"سفر روز طولانی به دل شب"
امتیاز: 8 از 10
دومین فیلم بلند Bi Gan، کارگردان چینی، پس از "آبی های کایلی" در سال 2015، که در بخش Un Certain Regard جشنواره فیلم کن 2018 به نمایش در اومد، مطمئنا فیلمی خاص برای ذائقه ای خاص به حساب میاد؛ فیلمی که بیش از هر چیز دیگری به خاطر داشتن یک سکانس پایانیِ تک شاتِ بدون کاتِ 60 دقیقه ای که به صورت سه بعدی فیلم برداری شده شناخته میشه که در طول اون، فیلم بردار شخصیت اصلی داستان رو در بخشی از مخروبه های یک شهر غبارگرفته و پوسیده از درون و بیرون در سکانسی رویاگونه و مالیخولیایی دنبال میکنه، تلاشی ستودنی که آماده سازیش دو ماه طول کشید و هفت بار تکرار شد تا در نهایت تونست رضایت بی گان رو جلب کنه. البته این نسخه ی سه بعدی نیست ولی نکته جالب اینجاست که سازنده در ابتدای فیلم از بیننده درخواست میکنه که در هر صورت، زمانی که پروتاگونیست داستان (لو هونگ وو) عینک سه بعدی رو به چشم میزنه او هم همین کار رو بکنه! برای چنین فیلم معناگرا و رویا گونه ای، انتظار فروش 40 میلیون دلاری رو در سینماهای امریکا اصلا نداشتم چون با فیلمی طرف هستیم که نماینده ای عالی برای سینمای ناب و خالص به حساب میاد، سینمایی که در اون کارگردان به جای پرداختن به داستان و تمرکز بر شخصیت پردازی و داستان سرایی، بخش غالبی از توجهش رو به فضاسازی ها و تصویرسازی ها با کمک نماها و صداها و تصویرها معطوف میکنه. بنابراین در صورتی که حوصله کمی دارید و اگه فیلمی داستان مشخص و دارای شروع و پایان مشخص نداشته باشه زود خسته میشید، این فیلم اصلا برای شما نیست. فقط زمانی میتونید زیبایی این اثر رو بچشید و غرق دنیای خیال وار شخصیت اصلی داستان بشید که حوصله کنید، وقت بگذارید و خودتون رو به جریان فکری روان کارگردان بسپارید...و ببینید که چطور تمام اون فلش بک ها و فلش فورواردها که بار روایت اثر رو به دوش میکشن (و هفتاد دقیقه ابتدایی فیلم رو به خودشون اختصاص دادن) و اون موسیقی و صداگذاری های غم انگیز، عذاب آور و رویاگونه به همراه فضاسازی عالی فیلم، همه و همه در کنار هم قرار میگیرن تا ترکیبی از جاودانگی زمان و میرایی انسان و تقابل این دو رو به زیباترین شکل به تصویر بکشن. "سفر روز طولانی در دل شب" فیلمیه که مخاطب ناآشنای سینمای ناب رو با روایت نامعمول و از هم گسیخته ش گیج و ناراضی میکنه و در عین حال، تسلط بصری کارگردان و خطرپذیری فنی او هر علاقه مند جدی چنین سینمایی رو به وجد میاره.
"پروژه مرغ مگس خوار"
امتیاز: 7 از 10
----------------------------------
جسی آیزنبرگ (بازیگر نقش مارک زاکربرگ، موسس فیس بوک، در فیلم "شبکه اجتماعی" اثر دیوید فینچر و محصول سال 2010) از اون دسته بازیگرهاست که به نظر من جون داده برای بازی کردن در نقش نابغه های علمی و اقتصادی و کارآفرینی و ... خلاصه هر حوزه ای که فکرش رو بکنید. نمیدونم چرا ولی یک کیفیت خاصی در نحوه نقش آفرینی این بازیگر وجود داره که اون رو به شدت برای چنین نقش هایی ایده آل میکنه (شاید نوع ادا کردن دیالوگ هاش که معمولا با تته پته و هیجان خاص یک نابغه همراهه و یا ظاهر آشفته ی شبیه دانشمندانش و شاید هم نقش هایی که قبلا ایفا کرده و یکیش رو نام بردم). در کنار اون، الکساندر اسکارشگَُرد (در نقش آنتون زالسکی، پسر عموی روس تبار وینسنت زالسکی، با بازی آیزنبرگ) هم خیلی خوب تونسته از پس ایفای نقش در هیبت یک نابغه مخابراتی که دارای افکاری آشفته و درهمه بر بیاد مخصوصا با اون چهره آرایی خاصش در فیلم. از ویژگی های مثبت دیگه فیلم در کنار بازی های خوب، ضرب آهنگ مناسب و نسبتا سریع اون بود که دیدنش رو تا انتها خسته کننده نمی کرد و مدام بیننده رو با اتفاقات و رونمایی های جدید و گهگاهی ناراحت کننده به ادامه داستان علاقه مند و مشتاق می کرد که همین افت و خیز های داستانی و خرده داستان هایی که در اطراف داستان اصلی شکل میگیرن، هر چند کوچک، به جذابیت بیشتر اون کمک میکنن. در نهایت دیدن این فیلم رو هم برای علاقه مندان به تکنولوژی های نوین و هم به کسایی که دوس دارن چیزهای جدیدی در این زمینه علم انتقال داده ها و بازار بورس یاد بگیرن پیشنهاد میکنم. در مورد نام فیلم و اینکه چرا اسم این پروژه مرغ مگس خوار گذاشته شده، طبق اطلاعات خود فیلم، زمان یک بار بال زدن مرغ مگس خوار برابر با 16 میلی ثانیه ست که مساویه با زمانی که وینسنت و آنتون قصد دارن داده ها رو از طریق سیستم فیبر نوری ابداعی شون بین کانزاس و نیوجرسی رد و بدل کنن.
"کوچولو"
بودجه ساخت: 20 میلیون دلار
فروش: 48.7 میلیون دلار
امتیاز من 5 از 10
-------------------------------------
اگه بخوام از زاویه دید یک آدم بالغ به این فیلم نگاه کنم باید بگم تقریبا از دقیقه 25 به بعد، Little برای من تبدیل شد به یه کمدی خسته کننده با شوخی هایی که به هیچ وجه در نمی اومد و موقعیت های کمیکی که بعضا به شدت بی هدف و به قول معروف گفتنی نپخته بودن و این روندی بود که تا انتهای فیلم ادامه داشت. در واقع، از زمانی که جردن سندرز 38 ساله (Regina Hall) از خواب بیدار میشه و میبینه به خود 13 ساله ش تبدیل شده، انگار تمام جذابیت و بار کمدی فیلم به طور ناگهانی ناپدید میشه و این جذابیت تنها زمانی به فیلم بر می گرده که جردن 13 ساله (Marsai Martin) دوباره به 38 سالگی باز میگرده که متاسفانه در اون زمان تقریبا فیلم به انتهای خودش رسیده و کار از کار گذشته؛ اما از طرفی فک میکنم مخاطب کودک و نوجوان (مشخصا "دختر بچه ها") از دیدن این فیلم لذت ببرن یا حداقل نسبت به من بزرگسال بیشتر بهشون خوش بگذره. البته با توجه به رده بندی سنی PG-13 فیلم (که فک میکنم تماشای اون رو برای کودکان زیر 13 سال بدون حضور بزرگتر در سینماهای خارج از کشور ممنوع میکنه به علت وجود برخی موارد نامناسب) یکی دو تا صحنه نامناسب کوچیک برای بچه ها تو فیلم هست که اگه میخواید فیلم رو براشون بذارید حتما قبلش چک کنید و حواستون باشه. در کل من به جز بازی یکی دو نفر از بازیگران اصلی (رجینا هال و Issa Rae (در نقش ایپریل ویلیام، دستیار جردن سندرز) نتونستم لذت دیگه ای از فیلم ببرم و پیشنهاد میکنم اگه به چنین تمی علاقه دارید فیلم 13Going on 30 با بازی جنیفر گارنر رو ببینید. به نظرم از این فیلم قشنگتر و جذابتره.
"کلاغ سفید" (1)
کارگردان: رَلف فینِس (2)
نویسنده فیلمنامه: دیوید هِیر (3) بر اساس کتاب زندگی نامه رودلف نوریف اثر جولی کاوانا (4)
آهنگساز: ایلان اشکری (5)
فیلمبردار: مایک الی (6)
ّبازیگران شاخص: الگ آیونکو، رلف فینس، لوییس هافمن، ادل اگزاکوپولوس، کوپلان کاماتووا (7)
امتیاز من ----------------> 8 از 10
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
"کلاغ سفید روایتگر برهه ای بسیار تعیین کننده و حساس در زندگی شخصی و حرفه ای یکی از سرشناس ترین و ماهر ترین رقصنده های باله ی مرد در سراسر جهان، رودلف نوریف (8) روس تبار هست. البته داستان فیلم در قالب سه دوره زمانی متفاوت از زندگی نوریف روایت میشه، دوران کودکی که نوریف (الگ آیونکو) همراه با مادر و سه خواهرش در یکی از شهرهای کوچک اوکراین در شوروی سابق زندگی سخت و محقری رو در کلبه ای چوبی و کوچیک میگذروند و پس از برنده شدن در بخت آزمایی و دیدن کنسرت باله، رویای بالرین شدن رو در سر می پروروند، دوران نوجوانی که نوریف 17 ساله به لنینگراد سفر میکنه تا شانسش رو برای تبدیل شدن به یک بالرین حرفه ای در سرشناس ترین مدرسه رقص جهان زیر نظر الکساندر پوشکین (رلف فینس) امتحان کنه، و نهایتا دوره جوانی که نوریف که اکنون 23 سال داره و یک بالرین مغرور و جاه طلب و کاربلد هست همراه با گروه رقص باله شوروی برای اجرایی مشترک به پاریس سفر میکنه و طی فعل و انفعالاتی که در اونجا رخ میده نهایتا اقدام به اخذ پناهندگی سیاسی از دولت فرانسه میکنه. نحوه پرداختن به این سه دوره و چگونگی پیوند دادن این دوره ها به همدیگه از طریق کات های به موقع و افکت های تصویری که دوران کودکی رو از دو دوره دیگه از لحاظ بصری متمایز کرده اونقدر نامحسوس رخ میده که در ابتدا ممکنه بیننده در شناخت اینکه در هر لحظه فیلم در کدام برهه از زندگی نوریف قرار داره کمی به مشکل بربخوره که با گذشت زمان این مساله براش حل خواهد شد و خواهد دید که تمامی سکانس ها به طرز ماهرانه ای یکی پس از دیگری و به طور متناوب از سه دوره مختلف کنار هم قرار میگیرن و پازل داستان رو تکمیل میکنن. ریتم فیلم، باید گفت، ریتمی نسبتا کند و شمرده شمرده هست که بینندگان کم طاقت و کم حوصله رو قطعا از ادامه فیلم دلسرد میکنه و به همین دلیل اگر قصد تماشای فیلم رو دارید حتما در زمانی که سر حوصله هستید به این کار اقدام کنید یا اگر کلا تحمل دیدن آثار کند رو ندارید به کل دور این فیلم خط بکشید. البته باید بگم 30 دقیقه پایانی فیلم به یکباره دارای ضرب آهنگی بسیار تند و هیجان انگیز میشه که در تضاد کامل با بخش های دیگه داستان قرار داره و این تضاد نه تنها بد نیست بلکه به پویایی هر چه بیشتر داستان در نیمه پایانی بسیار کمک کرده.
زبان غالب فیلم زبان روسی هست و در کنار اون زبان انگلیسی و فرانسوی هم به دفعات به گوش میخورن. بازیگرانی که اصالت غیر روسی دارن همچون رلف فینس و لوییس هافمن (9) در این فیلم به هر دو زبان روسی و انگلیسی صحبت میکنن که از نظر من لهجه روسی خوبی داشتن ولی خب این مورد رو فقط یک روس یا کسی که به روسی مسلط هست میتونه قضاوت کنه. این نشان از مهارت بازیگران در ایفای نقش و انتقال حس فیلم به مخاطب داره و از این حیث کاملا از "کلاغ سفید" رضایت دارم چون تمامی بازیگران نقش های اصلی و فرعی بدون هیچ نقصی از پس ایفای نقش های خودشون بر اومدن مخصوصا الگ آیونکو (در نقش نوریف) که خودش یک رقصنده باله حرفه ای هست و به خوبی از پس اجرای هم بخش رقص و هم بخش بازی بر اومده و تونسته شخصیت به شدت مغرور و گهگاهی بسیار خودخواه و همیشه جاه طلب و بلندپرواز و کمال گرای نوریف رو به زیبایی هر چه تمامتر مجسم کنه که تکمیل کننده اون رو هم میشه در شخصیت منفعل و ترسو و ضعیف الکساندر پوشکین (فینس) جستجو کرد که در طول فیلم به طرز عذاب آوری در برابر هر چیزی موضعی منفعل و عقب نشینی داره. از سوی دیگه، شخصیت یاغی و عصیان گر نوریف رو شخصیت کلارا سان (اگزاکوپولوس[10]) با تزریق فضایی رمانتیک و با دادن جسارت به نوریف برای بلند پروازی های بیشتر، به تکامل میرسونه و در نهایت منجی قهرمان داستان میشه. شخصیت پردازی ها در این فیلم دو ساعته اونقدر خوب بود که برخی سریال ها در طول یک فصل نمیتونن به این درجه از توجه به ظرایف شخصیت های اصلی بخصوص قهرمان و ضدقهرمان برسن. همین مورد در کنار موسیقی متن مسخ کننده کلاسیک و سکانس های بسیار زیبا و الهام بخش رقص باله با اون وقار و متانت خاص خودش و با اون شکوه و زیبایی همیشگی باله باعث شدن "کلاغ سفید" به یک اثر دلنشین و فراموش نشدنی برای من تبدیل بشه.
-------------------------------------------------------------------
1. کلاغ سفید اصطلاحی هست که به فردی که از افراد دیگه ی دور و برش متمایز و متفاوت باشه و به نوعی، به اون جمع تعلق نداشته باشه اطلاق میشه. معادل فارسی این اصطلاح رو تقریبا میشه در عبارت "گاو پیشانی سفید" جستجو کرد. عنوان این فیلم با توجه به موضوعش که درباره یک بالرین هست ممکنه شما رو به درستی به یاد فیلم "قوی سیاه" با بازی ناتالی پرتمن بیندازه که از برخی جهات این دو فیلم دارای مضامینی مشترک هستند.
2. Ralph Fiennes - علاقه مندان به سینما، آقای رلف فینس رو بیشتر به خاطر ایفای نقش "لرد ولدمورت" در سری فیلم های هری پاتر به یاد دارند. البته ایشون در فیلم های بزرگ زیادی نقش آفرینی کردن که به عنوان چند نمونه میتونم به "هتل بزرگ بوداپست" و "بیمار انگلیسی" و "عنکبوت" اشاره کنم. قابل ذکره که "کلاغ سفید" سومین تجربه کارگردانی این هنرمند مشهور و خوشنام به شمار میاد.
3. David Hare - شناخته شده با نویسندگی فیلم نامه آثاری همچون "خواننده" و "ساعت ها" و نیز نمایش نامه های پر شمار
4. Julie Kavanagh
5. Ilan Eshkeri - شناخته شده با موسیقی متن آثاری چون "هنوز آلیس" و "47 رونین"
6. Mike Eley
7. Oleg Ivenko, Ralph Fiennes, Louis Hofmann, Adele Exarchopoulos, Chuplan Khamatova
8. Rudolf Nureyev
9. بازیگر نقش نوجوانی "یوناس کانوالد" در سریال "Dark"
10. شناخته شده با نقش ادل در فیلم "آبی گرم ترین رنگ است"
اعتقاد شخصی من اینه که هیچی به پای صدای اصلی شخصیت ها نمیرسه (در اکثر موارد - برای مثال من شخصا نمیتونم زبان چینی رو تحمل کنم و از شنیدنش یه احساس ناخوشایندی بهم دست میده واسه همین معمولا فیلم های چینی رو اگه دوبله داشته باشه میبینم اگه نه کلا نمیبینم! - شاید شما هم همین حس رو به آلمانی داشته باشید) رو همین حساب توصیه میکنم این سریال رو با همون زبان آلمانی پیش فرضش ببینید چون حس و حال اثر رو هیچی به اندازه همون صدای اصلی نمیتونه منتقل کنه
اینو یادم رفت بنویسم که تنها نکته منفی فصل 1 سریال از نظر من عدم شخصیت پردازی کاراکتر نقش منفی داستان و نپرداختن به انگیزه ها یا پیشینه داستانی این شخصیت (Noah) هست که البته حدس میزنم سازندگان این وظیفه رو به فصل 2 محول کرده باشن
امتیاز به فصل اول -----------> 9 از 10
موضوع سفر در زمان و دستکاری در گذشته و آینده یکی از جذاب ترین موضوعات ژانر علمی تخیلی برای هر مخاطب این ژانر هستش. این موضوع در سریال آلمانی Dark به نحو دلچسب و پر کششی مورد پرداخت قرار گرفته و از این نظر قول میدم هر فرد علاقه مند به این موضوع و ژانر رو راضی نگه داره. از نقاط قوت فصل اول سریال می تونم به این نکته اشاره کنم که با وجود پیچیدگی ذاتی موضوع سفر در زمان و اینکه اگه این موضوع به درستی مورد کند و کاو قرار نگیره میتونه بیننده رو به شدت گیج کنه و از ادامه داستان دلسرد، اما نحوه پرداختن به این مبحث که هسته اصلی داستان سریال هم هست به لطف یک فیلمنامه عالی و منسجم طوری از آب در اومده که شمای بیننده تقریبا هیچوقت سردرگم نمیشی که الان چه در زمانی هستی، چه اتفاقاتی تا پیش از این رخ داده و چه حوادثی قراره در آینده به وقوع بپیونده. این نکته مثبت در کنار بازی های قوی و باورپذیر تک تک کاراکترهای اصلی و فرعی و پرداختن به پیشینه داستانی شخصیت های اصلی سریال، سبب شده تا تماشای روند Dark هرگز خسته کننده و ملال آور نباشه و همیشه کشش کافی برای ادامه سریال در بیننده وجود داشته باشه. در کنار فیلمنامه خوب و بازی های تماشایی، عوامل دیگری که به زیباتر شدن سریال کمک شایانی کردن رو میشه در فضاسازی به شدت تاثیرگذار نسبتا سیاه و تیره (هم از نظر فیزیکی و هم روحی و روانی)، موسیقی متن متناسب با روند معمایی داستان به همراه موسیقی تیتراژ اولیه ی شنیدنی، شخصیت پردازی دقیق و پرداخت به جزییات روابط میان شخصیت ها، و ریتم نسبتا تند حوادث که به جذابیت سریال اضافه میکنه و نهایتا زبان آلمانی سریال خلاصه کرد (البته این مورد آخر کاملا سلیقه ای هست و ممکنه کسایی باشن که از این زبان بدشون بیاد ولی برای من شنیدن آلمانی به شدت رضایت بخشه). برخی این سریال رو با Stranger Things مقایسه کردن که تا حدودی میشه این دو رو مقایسه کرد چون در هر دو با گروهی دوست نزدیک طرفیم که به دنبال پرده برداشتن از یک راز مخوف هستن ولی تفاوت در اینجاست که در Stranger Things با فضایی کودکانه تر و فانتزی تر طرف هستیم ولی در Dark بیننده با اتمسفری تاریک تر، شخصیت های نوجوان و دبیرستانی و فضایی علمی تخیلی (به جای فانتزی) برخورد داره. هر دو سریال بسیار زیبا هستن اما هر کدام در قامت خودش.
به عنوان سخن آخر، دیدن این سریال رو به همه طرفداران آثار معمایی درام و علمی تخیلی با درونمایه ی سفر در زمان به شدت توصیه میکنم. فقط امیدوارم فصل دوم و سوم هم به زیبایی فصل اول باشن
امتیاز: 8 از 10
دومین فیلم بلند Bi Gan، کارگردان چینی، پس از "آبی های کایلی" در سال 2015، که در بخش Un Certain Regard جشنواره فیلم کن 2018 به نمایش در اومد، مطمئنا فیلمی خاص برای ذائقه ای خاص به حساب میاد؛ فیلمی که بیش از هر چیز دیگری به خاطر داشتن یک سکانس پایانیِ تک شاتِ بدون کاتِ 60 دقیقه ای که به صورت سه بعدی فیلم برداری شده شناخته میشه که در طول اون، فیلم بردار شخصیت اصلی داستان رو در بخشی از مخروبه های یک شهر غبارگرفته و پوسیده از درون و بیرون در سکانسی رویاگونه و مالیخولیایی دنبال میکنه، تلاشی ستودنی که آماده سازیش دو ماه طول کشید و هفت بار تکرار شد تا در نهایت تونست رضایت بی گان رو جلب کنه. البته این نسخه ی سه بعدی نیست ولی نکته جالب اینجاست که سازنده در ابتدای فیلم از بیننده درخواست میکنه که در هر صورت، زمانی که پروتاگونیست داستان (لو هونگ وو) عینک سه بعدی رو به چشم میزنه او هم همین کار رو بکنه! برای چنین فیلم معناگرا و رویا گونه ای، انتظار فروش 40 میلیون دلاری رو در سینماهای امریکا اصلا نداشتم چون با فیلمی طرف هستیم که نماینده ای عالی برای سینمای ناب و خالص به حساب میاد، سینمایی که در اون کارگردان به جای پرداختن به داستان و تمرکز بر شخصیت پردازی و داستان سرایی، بخش غالبی از توجهش رو به فضاسازی ها و تصویرسازی ها با کمک نماها و صداها و تصویرها معطوف میکنه. بنابراین در صورتی که حوصله کمی دارید و اگه فیلمی داستان مشخص و دارای شروع و پایان مشخص نداشته باشه زود خسته میشید، این فیلم اصلا برای شما نیست. فقط زمانی میتونید زیبایی این اثر رو بچشید و غرق دنیای خیال وار شخصیت اصلی داستان بشید که حوصله کنید، وقت بگذارید و خودتون رو به جریان فکری روان کارگردان بسپارید...و ببینید که چطور تمام اون فلش بک ها و فلش فورواردها که بار روایت اثر رو به دوش میکشن (و هفتاد دقیقه ابتدایی فیلم رو به خودشون اختصاص دادن) و اون موسیقی و صداگذاری های غم انگیز، عذاب آور و رویاگونه به همراه فضاسازی عالی فیلم، همه و همه در کنار هم قرار میگیرن تا ترکیبی از جاودانگی زمان و میرایی انسان و تقابل این دو رو به زیباترین شکل به تصویر بکشن. "سفر روز طولانی در دل شب" فیلمیه که مخاطب ناآشنای سینمای ناب رو با روایت نامعمول و از هم گسیخته ش گیج و ناراضی میکنه و در عین حال، تسلط بصری کارگردان و خطرپذیری فنی او هر علاقه مند جدی چنین سینمایی رو به وجد میاره.
امتیاز: 7 از 10
----------------------------------
جسی آیزنبرگ (بازیگر نقش مارک زاکربرگ، موسس فیس بوک، در فیلم "شبکه اجتماعی" اثر دیوید فینچر و محصول سال 2010) از اون دسته بازیگرهاست که به نظر من جون داده برای بازی کردن در نقش نابغه های علمی و اقتصادی و کارآفرینی و ... خلاصه هر حوزه ای که فکرش رو بکنید. نمیدونم چرا ولی یک کیفیت خاصی در نحوه نقش آفرینی این بازیگر وجود داره که اون رو به شدت برای چنین نقش هایی ایده آل میکنه (شاید نوع ادا کردن دیالوگ هاش که معمولا با تته پته و هیجان خاص یک نابغه همراهه و یا ظاهر آشفته ی شبیه دانشمندانش و شاید هم نقش هایی که قبلا ایفا کرده و یکیش رو نام بردم). در کنار اون، الکساندر اسکارشگَُرد (در نقش آنتون زالسکی، پسر عموی روس تبار وینسنت زالسکی، با بازی آیزنبرگ) هم خیلی خوب تونسته از پس ایفای نقش در هیبت یک نابغه مخابراتی که دارای افکاری آشفته و درهمه بر بیاد مخصوصا با اون چهره آرایی خاصش در فیلم. از ویژگی های مثبت دیگه فیلم در کنار بازی های خوب، ضرب آهنگ مناسب و نسبتا سریع اون بود که دیدنش رو تا انتها خسته کننده نمی کرد و مدام بیننده رو با اتفاقات و رونمایی های جدید و گهگاهی ناراحت کننده به ادامه داستان علاقه مند و مشتاق می کرد که همین افت و خیز های داستانی و خرده داستان هایی که در اطراف داستان اصلی شکل میگیرن، هر چند کوچک، به جذابیت بیشتر اون کمک میکنن. در نهایت دیدن این فیلم رو هم برای علاقه مندان به تکنولوژی های نوین و هم به کسایی که دوس دارن چیزهای جدیدی در این زمینه علم انتقال داده ها و بازار بورس یاد بگیرن پیشنهاد میکنم. در مورد نام فیلم و اینکه چرا اسم این پروژه مرغ مگس خوار گذاشته شده، طبق اطلاعات خود فیلم، زمان یک بار بال زدن مرغ مگس خوار برابر با 16 میلی ثانیه ست که مساویه با زمانی که وینسنت و آنتون قصد دارن داده ها رو از طریق سیستم فیبر نوری ابداعی شون بین کانزاس و نیوجرسی رد و بدل کنن.
بودجه ساخت: 20 میلیون دلار
فروش: 48.7 میلیون دلار
امتیاز من 5 از 10
-------------------------------------
اگه بخوام از زاویه دید یک آدم بالغ به این فیلم نگاه کنم باید بگم تقریبا از دقیقه 25 به بعد، Little برای من تبدیل شد به یه کمدی خسته کننده با شوخی هایی که به هیچ وجه در نمی اومد و موقعیت های کمیکی که بعضا به شدت بی هدف و به قول معروف گفتنی نپخته بودن و این روندی بود که تا انتهای فیلم ادامه داشت. در واقع، از زمانی که جردن سندرز 38 ساله (Regina Hall) از خواب بیدار میشه و میبینه به خود 13 ساله ش تبدیل شده، انگار تمام جذابیت و بار کمدی فیلم به طور ناگهانی ناپدید میشه و این جذابیت تنها زمانی به فیلم بر می گرده که جردن 13 ساله (Marsai Martin) دوباره به 38 سالگی باز میگرده که متاسفانه در اون زمان تقریبا فیلم به انتهای خودش رسیده و کار از کار گذشته؛ اما از طرفی فک میکنم مخاطب کودک و نوجوان (مشخصا "دختر بچه ها") از دیدن این فیلم لذت ببرن یا حداقل نسبت به من بزرگسال بیشتر بهشون خوش بگذره. البته با توجه به رده بندی سنی PG-13 فیلم (که فک میکنم تماشای اون رو برای کودکان زیر 13 سال بدون حضور بزرگتر در سینماهای خارج از کشور ممنوع میکنه به علت وجود برخی موارد نامناسب) یکی دو تا صحنه نامناسب کوچیک برای بچه ها تو فیلم هست که اگه میخواید فیلم رو براشون بذارید حتما قبلش چک کنید و حواستون باشه. در کل من به جز بازی یکی دو نفر از بازیگران اصلی (رجینا هال و Issa Rae (در نقش ایپریل ویلیام، دستیار جردن سندرز) نتونستم لذت دیگه ای از فیلم ببرم و پیشنهاد میکنم اگه به چنین تمی علاقه دارید فیلم 13Going on 30 با بازی جنیفر گارنر رو ببینید. به نظرم از این فیلم قشنگتر و جذابتره.
در اینستاگرام اکانتی ندارم.
کارگردان: رَلف فینِس (2)
نویسنده فیلمنامه: دیوید هِیر (3) بر اساس کتاب زندگی نامه رودلف نوریف اثر جولی کاوانا (4)
آهنگساز: ایلان اشکری (5)
فیلمبردار: مایک الی (6)
ّبازیگران شاخص: الگ آیونکو، رلف فینس، لوییس هافمن، ادل اگزاکوپولوس، کوپلان کاماتووا (7)
امتیاز من ----------------> 8 از 10
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
"کلاغ سفید روایتگر برهه ای بسیار تعیین کننده و حساس در زندگی شخصی و حرفه ای یکی از سرشناس ترین و ماهر ترین رقصنده های باله ی مرد در سراسر جهان، رودلف نوریف (8) روس تبار هست. البته داستان فیلم در قالب سه دوره زمانی متفاوت از زندگی نوریف روایت میشه، دوران کودکی که نوریف (الگ آیونکو) همراه با مادر و سه خواهرش در یکی از شهرهای کوچک اوکراین در شوروی سابق زندگی سخت و محقری رو در کلبه ای چوبی و کوچیک میگذروند و پس از برنده شدن در بخت آزمایی و دیدن کنسرت باله، رویای بالرین شدن رو در سر می پروروند، دوران نوجوانی که نوریف 17 ساله به لنینگراد سفر میکنه تا شانسش رو برای تبدیل شدن به یک بالرین حرفه ای در سرشناس ترین مدرسه رقص جهان زیر نظر الکساندر پوشکین (رلف فینس) امتحان کنه، و نهایتا دوره جوانی که نوریف که اکنون 23 سال داره و یک بالرین مغرور و جاه طلب و کاربلد هست همراه با گروه رقص باله شوروی برای اجرایی مشترک به پاریس سفر میکنه و طی فعل و انفعالاتی که در اونجا رخ میده نهایتا اقدام به اخذ پناهندگی سیاسی از دولت فرانسه میکنه. نحوه پرداختن به این سه دوره و چگونگی پیوند دادن این دوره ها به همدیگه از طریق کات های به موقع و افکت های تصویری که دوران کودکی رو از دو دوره دیگه از لحاظ بصری متمایز کرده اونقدر نامحسوس رخ میده که در ابتدا ممکنه بیننده در شناخت اینکه در هر لحظه فیلم در کدام برهه از زندگی نوریف قرار داره کمی به مشکل بربخوره که با گذشت زمان این مساله براش حل خواهد شد و خواهد دید که تمامی سکانس ها به طرز ماهرانه ای یکی پس از دیگری و به طور متناوب از سه دوره مختلف کنار هم قرار میگیرن و پازل داستان رو تکمیل میکنن. ریتم فیلم، باید گفت، ریتمی نسبتا کند و شمرده شمرده هست که بینندگان کم طاقت و کم حوصله رو قطعا از ادامه فیلم دلسرد میکنه و به همین دلیل اگر قصد تماشای فیلم رو دارید حتما در زمانی که سر حوصله هستید به این کار اقدام کنید یا اگر کلا تحمل دیدن آثار کند رو ندارید به کل دور این فیلم خط بکشید. البته باید بگم 30 دقیقه پایانی فیلم به یکباره دارای ضرب آهنگی بسیار تند و هیجان انگیز میشه که در تضاد کامل با بخش های دیگه داستان قرار داره و این تضاد نه تنها بد نیست بلکه به پویایی هر چه بیشتر داستان در نیمه پایانی بسیار کمک کرده.
زبان غالب فیلم زبان روسی هست و در کنار اون زبان انگلیسی و فرانسوی هم به دفعات به گوش میخورن. بازیگرانی که اصالت غیر روسی دارن همچون رلف فینس و لوییس هافمن (9) در این فیلم به هر دو زبان روسی و انگلیسی صحبت میکنن که از نظر من لهجه روسی خوبی داشتن ولی خب این مورد رو فقط یک روس یا کسی که به روسی مسلط هست میتونه قضاوت کنه. این نشان از مهارت بازیگران در ایفای نقش و انتقال حس فیلم به مخاطب داره و از این حیث کاملا از "کلاغ سفید" رضایت دارم چون تمامی بازیگران نقش های اصلی و فرعی بدون هیچ نقصی از پس ایفای نقش های خودشون بر اومدن مخصوصا الگ آیونکو (در نقش نوریف) که خودش یک رقصنده باله حرفه ای هست و به خوبی از پس اجرای هم بخش رقص و هم بخش بازی بر اومده و تونسته شخصیت به شدت مغرور و گهگاهی بسیار خودخواه و همیشه جاه طلب و بلندپرواز و کمال گرای نوریف رو به زیبایی هر چه تمامتر مجسم کنه که تکمیل کننده اون رو هم میشه در شخصیت منفعل و ترسو و ضعیف الکساندر پوشکین (فینس) جستجو کرد که در طول فیلم به طرز عذاب آوری در برابر هر چیزی موضعی منفعل و عقب نشینی داره. از سوی دیگه، شخصیت یاغی و عصیان گر نوریف رو شخصیت کلارا سان (اگزاکوپولوس[10]) با تزریق فضایی رمانتیک و با دادن جسارت به نوریف برای بلند پروازی های بیشتر، به تکامل میرسونه و در نهایت منجی قهرمان داستان میشه. شخصیت پردازی ها در این فیلم دو ساعته اونقدر خوب بود که برخی سریال ها در طول یک فصل نمیتونن به این درجه از توجه به ظرایف شخصیت های اصلی بخصوص قهرمان و ضدقهرمان برسن. همین مورد در کنار موسیقی متن مسخ کننده کلاسیک و سکانس های بسیار زیبا و الهام بخش رقص باله با اون وقار و متانت خاص خودش و با اون شکوه و زیبایی همیشگی باله باعث شدن "کلاغ سفید" به یک اثر دلنشین و فراموش نشدنی برای من تبدیل بشه.
-------------------------------------------------------------------
1. کلاغ سفید اصطلاحی هست که به فردی که از افراد دیگه ی دور و برش متمایز و متفاوت باشه و به نوعی، به اون جمع تعلق نداشته باشه اطلاق میشه. معادل فارسی این اصطلاح رو تقریبا میشه در عبارت "گاو پیشانی سفید" جستجو کرد. عنوان این فیلم با توجه به موضوعش که درباره یک بالرین هست ممکنه شما رو به درستی به یاد فیلم "قوی سیاه" با بازی ناتالی پرتمن بیندازه که از برخی جهات این دو فیلم دارای مضامینی مشترک هستند.
2. Ralph Fiennes - علاقه مندان به سینما، آقای رلف فینس رو بیشتر به خاطر ایفای نقش "لرد ولدمورت" در سری فیلم های هری پاتر به یاد دارند. البته ایشون در فیلم های بزرگ زیادی نقش آفرینی کردن که به عنوان چند نمونه میتونم به "هتل بزرگ بوداپست" و "بیمار انگلیسی" و "عنکبوت" اشاره کنم. قابل ذکره که "کلاغ سفید" سومین تجربه کارگردانی این هنرمند مشهور و خوشنام به شمار میاد.
3. David Hare - شناخته شده با نویسندگی فیلم نامه آثاری همچون "خواننده" و "ساعت ها" و نیز نمایش نامه های پر شمار
4. Julie Kavanagh
5. Ilan Eshkeri - شناخته شده با موسیقی متن آثاری چون "هنوز آلیس" و "47 رونین"
6. Mike Eley
7. Oleg Ivenko, Ralph Fiennes, Louis Hofmann, Adele Exarchopoulos, Chuplan Khamatova
8. Rudolf Nureyev
9. بازیگر نقش نوجوانی "یوناس کانوالد" در سریال "Dark"
10. شناخته شده با نقش ادل در فیلم "آبی گرم ترین رنگ است"
موضوع سفر در زمان و دستکاری در گذشته و آینده یکی از جذاب ترین موضوعات ژانر علمی تخیلی برای هر مخاطب این ژانر هستش. این موضوع در سریال آلمانی Dark به نحو دلچسب و پر کششی مورد پرداخت قرار گرفته و از این نظر قول میدم هر فرد علاقه مند به این موضوع و ژانر رو راضی نگه داره. از نقاط قوت فصل اول سریال می تونم به این نکته اشاره کنم که با وجود پیچیدگی ذاتی موضوع سفر در زمان و اینکه اگه این موضوع به درستی مورد کند و کاو قرار نگیره میتونه بیننده رو به شدت گیج کنه و از ادامه داستان دلسرد، اما نحوه پرداختن به این مبحث که هسته اصلی داستان سریال هم هست به لطف یک فیلمنامه عالی و منسجم طوری از آب در اومده که شمای بیننده تقریبا هیچوقت سردرگم نمیشی که الان چه در زمانی هستی، چه اتفاقاتی تا پیش از این رخ داده و چه حوادثی قراره در آینده به وقوع بپیونده. این نکته مثبت در کنار بازی های قوی و باورپذیر تک تک کاراکترهای اصلی و فرعی و پرداختن به پیشینه داستانی شخصیت های اصلی سریال، سبب شده تا تماشای روند Dark هرگز خسته کننده و ملال آور نباشه و همیشه کشش کافی برای ادامه سریال در بیننده وجود داشته باشه. در کنار فیلمنامه خوب و بازی های تماشایی، عوامل دیگری که به زیباتر شدن سریال کمک شایانی کردن رو میشه در فضاسازی به شدت تاثیرگذار نسبتا سیاه و تیره (هم از نظر فیزیکی و هم روحی و روانی)، موسیقی متن متناسب با روند معمایی داستان به همراه موسیقی تیتراژ اولیه ی شنیدنی، شخصیت پردازی دقیق و پرداخت به جزییات روابط میان شخصیت ها، و ریتم نسبتا تند حوادث که به جذابیت سریال اضافه میکنه و نهایتا زبان آلمانی سریال خلاصه کرد (البته این مورد آخر کاملا سلیقه ای هست و ممکنه کسایی باشن که از این زبان بدشون بیاد ولی برای من شنیدن آلمانی به شدت رضایت بخشه). برخی این سریال رو با Stranger Things مقایسه کردن که تا حدودی میشه این دو رو مقایسه کرد چون در هر دو با گروهی دوست نزدیک طرفیم که به دنبال پرده برداشتن از یک راز مخوف هستن ولی تفاوت در اینجاست که در Stranger Things با فضایی کودکانه تر و فانتزی تر طرف هستیم ولی در Dark بیننده با اتمسفری تاریک تر، شخصیت های نوجوان و دبیرستانی و فضایی علمی تخیلی (به جای فانتزی) برخورد داره. هر دو سریال بسیار زیبا هستن اما هر کدام در قامت خودش.
به عنوان سخن آخر، دیدن این سریال رو به همه طرفداران آثار معمایی درام و علمی تخیلی با درونمایه ی سفر در زمان به شدت توصیه میکنم. فقط امیدوارم فصل دوم و سوم هم به زیبایی فصل اول باشن