به راستی دیوانه کیست و به چه کسی دیوانه گفته می شود؟ خط دیوانگی کجاست و دنیای دیوانگان چگونه است؟؟ اینها مسائلی است که در طول زمانها و با دیدن شخصی که دچار اختلالات روانی است بیشتر در ذهن ما نقش می بندد.
میلوش فورمن یکی از اشخاصی است که توانسته است با ساخت فیلمی در این زمینه بیننده را لحظاتی با دنیای دیوانگان همراه کند و الحق که این کار را عالی انجام داده است. فورمن یکی از معدود کارگردانان زنده است که تا به حال توانسته است 2 بار افتخار دریافت جایزه اسکار را داشته باشد و نکته قابل توجه اینکه وی در طول 45 سال زندگی سینمایی خود تنها 13 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است. ساخت چنین تعداد فیلم و درو کردن بسیاری از جایزه ها در هر یک از فیلمها نشان دهنده بازده فوق العاده و حساسیت وی در ساخت یک اثر سینمایی قوی باشد.
فورمن بیشتر شهرتش را مدیون فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته یا همان دیوانه ای از قفس پرید می باشد که ساخته سال 1975 است. این فیلم تحسین بسیاری از منتقدان را به خود معطوف ساخت و بسیاری از جوایز معتبر سراسر جهان را در کارنامه اش ثبت کرد.
دیوانه ای از قفس پرید برگرفته از رمان معروفی با همین نام نوشته کن کیسی است که در سال 1962 توجه بسیاری را به خود جلب کرد. در ابتدا کرک داگلاس نویسنده و بازیگر سینما امتیاز ساختن فیلمی بر مبنای این کتاب را از کیسی خرید؛ اما بنا به دلایلی نتوانست ساختش را آغاز کند و بعد از آن تصمیم بر این شد که فورمن به عنوان کارگردان و جک نیکلسون به عنوان بازیگر نقش اول (مک مورفی) ایفای نقش کند.
داستان فیلم در مورد رندل پاتریک مک مورفی است. وی به جرم تجاوز دستگیر شده است و به حکم دادگاه او را برای بررسی وضعیت روانیش به بیمارستان روانی ایالتی می فرستند. در آنجا پرستار سختگیری مسئول می باشد که مک کورفی...
علت وقوع داستان فیلم حکم دادگاه برای مشخص شدن وضعیت روانی مورفی است که با توجه به نیاز دانستن این قوانین، مختصری به شرح بیماری روانی و مجازات دادگاه برای مجرمین روانی می پردازم:
جنون در لغت به معني پوشيده گشتن و پنهان شدن است. در اصطلاح كسي را كه بر اثر آشفتگي روحي و رواني عقلش پوشيده مانده و قوه درك و شعور را از دست داده است مجنون مي نامند. در واژگان فقهي جنون و عقل در مقابل هم به كار رفته است. عقل مهمترين ركن مسئوليت است. جنون به معني مصطلح كلمه عبارت است از افول تدريجي و برگشتناپذير حيات رواني انسان، يعني توانايي درك، احساس و اختيار.
با نگاهي به تاريخ تحولات كيفري و با ديدن تشتت آراي قضات و صاحبنظران در شناخت مفهوم جنون ميتوان دريافت كه در گذشتههاي دور رويهاي يكسان در برخورد با مقوله جنون و مسئوليت كيفري مجانين وجود نداشته است اما با تبيين اين واژه و تعامل روز افزون علم حقوق و علم روانشناسي و پزشکی قانونی و حركت جوامع و حكومت ها به سوي عدالت، شاهد حركت به سوي وحدت رويهاي براي برخورد و تعامل با اين مقوله در سراسر جهان ميباشيم. در همه قوانين كيفري، رفع مسئوليت جزايي و عدم مجازات مجرم مشروط به اثبات ناتواني فرد از تشخيص درست و نادرست نيز، با ناآگاهي فرد از نتيجه رفتار خود است.
بر اساس اكثر قريب به اتفاق قوانين جزايي دنيا، مجرمين فاقد مسئوليت كيفري، نمي توانند موضوع مجازات كيفري قرار گيرند ولي دادگاه ميتواند درباره اقدامات لازم جهت بازپروري و حفظ امنيت جامعه با کمک متخصصان پزشکی قانونی تصميمگيري كند. چنين اقداماتي صرفاً پيشگیرانه است. اين تدابير ميتوانند آموزشي (نظير به كارگيري در موسسات آموزشي ويژه)، درماني (نگهداري در بيمارستانهاي روانپزشكي حفاظت شده) و يا حمايتي (ممنوعيت نسبت به برخي مشاغل) باشد. در حالي كه اين اقدامات توسط دادگاه تحت عنوان مجازاتهاي تكميلي براي مجرمين داراي مسئوليت كيفري اتخاذ ميشود، براي مجرمين فاقد مسئوليت كيفري، به عنوان مجازات اصلي خواهد بود. هر چند در اكثر قوانين جزايي به دليل تفاوت در درك ماهيت اختلالات رواني از منظر روانپزشكي و حقوقي، نظر قاضي و يا هيئت منصفه نهايتاً تعيين كننده است اما در برخي از بازنگريهاي قانوني اين اختلافات كمتر شده است.
عدم مسئولیت کیفری بیماران روانی (خصوصاً مجانین) در قوانین بیشتر کشورهای جهان به رسمیت شناخته شده است.
اما فیلم و محتوای آن:
داستان فیلم بسیار متناسب آغاز میشود،در اولین سکانس از فیلم ما شاهد بیماران روانی و آسایشگاه هستیم و در سکانس دوم فیلم شاهد ورود بازیگر اصلی فیلم به داستان فیلم می باشیم، چنین شروعی در یک فیلم فقط می تواند یک معنی داشته باشد و از همین صحنه اول فیلم میتوان چنین برداشت کرد که صحنه آخر فیلم به طوری می خواهد در ذهن بیننده یک مقایسه پیش از ورود مک مورفی و بعد از ورود وی و اثرات حضورش در این بیمارستان را نشان دهد. با دیدن چنین صحنه هایی از یک فیلم انتظار می رود فرد ورودی که در ابتدایی ترین صحنه وارد فیلم می شود هم با موضوع فیلم رابطه ای داشته باشد و بیننده در رفتار های مورفی که تازه وارد فیلم شده است انتظار حرکاتی معمول که از یک روانی را در گذشته دیده است دارد، ولی خوشحالی جوان بعد از باز شدن دستبندهایش و آرامش وی حکایت از انتظاری را دارد که تماشاگر باید انجام دهد.
در کل می توان داستان این فیلم را به چهار بخش تقسیم کرد:
اولین بخش ورود و آماده سازی ذهن بیننده نسبت به جو بیمارستان و آشنایی با شخصیتها و رفتارهای افراد داخل بیمارستان است. پس از ورود مورفی به بیمارستان مدیر بخش با وی دیداری می کند، در این دیدار وی از او سوال می کند که آیا خود او فکر میکند که دیوانه است یا خیر؟ که بیشتر با توجه به رفتارهای بروز داده شده از مورفی در ابتدای فیلم و نگذشتن مدت زمان بسیاری از فیلم منظور کارگردان از این موضوع فقط می تواند یک چیز باشد و آن ایجاد یک حس متفاوت و شک نسبت به وضعیت روانی مورفی در ذهن بینندگان فیلم است. نکته قابل توجه و بسیار جالب این فیلم اخت گرفتن و دوست شدن بسیار سریع افراد روانی در این بیمارستان با یکدیگر است؛ چنانچه از ابتدای فیلم ما شاهد پوکر بازی آنها با یک دیگر و حس کمک کردن آنها نسبت به یکدیگر هستیم و خود مک هم در نشان دادن حس دوستی خود نسبت به دیگران راغب است. دیدن یک انسان که باید به دید یک دیوانه به او نگاه کرد ولی در دل باید به او به دید یک شخص بیخیال نگریست، حس زیبایی در بیننده ایجاد میکند و واقعا باید به چنین بازیگرانی که میتوانند اینچنین حس زیبایی را در دل بیننده ایجاد کنند آفرین گفت، زیرا یکی از علل موفقیت اینچنینی فیلم بازی فوق العاده بازیگران آن است.
بخش دوم جلسات روانکاوی و حرف زدن با یکدیگر همراه با سر پرستار جدی و خشن است. در این جلسات هر یک از بیماران در مورد مشکلات خود در رابطه با زندگی که در بیرون از بیمارستان و در زندگی عادی خود داشته اند صبحت می کنند. سر پرستار بخش به طور فوق العاده ای خشک و مقرراتی است و این نوید مشکلات بسیاری را در قسمت های بعدی فیلم میدهد بخصوص زمانی که مورفی از وی میخواهد که صدای موسیقی بخش را کمی آرام تر کند که نیاز نباشد وی برای حرف زدن فریاد بکشد ولی پرستار با از انجام این کار ممانعت میکند که دلیل این صحنه فقط آینده سازی فیلم در ذهن بیننده است که وی با مک به هیچ عنوان کنار نخواهد آمد. قسمتهای جالب این جلسات رای گیری هایی است که دو مرتبه به درخواست مک مورفی انجام میشود، در مرحله اول و در یکی از ابتدایی ترین مراحلی که مورفی به آنها پیوسته بود وی از پرستار درخواست میکند که به آنها اجازه دهد به جای این جلسات خستگی آور به تماشای مسابقه بیسبال بپردازند ولی با رای گیری که میان افراد جلسه صورت می گیرد به این نتیجه می رسند که افراد علاقه ای برای دیدن این مسابقات ندارند چون اصلا زندگی بیرون از آنجا برایشان معنی ندارد و حتی شاید اصلا نداند بیسبال چیست!!! صحنه جالبی که بعد از این رای گیری اتفاق می افتد حس خوشحالی است که در چهره پرستار بخش نقش میگیرد و با نگاه ملیحی که به مورفی شکست خورده میکند کاملا مشخص است که این را یک پیروزی بزرگ برای خود دانسته است و این نشانه غرور احمقانه وی است. بعد از این اتفاق شوق فرار در ذهن مک بیشتر از قبل شکل میگیرد و وی همواره به دنبال راهی برای بیرون رفتن از آن آسایشگاه و راحت شدن از دست این پرستار متکبر است و برای فرار نهایت تلاش خودش را میکند. حتی کندن آب خوری آسایشگاه و فرار از لوله ها که موفق به انجام آن نمی شود.
در مرحله بعدی جلسه مک دوباره پیشنهاد خودش را مطرح میکند و این بار با استقبال بیشتری روبه رو میشود که تقریبا 9 نفر از افراد آن جلسه خواهان دیدن مسابقه بیسبال و تعطیلی جلسه هستند ولی از آنجایی که پرستار بسیار متکبر است و به بقیه افراد داخل اتاق نیز اشاره میکند که آنها 18 نفر هستند و باید یک رای دیگر جذب کند. چیزی که هر بیننده ای از این صحنه در می یابد کوچک شمردن افرادی است که به آنها روانی گفته می شود و پرستار یا به عبارتی جامعه حاضر نیست به چیزهایی که افراد کم توانتر از خود می خواهند تن بدهند و آنها را بپذیرد و این یکی از مهمترین نتایجی است که در پایان فیلم می توان از داستان گرفت. بعد از کاری که پرستار با مک میکند وی که از صمیم قلب می خواهد این مسابقات را ببیند دست به عملی دیگر میزند؛ وی با وجود خاموش بودن تلویزیون شروع به گزارش بازی خیالی می کند و با استقبال پر شور دیگران مواجه میشود. این صحنه میخواهد به هر توانی که دارد به بینندگان بفهماند که درست است آنها فرصت دیدن مسابقه را از دست داده اند ولی با تمام وجود می خواهند این خواسته اشان عملی شود و برای به دست آورد آن تمام تلاش خود را میکنند.
بعد از بی توجهی که به خواسته بیماران صورت می گیرد بخش سوم فیلم که فرار مک از بیمارستان و بردن دوستانش به ماهیگیری است شروع میشود. مک که با توجه به عملی نشدن خواسته اش فکر تفریحی برای خود است تصمیم میگیرد از بیمارستان بیرون برود. وی اتوبوس تفریحی بیماران را می دزدد و تمام دوستان خود را به طرف اسکله می برد. صحنه فوق العاده دیگری که در این میان شکل می گیرد معرفی کردن افراد به مامور اسکله است. مک تمامی بیماران را دکتر خطاب می کند و می گوید آنها برای تفریح از مرکز روانی بیرون آمده اند و این قایق را کرایه کرده اند. نکته قابل برداشت، تفاوت میان انسانهای عادی که خود را در درجات بالای علمی می دانند و یک روانی از دید همه یکسان نمی باشد، از دید مک یک روانی با یک دکتر تفاوتی ندارد فقط دست زمانه آن را خوش شانس آفریده است و این بیماران را روانی کرده است. یاد دادن ماهیگیری به همه بیماران از صحنه های زیبای این فیلم است، چون بیننده می تواند حس دوستی و کمک را در چهره افرادی ببیند که جامعه به طوری آنها را طرد کرده است در حالی که یاد دادن چیزی در زندگی روزمره انسان های عادی به یک دیگر همواره همراه با خساست افراد همراه است ولی این حرف ها در میان آنها معنایی ندارد.
بعد از بازگشت آنها به بیمارستان مک در صحنه های آخر فیلم تصمیم به فراری واقعی به کمک دوستان خود می گیرد. شخصی که در این فیلم جایگاه خاصی دارد شخص سرخ پوستی قوی هیکل است که همه وی را کر و لال می دانند ولی با وجود این کمک هایی که مک به او می کند اعم از یاد دادن بسکتبال و... به وی و به اصطلاح به حساب آوردن وی، او را تبدیل به یکی از دوستان نزدیک مک می کند تا آنجا که در لحظه درگیری با ماموران به کمک مک می آید و مانع کتک خوردن وی می شود.
فرار مک با موفقیت همراه می شود ولی باز هم حس کمک وی به دیگر افراد این فیلم موجب می شود وی نتواند این کار خود را عملی کند و صحنه غم انگیز آخر فیلم کشته شدن یکی از افراد آنجا به خاطر غرور پرستار متکبر آنجا است که موجب خود کشی جوانی دوست داشتنی میشود، جوانی که مک فرصت دوست داشتن و چیزی که وی میخواهد را به او میدهد، اما تکبر پرستار موجب خودکشی او می شود. مک نمی تواند آن را تحمل کند و با حمله به پرستار باعث شکستن گردن وی می شود که این حمله به شدت از دل بینندگان تحسین میشود و همه حق را به مک می دهند...
بعد از این اتفاق انواع شکنجه های جسمانی بر روی مک به عنوان درمان صورت میگیرد که دوست سرخ پوست وی، او را از این شکنجه ها رها میکند.
چیزی که ما در این فیلم میبینیم تفاوت های زندگی دو قسمت از مردم در جامعه است. افرادی که روانی خوانده می شوند و افراد دیگری که دسته اول را روانی می خوانند!! این فیلم مرز جنون را از نگاه بیننده جست و جو می کند. به راستی به چه کسی دیوانه می گویند؟؟ افرادی که امروزه مردم به چشم روانی به آنها نگاه می کنند فقط دسته ای دیگر از کسانی هستند که در برای خود دنیایی دیگر دارند و حتی بسیاری از آنها از ترس زندگی در جامعه ای که در آن زندگی میکنند خود را داوطلبانه به بیمارستان می سپارند؛ همانطور که در این فیلم میبینیم که تقریبا همه آنها خود داوطلبانه به آنجا رفته اند چون از دنیای واقعی ترس دارند و از موقعیت های آنها میترسند. مک مورفی شخصی است که به تعدادی از این افراد جرات زندگی در جامعه را میدهد.
آیا انسانهایی که دنیای بزرگتری دارند، باید اجازه دخالت در رفتار دیگران را به خود بدهند؟؟ چیزی که این فیلم به ما یادآوری میکند شهوت دخالت انسانها در طبیعت است، در دنیای افراد دیگر.
به راستی دکتر کیست و دیوانه به چه کسی گفته می شود؟؟
خلاصه داستان :جک گرام استاد دانشگاه و روانشناس موفق پلیس سیاتل است که بر اساس شواهد یافته شده توسط او قاتلی سریال به نام جان فورستر حکم اعدام دریافت کرده است. جان فورستر در مصاحبهای با یکی از شبکههای تلویزیونی، جک را به دستکاری در شواهد و ترغیب خواهر یکی از مقتولین به شهادت علیه او متهم می کند. صبح روزی که باید فورستر اعدام شود، جک زمانی که به دفتر کار خود می رسد خبردار می شود یکی از بیمارانش شب گذشته به قتل رسیده است. پلیس بر اساس شواهدی که یافته ابتدا ظن بیگناهی فورستر را به میان میکشد، چون قتل بسیار شبیه به قتلهای پیشین است که فورستر متهم به انجام آنهاست. اما جک این فرضیه را رد میکند و فرضیه وجود یک مقلد را پیش میکشد. جک در راه دانشگاه تلفنی از فردي ناشناس دریافت می کند که به او می گوید 88 دقیقه بیشتر از زندگیش باقی نمانده است. این 88 دقیقه برای جک تداعیکننده حادثهای بسیار تلخ در گذشته است. حادثهای که هیچ کس از آن خبر ندارد. در کلاس تهدیدهای تلفنی دیگری دریافت می کند و هنگام خروج دوستش کاراگاه فرانک پارکس به سراغش آمده و او را متهم به قتل بیمارش و قتلهای دیگری که در این فاصله رخ داده میکند. جک از او می خواهد تا دقایق باقی مانده از 88 دقیقه معهود را به وی فرصت بدهد تا قاتل اصلی را بیابد. فرانک می پذیرد، اما جک خود را با زنجیرهای از توطئهگران رو به رو میبيند...
يادداشت فيلم:اين فيلم اولين بار در تاريخ 18/4/2008 اكران شد و محصول شركت سوني ميباشد. اين فيلم نسبتاً پرگفتگو، هيجانانگيز و معماگونه است و آل پاچينو هنرمند توانمند سينما در آن نقشي محوري بازي ميكند. او كه در نقش يك پليس و استاد روانشناسي در دانشكده پليس به ايفاي نقش ميپردازد، به يك دوئل معمايي دعوت ميشود تا در اين مدت كم، طرف مقابل را پيدا كند و جان خود را نجات دهد. ناگهان دنياي اطراف او عوض ميشود. هر كسي كه با او ارتباط دارد اكنون يك مضنون است در حاليكه ثانيهها ميگذرند و او در حال كار بر روي پرونده يك قاتل سريالي است كه مرتب به تعداد قربانيانش اضافه ميشود...جاناتان مايکل آونت متولد ١٩٤٩ بروکلين از تهيهکنندگان و کارگردانهاي موفق هاليوودي است که در ساختن تريلرهاي جنايي تبحر دارد. يکي از آن کارکشتههاي مورد اعتماد که ميشود سکان هدايت يک پروژه ٣٠ ميليون دلاري را با خيال راحت به او سپرد. کسي که با فيلم «گوجه فرنگيهاي سبز سرخ شده» در ١٩٩١ وارد سينما شد و شهرتي معقول با همين اولين کار خود به هم زد. اين شهرت در نيمه دوم دهه ١٩٩٠ با «از نزديک و شخصي» و سپس «توطئه سرخ/توطئه چيني» به اوج رسيد. اما در قرن جديد بنا به دلايلي نامعلوم آونت خود را بيشتر درگير پروژههاي تلويزيوني مانند قيام[٢٠٠١] و محکوميت[٢٠٠٥] يا مرد دقيقه شصت[٢٠٠٦] کرد و ٨٨ دقيقه اولين فيلم سينمايي او بعد از يک دهه است. با ديدگاهي نهچندان سختگيرانه بايد گفت كه جان آونت (Jon Avnet) در اين فيلم توانسته بدون جاذبههاي كاذب اكشن همراه با جلوههاي ويژه فراوان كه امروزه در فيلمهاي هاليودي بسيار مشاهده ميشود، مخاطب را پاي فيلم خود ميخكوب كند و در اين راه نسبتاً خوب عمل كرده است. البته در اين فيلم به اندازه كافي صحنههاي خشن مانند تيراندازي، پرت شدن از بلندي، خون، افراد شكنجه شده و ...ديده مي شود. جالب است بدانيد در يك نظرسنجي مشخص شد جوانان و نوجوانان بيش از ديگران از اين فيلم استقبال كردهاند.در اين فيلم ناپايداري موفقيت و شهرت به تصوير كشيده ميشود. جك گرام كه يك پليس سرشناس است و همه او را قهرماني ميدانند كه زيركترين جنايتكاران از دست او نميتوانند فرار كنند به ناگهان در شرايطي قرار ميگيرد كه نه تنها خود متهم به قتل و روابط نامشروع ميشود بلكه تهديد به مرگ هم ميشود. شايد بتوان جك را نسخه آمريكايي شرلوك هلمز دانست با اين تفاوت كه مانند اكثر فيلمهاي آمريكايي جك به جاي اينكه يك كارگاه خصوصي نابغه باشد يك پليس نابغه است و البته تحصيل كردهتر و كمي بيبند و بارتر از هلمز. به هر حال ديدن اين فيلم خالي از لطف نيست.
قسمت اول از سری فیلمهای « ربوده شده » که در سال 2008 به سینما آمد از هر لحاظ اثری موفق و جذاب بود. « ربوده شده » از اکشنی جذا3rl 2ب به همراه داستانی ساده اما پرداخت شده برخوردار بود که به لطف حضور قهرمانی مردانه با بازی لیام نیسن تبدیل به یکی از بهترین اکشن های سال شد. نیسن نیز پس از حضور در قسمت اول این فیلم به نوعی دوباره احیا شد و بطور شگفت انگیزی در هر سال، در چندین اثر اکشن حضور پیدا کرد و تبدیل به محبوب دل تهیه کنندگان سینمای اکشن آن هم در ششمین دهه ی زندگی اش شد. اما قسمت دوم این مجموعه اگرچه در گیشه موفق ظاهر شد اما نتوانست انتظارات طرفدارانش را بطور کامل برآورده کند و به نظر می رسید که باید پرونده این فیلم را برای همیشه بسته تصور می کردیم اما نسخه سوم « ربوده » شده هم از راه رسید و باز هم داستان مامور برایان را روایت می کند که در زندگی سراسر فلاکت بارش، بار دیگر باید یک دوجین آدم را از میان بردارد.
برایان میلز ( لیام نیسن ) مامور سابق ایالات متحده که زندگی پس از بازنشستگی اش به مراتب از دوره کاری اش پر تلاطم تر و هیجان انگیز تر بوده، پس از نجات خانواده اش در قسمت قبل، در این قسمت با قتل غیرمنتظره همسر سابقش لنی ( فمک جانسن ) مواجه می شود. شواهد پلیس نشان می دهد که برایان قاتل همسرش است اما برایان از دست ماموران فرار می کند تا بتواند به دنبال قاتل همسرش بگردد و انتقام خونش را از قاتلان همسرش گرفته و نام خودش را هم پاک کند.
« ربوده شده 3 » دقیقاً وضعیتی را دارد که باید از یک اثر در قسمت سوم انتظار داشت. فیلم نسبت به دو قسمت قبلی بطور کامل افت را در هر بخش تجربه کرده و به وضوح می توان مشاهده کرد که سازندگان سوژه مشخصی برای پرداخت در داستان نم پس داده زندگی برایان میلز نداشته اند. در قسمت جدید « ربوده شده » که مدتها پس از اتفاقات استانبول به وقوع می پیوندد، دختر ِ میلز باردار شده و همسر سابقِ میلز هم با یک میلیونر ازدواج کرده است و بطور کل همه چیز تغییر کرده است به جز خودِ شخصیت برایان. به نظر می رسد که برایان در تمام این سالها کوچکترین تغییری در ظاهر و افکار و چهره اش بوجود نیامده و گذر زمان هیچ بلایی سر او نیاورده باشد!
« ربوده شده » در بخش فیلمنامه یکی از بدترین آثار سالهای اخیر است که کلیشه و حماقت عضو لاینفک آن محسوب می شود. در داستانی که اینبار هم لوک بسون و رابرت مارک کمن آن را به رشته نگارش در آورده اند، نشانی از نبوغ و خلاقیت به چشم نمی خورد و همان نیمه خلاقیتیرا هم که می شد در قسمت اول این مجموعه و مخصوصاً دیالوگ ماندگار « پیدات خواهم کرد و خواهم کشتت » مشاهده کرد، در این قسمت جایش را به روندی نخ نما و کهنه داده که این دیالوگ هم جزوی از آن است : « من نمی دونم کی هستی؟ و نمی دونم چرا؟ اما قراره که بفهمم! »
تدوین شلاقی و اکشن جذاب این سری هم که عامل اصلی محبوبیت « ربوده شده » محسوب می شد، در قسمت سوم نزول قابل توجهی پیدا کرده و خبری از نبردهای هیجان انگیز نیست. سن و سال لیام نیسن اجازه نداده تا سازندگان خیلی متکی به آمادگی فیزیکی او برای اجرای صحنه های اکشن باشند. به همین دلیل ترفندی که می شد از آن در این شرایط به خوبی استفاده کرد، قابلیت برداشت نمای کلوز آپ و تکان های دیوانه وار دوربین می بود که به خوبی هم در این فیلم مورد استفاده قرار گرفته تا جزییات به وضوح قابل رویت نباشد. اکشن « ربوده شده 3 » بی نهایت کلیشه ای و چیزی شبیه به آثار ویدئویی دهه ی 90 میلادی مانند « فراری » می باشد.
لیام نیسن که گفته می شود برای بازی در « ربوده شده 3 » چیزی حدود 20 میلیون دلار دستمزد گرفته به جز چهره آشنایش ، دستاورد ویژه ی دیگری برای فیلم نداشته است. نیسن به دلیل سن و سال بالایش قادر نبوده تا در بسیاری از لحظات فیلم حضور داشته باشد و در لحظات غیر اکشن فیلم هم خیلی کاری برای انجام دادن نداشته است. مگی گریس هم که در قسمت قبل شاهد هنرنمایی های وی در پرتاب نارنجک از بالای سقف خانه ها در استانبول بودیم، در این قسمت هم حضور فعالی دارد اما همانند قسمت قبل علامت سوال های بسیاری را از بابت توانایی هایش بر جای می گذارد. فارست ویتاکر هم که این روزها وضعیت خیلی خوشی در سینما ندارد، در « ربوده شده 3 » کلا حرفی برای گفتن ندارد چراکه « ربوده شده » از ابتدا فیلمِ لیام نیسن بوده است.
« ربوده شده 3 » اثری ضعیف و به شدت کلیشه ای است که می تواند یک تیر خلاص به مجموعه فیلمهای « ربوده شده » باشد. نه نیسن و نه لوک بسون به نظر می رسد که دیگر قادر به خلق موفقیت های قسمت اول این مجموعه نیستند و « ربود شده 3 » احتمالاً آخرین تلاش بسون برای سودآوری از این سری فیلمهاست. قسمت اول در پاریس، دوم در استانبول و سوم در لس آنجلس. به نظر می رسد که بهتر باشد جهانگردی و خاک به پا کردن های برایان میلز در همین نقطه به پایان برسد و این مامور دیگه واقعا یکبار برای همیشه بازنشسته شود.
منبع : مووی مگ
ایمان دارم که فیلمهای ماندگار تاریخ سینما، صاحب چیزی فراتر از فیلمنامه، کارگردانی، فیلمبرداری، تدوین و بازیگری -یا هر المانِ مؤثر دیگری که به ذهنتان خطور کند- هستند. من اسم آن چیز را جادو یا معجزه میگذارم. راه کارلیتو هم مصداق یکی از معجزات سینمایی است. تایم فیلم بالاست و در ابتدا -تا حدود زیادی- آخر قصه را لو میدهد. اطلاع از همین دو مورد، کفایت میکند تا به این حس برسیم که راه کارلیتو کشدار و فاقد جذابیت است. احساس مذکور شکل میگیرد، درست! اما گرمایی در فیلم جریان دارد که مانع میشود نصفهکاره رهایش کنید. مثل این است که وارد اتوبان شدهاید ولی هیچ دوربرگردانی پیدا نمیکنید و باید تا تهِ مسیر بروید؛ یا انگار راه کارلیتو سِیلی است که با خودش میبردتان و کمترین کنترلی روی آن ندارید. تجربهی شخصی نگارنده از مواجهه با فیلم به چنین توصیفاتی نزدیک بود.
کارلیتو بریگانته (با بازی آل پاچینو) -که سابقاً دلال مواد مخدرِ گردنکلفتی بوده- پس از تحمل ۵ سال زندان با کمک وکیل و رفیقاش، دِیو (با بازی شون پن) موفق میشود دادگاه را متقاعد کند که عوض شده است و از ۲۵ سال حبسِ باقیمانده نجات پیدا کند. کارلیتو سعی دارد قدر آزادیاش را بداند و دیگر خلافی مرتکب نشود. او سراغ عشق قدیمیاش، گیل (با بازی پنهلوپه آن میلر) میرود و درصدد جبران گذشته برمیآید. وقتی چیزی به تحقق رؤیای مشترک کارلیتو و گیل نمانده، احساس دینِ بریگانته به دِیو، او را وارد بازی خطرناکی میکند که سرِ دیگرش مافیاست...
افتتاحیهی راه کارلیتو از فرجامی ناخوشایند و البته یک سیر داستانی قابلِ پیشبینی خبر میدهد، با اینهمه تماشای فیلم خالی از لطف نیست؛ شبیهِ تمام قصههایی که از سر تا تهشان را حفظیم اما هربار کنجکاویم بدانیم چطور به تصویر کشیده شدهاند. کمااینکه در مقدمهی راه کارلیتو نیز صددرصد مشخص نمیشود چه بر سر بریگانته میآید و دریچهای از امید، گشوده میماند.
علیرغم اینکه برایان دیپالما فیلمنامه را ننوشته و اقتباسی است از دو رمانِ جنایی تحت عنوان "راه کارلیتو" (Carlito's Way) و "بعد از ساعتها" (After Hours) ولی همچون هر فیلمساز صاحبسبکی، بهنحوی داستان را مالِ خود کرده که محال است آقای دیپالما را صرفاً در جایگاه تکنسینی -گیرم کاربلد- برای برگردان کتابهای قاضی ادوین تورس به زبان سینما بهحساب بیاورید. بهنظرم راه کارلیتو بیشتر از آنکه ربطی به نویسندهی داستان اولیه و فیلمنامهنویساش -ديويد كوئپ- داشته باشد، دیپالمایی است!
برایان دیپالما در کارگردانی راه کارلیتو بهخوبی انتظار تماشاگر برای دیدن یک فیلم گنگستری درستوُدرمان را پاسخ میدهد؛ بهویژه آن گروه از سینمادوستانی که فیلمساز را با شاهکار دههی هشتادیاش، تسخیرناپذیران (The Untouchables) [محصول ۱۹۸۷] بهخاطر سپردهاند. بهیاد بیاورید سکانس فوقالعادهی مترو و دوز بالای هیجاناش را که تداعیکنندهی فصلی اینچنینی در تسخیرناپذیران است.
چنانچه سکانس دادگاه را فاکتور بگیریم؛ آل پاچینو رُل کارلیتو بریگانته، گنگستری پورتوریکویی که سرش به سنگ خورده، خسته است و دیگر حوصلهی گنگستربازی و زندان رفتن ندارد را با شعور و ادراکی والا ایفا میکند که ناشی از پختگی آقای بازیگر در چهارمین دههی فعالیت هنری اوست و همچنین ثمرهی ارتباطی تنگاتنگ با فیلمساز همسنوُسالاش. نهالی که آل و برایان در صورتزخمی (Scarface) [محصول ۱۹۸۳] کاشته بودند، دقیقاً ۱۰ سال بعد در راه کارلیتو به بار مینشیند. شاید تونی مونتانای پرهیاهو، جذابتر بهنظر برسد ولی معتقدم نقشآفرینی آقای آل پاچینو بهجای کارلیتو بریگانته، ظرایف بیشتری دارد و بالاتر از صورتزخمی میایستد. شون پن نیز در راه کارلیتو -با آن گریم جالبِ توجهاش- نقش یک کچلِ موفرفری که تمام آتشهای فیلم از گور او بلند میشود(!) را عالی و جذاب از کار درآورده است.
آل پاچینو در دههی ۷۰ پس از کالتموویِ وحشت در نیدلپارک (The Panic in Needle Park) [ساختهی جری شاتزبرگ/ ۱۹۷۱] به لطف پیشنهادهای دندانگیری که یکی بعد از دیگری از راه رسیدند، توانست خودش را مطرح و اثبات کند. طی دههی ۸۰، رکود و حاشیه گریبانگیرش شد. بلوغ هنریِ آل اما در دههی ۹۰ اتفاق میافتد که نقطهی عطفاش را همین راه کارلیتو میدانم. متأسفانه آقای آل پاچینو از بیخوابی (Insomnia) [ساختهی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۲] به اینسو، نقش بهدردبخوری بازی نکرده است و همچنان در کما بهسر میبرد! درست مثل آل، دیپالما نیز در حال سپری کردن دوران افول است و با سالیان اوجاش فاصلهی نجومی دارد!
با تمام این تفاسیر، قبول دارم که راه کارلیتو ممکن است در نظر بینندهی عجول امروزی، کهنه جلوه کند ولی فیلمی نیست که عشقِسینماها -از هر نسلی باشند- ساده از کنارش بگذرند بهخصوص اینکه تا دلتان بخواهد دیالوگ بهیادماندنی دارد. مثالهایی که در ادامه آوردهام، بهاندازهی کافی گویا هستند؟! «-توالت اونجاست؟ -خرابه، زور نزن! -میتونم یه هفته صبر کنم. -خوبه، پس هفتهی دیگه برگرد، تا اونموقع حتماً درستش میکنیم!» «-منم رؤیایی داشتم چارلی، اما حالا دیگه بیدار شدم و از رؤیا متنفرم...» «-متأسفم بچهها! اینبار دیگه همهی بخیههای دنیام نمیتونن خوبم کنن...» (نقل به مضمون)
راه کارلیتو از بسیاری جهات یک کلاسیکِ تمامعیار است. وقتی فیلمهای سینمای کلاسیک را تماشا میکنید، هیچ توجه کردهاید که اغلب دقایق، موزیک به گوش میرسد و سکوت تقریباً بیمعنی است؟! در همان سکانس معرکهی مترو، تماممدت موسیقیِ متن داریم ولی بههیچوجه عنصری گوشخراش و اعصابخُردکن تلقیاش نمیکنیم چرا که به حسوُحالِ صحنه صدمه نمیزند. اگر درمورد نسبت فیلم با کلاسیکهای سینما فقط به این مثال ساده هم اکتفا کنیم، شاید صحیحتر باشد راه کارلیتو را یک نئوکلاسیکِ شستهرفته بنامیم.
آنقدر فیلم خوب برای دیدن هست که مجاب شویم از برخی اظهارنظرهای قطعی بپرهیزیم. پس اجازه بدهید راه کارلیتو را صاحب یکی از برترین پایانبندیهای سینما خطاب کنم؛ تیتراژ پایانی تشکیل شده از نمایی از یک غروب رؤیایی بهعلاوهی ترانهای دلپذیر با صدای جو کوکرِ فقید که ترجیعبندش جملهی "You Are So Beautiful" است. در راه کارلیتو برخلاف موارد مشابه، دیری نمیگذرد که پی میبریم بریگانته دادگاه را فریب نداده است؛ واقعاً قصد سربهراه شدن دارد اما گذشتهی شرارتبارِ او بیخ گلویش را بدجور چسبیده.
معمولاً اگر همان ۱۰ دقیقهی اول -بهاصطلاح- قلاب گیر نکند، وقتام را حرامِ یک فیلم نمیکنم. قضیهی راه کارلیتو -چنانکه گفتم- توفیری اساسی داشت؛ قلابِ کذایی تماموُکمال گیر نمیکرد با این وجود، اصلاً تمایل نداشتم دست از فیلم بکشم! و حالا پشیمان نیستم... سکانس انتخابیام از راه کارلیتو -که احتمالاً محبوبِ خیلیهای دیگر نیز باشد- سکانسِ کم شدن شر دیوید کلاینفلد است با آن پلانِ اسلوموشن درخشان سرازیر شدن گلولهها داخل سطل زباله که امکان ندارد راه کارلیتو را ببینید و فراموشاش کنید! ادیوس آقای وکیل!
منبع : پرده سینما
ایمان دارم که فیلمهای ماندگار تاریخ سینما، صاحب چیزی فراتر از فیلمنامه، کارگردانی، فیلمبرداری، تدوین و بازیگری -یا هر المانِ مؤثر دیگری که به ذهنتان خطور کند- هستند. من اسم آن چیز را جادو یا معجزه میگذارم. راه کارلیتو هم مصداق یکی از معجزات سینمایی است. تایم فیلم بالاست و در ابتدا -تا حدود زیادی- آخر قصه را لو میدهد. اطلاع از همین دو مورد، کفایت میکند تا به این حس برسیم که راه کارلیتو کشدار و فاقد جذابیت است. احساس مذکور شکل میگیرد، درست! اما گرمایی در فیلم جریان دارد که مانع میشود نصفهکاره رهایش کنید. مثل این است که وارد اتوبان شدهاید ولی هیچ دوربرگردانی پیدا نمیکنید و باید تا تهِ مسیر بروید؛ یا انگار راه کارلیتو سِیلی است که با خودش میبردتان و کمترین کنترلی روی آن ندارید. تجربهی شخصی نگارنده از مواجهه با فیلم به چنین توصیفاتی نزدیک بود.
کارلیتو بریگانته (با بازی آل پاچینو) -که سابقاً دلال مواد مخدرِ گردنکلفتی بوده- پس از تحمل ۵ سال زندان با کمک وکیل و رفیقاش، دِیو (با بازی شون پن) موفق میشود دادگاه را متقاعد کند که عوض شده است و از ۲۵ سال حبسِ باقیمانده نجات پیدا کند. کارلیتو سعی دارد قدر آزادیاش را بداند و دیگر خلافی مرتکب نشود. او سراغ عشق قدیمیاش، گیل (با بازی پنهلوپه آن میلر) میرود و درصدد جبران گذشته برمیآید. وقتی چیزی به تحقق رؤیای مشترک کارلیتو و گیل نمانده، احساس دینِ بریگانته به دِیو، او را وارد بازی خطرناکی میکند که سرِ دیگرش مافیاست...
افتتاحیهی راه کارلیتو از فرجامی ناخوشایند و البته یک سیر داستانی قابلِ پیشبینی خبر میدهد، با اینهمه تماشای فیلم خالی از لطف نیست؛ شبیهِ تمام قصههایی که از سر تا تهشان را حفظیم اما هربار کنجکاویم بدانیم چطور به تصویر کشیده شدهاند. کمااینکه در مقدمهی راه کارلیتو نیز صددرصد مشخص نمیشود چه بر سر بریگانته میآید و دریچهای از امید، گشوده میماند.
علیرغم اینکه برایان دیپالما فیلمنامه را ننوشته و اقتباسی است از دو رمانِ جنایی تحت عنوان "راه کارلیتو" (Carlito's Way) و "بعد از ساعتها" (After Hours) ولی همچون هر فیلمساز صاحبسبکی، بهنحوی داستان را مالِ خود کرده که محال است آقای دیپالما را صرفاً در جایگاه تکنسینی -گیرم کاربلد- برای برگردان کتابهای قاضی ادوین تورس به زبان سینما بهحساب بیاورید. بهنظرم راه کارلیتو بیشتر از آنکه ربطی به نویسندهی داستان اولیه و فیلمنامهنویساش -ديويد كوئپ- داشته باشد، دیپالمایی است!
برایان دیپالما در کارگردانی راه کارلیتو بهخوبی انتظار تماشاگر برای دیدن یک فیلم گنگستری درستوُدرمان را پاسخ میدهد؛ بهویژه آن گروه از سینمادوستانی که فیلمساز را با شاهکار دههی هشتادیاش، تسخیرناپذیران (The Untouchables) [محصول ۱۹۸۷] بهخاطر سپردهاند. بهیاد بیاورید سکانس فوقالعادهی مترو و دوز بالای هیجاناش را که تداعیکنندهی فصلی اینچنینی در تسخیرناپذیران است.
چنانچه سکانس دادگاه را فاکتور بگیریم؛ آل پاچینو رُل کارلیتو بریگانته، گنگستری پورتوریکویی که سرش به سنگ خورده، خسته است و دیگر حوصلهی گنگستربازی و زندان رفتن ندارد را با شعور و ادراکی والا ایفا میکند که ناشی از پختگی آقای بازیگر در چهارمین دههی فعالیت هنری اوست و همچنین ثمرهی ارتباطی تنگاتنگ با فیلمساز همسنوُسالاش. نهالی که آل و برایان در صورتزخمی (Scarface) [محصول ۱۹۸۳] کاشته بودند، دقیقاً ۱۰ سال بعد در راه کارلیتو به بار مینشیند. شاید تونی مونتانای پرهیاهو، جذابتر بهنظر برسد ولی معتقدم نقشآفرینی آقای آل پاچینو بهجای کارلیتو بریگانته، ظرایف بیشتری دارد و بالاتر از صورتزخمی میایستد. شون پن نیز در راه کارلیتو -با آن گریم جالبِ توجهاش- نقش یک کچلِ موفرفری که تمام آتشهای فیلم از گور او بلند میشود(!) را عالی و جذاب از کار درآورده است.
آل پاچینو در دههی ۷۰ پس از کالتموویِ وحشت در نیدلپارک (The Panic in Needle Park) [ساختهی جری شاتزبرگ/ ۱۹۷۱] به لطف پیشنهادهای دندانگیری که یکی بعد از دیگری از راه رسیدند، توانست خودش را مطرح و اثبات کند. طی دههی ۸۰، رکود و حاشیه گریبانگیرش شد. بلوغ هنریِ آل اما در دههی ۹۰ اتفاق میافتد که نقطهی عطفاش را همین راه کارلیتو میدانم. متأسفانه آقای آل پاچینو از بیخوابی (Insomnia) [ساختهی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۲] به اینسو، نقش بهدردبخوری بازی نکرده است و همچنان در کما بهسر میبرد! درست مثل آل، دیپالما نیز در حال سپری کردن دوران افول است و با سالیان اوجاش فاصلهی نجومی دارد!
با تمام این تفاسیر، قبول دارم که راه کارلیتو ممکن است در نظر بینندهی عجول امروزی، کهنه جلوه کند ولی فیلمی نیست که عشقِسینماها -از هر نسلی باشند- ساده از کنارش بگذرند بهخصوص اینکه تا دلتان بخواهد دیالوگ بهیادماندنی دارد. مثالهایی که در ادامه آوردهام، بهاندازهی کافی گویا هستند؟! «-توالت اونجاست؟ -خرابه، زور نزن! -میتونم یه هفته صبر کنم. -خوبه، پس هفتهی دیگه برگرد، تا اونموقع حتماً درستش میکنیم!» «-منم رؤیایی داشتم چارلی، اما حالا دیگه بیدار شدم و از رؤیا متنفرم...» «-متأسفم بچهها! اینبار دیگه همهی بخیههای دنیام نمیتونن خوبم کنن...» (نقل به مضمون)
راه کارلیتو از بسیاری جهات یک کلاسیکِ تمامعیار است. وقتی فیلمهای سینمای کلاسیک را تماشا میکنید، هیچ توجه کردهاید که اغلب دقایق، موزیک به گوش میرسد و سکوت تقریباً بیمعنی است؟! در همان سکانس معرکهی مترو، تماممدت موسیقیِ متن داریم ولی بههیچوجه عنصری گوشخراش و اعصابخُردکن تلقیاش نمیکنیم چرا که به حسوُحالِ صحنه صدمه نمیزند. اگر درمورد نسبت فیلم با کلاسیکهای سینما فقط به این مثال ساده هم اکتفا کنیم، شاید صحیحتر باشد راه کارلیتو را یک نئوکلاسیکِ شستهرفته بنامیم.
آنقدر فیلم خوب برای دیدن هست که مجاب شویم از برخی اظهارنظرهای قطعی بپرهیزیم. پس اجازه بدهید راه کارلیتو را صاحب یکی از برترین پایانبندیهای سینما خطاب کنم؛ تیتراژ پایانی تشکیل شده از نمایی از یک غروب رؤیایی بهعلاوهی ترانهای دلپذیر با صدای جو کوکرِ فقید که ترجیعبندش جملهی "You Are So Beautiful" است. در راه کارلیتو برخلاف موارد مشابه، دیری نمیگذرد که پی میبریم بریگانته دادگاه را فریب نداده است؛ واقعاً قصد سربهراه شدن دارد اما گذشتهی شرارتبارِ او بیخ گلویش را بدجور چسبیده.
معمولاً اگر همان ۱۰ دقیقهی اول -بهاصطلاح- قلاب گیر نکند، وقتام را حرامِ یک فیلم نمیکنم. قضیهی راه کارلیتو -چنانکه گفتم- توفیری اساسی داشت؛ قلابِ کذایی تماموُکمال گیر نمیکرد با این وجود، اصلاً تمایل نداشتم دست از فیلم بکشم! و حالا پشیمان نیستم... سکانس انتخابیام از راه کارلیتو -که احتمالاً محبوبِ خیلیهای دیگر نیز باشد- سکانسِ کم شدن شر دیوید کلاینفلد است با آن پلانِ اسلوموشن درخشان سرازیر شدن گلولهها داخل سطل زباله که امکان ندارد راه کارلیتو را ببینید و فراموشاش کنید! ادیوس آقای وکیل!
منبع : پرده سینما
بی شک انسان موجودی است که مواقعی خوی حیوانی او افسارش را به دست گرفته و دست به هرکاری می زند ... چه بسا که کارگیری این خوی وحشیانه و زننده جهت رسیدن به مقام و ثروت باشد ...
موضوع اصلی فیلم تسویه حساب پیرامون وضعیتی است که در ایالات متحده قانونی تصویب شده که در شب 12 مارچ هر سال دولت تمامی قوانین کیفری را منع نموده و به شهروندان این اجازه را میدهد که دست به هر جرم و جنایتی که میخواهند بزنند و هیچ گونه جرمی برای آن ها حساب نخواهد شد.
شخصیت اصلی این فیلم، یک گروهبان ناشناس با بازی فرانک گریلو می باشد که در لحظات شروع فیلم شاهد آماده شدن او همانند بقیه ی مردم شهر برای شب 12 مارچ هستیم که با نگاهی به عکس های روی دیوار به نظر میرسد که هدفی را در ذهن پرورش میدهد .
یک مادر به نام ایوا (با بازی کارمن اجوگو)، دخترش به نام کالی (با بازی زو سول)، یک شوهر به نام شان (با بازی زاچ گیلفورد) و همسرش لیزا (با بازی کیلی سانچز) در این به ایفای نقش می پردازند. کل داستان فیلم، حول این 5 شخصیت می چرخد و در طول فیلم شاهد درگیری ها در خیابان های سطح شهر هستیم و انواع وحشی گری هایی که مردم متمدن این دنیا میتوانند آن ها را انجام دهند .
می توان این ادعا را کرد که کاگردان در این فیلم خواسته با نشان دادن این ضعف های اجتماعی به ما هشدار دهد که شاید به زودی دچار چنین واقعه ای بشویم و این واقعه آن آن چنان هم از ما دور نیست که فکرش را میکنیم .
در سکانس هایی از فیلم می توان دید که انسانیتی وجود ندارد و دنیا روز به روز به سمت نابودی و خشونت مطلق سیر میکند مانند لحظاتی که نیرو های امنیتی با بی رحمی تمام مردم فقیر را میکشند تا به قول خودشان فقط به وظیفه شان عمل کنند یا لحظه هایی که در کانال مترو شاهد آتش کشیدن و به رگبار بستن بی پناهان و فقیران توسط مردم مسلح شهر هستیم .
در انتها میتوان به دیالوگی ماندگار از فیلم اشاره کرد :
کارملو جونز : زمانی که خونی ریخته بشه همه چی عوض میشه
به نظر من این فیلم واقعا فیلم قوی بود ... جدا از بحث اکشن بودن فیلم و خشونتی که توش دیده می شد به شخصه بازی بازیگر هاش رو خیلیی قبول داشتم و به نظرم همشون عالی کار کردن.. مهم ترین بخش این فیلم انتقال اون حس فیلم به بیننده بود که به خاطر بازی فوق العاده پورتمن و ریو آدم کاملا میتونست اون حس رو درک کنه مخصوصا با بازی و حرکات ریو ... مثل ری اکشن های صورتش و استرس و اضطرابی که از چشم هاش معلوم بود مخصوصا به شخصه زمانی که فهمیدم شخصی بی سواد توی این فیلم بود خیلی از بازیش لذت بردم چون واقعا به نظر من اون حس و حرکاتی که داشت و انجام میداد نشون دهنده ی یک شخصی بود که سوادی نداشت و درک آن چنانی از محیط اطراف خودش نداشته .. در مورد موسیقی فیلم هم که حرفی نیست .. هنوز که هنوز خیلیا shape of my heart رو شنیدن اما نمیدونن مال کدوم فیلمه ... واقعا جز بهترین هاست...