قالب داستانی "میناماتا" یک قالب آشناست که در عناوین شناخته شده و موفقی مثل Dark Waters (با بازی مارک روفالو) و Erin Brockovich (با هنرنمایی جولیا رابرتس) و چندین و چند اثر نام آشنای دیگه به کار گرفته شده. یک خبرنگار، یک عکاس، یک وکیل، و .... که وجدان بیداری دارن، تصمیم می گیرن علیه آلودگی محیط زیست و به خطر افتادن جان مردم به وسیله شرکت ها و کارخانجات بزرگ و چند میلیارد دلاری اقدام به افشاسازی کنن که در این راه با موانع و چالش هایی هم روبرو خواهند شد. این یک قالب داستانی مهیج، دراماتیک، پر کشش و جذابه که امتحان خودش رو پس داده و در این فیلم هم می تونست با وجود حضور بازیگر توانایی مثل جانی دپ (که ثابت کرده علاوه بر ایفای نقش کاراکترهای عجیب و غریبی مثل جک اسپارو، گریندلوالد، ادوارد دست قیچی و ...، این قابلیت رو داره که در نمایش شخصیت های جدی مثل کاراکتر های اصلی فیلم هایی نظیر Black Mass و Secret Window هم توان مند ظاهر بشه) به یک نمونه تماشایی بدل بشه، اما متاسفانه به دلیل کم رمق بودن داستان، نداشتن کوبندگی و تند و تیزی لازم و تاکید نه چندان زیاد بر بار درام و احساسی روایت، و همین طور فقدان انسجام و ظرافت روایی مورد نیاز، در نهایت قادر به این نباشه که از قد و قواره یک درام سطحی با ایده ای تکراری فراتر بره و به نظر من اون اثرگذاری لازم رو بر مخاطب نداره. شخصا فقط می تونم دیدن این فیلم رو به علاقه مندان به جانی دپ پیشنهاد بدم. در غیر این صورت، نمی تونم دلیل قانع کننده و جذابی برای پیشنهاد این اثر به سایر سینما دوستان بیابم
انیمیشن معمولی و متوسطی بود
نه بد بود نه خیلی خوب، اما از قسمت اول ضعیف تر بود
در کل ارزش یک بار دیدن رو داره ولی بیشتر برای گروه سنی کودک مناسبه و به نظرم بچه های کم سن و سال خیلی لذت بیشتری ازش میبرن...سنین بزرگسال فک نمیکنم چندان بتونن ارتباط برقرار کنن باهاش چون یه کم زیادی کودکانه ست
مفاهیمی مثل مواجه شدن با ترس ها، شجاعت و خود باوری، و اینکه وقتی با موقعیت جدید و ترسناکی روبرو بشی به جای اینکه ازش فرار کنی باید دلتو بزنی به دریا و اون موقعیت جدید رو بپذیری هم به شکلی کودکانه در این انیمیشن به تصویر کشیده شده که میتونه برای بچه ها آموزنده باشه
از شخصیت اسنوبال (خرگوش) با صدای کوین هارت هم خیلی خوشم اومد. هم تو قسمت اول هم این قسمت به نظرم این شخصیت طنز خوبی رو به فیلم اضافه کرده با اون صدای بامزه ش
در کل و با توجه به مخاطب و هدفش نسبتا خوب بود
6 از 10 میدم
من رفتم این قسمت رو دیدم و یه جستجوی سریعی هم زدم و به این نتیجه رسیدم که اساسا Wight ها یا همون سربازان پیاده نظام Night King که همشون هم مرده هایی هستن که به وسیله ی خود شاه شب زنده و تبدیل به زامبی شدن در برابر تنها چیزی که صد در صد آسیب پذیرن آتش هستش، نه آب؛ در سکانس های مختلفی در طول سریال میبینیم (آخرین نمونه ش همین اپیزود اول فصل هشتم بود) که Wight ها رو میشه با آتش زدن (به هر طریقی) به راحتی نابود کرد اما در هیچ کجای سریال نشون ندادن که وایت ها در برابر آب هم به همون میزان آسیب پذیرن. در واقع آب فقط سرعت حرکت و کیفیت عملکردشون رو به میزان قابل توجهی کاهش میده وگرنه وایت ها از اون جایی که یک بار مردن طبیعتا در برابر دمای زیر صفر آب های قطبی یا هر پهنه ی آب دیگری آسیب نمیبینن. در همون قسمت ششم فصل هفتم هم در سکانسی میبینیم که دو وایت از داخل آب تورموند رو میگیرن و سعی میکنن بکشنش داخل آب که همین سکانس نشون میده وایت ها از آب واهمه ای ندارن فقط چون پیش روی در آب عملا قابلیت مانور و جنگیدنشون رو بسیار کم میکنه از این کار اجتناب میکنن و به چشم نوعی مانع طبیعی بهش نگاه میکنن. پس در اون صحنه که وایت ها در تعقیب جان اسنو و همراهانش به دنبال شکستن یخ ها به درون آب افتادن در واقع نابود نشدن ولی چون راهی برای خروج نداشتن و آب هم به خاطر دمای پایین هوا به سرعت دوباره یخ زد وایت ها نتونستن از آب خارج بشن ضمن اینکه اونها بالاخره مردگان متحرک هستن و نمیشه از نظر چابکی خیلی ازشون انتظار داشت که خودشونو سریع از آب بکشن بیرون! در ادامه پرسشتون شاید براتون سوال باشه که اون سه زنجیر بزرگی که باهاش Viserion (اژدها) رو از آب بیرون کشیدن از کجا اومده که اون هم در همون سکانس اگه دقت کنین یک لنگرگاه قدیمی چوبی در گوشه ی یکی از شات ها میبینین که زنجیرها از اونجا اومدن. امیدوارم جواب سوالتون رو گرفته باشین
از قدیم گفتن دود از کنده بلند میشه. رابرت ردفورد در این سالهای اخیر با اینکه نشونی از جوونی در چهره ش نمونده اما همچنان با دیدن بازی هاش به یاد روزهای جوونیش، زمانی که همراه بزرگانی مثل پل نیومن فقید یکی از جوون اول های هالیوود بود، میفتم. به یاد آثار برگزیده ای همچون بوچ کسیدی، پابرهنه در پارک، نیش و بیرون از آفریقا و باید اقرار کرد که بازی رابرت ردفورد هنوز هم با گذشت چند دهه از اون دوران طلایی هالیوود اون حلاوت و جذابیت و پرستیژ خاص سینمایی رو داره و بیننده رو از تماشای یک نمایش جا افتاده و متبحرانه غرق در لذت میکنه. و البته باید به این هنرنمایی رابرت ردفورد (در نقش فرست تاکر، سارق 74 ساله بانک) بازی مکمل زیبا و دلنشین سیسی اسپیسک (در نقش جول) و نقش آفرینی کیسی افلک دوست داشتنی و شیرین (در نقش کاراگاه جان هانت که کارگردان فیلم آقای David Lowery هم علاقه خاصی بهش دارن و قبلا در دو اثر Aint Them Saint Bodies و A Ghost Story هم از ایشون به عنوان نقش اصلی مرد استفاده کردن) رو هم اضافه کرد که ترکیب اینها و نقش های کوچک و فرعی دیگه ی فیلم، از حیث بازیگری The Old Man and the Gun رو در تراز آثار موفق سال 2018 میلادی قرار خواهند داد و این در نقد های منتقدین شاخص سینمایی همچون امثال کلینت ورتینگتون و تاد مک کارتی هم به وضوح مشخصه و تقریبا تمام منتقدین بازی پخته و زیبا و اون لبخند مسخ کننده ی رابرت ردفورد رو مورد تحسین قرار دادن. البته پر واضحه که چنین آثاری گیشه پسند نیستن و همیشه مخاطبین خاص خودشون رو دارن. این فیلم هم با فروش حدود 13 میلیون دلاری خودش از این قاعده مستثنی نبوده. فیلم در سال 1981 در امریکا (اغلب در تگزاس) جریان داره. از زیبایی های بصری و سمعی فیلم میشه به فیلم برداری با لنز 16 میلی متری سوپر کلاسیک اشاره کرد که از نظر ظاهری تونسته کاملا فضای دهه هشتادی به فیلم ببخشه که بسیار زیبا و چشم نوازه و در کنار اون هم مجموعه ای از موسیقی های کانتری و جاز فیلم رو همراهی میکنن که حقیقتا برای من گوش نواز و لذت بخش بودن. فیلم در ابتدا ریتم تقریبا تند و پرهیجانی به خودش میبینه ولی هر چه به جلوتر میریم بخش جنایی فیلم کمرنگ تر میشه و با ورود و پررنگ شدن شخصیت جول، بار درام فیلم هم سنگین تر میشه و ما در مقاطعی فراموش میکنیم که مشغول تماشای اثری جنایی اون هم با محوریت سرقت از بانک هستیم. این بالانس و تعادلی که ایجاد میشه خودش یکی از نقاط قوت فیلم به حساب میاد و به اون باید اضافه کرد گریزهایی که رو که به سوابق جنایی فرست تاکر و زندگی پر فراز و نشیبش زده میشه که به شخصیت پردازی این کاراکتر با وجود مدت زمان کوتاه 90 دقیقه ای فیلم کمک میکنه و رابطه ی جالب بین شخصیت تاکر و جول که به زیبایی تونستن رنگ دراماتیک و رمانتیکی به بدنه جنایی فیلم بزنن.
جای تاسف داره که بنا بر اظهار رابرت ردفورد این آخرین حضور این مرد دوست داشتنی بر روی پرده سینما بوده و ایشون رسما از دنیای بازیگری خداحافظی کردن که خب خبر ناراحت کننده ای بود برای من. رابرت ردفورد بخاطر ایفای این نقش نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب برای بهترین بازیگر نقش اصلی مرد هم شدن که هنوز البته نتایجش اعلام نشده. شاید بشه به نوعی "پیرمرد و تفنگ" رو استعاره ای از دوران حرفه ای بازیگری ردفورد دونست؛ پیرمردی با گذشته ای درخشان که در آخرین نقشش هم عالی میدرخشه و در اوج خداحافظی میکنه.
خب در نهایت من امتیاز --------------7-------------- رو به این فیلم دوست داشتنی، شیرین و زیبا میدم و تماشاش رو به همه دوستان توصیه میکنم خصوصا به علاقه مندان به رابرت ردفورد فراموش نشدنی.
Halloween به عنوان یازدهمین فیلم در سری فیلم های هالووین، دنباله مستقیمی بر هالووین 1978 محسوب میشه و در واقع سازندگان این اثر با نادیده گرفتن خطوط داستانی فیلم های دیگه ی این سری، مستقیما به سراغ نخستین فیلم سری هالووین رفتن و داستان رو از همونجا ادامه دادن و یک خط داستانی جدید براش در نظر گرفتن (تکنیکی ادبی که با نام retcon یا retroactive continuity شناخته میشه) که همین مساله باعث شده عده ای که تمام فیلم های این مجموعه یا بخشی از اون رو دیده باشن دچار سردرگمی و گیجی بشن که البته مساله ای کاملا طبیعی به حساب میاد. چرا که سیاست های تجاری سینمای هالیوود حکم میکنه که شما به عنوان تهیه کنندگان و استدیوهای سازنده آثار سینمایی باید تا اونجا که میشه شیر گاوهای شیرده هالیوود رو بدوشی تا جایی که دیگه چیزی برای اون گاو بدبخت باقی نمونه! Halloween محصول 2018 هم صرفا یک اثر تجاری برای خالی کردن جیب سینما رو ها محسوب میشه که حتی به خط داستان خود سری هم پایبند نیست و اصلا اهمیتی هم نداره چون قراره ملت به بهانه جشن هالووین و در سایه هیجان این جشن سالانه به تماشای این فیلم در سالن های سینما بشینن و چیز دیگه ای براشون مهم نباشه! هالووین 2018 یک فیلم اسلشر بسیار کلیشه ای و خسته کننده ست. حتی با وجود فردی به اسم David Gordon Green در مقام کارگردان که آثار قابل تقدیری رو در کارنامه هنریش داره هم باز این فیلم به احتمال فراوان یک مخاطب جدی سینما مخصوصا سینمای اسلشر و وحشت رو ناامید و دلسرد میکنه چون نه تنها هالووین 2018 اون طراوت و اون شادابی و اون حس نو بودن و سرد و یخ بودن و وحشت آفرینی نسخه 1978 رو نداره بلکه مایکل مایرز (قاتل نقاب بر چهره زده ی فیلم) هم جز اینکه یک ماشین کشتار کند و پیر و بی کله باشه که همینطور راه افتاده این و اون رو به روش های گاها کودکانه و فرازمینی و احمقانه سلاخی میکنه چیز دیگه ای نیست. نه پیش زمینه ای از داستان و زندگی او روایت میشه (جز یک سکانس خیلی کوتاه و در پرده از نحوه قتل خواهرش به دست مایکل 6 ساله) و نه چیزی از او میشنویم (همچنان لال) و نه حتی بعد از مدتی برای مخاطب اهمیتی داره که این نکات رو بفهمه چون پس از گذشت نیم ساعت از شروع فیلم، اونقدر نحوه روایت داستان خسته کننده و کلیشه ای و اعصاب خورد کن و قابل پیش بینیه که شمای مخاطب مدام حس میکنی داره به شعور سینماییت توهین میشه و مدام دوس داری فیلم رو بزنی بره جلو و یا کلا از دیدنش منصرف شی! به هر حال باید بگم هالیوون جان کارپنتر کجا و هالووین دیوید گوردون گرین کجا (یکی نماینده فرهنگ سینمایی وسواسی دهه های 70 و 80 و 90 امریکا و دیگری پرچمدار سبک سینمایی عامه پسند و گیشه ای و پاپ کرنی سال های اخیر هالیوود). در نهایت میتونم بگم با اغراق به فیلم نمره -----------5----------- رو میدم و دیدنش رو هم شخصا به کسی پیشنهاد نمیکنم
اصلا فیلم خسته کننده ای نبود و جذابیت خاص خودش رو داشت
درسته که از نظر میزان تنش و تعلیق و ترس، به پای دو نسخه قبلی نمی رسه اما من فکر می کنم همچنان از اسپین آف های این مجموعه یعنی سری فیلم های آنابل، فیلم "راهبه" و فیلم "نفرین لا یورونا" سرتر و بهتره
بازی پاتریک ویلسون و ویرا فارمیگا مثل همیشه خیلی خوبه و این زوج سینمایی جذبه خودشون رو حفظ کردن
صحنه های jump scare و سکانس های تنش آفرین و پر استرس تعدادشون اونقدر زیاد نیست ولی همون تعداد نه چندان زیاد هم خوب و تماشایی کار شدن
البته در دو فیلم قبلی به این دلیل که با فضاهای بسته تر و محدودتری روبرو بودیم، ترس و تنش بیشتر و قوی تر منتقل میشد اما با این حال، احضار 3 هم با این که از دو فیلم دیگه ضعیف تره ولی همچنان یک فیلم جذاب و قابل قبول و از بهترین های این ژانر در سال جاری محسوب میشه
بسیار زیبا و تاثیرگذار بود
بازی هاپکینز و کولمن واقعا استادانه بود. مخصوصا هاپکینز در نقش اصلی
به نظرم این فیلم تصویر متفاوت، غم انگیز و واقع گرایانه ای رو از مساله ی زوال عقل نشون میده که در کنار بازی های حقیقتاً ماهرانه و بی نقص، تاثیر زیادی رو می تونه بر مخاطب به جا بگذاره
فیلم The Trial of Chicago 7 به کارگردانی آرون سورکین، در دومین تجربه کاری خودش در مقام کارگردان (بعد از فیلم Molly's Game با بازی جسیکا چستین) به داستان محاکمه هفت نفر از معترضین به جنگ ویتنام در سال های پایانی دهه 1960 در امریکا و مشخصا در ایالت ایلینوی و شهر شیکاگو می پردازه. آرون سورکین رو در هالیوود بیشتر به عنوان نویسنده فیلم نامه می شناسن. فیلم نامه نویس پر آوازه ای که در کارنامه ی حرفه ایش، آثار معروفی مثل The Social Network - Moneyball و Steve Jobs رو میشه مشاهده کرد. سورکین فیلم نامه ی این اثر رو ابتدا در سال 2007 نوشته بود و قرار بود استیون اسپیلبرگ، کارگردانی فیلمی بر اساس این فیلم نامه رو بر عهده بگیره و از بازیگران غیر سرشناس استفاده بشه. با این حال، بعد از مشکلاتی که بر سر بودجه و غیره رخ داد، در نهایت این پروژه اجرایی نشد و تا امروز به تاخیر افتاد. حضور سورکین به عنوان کارگردان و نویسنده، فیلم نامه این کار رو به شدت جذاب و قوی کرده. فیلم روایت گر چیزی قریب به یک سال از یک محاکمه کیفری رو دنبال می کنه و در این بین، فلش بک هایی به گذشته و اتفاقاتی که منجر به درگیری بین تظاهرات کنندگان در کنگره ملی حزب دموکرات در 1968 و نیروهای پلیس شهر شیکاگو شده زده میشه و همین طور مجادله ها و بحث میان سر دسته های گروه های مخالف جنگ ویتنام در مقر مرکزی یکی از گروه ها هم به موازات جلسات دادگاه، به تصویر کشیده می شه. روایت داستان بسیار جذاب و پر تحرک و پویاست و با وجود مدت زمان بیش از دو ساعته ی فیلم و در حالی که بخش اعظم فیلم در دادگاه می گذره، همین نویسندگی قوی و بازی های به شدت جذاب، باعث می شن تماشای این اثر (که در حالت عادی ممکنه خسته کننده به نظر برسه) به هیچ وجه ملال آور و تکراری نشه و تا سکانس پایانی و دراماتیک فیلم، من بیننده رو تماما جذب خودش کنه. باید بگم با فیلمی بسیار خوش ساخت و گیرا طرف بودم که از ابتدا تا انتهاش لذت بردم. فیلمی که اشارات ضمنی زیادی هم به رویداد های این روزهای ایالات متحده امریکا و تحولات سیاسی جاری در این کشور داره و برای هر مخاطب علاقه مند به آثار درام با محوریت دادگاه دل چسب و جذاب باشه
بعد از تماشای این فصل، اولین نکته ای که به ذهنم می رسه اینه که درست مثل فصل اول (The Haunting of Hill House)، نوع ترسی که تلاش میشه به بیننده القا بشه از انواع رایج در آثار سینمایی و تلویزیونی نیست. شاید اسم این مجموعه تلویزیونی شما رو به اشتباه بندازه که قراره انتظار مقدار زیادی ارواح خبیث و جن و روح و از روی صندلی پریدن و خلاصه انواع و اقسام موجودات شیطانی رو داشته باشید در صورتی که به هیچ وجه این طور نیست و بر خلاف آثاری مثل جن گیر یا احضار و خیلی از آثار مشابه، در این سریال، موجودات ناشناخته بیشتر استعاره ای برای غم از دست دادن عزیزان و خشم حاصل از ناتوانی برای برگردوندن کسانی هستش که از دستمون رفتن. شاید تعداد ترس های ناگهانی یا Jump Scareها در کل نه قسمت این مجموعه به انگشتان یک دست هم نرسه، بنابراین اگر از این سریال چنین انتظاری رو دارین قطعا به شدت ناامید خواهید شد! "تسخیر عمارت بلای" بیش از این که اثری ترسناک و وحشت آفرین باشه، ملو درامی عاشقانه در یک فضای گاتیک با اون نوع معماری خاص خودش به حساب میاد که به مساله ی غم و نحوه مواجهه کاراکترها با این مساله می پردازه. سریال ریتم نسبتا کندی داره، و همین ریتم کند در کنار یک داستان پر مایه و روایت با جزییات باعث شده تا تک تک کاراکترهای محوری سریال، به طرز قابل قبولی مورد مطالعه قرار بگیرن و سرنوشتشون برای بیننده اهمیت داشته باشه، یعنی دقیقا همون چیزی که در هر اثر درامی انتظار میره. با این حال، هم از نظر ریتم و هم از لحاظ بار درام، و هم از حیث فضای رعب انگیز و مرموز، نسبت به فصل اول با فصل ضعیف تری برخورد کردم که با این که از هیچ نظر به پای فصل اول نمی رسه اما در جایگاه یک فصل مستقل، می تونه بیننده رو تا پایان مشتاق یافتن پاسخ معماها و پرسش هاش نگه داره
این مینی سریال قراره تنها 6 اپیزود داشته باشه. سه اپیزود اول (با عنوان "تابستان" با محوریت کاراکتر سَم با نقش آفرینی جود لا و سه اپیزود دوم (با نام "زمستان") با محوریت کاراکتر هلن با بازی نائومی هریس. بین این دو بخش هم تک اپیزودی به اسم "پاییز" قراره به صورت زنده و تئاتری پخش بشه.
قسمت اول نتونست من رو چندان جذب کنه. معمولا قسمت های اول باید اونقدر کشش داشته باشن که بیننده رو به ادامه داستان مشتاق و علاقه مند کنن، ولی "روز سوم" نه کاراکترهای جذاب و دوست داشتنی ای داره و نه داستان نو و تازه ای (اگه از فیلم میدسامر خوشتون اومده باشه، این رو شاید بشه نسخه سریالی اون فیلم دونست). فضای داستان رازآلوده و نشانه هایی از مالیخولیا یا توهم در شخصیت سم به دفعات در طول همین قسمت اول دیده میشه. نمیشه با قسمت اول قضاوت درستی رو کل سریال داشت ولی فکر نمی کنم چندان امیدوارکننده باشه، اون هم با توجه به این که تنها سه قسمت برای شخصیت سم و سه قسمت برای شخصیت هلن کنار گذاشته شده که همین هم باعث میشه مخاطب انتظار داشته باشه با داستان پر تنش تر و پر تحرک تری روبرو بشه که قسمت اول به هیچ عنوان این طور نبود. خسته کننده و بی جون و تکراری.
نه بد بود نه خیلی خوب، اما از قسمت اول ضعیف تر بود
در کل ارزش یک بار دیدن رو داره ولی بیشتر برای گروه سنی کودک مناسبه و به نظرم بچه های کم سن و سال خیلی لذت بیشتری ازش میبرن...سنین بزرگسال فک نمیکنم چندان بتونن ارتباط برقرار کنن باهاش چون یه کم زیادی کودکانه ست
مفاهیمی مثل مواجه شدن با ترس ها، شجاعت و خود باوری، و اینکه وقتی با موقعیت جدید و ترسناکی روبرو بشی به جای اینکه ازش فرار کنی باید دلتو بزنی به دریا و اون موقعیت جدید رو بپذیری هم به شکلی کودکانه در این انیمیشن به تصویر کشیده شده که میتونه برای بچه ها آموزنده باشه
از شخصیت اسنوبال (خرگوش) با صدای کوین هارت هم خیلی خوشم اومد. هم تو قسمت اول هم این قسمت به نظرم این شخصیت طنز خوبی رو به فیلم اضافه کرده با اون صدای بامزه ش
در کل و با توجه به مخاطب و هدفش نسبتا خوب بود
6 از 10 میدم
جای تاسف داره که بنا بر اظهار رابرت ردفورد این آخرین حضور این مرد دوست داشتنی بر روی پرده سینما بوده و ایشون رسما از دنیای بازیگری خداحافظی کردن که خب خبر ناراحت کننده ای بود برای من. رابرت ردفورد بخاطر ایفای این نقش نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب برای بهترین بازیگر نقش اصلی مرد هم شدن که هنوز البته نتایجش اعلام نشده. شاید بشه به نوعی "پیرمرد و تفنگ" رو استعاره ای از دوران حرفه ای بازیگری ردفورد دونست؛ پیرمردی با گذشته ای درخشان که در آخرین نقشش هم عالی میدرخشه و در اوج خداحافظی میکنه.
خب در نهایت من امتیاز --------------7-------------- رو به این فیلم دوست داشتنی، شیرین و زیبا میدم و تماشاش رو به همه دوستان توصیه میکنم خصوصا به علاقه مندان به رابرت ردفورد فراموش نشدنی.
درسته که از نظر میزان تنش و تعلیق و ترس، به پای دو نسخه قبلی نمی رسه اما من فکر می کنم همچنان از اسپین آف های این مجموعه یعنی سری فیلم های آنابل، فیلم "راهبه" و فیلم "نفرین لا یورونا" سرتر و بهتره
بازی پاتریک ویلسون و ویرا فارمیگا مثل همیشه خیلی خوبه و این زوج سینمایی جذبه خودشون رو حفظ کردن
صحنه های jump scare و سکانس های تنش آفرین و پر استرس تعدادشون اونقدر زیاد نیست ولی همون تعداد نه چندان زیاد هم خوب و تماشایی کار شدن
البته در دو فیلم قبلی به این دلیل که با فضاهای بسته تر و محدودتری روبرو بودیم، ترس و تنش بیشتر و قوی تر منتقل میشد اما با این حال، احضار 3 هم با این که از دو فیلم دیگه ضعیف تره ولی همچنان یک فیلم جذاب و قابل قبول و از بهترین های این ژانر در سال جاری محسوب میشه
بازی هاپکینز و کولمن واقعا استادانه بود. مخصوصا هاپکینز در نقش اصلی
به نظرم این فیلم تصویر متفاوت، غم انگیز و واقع گرایانه ای رو از مساله ی زوال عقل نشون میده که در کنار بازی های حقیقتاً ماهرانه و بی نقص، تاثیر زیادی رو می تونه بر مخاطب به جا بگذاره
قسمت اول نتونست من رو چندان جذب کنه. معمولا قسمت های اول باید اونقدر کشش داشته باشن که بیننده رو به ادامه داستان مشتاق و علاقه مند کنن، ولی "روز سوم" نه کاراکترهای جذاب و دوست داشتنی ای داره و نه داستان نو و تازه ای (اگه از فیلم میدسامر خوشتون اومده باشه، این رو شاید بشه نسخه سریالی اون فیلم دونست). فضای داستان رازآلوده و نشانه هایی از مالیخولیا یا توهم در شخصیت سم به دفعات در طول همین قسمت اول دیده میشه. نمیشه با قسمت اول قضاوت درستی رو کل سریال داشت ولی فکر نمی کنم چندان امیدوارکننده باشه، اون هم با توجه به این که تنها سه قسمت برای شخصیت سم و سه قسمت برای شخصیت هلن کنار گذاشته شده که همین هم باعث میشه مخاطب انتظار داشته باشه با داستان پر تنش تر و پر تحرک تری روبرو بشه که قسمت اول به هیچ عنوان این طور نبود. خسته کننده و بی جون و تکراری.