در مورد اسم کتاب حق با شماست. اشتباه از من بود. البته معنی "آتش و یخ" فک نمیکنم زنده ها و مرده ها باشن. آتش به تارگرین و یخ به استارک اشاره داره و نغمه آتش و یخ یعنی پیوند تارگرین و استارک که جان اسنو باشه.
خطر لوث شدن داستان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
1) رامین جوادی واقعا کارش بی نقصه. اگه فقط یک چیز باشه که در تمام طول سریال، نه تنها تضعیف نشده بلکه قسمت به قسمت و فصل به فصل بهتر شده، اون موسیقی متن سریاله. موسیقی حزن انگیز و درد آور سکانس آغازین این قسمت و وداع با سر جوراه، اد، بریک، لیانا استارک و اون صحنه باشکوه خداحافظی به شدت تاثیرگذار بود.
2) کلاه از سر بر میداریم به افتخار لرد گندری باراتیون، لرد جدید Storm's End. گندری به شدت شخصیت دوست داشتنی ای داره و از اینکه میراثش به رسمیت شناخته شد واقعا خوشحال شدم اما طفلک بدجور تو ذوقش خورد وقتی آریا پیشنهادش رو رد کرد!
3) دنریس از اینکه میبینه جان بین مردم محبوبیت زیادی داره احساس خطر میکنه. تقابل بین دنریس و جان و دیالوگ هایی که بین این دو رد و بدل میشه از قسمت های مهم این قسمت بود.
4) بالاخره برین از تارث هم بختش وا شد! فک کنم دیگه ویرجینی نمونده باشه! و اما این خانواده لنیستر هر چقدر هم که به دشمنانشون ابراز وفاداری کنن باز هم نمیشه بهشون اعتماد کرد. بد خاندانی هستن! جیمی نباید با برین اون کارو میکرد، اون هم بعد از اون همه حمایتی که برین ازش کرد
5) به جز برن، سم، جان و دنریس و تیریون و واریس، الان سانسا و آریا هم هویت واقعی جان رو میدونن و این معادلات قدرت رو برای دو قسمت بعد بسیار پیچیده میکنه. جان میلی به پادشاهی نداره اما اگه هویت جان به گوش عوام برسه دیگه نمیشه کنترلش کرد
6) سکانس تقابل Bronn و برادران لنیستر در وینترفل هم از قسمت های جالب این اپیزود بود. از اونجایی که یک لنیستر همیشه دینش رو ادا میکنه، دوست دارم بدونم در ادامه چی پیش میاد
7) کار ناتمام آریا و کلگین! باید دید. سکانس دونفره آریا و کلگین در حالیکه در حال خروج از وینترفل هستن و قصد بازگشت هم ندارن سکانس جالبی بود. کار ناتمام آریا که کشتن سرسی باشه و کار ناتمام کلگین هم احتمالا انتقام زخم کودکیش از برادرش
8) سم در انتظار فرزند دوم! ماشالله خوب مشغوله!
9) صحبت های تیریون و واریس حاوی حرف های مهمی بود. دنریس مدتی میشه که مشروعیت خودش رو برای نشستن بر تخت آهنین از دست داده...تقابل بین آنچه به نفع مردمه (واریس) و وفاداری بی قید و شرط به دنریس (تیریون)
10) صحنه سقوط ریگال، اژدهای زرد دنریس، شوکه کننده ترین سکانس این قسمت بود و نشون داد خطر سرسی تا چه حد جدیه
11) سرسی مردم شهر رو به داخل Red Keep راه میده تا از اونها به عنوان سپر بلا در مواجهه با دنریس استفاده کنه. چقدر شروره این زن!
12) میساندی اسیر یوران گریجوی میشه و اون صحنه تراژیک در انتهای قسمت رقم میخوره. یکی از ناراحت کننده ترین مرگ ها در طول سریال.
یک هفته تا شروع نبرد کینگز لندینگ...انتظار وحشتناک سخته
قسمت 4 از فصل 8 در یک کلام عالی بود و ثابت کرد که سرسی در مقایسه با نایت کینگ، دشمن بسیار زیرک تر و توانا تری هست و اینکه چقد مخاطب سریال میتونه از سرسی بیشتر متنفر باشه تا از نایت کینگ. درسته که خیلی ها معتقدن از ابتدای سریال این نایت کینگ بوده که برای مقابله با خطرش زمینه چینی شده و در نتیجه این شخصیت منفی باید پایان خیلی باشکوه تری میداشت (که البته به نظر شخصی من، نبرد وینترفل به اندازه کافی باشکوه بود هر چند که ایراداتی داشت) اما فراموش نکنیم که اسم این سریال و رمانی که این سریال بر اساسش نوشته و ساخته شده "بازی تاج و تخت"ه پس مهمترین عنصر این داستان، نبرد انسان ها با همدیگه برای تصاحب این تاج و تخت باید باشه. با این وجود، هنوز دو قسمت بسیار مهم و پر حادثه باقی مونده و احتمالا پایان سریال هم پایان بسته ای نباشه که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه. من فک میکنم در پایان سریال، اتفاقاتی رخ بدن که اولا ما رو برای اسپین آف سال بعد آماده کنن (با اینکه داستان اسپین آف خیلی قبل تر از سریال اصلی هست) و دوما ممکنه غافلگیری هایی رو ببینیم که تصورمون از برخی کاراکتر ها و حوادث قبل رو به کلی تغییر بدن. بنابراین من از دوستان خواهش میکنم اندکی صبوری کنن و سریال رو تا پایان دنبال کنن شاید جواب خیلی از سوالاتشون رو بگیرن.
یک کپی ناشیانه و پر از ایراد از A Quiet Place بود و بس.
شخصا بعد از دیدن فیلم اینطور فکر میکنم که ارزش وقت گذاشتن رو نداشت. به این فیلم امتیاز 3 از 10 رو دادم، اون هم به دلیل حضور دو تا از بازیگران محبوبم، استنلی توچی و میراندا اُتو که با وجود نویسندگی بد فیلمنامه و تصمیمات عجیب کارگردانی، باز هم بازی خوبی ارائه داده بودن و فیلم رو قابل دیدن کرده بودن و یکی اینکه به نظرم طراحی موجودات مهاجم فیلم که بهشون Vesp میگفتن (برگرفته از واژه اسپانیولی avispa ِبه معنی زنبور چون به صورت گروهی حمله میکنن) هم بد نبود هر چند که خلاقیت خاصی در طراحی این موجودات به کار نرفته بود و در بعضی قسمت های بدنشون شباهت به هیولاهای A Quiet Place داشتن (مشخصا در ناحیه گوش و نحوه واکنش اون به صداهای محیط).
غیر از این دو مورد، نکته مثبت قابل توجه دیگه ای ندیدم. مشکلات فیلمنامه اونقدر زیاد بود که اندک نکات مثبت فیلم رو هم تحت الشعاع قرار می داد. فیلمنامه که با اقتباس از رمانی نوشته ی تیم لبون به همین نام کار شده بود دارای حفره ها و وقایع غیرمنطقی و ویژگی های عجیب پر تعدادی بود. قبل از دیدن فیلم وقتی نمره منتقدین و کاربران رو دیدم با خودم گفتم مگه میشه فیلمی که توچی و اتو توش بازی کنن و نتفلیکس ناشرش باشه و موضوعش هم آخرالزمانی باشه انقدر نمره پایینی بگیره ولی تقریبا همون اول فیلم متوجه دلیل این واکنش های منفی شدم و تا انتهای فیلم هم با اینکه ناامیدانه به دنبال تغییری منطقی و امیدوارکننده در روند روایت داستان فیلم بودم ولی لحظه به لحظه میدیدم که فیلمنامه داره بیشتر و بیشتر از هم فرو میپاشه تا جایی که در نهایت با یک پایان کاملا قابل پیش بینی به پایان فیلم رسیدم و تمام.
مطمئن باشید این فیلم ارزش دیدن نداره چون نه تنها یک کپی ناقص از یک اثر به مراتب بهتر و شسته و رفته تر هست و چیز جدیدی برای ارائه به مخاطب نداره، بلکه همین کپی نصفه و نیمه هم انباشته شده از انبوهی از سوالات بی جواب و حفره های ریز و درشت و اتفاقات غیرمنطقی که هیچ وقت هم جوابی بهشون داده نمیشه.
فقط برای دو نمونه باید بگم که چطور موجودات متخاصم و به شدت وحشی و درنده و گوشتخوار فیلم تونستن میلیون ها سال در غاری کاملا پوشیده که راهی به بیرون نداره و در تاریکی مطلقه بدون چیزی برای خوردن زنده بمونن و تکامل پیدا کنن؟! مثالی دیگه اینکه شخصیت اصلی فیلم دختری ناشنواست به اسم Ally که سه سال قبل در حادثه ای شنواییش رو از دست داده ولی تمام اعضای خانواده ش و حتی دوست دبیرستانیش خیلی راحت با زبان اشاره باهاش حرف میزنن و با اینکه برای خانواده ش این چیز عجیبی نیست ولی دوستش، راب، تازه با زبان اشاره آشنا شده ولی به طرز عجیبی تک تک کلمات رو به زبان اشاره بلده! یا یک نابغه ست یا کارگردان ما رو احمق فرض کرده! و ما میدونیم که ناشنوایان در صحبت کردن هم مشکل دارن و با وقفه و مکث و لهجه خاصی صحبت میکنن چون اصولا صدای خودشون رو نمیشنون دیگه در حالیکه Ally کاملا مثل یک دختر عادی حرف میزنه! و باز هم جالب تر اینکه اعضای خانواده ی Ally در استفاده از زبان اشاره کاملا تصادفی برخورد میکنن، یعنی در یک سکانس میبینیم با زبان اشاره باهاش صحبت میکنن و در سکانس بعدی کاملا عادی انگار نه انگار که اون ناشنواست! و Ally هم در هر دو صورت راحت و بدون معطلی متوجه تک تک کلمات میشه! مهارت لب خونیش فوق العاده ست واقعا! فقط برام سوال بود که اگه انقد لب خونی این دختر خوبه دیگه چرا همه به خودشون زحمت استفاده از زبان اشاره رو میدن!؟
اینها فقط دو سه نمونه از ایرادات فیلمنامه ست، ایراداتی که به بدنه فیلم ضربه اساسی زدن و جلوی لذت بردن از اون رو میگیرن.
شخصا مدتی بود منتظر این فیلم بودم و خوشحالم که نتیجه نهایی راضی کننده از آب در اومده بود
فیلم خوبی بود که ارزش حداقل یک بار دیدن رو داشت و بهش نمره 7 از 10 رو دادم
نکته ای که در مورد این فیلم باید دونست وجود یک مستندساز حرفه ای و کارکشته در جایگاه کارگردانی این اثر جنایی/هیجان انگیز هست که به روایت داستان قتل های زنجیره ای قاتل بدنام امریکایی، تئودور باندی، در دهه 70 میلادی در بخش هایی از ایالات متحده مشخصا در ایالت های یوتا، کلرادو، واشنگتن و فلوریدا می پردازه؛ Joe Berlinger (که در سکانسی از فیلم در نقش یک خبرنگار حضور کوتاهی داره) اساسا یک مستندسازه که بیشتر با ساخت مستند های درگیر کننده با موضوعات جنایی از جمله مستند Paradise Lost و Intent to Destroy و Whitey شناخته میشه. این نکته از اون جهت قابل اعتناست که ما در این اثر با یک داستان واقعی از یک متهم به قتل مخوف که ده ها زن امریکایی رو در دهه 70 به طرز وحشیانه ای به قتل رسونده بوده سر و کار داریم و قطعا داشتن یک کاگردان با سابقه ساخت مستند های متعدد در زمینه های جنایی تاثیر مثبت خودش رو بر این فیلم گذاشته و این رو میشه تقریبا از همون ابتدای فیلم تا لحظه آخر در بسیاری از سکانس ها و نحوه چینش اون ها و نیز طریقه روایت داستان مشاهده کرد. جایی که در دادگاه تد باندی در ایالت فلوریدا، برای مثال، تقریبا تمام دیالوگ هایی که بین افراد حاضر در جلسه دادگاه رد و بدل میشه تماما و بدون کم و کاستی همون دیالوگ های اصلی در دادگاه این قاتل سریالی هستن. یا نماهایی که به شکل فیلم های مستند از روابط بین تد و دوست دخترش، لیز، در ابتدای فیلم گرفته شدن و نحوه فیلم برداری بسیاری از سکانس ها با تکنیک دوربین روی دست و سایر روش های متداول برای تزریق روح مستند به یک اثر سینمایی.
فیلم نامه با اقتباس از خاطرات دوست دختر تئودور باندی، الیزابت کلوپفر (که در طول فیلم با نام لیز به مخاطب معرفی میشه) در کتابی به نام The Phantom Prince: My Life with Ted Bundy نوشته ی خود ایشون به رشته تحریر در اومده و کاملا بر اساس مستندات نوشته شده. گفتنی هست که عنوان نسبتا طولانی فیلم هم در واقع یکی از اظهار نظر های قاضی پرونده در جلسه دادگاه تد باندی در فلوریداست که قاضی جنایات باندی رو با این سه صفت یعنی Extremely wicked shockingly evil and vile توصیف میکنه (قطعا حضور استاد جان مالکوویچ در نقش قاضی دادگاه نهایی تد باندی یکی از زیبایی ها و نقاط قوت فیلم محسوب میشه).
در همین خصوص، یکی از بارزترین ویژگی های مثبت این فیلم رو من در بازی های قوی تقریبا تمامی بازیگران نقش های اصلی و فرعی دیدم. مشخصا بازی زک افران و لیلی کالینز (به ترتیب در نقش تد باندی و لیز کلوپفر) قابل تحسین بود و درباره بازی جان مالکوویچ هم که بالاتر عرض کردم. زک افران با جذابیتت ذاتی خودش و لیلی کالینز هم با دلربایی همیشگیش یک زوج سینمایی تماشایی رو در این فیلم تشکیل دادن که قطعا از نکات مثبت اثر خواهد بود. حضور زک افران و بازی تحسین برانگیزش در این فیلم تونسته تا حد زیادی در متقاعد کردن بیننده برای ادامه تماشای فیلم و پس زدن محدودیت های اعمال شده بر داستان و روایت فیلم بخاطر طبیعت مستندگونه ش موثر باشه. در این بین از موسیقی متن کاملا متناسب با فضای جنایی و رمز آلود فیلم هم نباید غافل شد که ساخته مارکو بلترامی معروف هست که ده ها اثر موفق رو در کارنامه داره از جمله اخیرا مستند A Free Solo و فیلم A Quiet Place و Logan و همینطور فیلم Long Shot که همین الان در حال اکران هست. اما شاید مهمترین نقطه ضعف فیلم رو بتونم در طولانی بودن بیش از اندازه اون خلاصه کنم.در جاهایی حس میکردم فیلم باید سرعت بیشتری به خودش میگرفت ولی اصرار کارگردان به نمایش تک تک جزییات و تکرار مکررات که شاید بعضی از اونها رو میشد حذف کرد و در عوض به ضرب آهنگ فیلم افزود، باعث شدن به جای تمرکز بیشتر بر خصوصیات جنایی اثر، در جاهایی خیلی بیشتر به ویژگی های احساسی و عاطفی و درونی روایت پرداخته بشه و این در لحظاتی تماشای فیلم رو ملال آور میکنه اما این به معنی بد بودن اون نیست منتها جلوی تبدیل شدن اون به یک اثر عالی رو میگیره.
1) نایت کینگ اولین وایت واکره؟ خودش زنده شده توسط کسی نیست؟
بله. طبق دنیای داستانی سریال، نایت کینگ یکی از انسان های اولیه بوده که حدود 12000 سال پیش قدم به سرزمین وستروس میذارن ولی به زودی به تهدیدی برای ساکنان بومی وستروس، بچه های جنگل، تبدیل میشن در نتیجه بچه های جنگل برای مقابله با این تهدید، یکی از انسان ها رو اسیر میکنن و با فرو بردن تیکه ای از شیشه اژدها به درون بدنش اون رو تبدیل به اولین وایت واکر می کنند و سایر وایت واکر ها رو هم که نایت کینگ ایجاد میکنه.
2) چرا نایت کینگ دنبال کشتن کلاغ های سه چشم بوده مکه اونا چی از گذشته رو میدیدن که اون روش حساس بوده؟ ینی نقطه ضعفی چیزی هست؟؟ یا داستان فراتر از ایناس؟
جواب این سوال رو خود برن استارک در قسمت دوم فصل هشتم میده. هدف از ایجاد نایت کینگ مقابله با انسان ها بوده و از یه جایی به بعد، نایت کینگ از کنترل بچه های جنگل هم خارج میشه و کمر به نابودی کل انسان ها و هر آنچه به دنیای انسان ها تعلق داره میبنده. از اونجایی که برن در حال حاضر کلاغ سه چشمه و کلاغ سه چشم به نوعی میشه گفت عصاره همه خاطرات دنیا رو از لحظه اول در خودش جا داده و هر آنچه در گذشته رخ داده و هر آنچه در حال حاضر در هر کجای دنیا در حال وقوع هست رو میدونه پس طبیعتا مهمترین هدف نایت کینگ خواهد بود. در واقع نابودی برن مساوی است با نابودی راهنما و چراغ راه بشر.
3) برن تو اون تایم رفت چیو دیدو برگشت که اون نگاه معنا دارو در اخر به نایت کینگ داشت؟
مشخص نیست. هر توضیحی هم که در سطح اینترنت وجود داره صرفا حدس و گمانه. اما بر اساس یک نظریه که اخیرا مطرح شده و محبوبیت پیدا کرده، برن یا کلاغ سه چشم تبلور مادی خدای نور هست (Lord of Light) و تعلل طولانی مدتش در حالت وارگ (که چشماش سفید میشه و در واقع بهش Greensight هم میگن) به این دلیل بوده که برن در این زمان در حال دستکاری اتفاقات در گذشته بوده تا بتونه زمان حال رو به شکلی تغییر بده که منجر به وقایع پایان قسمت سوم و فراتر از اون بشن. البته این فقط یک حدسه و نه بیشتر
4) قضیه وایت واکرا رو جمع کردن یا یک پایان باز در انتظارمونه در اخر راجب ارتش مردگان؟؟
جواب این سوال رو نمیدونم و فک نمیکنم بشه فعلا بهش جواب مشخصی داد
فیلم بسیار خوب و الهام بخش و تاثیرگذاری بود در ژانر کمدی/درام بیوگرافی ورزشی که بسیار بسیار از دیدنش لذت بردم
امتیاز ---------8 از 10---------- رو لایق این فیلم می دونم
این فیلم بر اساس مستندی به اسم The Wrestlers: Fighting with My Family محصول 2012 ساخته شده که مسیر رسیدن به موفقیت کشتی کج کار معروف بریتانیایی، سرایا جید بویس (سرایا نایت) معروف به پیج رو روایت میکنه. بازیگری که برای نقش اصلی این فیلم در نظر گرفتن (فلورنس پیو) به نظر انتخاب کاملا مناسبی بوده چون از نظر استیل و شکل ظاهری شباهت غیرقابل انکاری به پیج واقعی داره و این یکی از نکات قوت فیلم محسوب میشه (حتی بازیگر نقش کودکی پیج یعنی توری الن راس هم شباهت بالایی هم به فلورنس پیو و هم به پیج واقعی داره و این نشون دهنده وسواس و دقت کارگردان فیلم، استیفن مرچنت هستش که اتفاقا خودش هم در نقش یکی از کاراکترهای فرعی فیلم بازی کرده).
جدای از مساله شباهت، بازی فلورنس پیو (که پیش از این در دو فیلم Lady Macbeth و Outlaw King به یک چهره سینمایی تبدیل شده) بسیار استادانه و باورپذیر هست و جذابیت ظاهری و کاریزمای درونی این بازیگر هم در هر چه تاثیرگذارتر بودن نقشش بسیار موثر بوده. به جز فلورنس پیو، تمامی بازیگران فیلم حتی نقش های کوچک و فرعی در ایفای نقش هاشون کاملا موفق عمل کرده ن و این فیلم یکی از بهترین بازی ها رو در بین فیلم های 2019 تا به اینجا به نمایش گذاشته (از لنا هدی یا همون سرسی لنیستر معروف گرفته در نقش مادر پیج تا نیک فراست دوست داشتنی و بانمک در نقش پدر پیج و جک لودن در نقش برادر پیج و همینطور وینس وان در نقش مربی و دواین جانسون در نقش خودش). بنابراین بازی ها همه خوب و نکته مثبت دیگه ی این فیلم هستن.
از نکات مثبت دیگه ی فیلم هم میشه به موسیقی متن احساس برانگیز و شورانگیز، پرداختن به روابط میان شخصیت های داستان در مسیر درست، لهجه بریتانیایی خانواده ی پیج (!)، افت و خیز های مناسب داستان، دیالوگ ماندگار Dick me dead, bury me pregnant (!)، حضور دواین جانسون در نقش خودش که من عاشقشم واقعا، بار عاطفی و احساسی داستان که عمدتا به دوش پیج و برادرش زک قرار داره و بارها در طول فیلم احساسات بیننده رو برانگیخته خواهد کرد، و همینطور طنازی نهفته در تعاملات بین کاراکترهای فیلم مخصوصا در بخش بریتانیایی فیلم (به دلیل حضور نیک فراست) اشاره کنم.
فیلم نکته منفی خیلی خاص و جلب توجه کننده ای نداره که بخواد آزار دهنده باشه. شاید تصویری که از WWE در این فیلم نمایش داده میشه خیلی فانتزی تر از چیزی باشه که در واقعیت هست و شاید بشه گفت اگه کارگردان زمان بیشتری در اختیار داشت قطعا میتونست زوایای پر تعداد تری از گوشه و کنار این ورزش رو به نمایش بکشه ولی در کل همونطور که گفتم نمیشه ایراد مهمی به فیلم گرفت
"تعقیب سرد" از اون دسته فیلم های جنایی/درام هست که به طرز اعصاب خورد کنی بده؛ هر چقدر این فیلم رو دنبال کردم به این امید که یک سکانس، فقط یک سکانس خوب، و نه حتی عالی، ببینم متاسفانه تا پایان زمان حدود 2 ساعته فیلم حتی یک مورد امیدوارکننده هم ندیدم.
اگه مثل من به آثار سینمایی با تم انتقام علاقه مند هستید به جای این اثر کاملا متوسط و در خیلی مقاطع ضعیف، می تونید آثار شایسته تری مثل Death Sentence با بازی کوین بیکن یا Taken با بازی لیام نیسن و یا فیلم In Order of Disappearance (ساخته ی کارگردان همین فیلم که این فیلم بازسازی هالیوودی اون فیلم نروژی هستش و استلان اسکارشگورد درش بازی میکنه) رو تماشا کنید که قطعا بیشتر از این فیلم ارزش دیده شدن رو دارند.
شخصا به جز فضای برفی و برخی از قطعات موسیقی متن فیلم و بازی همیشه خوب لیام نیسن با اون صدای گیرا و جذابش (با وجود نویسندگی بد نقشش) هیچ نکته مثبت دیگه ای در فیلم ندیدم و به فیلم امتیاز ------------ 3 از 10 ------------- رو دادم. خیلی دوس داشتم این فیلم موفق تر می بود ولی متاسفانه واقعا نا امید کننده بود.
"تعقیب سرد" اولین تجربه کارگردانی هانس پیتر مولاند، کارگردان نروژی، در سینمای هالیوود به شمار میره، فیلمی که بازسازی یکی از آثار همین کارگردان یعنی "به ترتیب خروج از صحنه" محصول سال 2014 با بازی استلان اسکارشگورد هستش. با اینکه در توضیحات فیلم در صفحه IMDb من ژانری به جز جنایی و درام و هیجان انگیز ندیدم ولی کمدی ای که در طول فیلم به طرز ناشیانه و ناپخته ای کار شده قطعا این اثر رو در زمره آثار زیر ژانر Dark Humour یا Black Comedy (کمدی سیاه) قرار خواهد داد. در زیر ژانر کمدی سیاه، سعی میشه با زبان کمدی و فکاهی، موضوعات کاملا جدی و تا حدودی حتی تیره و سیاه مثل مرگ و انتقام مورد کنکاش قرار بگیرن. در Cold Pursuit، موضوع جدی انتقام مرگ فرزند (پسرِ شهروند نمونه و راننده ی ماشین برف روب، نلس کاکسمن با بازی لیام نیسن که در شهر کوچک تفریحی Kehoe در 172 کیلومتری دنور امریکا با همسرش، با بازی لورا درن، در خونه ای مشرف به شهر بالای تپه های برف گیر زندگی میکنه و ظاهرا زندگی آرام و دلنشینی داره) به زبان کمدی مورد هجو قرار میگیره. این کمدی سیاه یکی از ویژگی هایی که بوده که منتقدین در نقدهاشون غالبا ازش تعریف کردن ولی شخصا به جز دیالوگ های سطحی و بیهوده، شوخی های کلامی آزاردهنده و در موارد زیادی نژادپرستانه، موقعیت های ظاهرا کمیک بی مایه و بی هدف و روابط تعریف نشده و ابتدایی بین شخصیت ها، هیچ نکته ای ندیدم که بخواد جزو نکات مثبت فیلم به شمار بره و این کمدی سیاه رو برای بیننده جذاب کنه. کمدی سیاه یعنی شخصیت جوکر! تمام شد و بس!
پیشتر گفتم که موسیقی متن جزو نکات مثبته. بله. موسیقی متن فیلم غالبا رو سکانس های فیلم نشسته و احساسات کاراکتر اصلی رو منتقل میکنه ولی در مواردی هم به خاطر همون کمدی سیاه، بیشتر به فیلم یک حالت فکاهی و غیر جدی آزاردهنده ای میده و سعی کرده شبیه آثار تارانتینو باشه ولی موفق نبوده. نوشته های گاه و بیگاه روی صفحه (که هر وقت شخصیتی میمیره رو صفحه پدیدار میشه) هم شبیه به سبک کارگردانی تارانتینو بوده ولی در سطح یک تقلید صرف باقی میمونه. اما همچنان معتقدم فضای برفی فیلم یکی از نکات مثبتشه و البته این بیشتر از اینکه نقش روایی خاصی داشته باشه یک عنصر زیبایی شناسانه ست. ولی لیام نیسن با وجود اینکه فیلمنامه خلاهای زیادی داره و دیالوگ هاش هم خیلی سطحی نوشته شدن و فیلم روندی داره که لیام نیسن یک شبه از یک شهروند کاملا ممتاز و نمونه تبدیل به یک قاتل سریالی میشه ولی باز هم نیسن نیسنه و بازی هاش جذاب.
به طور خلاصه اگه بخوام نکات مثبت و منفی فیلم رو بگم:
+ فضای برفی
+موسیقی متن (نه همیشه)
+بازی لیام نیسن به رغم نویسندگی بد فیلمنامه
- کمدی سیاه سطحی و نامتناسب با فضای فیلم
-دیالوگ های بی هدف و کارتونی
-شخصیت های فراموش شدنی (حتی وقت کافی برای معرفی پسر شخصیت اصلی هم صرف نمیشه تا لااقل وقتی به قتل میرسه، بیننده با پدرش احساس همدردی کنه و حتی خود پدر و مادر هم در سکانس های بعدی اون احساسی رو که یک پدر و مادر از قتل تنها فرزندشون باید داشته باشن و اون ناراحتی و درماندگی رو اصلا منتقل نمیکنه و بعضی وقت ها بیننده ممکنه با خودش فکر کنه که آیا پدر مادری میتونن انقد سرد باشن؟!)
-روابط بین شخصیت ها اصلا درست کار نشده. نه وقت کافی براش گذاشته میشه نه دیالوگ هایی که رد و بدل میشه ما رو به شناخت بهتری از شخصیت ها میرسونه
-حفره های داستانی زیاد و نویسندگی بد فیلمنامه
-سکانس های اکشن کارتونی و غیر اثر گذار و غیرهیجان انگیز
-وجود یک زوج همجنس گرا در فیلم که وجودشون نه لزومی داشت نه تاثیری بر بیننده جز حس تعجب!
در رمان های "نغمه آتش و یخ" جرج آر آر مارتین اصلا نایت کینگ یه شخصیت کاملا متفاوته که هزاران سال قبل وجود داشته و وایت واکرا هم به جز اینکه یه عده انگشت شمار بهشون اعتقاد دارن اصلا کسی تا بحال ندیده این ها رو (حتی اسمشون هم وایت واکر نیست و بهشون میگن Others یا دیگران). نایت کینگ کتاب ها یکی از فرماندهان Night's Watch بوده.فک کنم سیزدهمین فرمانده.که با یکی از وایت واکرای مونث پیوند زناشویی (!) میکنه و میشه نایتس کینگ (Night's king vs. Night King) و ادامه داستان. در حالیکه نایت کینگ سریال یکی از انسان های اولیه بوده که به دست بچه های جنگل برای مقابله با تهدید انسان های اولیه اون هم با شیشه اژدها به وجود میاد و بعد از کنترل خارج میشه و نهایتا حدود 8000 سال قبل از وقایع سریال اون اتفاقات و نبردها رخ میده و ما بقی داستان. پس میان نایت کینگ سریال و نایتس کینگ رمان تفاوت های کاملا اساسی هست و نمیشه این حرف شما رو زد که اگه مارتین مینوشت اونطوری میشد و وایت ها پیروز بودن و .... اتفاقا از نظر خیلی از مخاطبین مخصوصا مخاطبین casualی مثل من که اونقدر تو بحر جزییات نمیرن این قسمت و کلا از فصل چهار پنج به بعد خیلی هم قشنگ شده سریال.جون پیدا کرده.کلی نبرد خوب داشتیم در کنار اون هم کلی دیالوگ و تعامل زیبا هم بین کاراکترهای سریال بوده.یعنی هم بعد اکشن سریال خوب کار شده و هیجان رو القا میکنه و هم بعد مناسبات سیاسی و تنش های دیپلماتیک و خیانت ها و دسیسه ها زیبا ادامه پیدا کرده و هنوزم تموم نشده.هم یه نبرد جون دار دیگه مونده بین دنریس و جان از یک طرف و سرسی از سوی دیگه و هم کلی اصطلاحا twist دیگه مونده که قراره حسابی همه رو غافلگیر کنه. ایراد اول شما این بود که مرگ برخی شخصیت ها کم ابهت بود.من زیاد متوجه این ایراد نمیشم راستش.کم ابهت یعنی چی؟ یعنی حتما باید سرشون رو با شمشیر میزدن بعد جسدشون رو میسوزوندن و بعد خاکسترشو قاطی گوشت میگردن میدادن سگای رمزی بولتون بخورن؟! لیتل فینگر رو که آریا کشت و لیتل فینگر تو لیستش بود اگه اشتباه نکنم.خیلی هم بجا بود و الکی شلوغش نکردن. جوراه مورمونت که خیلی حماسی مرد! دیگه از اون حماسی تر که یکی پس از دیگری شمشیر و خنجر بخوره و در نهایت دنریس با سر جنازه ش ضجه بزنه؟! تازه با اون موسیقی متن شاهکار رامین جوادی عزیز. اد هم که آنچنان شخصیت فوق محبوبی نبود که حالا همه بخوان به فکر نوع مرگش باشن. کما اینکه اد هم در راه نجات همسنگر و همرزمش سم تارلی مرد و برازنده و شجاعانه مرد. سکانس مرگ نایت کینگ هم درسته که anti-climactic بود و یک دفعه در عین ناباوری اتفاق افتاد اما پایانی بود که هیچ کس حدس نمیزد و هیچ کس انتظارشو نداشت و یک پایان غافلگیر کننده بود. ضمن اینکه آریا در طول چندین فصل حسابی برای این روزها آماده شده بود.هم در مکتب facelessها در Essos تلمذ کرده بود هم در فن شمشیر زنی ماهر شده بود هم خنجری با تیغه فولاد والرین داشت و هم چابک و ریزنقش و سریع و کم صدا بود و همه اینها رو قبلا برای مخاطب جا انداخته بودن. ضمن اینکه باید بگم سریال هنوز سه قسمتش مونده و کلی غافلگیری دیگه در راه میتونه باشه. پس زود قضاوت نکنید.شاید اتفاقات عجیبی بیفته! شاید! گفتید یک نفر شصتا وایتو میکشت! خب تو ارباب حلقه هام این بود. نبود؟ آراگورن و گیملی و لگولاس تو نبرد هلمز دیپ چند نفرو کشتن!؟ خاصیت داستان های حماسی و فانتزی همینه.قهرمان سازی. و خاصیت قهرمان هم همینه.نبرد با دشمنانی که روی کاغذ بر او غلبه خواهند کرد ولی در نهایت قهرمان پیروز نبرده تا جایی که به طرزی حماسی داستانش به پایان برسه. انتظار که نداشتین مثلا برین یا جیمی یا جان و بقیه همینطوری همون اول بمیرن؟! در مورد اینکه میفرمایید نبرد خیلی تاریک بود بخاطر این بود که کارگردان بجای استفاده از نورپردازی مصنوعی از نورپردازی طبیعی (نور آتش و نور منعکس شده از سطح برف و ...) استفاده کرده و این کنتراست بین سیاهی مطلق و روشنی آتش و مهتاب و برف خودش از زیبایی های این قسمت بوده. چون حس ترس و هیجان رو به خوبی منتقل کرده به نظرم. اینکه دوتراکی ها به دل سیاهی میزنن و یک به یک خاموش میشن به شدت تاثیرگذار بود و نمونه های دیگه در طول این قسمت. من شخصا با اینکه نمایشگر ضعیفی دارم و کیفیت معمولی 720هم دیدم ولی مشکلی در تشخیص اینکه کی به کیه و کی داره کی رو میزنه نداشتم.به نظر من هر اونجایی که کارگردان لازم دونسته بود به بیننده نشون بده کی داره مورد حمله قرار میگیره و کی داره کی رو میزنه به خوبی اونجا رو نمایش داده بود و به اندازه کافی روشنی وجود داشت و اونجاهایی که سیاهی لشکرا بودن خب طبعا اهمیت نداره بدونیم تک تکشون دارن با کی نبرد میکنن. با احترام به نظر شما و همه مخالفان این قسمت، من یکی از موافقانش هستم و بسیار از لحظه لحظه این قسمت لذت بردم.و مطمئنم که در سه قسمت بعدی کلی اتفاق هیجان انگیز خواهد افتاد و کلی دیالوگ خوب رد و بدل خواهد شد و کلی غافلگیری خواهیم دید.سریال هنوز تموم نشده!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
1) رامین جوادی واقعا کارش بی نقصه. اگه فقط یک چیز باشه که در تمام طول سریال، نه تنها تضعیف نشده بلکه قسمت به قسمت و فصل به فصل بهتر شده، اون موسیقی متن سریاله. موسیقی حزن انگیز و درد آور سکانس آغازین این قسمت و وداع با سر جوراه، اد، بریک، لیانا استارک و اون صحنه باشکوه خداحافظی به شدت تاثیرگذار بود.
2) کلاه از سر بر میداریم به افتخار لرد گندری باراتیون، لرد جدید Storm's End. گندری به شدت شخصیت دوست داشتنی ای داره و از اینکه میراثش به رسمیت شناخته شد واقعا خوشحال شدم اما طفلک بدجور تو ذوقش خورد وقتی آریا پیشنهادش رو رد کرد!
3) دنریس از اینکه میبینه جان بین مردم محبوبیت زیادی داره احساس خطر میکنه. تقابل بین دنریس و جان و دیالوگ هایی که بین این دو رد و بدل میشه از قسمت های مهم این قسمت بود.
4) بالاخره برین از تارث هم بختش وا شد! فک کنم دیگه ویرجینی نمونده باشه! و اما این خانواده لنیستر هر چقدر هم که به دشمنانشون ابراز وفاداری کنن باز هم نمیشه بهشون اعتماد کرد. بد خاندانی هستن! جیمی نباید با برین اون کارو میکرد، اون هم بعد از اون همه حمایتی که برین ازش کرد
5) به جز برن، سم، جان و دنریس و تیریون و واریس، الان سانسا و آریا هم هویت واقعی جان رو میدونن و این معادلات قدرت رو برای دو قسمت بعد بسیار پیچیده میکنه. جان میلی به پادشاهی نداره اما اگه هویت جان به گوش عوام برسه دیگه نمیشه کنترلش کرد
6) سکانس تقابل Bronn و برادران لنیستر در وینترفل هم از قسمت های جالب این اپیزود بود. از اونجایی که یک لنیستر همیشه دینش رو ادا میکنه، دوست دارم بدونم در ادامه چی پیش میاد
7) کار ناتمام آریا و کلگین! باید دید. سکانس دونفره آریا و کلگین در حالیکه در حال خروج از وینترفل هستن و قصد بازگشت هم ندارن سکانس جالبی بود. کار ناتمام آریا که کشتن سرسی باشه و کار ناتمام کلگین هم احتمالا انتقام زخم کودکیش از برادرش
8) سم در انتظار فرزند دوم! ماشالله خوب مشغوله!
9) صحبت های تیریون و واریس حاوی حرف های مهمی بود. دنریس مدتی میشه که مشروعیت خودش رو برای نشستن بر تخت آهنین از دست داده...تقابل بین آنچه به نفع مردمه (واریس) و وفاداری بی قید و شرط به دنریس (تیریون)
10) صحنه سقوط ریگال، اژدهای زرد دنریس، شوکه کننده ترین سکانس این قسمت بود و نشون داد خطر سرسی تا چه حد جدیه
11) سرسی مردم شهر رو به داخل Red Keep راه میده تا از اونها به عنوان سپر بلا در مواجهه با دنریس استفاده کنه. چقدر شروره این زن!
12) میساندی اسیر یوران گریجوی میشه و اون صحنه تراژیک در انتهای قسمت رقم میخوره. یکی از ناراحت کننده ترین مرگ ها در طول سریال.
یک هفته تا شروع نبرد کینگز لندینگ...انتظار وحشتناک سخته
شخصا بعد از دیدن فیلم اینطور فکر میکنم که ارزش وقت گذاشتن رو نداشت. به این فیلم امتیاز 3 از 10 رو دادم، اون هم به دلیل حضور دو تا از بازیگران محبوبم، استنلی توچی و میراندا اُتو که با وجود نویسندگی بد فیلمنامه و تصمیمات عجیب کارگردانی، باز هم بازی خوبی ارائه داده بودن و فیلم رو قابل دیدن کرده بودن و یکی اینکه به نظرم طراحی موجودات مهاجم فیلم که بهشون Vesp میگفتن (برگرفته از واژه اسپانیولی avispa ِبه معنی زنبور چون به صورت گروهی حمله میکنن) هم بد نبود هر چند که خلاقیت خاصی در طراحی این موجودات به کار نرفته بود و در بعضی قسمت های بدنشون شباهت به هیولاهای A Quiet Place داشتن (مشخصا در ناحیه گوش و نحوه واکنش اون به صداهای محیط).
غیر از این دو مورد، نکته مثبت قابل توجه دیگه ای ندیدم. مشکلات فیلمنامه اونقدر زیاد بود که اندک نکات مثبت فیلم رو هم تحت الشعاع قرار می داد. فیلمنامه که با اقتباس از رمانی نوشته ی تیم لبون به همین نام کار شده بود دارای حفره ها و وقایع غیرمنطقی و ویژگی های عجیب پر تعدادی بود. قبل از دیدن فیلم وقتی نمره منتقدین و کاربران رو دیدم با خودم گفتم مگه میشه فیلمی که توچی و اتو توش بازی کنن و نتفلیکس ناشرش باشه و موضوعش هم آخرالزمانی باشه انقدر نمره پایینی بگیره ولی تقریبا همون اول فیلم متوجه دلیل این واکنش های منفی شدم و تا انتهای فیلم هم با اینکه ناامیدانه به دنبال تغییری منطقی و امیدوارکننده در روند روایت داستان فیلم بودم ولی لحظه به لحظه میدیدم که فیلمنامه داره بیشتر و بیشتر از هم فرو میپاشه تا جایی که در نهایت با یک پایان کاملا قابل پیش بینی به پایان فیلم رسیدم و تمام.
مطمئن باشید این فیلم ارزش دیدن نداره چون نه تنها یک کپی ناقص از یک اثر به مراتب بهتر و شسته و رفته تر هست و چیز جدیدی برای ارائه به مخاطب نداره، بلکه همین کپی نصفه و نیمه هم انباشته شده از انبوهی از سوالات بی جواب و حفره های ریز و درشت و اتفاقات غیرمنطقی که هیچ وقت هم جوابی بهشون داده نمیشه.
فقط برای دو نمونه باید بگم که چطور موجودات متخاصم و به شدت وحشی و درنده و گوشتخوار فیلم تونستن میلیون ها سال در غاری کاملا پوشیده که راهی به بیرون نداره و در تاریکی مطلقه بدون چیزی برای خوردن زنده بمونن و تکامل پیدا کنن؟! مثالی دیگه اینکه شخصیت اصلی فیلم دختری ناشنواست به اسم Ally که سه سال قبل در حادثه ای شنواییش رو از دست داده ولی تمام اعضای خانواده ش و حتی دوست دبیرستانیش خیلی راحت با زبان اشاره باهاش حرف میزنن و با اینکه برای خانواده ش این چیز عجیبی نیست ولی دوستش، راب، تازه با زبان اشاره آشنا شده ولی به طرز عجیبی تک تک کلمات رو به زبان اشاره بلده! یا یک نابغه ست یا کارگردان ما رو احمق فرض کرده! و ما میدونیم که ناشنوایان در صحبت کردن هم مشکل دارن و با وقفه و مکث و لهجه خاصی صحبت میکنن چون اصولا صدای خودشون رو نمیشنون دیگه در حالیکه Ally کاملا مثل یک دختر عادی حرف میزنه! و باز هم جالب تر اینکه اعضای خانواده ی Ally در استفاده از زبان اشاره کاملا تصادفی برخورد میکنن، یعنی در یک سکانس میبینیم با زبان اشاره باهاش صحبت میکنن و در سکانس بعدی کاملا عادی انگار نه انگار که اون ناشنواست! و Ally هم در هر دو صورت راحت و بدون معطلی متوجه تک تک کلمات میشه! مهارت لب خونیش فوق العاده ست واقعا! فقط برام سوال بود که اگه انقد لب خونی این دختر خوبه دیگه چرا همه به خودشون زحمت استفاده از زبان اشاره رو میدن!؟
اینها فقط دو سه نمونه از ایرادات فیلمنامه ست، ایراداتی که به بدنه فیلم ضربه اساسی زدن و جلوی لذت بردن از اون رو میگیرن.
فیلم خوبی بود که ارزش حداقل یک بار دیدن رو داشت و بهش نمره 7 از 10 رو دادم
نکته ای که در مورد این فیلم باید دونست وجود یک مستندساز حرفه ای و کارکشته در جایگاه کارگردانی این اثر جنایی/هیجان انگیز هست که به روایت داستان قتل های زنجیره ای قاتل بدنام امریکایی، تئودور باندی، در دهه 70 میلادی در بخش هایی از ایالات متحده مشخصا در ایالت های یوتا، کلرادو، واشنگتن و فلوریدا می پردازه؛ Joe Berlinger (که در سکانسی از فیلم در نقش یک خبرنگار حضور کوتاهی داره) اساسا یک مستندسازه که بیشتر با ساخت مستند های درگیر کننده با موضوعات جنایی از جمله مستند Paradise Lost و Intent to Destroy و Whitey شناخته میشه. این نکته از اون جهت قابل اعتناست که ما در این اثر با یک داستان واقعی از یک متهم به قتل مخوف که ده ها زن امریکایی رو در دهه 70 به طرز وحشیانه ای به قتل رسونده بوده سر و کار داریم و قطعا داشتن یک کاگردان با سابقه ساخت مستند های متعدد در زمینه های جنایی تاثیر مثبت خودش رو بر این فیلم گذاشته و این رو میشه تقریبا از همون ابتدای فیلم تا لحظه آخر در بسیاری از سکانس ها و نحوه چینش اون ها و نیز طریقه روایت داستان مشاهده کرد. جایی که در دادگاه تد باندی در ایالت فلوریدا، برای مثال، تقریبا تمام دیالوگ هایی که بین افراد حاضر در جلسه دادگاه رد و بدل میشه تماما و بدون کم و کاستی همون دیالوگ های اصلی در دادگاه این قاتل سریالی هستن. یا نماهایی که به شکل فیلم های مستند از روابط بین تد و دوست دخترش، لیز، در ابتدای فیلم گرفته شدن و نحوه فیلم برداری بسیاری از سکانس ها با تکنیک دوربین روی دست و سایر روش های متداول برای تزریق روح مستند به یک اثر سینمایی.
فیلم نامه با اقتباس از خاطرات دوست دختر تئودور باندی، الیزابت کلوپفر (که در طول فیلم با نام لیز به مخاطب معرفی میشه) در کتابی به نام The Phantom Prince: My Life with Ted Bundy نوشته ی خود ایشون به رشته تحریر در اومده و کاملا بر اساس مستندات نوشته شده. گفتنی هست که عنوان نسبتا طولانی فیلم هم در واقع یکی از اظهار نظر های قاضی پرونده در جلسه دادگاه تد باندی در فلوریداست که قاضی جنایات باندی رو با این سه صفت یعنی Extremely wicked shockingly evil and vile توصیف میکنه (قطعا حضور استاد جان مالکوویچ در نقش قاضی دادگاه نهایی تد باندی یکی از زیبایی ها و نقاط قوت فیلم محسوب میشه).
در همین خصوص، یکی از بارزترین ویژگی های مثبت این فیلم رو من در بازی های قوی تقریبا تمامی بازیگران نقش های اصلی و فرعی دیدم. مشخصا بازی زک افران و لیلی کالینز (به ترتیب در نقش تد باندی و لیز کلوپفر) قابل تحسین بود و درباره بازی جان مالکوویچ هم که بالاتر عرض کردم. زک افران با جذابیتت ذاتی خودش و لیلی کالینز هم با دلربایی همیشگیش یک زوج سینمایی تماشایی رو در این فیلم تشکیل دادن که قطعا از نکات مثبت اثر خواهد بود. حضور زک افران و بازی تحسین برانگیزش در این فیلم تونسته تا حد زیادی در متقاعد کردن بیننده برای ادامه تماشای فیلم و پس زدن محدودیت های اعمال شده بر داستان و روایت فیلم بخاطر طبیعت مستندگونه ش موثر باشه. در این بین از موسیقی متن کاملا متناسب با فضای جنایی و رمز آلود فیلم هم نباید غافل شد که ساخته مارکو بلترامی معروف هست که ده ها اثر موفق رو در کارنامه داره از جمله اخیرا مستند A Free Solo و فیلم A Quiet Place و Logan و همینطور فیلم Long Shot که همین الان در حال اکران هست. اما شاید مهمترین نقطه ضعف فیلم رو بتونم در طولانی بودن بیش از اندازه اون خلاصه کنم.در جاهایی حس میکردم فیلم باید سرعت بیشتری به خودش میگرفت ولی اصرار کارگردان به نمایش تک تک جزییات و تکرار مکررات که شاید بعضی از اونها رو میشد حذف کرد و در عوض به ضرب آهنگ فیلم افزود، باعث شدن به جای تمرکز بیشتر بر خصوصیات جنایی اثر، در جاهایی خیلی بیشتر به ویژگی های احساسی و عاطفی و درونی روایت پرداخته بشه و این در لحظاتی تماشای فیلم رو ملال آور میکنه اما این به معنی بد بودن اون نیست منتها جلوی تبدیل شدن اون به یک اثر عالی رو میگیره.
بله. طبق دنیای داستانی سریال، نایت کینگ یکی از انسان های اولیه بوده که حدود 12000 سال پیش قدم به سرزمین وستروس میذارن ولی به زودی به تهدیدی برای ساکنان بومی وستروس، بچه های جنگل، تبدیل میشن در نتیجه بچه های جنگل برای مقابله با این تهدید، یکی از انسان ها رو اسیر میکنن و با فرو بردن تیکه ای از شیشه اژدها به درون بدنش اون رو تبدیل به اولین وایت واکر می کنند و سایر وایت واکر ها رو هم که نایت کینگ ایجاد میکنه.
2) چرا نایت کینگ دنبال کشتن کلاغ های سه چشم بوده مکه اونا چی از گذشته رو میدیدن که اون روش حساس بوده؟ ینی نقطه ضعفی چیزی هست؟؟ یا داستان فراتر از ایناس؟
جواب این سوال رو خود برن استارک در قسمت دوم فصل هشتم میده. هدف از ایجاد نایت کینگ مقابله با انسان ها بوده و از یه جایی به بعد، نایت کینگ از کنترل بچه های جنگل هم خارج میشه و کمر به نابودی کل انسان ها و هر آنچه به دنیای انسان ها تعلق داره میبنده. از اونجایی که برن در حال حاضر کلاغ سه چشمه و کلاغ سه چشم به نوعی میشه گفت عصاره همه خاطرات دنیا رو از لحظه اول در خودش جا داده و هر آنچه در گذشته رخ داده و هر آنچه در حال حاضر در هر کجای دنیا در حال وقوع هست رو میدونه پس طبیعتا مهمترین هدف نایت کینگ خواهد بود. در واقع نابودی برن مساوی است با نابودی راهنما و چراغ راه بشر.
3) برن تو اون تایم رفت چیو دیدو برگشت که اون نگاه معنا دارو در اخر به نایت کینگ داشت؟
مشخص نیست. هر توضیحی هم که در سطح اینترنت وجود داره صرفا حدس و گمانه. اما بر اساس یک نظریه که اخیرا مطرح شده و محبوبیت پیدا کرده، برن یا کلاغ سه چشم تبلور مادی خدای نور هست (Lord of Light) و تعلل طولانی مدتش در حالت وارگ (که چشماش سفید میشه و در واقع بهش Greensight هم میگن) به این دلیل بوده که برن در این زمان در حال دستکاری اتفاقات در گذشته بوده تا بتونه زمان حال رو به شکلی تغییر بده که منجر به وقایع پایان قسمت سوم و فراتر از اون بشن. البته این فقط یک حدسه و نه بیشتر
4) قضیه وایت واکرا رو جمع کردن یا یک پایان باز در انتظارمونه در اخر راجب ارتش مردگان؟؟
جواب این سوال رو نمیدونم و فک نمیکنم بشه فعلا بهش جواب مشخصی داد
امتیاز ---------8 از 10---------- رو لایق این فیلم می دونم
این فیلم بر اساس مستندی به اسم The Wrestlers: Fighting with My Family محصول 2012 ساخته شده که مسیر رسیدن به موفقیت کشتی کج کار معروف بریتانیایی، سرایا جید بویس (سرایا نایت) معروف به پیج رو روایت میکنه. بازیگری که برای نقش اصلی این فیلم در نظر گرفتن (فلورنس پیو) به نظر انتخاب کاملا مناسبی بوده چون از نظر استیل و شکل ظاهری شباهت غیرقابل انکاری به پیج واقعی داره و این یکی از نکات قوت فیلم محسوب میشه (حتی بازیگر نقش کودکی پیج یعنی توری الن راس هم شباهت بالایی هم به فلورنس پیو و هم به پیج واقعی داره و این نشون دهنده وسواس و دقت کارگردان فیلم، استیفن مرچنت هستش که اتفاقا خودش هم در نقش یکی از کاراکترهای فرعی فیلم بازی کرده).
جدای از مساله شباهت، بازی فلورنس پیو (که پیش از این در دو فیلم Lady Macbeth و Outlaw King به یک چهره سینمایی تبدیل شده) بسیار استادانه و باورپذیر هست و جذابیت ظاهری و کاریزمای درونی این بازیگر هم در هر چه تاثیرگذارتر بودن نقشش بسیار موثر بوده. به جز فلورنس پیو، تمامی بازیگران فیلم حتی نقش های کوچک و فرعی در ایفای نقش هاشون کاملا موفق عمل کرده ن و این فیلم یکی از بهترین بازی ها رو در بین فیلم های 2019 تا به اینجا به نمایش گذاشته (از لنا هدی یا همون سرسی لنیستر معروف گرفته در نقش مادر پیج تا نیک فراست دوست داشتنی و بانمک در نقش پدر پیج و جک لودن در نقش برادر پیج و همینطور وینس وان در نقش مربی و دواین جانسون در نقش خودش). بنابراین بازی ها همه خوب و نکته مثبت دیگه ی این فیلم هستن.
از نکات مثبت دیگه ی فیلم هم میشه به موسیقی متن احساس برانگیز و شورانگیز، پرداختن به روابط میان شخصیت های داستان در مسیر درست، لهجه بریتانیایی خانواده ی پیج (!)، افت و خیز های مناسب داستان، دیالوگ ماندگار Dick me dead, bury me pregnant (!)، حضور دواین جانسون در نقش خودش که من عاشقشم واقعا، بار عاطفی و احساسی داستان که عمدتا به دوش پیج و برادرش زک قرار داره و بارها در طول فیلم احساسات بیننده رو برانگیخته خواهد کرد، و همینطور طنازی نهفته در تعاملات بین کاراکترهای فیلم مخصوصا در بخش بریتانیایی فیلم (به دلیل حضور نیک فراست) اشاره کنم.
فیلم نکته منفی خیلی خاص و جلب توجه کننده ای نداره که بخواد آزار دهنده باشه. شاید تصویری که از WWE در این فیلم نمایش داده میشه خیلی فانتزی تر از چیزی باشه که در واقعیت هست و شاید بشه گفت اگه کارگردان زمان بیشتری در اختیار داشت قطعا میتونست زوایای پر تعداد تری از گوشه و کنار این ورزش رو به نمایش بکشه ولی در کل همونطور که گفتم نمیشه ایراد مهمی به فیلم گرفت
اگه مثل من به آثار سینمایی با تم انتقام علاقه مند هستید به جای این اثر کاملا متوسط و در خیلی مقاطع ضعیف، می تونید آثار شایسته تری مثل Death Sentence با بازی کوین بیکن یا Taken با بازی لیام نیسن و یا فیلم In Order of Disappearance (ساخته ی کارگردان همین فیلم که این فیلم بازسازی هالیوودی اون فیلم نروژی هستش و استلان اسکارشگورد درش بازی میکنه) رو تماشا کنید که قطعا بیشتر از این فیلم ارزش دیده شدن رو دارند.
شخصا به جز فضای برفی و برخی از قطعات موسیقی متن فیلم و بازی همیشه خوب لیام نیسن با اون صدای گیرا و جذابش (با وجود نویسندگی بد نقشش) هیچ نکته مثبت دیگه ای در فیلم ندیدم و به فیلم امتیاز ------------ 3 از 10 ------------- رو دادم. خیلی دوس داشتم این فیلم موفق تر می بود ولی متاسفانه واقعا نا امید کننده بود.
"تعقیب سرد" اولین تجربه کارگردانی هانس پیتر مولاند، کارگردان نروژی، در سینمای هالیوود به شمار میره، فیلمی که بازسازی یکی از آثار همین کارگردان یعنی "به ترتیب خروج از صحنه" محصول سال 2014 با بازی استلان اسکارشگورد هستش. با اینکه در توضیحات فیلم در صفحه IMDb من ژانری به جز جنایی و درام و هیجان انگیز ندیدم ولی کمدی ای که در طول فیلم به طرز ناشیانه و ناپخته ای کار شده قطعا این اثر رو در زمره آثار زیر ژانر Dark Humour یا Black Comedy (کمدی سیاه) قرار خواهد داد. در زیر ژانر کمدی سیاه، سعی میشه با زبان کمدی و فکاهی، موضوعات کاملا جدی و تا حدودی حتی تیره و سیاه مثل مرگ و انتقام مورد کنکاش قرار بگیرن. در Cold Pursuit، موضوع جدی انتقام مرگ فرزند (پسرِ شهروند نمونه و راننده ی ماشین برف روب، نلس کاکسمن با بازی لیام نیسن که در شهر کوچک تفریحی Kehoe در 172 کیلومتری دنور امریکا با همسرش، با بازی لورا درن، در خونه ای مشرف به شهر بالای تپه های برف گیر زندگی میکنه و ظاهرا زندگی آرام و دلنشینی داره) به زبان کمدی مورد هجو قرار میگیره. این کمدی سیاه یکی از ویژگی هایی که بوده که منتقدین در نقدهاشون غالبا ازش تعریف کردن ولی شخصا به جز دیالوگ های سطحی و بیهوده، شوخی های کلامی آزاردهنده و در موارد زیادی نژادپرستانه، موقعیت های ظاهرا کمیک بی مایه و بی هدف و روابط تعریف نشده و ابتدایی بین شخصیت ها، هیچ نکته ای ندیدم که بخواد جزو نکات مثبت فیلم به شمار بره و این کمدی سیاه رو برای بیننده جذاب کنه. کمدی سیاه یعنی شخصیت جوکر! تمام شد و بس!
پیشتر گفتم که موسیقی متن جزو نکات مثبته. بله. موسیقی متن فیلم غالبا رو سکانس های فیلم نشسته و احساسات کاراکتر اصلی رو منتقل میکنه ولی در مواردی هم به خاطر همون کمدی سیاه، بیشتر به فیلم یک حالت فکاهی و غیر جدی آزاردهنده ای میده و سعی کرده شبیه آثار تارانتینو باشه ولی موفق نبوده. نوشته های گاه و بیگاه روی صفحه (که هر وقت شخصیتی میمیره رو صفحه پدیدار میشه) هم شبیه به سبک کارگردانی تارانتینو بوده ولی در سطح یک تقلید صرف باقی میمونه. اما همچنان معتقدم فضای برفی فیلم یکی از نکات مثبتشه و البته این بیشتر از اینکه نقش روایی خاصی داشته باشه یک عنصر زیبایی شناسانه ست. ولی لیام نیسن با وجود اینکه فیلمنامه خلاهای زیادی داره و دیالوگ هاش هم خیلی سطحی نوشته شدن و فیلم روندی داره که لیام نیسن یک شبه از یک شهروند کاملا ممتاز و نمونه تبدیل به یک قاتل سریالی میشه ولی باز هم نیسن نیسنه و بازی هاش جذاب.
به طور خلاصه اگه بخوام نکات مثبت و منفی فیلم رو بگم:
+ فضای برفی
+موسیقی متن (نه همیشه)
+بازی لیام نیسن به رغم نویسندگی بد فیلمنامه
- کمدی سیاه سطحی و نامتناسب با فضای فیلم
-دیالوگ های بی هدف و کارتونی
-شخصیت های فراموش شدنی (حتی وقت کافی برای معرفی پسر شخصیت اصلی هم صرف نمیشه تا لااقل وقتی به قتل میرسه، بیننده با پدرش احساس همدردی کنه و حتی خود پدر و مادر هم در سکانس های بعدی اون احساسی رو که یک پدر و مادر از قتل تنها فرزندشون باید داشته باشن و اون ناراحتی و درماندگی رو اصلا منتقل نمیکنه و بعضی وقت ها بیننده ممکنه با خودش فکر کنه که آیا پدر مادری میتونن انقد سرد باشن؟!)
-روابط بین شخصیت ها اصلا درست کار نشده. نه وقت کافی براش گذاشته میشه نه دیالوگ هایی که رد و بدل میشه ما رو به شناخت بهتری از شخصیت ها میرسونه
-حفره های داستانی زیاد و نویسندگی بد فیلمنامه
-سکانس های اکشن کارتونی و غیر اثر گذار و غیرهیجان انگیز
-وجود یک زوج همجنس گرا در فیلم که وجودشون نه لزومی داشت نه تاثیری بر بیننده جز حس تعجب!