Unhinged، جدیدترین ساخته دریک بورت (کارگردان فیلم The Joneses با بازی امبر هرد و دمی مور)، کارگردان امریکایی آلمانی الاصل، یک فیلم اصطلاحا B-Movie یا همون درجه ب یا درجه دوم خودمون در ژانر آثار هیجان انگیز به حساب میاد که با یک ایده ی خیلی ساده می تونه برای مدت 80 دقیقه شما رو سرگرم کنه و انتظار هیچ نکته بدیع یا هیچ ویژگی خاصی رو نباید از این فیلم داشته باشید وگرنه احتمالا به شدت ناامید خواهید شد! این فیلم رو ساختن فقط و فقط برای تزریق چند ده دقیقه هیجان صرف به مخاطب و البته پیامی که میخواد منتقل کنه بیش از حد ساده انگارانه و سطحی از کار در اومده. Unhinged در لغت به معنای باز کردن لولاهای یک در هستش و اصطلاحا به فردی که از نظر روانی در شرایط ناپایداری باشه اطلاق میشه. در Unhinged، موضوع اصلی به افزایش موج خشم در جامعه و تاثیر این خشم کنترل شده بر زندگی افراد مختلف اون جامعه اختصاص پیدا کرده. مردی رو می بینیم که از سوی اطرافیان و جامعه مورد بی مهری قرار گرفته، بهش خیانت شده، از کار اخراج شده و به آخر خط رسیده. در نتیجه این مرد که مقدار زیادی هم قرص با خودش حمل می کنه و از مصرف اون ها هم امتناع می ورزه، تصمیم می گیره از همه انتقام بگیره و در این بین، زنی در فرآیند طلاق با پسر خردسال خودش در سر راه انتقام جویی این مرد قرار می گیره و ادامه ماجرا. با این که مرد داستان اسم داره (با هنرنمایی راسل کرو که تنها احساسش در این فیلم، خشم مطلقه و هیچ حس همذات پنداری خاصی نمیشه باهاش داشت چون اساساً به جز یکی دو جمله، هیچ چیز از گذشته ش نمی دونیم) و اسمش تام کوپر هست اما در تیتراژ پایانی، از تام با عنوان "مرد" یاد میشه که القا کنه هر مردی میتونه چنین بلاهایی رو سر هر زن بی پناه و ضعیفی بیاره! حتی در پوستر رسمی فیلم هم با این جمله روبرو می شیم که He can happen to anyone یا او (آن مرد) می تواند برای هر کسی اتفاق بیفتد یا سر راه هر کسی قرار بگیرد! با این که فیلم در ایده پردازیش شباهت های کمی به فیلم Falling Down محصول 1993 با بازی مایکل داگلاس داره (درباره مردی که هویت مردانه ش رو در خطر می بینه و جامعه او رو وادار می کنه که دست به اعمال خشونت بار بزنه) اما نه از نظر هیجان و نه کمدی سیاه، به پای اون فیلم هیچوقت نمیرسه. Unhinged صرفا برای تخلیه روانی مخاطبانی ساخته شده که میخوان در طول کمتر از 80 دقیقه، مردی خشمگین رو ببینن که هر بلایی رو تصور کنین سر یک زن ضعیف میاره و جز همین هیجان خالص، هیچ چیز دیگری نداره.
"نوکتورن" به قطعه موسیقی کوتاهی گفته میشه که مضمونی عاشقانه داره، برای پیانو نوشته شده و معمولا شب ها نواخته میشه
فیلمی نیست که باب دل هر کسی باشه. باید فیلم های خاص با معانی چند وجهی و پایان های گنگ رو بپسندی تا بتونی از این فیلم هم لذت ببری
ترسناک بودن فیلم به این معنی نیست که انتظار ترس های ناگهانی رو داشته باشین. ترس فیلم تماما از نوع روان شناختی و ترکیب اون با مولفه های ماورا الطبیعه ست. موسیقی مخوف و جیغ فیلم هم به القای این حس مضطرب کننده به بیننده کمک می کنه و در لحظاتی من رو یاد فیلم Midsommer می انداخت. هم موسیقی و هم جو فیلم شباهت هایی به این اثر دارن. تماشای "نوکتورن" برای علاقه مندان به آثار روان شناسانه ی ترسناک مثل "قوی سیاه" آرونوفسکی می تونه جذابیت های کم تعدادی رو داشته باشه اما برای دیگر مخاطبین سینما، فک نمی کنم چندان دل چسب باشه
"رازهایی که در سینه داریم" رو شاید بتونم الهام گیری خیلی ضعیفی از فیلم "مرگ و دوشیزه" ی رومن پولانسکی با بازی سیگورنی ویور و بن کینگزلی بدونم. در اون فیلم هم ویور نقش زنی رو ایفا می کنه که به مهمانش شک کرده و گمان می بره که این مرد همون مردی هست که سال ها پیش شکنجه ش کرده و اون رو مورد تجاوز قرار داده. داستان "رازهایی که در سینه داریم" هم زنی رومانیایی به نام مایا رو دنبال می کنه که در امریکای پس از جنگ جهانی دوم به همراه همسر پزشکش و پسربچه خردسالش ظاهرا زندگی آرامی رو می گذرونه تا این که روزی مردی رو می بینه که اون رو یاد خاطرات کابوس وار دوران جنگ و اتفاقات وحشتناکی که برای خودش و خواهرش افتاده بوده می اندازه و به همین خاطر تصمیم به ربایش این فرد می گیره. با این حال، از این شباهت داستانی که بگذریم، هیچ وجه شباهت دیگری بین این دو اثر نمیشه پیدا کرد. باورکردنی نیست که فیلمی با چنین داستانی بتونه تا این اندازه سطحی، خسته کننده و حوصله سر بر باشه. به غیر از یک سکانس هیجان انگیز، حقیقتا حتی در ظاهرا پر تنش ترین سکانس های فیلم هم خبری از اون تنش و استرس و هیجانی که باید از چنین اثری انتظار داشته باشیم نیست. شاید بخشی از دلیل این موضوع رو باید در شخصیت پردازی ضعیف شخصیت مونث اصلی داستان یعنی مایا و روایت تیکه تیکه ی خاطرات زمان جنگ این شخصیت از طریق فلش بک های سیاه و سفید و گنگ و نامعلوم جستجو کرد. جدای از اون، پیشینه داستانی توماس (مردی که مورد ربایش قرار می گیره) هم اون طوری مورد کنکاش قرار نمی گیره که بشه چندان به سرنوشتش اهمیت داد و روند داستان هم از همون اوایل کاملا قابل پیش بینیه که همین هم پایان فیلم رو عملا خالی از هیجان و بدون غافلگیری خاصی می کنه. "رازهایی که در سینه داریم" می تونست بسیار فیلم جذابی باشه ولی در نهایت یک اثر کاملا معمولی رو به ضعیف و خسته کننده ست
"عشق و هیولاها" به کارگردانی مایکل متیوز، کارگردان اهل افریقای جنوبی، و با بازی دیلن اُبراین و جسیکا هنویک، از اون دسته فیلم های حال خوب کن و پر انرژی و با نشاط و پر از تحرک و شادابیه که شاید در نگاه اول، مخاطب رو به یاد فیلمی مثل "زامبی لند" بندازه، از این نظر که هر دو در فضایی پسا آخرالزمانی جریان دارن و ماجرای سفر پر مخاطره گروهی رو بقا و یافتن مکانی جدید برای زندگی روایت می کنن. با این حال، بر خلاف "زامبی لند" که آخرالزمانی زامبی زده رو به تصویر می کشید، آخرالزمان در "عشق و هیولاها" زمانی رخ میده که سیارکی بزرگ به نام آگاتا 616 به سمت زمین در حرکته و قدرت های جهان با موشک های مجهز به کلاهک هسته ای این سیارک رو نابود کرده و تشعشعات و مواد شیمیایی حاصل از این انفجار مهیب، باعث میشن برخی از گونه های حیوانات بر روی کره زمین جهش پیدا کنن و به موجوداتی غول پیکر تبدیل بشن و در جنگی که بین انسان ها شکل میگیره 95 درصد جمعیت نابود بشن و بقیه هم برای بقا به پناهگاه های زیرزمینی رو بیارن! این خلاصه رو همون ابتدای فیلم از زبان جوئل داوسون (دیلن اُبراین) با چند طرح کارتونی می بینیم و می شنویم و از اون جاست که با دیلن در سفرش برای رسیدن به عشقش در این سرزمین خطرناک همراه می شیم. شیرینی ذاتی این بازیگر و بازی واقعا دوست داشتنیش در این فیلم و دیالوگ های کوتاه ولی شیرین و دلچسبی که از زبانش خارج میشه و سیر تحول شخصیت جوئل از یک پسر دست و پا چلفتی و یک عضو بدردنخور از این کلونی آخرالزمانی به یک جوان شجاع و جسور، با این که شاید کلیشه ای و تکراری باشه، ولی چون خوب اجرا شده به دل می شینه. البته نیمه ابتدایی فیلم یعنی قبل از رسیدن جوئل به اِیمی (جسیکا هنویک) و مخصوصا رابطه کوتاه ولی دلچسبش با دو بازمانده دیگه در مسیر، به مراتب از نیمه دوم پر تنش تر و مرموزتر و ماجراجویانه تر کار شده ولی در کل می تونم این فیلم رو یک فیلم جمع و جور بدونم که می تونه حال تقریبا هر بیننده ای رو از دیدنش خوب کنه
"و آن گاه رقصیدیم"، محصول مشترک سینمای سوئد و گرجستان، نماینده ی کشور سوئد در نود و دومین مراسم جوایز آکادمی در بخش برترین آثار سینمای ملل بود که پس از نمایش در جشنواره فیلم کن 2019، به مدت یک ربع مورد تشویق ایستاده حضار قرار گرفت و جزو فیلم هایی بود که بهترین بازخوردها رو از جشنواره کن دریافت کرد. داستان فیلم هم کاملا جشنواره ای نوشته شده و مشخصه که با هدف بردن جایزه و مطرح شدن در جشنواره کن و اسکار، این داستان رو انتخاب کردن! "و آن گاه رقصیدیم" روایت گر بخشی از زندگی حرفه ای و شخصی مراب، مرد جوان رقصنده ی گرجستانی ای هست که همراه با دوست دختر و سایر دوستانش در آرزوی پیوستن به گروه رقص ملی گرجستان به سر می بره. با ورود ایراکلی، مرد جوان رقصنده ی دیگری به گروه، مراب احساسات و آینده حرفه ای خودش رو دستخوش تغییرات می بینه و ادامه ماجرا. اگه از تم هم جنس گرایانه فیلم بگذریم (که البته در نیمه ابتدایی فیلم خبری ازش نیست) سایر ویژگی های فیلم از جمله سکانس های رقص و موسیقی محلی گرجستانی و بار درام داستان که در رابطه بین شخصیت های محوری داستان خلاصه شده، فیلم خوش ساختی رو به مخاطب تحویل میده. هر چند که کارگردان و نویسنده تلاش کردن تا با گنجوندن موضوع هم جنس گرایی و اشاراتی که به مهاجرت از گرجستان یا علاقه کاراکترهای اصلی به فرهنگ و موسیقی غربی میشه، فیلم رو مطابق سلیقه جشنواره ای در بیارن و بهش فضایی گلوبالیستی و جهان گرایانه بدن و با وجود اعتراض هایی که پس از نمایش فیلم در کشور گرجستان نسبت به محتوای هم جنس گرایانه ی این اثر انجام گرفت، اما در کل با فیلم خوش رنگ و لعاب و دل نشینی طرفیم که چندان در نمایش این موضوع خاص زیاده روی نمی کنه و پایان واقع گرایانه ای هم داره
بسته به نوع نگاهتون به سینما و این که چه توقعی از یک فیلم درامِ کمدیِ جنایی دارین، Kajillionaire به نویسندگی و کارگردانی میراندا جولای می تونه براتون یک تجربه منحصربفرد و غیر کلیشه ای باشه یا یک فیلم عجیب و غریب و بی سر و ته! این رو نوشتم که بگم این از اون دسته فیلم های کمدی جنایی همیشگی نیست که یک داستان کاملا مشخص با آغاز و پایانی معلوم و انبوهی از حوادث و اتفاقات و دیالوگ ها و موقعیت های کمدی داشته باشه. در Kajillionare، برش هایی از زندگی پدر و مادری دله دزد (با هنرنمایی ریچارد جنکینز و دبرا وینر) همراه با دختر 26 ساله شون، الد دولیو (با بازی اِوِن رِیچِل وود، نقش اصلی سریال "وست ورلد") رو می بینیم که مثل ولگردها زندگی می کنن و با دله دزدی و انواع و اقسام شارلاتان بازی، روز رو به شب می رسونن. رابرت و ترسا (پدر و مادر) دخترشون رو نه به عنوان یک دختر، بلکه به شکل یک هم دست و شریک جرم می بینن و دختر هم (که حتی اسمش رو از روی اسم یک ولگرد بی خانمان بر روش گذاشتن) با علم بر این رابطه، کاملا برای هر چیزی به پدر و مادرش وابسته ست و اصطلاحا رابطه ای Codependent با والدین خودش داره که حالتی روان شناختی محسوب میشه. این رابطه ی غیر معمول و عاری از محبت و عاطفه (طوری که حتی حاضر نیستن دخترشون رو با القابی مثل عزیزم یا دخترم صدا کنن) و رفتارهای جامعه گریزانه و عجیب و غیر عادی الد دولیو (دختر خانواده) و حتی صدای پسرانه ش و رابطه ای که بین الد دولیو و ملانی (جینا رودریگز) در نیمه دوم فیلم شکل می گیره، هسته اصلی داستان فیلم رو تشکیل میدن. این از اون دسته فیلم هاست که یا تا آخر هیچ چیزی ازش دستگیرتون نمیشه یا از لحظه لحظه ش لذت می برین. انتخاب با خودتون!
اولا که هندی ها وقتی توی خود هندوستان می خوان با هندی های دیگه صحبت کنن من فک می کنم از زبان هندی استفاده می کنن، نه انگلیسی!
حالا این که چه اصراریه توی این فیلم به جای استفاده از زبان هندی و زیرنویس انگلیسی، باید اون لهجه ی شیرین انگلیسی هندی های عزیز رو بشنویم نمی دونم و جالب این که فقط در یکی دو جای بخصوص از فیلم، اون هم فقط دو کاراکتر بخصوص، هندی صحبت می کنن با هم که دلیلشو نفهمیدم!
دوما، ایده فیلم بر اساس مساله تناسخه. این که فردی می میره و روحش در یک بدن دیگه دوباره به زندگی برمیگرده. و همین ایده خرافاتی شده محور کل داستان فیلم. به این ها اضافه کنید بازی های خیلی معمولی و در مواردی غیر دلچسب و خشک رو، یه داستان فوق العاده ساده، یه روایت خیلی سطحی، و داستانی که نه درام خاصی داره نه هیجان خاصی. این فیلم وقتتون رو هدر خواهد داد. هیچ نکته مثبتی توش ندیدم
فیلم The Trial of Chicago 7 به کارگردانی آرون سورکین، در دومین تجربه کاری خودش در مقام کارگردان (بعد از فیلم Molly's Game با بازی جسیکا چستین) به داستان محاکمه هفت نفر از معترضین به جنگ ویتنام در سال های پایانی دهه 1960 در امریکا و مشخصا در ایالت ایلینوی و شهر شیکاگو می پردازه. آرون سورکین رو در هالیوود بیشتر به عنوان نویسنده فیلم نامه می شناسن. فیلم نامه نویس پر آوازه ای که در کارنامه ی حرفه ایش، آثار معروفی مثل The Social Network - Moneyball و Steve Jobs رو میشه مشاهده کرد. سورکین فیلم نامه ی این اثر رو ابتدا در سال 2007 نوشته بود و قرار بود استیون اسپیلبرگ، کارگردانی فیلمی بر اساس این فیلم نامه رو بر عهده بگیره و از بازیگران غیر سرشناس استفاده بشه. با این حال، بعد از مشکلاتی که بر سر بودجه و غیره رخ داد، در نهایت این پروژه اجرایی نشد و تا امروز به تاخیر افتاد. حضور سورکین به عنوان کارگردان و نویسنده، فیلم نامه این کار رو به شدت جذاب و قوی کرده. فیلم روایت گر چیزی قریب به یک سال از یک محاکمه کیفری رو دنبال می کنه و در این بین، فلش بک هایی به گذشته و اتفاقاتی که منجر به درگیری بین تظاهرات کنندگان در کنگره ملی حزب دموکرات در 1968 و نیروهای پلیس شهر شیکاگو شده زده میشه و همین طور مجادله ها و بحث میان سر دسته های گروه های مخالف جنگ ویتنام در مقر مرکزی یکی از گروه ها هم به موازات جلسات دادگاه، به تصویر کشیده می شه. روایت داستان بسیار جذاب و پر تحرک و پویاست و با وجود مدت زمان بیش از دو ساعته ی فیلم و در حالی که بخش اعظم فیلم در دادگاه می گذره، همین نویسندگی قوی و بازی های به شدت جذاب، باعث می شن تماشای این اثر (که در حالت عادی ممکنه خسته کننده به نظر برسه) به هیچ وجه ملال آور و تکراری نشه و تا سکانس پایانی و دراماتیک فیلم، من بیننده رو تماما جذب خودش کنه. باید بگم با فیلمی بسیار خوش ساخت و گیرا طرف بودم که از ابتدا تا انتهاش لذت بردم. فیلمی که اشارات ضمنی زیادی هم به رویداد های این روزهای ایالات متحده امریکا و تحولات سیاسی جاری در این کشور داره و برای هر مخاطب علاقه مند به آثار درام با محوریت دادگاه دل چسب و جذاب باشه
خوشحالم که نظرم کمکتون می کنه
فیلمی نیست که باب دل هر کسی باشه. باید فیلم های خاص با معانی چند وجهی و پایان های گنگ رو بپسندی تا بتونی از این فیلم هم لذت ببری
ترسناک بودن فیلم به این معنی نیست که انتظار ترس های ناگهانی رو داشته باشین. ترس فیلم تماما از نوع روان شناختی و ترکیب اون با مولفه های ماورا الطبیعه ست. موسیقی مخوف و جیغ فیلم هم به القای این حس مضطرب کننده به بیننده کمک می کنه و در لحظاتی من رو یاد فیلم Midsommer می انداخت. هم موسیقی و هم جو فیلم شباهت هایی به این اثر دارن. تماشای "نوکتورن" برای علاقه مندان به آثار روان شناسانه ی ترسناک مثل "قوی سیاه" آرونوفسکی می تونه جذابیت های کم تعدادی رو داشته باشه اما برای دیگر مخاطبین سینما، فک نمی کنم چندان دل چسب باشه
حالا این که چه اصراریه توی این فیلم به جای استفاده از زبان هندی و زیرنویس انگلیسی، باید اون لهجه ی شیرین انگلیسی هندی های عزیز رو بشنویم نمی دونم و جالب این که فقط در یکی دو جای بخصوص از فیلم، اون هم فقط دو کاراکتر بخصوص، هندی صحبت می کنن با هم که دلیلشو نفهمیدم!
دوما، ایده فیلم بر اساس مساله تناسخه. این که فردی می میره و روحش در یک بدن دیگه دوباره به زندگی برمیگرده. و همین ایده خرافاتی شده محور کل داستان فیلم. به این ها اضافه کنید بازی های خیلی معمولی و در مواردی غیر دلچسب و خشک رو، یه داستان فوق العاده ساده، یه روایت خیلی سطحی، و داستانی که نه درام خاصی داره نه هیجان خاصی. این فیلم وقتتون رو هدر خواهد داد. هیچ نکته مثبتی توش ندیدم