دوست عزیز، اول فارسی نوشتن رو تمرین کن و یاد بگیر، بعد از دیگران ایراد بگیر
این که کاربری مثل جناب غفوری پس از تماشای یک اثر سعی می کنه نظر و تجربه ی شخصی خودش از اون کار رو با دیگران به اشتراک بگذاره تا شاید بتونه در تصمیم گیری برای دیدن یا ندیدن اون اثر به اون ها کمک کنه، فقط و فقط جای تقدیر و تشکر داره.
مهم نیست نظر ایشون با نظر شما همسو باشه یا نباشه...
Malignant (به معنای "بدخیم"، واژه ای که معمولا در ترکیب با بیماری سرطان یا تومور های سرطانی به کار می ره و در فیلم هم، هم استعاراً و هم واقعاً چنین کاربردی داره) جدیدترین ساخته ی جیمز وان، خالق دنیای داستانی کانجورینگ و از ایده پردازان اصلی مجموعه فیلم های "اَرّه" و "Insidious"، فیلم نسبتا غیر متعارفی در ژانر وحشت به شمار می ره. این فیلم رو شاید بشه الهام گرفته از فیلم های اسلشر ترسناک دهه هشتاد میلادی و وام دار آثار بزرگانی مثل دیوید کراننبرگ دونست که از بنیان گذاران اولیه ی ایده ی ژانر Body Horror (زیر شاخه ای از ژانر وحشت که به تغییرات و دگرگونی های وحشتناک جسمی و بدنی اشاره داره) به حساب اومده و حال و هوای برخی از آثار دهه هشتادی مثل The Fly رو از این کارگردان نامی در یاد و خاطر تماشاگر زنده می کنه. در Malignant، ابتدا به سال 1993 و بیمارستانی به نام سیمیون در ایالت واشنگتن می ریم، جایی که سه پزشک بر روی سوژه ای عجیب الخلقه آزمایشاتی انجام می دن که به فاجعه ای در بیمارستان ختم می شه. سپس به زمان حال فلش فوروارد زده شده و مدیسون لِیک (آنابل والیس) باردار رو می بینیم که همراه همسرش در خانه ای در سیاتل زندگی می کنه. حوادثی که در ادامه رخ می دن، سرنوشت مدیسون رو به رویداد های چند دهه ی گذشته در بیمارستان پیوند می زنن...شاید برای اون دسته از افرادی که به ترس های مجموعه کانجورینگ و آنابل عادت کردن یا اسلشرهایی مثل مجموعه ی ارّه رو می پسندن، Malignant نتونه رضایت بخش باشه، چون نه به اندازه کافی اون ترس ها و از روی صندلی پریدن ها و تعلیق ها رو داره و نه به مقدار مورد نیاز، جنبه ی اسلشر و خون و خون ریزیش پررنگه. اما اون چه که این فیلم رو دیدنی می کنه ترکیب متعادل و متوازنی از این دو جنبه ست که در تلفیق با تصویربرداری واقعا خوب و روان (مخصوصا سکانس تصویربرداری از بالایی که در بخش اول فیلم می بینیم) و بازی شایسته ی آنابل والیس، و داستانی که به اندازه ی کافی دارای پیچش های غیر منتظره و پیشینه هست که تماشاگر رو تا انتها به خودش جذب کنه، در مجموع یک ترکیب قابل قبول و قابل اعتنا رو به وجود آوردن که با وجود قرار نگرفتن در قواره ی آثار شاخص جیمز وان، اما هم چنان می تونه برای کمتر از دو ساعت، عطش تماشاگر برای مقداری هیجان و ترس رو برطرف کنه
تعداد فیلم هایی که شخصیت محوری یا یکی از شخصیت های اصلیشون یک آدمکش حرفه ای یا مامور جاسوسی زن باشه روز به روز در حال بیشتر شدنه. از Black Widowی مارول گرفته تا فیلم هایی مثل Atomic Blonde (شارلیز ترون) و Red Sparrow (جنیفر لارنس) و Wanted (آنجلینا جولی) و Gunpowder Milkshake (کارن گیلن) و Jolt (کیت بکینسیل) و ده ها نمونه ی خوب و بد دیگه. Kate، ساخته ی کارگردان فرانسوی، سدریک نیکولاس-ترویان، هم از این قاعده مستثنی نیست و میشه گفت یه کپی کامل و البته نه چندان خوش ساخت از آثار برجسته هم سبک خودش، منتها با هیجان کمتر، داستان آبکی تر، شخصیت پردازی سطحی تر، و ارزش تماشای پایین تره. کیت (مری الیزابت وینستد) یک آدمکش حرفه ای تعلیم دیده به دست وَریک (وودی هرلسون) هستش که حکم مربی و پدر معنویش رو داره. در یکی از ماموریت هاش، کیت دچار عذاب وجدان میشه و تصمیم می گیره حرفه ی شریف آدمکشی رو ببوسه و کنار بذاره اما به دستور یک سردسته ی یاکوزا دچار مسمومیت رادیواکتیو می شه و حالا کمتر از یک روز فرصت داره تا انتقام بگیره. مشکل اصلی Kate رو باید خسته کننده بودن و فقدان نوآوری یا هر نوع نکته جدید و جالب و جذابی در این فیلم دونست. Kate هیچ چیز جدیدی به این ژانر اضافه نمی کنه، هیچ مولفه اصیلی در این فیلم یافت نمی شه، و نمی شه با شخصیت اصلیش ارتباط برقرار کرد چون عملا چیزی به نام شخصیت پردازی کاراکتر اصلی در این فیلم به چشم نمی خوره و در نتیجه، بود و نبود کیت برای تماشاگر چندان اهمیتی نداره. با وجود این که وینستد بازیگر توانمندی هست و تو این فیلم هم تا جایی که فیلم نامه اجازه داده به خوبی و بدون نقص از پس نقشش بر اومده و با وجود قابل قبول بودن سکانس های اکشن که انصافا هیجان خوب و فیلم برداری جالبی دارن، اما شاکله ی فیلم جون دار نیست و داستان فیلم عمق لازم و جزییات کافی رو نداره و به شدت قابل پیش بینیه. Kate هم مثل خیلی دیگه از فیلم های نتفلیکس در حد و اندازه ی فیلم های تلویزیونی درجه دو ظاهر شده و از هیچ حیثی نمیشه به چشم یک فیلم قابل اعتنا بهش نگاه کرد
Wild Indian (سرخ پوست وحشی) روایت زندگی دو نوجوان سرخ پوست به نام های مائوکا و تِد-اُ در سال 1988 در یکی از اقامتگاه های سرخ پوستان در ویسکانسین هست که یکی از همکلاس های سرخ پوستشون رو به قتل می رسونن و سی سال بعد، در حالی که هر کدومشون مسیر متفاوتی رو در زندگی طی کردن، عواقب این قتل سنگ دلانه و بیهوده گریبان گیر این دو نفر می شه و اون ها رو وادار به مواجهه با این کابوس می کنه. فیلم حال و هوای فیلم های مستقل رو داره و مشخصا با بودجه ای محدود و به دست لایل میچل کورباینی ساخته شده که خودش هم از سرخ پوستان ویسکانسین بوده و بیشتر از هر کسی این امکان رو داشته که احوالات درونی و ویژگی های زندگی این گروه نژادی رو به تصویر بکشه. همین ابتدا باید بگم که کسایی که صرفا به خاطر حضور جسی آیزنبرگ می خوان این فیلم رو ببینن باید بدونن که آیزنبرگ نقش کاملا حاشیه ای و بی اهمیتی رو در فیلم داره. یکی از منابع الهام فیلم نامه ی این اثر، داستان هابیل و قابیل بوده، هابیلی که به پیشگاه خداوند قربانی کرده و مورد لطف پروردگارش قرار می گیره، در حالی که قابیل با وجود پیشکش کردن قربانی، از سوی خداوندگارش به دلیل قساوت قلب و ذات ناپاکش مورد بی توجهی قرار می گیره که منجر به انتقام جویی و نهایتاً قتل هابیل توسط قابیل میشه. اساس داستان قتل این فیلم هم بر اساس همین مدل از حسادت و انتقام جویی چشم بسته و بیهوده ست. مائوکا (مایکل گِرِی آیز) در خانواده ای ضعیف و در کمال بی مهری و بی توجهی بزرگ شده و از سوی پدر و مادرش کاملا مورد آزار روحی و حتی جسمی قرار می گیره. نتیجه ی این تربیت، نوجوانی انتقام جو و جامعه گریزه که فاقد حس همدردی و مهرورزی برای دیگرانه و این رو تا بزرگسالی هم با خودش حفظ می کنه. این که چطور مائوکا با این تربیت می تونه به یک شهروند مفید در جامعه تبدیل بشه، در حالی که دوستش تد-اُ که تربیت به مراتب بهتری داشته به زندگی خلافکاری و زندان پشت زندان رو می آره خودش از نکات عجیب داستان فیلمه. Wild Indian با وجود قرارگیری در ژانر هیجانی فاقد هیجانه. از نظر بصری چنگی به دل نمی زنه و به شدت خشک و بی روحه. موسیقی متن مخصوصا در بخش اول فیلم تقریبا در تمام سکانس ها به صورت یک ریز در حال پخشه که آزاردهنده ست. این که مائوکا با وجود تمام ویژگی های مخربش چطور تونسته با یک دختر شهری سفیدپوست ازدواج کنه و صاحب فرزند بشه یک معماست. مائوکا یک روان پریش و یک جامه گریزه، چیزی که مایکل گری آیز با بازی سرد و بی تفاوتش به خوبی به تصویر کشیده، ولی همین تناقضات داستانی و فقدان معنادار هیجان در این فیلم ظاهرا هیجانی، Wild Indian رو به فیلمی خسته کننده و فاقد خلاقیت تبدیل کردن که حرف تازه ای برای گفتن نداره و در اقناع مخاطب برای دنبال کردن داستانش ناموفق ظاهر میشه.
در Worth، ساخته ی سارا کُلانجِلو با فیلم نامه ای برگرفته از کتاب What Is Life Worth (ارزش زندگی چقدر است) به قلم کنت فاینبرگ، کاراکتر محوری داستان، ماجرای پرداخت غرامت به قربانیان و بازماندگان حادثه ی تروریستی حمله به برج های دوقلوی تجارت جهانی و ساختمان پنتاگون در امریکا در یازدهم سپتامبر سال 2001 رو دنبال می کنیم که وظیفه ی صحبت با قربانیان و خانواده هاشون و رسیدن به یک مبلغ منطقی به عنوان غرامت در ازای صرف نظر قربانیان از طرح دعوی حقوقی که می تونه بار مالی هنگفت و فلج کننده ای رو بر سیستم اقتصادی امریکا داشته باشه به وکیلی شناخته شده به نام کنت فاینبرگ (مایکل کیتون) و تیم حقوقیش در واشینگتن دی سی سپرده می شه. در بین آثار سینمایی پر تعدادی که بر اساس این حادثه ی تکان دهنده ساخته شدن و هر کدوم از زاویه ای به ابعاد مختلف اون پرداختن، دیدن فیلمی که با نگاهی نو و از پنجره ای تازه به این رویداد مهم می نگره، خصوصا وقتی با بازیگرانی چون مایکل کیتون، استنلی توچی و اِیمی رایان طرف باشیم، می تونه در نوع خودش لذت بخش باشه. اساساً در درام های حقوقی مثل Worth، ریتم فیلم و کوبنده بودن ضرب آهنگ داستان و توسل به احساسات شخصیت ها و درگیری هاشون با عواقب یک حادثه نقش اصلی رو در جذابیت اون اثر بر عهده داره. با وجود بازی های قوی و قابل انتظاری که از کیتون، رایان و توچی می بینیم، اما داستان فیلم اون کوبندگی مورد نیاز رو نداره، بیننده رو اون طور که باید شوکه نکرده و تحت تاثیر احساسات و عواطف سیال و روان شخصیت هاش قرار نمی ده و ریتم فیلم هم در مواردی می تونه به شدت کسل کننده و حوصله سر بر باشه. حتم به یقین Worth این استعداد داستانی رو داشت که بتونه با گنجوندن فراز و فرود های به شدت مورد نیاز و به تعداد کافی، یک درام حقوقی رضایت بخش رو در ردیف آثاری مثل Dark Waters یا Erin Brockovich ارائه بده، اما با وجود بازی های قوی، شخصیت پردازی ها و ضرب آهنگ داستان به اندازه ای خوب نیستن که این اثر رو در قواره ی آثار مذکور قرار بدن.
در Don't Breathe 2، پس از گذشت هشت سال از رویداد های قسمت اول، نورمن نورداستروم (استیون لانگ) که سال ها قبل دختر بچه کوچیکی رو از یک آتش سوزی نجات داده و به فرزند خوندگی پذیرفته، حالا با اون دختر بچه، فونیکس (مَدِلین گِرِیس)، در خانه ای در حومه ی دیترویت به تنهایی و با فاصله و ترس از دنیای بیرون از خونه زندگی می کنه. زوج نویسندگی رودو سایاگوئس (کارگردان این قسمت و نویسنده ی قسمت نخست) و فده آلوارز (کارگردان قسمت اول)، سعی کردن تمام تعلیق ها و هیجانات Don't Breathe رو به این دنباله هم بیارن که تا حدودی در رسیدن به این هدف موفق بودن اما از یک سری جهات هم افت های محسوسی رو می تونیم در این قسمت ببینیم که باعث شدن همچنان تجربه ی قسمت اول به تجربه ای دل چسب تر، ترسناک تر و هیجان انگیزتر تبدیل بشه. استیون لانگ در نقش مرد نابینا و کهنه سرباز نیروی دریایی امریکا همچنان حضوری تاثیرگذار و قوی داره؛ از تُن صدا و نحوه حرف زدن گرفته تا نوع حرکت کردن در محیط، همه و همه منجر به این شدن که حضور این کاراکتر همچون قسمت اول بر بیننده تاثیر داشته باشه و هیجان و تعلیق خاصی رو به مخاطب منتقل کنه. از این نظر، بخش اول فیلم پس از شروعی خسته کننده، که صرفا زمینه چینی برای آغاز حوادث فیلم هست، ما رو به فضای محدود خانه ی نورمن نورداستروم می بره و اوج هیجان و تعلیق فیلم رو هم باید در همین بخش اول انتظار داشته باشید که با تصویربرداری خوب تکمیل شده. پس از خروج از خانه و رفتن به لوکیشن دوم که هتلی متروکه هست، هم از میزان هیجان و هم از شدت تعلیق و فضای وهم آور فیلم کاسته میشه و نقاط ضعف فیلم هم در همین بخش دوم نهفته هستن، مخصوصا اون پیچش داستانی عجیب و باورناپذیری که در این بخش از فیلم حادث میشه و شخصا برای من قابل درک و پذیرفتنی نبود. پایان فیلم هم این حس رو به مخاطب می رسونه که شاید دنباله ی دیگری هم برای این مجموعه ساخته بشه که واقعا امیدوارم در صورتی که ایده ی قانع کننده ای نداشته باشن از این تصمیم احتمالی صرف نظر کنن چون حتی Don't Breathe 2 هم دنباله ی قانع کننده ای برای قسمت اول نیست و اگر بازی قوی استیون لانگ نبود، قطعا ارزش تماشای این دنباله به شدت پایین تر از چیزی که هست می اومد. با وجود تمام اون چه که گفته شد، Don't Breathe 2، نه در حد و اندازه های قسمت نخست، اما در نوع خودش با برخورداری از هیجان و تعلیق رضایت بخش، سکانس های اسلشر خوب و بازی قابل تحسین لانگ، اثری نسبتا قابل اعتناست و با اندکی چشم پوشی از برخی نکات منفی، میشه ازش لذت برد
در Respect، به کارگردانی لیسِل تامی، با زندگی خصوصی و حرفه ای آریتا فرانکلین، خواننده ی سیاه پوست فقید امریکایی در سبک سول (ترکیبی از موسیقی های جاز، بلوز و موسیقی کلیسا که ریشه در سنت های سیاه پوستان امریکا داره) آشنا می شیم. این فیلم هم مثل سایر آثاری که به زندگی نامه ی موسیقی دانان و خوانندگان می پردازن از فرمول مشخصی پیروی می کنه که شامل معرفی دوران کودکی، کشف استعداد، شکوفایی هنری، افتادن در مسیر سراشیبی و سقوط، و در نهایت، رستگاری و جاودانگی میشه. بازی برجسته و حقیقتا تماشایی جنیفر هادسن که شخصا صدای زیبا و گرم و پر طنینی هم داره و تمام آهنگ های فیلم رو هم با صدای خودش خونده، ممتازترین و بهترین ویژگی Respect محسوب میشه. در Respect (به معنای "احترام") که عنوان یکی از آهنگ های معروف آریتا فرانکلین هم هست، با انبوهی از آهنگ های معروف و محبوب این خواننده سبک سول مواجه هستیم که بخش قابل توجهی از زمان طولانی فیلم رو به خودشون اختصاص دادن و شاید همین زمان طولانی در ترکیب با عدم برقراری توازن کافی بین پرداختن به ابعاد حرفه ای و کاری زندگی این هنرمند و رسیدگی به امورات شخصی و زندگی خصوصی فرانکلین رو بشه جزو نقاط ضعف اصلی این اثر به شمار آورد. آریتا فرانکلین در زندگی شخصی خودش از همون دوران کودکی با مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم می کرد. جدایی والدین، مرگ زود هنگام مادر در همون سنین کودکی، مشکلات زناشویی و سوء استفاده های همسرش، تد وایت (مارلون وِینز)، از وی و مشکل سوء مصرف مشروبات الکلی و همین طور رابطه ی پر تلاطم و پر افت و خیز این هنرمند با پدرش (با بازی فورست ویتاکر) و مضاف بر این ها، زیستن در فضای آکنده از تبعیض نژادی دهه های میانی قرن بیستم در امریکا که با جنبش برابری نژادی به رهبری دکتر مارتین لوتر کینگ همزمان شده بود، بخشی از موانع و رویدادهای مهم دوران خوانندگی این هنرمند نامدار بودن که با وجود تلاش برای پرداختن به این موارد، اما حس می کنم می تونست انرژی و وقت بیشتری برای شکل دادن به این بخش صرف بشه. Respect قطعا اثری قابل احترام در میان آثار درام بیوگرافی هست که با بازی های قوی، موسیقی شنیدنی، و آهنگ های گوش نواز می تونه علاقه مندان به این ژانر رو تا حد خوبی راضی کنه
احتمالا خیلی از شما با اسم تد باندی آشنا هستید؛ قاتل سریالی مخوف سال های دهه 1970 میلادی امریکا که در هفت تا از ایالت های این کشور مجموعاً مرتکب تجاوز و قتل بیش از 30 زن و دختر جوان شده بود که نهایتاً در ژانویه ی 1989 در زندان ایالتی فلوریدا با صندلی الکتریکی اعدام شد. تا حالا یک دوجین فیلم و مجموعه ی تلویزیونی و مستند و کتاب بر اساس زندگی و جنایت های این تبهکار معروف سال های نه چندان دور امریکا ساخته و پرداخته شده که هر یک از زاویه ی مخصوص به خودشون به جزییات زندگی این شخصیت پرداختن. در No Man of God، به کارگردانی امبر سیلی، این بار داستان به صورت مکالمه های میان مامور سازمان اف بی آی، بیل هَگمایِر (الایجا وود) و تد باندی (لوک کِربی) در حد فاصل سال های 1984 تا 1989 یعنی درست پیش از اعدام باندی روایت میشه. این فیلم با الهام از گفتگوهای ضبط شده، دست نوشته ها و خاطرات مامور هگمایر از این رویارویی ساخته شده و بر همین مبنا هم طبیعتاً تقریبا تمام مدت فیلم در داخل زندان ایالتی فلوریدا و به صورت مکالمه های دو نفره ی بین هگمایر و باندی جریان داره؛ البته اگر مایل هستید که با زندگی خصوصی و جزییات قتل های تد باندی و به نوعی از زاویه ای متفاوت با این شخصیت هولناک آشنا بشید حتما فیلم Extremely Wicked, Shockingly Evil and Vile با بازی زَک اِفران و لیلی کالینز رو هم تماشا کنید که در نوع خودش فیلم خوش ساخت و لذت بخشیه. در فیلمی مانند No Man of God که تقریبا تمام داستان به یکی دو لوکیشن بسته محدود میشه و عملا دست کارگردان رو برای باز کردن فیلم در محیط های متنوع و پرداختن به شخصیت های متعدد بسته نگه می داره، این بازی ها هستن که فرق بین یک اثر حوصله سر بر با یک درام جنایی معمایی خوش ساخت رو تعیین می کنن و از این حیث باید این فیلم رو در سطح کاملا ممتاز بدونم؛ الایجا وود در نقش مامور اف بی آی و لوک کربی در نقش تد باندی تنها می تونم بگم که عالی هستن. نماهای نزدیک و بسته از چهره ی این دو بازیگر مخصوصا در سکانس اختتامیه ی فیلم و احساساتی که به نمایش می ذارن مسحور کننده ست. No Man of God فیلمیه که بدون هیچ سر و صدایی و بدون هیجانات معمول در آثار جنایی معمایی با محوریت قاتلین زنجیره ای از قبیل سکانس های دادگاه یا سکانس های آماده شدن برای ارتکاب جرم و غیره، می تونه تنها با اتکا بر دیالوگ های رد و بدل شده بین دو کاراکتر محوری داستان، خاطره ی یک فیلم دل چسب رو در ذهنتون باقی بگذاره
این که کاربری مثل جناب غفوری پس از تماشای یک اثر سعی می کنه نظر و تجربه ی شخصی خودش از اون کار رو با دیگران به اشتراک بگذاره تا شاید بتونه در تصمیم گیری برای دیدن یا ندیدن اون اثر به اون ها کمک کنه، فقط و فقط جای تقدیر و تشکر داره.
مهم نیست نظر ایشون با نظر شما همسو باشه یا نباشه...
خوشحالم از بازخورد مثبتت و اهمیتی که به نظر من دادی
امیدوارم :)