Annette، کاری از لئوس کاراکس، کارگردان مولف سینمای فرانسه (و خالق اثر تحسین شده و متفاوت Holy Motors) که در اولین تجربه ی ساخت یک فیلم انگلیسی زبان به سراغ اثری موزیکال رفته رو می تونم بی شک یکی از عجیب و غریب ترین و متفاوت ترین (نه به شکل خوشایند و دلپذیر) فیلم های موزیکالی که دیدم به شمار بیارم. با این که شخصا مشکلی با فیلم های معناگرا و پیچیده ندارم و اندکی چالش ذهنی رو در چنین مواقعی بی ضرر و حتی مفید می دونم، ولی Annette برای سلیقه ی من بیش از حد متفاوت و ساختار شکن و روشن فکر مآب بود. در Annette که تقریبا به طور کامل به صورت موزیکال اجرا میشه، با استند آپ کمدین پر شوری به نام هنری مک هنری (آدام درایور) طرف هستیم که با یک خواننده ی اپرا به اسم اَن دِفرانو (ماریون کوتیار) ازدواج کرده و زندگی مشترک خوشبتخی رو با هم شروع می کنن تا این که دخترشون اَنت به دنیا میاد و زندگی روی سیاه خودش رو به این زوج جوان نشون می ده. فرم و شیوه ارائه ی این فیلم آن چنان عجیب و غریب و نا مانوس بود که حقیقتا نتونستم لذتی از محتواش ببرم. حتی آهنگ هایی که برای پیش برد داستان فیلم هم انتخاب شدن اکثرا آهنگ های خسته کننده و فاقد جذابیتی هستن که حتی در بیشتر موارد وزن مشخصی هم ندارن و صرفا جملات به صورت شعرگونه ادا می شن که این ویژگیِ جداً آزاردهنده ای بود. Annette از اون دسته فیلم های هنری محسوب می شه که تماشاش صبر ایوب رو می طلبه (علی الخصوص با توجه به مدت زمان نسبتا طولانی فیلم، این خصوصیت تشدید هم شده) و باید خیلی حوصله به خرج بدین تا بتونین ازش لذت ببرین. امیدوارم کسانی باشن که بتونن با این فیلم ارتباط برقرار کنن، اما من شخصا علی رغم این که با نگاهی مثبت به نظاره ی Annette نشستم (با توجه به بازیگران اصلی و سابقه ی کارگردان) با این حال به هیچ وجه نتونستم دووم بیارم و خیلی زود از دست عجایب و غرایب این فیلم خسته شدم.
Snake Eyes (اصطلاحی در تاس انداختن که به موقعیتی اطلاق میشه که هر دو تاس همزمان بر روی عدد 1 ثابت میشن و به دو چشم یک مار شباهت پیدا می کنن و همچنین نام کاراکتر محوری فیلم)، به کارگردانی رابرت شوئنتکه (کارگردان دو نسخه از سری فیلم های Divergent) رو می شه از جمله فیلم هایی دونست که نماینده ی روند رو به سقوط هالیوود و حرکت رو به ابتذال این امپراتوری سینمایی محسوب می شن. فیلمی که به پیشینه ی داستانی کاراکتر Snake Eyes قبل از به عضویت در اومدن در گروه G. I. Joe اختصاص داده شده و پس از ساخته شدن دو فیلم در این فرنچایز در سال های اخیر، به نوعی شروعی دوباره برای این سری فیلم های اقتباس شده از مجموعه ای از اکشن فیگور های ساخته ی شرکت امریکایی هَسبُرو به حساب میاد که قراره دنباله ای هم براش ساخته بشه. نقاط ضعف در این فیلم سطحی، شلخته، بی محتوا و بی هدف به تعداد زیاد به چشم می خوره، به طوری که اگه کسی بتونه نقطه ی قوتی در این اثر کم ارزش پیدا کنه حقیقتا مستحق دریافت پاداش خواهد بود! علی رغم سنت فروش خوب فیلم های این چنینی در گیشه های سینمایی، Snake Eyes در گیشه ها هم با فروش 35 میلیون دلاری (در برابر بودجه ی بیش از یک صد میلیون دلاری) یک شکست تجاری هم برای سازندگانش به شمار می ره تا حتی از راه توجیه تجاری هم نتونه ضعف های فنی و داستانی خودش رو موجه جلوه بده. از جلوه های ویژه کاملا معمولی و در جاهایی ضعیف گرفته، تا موسیقی متنی که کمترین قرابتی به مکان وقوع رخداد های داستان (که تقریبا تماما در شهر توکیو و حومه اش جریان داره) نداره و به شدت رو اعصابِ منِ تماشاگر بود، سکانس های اکشنی که قراره مهم ترین نقطه اتکای فیلم باشن اما با کارگردانی ضعیف، تدوین ضعیف تر و فیلم برداری افتضاح به عاملی برای سرگیجه ی بیننده تبدیل می شن، شخصیت های ژاپنی ای که هیچ علاقه ای به زبان مادریشون ندارن و به طرزی عجیب، تقریبا در تمامی صحنه ها به انگلیسی متوسل شدن، و بازی های در بهترین حالت صرفا قابل قبول، همه و همه دلایلی هستن که می تونن به راحتی یک مخاطب سینما رو از تجربه ی این مار چشم قشنگ منصرف کنن!
CODA (تشکیل شده از حروف اول کلمات Child of Deaf Adults به معنای بچه ای که در خانواده ای با والدین ناشنوا متولد و بزرگ شده باشه)، فیلمی ساخته ی شان هِیدِر، کارگردان امریکایی سازنده ی آثاری همچون فیلم تحسین شده ی Tallulah با بازی اَلیسون جِینی، روایت گر داستان شیرین، آموزنده و الهام بخش خانواده ای چهار نفره از ماهیگیران شهر ساحلی گلاستر در ایالت ماساچوست امریکاست که همگی به جز دختر خانواده، روبی (امیلیا جونز)، ناشنوا هستن (و از بازیگران ناشنوا هم برای ایفای نقش این سه کاراکتر استفاده شده). در این بین، روبی میان موندن در کنار خانواده و کمک به اون ها به عنوان تنها عضو شنوا و گویای خانواده و رفتن به سراغ استعداد و عشق زندگیش که خوانندگی هست مردده و ماجراهای فیلم حول محور همین دوراهی می چرخه. CODA، که بازسازی فیلمی فرانسوی محصول 2014 با نام خانواده ی بِلیه هست، آن چنان حالتون رو خوب می کنه و آن چنان تاثیر مثبتی بر روحیه تون میگذاره که قطعا تا مدت ها داستان و شخصیت های دوست داشتنی فیلم از یادتون نخواهد رفت. روابط بین اعضای این خانواده چهار نفره با همدیگه و با دیگر افراد دور و برشون به نحوی دلچسب باورپذیر و تاثیرگذار کار شده و بازی های بسیار خوب هر چهار بازیگر اصلی با تاکید بر امیلیا جونز (روبی) به باورپذیر تر شدن این بازی ها و فضای کلی فیلم کمک زیادی کرده. می تونم بگم مدت ها بود فیلمی که انقدر حالمو خوب کنه و حسمو تازه و با طراوت کنه ندیده بودم. همانند دیگر فیلم های با درون مایه ی بلوغ و جدایی از خانواده (مثل Fighting with My Family که اون هم بسیار زیباست)، CODA تمام مولفه های یک فیلم عالی در این ژانر بخصوص رو داره و قطعا این توانایی رو داره که هر سینما دوستی رو از تجربه ش راضی کنه.
Becket، به کارگردانی فردیناندو فیلومارینو (در اولین فیلم شناخته شده ی خودش) روایتی معمایی و هیجان انگیز از یک گردشگر امریکایی به نام بکت (با بازی جان دیوید واشینگتن) و دوست دخترش، آپریل (آلیشیا ویکاندر) هست که در دوره ی ریاست جمهوری اوباما در پایتخت یونان، شهر آتن به سر می برن. یونانی که با ریاضت اقتصادی دست و پنجه نرم می کنه و صحنه ی سیاسی و اجتماعیش آبستن حوادث غیر مترقبه و سرنوشت سازی هست. در همون ابتدای فیلم، در جریان یک تصادف رانندگی، بکت درگیر یک توطئه خطرناک میشه و تا انتهای فیلم باید جون خودش رو حفظ کرده و به هر طریق ممکن به سفارت امریکا برسه. به استثنای بخش نسبتا کوتاه ابتدای فیلم، یعنی پیش از وقوع تصادف، که روند کند و حوصله سر بری داره و هدف اصلیش اینه که مخاطب رو به همذات پنداری با شخصیت بکت و دوست دخترش آپریل وادار کنه، باقی زمان فیلم ضرب آهنگ نسبتا تند و روانی داره که در هر لحظه از اون باید منتظر یک هیجان جدید و یک خطر تازه برای بکت، این گردشگر نگون بخت امریکایی باشیم! این انرژی خوب و بالای فیلم، متاسفانه به علت نبود فراز و نشیب های داستانی و پیچیدگی های کافی، در نهایت نتونسته بکت رو از قد و قواره ی یک اثر متوسط بالاتر ببره، هر چند که وجود یک لوکیشن متفاوت از دیگر فیلم های هالیوودی، مثل طبیعت کوهستانی یونان و خیابان ها و کوچه های آتن، به طراوت و تمایز فیلم با دیگر آثار شاخص این ژانر کمک می کنه. مثل همیشه، بازی خوب جان دیوید واشینگتن (که بعد از هنرنمایی در فیلم هایی نظیر Blackkklansman و TENET استعداد بالای بازیگریش رو ثابت کرده) در بالا رفتن ارزش تجربه این اثر هم مفید واقع شده و Beckett رو در زمره ی آثار نسبتا موفق این ژانر پرطرفدار قرار داده.
Joe Bell، به کارگردانی رینالدو مارکوس گرین (که فیلم شاخصی رو در کارنامه حرفه ایش نداره اما به زودی فیلمی درباره ریچارد ویلیامز، پدر سرنا ویلیامز، به نام King Richard با هنرنمایی ویل اسمیت ازش پخش خواهد شد) فیلمی در سبک درام با حال و هوای مسافرت جاده ای و رابطه ی پدر و پسریه که در مقایسه با نقاط کم تعداد قوتش، نقاط ضعف بیشتری داره و همین هم باعث شده تا به جای این که الهام بخش و تاثیرگذار باشه به اثری ساده انگارانه و سطحی و حوصله سر بر تبدیل بشه. Joe Bell که بر اساس ماجرایی واقعی ساخته شده روایت گر داستان پدری به نام جو بل هست که پس از آزار و اذیت های مکرری که متوجه پسر دبیرستانی هم جنس گراش میشه، تصمیم می گیره تا از شهر زادگاهش یعنی لا گراند در ایالت اورگون با پای پیاده به شهر نیویورک سفر کنه و در این مسیر در تلاشه تا آگاهی عمومی رو نسبت به مساله ی قلدری کردن در مدارس و موضوع هم جنس گرایی افزایش بده. با وجود پیام خیرخواهانه ی فیلم و بازی خوب راید میلر در اولین تجربه ی حرفه ایش، اما کلیشه ای بودن نحوه روایت داستان، عدم پرداخت کافی و مناسب رابطه پدر و پسری محوری فیلم، عدم اختصاص زمان کافی به مسافرت جاده ای که یکی از زیر ژانر های محبوب در بین سینما دوستان به شمار میاد، و حتی بی توجهی آشکار به موضوع قلدری که موضوع اصلی داستان هست همگی دست به دست هم دادن تا در نهایت با یک اثر دور از انتظار، ناامید کننده و ضعیف تبدیل بشه که با وجود آثار شاخصی مثل Brokeback Mountain یا Carol یا حتی Call Me by Your Name، نشه هیچ جایگاه خاصی رو براش در نظر گرفت و صرفا از قد و قواره ی یک فیلم تلویزیونی وقت پر کن فراتر نمی ره که سعی داره با نوشتن اسم مارک والبرگ در پوسترش (و اشاره به سابقه ی نامزدی اسکار توسط این بازیگر)، مخاطب رو برای تجربه اثر وسوسه کنه!
ایلیا، به اندازه ی تعداد مخاطبین سینما سلیقه و ذائقه ی متفاوت وجود داره. یک چنین فیلمی با سلیقه ی شخصی من جور در میاد، چون من می دونم چه انتظاری باید از چنین فیلمی داشته باشم و خب این انتظاراتم در این فیلم برآورده شدن یا دست کم تا حد قابل قبولی برآورده شدن. اگر کسی انتظار Avengers رو از این فیلم داره خب طبیعیه که بخوره تو ذوقش. کاری هم به اظهار نظر های جیمز گان درباره هر فرد دیگه ای ندارم. من با این فیلم کار دارم و این فیلم هم من رو سر ذوق آورد.
Vivo به عنوان اولین فیلم موزیکال شرکت انیمیشن سازی سونی پیکچرز و به کارگردانی کرک د میکو (کارگردان فیلم The Croods) رو هم از جهات فنی و هم از نظر غنی بودن محتوا و مفاهیم و پیام هایی که سعی در ارائه ش داره می تونم یک سر و گردن پایین تر از ساخته های دیزنی پیکسار بدونم اما این بدین معنی نیست که تماشای ویوو، این کینکاجوی ریزه میزه و زرد رنگ (کینکاجو حیوانی شبیه میمونه که بومی امریکای جنوبی و امریکای مرکزیه و ظاهرا معادلی در زبان فارسی نداره)، که همراه صاحب پیرش، آندرس هرناندز، در میدان بزرگ شهر هاوانای کوبا به اجرای موسیقی خیابانی می پردازه، به هیچ عنوان خسته کننده باشه، هر چند که به نظر می رسه این اثر بیشتر قشر کودک رو مخاطب قرار داده باشه و شاید تجربه ش برای مخاطب بزرگسال آن چنان جذاب و پر کشش نباشه. البته آهنگ های نوشته شده به وسیله لین مانوئل میراندا (همون کسی که آهنگ های دو اثر تحسین شده ی Hamilton و In the Heights رو نوشته) به جذابیت این انیمیشن خوش آب و رنگ کمک کردن و Vivo مطمئنا برای مخاطبین کم سن و سال تجربه ی کاملا راضی کننده و آموزنده ای خواهد بود، در عین این که مخاطب بزرگسال هم می تونه از مفاهیم به نمایش در آمده در این اثر (جادوی عشق جاودان و تلاش برای پاس داشتن دوستی) لذت خاص خودش رو ببره.
Jungle Cruise که بر اساس یکی از پارک های تفریحی (یا اصطلاحا همون Theme Park) دیزنی ساخته شده، در تلاشه که ترکیبی هر چند ناپخته و نه چندان پرداخت شده از ایندیانا جونز و دزدان دریایی کارائیب باشه؛ در واقع در طول تماشای فیلم احتمالا بارها یاد این دو مجموعه فیلم بیافتید و همین خط داستانی آشنا، با تمام کلیشه های معمول ژانر ماجرایی کمدی، در ترکیب با همکاری دوست داشتنی دواین جانسون و امیلی بلانت و رابطه ی خوب و دلچسب بین این دو شخصیت، و علی رغم برخی ضعف های نسبتا آشکار مثل ضعف در انیمیشن های رایانه ای (CGIها) که به کرات هم از اون ها استفاده شده، باعث شده تا Jungle Cruise به یک فیلم کم ادعای قابل قبول و دل نشین تبدیل بشه که بتونین از تماشاش تا حدودی لذت ببرید.
این آخرین نسخه از سه گانه ی Fear Street هست که دو نسخه ی اول با نام های 1994 و 1978 به ماجراهای یک شهر نفرین شده به اسم شیدی ساید می پردازن و در این نسخه، ما به سال 1666 و زمان شکل گیری این شهر بر می گردیم و داستان شروع این نفرین رو تماشا می کنیم و البته، بخش پایانی فیلم هم مجددا به سال 1994 بر می گرده و می بینیم که چطور این طلسم چند صد ساله شکسته شده و ساکنین شیدی ساید به زندگی عادی خودشون بر می گردن. هم از لحاظ کیفیت ساخت و هم داستان و پیچیدگی های روایت داستان و شخصیت پردازی و تمام ریزه کاری های این شکلی، این نسخه هم مثل نسخه دوم تا حد خوبی رضایت بخشه و از این نظر، هر دو قسمت دوم و سوم این مجموعه، نسبت به قسمت اول یک سر و گردن جلوتر هستن. نباید از این مجموعه انتظار یک اثر شاهکار یا خیلی دلچسب و درگیر کننده رو داشته باشین، بلکه مثل خیلی دیگه از سفارشات سینمایی نتفلیکس، با اثری کاملا معمولی و در جاهای زیادی کلیشه ای طرف هستید که تا حدودی می تونه شما رو سرگرم کنه و فضایی شبیه به سریال Stranger Things رو (از لحاظ حال و هوای فیلم، و نه داستان) البته با فاصله ی بسیار زیاد براتون خلق کنه.
نقش آفرینی کیت بکینسیل با اون جذابیت ذاتی و لهجه بریتانیایی اغوا کننده هم نتونسته این اکشن کمدی تکراری و فاقد هر گونه خلاقیت و نوآوری رو از خسته کننده بودن و کلیشه ای بودن و به شدت معمولی بودن نجات بده. فیلمی که نه اکشن راضی کننده ای داره و نه کمدی رضایت بخشی. فیلمی که یه کپی دست چندم از Crank (با بازی جیسن استاتهام) و فاقد هر نوع نکته ی جالب یا جدیده، با این تفاوت که جیسن استاتهام رو با یک کاراکتر مونث جایگزین کرده. به طور کلی، Jolt رو میشه یک Gunpowder Milkshake دیگه دونست که به همون اندازه خسته کننده، احمقانه و دم دستی ساخته شده، همراه با یک پایان فوق کسل کننده و حماقت بار که مثلا خواسته به بیننده همون شوکی رو بده که شخصیت اصلی داستان در هنگام عصبانیت و از کوره در رفتن به خودش میده! بله، لیندی (کیت بکینسیل) یک جور مسئول انتظامات در بارها و کلوپ های شبانه ست که پدر و مادرش به خاطر اینکه نمی تونست خشمش رو کنترل کنه حاضر میشن اون رو به بیمارستان روانی بسپارن تا اونجا توسط بخش های سری دولت مورد آزمایش قرار بگیره! و بعد برای اینکه بتونه خشمش رو کنترل کنه، دستگاهی بهش وصل کردن که هر وقت حس کرد داره عصبی میشه و دلش میخواد جمجمه ی کسی رو متلاشی کنه، با فشار دادن یک دکمه مقداری شوک الکتریکی به خودش وارد کنه و جلوی خشمش رو بگیره. ایده ی بدی نیست ولی اجرای ایده بسیار ضعیفه. جدا پیشنهاد می کنم وقت با ارزشتون رو به پای همچین فیلمی حروم نکنید.