وقتی فیلمی رو در شرایط نامناسب تولید کنی حتی اگه بهترین کارگردان ممکن و بهترین بازیگران موجود رو هم در اختیار داشته باشی، نتیجه نهایی چیزی نخواهد بود جز یک ملغمه شلخته و کلیشه ای و عاری از هر گونه روح و جذابیت. برایان دی پالما، کارگردان برجسته امریکایی و صاحب آثار تحسین شده و معروفی نظیر Scarface و Carrie و همینطور اولین نسخه از سری فیلم های ماموریت غیر ممکن (که البته با کمی دقت میشه فهمید دی پالما از یک جایی به بعد روندی نزولی رو در فیلمسازی تجربه کرده و میشه با قاطعیت گفت پس از ساخت اثر رازآلود و اروتیک خودش Femme Fatale در سال 2002 دیگه هیچ فیلم قابل قبول و منتقد پسندی رو روانه پرده نقره ای نکرده و این هبوط و نزول سلیقه سینمایی و هنری دی پالما رو در این فیلم میشه به وضوح مشاهده کرد طوریکه دی پالما در این فیلم تنها سایه ای محو از دوران اوج کارگردانی خودش در دهه 70 و 80 میلادی رو به نمایش گذاشته)، در مصاحبه ای پس از اتمام فیلمبرداری Domino ضمن گله برداری از شرایط تولید فیلم و موانعی چون پرداخت نشدن دستمزد بازیگران و عوامل فیلم توسط تهیه کننده های دانمارکی و بی نظمی در پروسه فیلمبرداری که باعث شده بود فیلمبرداری این اثر در طول چند دوره زمانی مختلف انجام بشه، اظهار کرده بود که با وجود اتمام محصول نهایی، امید چندانی به آینده فیلمش نداره و قطعا این اولین و آخرین حضور او در دانمارک به عنوان کارگردان یک اثر سینمایی خواهد بود. از همین جا میشه فهمید که نباید توقع یک اثر تماشایی و نفس گیر جنایی و هیجان انگیز رو از فیلم داشت زیرا وقتی کارگردان به عنوان سکان دار یک اثر از محصول خودش رضایت کافی رو نداشته باشه نمیشه از مخاطب انتظار چندانی داشت. و اما دلیل اینکه من به دیدن این فیلم ترغیب شدم یکی وجود برایان دی پالما و خاطرات خوش فیلم های این کارگردان بود و دیگری حضور بازیگرانی مثل نیکولای کاستر والدو و کریس ون هاوتن (هر دو از بازی تاج و تخت) و گای پیرس (بازیگر فیلم Mementoِ از کریستوفر نولان که معروف ترین نقشش هم هست به نوعی). اما فیلم از نظر داستانی و فنی آنچنان ایرادات قابل توجه و محسوسی داره که حتی نقش آفرینی بازیگران کاربلد هم نتونسته اندکی روح و شخصیت متمایز به کالبد این اثر بدمه. مشکلات عدیده این فیلم به مانند مهره های دومینو یکی بعد از دیگری روی هم سقوط میکنن و نهایتا فیلم رو با خودشون به زیر میکشن! از میان ضعف های متعدد فیلم میتونم اشاره کنم به: داستانی تک بعدی فاقد هرگونه خلاقیت و نوآوری روایی و پیچ و تاب های معمول داستانی آثار شاخص این ژانر که صرفا محلی هست برای انتقام گیری از مسلمانان و جار زدن ایدئولوژی اسلام ستیزی با به نمایش گذاشتن چهره ای سراسر تک وجهی از این دین و پیروانش که گویی هر مسلمانی یک داعشی افراطی و انتحاری و در بهترین حالت یک فرد متخاصم و عصبی هستش (در حالی که میدونیم این حقیقت نداره و هر دین و مسلکی عناصری رادیکال رو هم در خودش جا میده که لزوما قابل تعمیم به کل پیروان اون دین یا مسلک نیست)؛ شخصیت پردازی کاراکترهای داستان در سطحی ترین حالت ممکن باقی میمونه و بیننده فقط شاهد یک سری تیپ کلیشه ای داستانی هست که صرفا به مقداری بسیار جزیی پرداخته میشن و بیننده هیچگاه نمیتونه با هیچکدوم از این کاراکترها و انگیزه ها و دغدغه هاشون ارتباط برقرار کنه؛ در کنار این الگوهای کلیشه ای که از مسلمانان در این فیلم به تصویر کشیده میشه (دو تا از سکانس های واقعا خنده دار و به طرز عجیبی طولانی این فیلم هم به نمایش نحوه انجام عملیات انتحاری داعشی ها اختصاص داده شده تا بیننده های فیلم از هر زاویه ای شاهد وحشیگری مسلمانان باشن!)، باید به عنصر دیگه ای که فیلم رو خسته کننده میکنه اشاره کنم و اون هم موسیقی متن اعصاب خورد کن و غیر قابل تحمل این فیلم برای اثری در این سبک و در این زمان هست که مرتب هم به هر بهانه ای پخش میشه و نه تنها ارتباطی به سکانس ها نداره بلکه به خودی خود یک جور سوهان برای روح هست! این سبک موسیقی در فیلم های دهه 50 و 60 هالیوود بسیار زیبا به گوش میرسید ولی در همون حال و هوا زیبا بود، نه در فضای امروزی و مدرنی که هیچ قرابتی باهاش نداره. از موسیقی ضعیف و نا متناسب که بگذریم باید به تدوین بی ثبات فیلم پرداخت که به صورت تصادفی در برخی از سکانس ها از افکت fade برای گذر از شاتی به شات دیگه استفاده میکنه و در سایر گذرها از هیچ افکتی استفاده نشده که این در طول زمان فیلم به شدت رو روان من بود و از این نظر با موسیقی متن رقابت میکرد! در نهایت میتونم در توصیف جدیدترین ساخته دی پالما بگم که اثری ایدئولوژیک و سیاسی ولی ناپخته و بی نظم و شلخته بود با ضعف های داستانی و فنی بسیار محسوس و اتفاقات غیرمنطقی فراوان که مانع لذت بردن از فیلم میشد. من امتیاز 3 از 10 رو به این اثر بی روح و سرد و خشک میدم.
به اعتقاد من، سباستین للیو، کارگردان خوش نام شیلیایی Gloria Bell (که بازسازی هالیوودی و امریکایی فیلمی ساخته همین کارگردان به نام Gloria محصول 2013 هست) با مهارت تحسین برانگیزی تونسته به تنهایی با اتکا بر بازی بسیار زیبا و شایسته اسکار جولیان مور یکی از بهترین آثار درام عاشقانه سالهای اخیر رو به نظر شخصی من در بیاره. من از دیدن این فیلم به حدی لذت بردم که در تمام طول مدت حدود 100 دقیقه ای فیلم حتی یک بار هم گذر زمان فیلم رو چک نکردم این در حالیه که معمولا اگه فیلمی برام حوصله سر بر باشه در مقاطعی زمان سپری شده رو چک میکنم تا ببینم چقدر به پایان فیلم نزدیک شدم ولی این اتفاق در مورد Gloria Bell رخ نداد بخاطر اونچه که من بازی به یاد ماندنی جولیان مور، پرداخت دقیق شخصیت محوری فیلم یعنی گلوریا بل (جولیان مور) و روابط میان شخصیت های محوری داستان، فضای نیمه کمدی حاکم بر فیلم به لطف بازی قوی جان تورتورو در نقش شخصیت مکمل داستان (آرنولد تنر)، آهنگ های هماهنگ و همراه با روند داستانی فیلم و احوالات درونی و بیرونی شخصیت اصلی داستان، و تدوین ماهرانه ای که گذار بین سکانس های فیلم رو به گونه ای انجام میده که به تقویت ریتم اثر کمک میکنه میدونم. سباستین للیو به ساختن فیلم هایی با محوریت زندگی شخصیت های مونث که معمولا از نوعی تنهایی و افسردگی بغرنج آسیب دیدن شناخته میشه. این روند کارگردانی رو للیوی 45 ساله با فیلم تحسین شده Gloria آغاز کرد و با دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی زبان برای فیلم A Fantastic Woman به این روند ادامه داد (فیلمی که تنها اسکار کشور شیلی در تاریخ مراسم محسوب میشه) و پس از اون هم فیلم Disobedience رو به عنوان اولین فیلم انگلیسی زبان خودش با بازی ریچل وایس و ریچل مک آدامز کارگردانی کرد. تجربه چندین فیلم موفق با محوریت زنان آسیب دیده و آسیب پذیر و تنها که عموما برای خروج از تنهایی به هر کاری دست میزنن باعث شده Gloria Bell به اثری ممتاز در این فضا تبدیل بشه. فیلمی که تنهایی یک زن و تلاشش برای یافتن عشقی حقیقی و پایدار رو در دهه ششم زندگی خودش با ریتمی پر افت و خیز، گاهی غمگین و مستاصل و گاهی دیگر شاد و سرزنده و امیدوار به زندگی، با استادی تمام به تصویر میکشه و قطعا یکی از بهترین هنرنمایی های جولیان مور، بازیگر قابل و کاربلد برنده جایزه اسکار، در سالهای گذشته به شمار میره. من شخصا از تماشای این فیلم دلنشین نهایت لذت رو بردم و بهش امتیاز 9 از 10 رو میدم. به یاد داشته باشید که Gloria Bell فیلمی نیست که در اون اتفاق خاصی رخ بده یا به مسیر مشخص و خاصی شما رو رهنمون کنه. لذت کافی از این اثر درام و عاشقانه رو تنها زمانی میشه برد که با این حقیقت کنار بیاید و بیش از اینکه دل به اتفاق یا نقطه عطفی خاص خوش کنید به روابط میان شخصیت ها و نحوه تحول درونی شخصیت گلوریا در گذر داستان و دغدغه ها و نگرانی های یک زن میانسال تنها فکر کنید و با او همراه بشید.
فیلمی نیست که دیدنش رو به کسی توصیه کنم. بزرگترین مشکل این فیلم اینه که پر از کلیشه های مختلفه، از کاراکتر های فراموش شدنی و کلیشه ای تا دیالوگ های خسته کننده و بی روح و روابط انسانی ای که هیچ وقت به اون شکلی که باید مورد پرداخت قرار نمیگیرن تا بلکه از این راه بشه با شخصیت های اصلی داستان همذات پنداری کرد و باهاشون احساس همدردی داشت. نویسندگی پر ایراد فیلم باعث شده حتی امیل هرش و جان کیوساک هم که معتقدم بازیگران قابلی هستند و پیش تر این رو ثابت کردن، نتونن اون هیجان و تنش و احساس لازم رو به بیننده منتقل کنن چون برای مثال شخصیت منفی اصلی فیلم، داچ آلبرت با بازی جان کیوساک یک شخصیت کاملا سیاه نشون داده میشه و هیچ انگیزه ی مشخصی از شرارت هاش در شهر کوچک داستان به بیننده معرفی نمیشه و ما هیچ نقطه خاکستری ای از شخصیتش نمیبینیم تا این کاراکتر منفی برامون به یاد موندنی بشه و به کارهاش اهمیت بدیم. همینطور دو دستیار همراهش که یکی اصلا انگلیسی بلد نیست و ظاهرا ایتالیاییه (اسمش Sicilyه! چقد خلاق!) و اون یکی هم انگار یکی زبونش رو بریده (اسمش dumb-dumbه!!) کاملا کلیشه ای و خسته کننده ن؛ به نظر من هیچ چیز در یک اثر هنری مثل فیلم به اندازه داستان و نحوه روایت اون داستان و طریقه پرداخت شخصیت ها مهم نیست و با اینکه Never Grow Old در سایر زمینه ها یک فیلم کاملا قابل قبول و موفقه ولی در اون مواردی که گفتم حرفی برای گفتن نداره و پس از مدتی که از تماشای فیلم گذشت مطمئنا ایرادهای پر تعداد داستانی و شخصیت پردازی فیلم رو خواهید دید.
در نهایت میتونم این فیلم رو یک اثر کاملا متوسط بدونم و بهش امتیاز 5 از 10 رو میدم
در مورد اسم کتاب حق با شماست. اشتباه از من بود. البته معنی "آتش و یخ" فک نمیکنم زنده ها و مرده ها باشن. آتش به تارگرین و یخ به استارک اشاره داره و نغمه آتش و یخ یعنی پیوند تارگرین و استارک که جان اسنو باشه.
شخصا مدتی بود منتظر این فیلم بودم و خوشحالم که نتیجه نهایی راضی کننده از آب در اومده بود
فیلم خوبی بود که ارزش حداقل یک بار دیدن رو داشت و بهش نمره 7 از 10 رو دادم
نکته ای که در مورد این فیلم باید دونست وجود یک مستندساز حرفه ای و کارکشته در جایگاه کارگردانی این اثر جنایی/هیجان انگیز هست که به روایت داستان قتل های زنجیره ای قاتل بدنام امریکایی، تئودور باندی، در دهه 70 میلادی در بخش هایی از ایالات متحده مشخصا در ایالت های یوتا، کلرادو، واشنگتن و فلوریدا می پردازه؛ Joe Berlinger (که در سکانسی از فیلم در نقش یک خبرنگار حضور کوتاهی داره) اساسا یک مستندسازه که بیشتر با ساخت مستند های درگیر کننده با موضوعات جنایی از جمله مستند Paradise Lost و Intent to Destroy و Whitey شناخته میشه. این نکته از اون جهت قابل اعتناست که ما در این اثر با یک داستان واقعی از یک متهم به قتل مخوف که ده ها زن امریکایی رو در دهه 70 به طرز وحشیانه ای به قتل رسونده بوده سر و کار داریم و قطعا داشتن یک کاگردان با سابقه ساخت مستند های متعدد در زمینه های جنایی تاثیر مثبت خودش رو بر این فیلم گذاشته و این رو میشه تقریبا از همون ابتدای فیلم تا لحظه آخر در بسیاری از سکانس ها و نحوه چینش اون ها و نیز طریقه روایت داستان مشاهده کرد. جایی که در دادگاه تد باندی در ایالت فلوریدا، برای مثال، تقریبا تمام دیالوگ هایی که بین افراد حاضر در جلسه دادگاه رد و بدل میشه تماما و بدون کم و کاستی همون دیالوگ های اصلی در دادگاه این قاتل سریالی هستن. یا نماهایی که به شکل فیلم های مستند از روابط بین تد و دوست دخترش، لیز، در ابتدای فیلم گرفته شدن و نحوه فیلم برداری بسیاری از سکانس ها با تکنیک دوربین روی دست و سایر روش های متداول برای تزریق روح مستند به یک اثر سینمایی.
فیلم نامه با اقتباس از خاطرات دوست دختر تئودور باندی، الیزابت کلوپفر (که در طول فیلم با نام لیز به مخاطب معرفی میشه) در کتابی به نام The Phantom Prince: My Life with Ted Bundy نوشته ی خود ایشون به رشته تحریر در اومده و کاملا بر اساس مستندات نوشته شده. گفتنی هست که عنوان نسبتا طولانی فیلم هم در واقع یکی از اظهار نظر های قاضی پرونده در جلسه دادگاه تد باندی در فلوریداست که قاضی جنایات باندی رو با این سه صفت یعنی Extremely wicked shockingly evil and vile توصیف میکنه (قطعا حضور استاد جان مالکوویچ در نقش قاضی دادگاه نهایی تد باندی یکی از زیبایی ها و نقاط قوت فیلم محسوب میشه).
در همین خصوص، یکی از بارزترین ویژگی های مثبت این فیلم رو من در بازی های قوی تقریبا تمامی بازیگران نقش های اصلی و فرعی دیدم. مشخصا بازی زک افران و لیلی کالینز (به ترتیب در نقش تد باندی و لیز کلوپفر) قابل تحسین بود و درباره بازی جان مالکوویچ هم که بالاتر عرض کردم. زک افران با جذابیتت ذاتی خودش و لیلی کالینز هم با دلربایی همیشگیش یک زوج سینمایی تماشایی رو در این فیلم تشکیل دادن که قطعا از نکات مثبت اثر خواهد بود. حضور زک افران و بازی تحسین برانگیزش در این فیلم تونسته تا حد زیادی در متقاعد کردن بیننده برای ادامه تماشای فیلم و پس زدن محدودیت های اعمال شده بر داستان و روایت فیلم بخاطر طبیعت مستندگونه ش موثر باشه. در این بین از موسیقی متن کاملا متناسب با فضای جنایی و رمز آلود فیلم هم نباید غافل شد که ساخته مارکو بلترامی معروف هست که ده ها اثر موفق رو در کارنامه داره از جمله اخیرا مستند A Free Solo و فیلم A Quiet Place و Logan و همینطور فیلم Long Shot که همین الان در حال اکران هست. اما شاید مهمترین نقطه ضعف فیلم رو بتونم در طولانی بودن بیش از اندازه اون خلاصه کنم.در جاهایی حس میکردم فیلم باید سرعت بیشتری به خودش میگرفت ولی اصرار کارگردان به نمایش تک تک جزییات و تکرار مکررات که شاید بعضی از اونها رو میشد حذف کرد و در عوض به ضرب آهنگ فیلم افزود، باعث شدن به جای تمرکز بیشتر بر خصوصیات جنایی اثر، در جاهایی خیلی بیشتر به ویژگی های احساسی و عاطفی و درونی روایت پرداخته بشه و این در لحظاتی تماشای فیلم رو ملال آور میکنه اما این به معنی بد بودن اون نیست منتها جلوی تبدیل شدن اون به یک اثر عالی رو میگیره.
"تعقیب سرد" از اون دسته فیلم های جنایی/درام هست که به طرز اعصاب خورد کنی بده؛ هر چقدر این فیلم رو دنبال کردم به این امید که یک سکانس، فقط یک سکانس خوب، و نه حتی عالی، ببینم متاسفانه تا پایان زمان حدود 2 ساعته فیلم حتی یک مورد امیدوارکننده هم ندیدم.
اگه مثل من به آثار سینمایی با تم انتقام علاقه مند هستید به جای این اثر کاملا متوسط و در خیلی مقاطع ضعیف، می تونید آثار شایسته تری مثل Death Sentence با بازی کوین بیکن یا Taken با بازی لیام نیسن و یا فیلم In Order of Disappearance (ساخته ی کارگردان همین فیلم که این فیلم بازسازی هالیوودی اون فیلم نروژی هستش و استلان اسکارشگورد درش بازی میکنه) رو تماشا کنید که قطعا بیشتر از این فیلم ارزش دیده شدن رو دارند.
شخصا به جز فضای برفی و برخی از قطعات موسیقی متن فیلم و بازی همیشه خوب لیام نیسن با اون صدای گیرا و جذابش (با وجود نویسندگی بد نقشش) هیچ نکته مثبت دیگه ای در فیلم ندیدم و به فیلم امتیاز ------------ 3 از 10 ------------- رو دادم. خیلی دوس داشتم این فیلم موفق تر می بود ولی متاسفانه واقعا نا امید کننده بود.
"تعقیب سرد" اولین تجربه کارگردانی هانس پیتر مولاند، کارگردان نروژی، در سینمای هالیوود به شمار میره، فیلمی که بازسازی یکی از آثار همین کارگردان یعنی "به ترتیب خروج از صحنه" محصول سال 2014 با بازی استلان اسکارشگورد هستش. با اینکه در توضیحات فیلم در صفحه IMDb من ژانری به جز جنایی و درام و هیجان انگیز ندیدم ولی کمدی ای که در طول فیلم به طرز ناشیانه و ناپخته ای کار شده قطعا این اثر رو در زمره آثار زیر ژانر Dark Humour یا Black Comedy (کمدی سیاه) قرار خواهد داد. در زیر ژانر کمدی سیاه، سعی میشه با زبان کمدی و فکاهی، موضوعات کاملا جدی و تا حدودی حتی تیره و سیاه مثل مرگ و انتقام مورد کنکاش قرار بگیرن. در Cold Pursuit، موضوع جدی انتقام مرگ فرزند (پسرِ شهروند نمونه و راننده ی ماشین برف روب، نلس کاکسمن با بازی لیام نیسن که در شهر کوچک تفریحی Kehoe در 172 کیلومتری دنور امریکا با همسرش، با بازی لورا درن، در خونه ای مشرف به شهر بالای تپه های برف گیر زندگی میکنه و ظاهرا زندگی آرام و دلنشینی داره) به زبان کمدی مورد هجو قرار میگیره. این کمدی سیاه یکی از ویژگی هایی که بوده که منتقدین در نقدهاشون غالبا ازش تعریف کردن ولی شخصا به جز دیالوگ های سطحی و بیهوده، شوخی های کلامی آزاردهنده و در موارد زیادی نژادپرستانه، موقعیت های ظاهرا کمیک بی مایه و بی هدف و روابط تعریف نشده و ابتدایی بین شخصیت ها، هیچ نکته ای ندیدم که بخواد جزو نکات مثبت فیلم به شمار بره و این کمدی سیاه رو برای بیننده جذاب کنه. کمدی سیاه یعنی شخصیت جوکر! تمام شد و بس!
پیشتر گفتم که موسیقی متن جزو نکات مثبته. بله. موسیقی متن فیلم غالبا رو سکانس های فیلم نشسته و احساسات کاراکتر اصلی رو منتقل میکنه ولی در مواردی هم به خاطر همون کمدی سیاه، بیشتر به فیلم یک حالت فکاهی و غیر جدی آزاردهنده ای میده و سعی کرده شبیه آثار تارانتینو باشه ولی موفق نبوده. نوشته های گاه و بیگاه روی صفحه (که هر وقت شخصیتی میمیره رو صفحه پدیدار میشه) هم شبیه به سبک کارگردانی تارانتینو بوده ولی در سطح یک تقلید صرف باقی میمونه. اما همچنان معتقدم فضای برفی فیلم یکی از نکات مثبتشه و البته این بیشتر از اینکه نقش روایی خاصی داشته باشه یک عنصر زیبایی شناسانه ست. ولی لیام نیسن با وجود اینکه فیلمنامه خلاهای زیادی داره و دیالوگ هاش هم خیلی سطحی نوشته شدن و فیلم روندی داره که لیام نیسن یک شبه از یک شهروند کاملا ممتاز و نمونه تبدیل به یک قاتل سریالی میشه ولی باز هم نیسن نیسنه و بازی هاش جذاب.
به طور خلاصه اگه بخوام نکات مثبت و منفی فیلم رو بگم:
+ فضای برفی
+موسیقی متن (نه همیشه)
+بازی لیام نیسن به رغم نویسندگی بد فیلمنامه
- کمدی سیاه سطحی و نامتناسب با فضای فیلم
-دیالوگ های بی هدف و کارتونی
-شخصیت های فراموش شدنی (حتی وقت کافی برای معرفی پسر شخصیت اصلی هم صرف نمیشه تا لااقل وقتی به قتل میرسه، بیننده با پدرش احساس همدردی کنه و حتی خود پدر و مادر هم در سکانس های بعدی اون احساسی رو که یک پدر و مادر از قتل تنها فرزندشون باید داشته باشن و اون ناراحتی و درماندگی رو اصلا منتقل نمیکنه و بعضی وقت ها بیننده ممکنه با خودش فکر کنه که آیا پدر مادری میتونن انقد سرد باشن؟!)
-روابط بین شخصیت ها اصلا درست کار نشده. نه وقت کافی براش گذاشته میشه نه دیالوگ هایی که رد و بدل میشه ما رو به شناخت بهتری از شخصیت ها میرسونه
-حفره های داستانی زیاد و نویسندگی بد فیلمنامه
-سکانس های اکشن کارتونی و غیر اثر گذار و غیرهیجان انگیز
-وجود یک زوج همجنس گرا در فیلم که وجودشون نه لزومی داشت نه تاثیری بر بیننده جز حس تعجب!
من رفتم این قسمت رو دیدم و یه جستجوی سریعی هم زدم و به این نتیجه رسیدم که اساسا Wight ها یا همون سربازان پیاده نظام Night King که همشون هم مرده هایی هستن که به وسیله ی خود شاه شب زنده و تبدیل به زامبی شدن در برابر تنها چیزی که صد در صد آسیب پذیرن آتش هستش، نه آب؛ در سکانس های مختلفی در طول سریال میبینیم (آخرین نمونه ش همین اپیزود اول فصل هشتم بود) که Wight ها رو میشه با آتش زدن (به هر طریقی) به راحتی نابود کرد اما در هیچ کجای سریال نشون ندادن که وایت ها در برابر آب هم به همون میزان آسیب پذیرن. در واقع آب فقط سرعت حرکت و کیفیت عملکردشون رو به میزان قابل توجهی کاهش میده وگرنه وایت ها از اون جایی که یک بار مردن طبیعتا در برابر دمای زیر صفر آب های قطبی یا هر پهنه ی آب دیگری آسیب نمیبینن. در همون قسمت ششم فصل هفتم هم در سکانسی میبینیم که دو وایت از داخل آب تورموند رو میگیرن و سعی میکنن بکشنش داخل آب که همین سکانس نشون میده وایت ها از آب واهمه ای ندارن فقط چون پیش روی در آب عملا قابلیت مانور و جنگیدنشون رو بسیار کم میکنه از این کار اجتناب میکنن و به چشم نوعی مانع طبیعی بهش نگاه میکنن. پس در اون صحنه که وایت ها در تعقیب جان اسنو و همراهانش به دنبال شکستن یخ ها به درون آب افتادن در واقع نابود نشدن ولی چون راهی برای خروج نداشتن و آب هم به خاطر دمای پایین هوا به سرعت دوباره یخ زد وایت ها نتونستن از آب خارج بشن ضمن اینکه اونها بالاخره مردگان متحرک هستن و نمیشه از نظر چابکی خیلی ازشون انتظار داشت که خودشونو سریع از آب بکشن بیرون! در ادامه پرسشتون شاید براتون سوال باشه که اون سه زنجیر بزرگی که باهاش Viserion (اژدها) رو از آب بیرون کشیدن از کجا اومده که اون هم در همون سکانس اگه دقت کنین یک لنگرگاه قدیمی چوبی در گوشه ی یکی از شات ها میبینین که زنجیرها از اونجا اومدن. امیدوارم جواب سوالتون رو گرفته باشین
با احترام به نظر شما، این مورد رو جزو نکات قوت سریال میدونم و خیلی خوشحالم که Game of Thrones مسیر سریالی مثل Walking Dead رو در پیش نگرفت و با یک ضرب آهنگ منطقی و نسبتا تند داستان رو جلو برد. جایی خوندم که نویسنده ی رمان های منبع اقتباس سریال، آقای جرج مارتین، عقیده داشته سریال باید یه سه چهار فصل دیگه ادامه می داشته تا بتونه جزییات داستانی بیشتری رو در خودش بگنجونه ولی باید این نکته رو در نظر داشته باشیم که در اینجا ما با مدیوم تصویری طرفیم و نه مدیوم متن؛ طبیعتا در آثار مکتوبی نظیر رمان های بلند و نمایش نامه گنجاندن کوچکترین جزییات و تشریحات و توصیفات ریز و درشت نه تنها امری مذموم نیست بلکه عنصری مطلوب و خوشایند هم به شمار میاد (البته به شرط به کار گیری صحیح) اما در آثار تصویری مثل فیلم های سینمایی و سریال ها به دلیل اینکه با طیف گسترده تری از مخاطبین رو به رو هستیم، مطلوب این هست که جزییات رو تا جایی که به داستان ضربه نزنه در حد متوسط و معقول نگهداریم تا تماشای اثر برای غالب مخاطبین خسته کننده نشه. چنین موردی در آثار مکتوبی که ذکر کردم با توجه به گستره ی محدودتر مخاطب و تفاوت های بینادین میان متن و تصویر عملا پیش نمیاد
در نهایت میتونم این فیلم رو یک اثر کاملا متوسط بدونم و بهش امتیاز 5 از 10 رو میدم
فیلم خوبی بود که ارزش حداقل یک بار دیدن رو داشت و بهش نمره 7 از 10 رو دادم
نکته ای که در مورد این فیلم باید دونست وجود یک مستندساز حرفه ای و کارکشته در جایگاه کارگردانی این اثر جنایی/هیجان انگیز هست که به روایت داستان قتل های زنجیره ای قاتل بدنام امریکایی، تئودور باندی، در دهه 70 میلادی در بخش هایی از ایالات متحده مشخصا در ایالت های یوتا، کلرادو، واشنگتن و فلوریدا می پردازه؛ Joe Berlinger (که در سکانسی از فیلم در نقش یک خبرنگار حضور کوتاهی داره) اساسا یک مستندسازه که بیشتر با ساخت مستند های درگیر کننده با موضوعات جنایی از جمله مستند Paradise Lost و Intent to Destroy و Whitey شناخته میشه. این نکته از اون جهت قابل اعتناست که ما در این اثر با یک داستان واقعی از یک متهم به قتل مخوف که ده ها زن امریکایی رو در دهه 70 به طرز وحشیانه ای به قتل رسونده بوده سر و کار داریم و قطعا داشتن یک کاگردان با سابقه ساخت مستند های متعدد در زمینه های جنایی تاثیر مثبت خودش رو بر این فیلم گذاشته و این رو میشه تقریبا از همون ابتدای فیلم تا لحظه آخر در بسیاری از سکانس ها و نحوه چینش اون ها و نیز طریقه روایت داستان مشاهده کرد. جایی که در دادگاه تد باندی در ایالت فلوریدا، برای مثال، تقریبا تمام دیالوگ هایی که بین افراد حاضر در جلسه دادگاه رد و بدل میشه تماما و بدون کم و کاستی همون دیالوگ های اصلی در دادگاه این قاتل سریالی هستن. یا نماهایی که به شکل فیلم های مستند از روابط بین تد و دوست دخترش، لیز، در ابتدای فیلم گرفته شدن و نحوه فیلم برداری بسیاری از سکانس ها با تکنیک دوربین روی دست و سایر روش های متداول برای تزریق روح مستند به یک اثر سینمایی.
فیلم نامه با اقتباس از خاطرات دوست دختر تئودور باندی، الیزابت کلوپفر (که در طول فیلم با نام لیز به مخاطب معرفی میشه) در کتابی به نام The Phantom Prince: My Life with Ted Bundy نوشته ی خود ایشون به رشته تحریر در اومده و کاملا بر اساس مستندات نوشته شده. گفتنی هست که عنوان نسبتا طولانی فیلم هم در واقع یکی از اظهار نظر های قاضی پرونده در جلسه دادگاه تد باندی در فلوریداست که قاضی جنایات باندی رو با این سه صفت یعنی Extremely wicked shockingly evil and vile توصیف میکنه (قطعا حضور استاد جان مالکوویچ در نقش قاضی دادگاه نهایی تد باندی یکی از زیبایی ها و نقاط قوت فیلم محسوب میشه).
در همین خصوص، یکی از بارزترین ویژگی های مثبت این فیلم رو من در بازی های قوی تقریبا تمامی بازیگران نقش های اصلی و فرعی دیدم. مشخصا بازی زک افران و لیلی کالینز (به ترتیب در نقش تد باندی و لیز کلوپفر) قابل تحسین بود و درباره بازی جان مالکوویچ هم که بالاتر عرض کردم. زک افران با جذابیتت ذاتی خودش و لیلی کالینز هم با دلربایی همیشگیش یک زوج سینمایی تماشایی رو در این فیلم تشکیل دادن که قطعا از نکات مثبت اثر خواهد بود. حضور زک افران و بازی تحسین برانگیزش در این فیلم تونسته تا حد زیادی در متقاعد کردن بیننده برای ادامه تماشای فیلم و پس زدن محدودیت های اعمال شده بر داستان و روایت فیلم بخاطر طبیعت مستندگونه ش موثر باشه. در این بین از موسیقی متن کاملا متناسب با فضای جنایی و رمز آلود فیلم هم نباید غافل شد که ساخته مارکو بلترامی معروف هست که ده ها اثر موفق رو در کارنامه داره از جمله اخیرا مستند A Free Solo و فیلم A Quiet Place و Logan و همینطور فیلم Long Shot که همین الان در حال اکران هست. اما شاید مهمترین نقطه ضعف فیلم رو بتونم در طولانی بودن بیش از اندازه اون خلاصه کنم.در جاهایی حس میکردم فیلم باید سرعت بیشتری به خودش میگرفت ولی اصرار کارگردان به نمایش تک تک جزییات و تکرار مکررات که شاید بعضی از اونها رو میشد حذف کرد و در عوض به ضرب آهنگ فیلم افزود، باعث شدن به جای تمرکز بیشتر بر خصوصیات جنایی اثر، در جاهایی خیلی بیشتر به ویژگی های احساسی و عاطفی و درونی روایت پرداخته بشه و این در لحظاتی تماشای فیلم رو ملال آور میکنه اما این به معنی بد بودن اون نیست منتها جلوی تبدیل شدن اون به یک اثر عالی رو میگیره.
اگه مثل من به آثار سینمایی با تم انتقام علاقه مند هستید به جای این اثر کاملا متوسط و در خیلی مقاطع ضعیف، می تونید آثار شایسته تری مثل Death Sentence با بازی کوین بیکن یا Taken با بازی لیام نیسن و یا فیلم In Order of Disappearance (ساخته ی کارگردان همین فیلم که این فیلم بازسازی هالیوودی اون فیلم نروژی هستش و استلان اسکارشگورد درش بازی میکنه) رو تماشا کنید که قطعا بیشتر از این فیلم ارزش دیده شدن رو دارند.
شخصا به جز فضای برفی و برخی از قطعات موسیقی متن فیلم و بازی همیشه خوب لیام نیسن با اون صدای گیرا و جذابش (با وجود نویسندگی بد نقشش) هیچ نکته مثبت دیگه ای در فیلم ندیدم و به فیلم امتیاز ------------ 3 از 10 ------------- رو دادم. خیلی دوس داشتم این فیلم موفق تر می بود ولی متاسفانه واقعا نا امید کننده بود.
"تعقیب سرد" اولین تجربه کارگردانی هانس پیتر مولاند، کارگردان نروژی، در سینمای هالیوود به شمار میره، فیلمی که بازسازی یکی از آثار همین کارگردان یعنی "به ترتیب خروج از صحنه" محصول سال 2014 با بازی استلان اسکارشگورد هستش. با اینکه در توضیحات فیلم در صفحه IMDb من ژانری به جز جنایی و درام و هیجان انگیز ندیدم ولی کمدی ای که در طول فیلم به طرز ناشیانه و ناپخته ای کار شده قطعا این اثر رو در زمره آثار زیر ژانر Dark Humour یا Black Comedy (کمدی سیاه) قرار خواهد داد. در زیر ژانر کمدی سیاه، سعی میشه با زبان کمدی و فکاهی، موضوعات کاملا جدی و تا حدودی حتی تیره و سیاه مثل مرگ و انتقام مورد کنکاش قرار بگیرن. در Cold Pursuit، موضوع جدی انتقام مرگ فرزند (پسرِ شهروند نمونه و راننده ی ماشین برف روب، نلس کاکسمن با بازی لیام نیسن که در شهر کوچک تفریحی Kehoe در 172 کیلومتری دنور امریکا با همسرش، با بازی لورا درن، در خونه ای مشرف به شهر بالای تپه های برف گیر زندگی میکنه و ظاهرا زندگی آرام و دلنشینی داره) به زبان کمدی مورد هجو قرار میگیره. این کمدی سیاه یکی از ویژگی هایی که بوده که منتقدین در نقدهاشون غالبا ازش تعریف کردن ولی شخصا به جز دیالوگ های سطحی و بیهوده، شوخی های کلامی آزاردهنده و در موارد زیادی نژادپرستانه، موقعیت های ظاهرا کمیک بی مایه و بی هدف و روابط تعریف نشده و ابتدایی بین شخصیت ها، هیچ نکته ای ندیدم که بخواد جزو نکات مثبت فیلم به شمار بره و این کمدی سیاه رو برای بیننده جذاب کنه. کمدی سیاه یعنی شخصیت جوکر! تمام شد و بس!
پیشتر گفتم که موسیقی متن جزو نکات مثبته. بله. موسیقی متن فیلم غالبا رو سکانس های فیلم نشسته و احساسات کاراکتر اصلی رو منتقل میکنه ولی در مواردی هم به خاطر همون کمدی سیاه، بیشتر به فیلم یک حالت فکاهی و غیر جدی آزاردهنده ای میده و سعی کرده شبیه آثار تارانتینو باشه ولی موفق نبوده. نوشته های گاه و بیگاه روی صفحه (که هر وقت شخصیتی میمیره رو صفحه پدیدار میشه) هم شبیه به سبک کارگردانی تارانتینو بوده ولی در سطح یک تقلید صرف باقی میمونه. اما همچنان معتقدم فضای برفی فیلم یکی از نکات مثبتشه و البته این بیشتر از اینکه نقش روایی خاصی داشته باشه یک عنصر زیبایی شناسانه ست. ولی لیام نیسن با وجود اینکه فیلمنامه خلاهای زیادی داره و دیالوگ هاش هم خیلی سطحی نوشته شدن و فیلم روندی داره که لیام نیسن یک شبه از یک شهروند کاملا ممتاز و نمونه تبدیل به یک قاتل سریالی میشه ولی باز هم نیسن نیسنه و بازی هاش جذاب.
به طور خلاصه اگه بخوام نکات مثبت و منفی فیلم رو بگم:
+ فضای برفی
+موسیقی متن (نه همیشه)
+بازی لیام نیسن به رغم نویسندگی بد فیلمنامه
- کمدی سیاه سطحی و نامتناسب با فضای فیلم
-دیالوگ های بی هدف و کارتونی
-شخصیت های فراموش شدنی (حتی وقت کافی برای معرفی پسر شخصیت اصلی هم صرف نمیشه تا لااقل وقتی به قتل میرسه، بیننده با پدرش احساس همدردی کنه و حتی خود پدر و مادر هم در سکانس های بعدی اون احساسی رو که یک پدر و مادر از قتل تنها فرزندشون باید داشته باشن و اون ناراحتی و درماندگی رو اصلا منتقل نمیکنه و بعضی وقت ها بیننده ممکنه با خودش فکر کنه که آیا پدر مادری میتونن انقد سرد باشن؟!)
-روابط بین شخصیت ها اصلا درست کار نشده. نه وقت کافی براش گذاشته میشه نه دیالوگ هایی که رد و بدل میشه ما رو به شناخت بهتری از شخصیت ها میرسونه
-حفره های داستانی زیاد و نویسندگی بد فیلمنامه
-سکانس های اکشن کارتونی و غیر اثر گذار و غیرهیجان انگیز
-وجود یک زوج همجنس گرا در فیلم که وجودشون نه لزومی داشت نه تاثیری بر بیننده جز حس تعجب!