اگه یه فرد مبتلا به اوتیسم تو خانواده ت داشتی هیچوقت همچین نظر مضحکی نمی دادی!
تقصیر جامعه ست که این آگاهی رو بهت نداده تا بدونی چه اختلال آزاردهنده ایه و اینی که تو سریال ها و فیلم ها نشون میدن، حالت خیلی خوب و رویایی اوتیسمه!
سرگرم کننده و جذابه. تمرکز سریال بیشتر از این که بر روی نمایش اتفاقات داخل زمین فوتبال باشه، معطوف شده به جنبه ی درام داستان و رابطه بین شخصیت های سریال و این که چطور تد لاسو از مربی ای که اکثر طرفدارا و بازیکنای باشگاه لیگ برتری ساختگی ای "اف سی ریچموند" ازش بدشون میاد، در طول سریال به تدریج جایگاه خودش رو در قلب بازیکنان و طرفداران تیم پیدا می کنه و در این راه با چالش هایی هم روبرو هست. سریال برای فصل دوم و سوم هم تمدید شده از سمت اپل تی وی. در کل، کسایی که از یه درام ورزشی الهام بخش خوششون میاد که هم کمدی خوبی داشته باشه هم بازی های دل چسبی، تد لاسو رو دوست خواهند داشت
On the rocks اصطلاحا به رابطه ای گفته میشه که در معرض خطر فروپاشی قرار داشته باشه. ازدواجی رو که اصطلاحا رو هوا باشه میگن اون ازدواج on the rocks هست. با این مقدمه کوتاه درباره معنای عنوان فیلم، اگر از طرفداران کارهای قبلی سوفیا کاپولا (دختر فرانسیس فورد کاپولا، خالق پدرخوانده و اینک آخرالزمان) هستید و فیلم هایی مثل "گمشده در ترجمه"، "خودکشی باکره ها" و "اغوا شده" رو تجربه کرده باشید، با حال و هوای آثار این کارگردان صاحب سبک و خوش ذوق آشنایی دارید و از این کار هم خوشتون خواهد اومد. در on the rocks، برشی از زندگی لورا کین (رشیده جونز)، مادر نیویورکی صاحب دو دختر خردسال رو دنبال میکنیم که به همسرش (مارلون وینز) مشکوک شده و در این بین، سر و کله پدر مجرد و خوش گذرانش (بیل موری) پیدا میشه که قصد داره به دخترش کمک کنه تا سر از راز همسرش در بیاره. این فیلم رو هم میشه نگاهی به روابط زناشویی دونست و هم بیش از اون، نگاهی به رابطه میان دختری با پدرش که اختلافاتی بینشون وجود داشته و داره و تلاش پدر برای محافظت از دخترش در برابر مردی دیگه در حالیکه خود پدر دقیقا همون مشکلاتی رو داشته که قراره دخترش رو در برابرشون در امان نگه داره. On the rocks در مقایسه با آثار شاخص سوفیا کاپولا شاید حرف چندانی برای گفتن نداشته باشه اما رابطه دل نشین و جذاب بین پدر و دختر در کنار شیرینی ذاتی بیل موری به عنوان یک بازیگر ماهر و تماشایی و لحن صمیمی و ساده ی فیلم باعث شدن تجربه این اثر کم ادعا زیبا و دوست داشتنی باشه. اگر از علاقه مندان به آثار کاپولا یا بازی بیل موری هستین یا میخواین یک درام نه چندان پر سر و صدا با داستانی ساده رو ببینین و ازش لذت ببرین، on the rocks رو تجربه کنید
"موی بد" رو می تونم نسبتا به سایر فیلم هایی که این چند وقت اخیر تماشا کردم اثر نسبتا متفاوتی در ژانر ترسناک بدونم که البته من وجهه کمدی کار رو چندان درک نکردم و نمی دونم چرا برچسب کمدی در قسمت ژانر اثر درج شده. چون این کار اصلا کمدی نیست یا لااقل من متوجه نشدم! "موی بد" داستان دختر سیاه پوست جوانی به نام آنا بلادسو (با هنرمندی پسندیدنی الی لورین) رو در لس آنجلس سال 1989 روایت می کنه که در یک شبکه تلویزیونی با محوریت موسیقی به عنوان دستیار تولید فعالیت می کنه ولی آرزوی مجری شدن در یک برنامه زنده رو در سر می پرورونه. تا این که بعد از سر زدن به یک سالن زیبایی، صاحب موهای جدیدی میشه که از خودشون اراده دارن و آنا رو به کارهای عجیبی وادار می کنن. ایده داستانی فیلم برای من جدید و جذاب بود و این جذابیت از زمانی که از مقدمه نسبتا خسته کننده و طولانی فیلم عبور می کنیم به تدریج خودش رو نشون داده و کم کم به اوج رسیده و در نهایت با یک پایان بندی قابل قبول و هیجان انگیز، کار رو به اتمام می رسونه. بازی های خوب در کنار موسیقی و فیلم برداری متفاوت با زوایا و کادربندی های مناسب با فضای کار و حالات شخصیت اصلی با فیلم سی و پنج میلیمتری که تداعی کننده سال های دهه 80 و 90 میلادیه به جذابیت این اثر کمک کردن. "موی بد" فیلم پر ادعایی نیست و خودش رو هیچوقت زیاده از حد جدی نمی گیره اما می تونه هجوی باشه بر سیطره افکار تحمیل شده بر اقلیت های نژادی از سوی سیستم حاکم رسانه ای و چالش هایی که چنین افرادی برای برخورداری از استقلال فکر و عمل باید باهاشون روبرو بشن
بورات ساگدیِف، روزنامه نگار قزاقستانی، بعد از سپری کردن چهارده سال در یک کمپ کار اجباری در قزاقستان به اتهام ریختن آبروی مردم کشورش به خاطر فیلم اول، این بار از سمت رییس جمهور قزاقستان مامور میشه مامور میشه تا یک بار دیگه به ایالات متحده امریکا (یا اون طور که خودش میگه US & A!) سفر کنه، اما این بار با هدیه ای ارزشمند تا از این طریق بتونن نظر مساعد رییس جمهور امریکا رو جلب کنن! در "بورات 2"، به کارگردانی جیسون والینر، در اولین تجربه ساخت فیلم بلند خودش، بر خلاف فیلم اول که متمرکز بر به تمسخر گرفتن آداب و رسوم بدوی و عقب مانده ی ملت قزاقستان بود (و به همین دلیل هم برای سال ها نمایش این فیلم در این کشور ممنوع شده بود و نمی دونم الان هم اینطور هست یا نه)، این بار داستان فیلم بر موضوعات روز کشور ایالات متحده شامل ویروس کرونا، تبعیض علیه زنان و زن ستیزی، نژاد پرستی و برتری جویی نژادی سفید پوستان با نگاهی به دولت دونالد ترامپ و سیاست های این رییس دولت جمهوری خواه متمرکز شده. در این فیلم که به شیوه ی فیلم نخست در سبک Mockumentary (یا Docucomedy) یعنی ترکیب حوادث و شخصیت های ساختگی با قالب مستند و ژانر کمدی ساخته شده، به مانند اولین شماره از فیلم، با انبوهی از انواع و اقسام موقعیت ها و دیالوگ های کمدی روبرو هستیم که معمولا حول محور شوخی های جنسی یا نژادی یا زبانی می چرخن و البته به طور مرتب، ترامپ و معاون اولش، مایکل پنس، و بانوی اول، ملانیا ترامپ، و رودی جولیانی، وکیل شخصی ترامپ و شهردار اسبق نیویورک، هدف انواع طعنه ها و کنایه ها و تمسخرها قرار می گیرن. جدای از این شوخی های مرسوم در فیلم های کمدی با نقش آفرینی ساشا بارون کوهن، فیلم نخست در خندوندن مخاطبش به مراتب موفق تر بود و موقعیت ها و دیالوگ های واقعا خنده داری خلق کرده بود، که در این بازگشت دوباره، با این که هنوز می تونین سکانس های خنده دار نه چندان کم تعدادی رو از ابتدا تا انتهای فیلم پیدا کنید، ولی اون جذابیت و تازگی فیلم اول رو نمی بینید و ممکنه زودتر از چیزی که فکر می کنین براتون بی مزه و یخ بشه. البته این به معنای آن نیست که با فیلم خسته کننده ای طرفیم. منتها در مقایسه با فیلم نخست، نه اون جذابیت و تازگی قبلی باقی مونده و نه شوخی ها و کنایه ها اون قدرت و ظرافت لازم رو دارن، ولی با این همه، "بورات 2" همچنان قادره تا لحظات خنده دار و جذابی رو براتون خلق کنه، البته اگر که طرفدار دو آتیشه ی ترامپ نباشید!
"ساحره ها" به عنوان دومین اقتباس بلند سینمایی از رمانی به همین نام نوشته ی رولد دال، نویسنده انگلیسی، در سال 1983 و بعد از فیلم ساحره های 1990 به کارگردانی نیکولاس روگ، این بار در دستان توان مند کارگردان نام آشنای سینمای هالیوود یعنی رابرت زمکیس گرامی (که آثار شناخته شده و تحسین شده ای مثل سه گانه ی "بازگشت به آینده" و "فارست گامپ" رو در کارنامه حرفه ای بلند بالای خودش می بینه) قرار گرفته تا بعد از گذشت نزدیک به سه دهه و ترساندن کودکان دهه 80 میلادی، در این بازآفرینی نوین که بر خلاف رمان و فیلم، نه در انگلستان و نروژ، بلکه در آلابامای اواخر دهه 60 جریان داره و نه داستان یک کودک نروژی انگلیسی، بلکه ماجرای کودکی افریقایی امریکایی و سیاه پوست رو دنبال می کنه، این بار برگشته تا کودکان عصر جدید رو هم از ترس های فانتزی و کودکانه ی خودش بی نصیب نگذاره. جا داره به حضور گیرمو دل تورو و خود شخص زمکیس در تیم نویسندگی فیلم نامه ی این اثر کودکانه هم اشاره ای داشته باشم و همینطور نقشی که دل تورو و آلفونسو کوارون در مقام تهیه کننده ی فیلم ایفا کردن. به این ها اضافه کنید موسیقی زیبا و شورانگیز "ساحره ها" رو به دست توانای آلن سیلوستری، آهنگساز کاربلد سینما، که سطح موسیقی آثارش همیشه چند سر و گردن از بسیاری از آهنگسازان معاصر بالاتر بوده و در این فیلم هم به انتقال حس ماجراجویی، هیجان و وحشت فانتزی اثر به مخاطبین غالبا کودک و نوجوان خودش کمک کرده. "ساحره ها" ما رو به امریکای سال های پایانی دهه 60 میلادی و به سرزمین آفتابی آلاباما می بره. جایی که چارلی، پسر بچه سیاه پوستی که به تازگی والدینش رو در سانحه ای از دست داده، به مادربزرگش آگاتا (اکتاویا اسپنسر دوست داشتنی و گرم) سپرده میشه و این دو از دست ساحره هایی که به رهبری ساحره ی اعظم (ان هثوی با لهجه روسی غلیظ و آرایشی همزمان اغواکننده و رعب آور) قصد دارن تمام کودکان زمین رو به موش تبدیل کنن تصمیم به فرار و نهایتا مبارزه می گیرن. این فیلم بیشتر مخاطبین کودک رو هدف قرار داده، بنابراین اگر کودک درونتون چندان حس و حال نداره و ذوق دوران کودکی در وجودتون محو شده، دیدن این فیلم رو بهتون توصیه نمی کنم چون احتمالا برای ذائقه یک فرد بزرگسال عادی، زیادی فانتزی و کودکانه محسوب بشه. ولی اگه بزرگسالی با کودک درونی پر تحرک و بیدار هستید یا کودکی در خانواده دارید، "ساحره ها" با موسیقی سحرانگیز، بازی های تماشایی، فضای شاد و پر انرژی و در عین حال، مرموز و جذاب، طراحی صحنه، لباس، مو و فیلم برداری فریبنده، می تونه به شدت شما رو شیفته خودش کنه. باید اعتراف کنم انتظار چنین فیلم پر جنب و جوش و جذابی رو از "ساحره ها" نداشتم و مخصوصا چون هنوز نتونستم فیلم اصلی رو تماشا کنم، بنابراین ملاکی هم برای مقایسه نداشتم و تونستم با دید بازتری به تجربه این اثر بشینم. "ساحره ها" با ترکیبی دل چسب از فانتزی، کمدی، ترس و هیجان در فضایی کودکانه و شاد و پر تب و تاب، می تونه تقریبا هر سلیقه ای رو خشنود و راضی نگه داره
در 1938، بانو دافنه دو موریه، نویسنده انگلیسی، رمانی رو در فضای اسرارآمیز گاتیک به نام ربکا به رشته تحریر در آورد که در 1940، فیلمی به همین نام و با کارگردانی استاد وحشت و هیجان و تعلیق، آلفرد هیچکاک فقید، بر روی پرده نقره ای سینماها به نمایش در می آد. فیلمی که در مراسم سالیانه جوایز آکادمی در سال بعد، در دو بخش بهترین فیلم و بهترین فیلم برداری موفق به دریافت جایزه اسکار میشه. فیلمی که در فهرست صد اثر برتر ژانر هیجان انگیز از سوی موسسه فیلم سازان امریکایی (AFI) در رتبه هشتادم قرار داره و در فهرست دیگری از سوی همین موسسه که به برترین شخصیت های منفی تاریخ سینما اختصاص پیدا کرده، شخصیت خانوم دنورز، مدیر خدمه ی عمارت مندرلی در داستان فیلم، رو در میان برترین کاراکترهای شرور تاریخ می بینه. حالا چنین فیلمی رو تصور کنید که بعد از قریب به هشتاد سال، در یک بازسازی سطحی و کاملا متوسط به کارگردانی بن ویتلی، مجددا به میان علاقه مندان به سینما بر می گرده. قطعا اگر ربکای هیچکاک رو دیدید و ازش لذت بردید که احتمالا باید همین طور نیز باشه، هیچ نکته جدید، جذاب، تاثیرگذار یا هیجان انگیزی رو در این بازسازی درجه دوم نخواهید دید که بتونه وجود چنین فیلمی رو توجیه کنه. توصیه می کنم در صورت تجربه ی ربکای اریجینال، از خیر تماشای این بازسازی بگذرید چون در بهترین حالت، یک بازآفرینی سطحی و غیر مسحور کننده ست. اما اگر بخوایم که ربکای ویتلی رو فقط با خودش و سایر آثار هم سبکش مقایسه کنیم و از خیر رقابت بین این فیلم و ربکای هیچکاک بگذریم که هیچ شانسی در برابرش نداره، شاید زرق و برق ربکای 2020 در کنار بازی های قابل قبول از آرمی همر، لیلی جیمز، و کریستین اسکات تامس، بتونه برای یک بار هم که شده، اندکی علاقه مندان به آثار سینمایی هیجان انگیز و معمایی رو راضی کنه ولی چندان بهش امیدوار نباشید و چندان توقعتون رو از ربکای ویتلی بالا نبرید. این یک فیلم هیجان انگیز کاملا معمولی و بدون جذابیت های روایی و فنی ربکای هیچکاکه.
"برای زنده بودن و زندگی کردن، حتما لازم نیست بفهمی که داری می میری!" دیالوگی که یکی دو بار در انتهای فیلم، از دهان زَک سوبیاک، شخصیت اصلی داستان خارج میشه و به نوعی میشه اون رو حاوی پیام اصلی این اثر دونست. این که تا وقت هست زندگی کن و از زندگی کردن لذت ببر، هر چند که برای ما و در شرایط روزگار ما، حتی فکر کردن به یک زندگی شاد و آرام هم سخت باشه! "ابرها"، جدیدترین ساخته ی جاستین بالدونی و با بازی زیبا و دوست داشتنی فین آرگوس، سابرینا کارپنتر و مدیسون ایسمن به حساب میاد که همانند اثر قبلی همین کارگردان یعنی Five Feet Apart، روایت گر ماجرای نوجوانی در حال دست و پنجه نرم کردن با بیماری ای مرگبار (در اینجا سرطان) هست که وقت زیادی برای زندگی براش باقی نذاشته و این جوانِ با رویاهای بزرگ رو مصمم می کنه تا حداکثر تلاشش رو برای شاد کردن دیگران و تحقق رویاهاش انجام بده. چنین داستان های الهام بخش و تاثیرگذاری مخصوصا وقتی درباره یک بیماری کشنده اون هم در ایام نوجوانی و جوانی باشن می تونن به شدت حس همذات پنداری بیننده رو برانگیخته کنن و اون رو به تحسین مبارزه قهرمان داستان با بیماری و تلاشش برای زندگی کردن وادار کنن. فیلم نامه "ابرها" که بر اساس کتابی به قلم لورا سوبیاک با عنوان "کمی بلندتر پرواز کن" نوشته شده و سال پایانی زندگی زک سوبیاک رو روایت می کنه، به خوبی می تونه احساسات مخاطب رو تحت تاثیر قرار بده و حسابی اون رو از نمایش این همه عواطف زیبا و پاک، منقلب کنه. فک می کنم خیلی ها عاشق آثاری با این حال و هوا باشن و این اثر هم در تمام زمینه ها، از بازی های قوی گرفته تا احساسات رقیق و شناور بین شخصیت ها و الهام بخش بودن اون برای خیلی ها و موسیقی دل نشین کار توسط برایان تایلر معروف، می تونه علاقه مندان به ژانر ملودرام های عاشقانه رو کاملا راضی و خرسند نگه داره.
امان از دست این موج جدید فیلم های هالیوودی! به معنی واقعی کلمه، این سیاست جدید به اصطلاح Diversity یا همون تنوع نژادی و جنسی و قومی و فکری که در سینمای جریان اصلی هالیوود راه افتاده برای من واقعا خسته کننده شده. هر روز شاهد فیلم ها و سریال های بیشتری هستیم که بدون هر گونه توجیه داستانی و فقط برای وفادار موندن به خط مشی های دیکته شده از طرف سیاست گزاران سینمایی با اندیشه های لیبرال، تفکرات فمینیستی رو (اون هم نه به معنای برابری زن و مرد، بلکه به این مفهوم که مردها موجوداتی ضعیف، وراج، وابسته، احمق و بد ذات هستن که باید به هر نحوی مورد تمسخر و طعنه قرار بگیرن تا زن ها قوی و مستقل و بی نیاز نشون داده بشن) ترویج می کنن؛ از نمایش هم جنس گرایی در هر فیلم و سریال مرتبط یا بی ربط و زوج های هم جنس گرا هم که دیگه نگم، چون همه می دونید. من نه مشکلی با زنان دارم نه مشکلی با هم جنس گرایان. ولی وقتی چنین افکاری رو قرار باشه در هر جایی تحمیل کنی و مدام به خورد سینمادوستان بدی، نه تنها آزاردهنده میشه بلکه اون تاثیری رو هم که می خواسته بر جا بذاره از دست میده. از این شکواییه طولانی که بگذریم، "گالری قلب های شکسته" به کارگردانی خانم ناتالی کرینسکی در اولین تجربه حرفه ای خودش و حضور سلنا گومز به عنوان تهیه کننده اجرایی، و با بازی ژرالدین ویسوِنادِن و دِیکِر مونتگومری، یک کمدی درام عاشقانه ست که داستان یک دختر نیویورکی به نام لوسی (ویسونادن) رو دنبال می کنه که بعد از هر بار قطع رابطه با دوست پسرهاش، وسایل خاصی رو از اون رابطه برا خودش جمع می کنه تا با اون ها، خاطرات خوب رابطه های قبلی رو فراموش نکنه! لوسی با نیک (مونتگومری) آشنا میشه که در تدارک نوسازی یک آپارتمان قدیمی به عنوان یک هتله و لوسی تصمیم می گیره با این یادگاری هایی که جمع کرده یک گالری درست کنه و دیگران هم بهش می پیوندن! یک موضوع نه چندان دلچسب که اگه بر رابطه عاشقانه کلاسیک بین دختر و پسر تمرکز می کرد قطعا می تونست از اون فیلم های حال خوب کن عاشقانه باشه که نمونه هاش رو کم ندیدیم ولی در بین این رابطه عاشقانه، اون قدر پیام های فمینیستی و پرفکت بودن زن ها و ناقص العقل بودن و سواستفاده گر بودن مردها به صورت پارازیت پخش میشه که در واقع میشه گفت که این رابطه رمانتیک نصفه و نیمه فقط ابزار و وسیله ای بوده برای انتقال یک پیام فمینیستی دیگه در سینمای هالیوود! جالبه که مردهای داستان یا خیانت پیشه هستن یا دروغگو. یا ضعیف هستن یا لال. بله. لال. تنها مردی که خانم ها دوسش دارن، دوست پسر یکی از دوستان شخصیت اصلیه که تا آخر داستان حتی یک کلمه هم حرف نمی زنه و نقشی کاملا منفعل داره! (آخر فیلم هم که بالاخره به حرف میاد باید خودتون ببینید!) بهرحال مرد خوب مردیه که زبون به دهان بگیره، مطیع باشه، و حضورش تنها در جهت تایید زن ها. بگذریم. اصلا و ابدا ارزش وقت گذاشتن نداره. ولی خانم ها ببینن چون احتمالا خوششون میاد
تقصیر جامعه ست که این آگاهی رو بهت نداده تا بدونی چه اختلال آزاردهنده ایه و اینی که تو سریال ها و فیلم ها نشون میدن، حالت خیلی خوب و رویایی اوتیسمه!
سایت opensubtitles.org هم یه نمونه ی دیگه