« زن شگفت انگیز » نام شخصیت اَبَرقهرمانی است که پس از سالها بار دیگر با عنوانی مستقل روانه سینما شده است. این شخصیت که متعلق به کمپانی DC می باشد، نخستین بار در سال 1941 معرفی و در آثار مصور مشاهده گردید. در آن زمان این شخصیت بیشتر به دلایل فمینیستی پا به عرصه اَبَرقهرمانان گذاشته بود و اتفاقاً در ارائه پیام خود نیز تا حد زیادی موفق بود. خالقین این اَبَرقهرمان برخلاف دیگر همتایانش، ویژگی های فوق العاده و گذشته پرباری را برای شخصیت پردازی او در نظر گرفته اند که او را تبدیل به یکی از قدرتمندترین اَبَرقهرمانان دنیای کمیک می کند. در تعریف ویژگی های او می توان به قدرت بالای ضربات و بدن او اشاره کرد که رقیبی در این زمینه ندارد و سرآمد است. البته گفته شده که اگر دستبند او به دست مردی بسته شود، قدرت او هم از بین خواهد رفت! زن شگفت انگیز همچنین به خوبی « سوپرمن » پرواز می کند و سرعتش نیز دست کمی از « فلش » ندارد. قابلیت خوددرمانی وی نیز نامیرا بودن او را تضمین می کند و در نهایت تسلط او به تقریباً تمام زبانهای عهد قدیم و مدرن کنونی ( به جز فارسی... حداقل تا امروز! ) نیز این نکته را عیان می سازد که او از هوش سرشاری نیز برخوردار است.
این شخصیت پس از سالها غیبت در مقابل دوربین، اولین بار با فیلم « بتمن علیه سوپرمن » در دقایقی کوتاه رویت شد و حالا فیلم مستقل وی به اکران درآمده که تا پیش از اکران حواشی مختلفی را هم پشت سر گذاشته از جمله انتخاب عجیب و غریب او را به عنوان سفیر افتخاری سازمان ملل که پس از اعتراضات فراوان خیلی زود باعث عقب نشینی این سازمان گردید. همچنین چند روز مانده به نمایش فیلم « زن شگفت انگیز » ، اکران عمومی این فیلم در لبنان به دلیل بازی گل گدوت در نقش اصلی فیلم ممنوع اعلام شد که دلیلش عضویت پیشین او در ارتش اسرائیل بوده. بهرحال در نهایت « زن شگفت انگیز » با حواشی تمام نشدنی اش به سینما گام نهاده تا ما بار دیگر با یک ابَرَقهرمان کهنه کار اما تازه وارد در سینما مواجه شویم. دایانا ( گل گدوت ) شاهزاده آمازون می باشد که در اوایل قرن بیستم میلادی در جزیره ای سکونت دارد و یک جنگجوی کامل می باشد. اما زمانی که او یک خلبان ارتش ایالات متحده به نام استیو ( کریس پاین ) را ملاقات می کند، از وقوع جنگ جهانی اول مطلع می شود و به درخواست استیو خانه و کاشانه اش را به مقصد لندن ترک می کند تا عاملی باشد برای پایان دادن به جنگ اما...
کمپانی DC در سالهای اخیر برخلاف رقیب همیشگی اش مارول، وضعیت چندان مساعدی را در سینما تجربه نکرده و آثارش یکی پس از دیگری با کیفیت نازل روانه سینما شده اند. در آخرین این موارد فیلم پر هزینه « بتمن علیه سوپرمن » زمانی که به اکران درآمد با بازخورد تند طرفداران این مجموعه مواجه شد. این اعتراضات سرانجام سبب شده تا این کمپانی تغییر رویه داده و جدیدترین محصولش ر ا با حال و هوایی روانه سینما نماید که چند سالی است رقیبش مارول، آثار اَبَرقهرمانی اش را با چنین فرمتی روانه سینما می کند. در « زن شگفت انگیز » داستان کاملاً ساده و بی آلایش است و گذشته عجیب و غریب دایانا که زئوس یونان هم در آن دیده می شود، به حاشیه رانده شده تا مخاطب خیلی درگیر فکر کردن به اصل و نسب ها نشود. پس از ورود استیو و متقاعد کردن دایانا به حضور در جنگ جهانی، فیلم کاملاً از سبک و سیاق آثار اَبَرقهرمانی پیروی می کند یعنی اکشن نفس گیر به انضمام شوخی های متعدد که در اینجا به صحبت های عاطفی میان استیو و دایان گذشته. صحبت هایی که از مفهوم زندگی گرفته تا ارتباط فیزیکی (!) شامل شوخی هایی است که یکی در میان می گیرد و بیشتر شبیه میان پرده هایی برای به نمایش درآمدن سکانس های اکشن می باشد. فرمول ایجاد ارتباط میان استیو و دایانا نیز از کلیشه های رایج ژانر پیروی می کند، فرمولی که در طول فیلم حال و هوایی کمیک دارد اما به یکباره تم آن تغییر کرده و ضربه کاری را به عاطفه مخاطب وارد می نماید!
در بخش اصلی فیلم که به تصویر کشیدن اکشن می باشد، « زن شگفت انگیز » درخشان عمل کرده و یکی از سرگرم کننده ترین آثار DC در سالهای اخیر می باشد. بعد از پشت سر گذاشتن فجایعی نظیر « فانوس سبز » ( که البته سبب خیر هم شد و باعث ازدواج رینولدز و لایولی گردید! ) ، اینبار تهیه کنندگان از تجربیات مفید رقیبشان بهره گرفته اند و جنگ و جدل ها را وسعت بیشتری بخشیده اند و از رقم زدن تمام و کمال آن در محیط گرافیکی خودداری کرده اند که این موضوع باعث شده تماشاگر حس واقعی تری را تجربه نماید. البته کماکان در نبرد نهایی کمتر نشانی از واقعیت در تصویر قابل جستجوست اما در مجموع عامل سرگرم کنندگی به خوبی در « زن شگفت انگیز » قابل یافت می باشد و مخاطب از تماشای آن لذت وافری خواهد برد.
کارگردان فیلم خانم پتی جنکینز که پس از ساخت فیلم « هیولا » در سال 2003 ترجیح داد سریال های تلویزیونی بسازد، پس از 17 سال دوباره به سینما بازگشته و کارگردانی « زن شگفت انگیز » را برعهده گرفته است. علاقه جنکینز به سری فیلمهای « سوپرمن » باعث شده تا اشارات جالبی هم در طول فیلم بوجود بیاید که خاستگاه آن فیلم « سوپرمن » بوده است. در لحظاتی از فیلم دایان مانع از اصابت گلوله به استیو با استفاده از دست خود می شود که این سکانس برگرفته از موقعیتی مشابه در نخستین قسمت فیلم « سوپرمن » است. همچنین لحظه ای که دایانا برای رد شدن از در به مشکل بر می خورد، اشاره به سکانسی مشابه در قسمت اول « سوپرمن » دارد که در آن کریستوفر ریو نیز دچار مشکلی مشابه می شد. این ارجاعات لحظات جالبی را در فیلم رقم زده است. گل گدوت که انتخابش به عنوان بازیگر اصلی این فیلم حواشی بسیاری را هم به دنبال داشته، در نقش « زن شگفت انگیز » بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است. او توانسته زیبایی و غرور را تواٌم به تصویر بکشد و در اغلب لحظات فیلم نیز توجهات را به خود جلب می نماید. به نظر می رسد که باید بپذیریم گدوت بهترین انتخاب برای این نقش بوده است. اما شاید می شد به جای کریس پاین بازیگر دیگری را در نقش استیو در نظر گرفت. تلاش پاین برای بکارگیری عواطف دایانا چندان جالب توجه از آب درنیامده!
به نظر می رسد که باید از « زن شگفت انگیز » به عنوان موفق ترین اثر کمپانی DC طی سالهای اخیر نام برد. اثری سرگرم کننده که با استفاده از فرمول های جواب پس داده کمپانی رقیب ساخته شده و بطور حتم طرفداران رقیب را هم راضی خواهد کرد. مانند تمام آثار اَبَرقهرمانی، خیلی نباید در بخش فیلمنامه انتظاری از اثر داشت و شخصیت منفی داستان هم پا در هواست، اما بهرحال اکشن فیلم سرگرم کننده است و می توان به عنوان سینما از آن لذت برد.
پس از موفقیت فیلمهای ملقب به " جستجو در فضا " در چند سال اخیر، میل به ساخت آثار در این ژانر افزایش یافته است. در سالهای گذشته آثار موفقی نظیر « جاذبه » به اکران درآمده اند و فیلم « مریخی » ریدلی اسکات نیز با موضوع سیاره مریخ ( که به پس زمینه داستان « زندگی » شباهت دارد ) نیز از جمله آثار محبوب و پرفروش بوده است. « زندگی » نیز جدیدترین فیلم کشف و جستجو در فضا می باشد که دنیل اسپینوزا آن را کارگردانی کرده ؛ فیلمسازی که چندان پرکار نیست اما اثر شاخصی هم تا به امروز از خود به ثبت نرسانده است. داستان فیلم در زمان حال می گذرد و درباره شش فضانورد از کشورهای مختلف جهان است که در یک ماموریت بین المللی فضایی قرار دارند و وظیفه شان خاکبرداری از مریخ و بررسی آن است. این فضانوردان پس از خاکبرداری از سطح سیاره مریخ، متوجه وجود گونه ای زنده در آن می شوند. این کشف هیجان انگیز بسیار مهم است چراکه این اولین کشف موجود زنده فضایی در تاریخ بشریت محسوب می شود اما بزودی این موجود زنده که پیش بینی می شد هوش چندانی نداشته باشد، هوشش سرشار شده و به سراغ فضانوردان می رود تا آنان را از هستی ساقط نماید اما...
شباهت های « زندگی » به « بیگانه » ریدلی اسکات انکارناپذیر است و حتی تا مدتها در رسانه ها این موضوع مطرح می شد که احتمالا « زندگی » قرار است پیش درآمدی بر قسمت جدید « بیگانه » باشد و یا به نحوی، ارتباطی میان این دو آثار وجود داشته باشد که مدتی پیش از اکران این گمانه زنی ها بطور کامل رد و اعلام شد که « زندگی » اثر کاملا مستقلی است و ارتباطی به هیچ فیلمی ندارد. با اینحال می توان فیلمنامه « زندگی » را بطور کلی، مشابه قسمت نخست « بیگانه » عنوان نمود. در هر دوی این آثار عاملی ناشناخته به درون سفینه ورود و شروع به قلع و قمع افراد در آن محیط ایزوله می نماید.
« زندگی » با رویه سرخوشانه تیم فضانوردان در ابتدای ماجرا همراه می شود که با تحلیل داده های آماری و مدیریت شرایط آغاز می شود اما به شکل قابل انتظاری، پس از رویت عامل ناشناخته افسار علم و دانش فضایی شان از دست رفته و مجموعه ای از حماقت های انسانی و فضایی را شکل می دهند تا به این ترتیب عامل ناشناخته ( که در این متن به جهت لو نرفتن داستان به ماهیت آن اشاره ای نمی شود ) حسابی آنان را غافلگیر نماید. متاسفانه فیلمنامه « زندگی » چیزی بیشتر از یک تریلر ترسناک فضایی که در آن فرایند جستجو و یافتن بطور دائم در حال تکرار است نیست و نمی توان نکته جدید یا دیدگاهی که منحصر به این اثر باشد را در آن یافت. این فیلمنامه شالوده ای از آثار فضایی است که در سالهای گذشته در سینما به نمایش درآمده که سهم « بیگانه » بیش از سایرین بوده است.
اما اثر جدید اسپینوزا ویژگی های ارزشمندی هم دارد که باعث می شود فیلمنامه کلیشه ای اثر چندان باعث آزار مخاطب نگردد و آن ایجاد تعیلق نسبتاً قانع کننده ای است که حداقل تا نیمه فیلم تماشاگر را دچار اشتباه در پیش بینی کرده و این وضعیت نیز ایجاد ترس در وجود او را تشدید می نماید. فیلم تا زمانی که بطور عیان و مشخص سراغ موجود تازه کشف شده نمی رود و آن را به تماشاگر معرفی نمی کند، هیجان انگیز است اما پس از رونمایی، حتی فرایند " فرار از مهلکه " نیز ظرفیت خود را از دست می دهد چراکه حالا تماشاگر می تواند به راحتی دقایق بعدی فیلم را پیش بینی نماید.
دیگر ویژگی مثبت « زندگی » را می توان شخصیت پردازی نسبتاً مناسب عنوان نمود که در این مورد حتی از « بیگانه » پیش می گیرد چراکه در آن اثر صرفاً تمام اتفاقات فیلم حول محور ریپلی رخ می داد اما در اینجا چندین شخصیت به چشم می خورند که از پرداخت مجزایی برخوردار هستند و تماشاگر می تواند بخشی از تمرکز ذهن خود را به آنان اختصاص دهند. البته در این بین ضعف شخصیت پردازی متوجه دیوید ( با بازی جیک جیلنهال ) است که گنگ به نظر می رسد و تکلیفش با خودش مشخص نیست! جلوه های ویژه فیلم نیز کیفیت قابل توجهی دارد. داستان فیلم اغلب در محیط داخلی سفینه رخ می دهد اما در اندک دقایقی نیز که به سراغ محیط بیرونی می رود، کیفیت CGI قابل قبول و تماشایی است.
بازیگران شناخته شده فیلم اگرچه در نقشهای خود عالی نیستند و فیلم هم فرصتی برای بازی در اختیار آنان قرار نمی دهد، اما مخاطبشان را ناامید نمی کنند. رایان رینولدز که شوخ طبعی اش پس از « ددپول » بطور عجیبی افزایش یافته، در « زندگی » بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته و ربکا فرگوسن نیز وضعیت مشابهی دارد. « زندگی » همچنین بازیگر مشهور ژاپنی به نام هیرویوکی سانادا را به عنوان یکی از بازیگران به خود دیده که مانند همیشه بازی بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته است. شاید بتوان معمولی ترین نقش و نقش آفرینی فیلم را متعلق به جیک جیلنهال دانست که در اینجا خیلی درخشان نیست.
« زندگی » اسپینوزا هیجان و انگیز و پُر تعلیق است و اثری سرگرم کننده به شمار می رود اما حرف تازه ای برای بیان ندارد. دنیل اسپینوزا در جدیدترین تجربه کارگردانی خود اگرچه اثر ضعیفی را روانه سینما نکرده و تا جایی که امکان داشته سعی کرده از ظرفیت های فیلمنامه استفاده نماید، اما اثر فضایی اش آنچنان درخشان نیست که در ذهن مخاطب باقی بماند. « زندگی » فرایند موش و گربه واری است که البته باید گفت سرگرم کننده هست و بهرحال، قطعاً حوصله تماشاگر را سر نمی برد.
چرا به عقب برگردیم؟ هر فیلم دنبالهداری که ارزش دیدن داشته باشد باید به طور قانع کنندهای به این سؤال جواب بدهد- به خصوص یک دنباله با دو دهه فاصله، فیلمی آنچنان نمادین که در طول تیتراژ شروع خود به سینمای انگلستان انرژی دوباره بخشید.
جوابی که T2 Trainspotting دنی بویل ارائه میدهد همان جوابی است که هر کدام از ما ممکن است قبل از یک جلسۀ طولانی خودبینی نوستالژیک ارائه بدهیم: اول اینکه بفهمیم چه کسی هستیم، و دوم درک اینکه چرا به جایی که انتظار داشتیم نرسیدهایم. در سال 1996، در مونولوگی که تقریباً هر نوجوان بریتانیایی آن را از حفظ میدانست، دار و دستۀ معتادان و اراذل قطاربازی با افتخار و پر سر و صدا انتخاب کردند که زندگی را انتخاب نکنند. اما امروز، همۀ آنها با این احتمال نگران کننده کنار آمدهاند که در واقع ممکن است زندگی آنها را انتخاب نکرده باشد.
عاقبتِ آنها در بهترین حالت ترکیبی از بد و خوب است: مارک رِنتون (ایوان مکگرگور) در تلاش بوده که زندگی جدیدی را در آمستردام شروع کند، در حالی که فرانسیس بِگبی روانی (رابرت کارلایل) به خاطر قتل این بیست سال را در زندان سلطنتی ادینبورگ گذارنده و محکومیتش همچنان ادامه دارد. سایمون ویلیامسون (جانی لی میلر) همچنان در حال کلاهبرداری بوده و با اینکه یک شریک جرم جدید دارد (یک اسکورت بلغارستانی به نام ورونیکا که نقش او را آنجلا ندیالکووا بازی میکند)، اما از نظر اخلاقی هنوز هم مثل زمانی است که او را با نام سیک بوی[1] میشناختند. و بعد میرسیم به دانیل «اِسپاد» مورفی (ایوِن برِمنر) که خود را از بند هروئین آزاد کرده- سپس بعد از یک دوره، دوباره به هروئین روی آورده و پول و آیندهاش را دود میکند. این چهار نفر مثل همیشه باهم تناسبی ندارند، اما این بار در دو چیز بزرگ باهم مشترک هستند: گذشتهشان، و یک وحشت پایدار در مورد آیندهای که در انتظار هر کدامشان است.
فیلم جدید که مثل اولی فیلمنامهش توسط جان هاج نوشته شده است، اقتباس آزادی از رمان سال 2002 اروین ولش با نام پ*ورنو بوده و سرانجام پس از هشت سال بازنویسی و فرآیند به ظاهر سختِ گرد هم آوردن بازیگران اصلی (که شامل بر طرف کردن یک دهه بیگانگی بین بویل و مکگرگور هم میشد) به روی پرده آمده است.قسمت پ*ورنوگرافی رمان پ*ورنو- قسمتی که در آن سیک بوی یک فیلم پ*ورن خانگی میسازد- با یک طرح جدید برای باز کردن یک روسپی خانه در طبقۀ اول میخانۀ عمۀ سایمون، پورت سانشاین، جایگزین شده که عمداً در کنار یک انبار کالای قراضه واقع شده است.
بخشهایی از رمان ولش به فیلم راه پیدا کردهاند، یکی از بهترین آنها یک جوک با کیفیت در مورد فرقهگرایی گلاسکویی و ارتباط آن به شمارۀ پین یک کارت اعتباری است که بویل و گروه بازیگرانش آن را به سطح لذت بخشی ترقی دادهاند. و موتور اصلی داستان- تلاش سیک بوی و بگبی برای انتقام از رنتون که در آخر فیلم قبلی با سهم آنها از یک معاملۀ16000 دلاری مواد مخدر فرار کرد- همچنان سرجایش بوده و در حال دور گرفتن است. در یکی از آن افاضات کلام سیک بویی که بلافاصله قابل شناسایی هستند، سایمون با رنگ پریدگی میگوید: «موج نوسازی هنوز ما را نشسته است.» هاج به طور چشمگیری موفق شده است تا صدای متمایز هر شخصیت را بازیابی کند و ناگفته نماند که بازیگران هم در احیای نقشهای خود بسیار خوب عمل کردهاند.
شاید اتفاقی نبوده که میلر از زمان فیلم اصلی اینچنین قدرت ستاره بودن از خود نشان نداده است- بی ثبات و در عین حال جذاب، او مهرۀ محوری دراماتیک T2 است، حداقل بیشتر از مک گرگور که زمانبندی کمیک خوب، تیپ و ظاهر مکگرگور و یک مونولوگ محرک (به روز رسانی همان چیزی که خودتان میدانید) دارد، اما معمولاً یک نقش کمکی در داستانهای سایر افراد است. خوشبختانه برمنر همچنان یک ترکیب ترحم انگیز گوش و زانو است و با اینکه کارلایل کمی بیش از حد مجبور شده که از نقش کمیک به یک تبه کار تبدیل شود، هر جمله از نقشش را با تعهد کامل ادا میکند.
از صفرا صحبت شد و باید گفت که این فقط یکی از مایعات شومی است که بویل در فیلم به اطراف میپاشد: بقیه شامل خون، ادرار و فانتا میشوند. شالودۀ فیلم مدل پریمو اسکوز با دانۀ اضافی بوده، و از نظر بصری با یکنواختی و پیوستگی تأثیرگذاری با فیلم اصلی درهم ادغام میشوند. (کلیپهای زیادی وجود دارند) مثل فیلم اصلی، T2 هم به این راضی است که با هرچه که شخصیتهای فیلم به آن میپردازند وقت بگذارند. اتفاقات بسیار کمی در فیلم وجود دارند که به نظر بر جهت فیلم تأثیر میگذارند، و همان چیزهای کم هم دور و نامأنوس به نظر میرسند، تقریباً گویی که بعداً به آنها فکر شده است. همچنین سرشار از یادآوری فیلم اول است- برخی به همان اندازه که نامحسوس بوده تأثیرگذار بودند، سایرین به شدت دلفریب.
بهترین نمونه بخشی است که اسپاد متوجه میشود به پل ریجنت برگشته است، درۀ تنگ و عمیق ساختمانهای استیجاری که او و رنتون در ابتدای فیلم اول با ریتم موزیک Lust for Life ایگی پاپ در آن فرار کردند- یک حفرۀ ساکت و به طور نیروبخشی غمگین در داستان پر هیاهوی مرکزی. همچنین سفر بازگشت تلخ بازیگران اصلی به کارور، ایستگاه راه آهن پوشیده از مه در کنار دریاچۀ لاک اوسیان هم خوشایند است. رنتون میگوید: «ما به خاطر عمل یادآوری اینجا هستیم.» که سایمون در جوابش با خر خر میگوید: «تو به خاطر نوستالژی اینجایی. تو یک توریست در جوانی خودت هستی.» خب کدام است؟ قطاربازی اصلی- که امیدواریم مجبور نباشیم به آن T1 بگوییم- فقط یک ماه کمتر از بیست و یک سال پیش در انگلستان اکران شد، و بار جنونِ در حد افراط و جذاب بریتانیایی آن چنان واگیردار بود که حالا ناممکن است بفهمیم که آیا محصولی از زمانۀ خود بود یا زمانه محصول آن بوده است.
دنبالۀ آن شانس برابری با میراث فیلم اصلی را ندارد، اما آن را لکه دار هم نمیکند: با اینکه فیلم از سلف خود تغذیه میکند، به خودی خود هم ارزشمند است. کسی چه میداند، شاید شروع یک سنت جدید باشد. سری فیلمهای عاشقانۀ قبل از... ریچار لینکلتر را با مواد مخدر درجۀ یک در نظر بگیرید. T3، جمعه 29 ژانویۀ سال 2038؟ همین حالا این را در دفتر خاطرات خود علامت بزنید.
آثار کمدی در این روزها سخت میفروشند و اکثر کمدینهای مشهور هم دیگر آن کشش سابق را ندارند و نمیتوانند به تنهایی، مخاطبان را برای تماشای یک فیلم تشویق کنند. همین مسائل باعث شده تا استودیوهای هالیوودی بیشتر به سوی ساخت فیلمهایی با حضور ستارگان متعدد (Assemble) قدم بردارند، اینگونه احتمال موفقیت اثر بالاتر میرود و شرکتها آسودهتر حاضر به سرمایهگذاری میشوند. اما آثار طنزی که توانایی چنین کاری را ندارند، با یک تیم بازیگری محدود کار میکنند و مشخصا تمرکز ویژهای بر روی فیلمنامه میگذارند تا در نبود بازاریابی گسترده، با راضی کردن اندک مخاطبان و به واسطه تبلیغات دهان به دهان، فیلم را به موفقیت برسانند. فیلم مبارزه مشت زنی یکی از همین آثار است که از قدرت ستارگان متعدد و بازاریابی گسترده بهرهای نبرده است و حداقل انتظار میرفت که در بحث فیلمنامه موفق عمل کند و بتواند مخاطب هدف خود را خوشنود سازد اما چنین اتفاقی رخ نمیدهد.
ماجرای «نوجوان مظلوم و قلدرهای ظالم مدرسه» را بارها در آثار سینمایی مختلف تماشا کردهایم، همچنین معضلاتی مانند فساد در مدارس، کیفیت پایین آموزش و حقوق معلمان هم در فیلمهای مختلف به تصویر کشیده شدهاند اما فیلم مبارزه مشت زنی تصمیم میگیرد که این چیزها را به شکل اگزجره به کار گیرد و از دل این بزرگنمایی، موقعیت طنز ایجاد کند. این رویکرد که کمی حالت پارودی به خود میگیرد، میتوانست کارآمد باشد اما استفاده نادرست فیلم مبارزه مشت زنی از آن، تمام پتانسیلها را هدر میدهد تا فیلم نه تنها از نظر انتقادی به خنثی نزدیک شود بلکه حتی تبلیغ خلافکاری و قلدری کند و در این آشفته بازار، اصلا فراموش کند که یک فیلم کمدی است.
ما با مدرسهای رو به رو هستیم که عملا قانون در آن وجود ندارد، هر دانش آموزی هر کار خلافی که دوست داشت را انجام میدهد و معلمان نه تنها هیچکاره هستند بلکه از سوی مدیریت و سازمان نیز حمایت نمیشوند. این محیط که تقریبا تمام فیلم در آن جریان دارد، میتوانست دست مایه خوبی باشد برای ارائه انواع انتقادها و طعنههای سیاسی و اجتماعی اما نویسندگان اثر، «ون رابشو» (Van Robichaux) و «اوان ساسر» (Evan Susser) علاقهای به این چیزها ندارند، آنها ظاهرا حتی به داستانگویی هم علاقهمند نبودهاند زیرا احمقانهترین داستان ممکن را نوشتهاند! ما قرار است یک مبارزه مشت زنی داشته باشیم که این بار به جای دانش آموزان، طرفین از جبهه معلمان هستند (این مبارزه قرار است برگزار شود تا توجه مسئولان به وضعیت تاسفبار مدارس جلب شود) اما نویسندگان برای رسیدن داستان به این مسابقه و مطرح کردن این انتقاد، راه عجیبی را در پیش میگیرند (یا میتوانیم برعکس در نظر بگیریم و بگوییم که این مسئله بهانهای برای همان مبارزه بوده است، مبارزهای که در تمام فیلم منتظرش هستید و شاید در نهایت راضیبخش هم نباشد). و البته این انتقاد کمرنگ، در نهایت در دل مبارزه گم میشود و مخاطب را به این فکر میاندازد که آیا دلایل جذابتری برای مبارزه وجود نداشت؟
ما شخصیت «ران استریک لند» (Ron Strickland) با بازی «آیس کیوب» (Ice Cube) را داریم که قرار بود جذابترین عنصر فیلم باشد (و با تمام کاستیهایش، است). آقای استریک لند که یک معلم تاریخ است، هیچ کدام از ویژگیهای یک معلم تاریخ را ندارد و به شکلی عجیب و غیرمنطقی، دیوانه است! سازندگان برای اینکه جذابیت این شخصیت را حفظ کنند، از ارائه اطلاعات دقیق در مورد او خودداری میکنند تا ما هرگز انگیزههای او را متوجه نشویم. او ظاهرا نگران وضعیت مدرسه و نوجوانان است اما چگونه این مسئله را نشان میدهد؟ با حمله به دانش آموزان با یک تبر کابوسوار! او در ادامه بر حماقتهایش میافزاید و به جای اینکه خود را دلیل اخراجاش بداند، یک معلم دیگر، «اندی کمپل» (Andy Campbell) با بازی «چارلی دی» (Charlie Day) را مقصر برمیشمارد و او را به یک مبارزه مشت زنی دعوت میکند. بعدتر او آشکار میسازد که هدف مهمتری از این مبارزه دارد و میخواهد به دانش آموزان یاد بدهد که «هر عملی، نتیجهای خواهد داشت!» آیا به نبوغ فیلمنامهنویسان ایمان نیاوردهاید؟!
اصولا در طنز، پیش بردن داستان به واسطه اتفاقات «احمقانه» مسئله عجیبی نیست و بسیاری از آثار محبوب ژانر کمدی، از آن استفاده موثری میجویند اما فیلم مبارزه مشت زنی نمیتواند در این امر موفق باشد و شاید دلیلاش این است که چیز بیشتری برای عرضه ندارد. در واقع این احمقانه بودن میتوانست جواب دهد اگر همه چیز در جای مناسب استفاده میشد اما برای مثال به دیالوگهای طنز فیلم نگاه کنید که یکی پس از دیگری بیان میشوند تا شاید بعضیهایشان بتوانند مخاطب را بر حسب اتفاق بخندانند یا به شخصیتها توجه کنید که بر بیمعنایی هرچه بیشتر داستان میافزایند.
«اندی کمپل» همان شخصیت کلیشهای است که میشناسیم، مردی ترسو، خانوادهدار و گریزان از حاشیه که حالا پایش به یک ماجرا باز شده و پس از چند تلاش نافرجام برای فرار از معرکه، سرانجام تصمیم به ایستادگی میگیرد. اما در فیلم مبارزه مشت زنی این سیر تحولی چنان سطحی ارائه میشود که «کمپل» هیچ اهمیتی برای مخاطب ندارد. استریک لند هم یک شخصیت تک بعدی ناکارآمد است که تنها به دلیل حضور آیس کیوب و کاریزماتیک بودناش میتوان او را تحمل کرد. وضعیت باقی شخصیتها بدتر هم میشود اما مشکل تنها به تک بُعدی بودن آنها یا بیمزه بودنشان نیست بلکه به طور کامل هیچ نقشی در پیشبرد داستان ندارند. ما اگر شخصیتهای «خانم مونه» (Miss Monet) و «معلم ورزش» را حذف کنیم، کوچکترین تغییری در داستان رخ نخواهد داد. حتی «هالی» که مشاور مدرسه است، به جز بخش کوچکی (که آن را هم مستقیما در فیلم نمیبینیم) که به کمپل کمک میکند تا در مدرسه مواد مخدر بخرد، نقش دیگری در روند داستان فیلم ندارد. بیخاصیت بودن شخصیتها باعث میشود تا مخاطب هیچگونه حسی نسبت به آنها نداشته باشد و این بدین معناست که فیلم در جذب مخاطب یک شکست مسلم را تجربه کرده است.
جای تعجب دارد که چگونه فیلم مبارزه مشت زنی موفق میشود تا این اندازه از پتانسیلهای بازیگراناش استفاده نکند. «تریسی مورگان» (Tracy Morgan) و «جیلیان بل» (Jillian Bell) که کمدینهای قهاری هستند، نمیتوانند حتی ذرهای کارآمد باشند و خنده بر لبان مخاطب بیاورند. «کریستینا هندریکس» (Christina Hendricks) هم که معمولا او را در نقشهای جدی دیده بودیم، حضور کمرنگی در فیلم دارد و شخصیتاش، خانم مونه، بویی از بامزگی نبرده است. در این میان، همانطور که بالاتر هم اشاره شد، آیس کیوب تنها کسی است که میتواند تماشای فیلم را جذاب کند و آن هم هیچ ارتباطی با فیلم ندارد بلکه استعدادهای ذاتی و جدیت محض اوست که در فیلمهای طنز جوابگو است، وگرنه کیوب هم کار خاصی انجام نمیدهد.
در انتها باید گفت که فیلم مبارزه مشت زنی از آثار خوب و ایده آل ژانر کمدی فاصله دارد و هرگز نمیداند دقیقا میخواهد چه چیزی ارائه دهد. ما با فیلمی طرف هستیم که در آن قلدرها را تشویق میکنند و آدمهای خوب، احمق فرض میشوند. فیلم از شخصیتهایش استفاده درستی نمیکند و پتانسیلهایش را به کار نمیگیرد. اگر مبارزه مشت زنی را هنوز مشاهده نکردهاید، تنها دلیل تماشای آن آیس کیوب است وگرنه بهتر است که وقت خود را صرف چنین آثار طنز نازلی نکنید.