من خیلی کم سریال نگاه میکنم و کلا آدم فیلم بازی هستم. یعنی شاید کل سریال هایی که دیدم به 10 تا هم نرسه ولی تعریف هایی که از Chernobyl خوندم و خصوصا امتیاز بالای کاربران IMDb که باعث شده این سریال به این زودی به رتبه 6م برترین سریال های این سایت (تا این تاریخ) برسه مجابم کرد ببینمش و البته که صد در صد از انتخابم رضایت دارم. من نمره 10 از 10 رو به این مینی سریال واقعا تماشایی و مستند گونه میدم و دیدنش رو به تمام کسانی که به درام های تاریخی برگرفته از حوادث واقعی علاقه دارن شدیدا توصیه میکنم.
کارگردان این مینی سریال که قراره تنها پنج اپیزود داشته باشه و با همکاری شبکه بریتانیایی Sky ساخته شده یک کارگردان سوئدی هست به اسم Johan Renck که بخش مهمی از سابقه کارگردانی ش به کارگردانی سه اپیزود از سریال "بریکینگ بد" و یک اپیزود از سریال "واکینگ دد" برمیگرده. نویسنده این سریال هم آقای Craig Mazin هستن که بیشتر با نویسندگی فیلمنامه آثار کمدی مثل سری فیلم های "Hangover" و "Scary Movie" شناخته میشن.
از ویژگی های مثبت این سریال که تا این جا خیلی من رو جذب کرده اولا توضیح فرآیندهای هسته ای و تزریق فکت های علمی مفید به بیننده بوده که به منی که تا قبل از دیدن این سریال تقریبا هیچ چیزی از نحوه کار یک راکتور هسته ای و اینکه چه اتفاقی میفته اگه همچین راکتوری منفجر بشه نمیدونستم کلی اطلاعات سودمند و جذاب میده و مهم اینه که همه این ها رو به شکلی دراماتیزه و در قالب دیالوگ ها و برخوردهای هیجان زده ی بین کاراکترهای سریال که ترس وجود تک تکشون رو فراگرفته به مخاطب تزریق میکنه به شکلی که اصلا و ابدا از این حجم اطلاعات خسته نمیشید. نکته دوم که باعث شده تمام این هیجانات و نگرانی های کاراکترهای داستان واقعی جلوه کنه و بیننده رو به همزاد پنداری با اونها مجاب کنه بازی های بسیار زیبای بازیگران نقش های اصلی و فرعی هست. خصوصا باید به بازی نقش های اصلی یعنی Jared Harris در نقش پروفسور والری لگاسوف، معاونت انستیتو انرژی هسته ای کورچاتوف و همینطور استلان اسکارشگورد در نقش بوریس شربینا، رییس سازمان سوخت و انرژی اشاره کنم که تقابل های بین این دو شخصیت از بهترین لحظه های این سریال به شمار میره. سریال تونسته با روند منطقی و سرعت مناسب همه اتفاقاتی رو که پس از انفجار راکتور هسته ای در چرنوبیل و شهر پریپیات که در سه کیلومتری نیروگاه چرنوبیل بود و اکنون شهری خالی از سکنه ست رخ داده رو با روایتی درام و مستند وار و همراه با موسیقی متنی در لحظاتی زجرآور و در لحظاتی سراسر تنش و استرس به بیننده منتقل کنه و حس ترسی که در این سریال وجود داره در تمامی لحظات با اون فضاسازی های وهم انگیز و وحشت آفرین در تمامی لحظات جاریه و به خوبی نشون میده هر گاه کاری حساس و علمی به کسانی سپرده شده که کمترین دانشی از علم ندارن و تنها به کاغذبازی ها و بوروکراسی کثیف قدرت مایل هستن نتیجه چیزی جز خسران و ضرر و در نهایت فاجعه نبوده.
سریال چرنوبیل سریالی هست که تا سالها از یاد من نمیره و از همین الان به یکی از محبوب ترین آثار تلویزیونی من و خیلی ها در سراسر دنیا تبدیل شده.
در کل می تونم بگم فیلم خوبی بود، با وجود اینکه شخصا انتظار روند متفاوتی رو از فیلم داشتم. ضرب آهنگ فیلم در ابتدا کمی کنده ولی هر چقدر از زمان دو ساعته ش میگذره سرعت بیشتری به خودش میگیره، اما با این وجود، باز هم در مقایسه با آثار هم سبک و سیاقی مثل Scarface بسیار ریتم آهسته تر و شمرده تری داره که البته من این رو نکته منفی نمیدونم ولی اگر تصمیم به تماشای این اثر دارید و انتظارتون از اون یک فیلم هیجان انگیز گانگستری با یه دوجین سکانس اکشن و تیراندازی و سکس و دراگ هست اصلا اینطور نیست پس اگه از این دسته هستید دیدن Birds of Passage با ریتم کندش به شما اکیدا پیشنهاد نمیشه اما اگه مثل من به آثاری با روند داستانی متفاوت و ریتمی نسبتا آرام و ملایم که شبیه آثار دیگه ی ژانرشون نیستن و بیشتر به فضاسازی های رئال همراه با اندکی رویا پردازی، دیالوگ های هنرمندانه و سنجیده و شخصیت پردازی های قوی بر اساس روابط قبیله ای و طائفه ای متکی هستن علاقه دارید تماشای این فیلم کلمبیایی رو که نامزد کلمبیا در 91مین مراسم اسکار در بخش فیلم های خارجی زبان بوده رو از دست ندید. من امتیاز 8 از 10 رو به این اثر گانگستری متفاوت میدم
در توصیف جدید ترین ساخته نیل جردن می تونم بگم "استعداد خوبی بود که هدر رفت"
بذارین قبل از اینکه وارد جزییات بشم همین اول بگم که تماشای این فیلم رو برای تنها یک بار توصیه میکنم و به فیلم هم امتیاز ------- 5 از 10 ------ رو دادم. فیلم این قابلیت رو داره که برای مدت تقریبا 90 دقیقه شمای مخاطب رو به دنبال داستان هیجان انگیز و نیمه درام و راز آلود خودش بکشونه و بازی های خوب و قابل قبول مخصوصا بازی تحسین شده ایزابل اوپر در نقش شخصیت محوری داستان گرتا (قابل ذکره که این دومین فیلمی هست که ایزابل اوپر در اون پیانو مینوازه، اولین مورد به فیلم The Piano Teacher محصول 2001 برمیگرده و جالب اینکه اسم شخصیت اوپر در اون فیلم اریکا بود که اریکا در این فیلم اسم دوست فرانسیس هست که در موردش خواهم گفت) و گزیده ای از موسیقی های کلاسیک هم میتونه مزید بر این علت باشه. اما نباید انتظار یک Thriller پر تنش و پر از افت و خیز های گاه و بیگاه رو از این فیلم داشته باشید وگرنه بدجور ناامید خواهید شد. این فیلم صرفا برای گذران وقت ارزش تماشا داره پس به دنبال چیزی ورای گذران وقت نباشید.
و اما نکته ای که در مورد این فیلم در ژانر واقعا محبوبی مثل Thriller در همون ابتدا به چشمم خورد حضور کارگردانی به اسم نیل جردن در راس گروه تولید اون بود. برای دوستانی که با نیل جردن ایرلندی آشنایی قبلی ندارن باید بگم ایشون آثار شناخته شده ای مثل Interview with the Vampire (با بازی تام کروز و برد پیت - فیلم جالبی هم هست.توصیه میکنم ببینید مخصوصا اگه طرفدار فیلم هایی با مضمون خون آشام ها هستید) و فیلم تحسین شده The Crying Game (با هنرنمایی استفین رِی و فورست ویتِکر و نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه از اسکار و بفتا) رو در کارنامه اندکی کمتر از 40 ساله ی کارگردانی خودشون دارن. در این باره قابل عرضه که آثار اخیر این کارگردان اکثرا با محوریت شخصیت های خانم نوشته و پرداخته شدن که از این بین میشه به دو فیلم Byzantium و The Brave One اشاره داشت که قهرمانانی مونث رو در دنیایی که به وسیله مردان کنترل میشه به تصویر میکشن. پس جای تعجب نیست که آخرین اثر نیل جردن هم شخصیت های مونث رو در راس خودش میبینه.
Greta (که ابتدا قرار بود با نام The Widow ساخته بشه) داستان یک دختر کمرو و نه چندان اجتماعی بیست و چند ساله ی اهل بوستون به نام فرانسیس مک کالن (با هنرنمایی کلویی گریس مِرِتس) رو که در شهر نیویورک در رستورانی به عنوان پیشخدمت مشغول به کار هست رو دنبال میکنه که پس از فوت مادرش به دلیل سرطان هنوز نتونسته به زندگی عادی برگرده و به همین دلیل با پدرش هم رابطه خوبی نداره و با دوستش، اریکا (با بازی مایکا مونرو) در آپارتمانی در نیویورک زندگی میکنه. همین خلا عاطفی باعث میشه پس از پیدا کردن کیفی در مترو که متعلق به خانمی به اسم گرتا هیدگ (ایزابل اوپر - گفتنی هستش که نام فامیل هیدگ یک واژه مجارستانی ست به معنی "سرد" و این رو خواهید فهمید در طول فیلم) هست و پس از برگردوندن کیف به گرتا (که بیوه هست و دخترش هم با او رابطه نداره) خیلی زود این دو با هم صمیمی بشن ولی این صمیمیت طولی نمیکشه و به زودی فرانسیس متوجه حقایق عجیب و خطرناکی میشه که میتونه زندگیش رو تهدید کنه...به نظر میرسه این خلاصه میتونه نوید یک داستان پر کشش و یک فیلم موفق رو بده اما دلیل اصلی عدم موفقیت این فیلم از نظر من اینه که اولا وقت و انرژی چندانی برای پرداخت شخصیت ها و توجه به پیشینه داستانی و جزییات روابط انسانی شخصیت ها با یکدیگه صرف نمیشه و شخصیت ها در تمام طول داستان از حد یک کلیشه داستانی فراتر نمیرن (حتی تلاش ایزابل اوپر با اون نمایش زیبای تئاتری و لهجه فرانسوی هم نتونسته شخصیتش رو اونطور که باید برای مخاطب جا بندازه) و هیچوقت از تیپ تبدیل به کاراکتر نمیشن و این اولین خطای فیلمه. خطای دوم و مهمتر از نظر من، این هست که سوالات بی جوابی در طول فیلم پیش میاد و اتفاقات غیرمنطقی و غیرموجهی رخ خواهد داد که تا انتهای فیلم نه جوابی براشون پیدا میشه که موجه باشه و نه سعی میشه منطق اتفاقات فیلم برای بیننده توضیح داده بشه. در نتیجه یک مخاطب جدی سینما از مشاهده این چنین اتفاقات و ابهاماتی دچار حیرت و سرگردانی شده و لبخندی تلخ بر لبانش میشینه (به عنوان یک مثال، گرتا یک گوشی نوکیای اسقاطی داره ولی تصاویری که با دوربین این گوشی گرفته میشه و به ما نشون داده میشه در حد یک دوربین DSLRه! یا به عنوان مثال دیگه میتونم به انفعال شخصیت فرانسیس در برخورد با شخصیت گرتا در تقریبا تمامی سکانس های فیلم اشاره کنم که شاید یک مخاطب عادی اینها رو چندان بد تلقی نکنه ولی هر بیننده حساس و وسواسی ای حتما متوجه وخامت این وضع خواهد شد). در کل با وجود اینکه فیلم از لحاظ بازیگری و وجهه فنی و موسیقی کاملا قبول قبول از کار در اومده ولی به دلیل ضعف های آشکار داستانی و خسته کننده بودن با وجود زمان نسبتا کوتاه به همون دلایل داستانی، نمیتونه اثری خاطره انگیز و به یاد موندنی بشه و همونطور که سریع از هارد پاک خواهد شد از ذهن مخاطب هم محو میشه.
درامی زیبا با ریتمی آرام، کمدی های کلامی و موقعیت به جا، و پایانی که مخاطب رو برای مدتی به فکر فرو خواهد برد
از تماشای این فیلم لذت فراوانی بردم و امتیاز 7 از 10 رو بهش دادم
اولین نکته ای که بعد از تجربه این اثر درام-کمدی زیبا توجه من رو به خودش جلب کرد این بود که رابطه دوستانه صمیمی و عمیق بین دو کاراکتر اصلی مرد این داستان که همسایه دیوار به دیوار هم هستن (یکی با بازی مارک دوپلاس در نقش مایکل تامپسون که به بیماری سرطان از نوع بد خیم مبتلاست و دیگری با هنر نمایی ری رومانو در نقش اندی فریدمن که شخصیتی کاملا منزوی و خجالتی و کمرو داره و به سختی میتونه با موقعیت ها و افراد جدید کنار بیاد بطوری که من حس کردم به اختلال اوتیسم ابتلا داره) به دور از همجنس گرایی که این روزها در هالیوود به یک سنت تبدیل شده تعریف میشه. حتی در موقعیت هایی در طول فیلم از سوی دیگر کاراکترهای داستان این ذهنیت به وجود میاد که این دو دوست در واقع شریک زندگی هستند ولی هم مایکل و هم اندی کاملا از جایگاه دوستی خودشون با خبر هستند. نحوه پرداختن نویسنده به دوستی محکم میان مایکل و اندی نقطه قوت اصلی فیلمه و مجموعه سکانس های این دو کاراکتر همراه با دیالوگ هایی که بینشون رد و بدل میشه، غذای تکراری ای که هر روز پس از بازگشت از محل کار با هم میخورن، فیلم تکراری کونگ فویی که هر روز با هم میبینن و مسافرت جاده ای کوتاهی که با هم میرن و بازی ساختگی و من در آوردی پدلتون که هر روز با هم بازی میکنن (و خیلی شبیه اسکواشه) در نهایت سبب میشه تا در پایان فیلم اون تاثیری رو که کارگردان قصد داشته بر بیننده بذاره به صورت موثر و عمیقی شاهد باشیم. مفاهیمی که فیلم قصد در تمرکز بر اونها و معطوف کردن توجه مخاطب به اونها داشته همگی مفاهیمی متعالی و ظریف هستند مثل ارزش دوستی ها، ارزش با هم بودن ها، مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ، حق انتخاب هر فرد در تعیین مسیر زندگی و .... البته باید این رو ذکر کنم که تماشای این فیلم برای افراد کم حوصله که دغدغه ی اصلی شون در هنگام تماشای یک اثر سینمایی اینه که در هر سکانس یک اتفاق جدید رخ بده و داستان با سرعت به جلو رانده بشه اصلا توصیه نمیشه. همونطور که برای تهیه یک خورش جا افتاده باید صبر داشت، برای لذت بردن از این فیلم هم باید تا آخر صبوری کنید و خودتون رو در دنیای دیالوگ های روزمره ولی صمیمی مایکل و اندی، نماهای تامل برانگیز فیلم و بازی زیبا و تحسین برانگیز مارک دوپلاس و ری رومانو غرق کنید.
فیلم بیشتر برای رده سنی کودک و نوجوان جذابیت داره و سرگرم کننده ست و مخاطب بزرگسال چندان لذت نخواهد برد
به همین دلیل شخصا چندان از تماشای این فیلم احساس رضایت نکردم چون حس میکنم برای این جور داستان های پریان زیادی پیر شدم اما اگه 20 سال جوون تر بودم قطعا امتیاز خیلی بیشتری از 5 بهش میدادم. این نقطه ضعف فیلم نیست بلکه فقط به انی معنی هست که مخاطب فیلم یک مخاطب خاصه و همون مخاطب هم از فیلم لذت کامل رو میبره
فیلمی نیست که دیدنش رو به کسی توصیه کنم. بزرگترین مشکل این فیلم اینه که پر از کلیشه های مختلفه، از کاراکتر های فراموش شدنی و کلیشه ای تا دیالوگ های خسته کننده و بی روح و روابط انسانی ای که هیچ وقت به اون شکلی که باید مورد پرداخت قرار نمیگیرن تا بلکه از این راه بشه با شخصیت های اصلی داستان همذات پنداری کرد و باهاشون احساس همدردی داشت. نویسندگی پر ایراد فیلم باعث شده حتی امیل هرش و جان کیوساک هم که معتقدم بازیگران قابلی هستند و پیش تر این رو ثابت کردن، نتونن اون هیجان و تنش و احساس لازم رو به بیننده منتقل کنن چون برای مثال شخصیت منفی اصلی فیلم، داچ آلبرت با بازی جان کیوساک یک شخصیت کاملا سیاه نشون داده میشه و هیچ انگیزه ی مشخصی از شرارت هاش در شهر کوچک داستان به بیننده معرفی نمیشه و ما هیچ نقطه خاکستری ای از شخصیتش نمیبینیم تا این کاراکتر منفی برامون به یاد موندنی بشه و به کارهاش اهمیت بدیم. همینطور دو دستیار همراهش که یکی اصلا انگلیسی بلد نیست و ظاهرا ایتالیاییه (اسمش Sicilyه! چقد خلاق!) و اون یکی هم انگار یکی زبونش رو بریده (اسمش dumb-dumbه!!) کاملا کلیشه ای و خسته کننده ن؛ به نظر من هیچ چیز در یک اثر هنری مثل فیلم به اندازه داستان و نحوه روایت اون داستان و طریقه پرداخت شخصیت ها مهم نیست و با اینکه Never Grow Old در سایر زمینه ها یک فیلم کاملا قابل قبول و موفقه ولی در اون مواردی که گفتم حرفی برای گفتن نداره و پس از مدتی که از تماشای فیلم گذشت مطمئنا ایرادهای پر تعداد داستانی و شخصیت پردازی فیلم رو خواهید دید.
در نهایت میتونم این فیلم رو یک اثر کاملا متوسط بدونم و بهش امتیاز 5 از 10 رو میدم
آها درسته. اون زن پیشگوی تو سریال رو من تازه الان یادم اومد. به کل فراموشش کرده بودم
خیلی ممنون بابت توضیحات. البته من حرفم این بود که خانواده لنیستر کلا قابل اعتماد نیستن، چون خود جیمی که نمیدونسته همچین پیشگویی ای وجود داره، و هدفش از ترک کردن برین و رفتن برای نجات خواهرش بخاطر بچه ای هستش که سرسی از جیمی بارداره ولی اگه واقعا قرار باشه حوادث به سمتی پیش بره که جیمی سرسی رو بکشه خیلی پایان جالبی میشه
کارگردان این مینی سریال که قراره تنها پنج اپیزود داشته باشه و با همکاری شبکه بریتانیایی Sky ساخته شده یک کارگردان سوئدی هست به اسم Johan Renck که بخش مهمی از سابقه کارگردانی ش به کارگردانی سه اپیزود از سریال "بریکینگ بد" و یک اپیزود از سریال "واکینگ دد" برمیگرده. نویسنده این سریال هم آقای Craig Mazin هستن که بیشتر با نویسندگی فیلمنامه آثار کمدی مثل سری فیلم های "Hangover" و "Scary Movie" شناخته میشن.
از ویژگی های مثبت این سریال که تا این جا خیلی من رو جذب کرده اولا توضیح فرآیندهای هسته ای و تزریق فکت های علمی مفید به بیننده بوده که به منی که تا قبل از دیدن این سریال تقریبا هیچ چیزی از نحوه کار یک راکتور هسته ای و اینکه چه اتفاقی میفته اگه همچین راکتوری منفجر بشه نمیدونستم کلی اطلاعات سودمند و جذاب میده و مهم اینه که همه این ها رو به شکلی دراماتیزه و در قالب دیالوگ ها و برخوردهای هیجان زده ی بین کاراکترهای سریال که ترس وجود تک تکشون رو فراگرفته به مخاطب تزریق میکنه به شکلی که اصلا و ابدا از این حجم اطلاعات خسته نمیشید. نکته دوم که باعث شده تمام این هیجانات و نگرانی های کاراکترهای داستان واقعی جلوه کنه و بیننده رو به همزاد پنداری با اونها مجاب کنه بازی های بسیار زیبای بازیگران نقش های اصلی و فرعی هست. خصوصا باید به بازی نقش های اصلی یعنی Jared Harris در نقش پروفسور والری لگاسوف، معاونت انستیتو انرژی هسته ای کورچاتوف و همینطور استلان اسکارشگورد در نقش بوریس شربینا، رییس سازمان سوخت و انرژی اشاره کنم که تقابل های بین این دو شخصیت از بهترین لحظه های این سریال به شمار میره. سریال تونسته با روند منطقی و سرعت مناسب همه اتفاقاتی رو که پس از انفجار راکتور هسته ای در چرنوبیل و شهر پریپیات که در سه کیلومتری نیروگاه چرنوبیل بود و اکنون شهری خالی از سکنه ست رخ داده رو با روایتی درام و مستند وار و همراه با موسیقی متنی در لحظاتی زجرآور و در لحظاتی سراسر تنش و استرس به بیننده منتقل کنه و حس ترسی که در این سریال وجود داره در تمامی لحظات با اون فضاسازی های وهم انگیز و وحشت آفرین در تمامی لحظات جاریه و به خوبی نشون میده هر گاه کاری حساس و علمی به کسانی سپرده شده که کمترین دانشی از علم ندارن و تنها به کاغذبازی ها و بوروکراسی کثیف قدرت مایل هستن نتیجه چیزی جز خسران و ضرر و در نهایت فاجعه نبوده.
سریال چرنوبیل سریالی هست که تا سالها از یاد من نمیره و از همین الان به یکی از محبوب ترین آثار تلویزیونی من و خیلی ها در سراسر دنیا تبدیل شده.
بذارین قبل از اینکه وارد جزییات بشم همین اول بگم که تماشای این فیلم رو برای تنها یک بار توصیه میکنم و به فیلم هم امتیاز ------- 5 از 10 ------ رو دادم. فیلم این قابلیت رو داره که برای مدت تقریبا 90 دقیقه شمای مخاطب رو به دنبال داستان هیجان انگیز و نیمه درام و راز آلود خودش بکشونه و بازی های خوب و قابل قبول مخصوصا بازی تحسین شده ایزابل اوپر در نقش شخصیت محوری داستان گرتا (قابل ذکره که این دومین فیلمی هست که ایزابل اوپر در اون پیانو مینوازه، اولین مورد به فیلم The Piano Teacher محصول 2001 برمیگرده و جالب اینکه اسم شخصیت اوپر در اون فیلم اریکا بود که اریکا در این فیلم اسم دوست فرانسیس هست که در موردش خواهم گفت) و گزیده ای از موسیقی های کلاسیک هم میتونه مزید بر این علت باشه. اما نباید انتظار یک Thriller پر تنش و پر از افت و خیز های گاه و بیگاه رو از این فیلم داشته باشید وگرنه بدجور ناامید خواهید شد. این فیلم صرفا برای گذران وقت ارزش تماشا داره پس به دنبال چیزی ورای گذران وقت نباشید.
و اما نکته ای که در مورد این فیلم در ژانر واقعا محبوبی مثل Thriller در همون ابتدا به چشمم خورد حضور کارگردانی به اسم نیل جردن در راس گروه تولید اون بود. برای دوستانی که با نیل جردن ایرلندی آشنایی قبلی ندارن باید بگم ایشون آثار شناخته شده ای مثل Interview with the Vampire (با بازی تام کروز و برد پیت - فیلم جالبی هم هست.توصیه میکنم ببینید مخصوصا اگه طرفدار فیلم هایی با مضمون خون آشام ها هستید) و فیلم تحسین شده The Crying Game (با هنرنمایی استفین رِی و فورست ویتِکر و نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه از اسکار و بفتا) رو در کارنامه اندکی کمتر از 40 ساله ی کارگردانی خودشون دارن. در این باره قابل عرضه که آثار اخیر این کارگردان اکثرا با محوریت شخصیت های خانم نوشته و پرداخته شدن که از این بین میشه به دو فیلم Byzantium و The Brave One اشاره داشت که قهرمانانی مونث رو در دنیایی که به وسیله مردان کنترل میشه به تصویر میکشن. پس جای تعجب نیست که آخرین اثر نیل جردن هم شخصیت های مونث رو در راس خودش میبینه.
Greta (که ابتدا قرار بود با نام The Widow ساخته بشه) داستان یک دختر کمرو و نه چندان اجتماعی بیست و چند ساله ی اهل بوستون به نام فرانسیس مک کالن (با هنرنمایی کلویی گریس مِرِتس) رو که در شهر نیویورک در رستورانی به عنوان پیشخدمت مشغول به کار هست رو دنبال میکنه که پس از فوت مادرش به دلیل سرطان هنوز نتونسته به زندگی عادی برگرده و به همین دلیل با پدرش هم رابطه خوبی نداره و با دوستش، اریکا (با بازی مایکا مونرو) در آپارتمانی در نیویورک زندگی میکنه. همین خلا عاطفی باعث میشه پس از پیدا کردن کیفی در مترو که متعلق به خانمی به اسم گرتا هیدگ (ایزابل اوپر - گفتنی هستش که نام فامیل هیدگ یک واژه مجارستانی ست به معنی "سرد" و این رو خواهید فهمید در طول فیلم) هست و پس از برگردوندن کیف به گرتا (که بیوه هست و دخترش هم با او رابطه نداره) خیلی زود این دو با هم صمیمی بشن ولی این صمیمیت طولی نمیکشه و به زودی فرانسیس متوجه حقایق عجیب و خطرناکی میشه که میتونه زندگیش رو تهدید کنه...به نظر میرسه این خلاصه میتونه نوید یک داستان پر کشش و یک فیلم موفق رو بده اما دلیل اصلی عدم موفقیت این فیلم از نظر من اینه که اولا وقت و انرژی چندانی برای پرداخت شخصیت ها و توجه به پیشینه داستانی و جزییات روابط انسانی شخصیت ها با یکدیگه صرف نمیشه و شخصیت ها در تمام طول داستان از حد یک کلیشه داستانی فراتر نمیرن (حتی تلاش ایزابل اوپر با اون نمایش زیبای تئاتری و لهجه فرانسوی هم نتونسته شخصیتش رو اونطور که باید برای مخاطب جا بندازه) و هیچوقت از تیپ تبدیل به کاراکتر نمیشن و این اولین خطای فیلمه. خطای دوم و مهمتر از نظر من، این هست که سوالات بی جوابی در طول فیلم پیش میاد و اتفاقات غیرمنطقی و غیرموجهی رخ خواهد داد که تا انتهای فیلم نه جوابی براشون پیدا میشه که موجه باشه و نه سعی میشه منطق اتفاقات فیلم برای بیننده توضیح داده بشه. در نتیجه یک مخاطب جدی سینما از مشاهده این چنین اتفاقات و ابهاماتی دچار حیرت و سرگردانی شده و لبخندی تلخ بر لبانش میشینه (به عنوان یک مثال، گرتا یک گوشی نوکیای اسقاطی داره ولی تصاویری که با دوربین این گوشی گرفته میشه و به ما نشون داده میشه در حد یک دوربین DSLRه! یا به عنوان مثال دیگه میتونم به انفعال شخصیت فرانسیس در برخورد با شخصیت گرتا در تقریبا تمامی سکانس های فیلم اشاره کنم که شاید یک مخاطب عادی اینها رو چندان بد تلقی نکنه ولی هر بیننده حساس و وسواسی ای حتما متوجه وخامت این وضع خواهد شد). در کل با وجود اینکه فیلم از لحاظ بازیگری و وجهه فنی و موسیقی کاملا قبول قبول از کار در اومده ولی به دلیل ضعف های آشکار داستانی و خسته کننده بودن با وجود زمان نسبتا کوتاه به همون دلایل داستانی، نمیتونه اثری خاطره انگیز و به یاد موندنی بشه و همونطور که سریع از هارد پاک خواهد شد از ذهن مخاطب هم محو میشه.
از تماشای این فیلم لذت فراوانی بردم و امتیاز 7 از 10 رو بهش دادم
اولین نکته ای که بعد از تجربه این اثر درام-کمدی زیبا توجه من رو به خودش جلب کرد این بود که رابطه دوستانه صمیمی و عمیق بین دو کاراکتر اصلی مرد این داستان که همسایه دیوار به دیوار هم هستن (یکی با بازی مارک دوپلاس در نقش مایکل تامپسون که به بیماری سرطان از نوع بد خیم مبتلاست و دیگری با هنر نمایی ری رومانو در نقش اندی فریدمن که شخصیتی کاملا منزوی و خجالتی و کمرو داره و به سختی میتونه با موقعیت ها و افراد جدید کنار بیاد بطوری که من حس کردم به اختلال اوتیسم ابتلا داره) به دور از همجنس گرایی که این روزها در هالیوود به یک سنت تبدیل شده تعریف میشه. حتی در موقعیت هایی در طول فیلم از سوی دیگر کاراکترهای داستان این ذهنیت به وجود میاد که این دو دوست در واقع شریک زندگی هستند ولی هم مایکل و هم اندی کاملا از جایگاه دوستی خودشون با خبر هستند. نحوه پرداختن نویسنده به دوستی محکم میان مایکل و اندی نقطه قوت اصلی فیلمه و مجموعه سکانس های این دو کاراکتر همراه با دیالوگ هایی که بینشون رد و بدل میشه، غذای تکراری ای که هر روز پس از بازگشت از محل کار با هم میخورن، فیلم تکراری کونگ فویی که هر روز با هم میبینن و مسافرت جاده ای کوتاهی که با هم میرن و بازی ساختگی و من در آوردی پدلتون که هر روز با هم بازی میکنن (و خیلی شبیه اسکواشه) در نهایت سبب میشه تا در پایان فیلم اون تاثیری رو که کارگردان قصد داشته بر بیننده بذاره به صورت موثر و عمیقی شاهد باشیم. مفاهیمی که فیلم قصد در تمرکز بر اونها و معطوف کردن توجه مخاطب به اونها داشته همگی مفاهیمی متعالی و ظریف هستند مثل ارزش دوستی ها، ارزش با هم بودن ها، مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ، حق انتخاب هر فرد در تعیین مسیر زندگی و .... البته باید این رو ذکر کنم که تماشای این فیلم برای افراد کم حوصله که دغدغه ی اصلی شون در هنگام تماشای یک اثر سینمایی اینه که در هر سکانس یک اتفاق جدید رخ بده و داستان با سرعت به جلو رانده بشه اصلا توصیه نمیشه. همونطور که برای تهیه یک خورش جا افتاده باید صبر داشت، برای لذت بردن از این فیلم هم باید تا آخر صبوری کنید و خودتون رو در دنیای دیالوگ های روزمره ولی صمیمی مایکل و اندی، نماهای تامل برانگیز فیلم و بازی زیبا و تحسین برانگیز مارک دوپلاس و ری رومانو غرق کنید.
به همین دلیل شخصا چندان از تماشای این فیلم احساس رضایت نکردم چون حس میکنم برای این جور داستان های پریان زیادی پیر شدم اما اگه 20 سال جوون تر بودم قطعا امتیاز خیلی بیشتری از 5 بهش میدادم. این نقطه ضعف فیلم نیست بلکه فقط به انی معنی هست که مخاطب فیلم یک مخاطب خاصه و همون مخاطب هم از فیلم لذت کامل رو میبره
در نهایت میتونم این فیلم رو یک اثر کاملا متوسط بدونم و بهش امتیاز 5 از 10 رو میدم
حرف شما درست. من کتاب رو نخوندم و از روی سریال این حدس رو زدم ولی بهرحال نغمه آتش و یخ باز هم میشه پیوند تارگرین و استارک دیگه
خیلی ممنون بابت توضیحات. البته من حرفم این بود که خانواده لنیستر کلا قابل اعتماد نیستن، چون خود جیمی که نمیدونسته همچین پیشگویی ای وجود داره، و هدفش از ترک کردن برین و رفتن برای نجات خواهرش بخاطر بچه ای هستش که سرسی از جیمی بارداره ولی اگه واقعا قرار باشه حوادث به سمتی پیش بره که جیمی سرسی رو بکشه خیلی پایان جالبی میشه