کند بلک باستر ها لزوماً نباید با خرفتی فیلم هایی نظیر نابودگر 2 و یا 2012 ساخته شوند. جیمز کامرون سینما_رو ها را برای نزدیک به ربع قرن با آثارش سرگرم کرده است و بی شک در آینده شاهد فیلم های بیشتری از او خواهیم بود. البته به شخصه امیدوارم که فیلم بعدی وی زودتر از فاصله ی 12 ساله ای که بین تایتانیک و آواتار وقفه افتاد به روی پرده ها سینما بیاید.
آثار کمدی در این روزها سخت میفروشند و اکثر کمدینهای مشهور هم دیگر آن کشش سابق را ندارند و نمیتوانند به تنهایی، مخاطبان را برای تماشای یک فیلم تشویق کنند. همین مسائل باعث شده تا استودیوهای هالیوودی بیشتر به سوی ساخت فیلمهایی با حضور ستارگان متعدد (Assemble) قدم بردارند، اینگونه احتمال موفقیت اثر بالاتر میرود و شرکتها آسودهتر حاضر به سرمایهگذاری میشوند. اما آثار طنزی که توانایی چنین کاری را ندارند، با یک تیم بازیگری محدود کار میکنند و مشخصا تمرکز ویژهای بر روی فیلمنامه میگذارند تا در نبود بازاریابی گسترده، با راضی کردن اندک مخاطبان و به واسطه تبلیغات دهان به دهان، فیلم را به موفقیت برسانند. فیلم مبارزه مشت زنی یکی از همین آثار است که از قدرت ستارگان متعدد و بازاریابی گسترده بهرهای نبرده است و حداقل انتظار میرفت که در بحث فیلمنامه موفق عمل کند و بتواند مخاطب هدف خود را خوشنود سازد اما چنین اتفاقی رخ نمیدهد.
ماجرای «نوجوان مظلوم و قلدرهای ظالم مدرسه» را بارها در آثار سینمایی مختلف تماشا کردهایم، همچنین معضلاتی مانند فساد در مدارس، کیفیت پایین آموزش و حقوق معلمان هم در فیلمهای مختلف به تصویر کشیده شدهاند اما فیلم مبارزه مشت زنی تصمیم میگیرد که این چیزها را به شکل اگزجره به کار گیرد و از دل این بزرگنمایی، موقعیت طنز ایجاد کند. این رویکرد که کمی حالت پارودی به خود میگیرد، میتوانست کارآمد باشد اما استفاده نادرست فیلم مبارزه مشت زنی از آن، تمام پتانسیلها را هدر میدهد تا فیلم نه تنها از نظر انتقادی به خنثی نزدیک شود بلکه حتی تبلیغ خلافکاری و قلدری کند و در این آشفته بازار، اصلا فراموش کند که یک فیلم کمدی است.
ما با مدرسهای رو به رو هستیم که عملا قانون در آن وجود ندارد، هر دانش آموزی هر کار خلافی که دوست داشت را انجام میدهد و معلمان نه تنها هیچکاره هستند بلکه از سوی مدیریت و سازمان نیز حمایت نمیشوند. این محیط که تقریبا تمام فیلم در آن جریان دارد، میتوانست دست مایه خوبی باشد برای ارائه انواع انتقادها و طعنههای سیاسی و اجتماعی اما نویسندگان اثر، «ون رابشو» (Van Robichaux) و «اوان ساسر» (Evan Susser) علاقهای به این چیزها ندارند، آنها ظاهرا حتی به داستانگویی هم علاقهمند نبودهاند زیرا احمقانهترین داستان ممکن را نوشتهاند! ما قرار است یک مبارزه مشت زنی داشته باشیم که این بار به جای دانش آموزان، طرفین از جبهه معلمان هستند (این مبارزه قرار است برگزار شود تا توجه مسئولان به وضعیت تاسفبار مدارس جلب شود) اما نویسندگان برای رسیدن داستان به این مسابقه و مطرح کردن این انتقاد، راه عجیبی را در پیش میگیرند (یا میتوانیم برعکس در نظر بگیریم و بگوییم که این مسئله بهانهای برای همان مبارزه بوده است، مبارزهای که در تمام فیلم منتظرش هستید و شاید در نهایت راضیبخش هم نباشد). و البته این انتقاد کمرنگ، در نهایت در دل مبارزه گم میشود و مخاطب را به این فکر میاندازد که آیا دلایل جذابتری برای مبارزه وجود نداشت؟
ما شخصیت «ران استریک لند» (Ron Strickland) با بازی «آیس کیوب» (Ice Cube) را داریم که قرار بود جذابترین عنصر فیلم باشد (و با تمام کاستیهایش، است). آقای استریک لند که یک معلم تاریخ است، هیچ کدام از ویژگیهای یک معلم تاریخ را ندارد و به شکلی عجیب و غیرمنطقی، دیوانه است! سازندگان برای اینکه جذابیت این شخصیت را حفظ کنند، از ارائه اطلاعات دقیق در مورد او خودداری میکنند تا ما هرگز انگیزههای او را متوجه نشویم. او ظاهرا نگران وضعیت مدرسه و نوجوانان است اما چگونه این مسئله را نشان میدهد؟ با حمله به دانش آموزان با یک تبر کابوسوار! او در ادامه بر حماقتهایش میافزاید و به جای اینکه خود را دلیل اخراجاش بداند، یک معلم دیگر، «اندی کمپل» (Andy Campbell) با بازی «چارلی دی» (Charlie Day) را مقصر برمیشمارد و او را به یک مبارزه مشت زنی دعوت میکند. بعدتر او آشکار میسازد که هدف مهمتری از این مبارزه دارد و میخواهد به دانش آموزان یاد بدهد که «هر عملی، نتیجهای خواهد داشت!» آیا به نبوغ فیلمنامهنویسان ایمان نیاوردهاید؟!
اصولا در طنز، پیش بردن داستان به واسطه اتفاقات «احمقانه» مسئله عجیبی نیست و بسیاری از آثار محبوب ژانر کمدی، از آن استفاده موثری میجویند اما فیلم مبارزه مشت زنی نمیتواند در این امر موفق باشد و شاید دلیلاش این است که چیز بیشتری برای عرضه ندارد. در واقع این احمقانه بودن میتوانست جواب دهد اگر همه چیز در جای مناسب استفاده میشد اما برای مثال به دیالوگهای طنز فیلم نگاه کنید که یکی پس از دیگری بیان میشوند تا شاید بعضیهایشان بتوانند مخاطب را بر حسب اتفاق بخندانند یا به شخصیتها توجه کنید که بر بیمعنایی هرچه بیشتر داستان میافزایند.
«اندی کمپل» همان شخصیت کلیشهای است که میشناسیم، مردی ترسو، خانوادهدار و گریزان از حاشیه که حالا پایش به یک ماجرا باز شده و پس از چند تلاش نافرجام برای فرار از معرکه، سرانجام تصمیم به ایستادگی میگیرد. اما در فیلم مبارزه مشت زنی این سیر تحولی چنان سطحی ارائه میشود که «کمپل» هیچ اهمیتی برای مخاطب ندارد. استریک لند هم یک شخصیت تک بعدی ناکارآمد است که تنها به دلیل حضور آیس کیوب و کاریزماتیک بودناش میتوان او را تحمل کرد. وضعیت باقی شخصیتها بدتر هم میشود اما مشکل تنها به تک بُعدی بودن آنها یا بیمزه بودنشان نیست بلکه به طور کامل هیچ نقشی در پیشبرد داستان ندارند. ما اگر شخصیتهای «خانم مونه» (Miss Monet) و «معلم ورزش» را حذف کنیم، کوچکترین تغییری در داستان رخ نخواهد داد. حتی «هالی» که مشاور مدرسه است، به جز بخش کوچکی (که آن را هم مستقیما در فیلم نمیبینیم) که به کمپل کمک میکند تا در مدرسه مواد مخدر بخرد، نقش دیگری در روند داستان فیلم ندارد. بیخاصیت بودن شخصیتها باعث میشود تا مخاطب هیچگونه حسی نسبت به آنها نداشته باشد و این بدین معناست که فیلم در جذب مخاطب یک شکست مسلم را تجربه کرده است.
جای تعجب دارد که چگونه فیلم مبارزه مشت زنی موفق میشود تا این اندازه از پتانسیلهای بازیگراناش استفاده نکند. «تریسی مورگان» (Tracy Morgan) و «جیلیان بل» (Jillian Bell) که کمدینهای قهاری هستند، نمیتوانند حتی ذرهای کارآمد باشند و خنده بر لبان مخاطب بیاورند. «کریستینا هندریکس» (Christina Hendricks) هم که معمولا او را در نقشهای جدی دیده بودیم، حضور کمرنگی در فیلم دارد و شخصیتاش، خانم مونه، بویی از بامزگی نبرده است. در این میان، همانطور که بالاتر هم اشاره شد، آیس کیوب تنها کسی است که میتواند تماشای فیلم را جذاب کند و آن هم هیچ ارتباطی با فیلم ندارد بلکه استعدادهای ذاتی و جدیت محض اوست که در فیلمهای طنز جوابگو است، وگرنه کیوب هم کار خاصی انجام نمیدهد.
در انتها باید گفت که فیلم مبارزه مشت زنی از آثار خوب و ایده آل ژانر کمدی فاصله دارد و هرگز نمیداند دقیقا میخواهد چه چیزی ارائه دهد. ما با فیلمی طرف هستیم که در آن قلدرها را تشویق میکنند و آدمهای خوب، احمق فرض میشوند. فیلم از شخصیتهایش استفاده درستی نمیکند و پتانسیلهایش را به کار نمیگیرد. اگر مبارزه مشت زنی را هنوز مشاهده نکردهاید، تنها دلیل تماشای آن آیس کیوب است وگرنه بهتر است که وقت خود را صرف چنین آثار طنز نازلی نکنید.
یکی از ژانرهایی که پایبندی زیادی به قواعد و چارچوب های خاص خود دارد، وسترن می باشد. ژانری که بیشتر از نیم قرن بیش بخش اعظمی از تولیدات سینمای هالیوود را تشکیل می داد اما رفته رفته با تغییر ذائقه مخاطب و رویگردانی از پذیرش مفاهیم تکرار شونده در این آثار، ساخت فیلمهای وسترن نیز کاهش یافت. « جین اسلحه دارد » تلاشی است برای زنده کردن حال و هوای یک اثر وسترن کلاسیک، با این تفاوت که در آخرین فیلم گوین اوکانر، هیچ چیز سر جای خودش قرار ندارد! داستان فیلم در سال 1871 رخ می دهد و زن جوانی به نام جین هاموند ( ناتالی پورتمن ) را به تصویر می کشد که در منزلش با پیکر آسیب دیده و خونین همسرش بیل ( نوح امریش ) مواجه می شود که توسط گروه برادران بیشاپ مورد حمله قرار گرفته است. جین به خوبی می داند که بیشاپ ها بزودی برای گرفتن جان بیل و خانواده اش به سراغ آنها خواهند آمد به همین منظور برای مقابله با آنها به سراغ یک هفت تیرکش آشنای قدیمی به نام دن فراست ( جوئل ادگرتون ) می رود. مردی که در گذشته عاشق جین بوده و...
آخرین اثر سینمایی اوکانر در مقام کارگردان، « مبارز » نام داشت که یکی از بهترین ساخته های سینمایی در سال 2011 میلادی بود. اما پس از آن وی به کارگردانی چند اثر تلویزیونی روی آورد و حالا پس از گذشت 5 سال با « جین اسلحه دارد » به سینما بازگشته است. اثری که انتظار می رفت بتواند ژانر به حاشیه رانده شده « وسترن » را مجددا بر سر زبانها بیندازد اما رویکرد اوکانر در روایت داستان فیلم جدیدش به حدی آشفته است که دفاع کردن از آن را به امری غیرقابل ممکن مبدل می نماید. « جین اسلحه دارد » فاکتورهای لازم برای تبدیل شدن به یک فیلم ماندگار را دارد. بازیگران سرشناس، داستانی جذاب و اکشن هیجان انگیز که عضو لاینفک آثار وسترن به شمار می رود. اما مشکل اصلی فیلم در نحوه استفاده از این ویژگی هاست. داستان اولیه اثر جذاب بوده و با توجه به تشکیل یک مثلث نصفه و نیمه عشقی زمخت در منزل جین، می شد یک درام جذاب در این بین شکل بگیرد. اما فلشبک های متوالی فیلمساز به گذشته شخصیت جین و دن و تعریف جزئیات آنچه که در گذشته این افراد رخ داده، که در برگشت از این فلشبک ها ارتباط مستقیمی با زمان و شرایط حال پیدا نمی کند، علناً منجر به هدر رفتن ظرفیت های داستان شده است.
دیگر ایراد عجیب فیلم را باید در شخصیت پردازی و هویت آنان جستجو کرد. غالباً در آثار وسترن سعی بر این است که از شخصیت سفت و سخت و حتی المقدور، مرموز استفاده شود. اما آدمهای « جین اسلحه دارد » به نوعی وام گرفته از شخصیت های آثار اکشن امروزی می باشند که چنانچه لهجه های نصفه و نیمه را هم از آنان دریغ کنید، هیچ چیز در مورد آنها ارتباطی به غرب وحشی و فضای خاصی که از آن دوران سراغ داریم پیدا نمی کند. متاسفانه برخلاف آنچه که در « مبارزه » از اوکانر شاهد بودیم، وی نتوانسته در این فیلم به درک مناسبی از شخصیت های داستانش برسد و آنها را با دم دستی ترین و ساده و نخ نما ترین پرداخت ممکن در صحنه رها کرده تا شاید بتوانند توجه مخاطب را جلب نمایند. در بخش اکشن نیز « جین اسلحه دارد » کیفیت قابل توجهی ندارد. گرفتن نماهای عریض از بیابان و طبیعت شاید بتواند بدیع ترین ویژگی فنی فیلم به شمار برود اما در بخش های پایانی فیلم که اکشن با سرعت و ضرباهنگ بیشتری خودنمایی می کند، کلیشه های ژانر به سراغ فیلمساز می آید و او هم با اضافه کردن چاشنی مفاهیم فمینستی به آن ( که باز هم ارتباطی به دنیای وسترن پیدا نمی کند ) ، داستان را به نقطه انتهایی می رساند و پایان بندی عجیبی را ضمیمه فیلم می کند که ضعیف بودن اثر را تکمیل می کند.
ناتالی پورتمن که از پس دریافت اسکار برای بازی در فیلم « قوی سیاه » روند نزولی را در سینما طی کرده، در « جین اسلحه دارد » فروغ چندانی ندارد. علی رغم تلاش پورتمن برای باورپذیرتر کردن هرچه بیشتر شخصیت جین، فیلمنامه اثر تا حد زیادی وی را محدود کرده تا تصویری کلیشه ای از وی در این اثر ترسیم گردد. جوئل ادگرتون پرکار در یکی دو سال اخیر نیز برخلاف نقش آفرینی های اخیرش، در این فیلم کار چندان سختی برای انجام نداشته است. با اینحال صحنه های مشترک وی و نوح امریش شاید جذاب ترین لحظات غیراکشن فیلم را تشکیل داده است. « جین اسلحه دارد » اثری شکست خورده در ژانر وسترن به شمار می رود. انتظار می رفت گوین اوکانر پس از ساخت فیلم موفق « مبارز » بتواند بار دیگر مخاطبین سینما را غافلگیر نماید اما متاسفانه « جین اسلحه دارد » حتی توانایی جلب توجه مخاطبش را هم ندارد. به نظر می رسد که بهتر باشد سازندگان فیلم، اسلحه را از جین بگیرند و در مزرعه هاموند دفن کنند چراکه داشتن اسلحه باعث نشده این شخصیت نشانی از قدرت و ایستادگی و غرور داشته باشد.
همانند فیلم های دیگر سال 2015، « اورست» (Everest ) و « در قلب دریا» (In the Heart of the Sea)، فیلم «بهترین ساعات» (Finest Hours) نیز رویارویی بشر و طبیعت را به نمایش می گذارد، هرچند طرح داستان در این فیلم خوشبینانه تر است. بدون شک این فیلم پر هیجان به کارگردانی کریگ گیلپسی (Craig Gillsepie) خون را در بدن به جریان می اندازد و آدرنالین تولید می کند. اگرچه در ابتدا روند فیلم با موانعی چون دیالوگ های پیش پا افتاده و داستان های تکراری روبه رو است، اما کلیت آن بسیار موفق تر از فیلم هایی است که درماه ژانویه در تالارهای سینما به نمایش گذاشته می شوند. به واسطه سلسله حوادثی که در دریای آزاد ماهرانه ساخته شده است، «بهترین ساعات» بیشتر شبیه یک فیلم تابستانی به نظر می رسد تا یک فیلم بی مصرف زمستانی. می توان امیدوار بود که سفر بعدی کریس پاین(Chris Pine) به عنوان فرمانده ماموریت در فیلم « سفرستاره ای ماوراء» (Star Trek Beyond) نیز به همین اندازه جذاب باشد.
«بهترین ساعات» داستان نجات اس اس پندلتون (S.S. Pendleton ) را روایت می کند که در شب هجدهم فوریه در سال 1952 اتفاق می افتد. پندلتون یک کشتی نفت کش بود که در طوفان شدید نورستر متلاشی شد و 34 نفر خدمه آن در کنار باقی مانده های کشتی درحال غرق تنها و بی کس رها شدند. در همان زمان گارد ساحلی که به دلیل همزمانی یک عملیات نجات دیگر با کمبود نیرو مواجه شد، 4 مرد از 36 نفر نیروی خود را اعزام می کند تا به اقیانوس آزاد رفته، کشتی آسیب دیده را پیداکرده و خدمه آن را نجات دهند. شکی نیست که علی رغم اشتباهات گاه و بیگاه، این حوادث باعث جذابیت فیلم شده است. به علاوه فیلمنامه هم تعادل خوبی میان پیگیری تلاش خدمه پندلتون برای زنده ماندن و داستان چهار امدادگر گارد ساحلی ایجاد کرده است. این امدادگرها برنی وبر (با بازی کریس پاین)، ریچارد لیوسی(با بازی بن فاستر)، اندی فیتزجرالد(با بازی کایل گارنر) و اروین سکه ( با بازی جان ماگارو) می باشند.
نمایش حقایق در فیلم قابل تحسین است. برای گیلپسی که پیش از این کارگردانی کارهایی چون اثر سرگرم کننده و مستقل « لارس و دختر حقیقی» (Lars and the Real Girl) و بازسازی ناموفق « شب وحشت» (Fright Night) را به عهده داشته، «بهترین ساعات» فیلم متفاوتی است. جلوه های تصویری فیلم قوی است و گزینش پلان ها به گونه ای صورت گرفته که در بعضی لحظات دهانمان از حیرت باز می ماند. ( مانند زمانی که یکی از خدمه مستقیما متوجه می شود که چرا افراد درون موتورخانه نمی توانند با کاپیتان ارتباط برقرار کنند). «بهترین ساعات» فیلمی با بودجه زیاد به نظر می رسد و زنجیره اتفاقات درون آب های یخ زده طوری پرداخته شده که تماشاچیان در انتهای فیلم رطوبت و سرما را حس می کنند.
به عناصر بی اهمیت داستان بیش از اندازه پرداخته شده ، این عناصر مربوط به درگیری نامزد برنی، میریام ( با بازی هالیدی گرینگر) و برخی روابط نه چندان گیرا میان خدمه کشتی پندلتون است. کیسی افلک (Casey Affleck ) و گراهام مک تایویش(Graham McTavish ) به عنوان دو ناجی کشتی درحال مرگ ، نقش تاثیرگذاری دارند، اما برخی از صحنه های مربوط به شخصیت پردازی آنها از طرح های پیش پا افتاده هالیوودی پیروی می کند. درحقیقت سازندگان «بهترین ساعات» نمی خواهند فیلم را بدون افزودن بار درام به اتمام برسانند و این مهم ترین مانع فیلم در رسیدن به جایگاهی برجسته است. تاثیر دیزنی در این فیلم قابل درک است و این تاثیر همیشه هم در جهت مثبت نیست.
تنها ستاره درخشان در آسمان این فیلم کریس پاین است. کسی که نقش آفرینی اش به عنوان برنی بی عرضه و خجالتی، به فیلم ثبات بخشیده و بیننده را مشتاق و هیجان زده می کند. او با افلک همبازی شده ،کسی که در نقش ری سیبرت شخصیتی مشابه برنی دارد.«بهترین ساعات» چگونگی رشد و تحول این دونفر در زمان بحران و تاثیر آنها در نجات جان افراد را مورد ستایش و تقدیر قرار می دهد. ابتکارات سیبرت باعث می شود کشتی پندلتون تا رسیدن نیروی کمکی شناور بماند و « اقدام به خودکشی» برنی از لنگرگاه به میان اقیانوس از اعمال قهرمانه ای است که با مدرک، حقیقت آن اثبات شده است. گروه بازیگران با وجود بازیگرانی چون بن فاستر(Ben Foster)، جان مارگار(John Magaro)و و مک تاویش مذکور تکمیل شده است. اریک بانا(Eric Bana) به عنوان بازیگر مکمل، نقش فرمانده بی احساس و فاقد آمادگی برنی را برعهده دارد.
«بهترین ساعات» به طور کامل درباره نبرد، هیجان و کشمکش است و به ندرت مخاطبانش را در این موارد ناامید می کند. این فیلم به دلیل تشابه در ماهیت پر خطرش یادآور فیلم « طوفان تمام عیار»(The Perfect Storm )می باشد ، اگرچه ممکن است برخی صحنه هایش شبیه به آن باشند اما این دوفیلم کاملا متفاوت هستند. چراکه، به سختی می توان «طوفان تمام عیار» را یک «موفقیت بزرگ» یا « کاری دلگرم کننده» در نظر گرفت اما می توان هردوی این صفات را برای توصیف « بهترین ساعات» به کاربرد. گیلپسی و تیمش فیلمنامه مناسبی را دست گرفتند و آن را به دوساعت شوک هیجانی تبدیل کردند. همچنین فیلم نقاط اوجی دارد، به اندازه امواج خروشانی که بر پندلتون – و به اصطلاح- ناجیانش می کوبد.
همیشه این موضوع که چرا انیمیشن های کمی با موضوع فانتزی_ماجراجویی ساخته می شوند مرا متعجب کرده است.با مخلوط هیولایی, جادویی و قهرمانانه خود این انیمیشن ها توانایی این را دارند که ذهن و تصورات هر کودک و نوجوانی را تسخیر کنند. اگر از این حقیقت که "کوبو و دو ریسمان / Kubo And The Two Strings" عنوان افتضاحی دارد بگذریم این انیمیشن اولین عنوان فانتزی_ماجراجویانه از زمان عرضه ی قسمت دوم "چگونه اژدهای خود را آموزش دهید" نیست اما بی شک بهترین انیمیشن سال 2016 تا بدین جای کار حتی بالاتر از انیمیشن هایی چون زوتوپیا، در جست و جوی دوری و زندگی مخفی حیوانات خانگی است.(هر چقدر کمتر راجع به فاجعه ی عصر یخبندان: نقطه ی برخورد صحبت کنیم بهتر است.)
داستان این انیمیشن در ژاپن و یک دوران اساطیری میگذرد (داستانی که اجازهی روایت دید, نقطهنظر و محیطی متفاوت را میدهد). اگرچه فیلم بهشدت محوریت شرقی دارد اما تولیدکنندهی آن استودیو Laika در ایالاتمتحده است که انیمیشنهایی همچون کورالین، پارا نورمن و هیولاهای جعبهای در کارنامهی خود دارد. همانند کارهای اولیه کارنامهی خود(کارهایی که تراویس نایت کارگردان کوبو در نقش انیماتور ارشد فعالیت میکرد) این انیمیشن نیز از تکنیک استاپ_ موشن استفاده میکند(برخلاف خیلی از انیمیشنها که از CGI استفاده میکنند) و یکی از بهترین نمونههای این سبک را تا به امروز است. استاپ موشن این انیمیشن بسیار روان است و بافتهای آن بسیار باکیفیت و با جزئیات هستند. اگرچه CGI جزئیات بیشتری را به نمایش میگذارد اما استاپ_موشن تجربهی ملموستری را عرضه میکند.
کوبو در مقدمهاش یک دختر جوان باردار را که در حال ورود به یک ساحل متروک پس از یک سفر دریایی دلخراش است معرفی میکند. اتفاقات به یک دهه آینده میروند. پسر یکچشم که با نام کوبو شناخته میشود(با صدای آرت پارکینسون) به یک پسر مقتدر و با اعتماد به نفس تبدیلشده که به مادر خود بسیار اهمیت میدهد و از نوعی جادوی برای انتقال زندگی بهنوعی مصنوعات اریگامی شکل استفاده میکند. انیمیشن از این کارکتر ها استفاده میکند تا داستانهایی دربارهی ساکنان یک روستای محلی تعریف کند. اگرچه وقتی کوبو از یکی از قوانین اصلیای که مادرش وضع کرده تخطی میکند_ هیچوقت پس از تاریکی بیرون نمان_ مجبور میشود تا با گذشتهی خود روبهرو شود. در این راه عمهی وی(رونی مارا) و پدربزرگش، پادشاه ماه(با صدای رالف فاینس که کمتر از لرد ولدمورت ترسناک نیست) نیز حضور دارند و سعی میکنند وی را از مادرش جدا کنند.برای نجات زندگی خود کوبو باید به دنبال سه وسیله برود(یک شمشیر، یک زره و یک کلاهخود) که با داشتن تمام آنها کوبو میتواند در برابر پادشاه ماه مقاومت کند. تنها همراهان وی در این مسیر پرخطر و سفر پرفرازونشیب یک میمون(با صدای شارلیز ثرون) و موجود نیمه انسان نیمه سوسک (با صدای متیو مک کاناهی) میباشند.
صحنهی های زدوخورد و اکشن کوبو با تعداد متعادلی اتفاق میافتند که اجازه نمیدهند احساس خستگی به شما دست دهد. هیولاهای درگیر در این انیمیشن_یک اسکلت بسیار بزرگ، بک حلزون دریایی، یک اژدهای پرنده و یک سری موجود چندشآور دیگر_ موجودات دیگر این انیمیشن را تشکیل میدهند.این انیمیشن بسیار یکپارچه است و ما هیچوقت احساس نمیکنیم که انیمیشن از مسیر خود خارجشده و قصد دارد اطلاعات به خورد ما بدهد. البته بسیاری از افراد بالغ میتوانند ادامهی داستان را حدس بزنند که البته باعث از دست رفتن لذت دیدن فیلم نمیشود. طنز نیز در داستان نقش اساسیای دارد که بیشترینِ آن در بین میمون و سوسک داستان اتفاق میافتند که جروبحثهای آنها شبیه دعواهای زن و شوهر پیر است.
اگرچه این انیمیشن مفاهیم خانواده و انتخاب مسیر درست را ترکیب میکند اما کوبو بهاندازهی در جستوجوی دوری و زندگی مخفی حیوانات خانگی ملایم نیست. یک روستای کامل در این انیمیشن نابودشده و کوبو نیز همانند بامبی و سیمبا باید یاد بگیرد که مرگ جزئی از زندگی است. اگرچه هنوز هم سخت است که عنوان کودکانهی فیلم را نادیده بگیریم اما فیلم به نسبت خیلی از هم نوعانش بسیار بزرگتر نشان میدهد و ممکن است تعدادی از کودکان زیر 7 سال را اذیت کند. تأثیر کوبو بر روی کودکان کمی بزرگتر ممکن است بیشتر حس شود تا کودکان زیر 7 سال.
بدون وجود نام دیزنی یا یونیورسال در پشت این انیمیشن سخت است که انتظار فروش فوقالعادهای از آن داشته باشیم و دوست داران این انیمیشن بیشتر افراد عادی جامعه هستند اگرچه کوبو بهترین انیمیشن امسال بوده است.صداگذاران این انیمیشن شامل دو برندهی جایزه اسکار(مک کاناهی و ثرون) و دو نفر که نامزد چندین جایزه شدهاند(فاینس و مارا) میشوند. این انیمیشن شاید بهاندازهی شاهکارهای پیکسار و یا ایلومینیشن کامل نباشد اما در جایگاه خودش فوقالعاده است. کوبو و دو ریسمان به معنی واقعی کلمه یک انیمیشن جادویی است!
به نظر می رسد فیلم "آلیس از درون آینه" اولین شکست تجاری پرهزینه ی دیزنی بعد از چند مدت اخیر باشد. ظاهرا فیلم صرفا برای اهداف تجاری ساخته شده است گویی "مایکل بی (سازنده سری فیلم های ترانسفورمرز)" آن را کارگردانی کرده است. این دنباله ی "آلیس در سرزمین عجایب" فیلم تیم برتون است اما ظاهرا کم ترین بهره را از رمان "لوییس کارول" برده و بیشتر از داستان گیج کننده و بی ربط "لیندا والورتون" نویسنده فیلمنامه استفاده کرده است. بیشتر لحظه های فیلم غیر قابل درک است و صحنه هایی که با منطق جور در می آید ، بیننده را پشیمان می کند! از لحاظ بصری ،"آلیس از درون آینه" در بعضی از سکانس ها خوب کار کرده است اما این جلوه های ویژه ی خلاقانه و پس زمینه های زیبا ، نتوانسته از بروز این نتیجه ناامید کننده جلوگیری کند. نتیجه ای که حاصل فیلمنامه ی غیرحرفه ای و انتخاب نامناسب بازیگر در نقش ضد قهرمان بوده است.
"آلیس از درون آینه" بعد از مدت نامشخصی از پایان فیلم قبلی آغاز می شود. چندین سال است که "آلیس (با بازی میا واسیکووسکا)" در دنیای واقعی ناخدای کشتی شده است. بعد از مدتی، آلیس با حالتی پیروزمندانه به خانه باز می گردد تا دریابد در غیبت او کسب و کار پدرش در چه حال است. در آن لحظه ی مایوس کننده ، او ترغیب می شود که به سرزمین عجایب بازگردد ، جایی که تمام دوستان قدیمی اش در آن جا منتظر او هستند . اما یک مشکل به وجود آمده است ، کلاهدوز دیوانه (جانی دپ) غیر عادی و دیوانه وارتر رفتار می کند و آلیس باید چگونگی حل مشکل او را دریابد. او برای این که از راز خانواده ی کلاهدوز پرده بردارد ، باید "کرونوسفر" که یک دستگاه برای سفر در زمان است را پیدا کند ، دستگاهی که در اختیار "تایم (ساشا بارن کوهن)" است . "تایم" با ملکه سرخ (هلنا بونهام کارتر) که سقوط و نابودی خواهرش ملکه ی سفید (آن هاتاوی) و آلیس را می خواهد ، متحد است.
ا"آلیس از درون آینه" داستانی دارد که به راحتی صحنه را برای سکانس های اکشن بی معنی مهیا می سازد. این همه سر و صدا برای هیچ است . جلوه های ویژه ی زیاد فیلم هم باعث ایجاد حتی ذره ای تعلیق و احساس خطر نشده است. واقعا آیا کسی طبق شرایط فیلم می تواند قبول کند که آلیس در خطر است؟ کسی باور می کند که اگر این انرژی آزاد شود کل هستی را نابود می کند؟ علاوه بر شکست فیلم در زمینه ی برانگیختن حس همذات پنداری با کاراکترهایش ، "آلیس از درون آینه" برای عوامل جلوه های ویژه ی فیلم هم یک کار ضعیف محسوب می شود. تصاویر، هیچ حس و روح و ویژگی خاصی ندارند ( که این برای فیلمی با تهیه کنندگی تیم برتون عجیب است ) . فیلم بیشتر به دنیای "ترانسفورمرز" شبیه است تا دنیایی که "لوییس کارول" خلق کرده است که مطمئنا اکنون با این فیلم تنش در گور به لرزه افتاده! این سرزمین عجایبِ دلپذیر و زیبای او نیست بلکه یک تقلید بیات شده از دنیای اوست که توسط شخصیت هایی که دیالوگ هایشان شعارزده است تصرف شده.
به نظر فیلم این ایده خوبی است که آلیس بر خلاف این که در قرن 18 زندگی می کند، زن مدرنی باشد که جهان بینی و ذهنیتش همانند انسان های 100 سال بعد از خودش است. من خودم به شخصیت های زنانه محکم و قوی علاقه دارم اما اگر قرار باشد مسئله ی "توانمندی زنان" در فیلمی مطرح شود ، باید با زمانه ای که فیلم در آن سیر می کند، همخوانی داشته باشد . آلیس می توانست توانمندی هایش را با رفتارش نشان دهد نه فقط با دیالوگ، چون این گونه کارساز نخواهد بود. "ساشا بارن کوهن" هنوز در جوّ فیلم های کمدی است. تلاش کوهن برای آمیزش کمدی اسلپ استیک با اهداف خبیثانه ی "تایم" ، ناموفق به نظر می رسد. "جانی دپ" در تمام طول فیلم مهارشده و مناسب بازی می کند. "جیمز بابین" کارگردان ، خلاقیت تیم برتون را خصوصا هنگام تلفیق موثر ایده های عجیب با خصوصیات کاراکترها، کم دارد که نمونه بارزش در کاراکتر "تایم" نمود پیدا می کند. تصمیم اضافه کردن ارتش ربات گونه جهت بامزه تر کردن ماجرا نیز نتیجه منفی داشته است.
کاش می توانستم ارزیابی خوش بینانه ای نسبت به این فیلم که مسلما بدترین اثر پرهزینه دیزنی در چند سال اخیر است، داشته باشم . انتظار می رفت با توجه به موفقیت "آلیس در سرزمین عجایب" و پتانسیل نوشته ی "لوییس کارول" دنباله ای برای این اثر ساخته شود که حتی نقایص اندک قسمت اول را هم نداشته باشد. در عوض "لیندا والورتون" اینگونه عمل کرد که ملاحظه می کنید چه چیز از آب درآمده است! من نمی دانم این فیلم برای چه رده ی سنی ساخته شده است. نه کودکان می توانند آن را تماشا کنند چون برای آنان گیج کننده و ترسناک است و نه بزرگسالان می توانند صحنه های اکشن خسته کننده و تناقض های مسئله ی سفر در زمان را تحمل کنند. "آلیس در سرزمین عجایب" محصول 2010 یک سورپرایز خوشایند و ماجراجویی لذت بخشی بود. بیایید تصور کنیم که در سال 2016 ، آلیس در آینه فقط نگاهی به خودش انداخت و هیچ وقت درون آن قدم نگذاشت!
ساخت فیلم توهین آمیز نسبت به ساحت پیامبر اسلام در سال 2012، موجی از اعتراضات را در کشورهای اسلامی به همراه داشت. یکی از شدیدترین این اعتراضات که در نهایت از کنترل خارج شد، در 13 سپتامبر سال 2012 در شهر بنغازی واقع در لیبی رخ داد. در این روز عده ای افراد مجهز به انواع تفنگ و نارنج انداز، به سفارت آمریکا در این کشور حمله کردند و پس از به قتل رساندن ده ها پلیس لیبیایی، ساختمان سفارت را به آتش کشیدند. طی این ماجرا سفیر آمریکا در لیبی به همراه سه تن دیگر از کارکنان سفارت نیز کشته شدند. موضوع فیلم « 13 ساعت: سربازان مخفی بنغازی » درباره همین رویداد می باشد. داستان فیلم در سال 2012 و سالگرد حملات یازدهم سپتامبر در کشور لیبی رخ می دهد. در این روزها سفارت آمریکا لحظات پرتنشی را سپری می کند و هر لحظه امکان وقوع فاجعه ای دیپلماتیک می رود. در این وضعیت، گروهی متشکل از نیروهای ویژه آمریکایی مامور میشوند تا از دیپلمات های آمریکایی گرفتار شده در خشونت معترضان ، دفاع نمایند و شرایط را برای برقراری امنیت مهیا نمایند اما...
مایکل بی که کارگردانی « 13 ساعت... » را برعهده داشته، در اظهارنظرهای مختلف عنوان کرده که داستان فیلمش کاملا منطبق با واقعیت بوده و تنها روایتگر فاجعه رخ داده در سال 2012 می باشد و جهت گیری سیاسی ندارد. اما طولی نکشید که یکی از ماموران بلندپایه سیا در مصاحبه ای عنوان کرد داستان فیلم به هیچوجه روایتگر اتفاقاتی که در لیبی برای سفارت آمریکا رخ داد نمی باشد و حتی مهمترین بخش های فیلم نیز ساخته ذهن سازندگانش بوده است. با نگاه به فیلم « 13 ساعت ... » می توان اظهارات این مامور سازمان سیا را نزدیک تر به واقعیت توصیف کرد چراکه فیلم جدید مایکل بی از هر لحاظ اثری شعاری و فاقد فاکتورهای مستند به شمار می رود که در حساس ترین برهه ممکن در ایالات متحده نیز به اکران درآمده تا بتواند بر انتخابات تاثیر بگذارد. فیلم جدید مایکل بی در بخش فیلمنامه، روایت گر کلیشه های ژانر می باشد و خبری از پرداخت و مستند در آن به چشم نمی خورد. فیلم برای معرفی شخصیت های داستانش، ساده ترین روش را بر می گزیند و سربازانی را به مخاطب معرفی می کند که همسرانی چشم انتظار دارند و مشخصاً در این میان باید یک بارداری هم رخ داده باشد تا بارِ دراماتیک و توجه به بنیان خانواده سربازان نیز از اهمیت خاصی برخوردار شود. فیلم پس از معرفی کلیشه وار آدمهای داستان، آنها را گردهم آورده و مجموعه ای از صحنه های تخریب و تیراندازی را به تصویر می کشد که از جنبه های فنی قابل تقدیر هستند و مُهر شخصِ مایکل بی را به همراه دارد.
مایکل بی به خوبی می داند که چطور باید یک داستان ساده به همراه شخصیت های کاغذی را تبدیل به اثری سرگرم کننده کند و اینکار را در 13 ساعت...» تا جایی که امکانش را داشته انجام داده است. اما مشکل اینجاست که فیلمنامه اثر وام گرفته از گزینه " این داستان براساس اتفاقات واقعی ساخته شده می باشد " به همین جهت بلندپروازی های توام با تخریب محیط که همواره مورد علاقه مایکل بی بوده، در « 13 ساعت ...» تا حد زیادی کاسته شده و ریتم ساکنی یافته است. سر و صدای کمتر فیلم و اکشن های دیوانه وار به سبک مایکل بی که در این اثر محدود شده اند، باعث شده تا ضعف فیلمنامه « 13 ساعت... » بسیار بیشتر از آنچه که در ساخته های قبلی مایکل بی قابل مشاهده بود، به چشم بیاید. در واقع می توان گفت بی در مدت زمان طولانی 144 دقیقه ای فیلم، تا حدودی از بخش اکشن کاسته و به ایجاد درام و دیالوگ اقدام کرده؛ بخش هایی که بی ابدا قدرت مانور بر روی آن را ندارد و نتیجه کار در « 13 ساعت..» به حدی بد شده که شنیدن دیالوگ های عجیب و غریب شخصیت های داستان به احتمال زیاد تماشاگران زیادی را فراری خواهد داد. دیالوگ هایی که نه قصار هستند و نه به پیشبرد داستان کمک می کنند؛ تنها کارکرد احتمالی این دیالوگ ها متوجه جامعه راست گرای آمریکاست که با آن ارتباط برقرار کرده و از آن به نیکی یاد خواهند کرد.
اما با اینحال « 13 ساعت... » در بخش های فنی حرف هایی برای گفتن دارد. مایکل بی که سازنده آثار شلوغی همانند سری « ترنسفورمرز » بوده است، در جدیدترین ساخته اش نیز به خوبی صحنه های اکشن را رهبری کرده که تماشایش می تواند هیجان انگیز باشد. فیلمبرداری اثر نیز قابل ستایش هست و در بخش هایی که بی سعی کرده تصویربرداری به سبک آثار مستند ارائه دهد، وقوع انفجارها می تواند مخاطبین غافلگیر کند. بازیگران در « 13 ساعت... » فرصت چندانی برای ارائه نمایش قابل توجه از خود پیدا نکرده اند. جان کراسینسکی که بیشتر او را با نقش آفرینی های کمدی اش بخاطر می آوریم، در نقش جک سیلوا نتوانسته توفیقی کسب کند. دیگر بازیگران فیلم نیز کلیشه های قدیمی ژانر را اجرا کرده اند و جز فریاد و دویدن، کار چندانی برای انجام دادن نداشته اند. پیمان معادی هم در فیلم حضور کوتاهی دارد که بهرحال دیدنش می تواند برای مخاطب ایرانی هیجان انگیز باشد.
« 13 ساعت: سربازان مخفی بنغازی » اثر نسبتا سرگرم کننده ای است اما همانطور که بارها توسط افراد حاضر در شهر بنغازی در زمان رخداد داستان اعلام شده، داستان تفاوت های آشکاری با حقیقت دارد. فیلم جدید مایکل بی تاکید بر بی طرف بودن دارد آما آنچه که بر تصویر نقش بسته، تلاشی برای ارائه تصویری کلیشه ای از سربازان ایالات متحده در یکی از بحرانی ترین روزهای سال 2012 می باشد. تصویری که جزئیات روز حادثه در آن کمرنگ شده و ما شاهد داستان سربازانی هستیم که پرداختی تماما کلیشه ای دارند. تماشای فیلم جدید مایکل بی احتمالا می تواند مخاطب بومی فیلم را به وجد بیاورد اما حنایش برای مخاطب جهانی رنگی نخواهد داشت.
توجه: از آن جایی که متن پیش رو با هدف نقد و بررسی انیمیشن Resident Evil: Vendetta به رشته تحریر درآمده است، لذا انتظار میرود در لا به لای مباحت گفته شده بخشی از روند کلی اثر برای مخاطب فاش شود. پس اگر تا به این لحظه موفق به تماشای آن نشدهاید از خواندن ادامه مطلب صرف نظر کنید؛ چرا که این مقاله حاوی اسپویل است.
انیمیشن Resident Evil: Vendetta قطعا بهانه خوبی برای طرفداران شخصیتهای خاطرهانگیز این سری محسوب میشود که در لا به لای انتخابهای روز مرهشان تصمیم به تماشایش بگیرند، اما آیا این ساخته توانسته است به هویت نامش وفادار بماند؟ بیایید در ادامه به بررسی این موضوع بپردازیم. اینطور نیست که بگوییم مجموعه Resident Evil در سینما و انیمیشنهایش ارتباط کاملا مستقیمی با این نام محبوب در صنعت ویدئو گیم داشته و دارد. طبیعتا فیلمها و انیمیشنهای Resident Evil بیشتر از آن که بر جنبه وحشت و ترس تمرکز داشته باشند؛ اکشن و هیجانانگیزند. لذا اگر بخواهیم ساختههای سینمایی یا انیمیشنهای این سری را بررسی کنیم، قطعا نمیتوانیم ترسناک یا وحشتانگیز نبودنش را یک ضعف برای هویت اثر بدانیم. اما در کلیت همه چیز متفاوت است. همانطور که برای هر چه خوشمزهتر شدن یک غذای خانگی کمی شیطنت لازم است، برای موفقیت ساختهای مانند Resident Evil: Vendetta نیز خلاقیت و شیطنت لازم است. این طور نیست که داخل هر سکانس چند عدد زامبی بگنجانید و به آن چاشنی صحنههای اکشن بیفزایید و آخرش هم یک «Resident Evil» بزنید تنگش و خلاصه به خورد مخاطب بدهید. حضور شخصیتهای قدیمی این مجموعه، شاید تنها دلیلی باشد که مخاطبی مانند نگارنده به پای تماشای این ساخته عجیب و غریب بنشیند. ذاتا سری Resident Evil مجموعهای نبوده است که داستانی آبکی و بیآلایش هویتش را شکل داده باشد. Resident Evil: Vendetta از هر لحاظ میتوانست به ساختهای وفادارتر و قابل احترامتری تبدیل شود، اما به واسطه یک سری انتخابات نادرست اکنون مانند زبالهای به زبالهدان تاریخ انیمیشنها میپیوندد.
«لیان اسکات کندی» (Leon S. Kennedy) شخصیت معروف سری بازیهای Resident Evil اینبار با یک داستان جدید و از طریق یک انیمیشن غرق در پیکسل بازگشته است. انیمیشنی که آن را با نام Resident Evil: Vendetta میشناسیم و شاهد رونمایی آن در جریان یک نمایشگاه معرفی موتورسیکلت (!) بودیم. همان طور که پیشتر از موعد هم میتوانستیم پیشبینی کنیم به واسطه همین اتفاق، بخش اعظمی از نمایشهای این انیمیشن را جنبه تبلیغاتی آن تشکیل میدهد و شما به دفعات، لیان را که محبوبترین شخصیت اثر محسوب میشود بر روی این موتور سیکلت میبینید. موتور سیکلتی که حالا فهمیدهایم با آن میتوان وارد خانهای شد، از پلههایش بالا آمد و بدون آن که صدایی بدهد لشکری از زامبیها را با چند حرکت ساده نابود کرد. اما لیان به عنوان کاراکتر کلیدی داستان حضوری کاملا نامرئی دارد. کریس ردفیلد دومین مهره محبوبی است که او را پیشتر در سری بازیهای Resident Evil میشناختیم و حضورش در این انیمیشن به هر حال خبر خوشحال کننده محسوب میشد، تا جایی که متوجه میشوید کریس ردفیلد کنونی منهای چند عدد «اکشن فیگور» (!) هیچ ویژگی خاصی از آن کریس قدیمی را به ارث نبرده است. نویسنده به عنوان راننده خطوط روایی از ابتدا تا انتها پایش را روی گاز میگذارد و بی آن که فرصتی برای درک شخصیتها به مخاطب داده باشد پرونده را مختومه اعلام میکند.
انیمیشن Resident Evil: Vendetta یک انیمیشن ظاهرا ترسناک است که موقعیتهای (به اصطلاح) حساسش را با کمی چاشنی اکشن به نمایش میگذارد. این انیمیشن از هر دو نظر ضعفهای غیر قابل انکاری دارد. اگر چه از زامبیهای انیمیشن Resident Evil: Vendetta به عنوان عاملی بسیار خطرناک یاد میشود، اما چیزی که به وضوح توسط مخاطب احساس خواهد شد ضدضربه بودن کاراکترهای داستان است. تا جایی که در یک سوم انتهایی، لیان و کریس از تهدیدشان قدرتمندتر جلوه میکنند و همین موضوع ایستگاه پایانی را کاملا قابل پیشبینی جلوه داده است. انیمیشن Resident Evil: Vendetta دقیقا مصداق مسیری پر پیچ و خم است که لحظه به لحظه شما را به هدفش نزدیک میکند اما هیچگاه اوج نمیگیرد. داستان آبکی شروع میشود. به میانه مسیر که میرسد خودش را گم میکند و مانند سریهای قبلی به دنبال یک تهدید جدید میگردد. تهدید که پیدا میشود، داستان تقریبا به انتهای راهش میرسد و در اوج بلاتکلیفی و درست همانند یک فیلم مبارزهای (ترجیحا با حضور جکی چان!) و کمی با تقلب از سری بازیهای Devil May Cry به مخاطبش میگویید؛ مقصود زامبیکشی بود، Resident و تشکیلاتش بهانه است!
شخصیتهای محبوب سری بازیهای Resident Evil حالا بیمزهتر از هر زمانی جلوه میکنند. دو قهرمان محبوب سری چنان به فلاکت و بیمایگی کشیده شدهاند که فقدان ارتباط میان آنها و مخاطب احساس میشود. لیان به قول خودش در دوره تعطیلاتش به سر میبرد و ماجرای نیمه تمام انیمیشن قبلی حالا او را به نوعی گوشهنشین کرده است. کریس اما همان ابتدای کار در دل یک ماموریت کشنده پیدایش میشود. ماموریتی که با هدف دستگیری یکی از مخوفترین سردستههای فروش و قاچاق سلاح بیولوژیکی طراحی شده است. در همین حین که بیننده چانه مبارکش را چندباری میخاراند و از زمین و زمان بیخبر است، ناگهان تصویری از کاراکتر منفی داستان به نمایش گذاشته میشود. کاراکتری که از قضا گذشته بسیار ناراحت کنندهای داشته و حتی خودش هم نمیداند چرا و به چه دلیل در روز عروسیاش یک بمب از طرف ارتش کشور به سمتش روانه گشته (بیننده هم نمیداند و تا پایان هم نمیفهمد) و از تمام داراییهایش، فقط سه تن باقی میگذارد. بازماندگانی که تصمیم میگیرند پس از این فاجعه تبدیل به سه سلاح بیولوژیکی متحرک شوند و از فردای آن روز زمین را تبدیل به جهنمی از زامبیها کنند. زامبیهایی که حالا دیگر به مانند گذشته کله تو خالی نیستند و دوست و دشمن را تشخیص میدهند؛ چه بسا که با یک سری عملیاتهای ساده حالشان خوب هم میشود! فقط یک سوال باقی میماند؛ این زامبیهایی که پیشتر از اندام انسانهای عادی نوش جان کردهاند و معدههایشان از چشم و روده و گوشت آدمی پر شده، چگونه با پراکندن مادهای پودرمانند قرار است هویت قضیه تغییر کند و به حالت عادی بازگردند؟ این غذایی که زامبیهایمان نوش جان کردهاند فی البداهه هضم میشود و هیچ تاثیری هم نمیگذارد؟ شخصا ترجیح میدهم که ندانم مدتی قبل اعضای خانواده خود را نوش جان کردهام و همان بهتر که تا ابد زامبی بمانم. چون در غیر این صورت بار تراژدیک داستان بسیار سنگینتر از وضعیت کنونی جلوه میکند.
سفر لیان و کریس به همراه یک سری از دوستان به سمت نابودی شخصیت منفی کسل کننده دنبال میشود؛ با وجود آن که صحنههای اکشن ابتدا را به انتهای داستان متصل ساخته است. اساسا هویت Resident Evil: Vendetta ثابت میکند که سازندگان بخاطر پول دست به تولید چنین ساختهای زدهاند. حضور زامبیها به تنهایی نگاه قشر کثیری از اعضای جامعه را به خودش جلب میکند. حال به این زامبیها دو شخصیت فراموش نشدنی سری بازیهای Resident Evil را بیفزایید. سپس نام Resident Evil را بر روی اثر بگذارید و کلی هم از موتور سیکلت ماجرا تبلیغ کنید. حال من از شما سوال میپرسم؛ هدف از ساختن چنین انیمیشنی چه بوده است؟ بدون شک این دنباله به این نیت که مخاطبش را با بخشی از جهان Resident Evil و موجداتش آشنا کند ساخته نشده و چیزی جز دلایل مادی نمیتواند پشتوانه آن بوده باشد. Resident Evil: Vendetta با اختلاف زیاد، بدترین داستان در طول این سری را به نمایش میگذارد و مسافر همیشگی انیمیشنها، یعنی لیان اس کندی، کاملا تبدیل به شخصیتی توخالی و بدون حرف شده است که درست همانند نام «راجا» در سینمای هند، قصد دارد کمی روند کسل کننده داستان را اکشن جلوه دهد. چه بسا که لیان اس کندی ماجرا در اکشن بودن شباهتهای غیر قابل انکاری با شخصیت «دانته» (Dante) در سری بازیهای Devil May Cry دارد. یک تنه رو هوا پرواز میکند و بی آن که ضربهای ببینند و در همان آسمان (!) به سمت هیولای ماجرا نشانه میگیرد و شلیک میکند. این اکشن بیمایه، انیمیشن را تبدیل به ساختهای مسخره کرده است که در آن شخصیتهای محبوب سری به طور کلی هویتشان را از دست میدهند.
اما Resident Evil: Vendetta از همه نظر یک اینیمیشن ناامید کننده نیست. چیزی که همواره تماشای چنین آثاری را برای بیننده جذاب میکند، پیشرفتهای چشمگیر جلوههای بصری و محیطهای انیمیشن است که به واقع تعداد پیکسلهایش در اعداد و ارقام نمیگنجد و توسط یک سیستم فوق پیشرفته طراحی شده است. طراحی تک تک سکانسها (با در نظر گرفتن این موضوع که Resident Evil: Vendetta یک انیمیشن است و نه یک فیلم سینمایی) به قدری در جزئیات دقیق هستند که باید اعتراف کرد در میان سایر انیمیشنهای موجود در بازار با یکی از واقعگرایانهترین انیمیشنها طرف خواهید بود و این جلوههای بصری فوق العاده قطعا شما را مجذوب خودش میکند. مهمترین نکته در رابطه با طراحی این انیمیشن، شرایط قابل لمس شخصیتها است؛ این که دیالوگهایشان تا چه اندازه با لبزدنهایشان دقیق شدهاند و انیمیشن Resident Evil: Vendetta تا چه مقدار میخواهد شبیه به یک فیلم باشد. جزئیات خیره کنندهای که در صورت وجود امکانات هوش از سرتان میبرد. از کوچکترین زخم روی صورت کاراکترها گرفته تا تک تک تارهای موی آنها وضوح فوق العادهای دارند.
در طول تماشای انیمیشن Resident Evil: Vendetta به ندرت سورپرایز خواهید شد (منهای جلوههای بصری که در نوع خودش واقعا خیره کنندهاند). به لطف موسیقیهای یکنواختی که در بطن Resident Evil: Vendetta گنجانده شده، صحنههای اکشن ممکن است در موثر واقع شدن ناکام ظاهر شوند. موضوعی که Resident Evil: Vendetta گاها روی آن زوم میکند شاید کمی بیش از حد نخ نما شده باشد. تبدیل برخی از مهرههای داستان به یک زامبی حالا باهوش، چیزی نیست که ما پیشتر در آثار مشابه زامبیمحور ندیده باشیم. این که حالا نزدیکانتان کنترلشان را از دست داده و کم کم به موجودی غیر قابل کنترل تبدیل میشوند؛ این کلیشه شاید در ابتدا جذاب بوده باشد، ولی در این نقطه از تاریخ سینما قطعا این گونه به نظر نمیرسد.
فاجعه اصلی اما زمانی رخ میدهد که شما متوجه میشوید علاوه بر فقدان منطق لازم در ذات شخصیت منفی داستان، پایان بندی خوبی هم انتظارتان را نمیکشد. نسخههای قبلی انیمیشنهای Resident Evil لااقل در جانسخت نشان دادن کاراکترها ضعفی از خود نشان نمیدادند. هیولاهای داستان حداقل به قدری قدرتمند بودند که لیان و همراهانش را در شرایط سختی قرار داده و پایان کار را به چالشی هیجان انگیز برای مخاطب تبدیل کنند. اما انیمیشن Resident Evil: Vendetta در همین موضوع هم شکست میخورد؛ چرا که دوست دارد تا واپسین لحظات داستانی هم صرفا زد و خوردهای میان کاراکترهای اصلی را نمایش دهد. کسی که پیشتر تصمیم داشته شهری را آلوده کند و این کار را به واسطه چند عدد کامیون حامل ویروس انجام میدهد، حالا در واپسین لحظات داستانی که بیننده منتظر است به جواب سوالهایش برسد و این همه اتفاق را صرفا یک سناریوی ضعیف نپندارد، کاملا متوجه میشود که از قضا هدف سازندگان پاسخ به سوالات بیننده نبوده است و شخصیت اصلی ماجرا هم با دلایلی غیر منطقی تصمیم به برپایی این جهنم گرفته است. اما این تنها بخشی از پایانبندی را شامل میشود. در یک اتفاق فوق العاده عجیب، سازندگان تدبیری برای بازگشت زامبیها به زندگی میاندیشند. کریس و لیان سوار بر یک سفینه که حامل درمان این ویروس است برای ساعاتی طولانی در آسمان شهر پرسه میزنند و درست مصداق پایانبندی فیلم «جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها» همگی به یکباره حالشان خوب میشود! و آن کسی که پیشتر از مردم عادی میل میکرده (زامبی بودن فقط به معنی تغییر چهره دادن نیست!)، حالا با بوییدن نوعی واکسن حال و روزش بهتر از وضعیت پیش از حادثه میشود. سوال این است که سازندگان واقعا از خود نپرسیدهاند زامبی بودن فقط و فقط به معنی سیاه شدن رگها نیست و ما پیشتر این ویروس کشنده را در چنین وضعیت احمقانهای ندیده بودیم؟ شاید بد نباشد یادآوری کنیم؛ زامبیها از گوشت آدم میخورند و درمانشان در تاریخ سینما و تلوزیون به احمقانگی پایان Resident Evil: Vendetta نبوده است.
Resident Evil: Vendetta مجموعهای از اشتباهات بزرگ است. اشتباهاتی که نهتنها لکه ننگی بر نام Resident Evil میچسباند، بلکه باعث میشود شخصی مانند نگارنده تا ابد دیگر به پای تماشای این دسته از انیمیشنها ننشیند. انیمیشنی که بار تبلیغاتی و درآمدزاییاش توهینی به مخاطب است و تماشایش شما را از نقطه صفر تکان نمیدهد. انیمیشن Resident Evil: Vendetta به همان اندازه که ناامید کننده ظاهر میشود، شما را خشمگین میکند. اگر چه جلوههای بصریاش به واسطه برخی از تکنولوژیهای پیشرفته در سطح بسیار بالایی به سر میبرد. در مجموع تماشای انیمیشن Resident Evil: Vendetta در شرایط کنونی به مخاطب ایرانی پیشنهاد نمیشود. باید منتظر ماند و دید که آیا ساختههای زامبیمحور میتوانند هویت این موجود پرطرفدار را به شکلی درست و منطقی نمایش دهند یا خیر؛ در حال حاضر نه تنها این گونه نیست، بلکه Resident Evil: Vendetta به عنوان قدمی رو به عقب برای مخاطب تلقی میشود. به هر حال اگر دلتان برای دنیای Resident Evil تنگ شده و میخواهید برای دقایقی خودتان را غرق در دنیای بلاتکلیفش کنید، پیشنهاد من تماشای نسخههای قبلی این سری است. در حال حاضر Resident Evil: Vendetta واقعا ارزش وقت شما را ندارد. در شرایطی که مردگان دنیای Resident Evil سینهخیر راه میروند، آخرین قطرات این دستمال چرکین درحال چِرانده شدن است؛ Resident Evil: Vendetta ثابت میکند که برخی از نامها بهتر است همین حالا تبدیل به خاطره شوند.
سری فیلمهای « بیگانه » یکی از محبوب ترین آثار فضایی تاریخ سینما می باشند که نخستین قسمت آن در سال 1979 به کارگردانی ریدلی اسکات منتشر شد و موفقیت عظیمی در گیشه به همراه داشت. بعدها سه دنباله رسمی دیگر برای این داستان منتشر شد که با استقبال مناسبی از سوی مخاطبین مواجه شد. البته بودند آثار عجیب و غریبی نظیر فیلمهایی که در آن هیولای فیلم « بیگانه » به مقابله با موجود فضایی فیلم « شکارچی » می پرداخت، که از حیث جذابیت قابل قیاس با سری اصلی نبودند. آخرین حضور این هیولا در سینما نیز مربوط به فیلم « پرومتئوس » در سال 2012 بود که به چگونگی شکل گیری این موجود نه چندان زیبا و دوست داشتنی می پرداخت. « بیگانه : عهد » نام جدیدترین اثری است که درباره هیولای مشهور بیگانه ( که به اسم زنومورف هم شناخته می شود ) ساخته شده است و البته دنباله ای رسمی برای قسمت چهارم این مجموعه محسوب نمی شود و خبری هم از سیگورنی ویور در نقش ریپلی نیست. با اینحال کارگردانی این فیلم را شخص ریدلی اسکات برعهده داشته که خود خالق این سری از فیلمها بوده است. داستان درباره فضاپیمایی است که خدمه آن مدتهاست به خواب عمیقی فرو رفته اند و در این میان تنها یک ربات به نام والتر ( مایکل فاسبندر ) می باشد که کنترل فعالیت های سفینه را بر عهده دارد. اما با بروز یک مشکل، خدمه زودتر از زمان موعد از خواب بلند می شوند و تصمیم می گیرند تا به سیاره ناشناخته ای که در نزدیکی آنهاست سفری اکتشافی داشته باشند تا ببینند که شرایط در این محل چگونه است. اما ورود به این سیاره منجر به مواجه شدن با موجودی می گردد که...
« بیگانه : عهد » ارتباط چندانی به داستان اصلی « بیگانه » ندارد و بیشتر حوادث فیلم « پرومتئوس » را دنبال می نماید. فیلم با مقدمه ای آغاز می گردد که بی شباهت به فیلم مذکور نیست و روندی هم که در داستان شکل می گیرد کم و بیش مشابه آنچه می باشد که قبلا در « پرومتئوس » شاهدش بودیم، با این تفاوت که اینبار جزئیات تصویری بیشتری در فیلم به چشم می خورد و فیلم دنیای گسترده تر و مرموزتری از سیاره ناشناخته را در اختیارمان قرار می دهد که همه چیز در آن بطور مشکوکی ترسناک به نظر می رسد. « عهد » سعی کرده تا ارتباطی منطقی میان هیولای بیگانه و رخدادهای فیلم « پرومتئوس » برقرار نماید و تا حدی هم توانسته از عهده انجام آن برآید اما با اینحال سوالات بسیاری که اسکات با اکران فیلم « پرومتئوس » در ذهن طرفداران فیلم « بیگانه » ایجاد نمود، در اینجا نیز بطور کامل پاسخ داده نمی شوند و تنها بخشی از آن در طول داستان بسط و گسترش داده می شود و جزئیات بیشتری از آن در اختیار تماشاگر قرار می گیرد. فیلمنامه « عهد » اگرچه پاسخ بسیاری از سوالات را به آینده واگذار می کند اما به خوبی موفق می شود تا بخشی از عطش کنجکاوی مخاطب را از بین برده و سپس، کنجکاوی بیشتری در ذهن او ایجاد نماید که باید برای یافتن پاسخ آن به قسمت بعدی « پرومتئوس » رجوع کرد. اما شاید بتوان یکی از ایرادات فیلم را شخصیت های داستان دانست که اگرچه بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و تحسین برانگیز هستند، اما پرداخت چندان مناسبی ندارند و به شخصیت مبدل نمی شوند. شاید از این جهت که نام فیلم « بیگانه : عهد » است می توان شخصیت های داستان را با قسمت های نخست فیلم مقایسه نمود که تمام شخصیت آن در ذهن تماشاگران باقی مانده اند چراکه در فیلم به خوبی پرداخت می شدند و تماشاگر را با خود همراه می کردند تا زمانی که مورد خشم موجود بیگانه قرار بگیرند. اما در « عهد » این اتفاق رخ نمی دهد و به سختی می توان به جز فاسبندر ( آن هم با ارفاق ) شخصیت ماندگاری در فیلم جستجو نمود؛ البته این ویژگی اغلب آثار بلاک باستر امروز سینماست.
با اینحال در بخش کارگردانی هنوز هم می توان امضای ریدلی اسکات را پای اثر جستجو نمود. اسکات کارگردانی است که ضرباهنگ فیلم را می شناسد و به خوبی بر این نکته مسلط است که فیلم در چه زمانی نیاز به اوج و فرود دارد و « عهد » نیز از این مزیت برخوردار است. اسکات در « عهد » سفینه فضایی اش را بر سیاره ای فرود می آورد که دریایی از ناشناخته هاست و تمام فرآیندهای زیست محیطی و شیمیایی در آن شرایط خاص خود را دارند و از این حیث، تعلیق بالایی را ایجاد می نماید و برای علاقه مندان به علم نیز ایده های تخیلی فیلم ستایش برانگیز است. « عهد » برخلاف سری اصلی « بیگانه » که مطلقاً در فضای بسته روایت می شد، در فضاهای باز نیز جریان دارد و به همین دلیل، CGI های فراوانی در تصویر دیده می شوند که کیفیت بالایی دارند و قطعاً تماشاگران را به وجد خواهد آورد. نکته جالب درباره شخصِ بیگانه یا زنومورف را می توان حضور تمام قد او در لحظات مختلف فیلم برشمرد که یک پیشرفت آشکار برای او محسوب می شود. مخاطبین سینما حالا به راحتی می توانند قد و بالای این هیولا را در تصویر مشاهده کنند. در سری اصلی این مجموعه اغلب این موجود فضایی از نمای سر مشاهده می شد و یا بطور کل، نیم تنه ای از او برای مخاطب به نمایش در می آمد و به نظر می رسد تنها کسی که در آن دوران توانست او را تمام و کمال مشاهده کند گربه ای بود که به تماشای سلاخی شدن انسان توسط او نشسته بود! اما اینبار اسکات تصمیم گرفته تا این موجود نگون بخت را بطور کامل در تصویر نمایش دهد که بهرحال تجربه ای جدید اما مورمور کننده است!
« بیگانه : عهد » بازیهای بسیار خوبی دارد. در میان بازیگران فیلم دنی مک براید و مایکل فاسبندر بهترین حضور را در فیلم داشته اند. فاسبندر که بازیگر مشترک فیلم « پرومتئوس » هم بوده، در « عهد » نیز نقش خود را تکرار کرده و به نظر می رسد که مخاطبین سینما نیز او را به عنوان یک ربات فضایی پذیرفته اند. چهره سرد و بی احساس فاسبندر در نقش والتر کاملاً یک ربات را تداعی می کند. دیگر بازیگران فیلم نیز علی رغم آنکه مخاطب می داند سرنوشت شومی در انتظارشان است، اما بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و می شد با یک پرداخت بهتر، ماندگاری آنان در ذهن مخاطب را افزایش داد. « بیگانه : عهد » اثری جذاب و تماشایی است که مخصوصاً برای طرفداران « پرومتئوس » می تواند هیجان بیشتری نیز به همراه داشته باشد. طرفداران سرسخت سری ابتدایی فیلم « بیگانه » احتمالاً با روند « عهد » رابطه خوبی برقرار نخواهند کرد چراکه در اینجا ضرباهنگ تند و به مسائل بصورت عمیق پرداخته نمی شود اما روی هم رفته نمی توان این نکته را انکار کرد که « بیگانه : عهد » تماشایی ترین اثر فضایی این روزهای سینماست که اگرچه در مقایسه با قسمت های نخستین « بیگانه » ضعیف تر است، اما کماکان سرگرم کننده است.