دوست عزیز، اول فارسی نوشتن رو تمرین کن و یاد بگیر، بعد از دیگران ایراد بگیر
این که کاربری مثل جناب غفوری پس از تماشای یک اثر سعی می کنه نظر و تجربه ی شخصی خودش از اون کار رو با دیگران به اشتراک بگذاره تا شاید بتونه در تصمیم گیری برای دیدن یا ندیدن اون اثر به اون ها کمک کنه، فقط و فقط جای تقدیر و تشکر داره.
مهم نیست نظر ایشون با نظر شما همسو باشه یا نباشه...
در "The Guilty" (گناهکار)، به کارگردانی آنتوان فیوکوا، سازنده آثار شناخته شده ای مثل The Equalizer و Southpaw، که بر اساس فیلمی دانمارکی محصول 2018 به همین اسم ساخته شده، افسر مرکز فوریت های 911، جو بِیلر (جِیک جیلنهال) رو می بینیم که شخصیتی تندخو و عصبی داره، اخیرا در جریان یک فقره خشونت کاری محکوم شده و قراره فردا در جلسه ی دادگاهش شرکت کنه، ضمن این که چندین ماهه که از همسرش جدا شده و به دلایل حقوقی ارتباط چندانی هم با دختر کوچولوش نداره، و در یک کلام شخصیتی رو به ما نشون می ده که در آستانه ی فروپاشی روانی قرار داره. در همین احوالات، افسر بیلر تماسی رو از زنی به نام امیلی (رایلی کی یو) دریافت می کنه و خودش رو درگیر ماجرایی پیچیده می بینه.اگر نسخه دانمارکی رو دیده باشین، باید بگم این بازسازی امریکایی تقریبا هیچ چیز جدیدی برای ارائه به شما نداره. به استثنای یکی دو مورد کم اهمیت، تمامی جزییات خرد و کلان فیلم اصلی در این نسخه امریکایی هم قرار گرفتن. حتی نوع و رنگ خودروی مظنون یا سن دختر مظنون هم دقیقا به همون شکل در اینجا هم بازسازی شدن که این به نظر من کمی تو ذوق می زد چون در طول تماشای فیلم نمی شد از مقایسه ی تک تک این شباهت های بی نقص ریز و درشت دست برداشت. البته، درامای خانوادگی جو بیلر چیزی هست که در نسخه ی اصلی وجود نداره و صد البته که بازی تحسین برانگیز جیلنهال از نقاط قوت برجسته ی این فیلم به شمار می ره. این رو هم باید اضافه کنم که به جز جیلنهال، سایر بازیگران شاخص این فیلم از جمله ایثن هاک، پل دینو و پیتر سارزگارد تنها صداهاشون از پشت تلفن شنیده می شه و حضور فیزیکی در فیلم ندارن. نهایتا، اگه نسخه دانمارکی رو تماشا نکردین، The Guilty هالیوودی می تونه براتون یه تجربه ی بدیع و جذاب و هیجان انگیز با یه غافلگیری تکان دهنده داستانی باشه. اگر هم که نسخه اصلی رو تجربه کردین، تماشای این نسخه بازسازی شده به خاطر بازی قوی جیلنهال و اندک جزییات متفاوت داستانی با نسخه اصلی همچنان می تونه شما رو سر ذوق بیاره
Malignant (به معنای "بدخیم"، واژه ای که معمولا در ترکیب با بیماری سرطان یا تومور های سرطانی به کار می ره و در فیلم هم، هم استعاراً و هم واقعاً چنین کاربردی داره) جدیدترین ساخته ی جیمز وان، خالق دنیای داستانی کانجورینگ و از ایده پردازان اصلی مجموعه فیلم های "اَرّه" و "Insidious"، فیلم نسبتا غیر متعارفی در ژانر وحشت به شمار می ره. این فیلم رو شاید بشه الهام گرفته از فیلم های اسلشر ترسناک دهه هشتاد میلادی و وام دار آثار بزرگانی مثل دیوید کراننبرگ دونست که از بنیان گذاران اولیه ی ایده ی ژانر Body Horror (زیر شاخه ای از ژانر وحشت که به تغییرات و دگرگونی های وحشتناک جسمی و بدنی اشاره داره) به حساب اومده و حال و هوای برخی از آثار دهه هشتادی مثل The Fly رو از این کارگردان نامی در یاد و خاطر تماشاگر زنده می کنه. در Malignant، ابتدا به سال 1993 و بیمارستانی به نام سیمیون در ایالت واشنگتن می ریم، جایی که سه پزشک بر روی سوژه ای عجیب الخلقه آزمایشاتی انجام می دن که به فاجعه ای در بیمارستان ختم می شه. سپس به زمان حال فلش فوروارد زده شده و مدیسون لِیک (آنابل والیس) باردار رو می بینیم که همراه همسرش در خانه ای در سیاتل زندگی می کنه. حوادثی که در ادامه رخ می دن، سرنوشت مدیسون رو به رویداد های چند دهه ی گذشته در بیمارستان پیوند می زنن...شاید برای اون دسته از افرادی که به ترس های مجموعه کانجورینگ و آنابل عادت کردن یا اسلشرهایی مثل مجموعه ی ارّه رو می پسندن، Malignant نتونه رضایت بخش باشه، چون نه به اندازه کافی اون ترس ها و از روی صندلی پریدن ها و تعلیق ها رو داره و نه به مقدار مورد نیاز، جنبه ی اسلشر و خون و خون ریزیش پررنگه. اما اون چه که این فیلم رو دیدنی می کنه ترکیب متعادل و متوازنی از این دو جنبه ست که در تلفیق با تصویربرداری واقعا خوب و روان (مخصوصا سکانس تصویربرداری از بالایی که در بخش اول فیلم می بینیم) و بازی شایسته ی آنابل والیس، و داستانی که به اندازه ی کافی دارای پیچش های غیر منتظره و پیشینه هست که تماشاگر رو تا انتها به خودش جذب کنه، در مجموع یک ترکیب قابل قبول و قابل اعتنا رو به وجود آوردن که با وجود قرار نگرفتن در قواره ی آثار شاخص جیمز وان، اما هم چنان می تونه برای کمتر از دو ساعت، عطش تماشاگر برای مقداری هیجان و ترس رو برطرف کنه
تعداد فیلم هایی که شخصیت محوری یا یکی از شخصیت های اصلیشون یک آدمکش حرفه ای یا مامور جاسوسی زن باشه روز به روز در حال بیشتر شدنه. از Black Widowی مارول گرفته تا فیلم هایی مثل Atomic Blonde (شارلیز ترون) و Red Sparrow (جنیفر لارنس) و Wanted (آنجلینا جولی) و Gunpowder Milkshake (کارن گیلن) و Jolt (کیت بکینسیل) و ده ها نمونه ی خوب و بد دیگه. Kate، ساخته ی کارگردان فرانسوی، سدریک نیکولاس-ترویان، هم از این قاعده مستثنی نیست و میشه گفت یه کپی کامل و البته نه چندان خوش ساخت از آثار برجسته هم سبک خودش، منتها با هیجان کمتر، داستان آبکی تر، شخصیت پردازی سطحی تر، و ارزش تماشای پایین تره. کیت (مری الیزابت وینستد) یک آدمکش حرفه ای تعلیم دیده به دست وَریک (وودی هرلسون) هستش که حکم مربی و پدر معنویش رو داره. در یکی از ماموریت هاش، کیت دچار عذاب وجدان میشه و تصمیم می گیره حرفه ی شریف آدمکشی رو ببوسه و کنار بذاره اما به دستور یک سردسته ی یاکوزا دچار مسمومیت رادیواکتیو می شه و حالا کمتر از یک روز فرصت داره تا انتقام بگیره. مشکل اصلی Kate رو باید خسته کننده بودن و فقدان نوآوری یا هر نوع نکته جدید و جالب و جذابی در این فیلم دونست. Kate هیچ چیز جدیدی به این ژانر اضافه نمی کنه، هیچ مولفه اصیلی در این فیلم یافت نمی شه، و نمی شه با شخصیت اصلیش ارتباط برقرار کرد چون عملا چیزی به نام شخصیت پردازی کاراکتر اصلی در این فیلم به چشم نمی خوره و در نتیجه، بود و نبود کیت برای تماشاگر چندان اهمیتی نداره. با وجود این که وینستد بازیگر توانمندی هست و تو این فیلم هم تا جایی که فیلم نامه اجازه داده به خوبی و بدون نقص از پس نقشش بر اومده و با وجود قابل قبول بودن سکانس های اکشن که انصافا هیجان خوب و فیلم برداری جالبی دارن، اما شاکله ی فیلم جون دار نیست و داستان فیلم عمق لازم و جزییات کافی رو نداره و به شدت قابل پیش بینیه. Kate هم مثل خیلی دیگه از فیلم های نتفلیکس در حد و اندازه ی فیلم های تلویزیونی درجه دو ظاهر شده و از هیچ حیثی نمیشه به چشم یک فیلم قابل اعتنا بهش نگاه کرد
The Voyeurs (این واژه در زبان انگلیسی به فردی گفته می شه که به قصد کسب لذت شهوانی، دیگران رو به اصطلاح دید می زنه)، فیلمی هیجانی و اروتیک به کارگردانی مایکل موهان، داستان دو جوان هول مونترئالی به اسم پیپا (سیدنی سوئینی - از سریال Euphoria) و توماس (جاستیس اسمیت) هست که به تازگی به آپارتمانی در مرکز شهر نقل مکان کردن و از اون جا می تونن همسایه های آپارتمان روبرویی رو که اون ها هم دو جوان هول تر از خودشون هستن، به اسم جولیا (ناتاشا بوردیزو) و سباستین (بن هاردی)، دید بزنن. زندگی عشقی جولیا و سباستین پر از پستی و بلندیه، یک شب از سر و کول هم بالا می رن و شب دیگه جنگ و دعوا. به تدریج، این زاغ سیاه چوب زدن های ظاهرا معصومانه و بی خطر از سمت پیپا و توماس، هم رابطه ی عاطفی این زوج رو تحت تاثیر قرار می ده و هم اون ها رو وارد بازی خطرناکی می کنه...احتمالا شما هم با خوندن خلاصه داستان و توجه به قالب کلی روایت فیلم، یاد اثر ممتاز آلفرد هیچکاک (Rear Window) می افتید. اما در حالی که هیچکاک رو به حق، استاد مسلم تعلیق می دونن، The Voyeurs عملا به جز جذابیت های ظاهری سیدنی سوئینی هیچ نکته مثبت و هیجان انگیزی نداره و این اصلا خوب نیست. فیلمی که فقط به جذابیت یک بازیگر خاص برای جذب مخاطب احتمالی تکیه کنه، از همون ابتدا شکست خورده ست. پایان بندی افتضاح فیلم عملا توهین به شعور و فهم و منطق تماشاگره و خیلی از جزییات فیلم از همون اول قابل پیش بینیه. پیچش ها و نقاط عطف داستان به طرز مسخره و مضحکی عاری از هر نوع منطق هستن و انگار نویسنده فقط خواسته به هر طریق ممکن تماشاگر رو شوکه و غافلگیر کنه و در این راه، از هیچ غافلگیری عجیب و غریبی مضایقه نکرده. این که داستان، غافلگیری های شوکه کننده داشته باشه خیلی خوبه و اگه به جا و درست استفاده شه خیلی هم لذت بخشه برای تماشاگر. ولی اینکه هر مزخرفی رو تو داستانت بچپونی و انتظار داشته باشی تماشاگرت همه چیزایی که یه ساعت و نیم دیده رو یه دفعه بریزه دور و منطق جدید تو رو قبول کنه خیلی تو ذوق من یه نفر می زنه و عملا دیگه هیچ لذتی نمی تونم از اون فیلم ببرم و هر لذتی هم که تا اون لحظه امکان داشت برده باشم بی اثر میشه. The Voyeurs شروع امیدوارکننده ای داره و تا جایی از فیلم به این فکر می کردم که شاید بتونم تا انتها ازش لذت ببرم، ولی هر چقدر به پایان نزدیک تر می شیم، منطق روایی فیلم بیشتر و بیشتر از هم گسسته می شه. این فیلم فقط برای "دید زدن" سیدنی سوئینی و طرفدارای "سینه چاک" این بازیگر مناسبه!
Wild Indian (سرخ پوست وحشی) روایت زندگی دو نوجوان سرخ پوست به نام های مائوکا و تِد-اُ در سال 1988 در یکی از اقامتگاه های سرخ پوستان در ویسکانسین هست که یکی از همکلاس های سرخ پوستشون رو به قتل می رسونن و سی سال بعد، در حالی که هر کدومشون مسیر متفاوتی رو در زندگی طی کردن، عواقب این قتل سنگ دلانه و بیهوده گریبان گیر این دو نفر می شه و اون ها رو وادار به مواجهه با این کابوس می کنه. فیلم حال و هوای فیلم های مستقل رو داره و مشخصا با بودجه ای محدود و به دست لایل میچل کورباینی ساخته شده که خودش هم از سرخ پوستان ویسکانسین بوده و بیشتر از هر کسی این امکان رو داشته که احوالات درونی و ویژگی های زندگی این گروه نژادی رو به تصویر بکشه. همین ابتدا باید بگم که کسایی که صرفا به خاطر حضور جسی آیزنبرگ می خوان این فیلم رو ببینن باید بدونن که آیزنبرگ نقش کاملا حاشیه ای و بی اهمیتی رو در فیلم داره. یکی از منابع الهام فیلم نامه ی این اثر، داستان هابیل و قابیل بوده، هابیلی که به پیشگاه خداوند قربانی کرده و مورد لطف پروردگارش قرار می گیره، در حالی که قابیل با وجود پیشکش کردن قربانی، از سوی خداوندگارش به دلیل قساوت قلب و ذات ناپاکش مورد بی توجهی قرار می گیره که منجر به انتقام جویی و نهایتاً قتل هابیل توسط قابیل میشه. اساس داستان قتل این فیلم هم بر اساس همین مدل از حسادت و انتقام جویی چشم بسته و بیهوده ست. مائوکا (مایکل گِرِی آیز) در خانواده ای ضعیف و در کمال بی مهری و بی توجهی بزرگ شده و از سوی پدر و مادرش کاملا مورد آزار روحی و حتی جسمی قرار می گیره. نتیجه ی این تربیت، نوجوانی انتقام جو و جامعه گریزه که فاقد حس همدردی و مهرورزی برای دیگرانه و این رو تا بزرگسالی هم با خودش حفظ می کنه. این که چطور مائوکا با این تربیت می تونه به یک شهروند مفید در جامعه تبدیل بشه، در حالی که دوستش تد-اُ که تربیت به مراتب بهتری داشته به زندگی خلافکاری و زندان پشت زندان رو می آره خودش از نکات عجیب داستان فیلمه. Wild Indian با وجود قرارگیری در ژانر هیجانی فاقد هیجانه. از نظر بصری چنگی به دل نمی زنه و به شدت خشک و بی روحه. موسیقی متن مخصوصا در بخش اول فیلم تقریبا در تمام سکانس ها به صورت یک ریز در حال پخشه که آزاردهنده ست. این که مائوکا با وجود تمام ویژگی های مخربش چطور تونسته با یک دختر شهری سفیدپوست ازدواج کنه و صاحب فرزند بشه یک معماست. مائوکا یک روان پریش و یک جامه گریزه، چیزی که مایکل گری آیز با بازی سرد و بی تفاوتش به خوبی به تصویر کشیده، ولی همین تناقضات داستانی و فقدان معنادار هیجان در این فیلم ظاهرا هیجانی، Wild Indian رو به فیلمی خسته کننده و فاقد خلاقیت تبدیل کردن که حرف تازه ای برای گفتن نداره و در اقناع مخاطب برای دنبال کردن داستانش ناموفق ظاهر میشه.
در Worth، ساخته ی سارا کُلانجِلو با فیلم نامه ای برگرفته از کتاب What Is Life Worth (ارزش زندگی چقدر است) به قلم کنت فاینبرگ، کاراکتر محوری داستان، ماجرای پرداخت غرامت به قربانیان و بازماندگان حادثه ی تروریستی حمله به برج های دوقلوی تجارت جهانی و ساختمان پنتاگون در امریکا در یازدهم سپتامبر سال 2001 رو دنبال می کنیم که وظیفه ی صحبت با قربانیان و خانواده هاشون و رسیدن به یک مبلغ منطقی به عنوان غرامت در ازای صرف نظر قربانیان از طرح دعوی حقوقی که می تونه بار مالی هنگفت و فلج کننده ای رو بر سیستم اقتصادی امریکا داشته باشه به وکیلی شناخته شده به نام کنت فاینبرگ (مایکل کیتون) و تیم حقوقیش در واشینگتن دی سی سپرده می شه. در بین آثار سینمایی پر تعدادی که بر اساس این حادثه ی تکان دهنده ساخته شدن و هر کدوم از زاویه ای به ابعاد مختلف اون پرداختن، دیدن فیلمی که با نگاهی نو و از پنجره ای تازه به این رویداد مهم می نگره، خصوصا وقتی با بازیگرانی چون مایکل کیتون، استنلی توچی و اِیمی رایان طرف باشیم، می تونه در نوع خودش لذت بخش باشه. اساساً در درام های حقوقی مثل Worth، ریتم فیلم و کوبنده بودن ضرب آهنگ داستان و توسل به احساسات شخصیت ها و درگیری هاشون با عواقب یک حادثه نقش اصلی رو در جذابیت اون اثر بر عهده داره. با وجود بازی های قوی و قابل انتظاری که از کیتون، رایان و توچی می بینیم، اما داستان فیلم اون کوبندگی مورد نیاز رو نداره، بیننده رو اون طور که باید شوکه نکرده و تحت تاثیر احساسات و عواطف سیال و روان شخصیت هاش قرار نمی ده و ریتم فیلم هم در مواردی می تونه به شدت کسل کننده و حوصله سر بر باشه. حتم به یقین Worth این استعداد داستانی رو داشت که بتونه با گنجوندن فراز و فرود های به شدت مورد نیاز و به تعداد کافی، یک درام حقوقی رضایت بخش رو در ردیف آثاری مثل Dark Waters یا Erin Brockovich ارائه بده، اما با وجود بازی های قوی، شخصیت پردازی ها و ضرب آهنگ داستان به اندازه ای خوب نیستن که این اثر رو در قواره ی آثار مذکور قرار بدن.
در Don't Breathe 2، پس از گذشت هشت سال از رویداد های قسمت اول، نورمن نورداستروم (استیون لانگ) که سال ها قبل دختر بچه کوچیکی رو از یک آتش سوزی نجات داده و به فرزند خوندگی پذیرفته، حالا با اون دختر بچه، فونیکس (مَدِلین گِرِیس)، در خانه ای در حومه ی دیترویت به تنهایی و با فاصله و ترس از دنیای بیرون از خونه زندگی می کنه. زوج نویسندگی رودو سایاگوئس (کارگردان این قسمت و نویسنده ی قسمت نخست) و فده آلوارز (کارگردان قسمت اول)، سعی کردن تمام تعلیق ها و هیجانات Don't Breathe رو به این دنباله هم بیارن که تا حدودی در رسیدن به این هدف موفق بودن اما از یک سری جهات هم افت های محسوسی رو می تونیم در این قسمت ببینیم که باعث شدن همچنان تجربه ی قسمت اول به تجربه ای دل چسب تر، ترسناک تر و هیجان انگیزتر تبدیل بشه. استیون لانگ در نقش مرد نابینا و کهنه سرباز نیروی دریایی امریکا همچنان حضوری تاثیرگذار و قوی داره؛ از تُن صدا و نحوه حرف زدن گرفته تا نوع حرکت کردن در محیط، همه و همه منجر به این شدن که حضور این کاراکتر همچون قسمت اول بر بیننده تاثیر داشته باشه و هیجان و تعلیق خاصی رو به مخاطب منتقل کنه. از این نظر، بخش اول فیلم پس از شروعی خسته کننده، که صرفا زمینه چینی برای آغاز حوادث فیلم هست، ما رو به فضای محدود خانه ی نورمن نورداستروم می بره و اوج هیجان و تعلیق فیلم رو هم باید در همین بخش اول انتظار داشته باشید که با تصویربرداری خوب تکمیل شده. پس از خروج از خانه و رفتن به لوکیشن دوم که هتلی متروکه هست، هم از میزان هیجان و هم از شدت تعلیق و فضای وهم آور فیلم کاسته میشه و نقاط ضعف فیلم هم در همین بخش دوم نهفته هستن، مخصوصا اون پیچش داستانی عجیب و باورناپذیری که در این بخش از فیلم حادث میشه و شخصا برای من قابل درک و پذیرفتنی نبود. پایان فیلم هم این حس رو به مخاطب می رسونه که شاید دنباله ی دیگری هم برای این مجموعه ساخته بشه که واقعا امیدوارم در صورتی که ایده ی قانع کننده ای نداشته باشن از این تصمیم احتمالی صرف نظر کنن چون حتی Don't Breathe 2 هم دنباله ی قانع کننده ای برای قسمت اول نیست و اگر بازی قوی استیون لانگ نبود، قطعا ارزش تماشای این دنباله به شدت پایین تر از چیزی که هست می اومد. با وجود تمام اون چه که گفته شد، Don't Breathe 2، نه در حد و اندازه های قسمت نخست، اما در نوع خودش با برخورداری از هیجان و تعلیق رضایت بخش، سکانس های اسلشر خوب و بازی قابل تحسین لانگ، اثری نسبتا قابل اعتناست و با اندکی چشم پوشی از برخی نکات منفی، میشه ازش لذت برد
این که کاربری مثل جناب غفوری پس از تماشای یک اثر سعی می کنه نظر و تجربه ی شخصی خودش از اون کار رو با دیگران به اشتراک بگذاره تا شاید بتونه در تصمیم گیری برای دیدن یا ندیدن اون اثر به اون ها کمک کنه، فقط و فقط جای تقدیر و تشکر داره.
مهم نیست نظر ایشون با نظر شما همسو باشه یا نباشه...
خوشحالم از بازخورد مثبتت و اهمیتی که به نظر من دادی
امیدوارم :)