درود بر شما آقای اسلام پناه (امیدوارم اسمتون رو درست متوجه شده باشم)
بابت نگاه مهربانانه تون ممنونم و خوشحالم که نظراتم براتون مثمر ثمر و فایده بخش بوده
همیشه سعی کردم بعد از تجربه ی هر فیلم، نظرم رو حول اون فیلم همراه با اندکی اطلاعات درباره فیلم و سازندگانش در اختیار دیگر کاربران قرار بدم تا شاید بتونن با دید بهتری به تماشای اون فیلم بشینن
در مورد شوالیه سبز هم باید بگم، همون طور که در نظرم هم گفتم، قطعا این فیلم برای همه نیست و صد البته این که صرفا اگر من متوجه مضامین و معانی فیلمی نشم دلیل موجهی بر بد بودن اون فیلم نیست، بلکه زمانی میشه فیلم یا هر اثر هنری دیگه ای رو عیناً بد دونست که از لحاظ فنی بد باشه، یعنی کارگردانی، بازیگری، موسیقی، فیلم برداری، نورپردازی، صداگذاری، و سایر جنبه های فنی اثر. در حالی که شوالیه سبز از حیث فنی یک فیلم درجه یکه اما شما باید طالب چنین آثاری باشین تا بتونین از زیبایی های نهفته ش لذت ببرین و برای فهم معانیش هم قطعا یک بار دیدن فیلم چاره ساز نیست و باید به نقد ها و بررسی های متعدد موجود مراجعه کرد. در واقع، زمانی که معمای فیلم حل میشه و ابهاماتش آشکار میشه، تازه متوجه میشید که با چه فیلم خوبی طرف بودید.
Reminiscence (به معنای "خاطره") اسم دستگاهی هست که نیک بَنیستِر (هیو جکمن)، کارآگاه خصوصی، از اون برای تجربه ی دوباره ی خاطرات گذشته توسط مشتریانش استفاده می کنه؛ مشتریانی که در دنیای شبه آخر الزمانی داستان، که جنگ های گسترده داخلی باعث فروپاشی امریکا و گرمایش جهانی موجب بالا اومدن سطح آب های آزاد شده و شهر میامی رو به ونیز امریکا تبدیل کرده، به دنبال فرار از واقعیت های ناگوار دنیای جدید و پناه بردن به یادبود های شیرین حیات گذشته شون هستن. Reminiscence، به عنوان اولین تجربه کارگردانی سینمایی لیسا جوی (کارگردان و نویسنده ی قسمت هایی از سریال وست ورلد)، بیش از هر چیز دیگری در محتوا و حال و هوای داستانی و فضای سایبرپانکی دنیای فیلم، شما رو به یاد آثار به یاد ماندنی ای مثل بلید رانر و اینسپشن خواهد انداخت، مقایسه ای که با توجه به استاندارد های به مراتب نازل تر این فیلم به نسبت هم ردیف های ممتازش، عاقبت خوبی رو برای Reminiscence رقم نمی زنه و این مقایسه ی ناخودآگاه باعث می شه تا در طول تماشای فیلم بارها به یاد فیلم های مذکور بیفتید و از اختلاف سطح میان این دو گروه احساس ناخوشایندی بهتون دست بده. اگرچه پیچیدگی های داستانی فیلم واقعا در نوع خودش زیاده و ما با روایت پیچیده ای طرفیم، اما همین که بخش زیادی از داستان فیلم رو باید با صدای هیو جکمن به عنوان راوی (و نه در جریان فیلم) متوجه بشیم به تنهایی حکایت از این داره که با چه نوع فیلم نامه ی سطحی ای سر و کار داریم. در واقع بزرگترین نقطه ضعف Reminiscence هم در نهایت همین پیچیدگی بیش از حد داستان و وقت و انرژی کمی هست که برای توضیح این پیچیدگی ها و شفاف سازی داستان خرج شده تا در نهایت با یک اثر التقاطی سطح پایین رو به رو باشیم که حتی حضور ستارگانی مثل هیو جکمن و ربکا فرگوسن هم نمی تونه تجربه ی اون رو توجیه کنه. Reminiscence می تونست خیلی بیش تر از یک عاشقانه ی علمی تخیلی ناامید کننده و به شدت معمولی باشه.
Annette، کاری از لئوس کاراکس، کارگردان مولف سینمای فرانسه (و خالق اثر تحسین شده و متفاوت Holy Motors) که در اولین تجربه ی ساخت یک فیلم انگلیسی زبان به سراغ اثری موزیکال رفته رو می تونم بی شک یکی از عجیب و غریب ترین و متفاوت ترین (نه به شکل خوشایند و دلپذیر) فیلم های موزیکالی که دیدم به شمار بیارم. با این که شخصا مشکلی با فیلم های معناگرا و پیچیده ندارم و اندکی چالش ذهنی رو در چنین مواقعی بی ضرر و حتی مفید می دونم، ولی Annette برای سلیقه ی من بیش از حد متفاوت و ساختار شکن و روشن فکر مآب بود. در Annette که تقریبا به طور کامل به صورت موزیکال اجرا میشه، با استند آپ کمدین پر شوری به نام هنری مک هنری (آدام درایور) طرف هستیم که با یک خواننده ی اپرا به اسم اَن دِفرانو (ماریون کوتیار) ازدواج کرده و زندگی مشترک خوشبتخی رو با هم شروع می کنن تا این که دخترشون اَنت به دنیا میاد و زندگی روی سیاه خودش رو به این زوج جوان نشون می ده. فرم و شیوه ارائه ی این فیلم آن چنان عجیب و غریب و نا مانوس بود که حقیقتا نتونستم لذتی از محتواش ببرم. حتی آهنگ هایی که برای پیش برد داستان فیلم هم انتخاب شدن اکثرا آهنگ های خسته کننده و فاقد جذابیتی هستن که حتی در بیشتر موارد وزن مشخصی هم ندارن و صرفا جملات به صورت شعرگونه ادا می شن که این ویژگیِ جداً آزاردهنده ای بود. Annette از اون دسته فیلم های هنری محسوب می شه که تماشاش صبر ایوب رو می طلبه (علی الخصوص با توجه به مدت زمان نسبتا طولانی فیلم، این خصوصیت تشدید هم شده) و باید خیلی حوصله به خرج بدین تا بتونین ازش لذت ببرین. امیدوارم کسانی باشن که بتونن با این فیلم ارتباط برقرار کنن، اما من شخصا علی رغم این که با نگاهی مثبت به نظاره ی Annette نشستم (با توجه به بازیگران اصلی و سابقه ی کارگردان) با این حال به هیچ وجه نتونستم دووم بیارم و خیلی زود از دست عجایب و غرایب این فیلم خسته شدم.
Stillwater به کارگردانی تام مک کارتی (نامزد جایزه ی اسکار بهترین کارگردانی به خاطر فیلم Spotlight) داستان یک پدر زحمت کش امریکایی به نام بیل بِیکر در شهر کوچک استیل واتر ایالت اُکلاهُما رو دنبال می کنه که برای اثبات بی گناهی دخترش، الیسون، که در مارسی فرانسه مشغول تحصیل بوده و پنج ساله که به اتهام قتل عمد هم اتاقیش در زندان به سر می بره تلاش می کنه و در این راه با مادر و دختری فرانسوی، ویرجینی و مایا، آشنا می شه که بهش در این راه کمک می کنن. Stillwater با الهام از پرونده ی واقعی آماندا ناکس، نویسنده، فعال و روزنامه نگار امریکایی، ساخته شده که چهار سال از عمرش رو در هنگام تحصیل در ایتالیا به اتهام قتل هم اتاقیش در زندان گذروند. با وجود انتظاری که از این فیلم داشتم و گمان می کردم که با یک اثر جنایی هیجان انگیز به سبک فیلم هایی مثل Taken طرف باشم، اما در Stillwater تمرکز داستان بیش از اون که بر نیمه ی جنایی باشه، بر نیمه ی درام هست و زمان زیادی از فیلم به بسط و گسترش روابط میان شخصیت های محوری داستان از جمله بیل بیکر و الیسون و نیز بیل و ویرجینی و دختر کوچولوش مایا اختصاص داده شده و اون طور که باید روی پیدا کردن قاتل واقعی یا تعقیب و گریز و موش و گربه بازی های معمول در چنین آثاری تاکید نشده که قطعا می تونه مخاطبی رو که به دنبال هیجان بالای فیلم های با این سبک و سیاق می گرده کمی نا امید کنه. با این حال، بازی های خوبی که از مت دیمون و ابیگیل برسلین و بازیگران فرانسوی فیلم گرفته شده و جذابیت های ذاتی مت دیمون می تونن تجربه ی Stillwater رو به تجربه ای قابل قبول تبدیل کنن که در صورت معقول نگه داشتن انتظارات با توجه به تفاسیر بالا، لذت خاص خودش رو برای تماشاگر به همراه خواهد داشت.
"شوالیه سبز"، تازه ترین فیلم کارگردان صاحب سبک امریکایی، دیوید لاوری (سازنده ی آثاری هم چون A Ghost Story) فیلمی چند لایه و عمیقا معناگرا و نمادگراست که در صورتی که به تجربه های عمیق سینمایی با لایه های گوناگون و معانی و برداشت های متعدد و ابهامات داستانی پر تعداد علاقه مند باشین قطعا می تونه لذت خاصی رو نصیبتون کنه و بالعکس اگر از دیدن این فیلم به دنبال تجربه ای سر راست و فاقد پیچیدگی با ابتدا و انتهایی مشخص هستین، "شوالیه سبز" رو نمی تونم فیلم شما بدونم و مطمئنا اگر با این نگاه به تماشای این فیلم بشینین خیلی زود خسته و دل زده می شین. "شوالیه سبز" که با فیلم نامه ای به قلم دیوید لاوری و بر اساس یکی از اشعار حماسی قرن چهاردهمی انگلستان در دنیای افسانه های فولکلوریک شاه آرتور و شوالیه های میز گرد به نام "سر گاوین و شوالیه سبز" ساخته شده، ماجراجویی حماسی خواهرزاده ی شاه آرتور یعنی گاوین (با بازی دِو پاتِل) رو دنبال می کنه که پس از پذیرش چالش موجودی اساطیری به نام شوالیه ی سبز، سفری پر ماجرا رو به دنبال یافتن حقیقت و غلبه بر ترس ها، وسوسه ها و ابهامات درونیش آغاز می کنه. شوالیه سبز رو شاید از یک زاویه بشه نمادی از طبیعت وحشی و آیین های باستانی پاگانیسم پیش از ظهور و رواج مسیحیت در اروپا دونست و سفر گاوین به دنبال یافتن کلیسای سبز و نهایتا شوالیه سبز رو سفری برای یکی شدن با طبیعت و خوی طبیعت گرای انسان مسیحی. البته تفاسیر متعددی رو میشه به چنین اثر چند لایه ای نسبت داد اما اون چه در نگاه اول به چشم می خوره سفری هست به درون، برای نائل اومدن به آگاهی و غلبه بر انگیزه های پست بشری. "شوالیه سبز" رو می شه بلوغ بازیگری دو پاتل هم دونست. بازیگر توانایی که از سال های "میلیونر زاغه نشین" فاصله زیادی گرفته و حالا به یک بازیگر تراز اول و پخته بدل شده که قطعا یکی از نکات قوت فیلم حاضر هم به شمار میاد. در کنار بازی های تراز اول، فیلم برداری تماشایی، موسیقی زیبا، کارگردانی برجسته ی دیوید لاوری، فضای وهم انگیز، رویاگونه، شبح وار و مالیخولیایی "شوالیه سبز"، این متفاوت ترین فیلم سال 2021 رو به تجربه ای حقیقتا خوشایند و ممتاز در نوع خودش برای علاقه مندان به آثار معناگرا تبدیل کرده.
Snake Eyes (اصطلاحی در تاس انداختن که به موقعیتی اطلاق میشه که هر دو تاس همزمان بر روی عدد 1 ثابت میشن و به دو چشم یک مار شباهت پیدا می کنن و همچنین نام کاراکتر محوری فیلم)، به کارگردانی رابرت شوئنتکه (کارگردان دو نسخه از سری فیلم های Divergent) رو می شه از جمله فیلم هایی دونست که نماینده ی روند رو به سقوط هالیوود و حرکت رو به ابتذال این امپراتوری سینمایی محسوب می شن. فیلمی که به پیشینه ی داستانی کاراکتر Snake Eyes قبل از به عضویت در اومدن در گروه G. I. Joe اختصاص داده شده و پس از ساخته شدن دو فیلم در این فرنچایز در سال های اخیر، به نوعی شروعی دوباره برای این سری فیلم های اقتباس شده از مجموعه ای از اکشن فیگور های ساخته ی شرکت امریکایی هَسبُرو به حساب میاد که قراره دنباله ای هم براش ساخته بشه. نقاط ضعف در این فیلم سطحی، شلخته، بی محتوا و بی هدف به تعداد زیاد به چشم می خوره، به طوری که اگه کسی بتونه نقطه ی قوتی در این اثر کم ارزش پیدا کنه حقیقتا مستحق دریافت پاداش خواهد بود! علی رغم سنت فروش خوب فیلم های این چنینی در گیشه های سینمایی، Snake Eyes در گیشه ها هم با فروش 35 میلیون دلاری (در برابر بودجه ی بیش از یک صد میلیون دلاری) یک شکست تجاری هم برای سازندگانش به شمار می ره تا حتی از راه توجیه تجاری هم نتونه ضعف های فنی و داستانی خودش رو موجه جلوه بده. از جلوه های ویژه کاملا معمولی و در جاهایی ضعیف گرفته، تا موسیقی متنی که کمترین قرابتی به مکان وقوع رخداد های داستان (که تقریبا تماما در شهر توکیو و حومه اش جریان داره) نداره و به شدت رو اعصابِ منِ تماشاگر بود، سکانس های اکشنی که قراره مهم ترین نقطه اتکای فیلم باشن اما با کارگردانی ضعیف، تدوین ضعیف تر و فیلم برداری افتضاح به عاملی برای سرگیجه ی بیننده تبدیل می شن، شخصیت های ژاپنی ای که هیچ علاقه ای به زبان مادریشون ندارن و به طرزی عجیب، تقریبا در تمامی صحنه ها به انگلیسی متوسل شدن، و بازی های در بهترین حالت صرفا قابل قبول، همه و همه دلایلی هستن که می تونن به راحتی یک مخاطب سینما رو از تجربه ی این مار چشم قشنگ منصرف کنن!
CODA (تشکیل شده از حروف اول کلمات Child of Deaf Adults به معنای بچه ای که در خانواده ای با والدین ناشنوا متولد و بزرگ شده باشه)، فیلمی ساخته ی شان هِیدِر، کارگردان امریکایی سازنده ی آثاری همچون فیلم تحسین شده ی Tallulah با بازی اَلیسون جِینی، روایت گر داستان شیرین، آموزنده و الهام بخش خانواده ای چهار نفره از ماهیگیران شهر ساحلی گلاستر در ایالت ماساچوست امریکاست که همگی به جز دختر خانواده، روبی (امیلیا جونز)، ناشنوا هستن (و از بازیگران ناشنوا هم برای ایفای نقش این سه کاراکتر استفاده شده). در این بین، روبی میان موندن در کنار خانواده و کمک به اون ها به عنوان تنها عضو شنوا و گویای خانواده و رفتن به سراغ استعداد و عشق زندگیش که خوانندگی هست مردده و ماجراهای فیلم حول محور همین دوراهی می چرخه. CODA، که بازسازی فیلمی فرانسوی محصول 2014 با نام خانواده ی بِلیه هست، آن چنان حالتون رو خوب می کنه و آن چنان تاثیر مثبتی بر روحیه تون میگذاره که قطعا تا مدت ها داستان و شخصیت های دوست داشتنی فیلم از یادتون نخواهد رفت. روابط بین اعضای این خانواده چهار نفره با همدیگه و با دیگر افراد دور و برشون به نحوی دلچسب باورپذیر و تاثیرگذار کار شده و بازی های بسیار خوب هر چهار بازیگر اصلی با تاکید بر امیلیا جونز (روبی) به باورپذیر تر شدن این بازی ها و فضای کلی فیلم کمک زیادی کرده. می تونم بگم مدت ها بود فیلمی که انقدر حالمو خوب کنه و حسمو تازه و با طراوت کنه ندیده بودم. همانند دیگر فیلم های با درون مایه ی بلوغ و جدایی از خانواده (مثل Fighting with My Family که اون هم بسیار زیباست)، CODA تمام مولفه های یک فیلم عالی در این ژانر بخصوص رو داره و قطعا این توانایی رو داره که هر سینما دوستی رو از تجربه ش راضی کنه.
Becket، به کارگردانی فردیناندو فیلومارینو (در اولین فیلم شناخته شده ی خودش) روایتی معمایی و هیجان انگیز از یک گردشگر امریکایی به نام بکت (با بازی جان دیوید واشینگتن) و دوست دخترش، آپریل (آلیشیا ویکاندر) هست که در دوره ی ریاست جمهوری اوباما در پایتخت یونان، شهر آتن به سر می برن. یونانی که با ریاضت اقتصادی دست و پنجه نرم می کنه و صحنه ی سیاسی و اجتماعیش آبستن حوادث غیر مترقبه و سرنوشت سازی هست. در همون ابتدای فیلم، در جریان یک تصادف رانندگی، بکت درگیر یک توطئه خطرناک میشه و تا انتهای فیلم باید جون خودش رو حفظ کرده و به هر طریق ممکن به سفارت امریکا برسه. به استثنای بخش نسبتا کوتاه ابتدای فیلم، یعنی پیش از وقوع تصادف، که روند کند و حوصله سر بری داره و هدف اصلیش اینه که مخاطب رو به همذات پنداری با شخصیت بکت و دوست دخترش آپریل وادار کنه، باقی زمان فیلم ضرب آهنگ نسبتا تند و روانی داره که در هر لحظه از اون باید منتظر یک هیجان جدید و یک خطر تازه برای بکت، این گردشگر نگون بخت امریکایی باشیم! این انرژی خوب و بالای فیلم، متاسفانه به علت نبود فراز و نشیب های داستانی و پیچیدگی های کافی، در نهایت نتونسته بکت رو از قد و قواره ی یک اثر متوسط بالاتر ببره، هر چند که وجود یک لوکیشن متفاوت از دیگر فیلم های هالیوودی، مثل طبیعت کوهستانی یونان و خیابان ها و کوچه های آتن، به طراوت و تمایز فیلم با دیگر آثار شاخص این ژانر کمک می کنه. مثل همیشه، بازی خوب جان دیوید واشینگتن (که بعد از هنرنمایی در فیلم هایی نظیر Blackkklansman و TENET استعداد بالای بازیگریش رو ثابت کرده) در بالا رفتن ارزش تجربه این اثر هم مفید واقع شده و Beckett رو در زمره ی آثار نسبتا موفق این ژانر پرطرفدار قرار داده.
Joe Bell، به کارگردانی رینالدو مارکوس گرین (که فیلم شاخصی رو در کارنامه حرفه ایش نداره اما به زودی فیلمی درباره ریچارد ویلیامز، پدر سرنا ویلیامز، به نام King Richard با هنرنمایی ویل اسمیت ازش پخش خواهد شد) فیلمی در سبک درام با حال و هوای مسافرت جاده ای و رابطه ی پدر و پسریه که در مقایسه با نقاط کم تعداد قوتش، نقاط ضعف بیشتری داره و همین هم باعث شده تا به جای این که الهام بخش و تاثیرگذار باشه به اثری ساده انگارانه و سطحی و حوصله سر بر تبدیل بشه. Joe Bell که بر اساس ماجرایی واقعی ساخته شده روایت گر داستان پدری به نام جو بل هست که پس از آزار و اذیت های مکرری که متوجه پسر دبیرستانی هم جنس گراش میشه، تصمیم می گیره تا از شهر زادگاهش یعنی لا گراند در ایالت اورگون با پای پیاده به شهر نیویورک سفر کنه و در این مسیر در تلاشه تا آگاهی عمومی رو نسبت به مساله ی قلدری کردن در مدارس و موضوع هم جنس گرایی افزایش بده. با وجود پیام خیرخواهانه ی فیلم و بازی خوب راید میلر در اولین تجربه ی حرفه ایش، اما کلیشه ای بودن نحوه روایت داستان، عدم پرداخت کافی و مناسب رابطه پدر و پسری محوری فیلم، عدم اختصاص زمان کافی به مسافرت جاده ای که یکی از زیر ژانر های محبوب در بین سینما دوستان به شمار میاد، و حتی بی توجهی آشکار به موضوع قلدری که موضوع اصلی داستان هست همگی دست به دست هم دادن تا در نهایت با یک اثر دور از انتظار، ناامید کننده و ضعیف تبدیل بشه که با وجود آثار شاخصی مثل Brokeback Mountain یا Carol یا حتی Call Me by Your Name، نشه هیچ جایگاه خاصی رو براش در نظر گرفت و صرفا از قد و قواره ی یک فیلم تلویزیونی وقت پر کن فراتر نمی ره که سعی داره با نوشتن اسم مارک والبرگ در پوسترش (و اشاره به سابقه ی نامزدی اسکار توسط این بازیگر)، مخاطب رو برای تجربه اثر وسوسه کنه!
ایلیا، به اندازه ی تعداد مخاطبین سینما سلیقه و ذائقه ی متفاوت وجود داره. یک چنین فیلمی با سلیقه ی شخصی من جور در میاد، چون من می دونم چه انتظاری باید از چنین فیلمی داشته باشم و خب این انتظاراتم در این فیلم برآورده شدن یا دست کم تا حد قابل قبولی برآورده شدن. اگر کسی انتظار Avengers رو از این فیلم داره خب طبیعیه که بخوره تو ذوقش. کاری هم به اظهار نظر های جیمز گان درباره هر فرد دیگه ای ندارم. من با این فیلم کار دارم و این فیلم هم من رو سر ذوق آورد.
بابت نگاه مهربانانه تون ممنونم و خوشحالم که نظراتم براتون مثمر ثمر و فایده بخش بوده
همیشه سعی کردم بعد از تجربه ی هر فیلم، نظرم رو حول اون فیلم همراه با اندکی اطلاعات درباره فیلم و سازندگانش در اختیار دیگر کاربران قرار بدم تا شاید بتونن با دید بهتری به تماشای اون فیلم بشینن
در مورد شوالیه سبز هم باید بگم، همون طور که در نظرم هم گفتم، قطعا این فیلم برای همه نیست و صد البته این که صرفا اگر من متوجه مضامین و معانی فیلمی نشم دلیل موجهی بر بد بودن اون فیلم نیست، بلکه زمانی میشه فیلم یا هر اثر هنری دیگه ای رو عیناً بد دونست که از لحاظ فنی بد باشه، یعنی کارگردانی، بازیگری، موسیقی، فیلم برداری، نورپردازی، صداگذاری، و سایر جنبه های فنی اثر. در حالی که شوالیه سبز از حیث فنی یک فیلم درجه یکه اما شما باید طالب چنین آثاری باشین تا بتونین از زیبایی های نهفته ش لذت ببرین و برای فهم معانیش هم قطعا یک بار دیدن فیلم چاره ساز نیست و باید به نقد ها و بررسی های متعدد موجود مراجعه کرد. در واقع، زمانی که معمای فیلم حل میشه و ابهاماتش آشکار میشه، تازه متوجه میشید که با چه فیلم خوبی طرف بودید.