خلاصه داستان :جک گرام استاد دانشگاه و روانشناس موفق پلیس سیاتل است که بر اساس شواهد یافته شده توسط او قاتلی سریال به نام جان فورستر حکم اعدام دریافت کرده است. جان فورستر در مصاحبهای با یکی از شبکههای تلویزیونی، جک را به دستکاری در شواهد و ترغیب خواهر یکی از مقتولین به شهادت علیه او متهم می کند. صبح روزی که باید فورستر اعدام شود، جک زمانی که به دفتر کار خود می رسد خبردار می شود یکی از بیمارانش شب گذشته به قتل رسیده است. پلیس بر اساس شواهدی که یافته ابتدا ظن بیگناهی فورستر را به میان میکشد، چون قتل بسیار شبیه به قتلهای پیشین است که فورستر متهم به انجام آنهاست. اما جک این فرضیه را رد میکند و فرضیه وجود یک مقلد را پیش میکشد. جک در راه دانشگاه تلفنی از فردي ناشناس دریافت می کند که به او می گوید 88 دقیقه بیشتر از زندگیش باقی نمانده است. این 88 دقیقه برای جک تداعیکننده حادثهای بسیار تلخ در گذشته است. حادثهای که هیچ کس از آن خبر ندارد. در کلاس تهدیدهای تلفنی دیگری دریافت می کند و هنگام خروج دوستش کاراگاه فرانک پارکس به سراغش آمده و او را متهم به قتل بیمارش و قتلهای دیگری که در این فاصله رخ داده میکند. جک از او می خواهد تا دقایق باقی مانده از 88 دقیقه معهود را به وی فرصت بدهد تا قاتل اصلی را بیابد. فرانک می پذیرد، اما جک خود را با زنجیرهای از توطئهگران رو به رو میبيند...
يادداشت فيلم:اين فيلم اولين بار در تاريخ 18/4/2008 اكران شد و محصول شركت سوني ميباشد. اين فيلم نسبتاً پرگفتگو، هيجانانگيز و معماگونه است و آل پاچينو هنرمند توانمند سينما در آن نقشي محوري بازي ميكند. او كه در نقش يك پليس و استاد روانشناسي در دانشكده پليس به ايفاي نقش ميپردازد، به يك دوئل معمايي دعوت ميشود تا در اين مدت كم، طرف مقابل را پيدا كند و جان خود را نجات دهد. ناگهان دنياي اطراف او عوض ميشود. هر كسي كه با او ارتباط دارد اكنون يك مضنون است در حاليكه ثانيهها ميگذرند و او در حال كار بر روي پرونده يك قاتل سريالي است كه مرتب به تعداد قربانيانش اضافه ميشود...جاناتان مايکل آونت متولد ١٩٤٩ بروکلين از تهيهکنندگان و کارگردانهاي موفق هاليوودي است که در ساختن تريلرهاي جنايي تبحر دارد. يکي از آن کارکشتههاي مورد اعتماد که ميشود سکان هدايت يک پروژه ٣٠ ميليون دلاري را با خيال راحت به او سپرد. کسي که با فيلم «گوجه فرنگيهاي سبز سرخ شده» در ١٩٩١ وارد سينما شد و شهرتي معقول با همين اولين کار خود به هم زد. اين شهرت در نيمه دوم دهه ١٩٩٠ با «از نزديک و شخصي» و سپس «توطئه سرخ/توطئه چيني» به اوج رسيد. اما در قرن جديد بنا به دلايلي نامعلوم آونت خود را بيشتر درگير پروژههاي تلويزيوني مانند قيام[٢٠٠١] و محکوميت[٢٠٠٥] يا مرد دقيقه شصت[٢٠٠٦] کرد و ٨٨ دقيقه اولين فيلم سينمايي او بعد از يک دهه است. با ديدگاهي نهچندان سختگيرانه بايد گفت كه جان آونت (Jon Avnet) در اين فيلم توانسته بدون جاذبههاي كاذب اكشن همراه با جلوههاي ويژه فراوان كه امروزه در فيلمهاي هاليودي بسيار مشاهده ميشود، مخاطب را پاي فيلم خود ميخكوب كند و در اين راه نسبتاً خوب عمل كرده است. البته در اين فيلم به اندازه كافي صحنههاي خشن مانند تيراندازي، پرت شدن از بلندي، خون، افراد شكنجه شده و ...ديده مي شود. جالب است بدانيد در يك نظرسنجي مشخص شد جوانان و نوجوانان بيش از ديگران از اين فيلم استقبال كردهاند.در اين فيلم ناپايداري موفقيت و شهرت به تصوير كشيده ميشود. جك گرام كه يك پليس سرشناس است و همه او را قهرماني ميدانند كه زيركترين جنايتكاران از دست او نميتوانند فرار كنند به ناگهان در شرايطي قرار ميگيرد كه نه تنها خود متهم به قتل و روابط نامشروع ميشود بلكه تهديد به مرگ هم ميشود. شايد بتوان جك را نسخه آمريكايي شرلوك هلمز دانست با اين تفاوت كه مانند اكثر فيلمهاي آمريكايي جك به جاي اينكه يك كارگاه خصوصي نابغه باشد يك پليس نابغه است و البته تحصيل كردهتر و كمي بيبند و بارتر از هلمز. به هر حال ديدن اين فيلم خالي از لطف نيست.
پس از موفقیت های مالی فراوان کمپانی مارول از اقتباس آثارش در سینما ، کمپانی دی سی نیز که رقیب همیشگی مارول در عرصه داستان های مصور بوده، به این فکر افتاد تا انواع و اقسام داستان های اَبَرقهرمانی اش را در بازه زمانی مشخص طی سالهای آینده روانه سینما کرده و سهم خودش را از فروش هنگفت این آثار در سینما بدست آورد. « جوخه انتحار » جدیدترین عنوانی می باشد که خاستگاه آن داستانهای مصور بوده و قدمت انتشار آن به بیش از نیم قرن پیش باز می گردد.
داستان فیلم درباره روزگار سیاه سیاره زمین است که اینبار طعمه موجوداتی شده که به قصد نابودی تمدن به آن سرازیر شده اند و به نظر می رسد که با نبودن اَبَرقهرمانان همیشگی، اینبار انسانها هیچ امیدی برای فرار از بحران نداشته باشند. در این وضعیت، یک مامور رده بالای امنیتی به نام آماندا والر ( وایولا دیویس ) تصمیم می گیرد تا گروهی از شرورترین زندانیانی که قابلیت های اَبَرقهرمانی دارند را از زندان خارج کرده و آنان را در قالب یک تیم به مبارزه این موجودات بفرستد و به آنان نیز اعلام می کند که در صورت رفتار خوش و موفقیت در انجام ماموریت، شرایط ویژه ای برای دوران محکومیتشان در نظر خواهد گرفت. اما ترکیب کردن این زندانیان عجیب و غریب اصلاً راحت نیست و...
آثار اَبَرقهرمانی شاید از معدود ژانرهایی در صنعت فیلمسازی باشند که کارگردان و اصولاً ایده پردازانی که برای ساخت اثر به استخدام استودیو در می آیند، کارکرد و دخالت چندانی در ساخت پروژه ندارند و به جهت توافق های میلیاردی کمپانی و ناشر کتاب های کمیک بوک، آنها می بایست یک " بله قربان گوی " تمام عیار را در ساخت فیلم تجربه نمایند که مشخصاً سودهی بسیار زیادی نیز برای آنان به ارمغان خواهد آورد؛ سوددهی که کمتر کارگردانی را به رد پیشنهاد ساخت یک اثر اَبَرقهرمانی ترغیب می نماید.
« جوخه انتحار » نیز یک مثال تمام و کمال از چنین وضعیتی به شمار می رود. کارگردان اثر دیوید آیر می باشد که اگرچه موفقیت تاکنون موفقیت بزرگی بدست نیاورده اما ثابت کرده که یکی از باهوش ترین و خوش ذوق ترین نویسندگان و کارگردانان حال حاضر هالیوود بشمار می رود. با اینحال « جوخه انتحار » هیچ ارتباطی به دنیای نویسندگی و فیلمسازی دیوید آیر نداشته و به نظر می رسد که از فرمولی تبعیت می کند که فیلمساز فقط وظیفه چیدن پازل های آن در کنار یکدیگر و تبدیل آن به یک اثر بلند سینمایی را داشته است.
جدیدترین فیلم اَبَرقهرمانی که قهرمانانش متعلق به داستانهای مصور کمپانی دی سی می باشند، شروعی آرام و منطقی دارد که با معرفی شخصیت های داستان آغاز می شود که همگی آنها پرتره ای از یک تعریف یک خطی هستند و از بدو حضورشان در مقابل دوربین تا انتهای فیلم، هرگز از آن تعریف یک خطی که در دهه های گذشته از آنان بیان شده خارج نمی شوند و تبدیل به یک شخصیت قابل درک بر پرده نقره ای سینما نمی گردند.
اما مشکل اصلی فیلم زمانی ظاهر می شود که این زندانیان خطرناک با یکدیگر تشکیل یک گروه می دهند و داستان به نقطه حساس و هیجان انگیز خود می رسد. انتظار می رفت که سازندگان در این بخش با توجه به وجود شخصیت های جذابی که در فیلم حضور دارند بتوانند یک داستان قابل قبول به همراه اکشنی هیجان انگیز را به طرفداران خود تحویل دهند اما « جوخه انتحار » در تمام بخش هایی که امیدواری درباره آن وجود داشت، مخاطبش را ناامید می کند. فیلمنامه دیوید آیر سرشار از پراکندگی و پرش های داستانی است که به یکباره در مقابل دیدگان مخاطب ظاهر می شود تا او را به گذشته افراد برده و اطلاعات بی ارزشی از آنان در اختیار مخاطب قرار دهد که به واقع هیچ تاثیری در روند داستان ندارد.
معمولاً زمانی که در یک فیلم ویژگی فلشبک مورد استفاده قرار می گیرد، سازندگان سعی در جلب توجه مخاطبشان دارند چراکه نیاز هست پیوندی میان گذشته و حال برقرار شود یا حداقل نتیجه گیری منطقی از به نمایش گذاشتن گذشته افراد شکل بگیرد، اما در « جوخه انتحار » این پدیده بی آنکه تاثیری در روند فیلم داشته باشد، تنها تبدیل به لحظاتی خسته کننده می شود که شاید بتوان در قسمت های بعد تاثیر آن را در شخصیت پردازی افراد احساس کرد اما در قسمت اول هیچ کارکرد مشخصی نیافته اند و به زائد ترین لحظات فیلم مبدل گردیده اند که بود و نبودشان تاثیری در جریان داستان ندارد.
در بخش روایت داستان نیز « جوخه انتحار » جز پیروی از فرمول حرکت از نقطه A به نقطه B که امروزه حتی در بازی های کامپیوتری نیز منسوخ شده، تمهید دیگری در نظر نگرفته است. داستان فیلم بطور خلاصه پاکسازی یک منطقه ، دزدیده شدن یک فرد و آزادی او و تکرار این روند در یک موقعیت دیگر است که باعث می شود فیلمنامه « جوخه انتحار » یکی از بی جزئیات ترین و خسته کننده ترین فیلمنامه های اَبَرقهرمانی باشد که تابحال ساخته شده است. در این فیلمنامه نه نقطه عطفی وجود دارد و نه لحظه ماندگاری که بتواند در یاد طرفداران این سری از داستانها باقی بماند.
کارگردانی لحظات اکشن فیلم نیز وضعیتی بهتر از داستان ندارد. « جوخه انتحار » در مقایسه با « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » از صحنه های اکشن بیشتری بهره می برد اما نحوه پرداخت آن منحصر به فرد و در خدمت یک اثر اَبَرقهرمانی نیست. با توجه به حضور اَبَرقهرمانان عجیب و غریب در داستان می شد این انتظار را داشت که سازندگان از ویژگی های آنان بهره بیشتری برده و یک ترکیب هوشمندانه از اکشن اَبَرقهرمانی را به تصویر بکشند که حداقل سرگرم کننده باشد. اما « جوخه انتحار » بیشتر شباهت به آثار سینمای ژانر جنگ دارد که در آن مشتی از بَدمن های منفعل و بی سر و ته خودشان را به زمین رسانده اند و ضدقهرمانان داستان نیز با اسلحه و کمی دود و صحنه آهسته به استقبال آنان می روند؛ آن هم با یک حاشیه امنیت بسیار بالا تا کوچکترین شوکی به دل طرفداران سرسخت این اَبَرقهرمانان وارد نگردد!
در میان بازیگران فیلم تنها مارگوت رابی است که در نقش هارلی کویین توانسته شیطنت های دیوانه وار این شخصیت را به تصویر بکشد. شوخی های رابی و جملات کوتاهش برخلاف دیگر بازیگران فیلم شنیدنی و بامزه هستند و رفتار و خباثت این شخصیت نیز تا حدود زیادی به قامت رابی آمده است که باعث می شود او را موفق ترین بازیگر فیلم بدانیم.
جرد لتو در نقش جوکر بازی بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته است اما مشکل اینجاست که بازی او در انبوه مشکلات فیلمنامه ای « جوخه انتحار » به هدر رفته است. مسلماً در نگاه اول بازی لتو به شدت با هیث لجر فقید در « شوالیه تاریکی » مقایسه خواهد شد اما این مقایسه بی معنی است چراکه جوکر در » جوخه انتحار » رویه ای متفاوت پیش گرفته و خبری از تلخی نگاه اجتماعی جوکر در « شوالیه تاریکی » نیست. جرد لتو توانسته با گریم مناسب، جوکری جذاب خلق نماید که مخصوصاً در کنار مارگوت رابی بهترین لحظات فیلم را تشکیل داده اند. اما دیگر بازیگران فیلم از جمله ویل اسمیت توفیقی برای بازی در این فیلم بدست نیاورده اند و به جهت رویکرد سازندگان، ذوبِ در فیلمنامه ای شده اند که کمترین درجه اهمیت ممکن را برای استفاده از توانایی های بازیگران در نظر گرفته است.
« جوخه انتحار » در مجموع اثری ناامید کننده است که پراکندگی فیلمنامه و عدم تسلط بر اجزای تشکیل دهنده داستان باعث شده تا فیلم گیج کننده و در لحظاتی خسته کننده باشد. متاسفانه نفوذ بسیار زیاد کمپانی های فیلمسازی در هنگام ساخت آثار اَبَرقهرمانی که این سری از فیلمها را به فرمولیک ترین شکل ممکن به سینما می آورد، باعث شده تا پتانسیل های زیاد داستان جذاب « جوخه انتحار » حداقل در قسمت اول به هدر رود. متاسفانه زندانیان آزاد شده از بند هیچ دلیلی برای اینکه از دیدن آنها در خیابان و جنگ ها لذت ببریم در اختیارمان قرار نمی دهند.
منبع : مووی مگ
قسمت اول از سری فیلمهای « ربوده شده » که در سال 2008 به سینما آمد از هر لحاظ اثری موفق و جذاب بود. « ربوده شده » از اکشنی جذا3rl 2ب به همراه داستانی ساده اما پرداخت شده برخوردار بود که به لطف حضور قهرمانی مردانه با بازی لیام نیسن تبدیل به یکی از بهترین اکشن های سال شد. نیسن نیز پس از حضور در قسمت اول این فیلم به نوعی دوباره احیا شد و بطور شگفت انگیزی در هر سال، در چندین اثر اکشن حضور پیدا کرد و تبدیل به محبوب دل تهیه کنندگان سینمای اکشن آن هم در ششمین دهه ی زندگی اش شد. اما قسمت دوم این مجموعه اگرچه در گیشه موفق ظاهر شد اما نتوانست انتظارات طرفدارانش را بطور کامل برآورده کند و به نظر می رسید که باید پرونده این فیلم را برای همیشه بسته تصور می کردیم اما نسخه سوم « ربوده » شده هم از راه رسید و باز هم داستان مامور برایان را روایت می کند که در زندگی سراسر فلاکت بارش، بار دیگر باید یک دوجین آدم را از میان بردارد.
برایان میلز ( لیام نیسن ) مامور سابق ایالات متحده که زندگی پس از بازنشستگی اش به مراتب از دوره کاری اش پر تلاطم تر و هیجان انگیز تر بوده، پس از نجات خانواده اش در قسمت قبل، در این قسمت با قتل غیرمنتظره همسر سابقش لنی ( فمک جانسن ) مواجه می شود. شواهد پلیس نشان می دهد که برایان قاتل همسرش است اما برایان از دست ماموران فرار می کند تا بتواند به دنبال قاتل همسرش بگردد و انتقام خونش را از قاتلان همسرش گرفته و نام خودش را هم پاک کند.
« ربوده شده 3 » دقیقاً وضعیتی را دارد که باید از یک اثر در قسمت سوم انتظار داشت. فیلم نسبت به دو قسمت قبلی بطور کامل افت را در هر بخش تجربه کرده و به وضوح می توان مشاهده کرد که سازندگان سوژه مشخصی برای پرداخت در داستان نم پس داده زندگی برایان میلز نداشته اند. در قسمت جدید « ربوده شده » که مدتها پس از اتفاقات استانبول به وقوع می پیوندد، دختر ِ میلز باردار شده و همسر سابقِ میلز هم با یک میلیونر ازدواج کرده است و بطور کل همه چیز تغییر کرده است به جز خودِ شخصیت برایان. به نظر می رسد که برایان در تمام این سالها کوچکترین تغییری در ظاهر و افکار و چهره اش بوجود نیامده و گذر زمان هیچ بلایی سر او نیاورده باشد!
« ربوده شده » در بخش فیلمنامه یکی از بدترین آثار سالهای اخیر است که کلیشه و حماقت عضو لاینفک آن محسوب می شود. در داستانی که اینبار هم لوک بسون و رابرت مارک کمن آن را به رشته نگارش در آورده اند، نشانی از نبوغ و خلاقیت به چشم نمی خورد و همان نیمه خلاقیتیرا هم که می شد در قسمت اول این مجموعه و مخصوصاً دیالوگ ماندگار « پیدات خواهم کرد و خواهم کشتت » مشاهده کرد، در این قسمت جایش را به روندی نخ نما و کهنه داده که این دیالوگ هم جزوی از آن است : « من نمی دونم کی هستی؟ و نمی دونم چرا؟ اما قراره که بفهمم! »
تدوین شلاقی و اکشن جذاب این سری هم که عامل اصلی محبوبیت « ربوده شده » محسوب می شد، در قسمت سوم نزول قابل توجهی پیدا کرده و خبری از نبردهای هیجان انگیز نیست. سن و سال لیام نیسن اجازه نداده تا سازندگان خیلی متکی به آمادگی فیزیکی او برای اجرای صحنه های اکشن باشند. به همین دلیل ترفندی که می شد از آن در این شرایط به خوبی استفاده کرد، قابلیت برداشت نمای کلوز آپ و تکان های دیوانه وار دوربین می بود که به خوبی هم در این فیلم مورد استفاده قرار گرفته تا جزییات به وضوح قابل رویت نباشد. اکشن « ربوده شده 3 » بی نهایت کلیشه ای و چیزی شبیه به آثار ویدئویی دهه ی 90 میلادی مانند « فراری » می باشد.
لیام نیسن که گفته می شود برای بازی در « ربوده شده 3 » چیزی حدود 20 میلیون دلار دستمزد گرفته به جز چهره آشنایش ، دستاورد ویژه ی دیگری برای فیلم نداشته است. نیسن به دلیل سن و سال بالایش قادر نبوده تا در بسیاری از لحظات فیلم حضور داشته باشد و در لحظات غیر اکشن فیلم هم خیلی کاری برای انجام دادن نداشته است. مگی گریس هم که در قسمت قبل شاهد هنرنمایی های وی در پرتاب نارنجک از بالای سقف خانه ها در استانبول بودیم، در این قسمت هم حضور فعالی دارد اما همانند قسمت قبل علامت سوال های بسیاری را از بابت توانایی هایش بر جای می گذارد. فارست ویتاکر هم که این روزها وضعیت خیلی خوشی در سینما ندارد، در « ربوده شده 3 » کلا حرفی برای گفتن ندارد چراکه « ربوده شده » از ابتدا فیلمِ لیام نیسن بوده است.
« ربوده شده 3 » اثری ضعیف و به شدت کلیشه ای است که می تواند یک تیر خلاص به مجموعه فیلمهای « ربوده شده » باشد. نه نیسن و نه لوک بسون به نظر می رسد که دیگر قادر به خلق موفقیت های قسمت اول این مجموعه نیستند و « ربود شده 3 » احتمالاً آخرین تلاش بسون برای سودآوری از این سری فیلمهاست. قسمت اول در پاریس، دوم در استانبول و سوم در لس آنجلس. به نظر می رسد که بهتر باشد جهانگردی و خاک به پا کردن های برایان میلز در همین نقطه به پایان برسد و این مامور دیگه واقعا یکبار برای همیشه بازنشسته شود.
منبع : مووی مگ
ایمان دارم که فیلمهای ماندگار تاریخ سینما، صاحب چیزی فراتر از فیلمنامه، کارگردانی، فیلمبرداری، تدوین و بازیگری -یا هر المانِ مؤثر دیگری که به ذهنتان خطور کند- هستند. من اسم آن چیز را جادو یا معجزه میگذارم. راه کارلیتو هم مصداق یکی از معجزات سینمایی است. تایم فیلم بالاست و در ابتدا -تا حدود زیادی- آخر قصه را لو میدهد. اطلاع از همین دو مورد، کفایت میکند تا به این حس برسیم که راه کارلیتو کشدار و فاقد جذابیت است. احساس مذکور شکل میگیرد، درست! اما گرمایی در فیلم جریان دارد که مانع میشود نصفهکاره رهایش کنید. مثل این است که وارد اتوبان شدهاید ولی هیچ دوربرگردانی پیدا نمیکنید و باید تا تهِ مسیر بروید؛ یا انگار راه کارلیتو سِیلی است که با خودش میبردتان و کمترین کنترلی روی آن ندارید. تجربهی شخصی نگارنده از مواجهه با فیلم به چنین توصیفاتی نزدیک بود.
کارلیتو بریگانته (با بازی آل پاچینو) -که سابقاً دلال مواد مخدرِ گردنکلفتی بوده- پس از تحمل ۵ سال زندان با کمک وکیل و رفیقاش، دِیو (با بازی شون پن) موفق میشود دادگاه را متقاعد کند که عوض شده است و از ۲۵ سال حبسِ باقیمانده نجات پیدا کند. کارلیتو سعی دارد قدر آزادیاش را بداند و دیگر خلافی مرتکب نشود. او سراغ عشق قدیمیاش، گیل (با بازی پنهلوپه آن میلر) میرود و درصدد جبران گذشته برمیآید. وقتی چیزی به تحقق رؤیای مشترک کارلیتو و گیل نمانده، احساس دینِ بریگانته به دِیو، او را وارد بازی خطرناکی میکند که سرِ دیگرش مافیاست...
افتتاحیهی راه کارلیتو از فرجامی ناخوشایند و البته یک سیر داستانی قابلِ پیشبینی خبر میدهد، با اینهمه تماشای فیلم خالی از لطف نیست؛ شبیهِ تمام قصههایی که از سر تا تهشان را حفظیم اما هربار کنجکاویم بدانیم چطور به تصویر کشیده شدهاند. کمااینکه در مقدمهی راه کارلیتو نیز صددرصد مشخص نمیشود چه بر سر بریگانته میآید و دریچهای از امید، گشوده میماند.
علیرغم اینکه برایان دیپالما فیلمنامه را ننوشته و اقتباسی است از دو رمانِ جنایی تحت عنوان "راه کارلیتو" (Carlito's Way) و "بعد از ساعتها" (After Hours) ولی همچون هر فیلمساز صاحبسبکی، بهنحوی داستان را مالِ خود کرده که محال است آقای دیپالما را صرفاً در جایگاه تکنسینی -گیرم کاربلد- برای برگردان کتابهای قاضی ادوین تورس به زبان سینما بهحساب بیاورید. بهنظرم راه کارلیتو بیشتر از آنکه ربطی به نویسندهی داستان اولیه و فیلمنامهنویساش -ديويد كوئپ- داشته باشد، دیپالمایی است!
برایان دیپالما در کارگردانی راه کارلیتو بهخوبی انتظار تماشاگر برای دیدن یک فیلم گنگستری درستوُدرمان را پاسخ میدهد؛ بهویژه آن گروه از سینمادوستانی که فیلمساز را با شاهکار دههی هشتادیاش، تسخیرناپذیران (The Untouchables) [محصول ۱۹۸۷] بهخاطر سپردهاند. بهیاد بیاورید سکانس فوقالعادهی مترو و دوز بالای هیجاناش را که تداعیکنندهی فصلی اینچنینی در تسخیرناپذیران است.
چنانچه سکانس دادگاه را فاکتور بگیریم؛ آل پاچینو رُل کارلیتو بریگانته، گنگستری پورتوریکویی که سرش به سنگ خورده، خسته است و دیگر حوصلهی گنگستربازی و زندان رفتن ندارد را با شعور و ادراکی والا ایفا میکند که ناشی از پختگی آقای بازیگر در چهارمین دههی فعالیت هنری اوست و همچنین ثمرهی ارتباطی تنگاتنگ با فیلمساز همسنوُسالاش. نهالی که آل و برایان در صورتزخمی (Scarface) [محصول ۱۹۸۳] کاشته بودند، دقیقاً ۱۰ سال بعد در راه کارلیتو به بار مینشیند. شاید تونی مونتانای پرهیاهو، جذابتر بهنظر برسد ولی معتقدم نقشآفرینی آقای آل پاچینو بهجای کارلیتو بریگانته، ظرایف بیشتری دارد و بالاتر از صورتزخمی میایستد. شون پن نیز در راه کارلیتو -با آن گریم جالبِ توجهاش- نقش یک کچلِ موفرفری که تمام آتشهای فیلم از گور او بلند میشود(!) را عالی و جذاب از کار درآورده است.
آل پاچینو در دههی ۷۰ پس از کالتموویِ وحشت در نیدلپارک (The Panic in Needle Park) [ساختهی جری شاتزبرگ/ ۱۹۷۱] به لطف پیشنهادهای دندانگیری که یکی بعد از دیگری از راه رسیدند، توانست خودش را مطرح و اثبات کند. طی دههی ۸۰، رکود و حاشیه گریبانگیرش شد. بلوغ هنریِ آل اما در دههی ۹۰ اتفاق میافتد که نقطهی عطفاش را همین راه کارلیتو میدانم. متأسفانه آقای آل پاچینو از بیخوابی (Insomnia) [ساختهی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۲] به اینسو، نقش بهدردبخوری بازی نکرده است و همچنان در کما بهسر میبرد! درست مثل آل، دیپالما نیز در حال سپری کردن دوران افول است و با سالیان اوجاش فاصلهی نجومی دارد!
با تمام این تفاسیر، قبول دارم که راه کارلیتو ممکن است در نظر بینندهی عجول امروزی، کهنه جلوه کند ولی فیلمی نیست که عشقِسینماها -از هر نسلی باشند- ساده از کنارش بگذرند بهخصوص اینکه تا دلتان بخواهد دیالوگ بهیادماندنی دارد. مثالهایی که در ادامه آوردهام، بهاندازهی کافی گویا هستند؟! «-توالت اونجاست؟ -خرابه، زور نزن! -میتونم یه هفته صبر کنم. -خوبه، پس هفتهی دیگه برگرد، تا اونموقع حتماً درستش میکنیم!» «-منم رؤیایی داشتم چارلی، اما حالا دیگه بیدار شدم و از رؤیا متنفرم...» «-متأسفم بچهها! اینبار دیگه همهی بخیههای دنیام نمیتونن خوبم کنن...» (نقل به مضمون)
راه کارلیتو از بسیاری جهات یک کلاسیکِ تمامعیار است. وقتی فیلمهای سینمای کلاسیک را تماشا میکنید، هیچ توجه کردهاید که اغلب دقایق، موزیک به گوش میرسد و سکوت تقریباً بیمعنی است؟! در همان سکانس معرکهی مترو، تماممدت موسیقیِ متن داریم ولی بههیچوجه عنصری گوشخراش و اعصابخُردکن تلقیاش نمیکنیم چرا که به حسوُحالِ صحنه صدمه نمیزند. اگر درمورد نسبت فیلم با کلاسیکهای سینما فقط به این مثال ساده هم اکتفا کنیم، شاید صحیحتر باشد راه کارلیتو را یک نئوکلاسیکِ شستهرفته بنامیم.
آنقدر فیلم خوب برای دیدن هست که مجاب شویم از برخی اظهارنظرهای قطعی بپرهیزیم. پس اجازه بدهید راه کارلیتو را صاحب یکی از برترین پایانبندیهای سینما خطاب کنم؛ تیتراژ پایانی تشکیل شده از نمایی از یک غروب رؤیایی بهعلاوهی ترانهای دلپذیر با صدای جو کوکرِ فقید که ترجیعبندش جملهی "You Are So Beautiful" است. در راه کارلیتو برخلاف موارد مشابه، دیری نمیگذرد که پی میبریم بریگانته دادگاه را فریب نداده است؛ واقعاً قصد سربهراه شدن دارد اما گذشتهی شرارتبارِ او بیخ گلویش را بدجور چسبیده.
معمولاً اگر همان ۱۰ دقیقهی اول -بهاصطلاح- قلاب گیر نکند، وقتام را حرامِ یک فیلم نمیکنم. قضیهی راه کارلیتو -چنانکه گفتم- توفیری اساسی داشت؛ قلابِ کذایی تماموُکمال گیر نمیکرد با این وجود، اصلاً تمایل نداشتم دست از فیلم بکشم! و حالا پشیمان نیستم... سکانس انتخابیام از راه کارلیتو -که احتمالاً محبوبِ خیلیهای دیگر نیز باشد- سکانسِ کم شدن شر دیوید کلاینفلد است با آن پلانِ اسلوموشن درخشان سرازیر شدن گلولهها داخل سطل زباله که امکان ندارد راه کارلیتو را ببینید و فراموشاش کنید! ادیوس آقای وکیل!
منبع : پرده سینما
ایمان دارم که فیلمهای ماندگار تاریخ سینما، صاحب چیزی فراتر از فیلمنامه، کارگردانی، فیلمبرداری، تدوین و بازیگری -یا هر المانِ مؤثر دیگری که به ذهنتان خطور کند- هستند. من اسم آن چیز را جادو یا معجزه میگذارم. راه کارلیتو هم مصداق یکی از معجزات سینمایی است. تایم فیلم بالاست و در ابتدا -تا حدود زیادی- آخر قصه را لو میدهد. اطلاع از همین دو مورد، کفایت میکند تا به این حس برسیم که راه کارلیتو کشدار و فاقد جذابیت است. احساس مذکور شکل میگیرد، درست! اما گرمایی در فیلم جریان دارد که مانع میشود نصفهکاره رهایش کنید. مثل این است که وارد اتوبان شدهاید ولی هیچ دوربرگردانی پیدا نمیکنید و باید تا تهِ مسیر بروید؛ یا انگار راه کارلیتو سِیلی است که با خودش میبردتان و کمترین کنترلی روی آن ندارید. تجربهی شخصی نگارنده از مواجهه با فیلم به چنین توصیفاتی نزدیک بود.
کارلیتو بریگانته (با بازی آل پاچینو) -که سابقاً دلال مواد مخدرِ گردنکلفتی بوده- پس از تحمل ۵ سال زندان با کمک وکیل و رفیقاش، دِیو (با بازی شون پن) موفق میشود دادگاه را متقاعد کند که عوض شده است و از ۲۵ سال حبسِ باقیمانده نجات پیدا کند. کارلیتو سعی دارد قدر آزادیاش را بداند و دیگر خلافی مرتکب نشود. او سراغ عشق قدیمیاش، گیل (با بازی پنهلوپه آن میلر) میرود و درصدد جبران گذشته برمیآید. وقتی چیزی به تحقق رؤیای مشترک کارلیتو و گیل نمانده، احساس دینِ بریگانته به دِیو، او را وارد بازی خطرناکی میکند که سرِ دیگرش مافیاست...
افتتاحیهی راه کارلیتو از فرجامی ناخوشایند و البته یک سیر داستانی قابلِ پیشبینی خبر میدهد، با اینهمه تماشای فیلم خالی از لطف نیست؛ شبیهِ تمام قصههایی که از سر تا تهشان را حفظیم اما هربار کنجکاویم بدانیم چطور به تصویر کشیده شدهاند. کمااینکه در مقدمهی راه کارلیتو نیز صددرصد مشخص نمیشود چه بر سر بریگانته میآید و دریچهای از امید، گشوده میماند.
علیرغم اینکه برایان دیپالما فیلمنامه را ننوشته و اقتباسی است از دو رمانِ جنایی تحت عنوان "راه کارلیتو" (Carlito's Way) و "بعد از ساعتها" (After Hours) ولی همچون هر فیلمساز صاحبسبکی، بهنحوی داستان را مالِ خود کرده که محال است آقای دیپالما را صرفاً در جایگاه تکنسینی -گیرم کاربلد- برای برگردان کتابهای قاضی ادوین تورس به زبان سینما بهحساب بیاورید. بهنظرم راه کارلیتو بیشتر از آنکه ربطی به نویسندهی داستان اولیه و فیلمنامهنویساش -ديويد كوئپ- داشته باشد، دیپالمایی است!
برایان دیپالما در کارگردانی راه کارلیتو بهخوبی انتظار تماشاگر برای دیدن یک فیلم گنگستری درستوُدرمان را پاسخ میدهد؛ بهویژه آن گروه از سینمادوستانی که فیلمساز را با شاهکار دههی هشتادیاش، تسخیرناپذیران (The Untouchables) [محصول ۱۹۸۷] بهخاطر سپردهاند. بهیاد بیاورید سکانس فوقالعادهی مترو و دوز بالای هیجاناش را که تداعیکنندهی فصلی اینچنینی در تسخیرناپذیران است.
چنانچه سکانس دادگاه را فاکتور بگیریم؛ آل پاچینو رُل کارلیتو بریگانته، گنگستری پورتوریکویی که سرش به سنگ خورده، خسته است و دیگر حوصلهی گنگستربازی و زندان رفتن ندارد را با شعور و ادراکی والا ایفا میکند که ناشی از پختگی آقای بازیگر در چهارمین دههی فعالیت هنری اوست و همچنین ثمرهی ارتباطی تنگاتنگ با فیلمساز همسنوُسالاش. نهالی که آل و برایان در صورتزخمی (Scarface) [محصول ۱۹۸۳] کاشته بودند، دقیقاً ۱۰ سال بعد در راه کارلیتو به بار مینشیند. شاید تونی مونتانای پرهیاهو، جذابتر بهنظر برسد ولی معتقدم نقشآفرینی آقای آل پاچینو بهجای کارلیتو بریگانته، ظرایف بیشتری دارد و بالاتر از صورتزخمی میایستد. شون پن نیز در راه کارلیتو -با آن گریم جالبِ توجهاش- نقش یک کچلِ موفرفری که تمام آتشهای فیلم از گور او بلند میشود(!) را عالی و جذاب از کار درآورده است.
آل پاچینو در دههی ۷۰ پس از کالتموویِ وحشت در نیدلپارک (The Panic in Needle Park) [ساختهی جری شاتزبرگ/ ۱۹۷۱] به لطف پیشنهادهای دندانگیری که یکی بعد از دیگری از راه رسیدند، توانست خودش را مطرح و اثبات کند. طی دههی ۸۰، رکود و حاشیه گریبانگیرش شد. بلوغ هنریِ آل اما در دههی ۹۰ اتفاق میافتد که نقطهی عطفاش را همین راه کارلیتو میدانم. متأسفانه آقای آل پاچینو از بیخوابی (Insomnia) [ساختهی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۲] به اینسو، نقش بهدردبخوری بازی نکرده است و همچنان در کما بهسر میبرد! درست مثل آل، دیپالما نیز در حال سپری کردن دوران افول است و با سالیان اوجاش فاصلهی نجومی دارد!
با تمام این تفاسیر، قبول دارم که راه کارلیتو ممکن است در نظر بینندهی عجول امروزی، کهنه جلوه کند ولی فیلمی نیست که عشقِسینماها -از هر نسلی باشند- ساده از کنارش بگذرند بهخصوص اینکه تا دلتان بخواهد دیالوگ بهیادماندنی دارد. مثالهایی که در ادامه آوردهام، بهاندازهی کافی گویا هستند؟! «-توالت اونجاست؟ -خرابه، زور نزن! -میتونم یه هفته صبر کنم. -خوبه، پس هفتهی دیگه برگرد، تا اونموقع حتماً درستش میکنیم!» «-منم رؤیایی داشتم چارلی، اما حالا دیگه بیدار شدم و از رؤیا متنفرم...» «-متأسفم بچهها! اینبار دیگه همهی بخیههای دنیام نمیتونن خوبم کنن...» (نقل به مضمون)
راه کارلیتو از بسیاری جهات یک کلاسیکِ تمامعیار است. وقتی فیلمهای سینمای کلاسیک را تماشا میکنید، هیچ توجه کردهاید که اغلب دقایق، موزیک به گوش میرسد و سکوت تقریباً بیمعنی است؟! در همان سکانس معرکهی مترو، تماممدت موسیقیِ متن داریم ولی بههیچوجه عنصری گوشخراش و اعصابخُردکن تلقیاش نمیکنیم چرا که به حسوُحالِ صحنه صدمه نمیزند. اگر درمورد نسبت فیلم با کلاسیکهای سینما فقط به این مثال ساده هم اکتفا کنیم، شاید صحیحتر باشد راه کارلیتو را یک نئوکلاسیکِ شستهرفته بنامیم.
آنقدر فیلم خوب برای دیدن هست که مجاب شویم از برخی اظهارنظرهای قطعی بپرهیزیم. پس اجازه بدهید راه کارلیتو را صاحب یکی از برترین پایانبندیهای سینما خطاب کنم؛ تیتراژ پایانی تشکیل شده از نمایی از یک غروب رؤیایی بهعلاوهی ترانهای دلپذیر با صدای جو کوکرِ فقید که ترجیعبندش جملهی "You Are So Beautiful" است. در راه کارلیتو برخلاف موارد مشابه، دیری نمیگذرد که پی میبریم بریگانته دادگاه را فریب نداده است؛ واقعاً قصد سربهراه شدن دارد اما گذشتهی شرارتبارِ او بیخ گلویش را بدجور چسبیده.
معمولاً اگر همان ۱۰ دقیقهی اول -بهاصطلاح- قلاب گیر نکند، وقتام را حرامِ یک فیلم نمیکنم. قضیهی راه کارلیتو -چنانکه گفتم- توفیری اساسی داشت؛ قلابِ کذایی تماموُکمال گیر نمیکرد با این وجود، اصلاً تمایل نداشتم دست از فیلم بکشم! و حالا پشیمان نیستم... سکانس انتخابیام از راه کارلیتو -که احتمالاً محبوبِ خیلیهای دیگر نیز باشد- سکانسِ کم شدن شر دیوید کلاینفلد است با آن پلانِ اسلوموشن درخشان سرازیر شدن گلولهها داخل سطل زباله که امکان ندارد راه کارلیتو را ببینید و فراموشاش کنید! ادیوس آقای وکیل!
منبع : پرده سینما
بی شک انسان موجودی است که مواقعی خوی حیوانی او افسارش را به دست گرفته و دست به هرکاری می زند ... چه بسا که کارگیری این خوی وحشیانه و زننده جهت رسیدن به مقام و ثروت باشد ...
موضوع اصلی فیلم تسویه حساب پیرامون وضعیتی است که در ایالات متحده قانونی تصویب شده که در شب 12 مارچ هر سال دولت تمامی قوانین کیفری را منع نموده و به شهروندان این اجازه را میدهد که دست به هر جرم و جنایتی که میخواهند بزنند و هیچ گونه جرمی برای آن ها حساب نخواهد شد.
شخصیت اصلی این فیلم، یک گروهبان ناشناس با بازی فرانک گریلو می باشد که در لحظات شروع فیلم شاهد آماده شدن او همانند بقیه ی مردم شهر برای شب 12 مارچ هستیم که با نگاهی به عکس های روی دیوار به نظر میرسد که هدفی را در ذهن پرورش میدهد .
یک مادر به نام ایوا (با بازی کارمن اجوگو)، دخترش به نام کالی (با بازی زو سول)، یک شوهر به نام شان (با بازی زاچ گیلفورد) و همسرش لیزا (با بازی کیلی سانچز) در این به ایفای نقش می پردازند. کل داستان فیلم، حول این 5 شخصیت می چرخد و در طول فیلم شاهد درگیری ها در خیابان های سطح شهر هستیم و انواع وحشی گری هایی که مردم متمدن این دنیا میتوانند آن ها را انجام دهند .
می توان این ادعا را کرد که کاگردان در این فیلم خواسته با نشان دادن این ضعف های اجتماعی به ما هشدار دهد که شاید به زودی دچار چنین واقعه ای بشویم و این واقعه آن آن چنان هم از ما دور نیست که فکرش را میکنیم .
در سکانس هایی از فیلم می توان دید که انسانیتی وجود ندارد و دنیا روز به روز به سمت نابودی و خشونت مطلق سیر میکند مانند لحظاتی که نیرو های امنیتی با بی رحمی تمام مردم فقیر را میکشند تا به قول خودشان فقط به وظیفه شان عمل کنند یا لحظه هایی که در کانال مترو شاهد آتش کشیدن و به رگبار بستن بی پناهان و فقیران توسط مردم مسلح شهر هستیم .
در انتها میتوان به دیالوگی ماندگار از فیلم اشاره کرد :
کارملو جونز : زمانی که خونی ریخته بشه همه چی عوض میشه
به نظر من این فیلم واقعا فیلم قوی بود ... جدا از بحث اکشن بودن فیلم و خشونتی که توش دیده می شد به شخصه بازی بازیگر هاش رو خیلیی قبول داشتم و به نظرم همشون عالی کار کردن.. مهم ترین بخش این فیلم انتقال اون حس فیلم به بیننده بود که به خاطر بازی فوق العاده پورتمن و ریو آدم کاملا میتونست اون حس رو درک کنه مخصوصا با بازی و حرکات ریو ... مثل ری اکشن های صورتش و استرس و اضطرابی که از چشم هاش معلوم بود مخصوصا به شخصه زمانی که فهمیدم شخصی بی سواد توی این فیلم بود خیلی از بازیش لذت بردم چون واقعا به نظر من اون حس و حرکاتی که داشت و انجام میداد نشون دهنده ی یک شخصی بود که سوادی نداشت و درک آن چنانی از محیط اطراف خودش نداشته .. در مورد موسیقی فیلم هم که حرفی نیست .. هنوز که هنوز خیلیا shape of my heart رو شنیدن اما نمیدونن مال کدوم فیلمه ... واقعا جز بهترین هاست...