اعتقاد شخصی من اینه که هیچی به پای صدای اصلی شخصیت ها نمیرسه (در اکثر موارد - برای مثال من شخصا نمیتونم زبان چینی رو تحمل کنم و از شنیدنش یه احساس ناخوشایندی بهم دست میده واسه همین معمولا فیلم های چینی رو اگه دوبله داشته باشه میبینم اگه نه کلا نمیبینم! - شاید شما هم همین حس رو به آلمانی داشته باشید) رو همین حساب توصیه میکنم این سریال رو با همون زبان آلمانی پیش فرضش ببینید چون حس و حال اثر رو هیچی به اندازه همون صدای اصلی نمیتونه منتقل کنه
"کروئلا" به عنوان جدیدترین ساخته ی کریگ گیلسپی، کارگردان استرالیایی که فیلم I, Tonya رو در کارنامه داره، و در مقام سومین اقتباس سینمایی لایو اکشن از رمان "صد و یک سگ خالدار" نوشته ی دوروتی اسمیت و انیمیشن دیزنی به همین نام ساخته ی 1961، فیلم بدی نیست ولی نمی تونم بگم که همه از تماشاش لذت می برن. این اقتباس، به سُنت خیلی دیگه از لایو اکشن های ساخته ی دیزنی در چند سال اخیر مثل شیرشاه یا دامبو، صرفا یک فیلم متوسط بود با نکاتی جذاب ولی روایت و روندی بیش از حد کش داده شده و رقیق شده و خسته کننده.
این اقتباس لایو اکشن که از نظر داستانی ماجراهای قبل از اتفاقات دو فیلم لایواکشن دیگه ی این مجموعه، یعنی "صد و یک سگ خالدار" و "صد و دو سگ خالدار" (هر دو با بازی به یاد موندنی گلن کلوس در نقش کروئلا) رو روایت می کنه، این بار بیننده رو به زمان تولد کاراکتر استلا (یا همون کروئلا) می بره، سپس نظاره گر دوران کودکی و چالش های پیش روی استلا در مدرسه هستیم، و بعد هم به آشنایی استلا با دو کاراکتر محوری جاسپر و هارس می رسیم و در نهایت به اوایل جوانی استلا می ریم و تلاشش رو برای کسب شهرت و آوازه در عرصه طراحی لباس و رقابتش رو با بارونس فان هلمن (اِما تامپسون) دنبال می کنیم
اگه از بازی خوب اما استون و اما تامپسون (و البته هاوزر در نقش هارس) و طراحی های خیره کننده و حقیقتا ستودنی لباس و گریم بازیگران و چند موسیقی خوب فیلم که یادآور دهه هفتاد لندن و جنبش پانک راک هست بگذریم، در زمینه های دیگه میتونم بگم "کروئلا" حرف خاصی برای زدن نداره، و با این حال احتمالا باید منتظر یک دنباله برای این فیلم در زمانی در آینده باشیم. این فیلم رو توصیه می کنم، اگر که طرفدار اما استون هستید. در غیر این صورت فکر نمی کنم چندان لذتی از تماشاش ببرید
واای عجب فیلمی بود. عجب معمایی. غافلگیری پشت غافلگیری. مچ گیری پشت مچ گیری. و ضربه آخر کارگردان هم که دیگه کار رو یکسره کرد. اصلا انتظار این داستان پیچیده و پر از غافلگیری و هیجان رو نداشتم. خیلی کنجکاو بودم بدونم واسه چی امتیاز این فیلم انقد بالاست و بالاخره امروز فرصت شد ببینمش و به این نتیجه برسم که واقعا لیاقتش رو داشت. تقریبا ایرادی نمیشه از این فیلم بگیرم البته نمیتونم هم شاهکار خطابش کنم اما فیلمی فوق العاده بود
امتیاز 9 از 10 رو براش مناسب می دونم و صد در صد ارزش حداقل دو بار تماشا رو داره. بار اول برای اینکه یکی بعد از دیگری غافلگیر بشین و بار دوم برای اینکه با دانشی که بعد از تماشای فیلم بدست آوردین قطعات رو کنار هم بذارین و به زیبایی کار نویسنده و کارگردان پی ببرین.
در کنار داستان درگیر کننده و پیچش های فیلم نامه در جاهای محتلف خط روایی، از بازی حساب شده و دقیق ماریو کاساس (در نقش آدریان دوریا، شخصیت اصلی داستان) و همینطور بازیگر شخصیت ویرجینیا گودمن و نیز لورا نباید غافل شد که بازی خوبشون به درگیرکردن بیننده در جریان داستان کمک زیادی کرده. فیلم برداری زیبای فیلم هم با استفاده از طیف رنگ های سرد مثل خاکستری و آبی حس مرگ و ترس رو بخوبی منتقل میکنه و در کنارش، یک موسیقی متن کاملا مناسب با حال و هوای فیلم، این ترکیب رو کامل کرده
سینمای اروپا خصوصا اسپانیا، ایتالیا و فرانسه واقعا اثار قوی و قابل ستایشی تولید میکنن و میهمان نامریی هم قطعا یکی از این آثاره
در تماشای این اثر شک نکنید
Reminiscence (به معنای "خاطره") اسم دستگاهی هست که نیک بَنیستِر (هیو جکمن)، کارآگاه خصوصی، از اون برای تجربه ی دوباره ی خاطرات گذشته توسط مشتریانش استفاده می کنه؛ مشتریانی که در دنیای شبه آخر الزمانی داستان، که جنگ های گسترده داخلی باعث فروپاشی امریکا و گرمایش جهانی موجب بالا اومدن سطح آب های آزاد شده و شهر میامی رو به ونیز امریکا تبدیل کرده، به دنبال فرار از واقعیت های ناگوار دنیای جدید و پناه بردن به یادبود های شیرین حیات گذشته شون هستن. Reminiscence، به عنوان اولین تجربه کارگردانی سینمایی لیسا جوی (کارگردان و نویسنده ی قسمت هایی از سریال وست ورلد)، بیش از هر چیز دیگری در محتوا و حال و هوای داستانی و فضای سایبرپانکی دنیای فیلم، شما رو به یاد آثار به یاد ماندنی ای مثل بلید رانر و اینسپشن خواهد انداخت، مقایسه ای که با توجه به استاندارد های به مراتب نازل تر این فیلم به نسبت هم ردیف های ممتازش، عاقبت خوبی رو برای Reminiscence رقم نمی زنه و این مقایسه ی ناخودآگاه باعث می شه تا در طول تماشای فیلم بارها به یاد فیلم های مذکور بیفتید و از اختلاف سطح میان این دو گروه احساس ناخوشایندی بهتون دست بده. اگرچه پیچیدگی های داستانی فیلم واقعا در نوع خودش زیاده و ما با روایت پیچیده ای طرفیم، اما همین که بخش زیادی از داستان فیلم رو باید با صدای هیو جکمن به عنوان راوی (و نه در جریان فیلم) متوجه بشیم به تنهایی حکایت از این داره که با چه نوع فیلم نامه ی سطحی ای سر و کار داریم. در واقع بزرگترین نقطه ضعف Reminiscence هم در نهایت همین پیچیدگی بیش از حد داستان و وقت و انرژی کمی هست که برای توضیح این پیچیدگی ها و شفاف سازی داستان خرج شده تا در نهایت با یک اثر التقاطی سطح پایین رو به رو باشیم که حتی حضور ستارگانی مثل هیو جکمن و ربکا فرگوسن هم نمی تونه تجربه ی اون رو توجیه کنه. Reminiscence می تونست خیلی بیش تر از یک عاشقانه ی علمی تخیلی ناامید کننده و به شدت معمولی باشه.
Black Widow به عنوان بیست و چهارمین فیلم از مجموعه فیلم های دنیای سینمایی مارول و اولین فیلم از فاز چهارم این دنیای محبوب و مشهور سینمایی، فیلمی با حال و هوایی متفاوت از سایر فیلم های این مجموعه عریض و طویل سینمایی به حساب میاد. شاید اگه بخوام فضا و قالب داستانی کلی این فیلم رو توصیف کنم بتونم اون رو هم تراز آثاری چون مجموعه فیلم های جیمز باند یا ماموریت غیر ممکن، یعنی در زمره ی آثار اکشن هیجانی با درون مایه ی جاسوسی و عملیات مخفی محسوب کنم. فیلمی که بر خلاف فیلم های دیگه ی این دنیای سینمایی، در اون خبری از عملیات های محیر العقول ابر قهرمانی نیست و صرفا با یک آدمکش حرفه ای تربیت شده طرفیم که دست کمی از ابرقهرمان ها با نیروهای عجیبشون نداره. از لحاظ خط سیر داستانی، Black Widow پیش از Infinity War و پس از Captain America: Civil War قرار می گیره. جایی که پس از نبرد میان انتقام جویان در فرودگاه لایپزیش، و در نتیجه ی نقض پیمان سوکوویا، گروهی از انتقام جویان از جمله کاپیتان امریکا و کلینت بارتون فراری شدن که ناتاشا رومانوف یا همون بیوه ی سیاه هم یکی از همون فراری هاست. اینجاست که رومانوف ضمن تلاش برای رهایی خودش، تصمیم می گیره به همراهی خانواده ی قراردادیش به نبرد گذشته ی سیاهش و نابودی خالقش بره. اگر نشه از نظر مقیاس و حماسی بودن اثر، Black Widow رو با دیگر آثار مجموعه هم سطح دونست، یقینا از نظر بار اکشن و درام (خصوصا با بازی فوق العاده خوب فلورنس پیو، در نقش یلینا، خواهر قراردادی ناتاشا) اثری کاملا قابل تمجید و سطح بالاست. اکشن در بیوه سیاه شما رو به وجد خواهد آورد و بازی های حرفه ای تمام بازیگران اصلی (اسکارلت جوهانسون، فلورنس پیو، دیوید هاربر و ریچل وایس) به هر چه بیشتر لذت بردن شما از این فیلم کمک می کنه. لازم به گفتن نیست که تماشای این فیلم برای دنبال کنندگان دنیای سینمایی مارول یک ضرورته (هر چند که سطح توقعتون رو باید کمی پایین تر بیارید، اون هم به خاطر ماهیت خاص فیلم و داستان فرعیش)، و برای دیگر طرفداران آثار اکشن هیجان انگیز هم به همون اندازه لازمه
فقط میشه گفت فیلم کاملا ناامید کننده و کمتر از حد انتظاری بود
شاید تریلر یا پوستر خوش آب و رنگی داشته باشه و در نگاه اول هر کسی رو که به این سبک فیلم ها علاقه داره مجذوب کنه
مخصوصا سکانس آغازین فیلم که تنش زیادی داره و حسابی من رو برای ادامه هیجان زده کرده بود اما هر چقدر جلوتر رفت، کلیشه ای تر، خسته کننده تر و اعصاب خورد کن تر شد
می تونم بگم زن و مرد تازه ازدواج کرده ای که در سکانس آغازین فیلم نتونستن هیجان خودشون رو کنترل کنن، باعث تمام این داستان شدن!!!
زامبی های آلفا، زامبی باردار، اسب زامبی، ببر زامبی، ... فقط گوشه ای از جاذبه های عجیب این فیلم بود. سبک خاص فیلم برداری زک اسنایدر هم که برای من اصلا خوشایند نبود. مدام با فوکوس بازی می کرد. پس زمینه ها رو مدام از فوکوس خارج می کرد. نمی دونم هدفش چی بود ولی برای من نچسب بود. و قراره حداقل یک دنباله هم داشته باشه که سکانس پایانی فیلم این رو قطعا نشون میده
دوست داشتم فیلم خوبی باشه ولی برخلاف Dawn of the Dead که به نظرم یکی از بهترین فیلم های زامبی محور موجوده، Army of the Dead یک اثر کاملا بی رمق بود.
این نکته رو فراموش کردم اضافه کنم که بعضی از بازیگران فصل اول، تو این فصل هم حضور دارن ولی کاراکترهای متفاوتی رو بازی می کنن. اگه بازیگری رو از فصل یک تو این فصل دیدین این رو بدونین که ربطی به هم ندارن و فقط همون بازیگره که نقش متفاوتی را بر عهده گرفته
Stillwater به کارگردانی تام مک کارتی (نامزد جایزه ی اسکار بهترین کارگردانی به خاطر فیلم Spotlight) داستان یک پدر زحمت کش امریکایی به نام بیل بِیکر در شهر کوچک استیل واتر ایالت اُکلاهُما رو دنبال می کنه که برای اثبات بی گناهی دخترش، الیسون، که در مارسی فرانسه مشغول تحصیل بوده و پنج ساله که به اتهام قتل عمد هم اتاقیش در زندان به سر می بره تلاش می کنه و در این راه با مادر و دختری فرانسوی، ویرجینی و مایا، آشنا می شه که بهش در این راه کمک می کنن. Stillwater با الهام از پرونده ی واقعی آماندا ناکس، نویسنده، فعال و روزنامه نگار امریکایی، ساخته شده که چهار سال از عمرش رو در هنگام تحصیل در ایتالیا به اتهام قتل هم اتاقیش در زندان گذروند. با وجود انتظاری که از این فیلم داشتم و گمان می کردم که با یک اثر جنایی هیجان انگیز به سبک فیلم هایی مثل Taken طرف باشم، اما در Stillwater تمرکز داستان بیش از اون که بر نیمه ی جنایی باشه، بر نیمه ی درام هست و زمان زیادی از فیلم به بسط و گسترش روابط میان شخصیت های محوری داستان از جمله بیل بیکر و الیسون و نیز بیل و ویرجینی و دختر کوچولوش مایا اختصاص داده شده و اون طور که باید روی پیدا کردن قاتل واقعی یا تعقیب و گریز و موش و گربه بازی های معمول در چنین آثاری تاکید نشده که قطعا می تونه مخاطبی رو که به دنبال هیجان بالای فیلم های با این سبک و سیاق می گرده کمی نا امید کنه. با این حال، بازی های خوبی که از مت دیمون و ابیگیل برسلین و بازیگران فرانسوی فیلم گرفته شده و جذابیت های ذاتی مت دیمون می تونن تجربه ی Stillwater رو به تجربه ای قابل قبول تبدیل کنن که در صورت معقول نگه داشتن انتظارات با توجه به تفاسیر بالا، لذت خاص خودش رو برای تماشاگر به همراه خواهد داشت.
تصور کنید تو یه جمعی نشستین و یهو یه نفر بدون هیچ دلیلی منفجر میشه و خونش به در و دیوار و سر و صورت بقیه می پاشه. این ایده اصلی داستان فیلم جدید برایان دافیلد (در اولین تجربه کارگردانی خودش، کسی که به عنوان نویسنده فیلم نامه شناخته میشه و نویسندگی آثاری چون Babysitter و Underwater رو بر عهده داشته). این مطلبیه که در خلاصه داستان فیلم بهش اشاره ای نشده ولی از همون سکانس آغازین شروع میشه و از همون ابتدا هم متوجه می شیم که این اولین و آخرین این اتفاق ها نیست و قراره این انفجارهای یهویی در بین دانش آموزان سال آخر دبیرستان کاوینگتون ادامه دار باشه! همین موضوع باعث ایجاد نوع تنش در ذهن مخاطب میشه که هر لحظه انتظار داره یکی از دانش آموزان منفجر شه! البته هیچ کدوم از این ترکیدن ها جلوی دوربین اتفاق نمی افتن و فقط خونی رو می بینیم که در اثر ترکیدن، به این طرف و اون طرف پخش میشه. جدای از این خط اصلی داستانی، رابطه عاشقانه بین دو کاراکتر اصلی یعنی مارا و دیلن (با بازی دلچسب کاترین لانگفورد و چارلی پلامر) رو می بینیم که رابطه ای زیبا و خوش آیند از آب در اومده و تا لحظه اوج داستان، به جذابیت هر چه بیشتر فیلم کمک می کنه. گاه و بی گاه، متلک های سیاسی هم به سمت جمهوری خواهان و محافظه کاران امریکا روانه میشه که اوج این متلک ها رو میتونم در نشون دادن انگشت وسط به رییس جمهور ترامپ خلاصه کنم! با این وجود، داستان فیلم که اشاره غیر مستقیمی به همه گیری ویروس کرونا به حساب میاد و ارتباط زیادی به وضعیت بهداشتی و سیاسی حال حاضر امریکا داره، از حد یک روایت سطحی فراتر نمیره و هیچوقت به عمق روابط بین کاراکترها یا گذشته شون نمی پردازه و صرفا یک عاشقانه فانتزی با بازی های قابل قبول و مقدار زیادی احساس و عاطفه ست که بین دو کاراکتر اصلی رد و بدل میشه. اگه همین شما رو راضی می کنه، با فیلم دلچسبی طرفین
این اقتباس لایو اکشن که از نظر داستانی ماجراهای قبل از اتفاقات دو فیلم لایواکشن دیگه ی این مجموعه، یعنی "صد و یک سگ خالدار" و "صد و دو سگ خالدار" (هر دو با بازی به یاد موندنی گلن کلوس در نقش کروئلا) رو روایت می کنه، این بار بیننده رو به زمان تولد کاراکتر استلا (یا همون کروئلا) می بره، سپس نظاره گر دوران کودکی و چالش های پیش روی استلا در مدرسه هستیم، و بعد هم به آشنایی استلا با دو کاراکتر محوری جاسپر و هارس می رسیم و در نهایت به اوایل جوانی استلا می ریم و تلاشش رو برای کسب شهرت و آوازه در عرصه طراحی لباس و رقابتش رو با بارونس فان هلمن (اِما تامپسون) دنبال می کنیم
اگه از بازی خوب اما استون و اما تامپسون (و البته هاوزر در نقش هارس) و طراحی های خیره کننده و حقیقتا ستودنی لباس و گریم بازیگران و چند موسیقی خوب فیلم که یادآور دهه هفتاد لندن و جنبش پانک راک هست بگذریم، در زمینه های دیگه میتونم بگم "کروئلا" حرف خاصی برای زدن نداره، و با این حال احتمالا باید منتظر یک دنباله برای این فیلم در زمانی در آینده باشیم. این فیلم رو توصیه می کنم، اگر که طرفدار اما استون هستید. در غیر این صورت فکر نمی کنم چندان لذتی از تماشاش ببرید
امتیاز 9 از 10 رو براش مناسب می دونم و صد در صد ارزش حداقل دو بار تماشا رو داره. بار اول برای اینکه یکی بعد از دیگری غافلگیر بشین و بار دوم برای اینکه با دانشی که بعد از تماشای فیلم بدست آوردین قطعات رو کنار هم بذارین و به زیبایی کار نویسنده و کارگردان پی ببرین.
در کنار داستان درگیر کننده و پیچش های فیلم نامه در جاهای محتلف خط روایی، از بازی حساب شده و دقیق ماریو کاساس (در نقش آدریان دوریا، شخصیت اصلی داستان) و همینطور بازیگر شخصیت ویرجینیا گودمن و نیز لورا نباید غافل شد که بازی خوبشون به درگیرکردن بیننده در جریان داستان کمک زیادی کرده. فیلم برداری زیبای فیلم هم با استفاده از طیف رنگ های سرد مثل خاکستری و آبی حس مرگ و ترس رو بخوبی منتقل میکنه و در کنارش، یک موسیقی متن کاملا مناسب با حال و هوای فیلم، این ترکیب رو کامل کرده
سینمای اروپا خصوصا اسپانیا، ایتالیا و فرانسه واقعا اثار قوی و قابل ستایشی تولید میکنن و میهمان نامریی هم قطعا یکی از این آثاره
در تماشای این اثر شک نکنید
شاید تریلر یا پوستر خوش آب و رنگی داشته باشه و در نگاه اول هر کسی رو که به این سبک فیلم ها علاقه داره مجذوب کنه
مخصوصا سکانس آغازین فیلم که تنش زیادی داره و حسابی من رو برای ادامه هیجان زده کرده بود اما هر چقدر جلوتر رفت، کلیشه ای تر، خسته کننده تر و اعصاب خورد کن تر شد
می تونم بگم زن و مرد تازه ازدواج کرده ای که در سکانس آغازین فیلم نتونستن هیجان خودشون رو کنترل کنن، باعث تمام این داستان شدن!!!
زامبی های آلفا، زامبی باردار، اسب زامبی، ببر زامبی، ... فقط گوشه ای از جاذبه های عجیب این فیلم بود. سبک خاص فیلم برداری زک اسنایدر هم که برای من اصلا خوشایند نبود. مدام با فوکوس بازی می کرد. پس زمینه ها رو مدام از فوکوس خارج می کرد. نمی دونم هدفش چی بود ولی برای من نچسب بود. و قراره حداقل یک دنباله هم داشته باشه که سکانس پایانی فیلم این رو قطعا نشون میده
دوست داشتم فیلم خوبی باشه ولی برخلاف Dawn of the Dead که به نظرم یکی از بهترین فیلم های زامبی محور موجوده، Army of the Dead یک اثر کاملا بی رمق بود.
پس باز به جرات می تونم بگم تا حالا اصلا فیلم خوب ندیدین