درام Blackbird بازسازی فیلمی دانمارکی محصول 2014 به اسم Silent Heart هست که با بازی قوی و دلچسب ستارگانش (کیت وینسلت که همیشه عالیه) و ماجرای جالبی که در قلب داستان در جریانه، با سکانس های عاطفی و ناراحت کننده و در عین حال خوشایندش، و با فضای آرامی که داره می تونه تجربه رضایت بخشی رو برای علاقه مندان به آثار درام با چاشنی دورهمی های خانوادگی همراه با کمی اشک و لبخند و جوش خوردن زخم های قدیمی و پیوند دادن روابط خانوادگی سست شده رقم بزنه
مساله نژادپرستی و تبعیض های ساختاری علیه رنگین پوستان و به طور خاص، جامعه سیاه پوستان در امریکا، موضوعی فرهنگی اجتماعی تاریخیه که بارها و بارها درباره ش صحبت شده، کتاب و مقاله نوشته شده، و فیلم و سریال ساخته شده. تعداد فیلم هایی که درباره همین موضوع در سینمای جریان اصلی امریکا ساخته شده به بیش از صدها مورد میرسه.بعضی ها کاملا معمولی و پیش پا افتاده بودن و خیلی زود فراموش شدن ولی بعضی ها به واسطه کارگردانی و فیلم نامه قوی و داستان عمیق و معانی فراتر از زمان و مکانشون بیشتر دیده شده و حتی برنده جایزه اسکار بهترین فیلم سال هم شدن ("دوازده سال بردگی")؛ Antebellum (به معنی "پیش از جنگ"، اشاره به دورانی در تاریخ امریکا حد فاصل اواخر قرن هجدهم تا پیش از آغاز جنگ داخلی امریکا در سال 1861) متاسفانه با وجود پتانسیل بالایی که برای روایت یک داستان چندلایه و تاثیرگذار داشت که در عین حال بتونه مشکلات امریکای امروز رو هم منعکس کنه و براش راه حلی پیدا کنه، در دسته اول قرار می گیره، فیلمی در بهترین حالت معمولی، فراموش شدنی، پر از شعار و انباشته از کلیشه های نخ نما، که هیچگاه از یک استعاره و یک بیانیه ی سیاسی سطحی فراتر نمی ره و به عمق مسائل حساس مرتبط با تبعیض نژادی و استیلا جویی سفیدپوستان در امریکا نمی پردازه. جنل مونی، بازیگر فوق العاده با استعدادیه که در این فیلم، حس می کنم استعدادش هدر رفته. یک استاد دانشگاه و یک نویسنده و فعال حقوق سیاه پوستان کاملا موفق و شناخته شده که تبدیل میشه به یک برده در دست سفید پوستان نژادپرست. هر سفیدپوستی که در فیلم می بینید یا کاملا سیاه و پلید و چرکه، یا منفعل و بدون زاویه و بدون موضعی مشخص علیه نژادپرستی. در عوض، سیاه پوستان داستان همگی موفق، با اعتماد به نفس، چهره های تاثیرگذار و خودساخته، و در یک کلام، سفید مطلق. اگر قراره پیامی رو منتقل کنید، سعی کنید اون پیام رو به شکلی واقعی و با نشون دادن تمام ابعاد ماجرا منتقل کنید، نه با کلیشه های تکراری، نه با شخصیت پردازی های سیاه و سفید. در ضمن، فیلم ترسناک نیست. به هیچ وجه. هیجانش هم بیشتر وابسته به موسیقیه. موسیقی التهاب آوری که در پرده دوم فیلم نواخته میشه باعث پمپاژ هیجان به مخاطب میشه. همین. به طور کلی، با فیلمی به شدت شعاری طرفیم که در نهایت تنها در حد یک بیانیه سیاسی و اجتماعی باقی می مونه
این مینی سریال قراره تنها 6 اپیزود داشته باشه. سه اپیزود اول (با عنوان "تابستان" با محوریت کاراکتر سَم با نقش آفرینی جود لا و سه اپیزود دوم (با نام "زمستان") با محوریت کاراکتر هلن با بازی نائومی هریس. بین این دو بخش هم تک اپیزودی به اسم "پاییز" قراره به صورت زنده و تئاتری پخش بشه.
قسمت اول نتونست من رو چندان جذب کنه. معمولا قسمت های اول باید اونقدر کشش داشته باشن که بیننده رو به ادامه داستان مشتاق و علاقه مند کنن، ولی "روز سوم" نه کاراکترهای جذاب و دوست داشتنی ای داره و نه داستان نو و تازه ای (اگه از فیلم میدسامر خوشتون اومده باشه، این رو شاید بشه نسخه سریالی اون فیلم دونست). فضای داستان رازآلوده و نشانه هایی از مالیخولیا یا توهم در شخصیت سم به دفعات در طول همین قسمت اول دیده میشه. نمیشه با قسمت اول قضاوت درستی رو کل سریال داشت ولی فکر نمی کنم چندان امیدوارکننده باشه، اون هم با توجه به این که تنها سه قسمت برای شخصیت سم و سه قسمت برای شخصیت هلن کنار گذاشته شده که همین هم باعث میشه مخاطب انتظار داشته باشه با داستان پر تنش تر و پر تحرک تری روبرو بشه که قسمت اول به هیچ عنوان این طور نبود. خسته کننده و بی جون و تکراری.
Some people are just born to be buried
بعضیا فقط به دنیا میان تا دفن بشن!
این جمله ای هست که از زبان راوی فیلم (که نویسنده رمان منبع اقتباس فیلم هم هست، یعنی دونالد رِی پولاک) جایی در اواسط داستان شنیده میشه و عصاره این داستان سراسر هیجان، خشونت، انتقام، ریا و خشم رو میشه در همین یک جمله چشید! فیلم بردار با انتخاب فیلم 35 میلی متری (که معمولا خیلی کم پیش میاد که نتفلیکس به این سبک فیلم برداری چراغ سبز نشون بده) تونسته حال و هوای دهه های 50 و 60 میلادی در امریکای پس از جنگ جهانی دوم و در آستانه ی جنگ ویتنام رو به شکل زیبایی به تصویر بکشه. در کنار این انتخاب هنری، بازی های زیبای ستارگان فیلم که تعدادشون کم هم نیست (به خصوص نمایش فوق العاده تام هالند در نقش آروین راسل، که قطعا دیدنش در نقشی غیر از اسپایدرمن بعد از مدت ها می تونه تنوع بسیار جذابی باشه) تونسته ارزش تماشای فیلم رو بالا ببره. با وجود تعداد نسبتا زیاد شخصیت های داستان که طیف گسترده ای رو در بر می گیرن (انواع کاراکترها رو شاهدیم؛ جوانی که تازه از جنگ برگشته و آرزوی تشکیل خانواده و عاشق شدن داره، پسری که همیشه مورد آزار و اذیت همکلاسی هاش قرار می گیره، کشیش ریاکار و هوس باز، کلانتر فاسد، زن و شوهری منحرف و ...) اما تقریبا هیچ کدوم از این کاراکترها به طور عمیق مورد مطالعه قرار نمی گیرن و اکثرا حالتی تک بعدی و سیاه سفید دارن. مفاهیم مطرح شده در داستان فیلم هم روایت گر سوء استفاده مذهبیون از باورهای ساده دینی افراد زودباور، میراثی بودن خشونت از نسلی به نسل دیگه، تقابل دعا کردن و منفعل بودن و عمل کردن و فعال بودن، ... هستش. در هر صورت، The Devil All the Time تصویری از خشونت و خشم و ریا و دروغ در دوره ای مهم از تاریخ امریکای معاصر رو روایت می کنه که قابل تعمیم به تمام زمان ها و مکان هاست، که شاید در نهایت خط داستانی منسجم و پیام جدیدی رو منتقل نکنه اما بازی های عالی در کنار پویایی بالای فیلم می تونه تجربه ش رو بسیار لذت بخش کنه.
فیلم حال و هوای سینمای هنر و تجربه رو داشت. شات های طولانی از فعالیت های خیلی عادی روزمره تو این فیلم زیاد به چشم می خوره. مثلا اولین سکانس فیلم، رد شدن یک کشتی از جلوی دوربینه که آروم هم حرکت می کنه. یا سکانس رفتن یک دختربچه بومی به داخل فروشگاه و برگشتنش و همه این ها به آرومی از جلوی چشم مخاطب عبور می کنن. به طور کلی، ساده ترین کارهایی که در اکثر فیلم ها با یکی دو نما سر و تهش هم میاد، تو این فیلم حتی تا چند دقیقه ممکنه طول بکشه و این خاصیت و ویژگی سینمای تجربیه. یا عاشقش میشی یا خیلی زود برات خسته کننده میشه و از خیرش می گذری. و تقریبا تا یک ساعت ابتدای فیلم، داستان اصلی هنوز شروع نشده. ساعت دوم فیلم به روایت ماجرای اصلی اختصاص داره که همون به راه انداختن کسب و کار پر سود با همکاری دو کاراکتر اصلی فیلم (یک انگلیسی و یک چینی) هستش. به همین خاطر، بخش دوم فیلم برای کسایی که فیلم های داستان محور رو ترجیح میدن میتونه خیلی قابل درک تر باشه. در کل، فیلم روند بسیار کندی داره. چیز خیلی زیادی از کاراکترها دستگیرمون نمیشه و داستان هم کاملا سرراسته ولی آرامش جالب و فضای بکر جالبی در سراسر فیلم هست که میتونه برای بعضی ها جذاب باشه. فیلم متفاوتیه برای مخاطب های پرحوصله و علاقه مند به تجربه آثار متفاوت
The King of Staten Island رو باید یک فیلم "شبه بیوگرافی" دونست؛ به این دلیل که وقایع و ماجراهای فیلم بر اساس زندگی پیت دیویدسون (بازیگر کاراکتر استیو کارلین، نقش اصلی فیلم) ساخته شده که پدرش (که اسمش استیو بوده، استیو دیویدسون، مشابه اسم کاراکتر اصلی فیلم) رو که آتش نشان بوده در حوادث تروریستی 11 سپتامبر از دست داده بوده. پیت دیویدسون نه تنها به عنوان بازیگر بلکه در مقام یکی از سه نویسنده فیلم نامه هم در این اثر حضور داشته و این برداشت از برش هایی از زندگی شخصی دیویدسون، با نظارت خود او ساخته و پرداخته شده که نکته جالبیه. با وجود مدت زمان نسبتا بالای فیلم، ولی تماشای این اثر به هیچ عنوان برام خسته کننده نبود چون مدام در حال حرکت بود و انرژی خاصی داشت. همین انرژی بالای فیلم رو وقتی در کنار بازی های کاملا باورپذیر و زیبای بازیگران (مخصوصا شخص دیویدسون و همینطور ماریسا تومی در نقش مادر و بیل بِر در نقش دوست پسر مادرش) و فضای صمیمی و دلچسب کار قرار بدیم، نتیجه ش فیلم دلنشین و حال خوب کنی هستش که تونسته به نحو بسیار ماهرانه ای برش هایی از زندگی و بلوغ شخصیتی و فکری استیو کارلین رو در جزیره استتن و روابطش با دوستان و افراد نزدیکش به تصویر بکشه. از تماشای این فیلم پشیمون نمی شید
کامنت یکی از کاربران در یکی از سایت های نقد و بررسی این فیلم رو می خوندم که نوشته بود این فیلم هم ترسناکه هم هیجان انگیز؛ ترسناکه چون باید 100 دقیقه تحملش کنی و هیجان انگیزه وقتی که بالاخره تموم میشه و از دستش راحت میشی! به شدت خسته کننده، بی هدف، بی مضمون، بی جهت، شلخته، از اون دسته فیلم هایی که بیشتر مناسب دانشجویان رشته های سینماییه که بعد از دیدنش تو یه کافه دور هم جمع شن و تا شب درباره بزرگی و شکوهش حرف بزنن، ولی برای یه مخاطب عادی سینما فیلم حوصله سربریه که احتمالا خیلی ها یا نمی تونن تا انتها تحملش کنن یا مدام مشغول چک کردن گوشی و این طرف اون طرفشون هستن! تنها ویژگی مثبت شرلی، بازی قوی الیزابت ماس و بازیگر نقش روزی (که اسمش یادم نیست) هستش که باعث میشن شاید بشه کشان کشان خودت رو به خط پایان این عذاب الهی برسونی!
"تسخیرگر" اثر بِرَندان کرانِنبِرگ (پسر دیوید کراننبرگ معروف، کارگردان فیلم هایی مثل "تاریخچه خشونت"، "وعده های شرقی"، "عنکبوت" و ...) با ترکیب عناصر ژانر وحشت با مولفه های روان شناسانه و درام، مقادیری خون و خشونت عریان، سکانس های جنسی بی پرده و آشکار، و امضای خاص آثار خانواده کراننبرگ (جنون و خشونت) و با داستان اریجینال و ایده نابی که داره قطعا جزو آثار متمایز امسال به شمار میره. البته دیدن این فیلم در کنار خانواده یا برای افرادی که چندان از دیدن صحنه های خون و خون ریزی و برهنگی و رابطه جنسی لذت نمی برن توصیه نمیشه. با این حال، داستان متمایز فیلم همراه با بازی های خوب، موسیقی اغوا کننده، و فیلم برداری هوشمندانه، ارزش تماشای این اثر رو بالا می برن.
زندگی بدون عشق مثل یه کابوس بی پایانه! خیلی سخته سال ها در کنار کسی که کمترین نقطه اشتراکی بینتون وجود نداره صبح ها رو به شب برسونی و شب ها رو به صبح. عشق قدیمی، عشق از دست رفته، عشق اول، همیشه در یاد انسان ها ماندگار و جاودان میشه و همیشه حس نوستالژیک، این حس حسرت همراه با غم و اندوه فراوان نسبت به گذشته های سپری شده و فرصت های سوخته و رنج زندگی بدون عشق، درون مایه اصلی Tigertail رو تشکیل میده. درامی که با اتکا بر همین اصول مشترک در میان تمام انسان ها، فارغ از هر رنگ و نژاد و کشور و زبان و زمانی، میتونه در ذهن و قلب مخاطب عمیقا نفوذ کنه و تا ساعت ها بیننده رو به فکر فرو ببره، مخصوصا اگه شمای تماشاگر، تجربیات مشابه و نزدیکی رو با کاراکتر اصلی فیلم از سر گذرونده باشید. Tigertail به عنوان درامی که از زبان مرد سالخورده ی محوری داستان، که گذشته هاش رو از کودکی تا جوانی و میان سالی مرور می کنه، روایت میشه، فیلمیه که چندان خودش رو جدی نمی گیره و انتظار مخاطب رو بالا نمی بره ولی عمیقا دلچسب، امیدبخش در بخش هایی و غم انگیز و جگرسوز در بخش هایی دیگه، و حاوی احساسات مشترک میان تمام انسان هاست.
دلیل این امتیاز پایین کاربران IMDb رو نمی فهمم. البته تعداد آرا هم خیلی کمه و میتونه دلیلش همین آراء کم باشه و معمولا چند نفر اولی که رای میدن یا 1 میدن یا 10. حالا بسته به این که چه فیلمی باشه و چقدر حاشیه داشته باشه یا نداشته باشه. گذشته از این ها، به جرات می تونم بگم یکی از بهترین فیلم های سال 2020 بوده که تا این جا تماشا کردم. نمیشه فیلم رو چندان در دسته بندی سینمای وحشت یا ژانر ترسناک قرار داد، بلکه Rent-A-Pal بیشتر درامی هست که با عناصر هیجان انگیز ترکیب شده تا مطالعه ای روان شناسانه رو بر شخصیت اصلی داستان باشه (پسر مجرد 40 ساله ای به نام دیوید که با مادر پیر 73 ساله ش که مبتلا به آلزایمر و زوال عقله و زمین گیر شده زندگی می کنه و از اون جایی که باید همیشه مراقب مادرش باشه خیلی کم از خونه بیرون میره و اکثر اوقات رو در زیرزمین خونه کوچکشون در شهر دِنوِر به تماشای فیلم و گوش دادن به موسیقی های پدر فوت شده ش می گذرونه). پرده اول فیلم (حدودا تا 40 دقیقه اول) صرفا به نمایش زندگی روزمره دیوید، سر و کله زدن با مادر پیر و مریضش، و تلاشش برای پیدا کردن جفتی برای زندگی و خروج از تنهایی می گذره. از اینجا به بعده که بار هیجانی داستان شروع به تحرک می کنه و با هر سکانسی که دیوید با دوست ویدئویی جدیدش، اَندی، می گذرونه، جنون تنهایی و افسردگی دیوید بیشتر خودش رو نشون میده. در واقع شاید بشه اندی رو نمادی از تنهایی و مالیخولیای ذهن دیوید دونست، شاید بشه اندی رو خود دیوید دونست، هر چند برداشت های دیگه ای هم میشه داشت. همین مطالعه دراماتیزه ی روان شناسانه از شخصیت تنها و درون گرای دیوید در کنار بازی فوق العاده برایان لندیس فالکینز (در نقش دیوید) و ویل ویتون (در نقش اندی)، تماشای این فیلم متفاوت و نو رو به امری واجب برای علاقه مندان به درام های هیجانی با طعم روان پریشی و اندکی مولفه های ترسناک می کنه
قسمت اول نتونست من رو چندان جذب کنه. معمولا قسمت های اول باید اونقدر کشش داشته باشن که بیننده رو به ادامه داستان مشتاق و علاقه مند کنن، ولی "روز سوم" نه کاراکترهای جذاب و دوست داشتنی ای داره و نه داستان نو و تازه ای (اگه از فیلم میدسامر خوشتون اومده باشه، این رو شاید بشه نسخه سریالی اون فیلم دونست). فضای داستان رازآلوده و نشانه هایی از مالیخولیا یا توهم در شخصیت سم به دفعات در طول همین قسمت اول دیده میشه. نمیشه با قسمت اول قضاوت درستی رو کل سریال داشت ولی فکر نمی کنم چندان امیدوارکننده باشه، اون هم با توجه به این که تنها سه قسمت برای شخصیت سم و سه قسمت برای شخصیت هلن کنار گذاشته شده که همین هم باعث میشه مخاطب انتظار داشته باشه با داستان پر تنش تر و پر تحرک تری روبرو بشه که قسمت اول به هیچ عنوان این طور نبود. خسته کننده و بی جون و تکراری.
بعضیا فقط به دنیا میان تا دفن بشن!
این جمله ای هست که از زبان راوی فیلم (که نویسنده رمان منبع اقتباس فیلم هم هست، یعنی دونالد رِی پولاک) جایی در اواسط داستان شنیده میشه و عصاره این داستان سراسر هیجان، خشونت، انتقام، ریا و خشم رو میشه در همین یک جمله چشید! فیلم بردار با انتخاب فیلم 35 میلی متری (که معمولا خیلی کم پیش میاد که نتفلیکس به این سبک فیلم برداری چراغ سبز نشون بده) تونسته حال و هوای دهه های 50 و 60 میلادی در امریکای پس از جنگ جهانی دوم و در آستانه ی جنگ ویتنام رو به شکل زیبایی به تصویر بکشه. در کنار این انتخاب هنری، بازی های زیبای ستارگان فیلم که تعدادشون کم هم نیست (به خصوص نمایش فوق العاده تام هالند در نقش آروین راسل، که قطعا دیدنش در نقشی غیر از اسپایدرمن بعد از مدت ها می تونه تنوع بسیار جذابی باشه) تونسته ارزش تماشای فیلم رو بالا ببره. با وجود تعداد نسبتا زیاد شخصیت های داستان که طیف گسترده ای رو در بر می گیرن (انواع کاراکترها رو شاهدیم؛ جوانی که تازه از جنگ برگشته و آرزوی تشکیل خانواده و عاشق شدن داره، پسری که همیشه مورد آزار و اذیت همکلاسی هاش قرار می گیره، کشیش ریاکار و هوس باز، کلانتر فاسد، زن و شوهری منحرف و ...) اما تقریبا هیچ کدوم از این کاراکترها به طور عمیق مورد مطالعه قرار نمی گیرن و اکثرا حالتی تک بعدی و سیاه سفید دارن. مفاهیم مطرح شده در داستان فیلم هم روایت گر سوء استفاده مذهبیون از باورهای ساده دینی افراد زودباور، میراثی بودن خشونت از نسلی به نسل دیگه، تقابل دعا کردن و منفعل بودن و عمل کردن و فعال بودن، ... هستش. در هر صورت، The Devil All the Time تصویری از خشونت و خشم و ریا و دروغ در دوره ای مهم از تاریخ امریکای معاصر رو روایت می کنه که قابل تعمیم به تمام زمان ها و مکان هاست، که شاید در نهایت خط داستانی منسجم و پیام جدیدی رو منتقل نکنه اما بازی های عالی در کنار پویایی بالای فیلم می تونه تجربه ش رو بسیار لذت بخش کنه.