-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
با ساخت «لعنتی های بی آبرو» کوینتین تارانتینو بار دیگر به اوج رسید. این بهترین اثر وی پس از فیلم «داستان های عامیانه» pulp fiction است. او در این اثر جدید تصویری بی باکانه و بی پروا از دوران جنگ جهانی دوم را به تصویر کشیده است. در واقع این فیلم را باید معجونی از سبک های مختلف وسترن دانست که «تارانتینو» بامهارت آنها را در هم آمیخته است. سرتاسر فیلم از اول تا آخر به گونه ای طرح ریزی شده است تا تماشاگر چیزی را حدس نزد و پیوسته حوادث غیر قابل پیش بینی رخ دهد. این فیلم، تلاش کارگردان در جهت کامل کردن آثار قبلی و پیروی از سبک های پیشین وی در ساخت آثار این چنینی است.دانش و اطلاعات «تارانتینو» درباره حوادث و رویدادهای استفاده شده در فیلم چندان کامل و قابل توجه نیست.و فیلم سرشار از مرجع های مختلف است و زمان آن به سال 1978 می رسد اما این باعث نمی شود تا از سبک کاری «تارانتینو» دور مانده باشد. این فیلم یک اثر صددرصد تارانتینویی است که همه بروی این موضوع اتفاق نظر دارند.
داستان فیلم روایتگر دو جریان مختلف است که در پایان فیلم به یکدیگر می رسند. در فصل نخست ما با دختری به نام «شوسانا دریف » با بازی «ملانی لارنت» آشنا می شویم. یک یهودی فرانسوی که با خانواده اش در زیر زمین خانه یک لبنیات فروش پنهان شده است. خانه توسط یک افسر جذاب و در عین حال خشن اس اس به نام کلنل «هانس لاندا» کریستوف والتز، مورد بازرسی قرار می گیرد. افسری که اسم مستعار وی «شکارچی یهودیان » است.
این افسر از هوش و زکاوت بسیار بالایی همانند «شرلوک هولمز» برخوردار است! و به سرعت در می یابد که کشاورز افراد فراری رادر خانه اش پناه داده و با شلیک کردن به همان طبقه از خانه، همه آنها را به جز «سوشانا» قتل عام می کند. «سوشانا» به پاریس فرار می کند که در آنجا متصدی اداره یک سینما می شود. داستان دوم ماجراهای یک سرگروهبان به نام «الدور رین»، «براد پیت» و گروه خشن وی به نام «لعنتی ها» را دنبال می نماید. آنها با چتر نجات درخاک فرانسه فرود می آیند و تنها یک هدف دارند: کشتن نازی ها! آنها کسی را به اسارت نمی گیرند، بلکه آنها را کشته و جمجمه هایشان را نشان می دهند. این گروه به اندازه ای مشهور شده اند که حتی هیتلر نیز آنها را می شناسد. آنها مطلع می شوند که قرار است گروه زیادی از افسران عالی رتبه آلمانی در یک سالن سینما در پاریس گرد هم آیند و یک فیلم تبلیغاتی را ببینند. هدف منفجر کردن سالن سینما و کشتن هر تعداد افسر نازی آلمانی است. به منظور تسهیل در این کار «لعنتی ها» با یک عامل نفوذی دو جانبه که یک هنرپیشه آلمانی به نام «بریجیت ون هامرالسمارت» ـ دیانا کروگر ـ است، ارتباط برقرار می کنند. او به آنها کمک می کند تا به قصد و هدفشان بسیار نزدیک شوند. این سینما، همان جایی است که توسط «شوسانا» اداره می شود.
«تارانتینو» از حرف زدن زیاد، صحنه ای خشن و بی رحمانه بسیار لذت می برد همانند آثار قبلی اش، بسیار لذت می برد که این موضوع در جای جای این اثر نیز مشهود است. برخی از گفتگوهای به کار رفته در «لعنتی های بی آبرو» جدید و جذاب تر بوده و چندان تشابهی با دیالوگ های قبلی این کارگران ندارد. او حتی در ارایه تصویر تاثیرگذار از «شکارچی یهودیان» نیز موفق است و حرکات و رفتار وی را شبیه بازی موش و گربه ای یا حل معما نشان می دهد.
او کارگردانی قوی است که حتی در جمله بندی و ارایه کلمات به بازیگرانش نیز مهارت دارد. صحنه های به کار رفته در فیلم هر کدام به نوعی دلهره آور، خشن و خونین اند و به نظر می آید که کارگردان در اضافه کردن آنها به هر کدام از سکانس های فیلم لذت نیز برده است. او چنان با احساس تماشاگران بازی می کند که فضا را برای آنها غیر قابل تحمل می نماید. او ذهن مخاطب را بسیار درگیر می نماید و در نهایت با یک انفجار او را راحت می کند.
در هنگام دیدن «لعنتی های بی آبرو» من به یاد فیلم دیگری به نام «کتاب سیاه» اثر «پل ورهوون» و یا «والکری» اثری از «برایان سینگر» ا فتادم که هر دو یک ایده و مضمونی شبیه این اثر جدید «تارانتینو» داشتند. این فیلم، فیلمی درمورد نجات یا قربانی شدن نیست بلکه درباره چهره خونین و کثیف جنگ است.
آن فیلمی درباره قهرمان پروری است هر چند که لایه های بسیاری از موضوعات همچنان مبهم و ناگفته باقی می مانند. شاید از جهاتی «لعنتی های بی آبرو» کمدی نیز به حساب آید، چرا که برخی از سکانس ها سبب می شوند تا برای لحظه ای خنده از روی لبانتان دور نشود، اما این به معنای کمدی بودنم فیلم نمی باشد.
مهمترین چهره و شاخص فیلم جدید «تارانتینو» حضور «براد پیت» است. از زمانی که او لب به حرف می گشاید و ماموریت را توضیح می دهد تا پایان فیلم، تماشاگر محو تک گویی های او می شود. «پیت» به راستی یک شخصیت جالب و دوست داشتنی است. او که از مزیت خوش چهره بودن نیز برخوردار است در این اثر بخش دیگر از قابلیت های بازیگری اش را نشان می دهد و شانس خود را برای بیشتر مطرح شدن افزایش می دهد. «پیت» در نقش «رین» به خوبی ظاهر شده و می تواند یکی از گزینه های جوایز اسکار امسال باشد.
بازیگر فرانسوی مکمل وی، «ملانی لارنت» نیز در بیشتر جلوه دار شدن نقش و بازی وی تاثیر دارد. وی چهره مناسب و بازی خوبی دارد و کارگردان نیز نقش او را به زیبایی نوشته است. چنین به تماشگر القا می کند که از فیلم «بیل را بکش» دوباره یک زن، شخصیت محوری و تاثیرگذار فیلمش قرار داده شده است. او همان نوع بازی را که در «کتاب سیاه» داشته را در «لعنتی های بی آبرو» نیز ایفا می کند. دیگر بازیگر زن «دایانا کروگر» نیز نقش مهمی و قابل توجهی دارد. اما نقش و بازی وی به اندازه «لارنت» خاطره انگیز و برجسته نیست.
«کریستوف والتز» نیز که برای ایفای نقش «لاندا» در این فلیم « جایزه کن» را به خود اختصاص داد، به زیبایی از عهده نقش محوله بر آمده است و نشان داد که شایسته عنوان «شکارچی یهودیان» می باشد. او همانند شیری است که با دقت و مهارت طعمه خود را انتخاب با وی بازی کرده و سپس او را می خورد و از این کار لذت می برد. چهره، نوع شخصیت و صورت وی نیز کمک کرده اند تا او برای این نقش مناسب باشد. دیگر بازیگر تاثیرگذار «لعنتی های بی آبرو» «الی روث» است. او نسبت به نازی ها تنفر شدید داشته برایش اهمیتی ندارد که سر کدامشان را با چوب بیس بال از تن جدا کند!
آنچه برای او حایز اهمیت است، عمل کردن به دستور سردسته و کشتار نازی هاست. بازی های دیگر بازیگران از جمله «مایک میرز» (ژنرال انگلیسی) چندان مهم نمی باشند. اما این دلیل نمی شود که حضور آنها و بازی اشان کمرنگ جلوه کنند.
«لعنتی های بی آبرو» به زیبای و خارق العاده بودن «داستان های عامله پسند» pulp fiction نیست. اما «تارانتینو» تلاش و زحمت برای آن متحمل شده است.
او با این اثر تجربه و توانایی اش در نویسندگی و کارگردانی محک زده است. هر چند که هم برای نویسندگی فیلمنامه و هم در زمان کارگردانی از آثار سایر کارگردانان نیز بهره گرفته و تقلید کرده است. با وجود برخوردار بودن از صحنه های خشن، تهوع آور و وحشیانه، «لعنتی های بی آبرو» فیلم چندان ناراحت کننده ای نیست.
زمان آن 153 دقیقه است با این حال، جریانات داستان فیلم چنان آرام و یکدست می گذرد که تماشاگر متوجه گذر زمان نمی شود. این دقیقاً همان فیلمی است که من دوست داشتم پس از «داستان های عامیانه» ببینم. این اثر سرگرم کننده کابوس های آلمانی ها و کشتار نازی ها در زمان جنگ جهانی دوم و اشغال فرانسه را به خوبی نشان می دهد و در پایان مخاطب را گیج و مبهوت باقی می گذارد دقیقاً همین است!
ترجمه: لیلا رحمان ستایش
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
« دیوار بزرگ » یکی از پر سر و صداترین آثار تولید شده در یک سال اخیر می باشد که مخصوصاً به دلیل انتخاب بازیگران مورد انتقادات بسیاری از اهالی سینما قرار گرفته بود. در نخستین تریلرهای منتشر شده از این اثر مشخص شد که مت دیمون نقش بسزایی در این اثر که محصول مشترک چین و آمریکا می باشد دارد و در عوض نقش بازیگران چینی کم رنگ تر است. این حواشی پاسخ ژان ییمو، کارگردان برجسته اثر را به همراه داشت که اعلام کرد به ریشه های ملی چین پایبند است و هرگز اجازه نمی دهد کسی یا چیزی غیر از خود چینی ها، جایگزین آن شود. بهرحال « دیوار بزرگ »در میان انبوهی از حاشیه ها به اکران عمومی درآمد تا تماشاگران پر هزینه ترین فیلم تاریخ چین را مشاهده نمایند. داستان فیلم از این قرار است :
در قرن پانزدهم میلادی ،ویلیام ( مت دیمون ) و تاور ( پدرو پاسکال ) دو مزدوری هستند که در هنگام جستجو، توسط سربازان چینی بازداشت شده و به زندان افکنده می شوند و به نظر می رسد که در دردسر بزرگی افتاده باشند. اما به زودی با حمله موجودات عجیب به دیوار چین و کشتار سربازان، ویلیام تصمیم می گیرد به نظامیان چینی ملحق شود تا بتواند در مقابل این هیولاها ایستادگی کند و...
« دیوار بزرگ » را ژان ییمو کارگردانی کرده که سازنده آثار تماشایی نظیر « خانه خنجرهای پرنده » و « قهرمان » بوده است که می توان از آنها به عنوان یکی از خلاقانه ترین آثار اکشن تاریخ سینما که برگرفته از سبک و سیاق فرهنگ شرقی می باشد، نام برد. ییمو طی سالها فیلمسازی ثابت کرده که یکی از خلاق ترین کارگردانان چینی است و می توان از او انتظار هر نوع شگفتی را در قاب تصویر داشت. اما اوضاع درباره « دیوار چین » تا حدود زیادی متفاوت از دیگر ساخته های این کارگردان می باشد.
« دیوار چین » دقیقاً بر پایه اصول فیلمسازی استودیویی که در هالیوود می توان آثار اَبَرقهرمانی را مثال زد ساخته شده است. یعنی جایی که فشار استودیوها به دلیل هزینه های بالای تولید فیلم بر سازندگان وارد می گردد و کیفیت اثر خروجی کاملاً متفاوت از دیگر ساخته های فیلمساز می باشد. در این اثر خبری از خلاقیت های تصویری ییمو نیست و زیبایی شناسی های شرقی این فیلمساز نیز جایگاهی در فیلمنامه نیافته است.
فیلمنامه در « دیوار چین » به چندین شخصیت خلاصه می شود که با کمترین پرداخت ممکن در کنار حضور می یابند و تصمیم به مقابله با هیولاهای بد صفت می گیرند. سیل تحول شخصیتی ویلیام که از یک مزدور به قهرمان تغییر کاربری می دهد، یکی از ضعیف ترین ها در نوع خود می باشد که با مجموعه ای از دیالوگ های کلیشه ای سعی در روایت داستانی دارد که نه نشانی از اصالت شرقی دارد و نه می تواند به ساده انگاری بلاک باسترهای غربی باشد.
شاید در این بین بتوان لحظات اکشن که بطور کامل در اختیار CGI بوده اند را برای علاقه مندان به سینما مفید برشمرد. جلوه های ویژه « دیوار بزرگ » بی آنکه سعی کند باورپذیر جلوه نماید، تماماً با کمک کامپیوتر ساخته شده و گاهی چنان در به تصویر کشیدن این مورد اغراق انجام شده که تماشاگر را از خود می راند. حتی بخش جلوه های ویژه فیلم هم از جنس سینمای ییمو نیست و همه چیز در اینجا شلخته دنبال می شود.
مت دیمون در نقش ویلیام، یکی از بدترین نقش آفرینی های دوران بازیگری خود را پشت سر گذاشته و لهجه عجیب و غریب او هم که مشخص نیست ایده چه کسی بوده، به بازی او در فیلم لطمه فراوانی وارد کرده است. فارغ از کیفیت نازل شخصیت پردازی ویلیام که شکل و شمایل یک قهرمان اکشن رده ب را به خود گرفته، به نظر می رسد که خودِ دیمون هم خیلی تلاشی برای ارائه یک بازی قابل قبول از خود به نمایش نگذاشته و می توان او را شکست خورده بزرگ فیلم « دیوار بزرگ » محسوب کرد.
فیلم جدید ییمو بطور عجیبی، اثری شلوغ با انبوهی از افکت های کامپیوتری است که با داستانی نازل به سینما آمده و تا حد امکان سعی شده تا همه چیز در فیلم ساده و بی دردسر به نظر برسد تا لطمه ای به فروش فیلم وارد نشود. « دیوار چین » می توانست با اتکا به هنر فیلمسازش که نشان داده باهوش و خلاق است، یک اکشن بی نظیر باشد اما به نظر می رسد سازندگان ابداً به ییمو فرصت استفاده از استعدادهایش را نداده اند. در « دیوار چین » به وضوح می توان توصیه استودیوهای هالیوودی را مشاهده کرد که همه چیز را قراردادی می خواهند و فرمول های یکسانی را برای ساخت آثار پر هزینه به کار می گیرند چراکه این رویه تا به امروز نتیجه داده است. جدیدترین فیلم ژان ییمو اثری است که نه در کارنامه فیلمسازش اثری شاخص محسوب می شود و نه در خاطر علاقه مندان به سینما به عنوان اثری ستایش برانگیز در یاد خواهد ماند.
منبع:مووی مگ
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- داستان جذاب
- از سری کار های زیبای نولان
- نقش آفیرینی هیوجکمن و کریستین بیل
"پرستیژ" حکایت رقابت دو شعبده باز را در اواخر قرن نوزدهم نقل می کند. رقابتی که برای آنها ارزش و معنایی بمراتب بیشتر از موفقیت حرفه ای دارد و در نهایت هر دوی آنها از بهای سنگین رسیدن به یک حقه شعبده بازی بینظیر آگاه می شوند. شخصیتهای اصلی فیلم روبرت انجی یر (هیو جکمن) و آلفرد بوردِن (کریستین بِیل) رقبایی هستند که پس زمینه هایی شخصی نیز در رقابتشان دخیل است. رقابت ایندو پس از آنکه بوردن موفق میشود خود را روی سن شعبده بازی غیب و چند متر آنطرفتر ظاهر (باصطلاح تله پورت) کند وارد مرحله غریبی می شود و انجی یر درمانده و نومید، جستجو برای آگاهی از رازی که پشت این حقه نهفته است را آغاز می کند...
اعتراف می کنم نخستین باری که پرستیژ را دیدم کمی سرخورده شدم. احساس می کردم فیلمی که چنین فضاسازی و خط سیر داستانی قدرتمندانه ای دارد، نمی بایست با یک پایان غیرمنطقی و تخیلی خراب شود. این ذهنیت را از آن زمان تا به امروز در بسیاری از دوستان و علاقه مندان سینما و حتی برخی از منتقدها هم دیده ام. اما امروز پس از چندین و چند بار مشاهده فیلم و کشف مفاهیمی که در فیلم بصورت پیدا و پنهان مطرح شده اند، فکر می کنم پرستیژ یکی از بهترین کارهای نولان و از بهترین آثار سینمای آمریکا در دهه گذشته است (جالب آنکه منتقدانی که فیلم را در زمان نمایشش چندان تحویل نگرفتند، مدتی قبل آنرا در فهرست ده فیلم برتر ژانر علمی تخیلی دهه آغازین هزاره سوم جای دادند.) در این مطلب سعی دارم تا ویژگیهای کم نظیر و بعضا بی نظیر "پرستیژ" را برشمارم و امیدوارم خوانندگان با نگاهی متفاوت به تماشای این فیلم بنشینند.
***
1- فیلمهای ژانر علمی- تخیلی که پرستیژ نیز بدلیل برخی از جنبه های مطرح شده در داستانش در این دسته می گنجد معمولا تماشاگران سینما را به دو گروه و نحوه موضع گیری عمده تقسیم میکنند. دسته ای که عمدتا از تماشاگران کم اطلاع تر و تفننی سینما هستند، معمولا مرعوب اینگونه فیلمها و جلوه های صوتی و بصری معمول در آنها می شوند و این مرعوب شدن به طور قطع مانع از لذت حداکثری آنها از فیلم و مفاهیم مطرح شده در آن (البته اگر مفاهیم قابل ارزشی در آن مطرح شده باشد) می شود. دسته دیگر که متشکل از تماشاگران جدی تر سینما و بعضا عده زیادی از منتقدان هستند، معمولا موضع گیری منفی از طریق زدن برچسب تخیلی و غیرواقعی و ... نسبت به فیلمهای این ژانر دارند. باعتقاد من هر دوی این گروهها بدلیل عدم سعی در طبقه بندی صحیح فیلمهای این ژانر با توجه به درونمایه و متن اثر از درک کامل فیلمهای خوب این ژانر عاجزند. تماشاگر دسته اول شاید فرضا تفاوتی بین بلید رانر و روبوکاپ قائل نباشد به این دلیل که هردوی آنها (فارغ از زمان ساخت شدنشان) فیلمهای پرخرج و عظیم و "خفنی" هستند! دسته دوم اما هردوی این فیلمها را به چوب غیرواقعی بودن و تلاش برای نشان دادن آینده نادیده و نیز بهدر دادن وقت و هزینه گزاف، می راند.
بنابراین قدم اول برای درک ارزش فیلمهای خوب ژانر علمی- تخیلی این است که تماشاگر جدی سینما باور داشته باشد که مدیوم سینما تنها مختص نمایش واقعیتهای روزمره و قابل لمس زندگی نیست و چه بسا یک داستان عجیب و غریب توانایی انعکاس بهتر بسیاری از مفاهیم را نسبت به فیلمی با شخصیتهای زمینی و دست یافتنی داشته باشد.
2- "هر شعبده ای از سه مرحله تشکیل می شود: مرحله نخست تعهد (Pledge) نام دارد . شعبده باز یک چیز عادی را به شما نشان می دهد، یک دسته ورق بازی یا یک پرنده. مرحله دوم گردش (Turn) است. شعبده باز آن چیز عادی را بانجام امری خارقالعاده وا می دارد. اما تماشاچی ها دست نمی زنند، چرا که ناپدید شدن یک چیز هرگز کافی نیست، شما باید آن را برگردانید. بهمین خاطر هر شعبده ای مرحله سومی دارد بنام پرستیژ..."
گفتار یا نریشن بالا که فیلم با آن آغاز یافته و نیز به پایان می رسد تقریبا جانمایه خود فیلم است که درونمایه فیلم و نیز ساختار آن را برای تماشاگر گره گشایی می کند. سنگ بنای "پرستیژ" اینست که خالق آن با وفاداری به تعریفی که از یک حقه شعبده بازی ارائه می دهد فیلمش را همچون یک شعبده طراحی کرده است. بهمین دلیل است که فیلم از نظر روایی از سه قسمت مجزای زمان حال، فلاش بک و فلاش بک در فلاش بک با سه راوی مختلف تشکیل شده است که این دقیقا مشابه تعریف شعبده در خود فیلم است بخصوص که هر یک از این بخشهای زمانی با یک توییست (پیچش داستانی) به پایان می رسد.جدا از این شاید کمتر فیلمی بتواند به این ظرافت و پختگی گونه ای از خودارجاعی را در خود داشته باشد.
البته این که "این فیم یک شعبده است" فقط یکی از چندین مفهومی است که بصورت استعاری در فیلم پنهان شده اند. بعنوان مثال ادیسون وتسلا، دانشمندانی که در فیلم از آنان یاد میشود نمونه هایی واقعی برای شعبده بازان فیلم یعنی انجی یر و بوردن هستند و هر یک جنبه ای از الزامات رسیدن به یک حقه خوب (ادیسون نماد جهد و تلاش و تسلا نماد نبوغ است.) را بازتاب می دهند. یا فرضا حقه غیب و ظاهر کردن پرنده که در فیلم چندین بار نشان داده می شود استعاره ای از سرنوشت دو برادر فیلم است و ...
ضمن آنکه لازم به ذکر است که فیلم اقتباسی از نوول "پرستیژ" نوشته کریستوفر پریست و منتشر شده در 1995 است که این موضوع باعث میشود تا بسیاری از ویژگیهای مثبت فیلم (و نه همه شان) مرهون نقاط قوت اثر مورد اقتباس باشد.
3- با در نظر گرفتن نکات عنوان شده در مورد ساختار فیلم و مفهوم استعاری پنهان شده در آن، معنای پایان بندی به ظاهر خیالی فیلم بیش از پیش روشن می گردد. اگر این نکته که "این فیلم یک شعبده است" را درک کنیم، با پذیرش این اصل که یک شعبده نیازمند یک پایان خارق العاده، شوکه کننده و باورنکردنی است،آنگاه پایان عجیب و خیالی فیلم بعنوان مرحله نهایی یک حقه شعبده بازی امری عادی و بدیهی بشمار خواهد رفت. ظاهرا بسیاری از منتقدانی که فیلم را به خاطر گام نهادن ناگهانی اش در وادی خیال مورد انتقاد قرار داده اند اصلا به این نکته توجه نکرده اند. ضمن آنکه در پایان فیلم بهیچ عنوان اشاره واضحی به چگونگی انجام شعبده انجی یر نمی شود تا تماشاگر فیلم بمانند تماشاچی یک شوی شعبده بازی حدس و گمانهای متعددی را در ذهنش مرور کند و نولان از این نظر همچون یک شعبده باز عمل می کند که هرگز راز حقه اش را نزد تماشاگران افشا نمی کند. حتی نریشن پایانی فیلم با صدای شخصیت کاتر(مایکل کین) بگونه ای واضح به این پایان اشاره می کند و در واقع تماشگران فیلم را به مانند تماشاچیان یک شوی شعبده بازی فرض می کند : "حالا اگر بدنبال کشف معما هستید، آنرا پیدا نخواهید کرد... چون شما اصلا دقیق نگاه نمیکنید، شما می خواهید که گول بخورید...".
4- در میانه این مطلب لازم است به برخی از عوامل فیلم نیز اشاره شود که البته پیش از این در مورد فیلمبرداری کم نظیر والی فیستر و موسیقی تاثیر گذار دیوید جولیان مطالبی عنوان شده است. اما بعنوان بحث در مورد سایر عوامل فیلم بیش از هرچیز دیگر میتوان به فیلمنامه اقتباسی محکم فیلم (کار مشترک کریستوفر نولان با برادرش جاناتان) و البته بازی بازیگران اشاره کرد. در این میان بازی کریستین بیل بیش از همه جای تاکید و تامل دارد. اگر ماجرای پرستیژ برای بیننده گره گشایی شود، این نکته دریافت خواهد شد که در تمامی صحنه های فیلم شخصیت |آلفرد بوردن در هر لحظه ناگزیر یکی از دو برادر است. جالب آنکه در فیلمنامه برای هر یک از این دو برادر، شخصیت و خلقیات کاملا متفاوتی ترسیم شده است. تنها وجه مشخصه این دو که در پایان فیلم بطور واضح بر بیننده عیان می گردد اینست که یکی از آنها (که در پایان زنده میماند) عاشق و همسر سارا (ربکا هال) و دیگری عاشق الیویا (اسکارلت جوهانسون) است. اما نکاتی که با دو یا چندباره دیدن فیلم درمورد این دو برادر کشف می شود حاکی از تفاوتهای بسیار زیاد آنهاست. اولی آدمی جدی و در عین حال مهربان، محجوب، عاشق خانواده، آرام و بیزار از درگیری (حتی با رقیبش انجی یر) است. در حالیکه دومی فردی سرکش و تندمزاج، شوخ طبع، اهل ریسک و مخاطره و حتی تحقیر حریف است. با توجه به این نکات ظرافت فوق العاده ای که بیل در ایفای نقش بوردن( یا بشکل صحیح تر برادران بوردن) بخرج داده است، بیشتر نمایان می شود و درک ارزش بازی او بجز با دوباره دیدن فیلم میسر نخواهد بود.
در کنار بیل، بازیهای هیو جکمن، اسکارلت جوهانسون و مایکل کین (در نقش پیر خردمند ماجرا) نیز چشمگیر و موفقیت آمیز است. و در کنار همه اینها حضور دیوید بووی، اسطوره زنده عالم موسیقی در نقش نیکلا تسلا، وجوه اسرار آمیز این شخصیت را پر رنگ تر می کند.
5- جدا از آنچه که در مورد نحوه روایت فیلم عنوان شد، پرستیژ واجد ویژگی منحصر بفرد دیگری نیز هست. در طول تاریخ سینما و بویژه در دو دهه اخیر، فیلمهای زیادی بوده اند که در خط سیر داستانی شان در فیلمنامه (معمولا در پایان فیلم) یک توییست یا پیچش داستانی، گنجانده شده است. از فیلمهایی نظیر مظنونین همیشگی، باشگاه دعوا (Fight Club) و ... گرفته تا خیل عظیم فیلمهای مختلف ژانرهای وحشت، اکشن، تریلر و ... همه و همه بخشی از جذابیتشان را وامدار توییست یا توییستهای موجود در فیلمنامه شان هستند. اما نکته ای که در بسیاری از فیلمهای فوق بچشم می خورد وقوع یک پیچش داستانی بزبان عامیانه "زورکی" است! به این شکل که انگار فیلمنامه نویس مجبور بوده است حتما چنین عنصری را هم در نگارش فیلمنامه لحاظ کند. این موضوع در پاره ای موارد حالتی خفیف دارد (مثل Fight Club) اما در مورد برخی فیلمها (فرضا سری فیلمهای اره) بگونه ای است که انگار هریک از این فیلمها اساسا یک پیچش داستانی امتداد یافته هستند به این معنی که تمام صحنه ها و اتفاقات بتصویر کشیده شده در فیلم یک مقدمه چینی برای صحنه پایانی محسوب می شوند.
اما پرستیژ از این نظر موردی استثنایی محسوب می شود چرا که در این فیلم وقوع توییستهای پی در پی نه تنها تحمیلی بنظر نمی رسد بلکه با توجه به ماهیت فیلم ( که آنگونه که گفته شد بعنوان یک شعبده طراحی شده است) امری اجتناب ناپذیر بحساب می آید. در این فیلم پیچش داستانی نه صرفا عنصری در جهت افزایش جذابیت فیلم که گویی بخشی لاینفک و جدانشدنی از آن می نماید و بهمین دلیل مسلما بیشتر در ذهن بیننده فیلم ماندگار میگردد.
6- در سطحی فراتر از آنچه که در مورد مفهوم استعاری فیلم بعنوان یک شعبده مطرح شد، پرستیژ فیلمی درباره هنر/ صنعت سینما یا بطور کلی صنعت سرگرمی (Entertainment) نیز هست. شاید خیلی ها (نظیر آنچه که در مطالب قبلی عنوان شد) سرگرمی سازی و استفاده ابزاری از هنر برای مشغول ساختن مقطعی اذهان مخاطبین را تقبیح و آن را عملی سخیف و دور از شان هنر بشمار آورند. اما گفتار انجی یر در فصل پایانی فیلم در جواب بوردن که او را بابت تلاش بی فرجام و بیهوده اش برای هیچ، سرزنش می کند، زاویه ای دیگر از این موضوع را روشن می کند: "تو هیچوقت نفهمیدی که ما برای چی اینکارو میکنیم...تماشاچی ها حقیقتو میدونستند... اما اگه فقط برای یه لحظه هم که شده، بشه گولشون بزنی اونوقت یه چیز فوق العاده میبینی...اون نگاهی که تو چشماشون هست..." این حرفها شاید درد دل بسیاری از سینماگرانی که به سرگرمی سازی (شاید از نوع آگاهانه اش!) متهم بوده اند باشد. (شاید بهمین دلیل اسپیلبرگ، فیلمسازی که همیشه چنین اتهامی متوجه او بوده، در مصاحبه ای پرستیژ را یکی از بهترین فیلمهای سال 2006 میداند) بنابراین رویارویی بوردن و انجی یر به نوعی نشانگر تضاد درونی بین احساس پوچی با فکر انجام یک کار مهم برای ایجاد هیجانی هرچند کوچک در تماشاگران است. تلاش طولانی مدت و پیگیرانه انجی یر که بر عقیده دوم باور دارد در نهایت بمدد جستن او از علم و تکنولوژی منجر می شود که این موضوع خود استعاره ای دیگر از از پهلوزدن علم به معجزه و جادو در عصر حاضر است. ضمن آنکه وجه دیگری از درونمایه فیلم که از این منظر استنباط میشود کوشش و زحمت فراوانی است که در پشت پرده یک نمایش کوتاه صرف می شود و این امری است که تماشاگر یک نمایش شاید هرگز از آن باخبر نشود.
در پایان : ملاحظه می شود که "پرستیژ" فیلمی است که در لایه های زیرین خود انبوهی از مفاهیم و درونمایه های گوناگون را نهفته دارد (درونمایه هایی نظیر وسواس یا Obsession، علم بمثابه معجزه، ماهیت شعبده و فریب و ....) و این موضوع اتفاقا از جمله نکاتی است که برخی از منتقدان برادران نولان را بابت آن سرزنش کرده اند. نمیدانم که شما طرفدار چگونه فیلمی هستید اما فکر می کنم این که یک فیلم طیف گسترده ای از مفاهیم را (البته نه بگونه ای سطحی و سرسری) بعنوان دستمایه خود انتخاب کند بهیچ عنوان نقطه ضعف آن محسوب نمی شود. شاید تماشاگران سینما برای لذت بردن از چنین فیلمهایی، باید اندکی حجم رَم خود را افزایش دهند!
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- از شاهکار های مارتین اسکورسیزی
- بازی فوق العاده دی کاپریو و مت دیموند و جک نیکلسون
- فیملنامه ی فوقالعاده هیجانی و زیبا
فیلم مرده (رفتگان) اخرین اثر مارتین اسکورسیزی کارگردان شهیر امریکا، فیلم اقتباسی از یک فیلم هنگ کنگی به نام روابط جهنمی به کارگردانی اندرو سوفای ماک میباشد.شاید برای اسکورسیزی ساختن یک اثر اقتباسی زیاد جالب نباشد اما ارتباط دادن این اثراز سینمای هنگ کنک با یک فرهنگ پیچیده کار هرکسی نیست!شاید نکته ای که بیش از پیش و جدا از روایت داستان به چشم میخورد موضوع مهاجران ایرلندی است و واژه ایرلندی که ما به کررات در این فیلم میشنویم و جالب اینجاست که اکثر کاراکترهای داستان هم ایرلندی هستند اسکورسیزی در این باره میگوید: سینمای کلاسیک هالیوود را خیلی دوست دارم. و در میان فیلم هایی که با آنها بزرگ شده ام فیلم های جان فورد و رائول والش ایرلندی تبار هم وجود دارند. وقتی از یک فیلم جان فوردی صحبت می کنیم یا به ساختار خانواده در آنها اشاره می کنیم حتی اگر این فیلم داستان زندگی معدن چیان گالی هم باشد باز هم قصه ای است که از دید یک ایرلندی روایت شده است. همیشه چیزی وجود دارد تا این حس را به شما منتقل کند. منظور من ساختاری است که مرا به قصه ای که از صافی فرهنگ خاص خانوادگی ایرلندی عبور کرده نزدیک می کند. ایتالیایی ها این را راحت تر حس می کنند. البته موقعی که آدم های متعلق به این دو فرهنگ در یک محله ساکن می شوند بلافاصله وجود تفاوت بین آنها احساس می شود با وجود همه این تفاوت ها ادبیات ایرلندی برای من بسیار مهم است. شعر ایرلندی همیشه به نظر من فوق العاده بوده برای من باور های خاص کاتولیکی آنها از برداشت های کاتولیکی ایتالیایی جالب تر است.فیلم مرده نمایی است از تاریخ پر اغتشاش شهر بستون است تصاویر اولیه فیلم که مستند میباشد مربوط است به تظاهرات و ناارامی های شهر بستون و اعتراض قشر فرودست و کارگر امریکا در شهرهای دیگر در سال 1970 است. حرکت نمادین اتوبوس ها به نشانه اعتراض از وضعیت سیاه پوستان و مهاجران اقوام مختلف در ان روزگار امریکا میباشد که اسکورسیزی به ان در ادامه فیلم میپردازد.شاید کاراکترهای اصلی فیلم به خصوص فرانک کاستلو (با بازی جک نیکلسون)نماد فرهنگی همان نا ارامی ها باشند و البته دو شخصیت دیگر فیلم یعنی بیلی (با بازی دی کاپریو) و سالیوان (با بازی مت دیمون) محصول این وقایع اتفاق افتاده هستند.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/3/53-The-Departed/53-The-Departed/13-The-Departed.jpgدر واقع مجدد همان طبقه کارگر که اکثریت انها را ایتالیایی ها و ایرلندی های مهاجر تشکیل میدهند درگیر همان بازی خطرناکی میشوند که در دهه 70 و کمی قبل تر نیز مرتکب ان شدند.جنگ درونی خونین بین خلافکارهای ایرلندی و ایتالیایی که پدیده هایی مثل مافیا را متولد کردند و گانگسترهای خطرناک که به راحتی اب خوردن ادم میکشند هم جزء همان ناهنجاری های فرهنگی است که البته اگر بخواهیم ریشه یابی کنیم باید یک فلش بک طولانی به تاریخ شکل گیری امریکا بزنیم مثلا ما در فیلم دارو دسته های نیویورکی که اسکورسیزی ان را کارگردانی کرد به وضوح با این ناهنجاری ها و تاریخ خونین امریکا اشنا میشویم و چند سال بعد در فیلم مرده اسکورسیزی همان وقایع را البته در قالب یک ماجرای پلیسی و گانگستری به تصویر میکشد.البته جدا از فیلم روابط جهنمی که فیلم مرده از روی ان اقتباس شده است شاید فیلم تقاطع میلر اثر برجسته برادران کوئن نمونه مناسبی باشد از نظر شباهت و البته فرم روایت دو فیلم با اینکه خیلی شبیه به هم میباشد اما تقاطع میلر یک اثر کلاسیک است درست مثل فیلم برادران کوئن ما در فیلم مرده هم شاهد یک جاه طلبی از سوی کاراکترهای اصلی فیلم هستیم فرانک کاستلو و سالیوان که مرکز این جاه طلبی ها هستند برای رسیدن به قدرت هر عملی را مرتکب میشوند ما در نمایی از فیلم میبینیم که سالیوان که دست پرورده همان فرانک کاستلو است به ساختمان مجلس خیره شده است با اینکه او هنوز یک پلیس ایالتی بیشتر نیست اما این خیره شدن او به ساختمان مجلس شهر ماساچوست نشان از یک جاه طلبی بزرگ دارد و البته هدفی بزرگ که برای رسیدن به این هدف او دست به هر کاری میزند و البته در این بین نقش فرانک کاستلو در شکیل گیری این نوع جاه طلبی در شخصیت سالیوان نقشی انکار نشدنی است ما در اولین دیالوگ این فیلم که از سوی فرانک کاستلو گفته میشود این نوع جاه طلبی را به خوبی مشاهده میکنیم او میگوید که:من نمیخوام که محصول دنیالی اطرافم باشم! من میخوام دنیای اطرافم محصول من باشه! با اینکه کاستلو (با بازی جک نیکلسن) دنیای اطراف خودش را میسازد اما او هم در واقع محصول دنیای اطراف خودش است.اسکورسیزی در این فیلم نشان میدهد که همان نسل بعدی گانگسترهای معروف ایتالیایی و ایرلندی و فرانسوی (همان مهاجران اروپایی) حالا تمام شهر را در اختیار دارند.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/3/53-The-Departed/53-The-Departed/12-The-Departed.jpgپلیس ایالتی ماسوچوست همان ایرلندی مهاجر است و گانگستر معروف فیلم هم همان گانگستر ایرلندی مهاجر است! در واقع ما در این فیلم بر خلاف فیلمهای دیگر گانگستری شاهد یک پارادوکس بین پلیس و خلافکار نیستیم هم پلیس و هم خلاف کار در این فیلم از یک امتیاز برابر برخوردار هستند و ان امتیاز جاه طلبی کاراکترهایی است که سعی دارند دنیای اطرافشان محصول خودشان باشند.شاید در این فیلم تشخیص قهرمان و ضد قهرمان کمی سخت باشد اما با رسیدن فیلم به نیمه دوم خود ما در مییابیم که این فیلم قهرمان ندارد!شاید یکی از کاراکترهایی که قهرمان نیست شخصیت بیلی کاستینگ(با بازی لئوناردو دی کاپریو)باشد شخصیتی که دارای یک کشمکش و جنگ روانی درونی است او هم جز همان نسل بعدی مهاجران اروپایی است و مثل شخصیت سالیوان (مت دیمون)لهجه ایرلندی هم دارد اما با وجود اینکه ما در این شخصیت ها ضعفهایی میبینیم اما به واقع انها به قدرتی قدرتمند هستند که میتوانند دنیای اطرافشان را تحت تاثیر قرار دهند شاید دیالوگی که بین مت سالیوان(مت دیمون) و پزشک روانشانس (با بازی ورا فارمینگ)رد و بدل میشود نمونه خوبی برای مثال باشد.فروید روانشانس بزرگ میگوید:ایرلندی ها تنها مردمی هستند که در زمینه روانشناسی غیر قابل نفوذ هستند! و ما این نکته را به خوبی درک میکنیم شخصیت های ایرلندی فیلم حتی قادرند که پزشک روانشناس را هم تحت تاثیر قرار دهند بیلی و سالیوان با این قدرت خود هر دو دکتر روانشناس را تبدیل به بیمار میکنند و با مراجعه هر بار بیلی به دکتر روانشناس میبینیم که بیلی به عنوان یک بیمار پزشک خود را تحت تاثیر افکارش قرار میدهد تا انجایی که با او هم اغوش میشود!اما اسکورسیزی برای جنگی که قرار است بین این ایرلندی های باهوش رخ دهد چه فکری کرده است و چگونه میخواهد داستان خود را به پایان برساند؟جواب این است: با کسب اسکار بهترین فیلم سال!
واقعا اسکورسیزی به قدری هنرمندانه این فیلم و داستان را تمام کرد که من متحیر شدم شاید اگر کارگردانی دیگری بود سعی میکرد از قالب فیلم مثل اکثر فیلمهای هالیوودی یک قهرمان بسازد اما اسکورسیزی این خطا را مرتکب نشد! فیلم مرده فیلم خوش ساختی است یک جاسوس پلیس در میان گانگسترها و در نقش یک خلافکار و یک جاسوس گانگسترها در نقش پلیس که اتفاقا همگی هم محصول فرهنگی دنیای اطراف خود هستند به خودی خود موضوع نو و جدیدی میباشد.به کارگیری اسکورسزی از یک موسیقی متن عالی(هاوارد شور)و فیلمنامه عالی ویلیام موناهان و شخصیت پردازیهای قوی کاراکترهای موجود فیلم مرده را تبدیل به یک اثر برجسته میکنداما برای دریافت جایزه اسکار ایا این فیلم به اندازه کافی خوب بود ؟به نظر من بله خوب بود اما فیلم بابل به نظر من شایسته اسکار بود اما با این وجود شاید فیلمی مثل گاو خشمگین و یا راننده تاکسی به تنهایی به تمام فیلمهایی که گنزالس ایناریتو ساخته برتری داشته باشد بر خلاف کسانی که معتقد هستند که این فیلم گیشه ای است اما برخلاف نظر انها باید بگویم که فیلمی که حتی بدون داشتن یک صحنه تعقیب و گریز پلیسی مهم مثل اکثر همان چیزهایی که ما در سینمای هالیوود سراغ داریم انقدر خوب باعث کشش و جذب تماشاگر میشود چطور میشود که فیلم گیشه ای باشد.فیلم مرده هم مثل اکثر اثار اسکورسیزی دارای شاخصه هایی همچون هویت امریکایی-ایتالیاییها و مفاهیم بنیادی مسیحیت کاتولیک چون گناه و رستگاری رفاقت و خشونت مردانه و تاکید زیاد بر روی قدرت مردان در آدمهایی غالباً ضدجامعه جزو بنمایههای آثار او شناخته میشوند.مرده فیلمی است که قهرمان ان تمام کاراکترهای ان هستند قهرمانی که میمیرند و البته مرگی به مانند قهرمانان گمنام شاید بزرگترین قهرمانان فیلم اسکورسیزی همان از دست رفتگان باشند(کسانی که در فیلم مردند) و البته خداوند نگهدار از دست رفتگان است.
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
آیا ما به جایی رسیده ایم که اصطلاح "ادبیات بزرگسالان جوان" تبدیل به یک واژه ی تحقیرآمیز شده است؟ آیا کتابهایی مانند «گرگ و میش» و امثال آن باعث ترویج یک نوع تداعی معنایی منفی شده اند؟ اگر نوشته های بد و شتابزده ی استفنی مه یر نمونه ی موردی برای پیگرد قانونی هستند، شاید سه گانه «مسابقات کشتار» نوشته ی سوزان کالینز بتواند موجب سربلندی این ژانر ادبی و دفاع از آن در برابر همجه های انتقادی گردد. این کتاب ها و فیلم هایی که با اقتباس از آنها ساخته شده اند، داستانهای شیفته کننده ای را روایت می کنند که به هیچ وجه در حصار مورد خوشایند گروه مخاطب احتمالی بودن، محدود نشده اند. کتابهای کالینز به داستان های سبک دیرینه ی به اصطلاح "آینده ی شوم" شباهت زیادی دارند. این داستان ها به راحتی ژانرهای علمی تخیلی، ماجراجویی و حتی ترسناک را با هم ترکیب می کنند. اقتباس سینمایی «آتش گرفتن»، دومین جلد مجموعه کتاب، بسیاری از عناصری را که باعث جذابیت «مسابقات کشتار» شده بودند را در اختیار بینندگانش قرار می دهد. اما با عمیق کردن مفاهیم و جریانات احساسی و سفر به نقاط تاریکتر سرنوشت، به آن عناصر می افزاید. در تشخیص این نکته که داستانی برای "بزرگسالان جوان" ثابت می کند که از اکثر داستان های مربوط به "بزرگسالان" غم انگیزتر است، طعن و کنایه ای وجود دارد.
یکی از انتقاداتی که بر «مسابقات کشتار» وارد می شد این بود که جان انسان ها بسیار بی ارزش به شمار می رفت. "پایان خوش" از راه مرگ 22 انسان جوان به دست آمد. کتنیس اوردین (جنیفر لاورنس) با برتری در مهارت های کشتن و زنده ماندن نسبت به شرکت کنندگان دیگر توانست پیروز شود. بعضی اوقات، او هنگام از بین بردن حریفانش تقریباً حالتی ماشین مانند داشت. در «آتش گرفتن»، که داستان آن از زمان کوتاهی بعد از پایان بندی «مسابقات کشتار» روایت می شود، کتنیس و هم بازی برنده اش پیتا ملارک (جان هاچرسون) آماده ی این هستند که سفر پیروزی خود را آغاز کنند. اما این فیلم نشان می دهد که کتنیس از امتحان سختی که پشت سر گذاشته است، بدون زخم های عمیق احساسی رهایی نیافته است. او که از علائم اختلال اضطراب پس از واقعه رنج می برد، بعضی اوقات در انجام کارهای خود دچار مشکل می شود. چیزی درون کتنیس شکسته است. اولین پرده ی «آتش گرفتن» بیننده را وادار می کند تا تمام آنچه در «مسابقات کشتار» گذشت را از نو ارزیابی کند.
«آتش گرفتن» به دنبال کردن سرنوشت کتنیس ادامه می دهد و در عین حال با پرداختن به تحولات اجتماعی در دنیای بزرگتر ابعاد وسیعتری پیدا می کند. کتنیس دیگر یک سرباز پیاده نیست که توسط چرخ دنده های یک نظام فاسد و فوق العاده قدرتمند در حال خرد شدن باشد. اکنون او به ابزاری تبدیل شده که به وسیله اش میتوان قدرت آن دستگاه را تحلیل برد و نظام را از هم فرو پاشید. «مسابقات کشتار» تصاویری اجمالی از ظلم و فشاری که در بعضی از 12 ناحیه ی پنم وجود داشت به ما نشان داد. «آتش گرفتن» وارد جزئیات بیشتری می شود و می بینیم که عدم وفاداری و خشم نسبت به نظام حاکمه باعث شورش های آشکاری می شود و رئیس جمهور اسنو (دانلد سوترلند) مجبور می شود روش های به شدت غیر انسانی تری در پیش بگیرد تا بتواند قدرت را با چنگ زدنی متزلزلانه حفظ کند.
یکی از عناصر موجود در ادبیات بزرگسالان جوان که کالینز به کار می برد، مثلث عشقی است. در این داستان، سه ضلع این مثلث را کتنیس، پیتا، و دوست صمیمی و قدیمی کتنیس، گایل (لیام همزورث) تشکیل می دهند. این جریان در این فیلم در مقایسه با مجموعه ی سوزناک «گرگ و میش» به شکلی جدی تر و بالغانه تر پرداخت شده است. تمرکز بر روی از دست رفتن باکره گی کتنیس نیست؛ بلکه به بهای احساسی سفر او و نیازش به داشتن نوعی گرمای انسانی در کنار خود توجه می شود. پیتا و گایل به سوی هم حمله نمی کنند، همدیگر را مسخره نمی کنند، پنجه هایشان را برهنه نمی کنند و خرناس نمی کشند. آنها شرایط را درک می کنند و پشت سر می گذارند. آنها هر دو یک دختر را دوست دارند و حاضرند برای نجات او و شاید حتی یکدیگر قربانی شوند.
در حالیکه «آتش گرفتن» از نمایش بعضی صحنه های نزدیک به درجه ی R باکی ندارد - شکنجه و کشتن مخالفین نمونه ی بارزی ست - حجم بالایی از آنچه که «مسابقات کشتار» را به نحوی ضروری تماشایی کرده بود، در خود دارد: یک مسابقه ی "نبرد تا پای مرگ" دیگر که شامل 24 "خراج" می شود. با اینحال لحن فیلم متفاوت است: ترسناک، بدگمان نسبت به نیکی در ذات بشر و حزن انگیز، بی آنکه کوچکترین نشانه ای از شادمانی حاصل از پیروزی در آن دیده شود. در «مسابقات کشتار» ما کتنیس را تشویق می کردیم تا برنده شود. در «آتش گرفتن»، واضح است که هر پیروزی ای در گرو تلف شدن عده ای نیروی خودی ست. اینجا، خراج ها همگی قهرمانهایی هستند که دوباره به میدان بازگشته اند، نوعی "مسابقات کشتار نهایی با شرکت همه ی ستارگان". هدف پنهانی که رئیس جمهور اسنو و گرداننده ی جدید مسابقات ، پلوتارک هونزبی (فیلیپ سیمور هافمن) در خلوت با هم بر سر آن توافق کرده اند، کشتن کتنیس به شکلی است که او را به عنوان نماد آزادی و سرکشی بی اعتبار کند.
هنگامی که مسابقات جدید آغاز می شوند، کتنیس خود را با چند مسابقه دهنده ی "بیگانه" ی دیگر متحد می بیند؛ مانند جوان جذاب و ورزشکاری به نام فینیک (سم کلفلین)، دختری تکرو و عصبانی به نام جوهانا (جنا مالون)، بیتی (جفری رایت) خجالتی و باهوش که به وسیله ی نبوغ اش برنده می شود، و البته پیتا. اما این بار وضعیت برای کتنیس به سادگی «مسابقات کشتار» نیست. اینجا، او بایستی درباره ی صداقت و وفاداری به اصطلاح همدستانش و اینکه مسابقه ی نهایی به چه شکلی است، کنجکاوی کند و در شک و گمان به سر ببرد. آیا سرنوشت او این است که زندگی اش را به خاطر پیتا قربانی کند، یا پیتا زندگی اش را برای او، یا هدف بزرگتری وجود دارد؟ آیا راهی وجود دارد که از داخل مسابقه به رئیس جمهور اسنو حمله کرد؟ فیلم با یک نقطه ی تعلیق ظالمانه پایان می یابد که شیوه ی تمام شدن کتاب سال 2009 را، منعکس می کند.
استعدادهایی که در ساخت «آتش گرفتن» نقش داشته اند فوق العاده اند. نویسنده ی فیلمنامه، سیمون بیفوی سه نامزدی اسکار و یک برد جایزه (برای فیلم «میلیونر زاغه نشین») در کارنامه ی خود دارد. دیگر فیلمنامه نویس اثر، مایکل آرنت (که تحت نام مستعار "مایکل دی بروین" می نویسد) دو نامزدی اسکار و یک برد (برای فیلم «میس سان شاین کوچک») در سابقه ی کاری خود دارد که شایسته ی تحسین است. با وجود اینکه کارگردان فیلم، فرانسیس لاورنس تاکنون از طرف آکادمی اسکار مورد لطف قرار نگرفته است، پیش از روی آوردن به سینما در سال 2005 با فیلم «کنستانتین»، یک کارگردان موزیک ویدئوی برجسته بوده است.
گروه بازیگران فیلم می توانند به دلیل نه مرتبه نامزدی جایزه ی بازیگری اسکار و دو مرتبه برد فخر بفروشند (اگر جوایز گلدن گلابز هم در نظر گرفته شوند که ارقام بسیار بالاتر می رود)، و نمیتوان هیچ یک از نقش آفرینان را به کم کاری یا بازی تصنعی متهم کرد. تصویری که جنیفر لاورنس از کتنیس ارائه می دهد، در «آتش گرفتن» به عمق احساسی بیشتری دست یافته است زیرا او مجبور است با عواقب برنده شدن اش در «مسابقات کشتار» و آنچه مجبور شده بود در راه رسیدن به این برد فدا کند، کنار بیاید. لاورنس یک شخصیت قوی و چند لایه را عرضه می کند که همه ی سستی ها و ضعف های اخلاقی بشریت را به نمایش می گذارد تا دلاوری های جسمانی اش را همراهی کنند. وودی هارلسون در چند صحنه ی معدودی که دارد فرمانروای پرده است و همین نکته در مورد دانلد سوترلند هم صدق می کند، کسی که شخصیت شروری به وجود آورده که ارزش حس نفرت را دارد. جاش هاچرسون و لیام همزورث هم نقش های مکمل توانا و جذابی را ارائه می دهند. و تمام بازیگران جدید - فیلیپ سیمور هافمن، جنا ملون، سم کلفلین، جفری رایت - در نقطه ی اوج خود قرار دارند. توجه ویژه شایسته ی پاتریک سنت. اسپرایت است که تصویری که از فرمانده ترد ارائه می دهد آنقدر مطلقاً نفرت انگیز است که طی تنها چند صحنه باعث می شود تماشاگران تشنه ی این شوند که به سزای اعمال بدش برسد.
«مسابقات کشتار» که نیمی از حلقه ی چهار فیلمه ی برنامه ریزی شده ی خود را پشت سر گذاشته، ثابت کرده که یکی از معدود مجموعه فیلم هایی است که مخاطبان برای رسیدن قسمت جدیدشان انتظار می کشند، نه اینکه فقط با بی تفاوتی آن را بپذیرند. «آتش گرفتن» نسبت به فیلم قبلی اثر بهتری است و مجموعه را تا آن حالت ارزشمند و نادری بالا می کشد که باید آن را به عنوان چیزی قابل توجه، حقیقی و مستقل دانست، نه یکی دیگر از این مجموعه ها که در اصل ابزاری برای جلب علاقه ی پسران و دختران جوان هستند تا به وسیله ی آن یک استودیوی فیلمسازی حساب بانکی اش را پر پول تر کند. «آتش گرفتن» حرارت ایجاد می کند اما خاموش نمی شود و شکست نمی خورد.
منبع :نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- بازی خیلی خوب جنیفر لارنس
به نظر می رسد فیلم Hunger Games با مأموریتی مهم وارد گود شده است. حالا که مجموعه فیلم های هری پاتر به پایان رسیده اند و مجموعه ی گرگ و میش هم در شرف به اتمام رسیدن است، این فیلم قصد دارد خلأ به وجود آمده در دنیای طرفداران این نوع آثار سینمایی را پر کند. طبق آمار مجموعه کتاب های Hunger Games میان گروه سنی جوانان و نوجوانان از محبوبیت مناسبی برخوردار است اما مانند آثار جی.کی رولینگ یا استفنی میر فروش خیره کننده ای نداشته است. با این وجود از نظر کلی، فیلم Hunger Games در مقایسه با اولین نسخه های اقتباس شده از هر یک از این مجموعه کتاب ها، در جایگاه برتر قرار می گیرد. این فیلم با اندک اختلافی فیلم «هری پاتر و سنگ جادو» ساخته ی کریستوفر کلمبوس را پشت سر می گذارد و برتری آن نسبت به «گرگ و میش» ساخته ی کاترین هاردویک قابل ملاحظه تر است. فیلم Hunger Games ریتم تندی دارد و جزئیات داستان آن در نهایت ظرافت و دقت کنار هم چیده شده اند، و مهم تر از آن مانند سایر فیلم های برتر ژانر علمی- تخیلی، در زمینه ی داستانی فیلم به موضوعات مهمی اشاره می شود. برخی از نکات داستان تقلیدی به نظر می رسند و بعضی از عناصری که برای پیشبرد طرح قصه به کار رفته اند از داستان های دیگر وام گرفته شده اند، با این وجود نتیجه جذاب و دیدنی از کار درآمده است. طرفداران این نوع فیلم ها مشعوف خواهند شد. آنهایی هم که زیاد اهل این مجموعه ها نیستند، بد نیست فرصتی به این فیلم بدهند، شاید خوششان بیاید.
Hunger Games را بایستی در رده ی فیلم های ژانر پسا-آخرالزمانی دانست که وقایع آن در آینده ای نامعلوم رخ می دهند. روزی روزگاری در آینده، جایی که در حال حاضر تحت عنوان آمریکای شمالی از آن یاد می شود، «پنم» نام گرفته است. کشور پنم به 13 بخش تقسیم می شود که دورادور پایتخت مرکزی قدرتمندی را گرفته اند. 75 سال پیش از زمانی که داستان فیلم در آن رخ می دهد، بخش ها بر علیه حکومت مرکزی مستقر در پایتخت شورش کردند، اما این طغیان با شکست مواجه شد. بخش سیزدهم به طور کل از بین رفت و معاهده ی صلحی تنظیم شد که یکی از مفاد آن، تک تک 12 بخش باقیمانده را مجبور ساخت تا در «Hunger Games/ «مسابقات کشتار» شرکت کنند. سالی یکبار دو نفر از شهروندان هر بخش (یک دختر و یک پسر بین سنین 12 تا 18 سال) به قید قرعه انتخاب می شوند تا به عنوان خراج به پایتخت فرستاده شوند و در نبردهای تا پای مرگی که به شیوه ی مبارزات گلادیاتوری روم باستان برگزار می شود، شرکت کنند. این نبردها مهمترین واقعه ای هستند که هر ساله در سراسر پنم پخش زنده ی تلویزیونی دارند. بعد از کشته شدن 23 نفر از مبارزین، آن یک نفری که جان سالم به در برده، عنوان قهرمانی را کسب می کند.
در هفتاد و چهارمین دوره ی «Hunger Games/ مسابقات کشتار»، پریمرُز اوردین 12 ساله (Willow Shields) به عنوان نماینده ی مؤنث بخش 12 انتخاب می شود. خواهر 16 ساله ی او کاتنیس (Jennifer Lawrence) داوطلب می شود تا به جای او در مسابقات شرکت کند و او را از مرگ تقریباً حتمی نجات دهد. همتای مذکر او، پیتا (Josh Hutcherson) او را در سفر به پایتخت همراهی می کند. بعد از رسیدن به مقصد، کاتنیس زیر نظر هیمیچ ابرنتی (Woody Harrelson) به تمرین می پردازد. هیمیچ دائم الخمر تندخویی ست که 20 سال پیش موفق شده عنوان قهرمانی مسابقات را کسب کند. ایفی ترینکت (Elizabeth Banks) و چینا (Lennie Kravitz) هم با حمایت های خود به او روحیه می دهند و در انتخاب نوع پوشش ظاهری او را راهنمایی می کنند. جسارت و جلوه نمایی کاتنیس باعث می شود به زودی محبوبیت زیادی بین مردم پیدا کند. این موضوع خشم فرمانده اسنو (Donald Sutherland) را برمی انگیزد و در عین حال موجبات خرسندی مسئول مسابقات (Wes Bentley) و گزارشگر زنده (Stanley Tucci) را فراهم می کند. با شروع مسابقات، کاتنیس به پشتوانه ی اندرزهای هیمیچ موفق می شود از «حمام خون» مراسم افتتاحیه جان سالم به در برد و بعد از آن با تظاهر به دوست داشتن پیتا، سعی در پالایش تصویر خود در اذهان عمومی دارد. گرچه در انتها، او واقعاً به پیتا علاقه مند می شود و همین موضوع خود مشکلی بر سر راه اوست، زیرا برای اینکه کاتنیس برنده ی مسابقات شود، مرگ پیتا ضروری ست.
داستان Hunger Games سرشار از عناصری ست که از منابع دیگر وام گرفته شده اند. از ماجرای تسئوس در اساطیر یونان گرفته تا نبردهای گلادیاتوری در تاریخ روم باستان و حتی مجموعه ی تلویزیونی Doctor Who و مجموعه ی تلویزیونی Star Trek. ایده ی پخش سراسری مسابقات خشونت آمیز برای فرو نشاندن خشم توده ی ملت از اپیزود "Vengeance on Varos" مجموعه ی اول گرفته شده و مبارزه ی تا پای مرگ هم به اپیزود "Amok Time" مجموعه ی دوم اشاره دارد. شاید نزدیکترین فیلم با این مضمون فیلم The Running Man محصول 1987 باشد. در Hunger Games هم مبارزین مجبورند برای سرگرمی جمعیت تشنه به خون بجنگند و سعی کنند زنده بمانند، اینجا هم هر کس هم گروهی دارد و مسابقات به صورت حذفی برگزار می شوند، اما اینجا دیگر نمی شود برای معاف شدن از مجازات حقه ای سوار کرد و از شورای محلی هم خبری نیست. سرنوشتی هم که در انتظار بازنده هاست نسبت به تبعید شدن از جزیره ی محل سکونت، بسیار مهلک تر است. فیلم Hunger Games انتقاد تلخ و گزنده ای ست نسبت به علاقه و استقبال عموم مردم از جنبه های خشونت آمیز مسابقات و برنامه های زنده و حقیقی رسانه ها و تصویر کریهی از اشتیاق انسانها برای جشن گرفتن رنج کشیدن و مرگ دیگران ترسیم می کند. حکومت مرکزی از «Hunger Games/ مسابقات کشتار» مانند ماده ی مخدری بهره می جوید تا به واسطه ی آن افکاری عمومی را از مشقت و ظلم زندگی روزمره ی جامعه منحرف سازد.
استفاده از شیوه ی روایت اول شخص از دید یک شخصیت مؤنث قوی و مستحکم، محبوبیت مجموعه کتابهای Hunger Games میان دختران جوان را توجیه می کند. شاید بتوان به همین شیوه درباره ی محبوبیت عجیب و غریب مجموعه ی گرگ و میش میان پسران جوان نیز سرنخی پیدا کرد، اما نمی توان این الگو را برای مجموعه ی هری پاتر هم به کار بست. کاتنیس شخصیت جالب توجهی ست که به راحتی میتوان با وی ارتباط برقرار کرد. نقش آفرینی فوق العاده ی Jennifer Lawrence نیز باعث شده مخاطب فوراً نسبت به او احساس نزدیکی کند. جنیفر لارنس با گیسوان بلوندش که در این فیلم تیره رنگ شده اند، عنصر کلیدی موفقیت فیلم تا حد حاضر است. او شخصیتی را شکل می دهد که ارزش تشویق کردن و اهمیت دادن را دارد و به راحتی میتوان بازی وی را برجسته ترین نقش آفرینی این فیلم دانست.
همبازی هم سن و سال لارنس، Josh Hutcherson است که در کارنامه ی هنری اش آثار متفاوتی مانند فیلم «حال بچه ها خوب است/ The Kids are All Right » و «سیرک موجودات عجیب الخلقه: دستیار خون آشام/ Cirque du Freak: The Vampire's Assistant» دیده می شوند. حضور او مقابل دوربین به اندازه ی لارنس نیست اما نوعی معصومیت دوست داشتنی در او دیده می شود که احساسات ما را درگیر می کند. از نظر تقابل و تضاد بین خصوصیات نقش ها، او شخصیتی ناتوان و در مخمصه است که در مقابل جسارت و حالت تهاجمی لارنس قرار دارد. در میان بازیگران نقش های فرعی نام های معروفی دیده می شود: وودی هارلسون، الیزابت بنکس، استنلی توچی و دانلد سوترلند. با اینحال خیلی مانده تا Hunger Games از نظر حضور بازیگران مشهور و برجسته به پای مجموعه ی هری پاتر برسد.
Gary Ross کارگردان فیلم به گزیده کاری و دقت در انتخاب پروژه های خود شهرت دارد. طی 15 سال فعالیت، این فیلم سومین تجربه ی او در مقام کارگردانی ست که پس از Pleasantville و Sea Biscuit ساخته شده است. او در فیلم Hunger Games، علاقه ی زیادی به استفاده از روش (دوربین روی دست/ تصویربرداری آزاد/ shaky-cam) برای تصویربرداری صحنه های اکشن نشان می دهد، هرچند که به نظر می رسد تفکری پشت این نوع تصویربرداری جنون آمیز باشد. با این نوع تصویربرداری او صحنه های به شدت خشونت آمیز فیلم را تاحدی گنگ و محو جلوه می دهد تا از تأثیر آنها کاسته شود. امکان داشت افرادی بگویند فیلم Hunger Games به دلیل خشونت بالا بایستی در رده ی R دسته بندی شود، اما گری راس در فیلمبرداری کار سبکی در پیش گرفته که تا حد قابل توجهی از جنبه های آزاردهنده ی صحنه های خشونت آمیز می کاهد و موفق می شود فیلم را با اختلاف سطح جزئی در رده ی PG-13 جای دهد.
فیلم Hunger Games اقتباس قابل قبولی از منبع اصلی به شمار می رود، با این وجود سینمایی شدن اثر ایجاب می کرده تا بخش زیادی از پیش زمینه ی داستان فشرده یا حذف شود. البته سرنخ های لازم برای تماشاگران فراهم شده تا به نوعی به پیچیدگی های داستان اصلی پی ببرند. بخش عمده ی نگارش فیلمنامه توسط نویسنده ی کتاب، Suzanne Collins صورت گرفته است. کالینز بر خلاف جی.کی رولینگ و استفنی میر، در شکل دهی تصویر و حال و هوای سینمایی دنیایی که خلق کرده بود، نقش فعالی بر عهده داشت. یکی دو مورد تلاش نافرجام برای بازنمایی فیلم های مشهور هم صورت گرفته است. جمله ی "بخت و اقبال به نفع ات باشد" که چندین بار تکرار می شود، ظرافت و نکته سنجی "نیروی بزرگ همراه شما باشد" جنگ ستارگان را ندارد. یک تم موسیقیایی چهار نتی هم در فیلم وجود دارد که به شکلی مبهم یادآور آن علامت پنج نتی فیلم "برخورد نزدیک از نوع سوم" است.
در فیلم Hunger Games موقعیت هایی وجود دارد که راه حلی آسان پیش پای قهرمان داستان گذاشته می شود تا او را از قرار گرفتن در معرض تصمیم گیری های دشوار و چالش های اخلاقی معاف کنند. این موارد قابل چشم پوشی هستند زیرا آنها در کنار ماجرای عاشقانه ی معمولی که در داستان وجود دارد، اجازه نمی دهند فیلم تا آن حدی که امکان دارد غم انگیز و دهشتناک پیش رود. فیلم در ایجاد تعلیق موفق عمل می کند. از ابتدا تشخیص می دهیم که قرار است کاتنیس زنده بماند، اما تنش و هیجان در پی بردن به چگونگی این امر شکل می گیرد. بیش از نیمی از مدت زمان طولانی و 140 دقیقه ای فیلم به نمایش مسابقات می گذرد، بنابراین حقه ای در کار نیست که قرار باشد تنها در جریان نتیجه ی رقابت ها قرار بگیریم. خودمان شاهد سیر ماجرا هستیم.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hunger/wnbgx.jpgنکته ای مطرح شده که شباهت میان کتاب Hunger Games و کتاب Battle Royale که سال 1999 منتشر شد، چیزی بیش از تشابهات گذراست، اما صرفنظر از اینکه کالینز تا چه حد از آن کتاب تأثیر گرفته باشد (و شاید هم نگرفته باشد)، Hunger Games هویت خاص خودش را دارد. با وجود اینکه بارزترین پیام های فرهنگی داستان - تأثیر فراگیر استفاده از خشونت به مثابه سرگرمی و قدرت «برادر بزرگ/ چشمی که همه ی شهروندان را زیر نظر دارد» در حکومتی خودکامه/ توتالیتر در دوره ای که تکنولوژی بر همه چیز سایه انداخته است- از منابع دیگر اقتباس شده اند، این واقعیت که کتابی که برای نوجوانان نوشته شده، توانسته این پیام را به گوش مخاطبش برساند، خود از ارزش بالایی برخوردار است.
هنوز تصمیمی برای ساختن فیلم از روی دو قسمت دیگر کتاب های سه گانه ی Hunger Games گرفته نشده است. این موضوع تا حد زیادی به میزان فروش فیلم و موفقیت آن در گیشه بستگی دارد که با توجه به نکات مطرح شده در این نوشته می توانید حدس بزنید فروش خوبی خواهد داشت.. البته این فیلم از نوع آثاری نیست که حتماً به ادامه نیاز داشته باشند. داستان آن مستقل به نظر می رسد و با وجود اینکه قلاب هایی در داستان تعبیه شده اند تا برای ربط آن به فیلم دیگری به کار گرفته شوند، فیلم The Hunger Games می تواند به تنهایی روی پای خود بایستد. نباید این فیلم را در کنار فیلم هایی مانند گرگ و میش طبقه بندی کرد. چنین کاری به نوعی توهین حساب می شود، زیرا برتری The Hunger Games واضح است. این فیلم در کنار سرگرم کننده گی تفکر و اندیشه ای در خود نهان دارد و می تواند مورد پسند بسیاری از مخاطبان قرار بگیرد.
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
فیلمنامه بازگشت به آینده- که قسمتهای دوم و سوم آن نیز ساخته شده است-را باب گیل و رابرت زمکیس(با استعدادترین دست پرورده استیون اسپیلبرگ) نوشته اند. البته فیلمنامه های دو قسمت بعدی توسط باب گیل نوشته شده او زمکیس کارگردانی آنها را به عهده داشته است. نویسندگان در پیرنگ ساده و جذاب بازگشت به آینده، با یک تیر دو نشان می زنند.که هردو در جلب نظر بیننده ، خصوصاً بیننده آمریکایی تأثیر فراوانی دارد:اول، مخاطب را به سال 1955 (دهه مورد علاقه آمریکاییها) می برند و با تکیه بر جنبه های طنز آمیز فرهنگ عامه، محور اصلی کمدی فیلم را فراهم می کنند. دوم ،نوجوانی را از سال 1985 به آن دهه برده و تضادهایی را نشان می دهند که به وجه دیگری از کشمکش روایی و افزایش تعلیق در فیلمنامه می انجامد. اصولاً در ژانر افسانه -علمی سفر درزمان- به عنوان وسیله ای برای بررسی تضادهای انسانی واجتماعی -کاربرد روایی دارد. این پدیده در رمانها و فیلمهای افسانه -علمی سفر در زمان،برخوردهای عجیب و کشمکشهای نامتعارف مضمون تازه ای نیست،ولی موردی که به فیلمنامه بازگشت به آینده طراوت وجذابی خاصی می دهد، تلفین عناصر افسانه - علمی با وجه کمدی آن است ، وجهی که با حسی نوستالژیک نسبت به دهه 50 و مظاهر آن درمی آمیزد. دوران کمدی رمانتیکهای درخشانی مانند تعطیلات رمی(ویلیام وایلر، 1953)،سابرینا(بیلی وایلدر،1954) و...
گره روایی فیلمنامه واضح و ساده است: مارتی مک فلای باید در سفر به گذشته شرایطی را فراهم آورد که پدر و مادرش با هم آشنا شوند، وگرنه موجودیت خودش به خطر می افتد! او به پروفسور یراون می گوید:«اگه با هم ملاقات نکنن، عاشق هم نمی شن،اگه عاشق هم نشن، ازدواج نمی کنن وبچه دار نمی شن.» در واقع نقطه عطف اول فیلمنامه ، حمله مردان مسلح و پرتاب شدن مارتی به دهه 50 با اتومبیل دلورین او را درگیر کشمکشهایی فراتر از ظرفیت نوجوانی در دهه 80 می کند. مارتی باید کاری کند تا پدرش بر ضعفهای شخصیتی خود پیروی شود. با لورین ازدواج کند، به نویسنده ای موفق تبدیل شود و بنیان خانواده مک فلای را پایه ریزی کند. از طرفی چون مارتی شاهد مرگ پروفسور براون بوده ، نامه ای برای پیرمرد می گذارد تا او را از سرنوشت محتومش در آینده نجات دهد. خلاصه آن که باید در زمان دخل و تصرف کند، سرنوشت را تغییر دهد و آینده متفاوتی را رقم بزند.
طنز فیلمنامه بازگشت به آینده عمدتاً متکی بر کمدی موقعیت است . برای مثال به این صحنه ها توجه کنید: ماجرای تصادف مارتی هنگامی که به جای جرج با اتومبیل پدر بزرگش (پدر لورین) تصادف می کند، تماشای دایی جویی نوزاد در پشت نرده های تخت واین که مارتی م یداند دایی جویی سالها بعد سر از پشت میله های زندان درخواهد آورد.تلاش مارتی برای آن که مادرش بیش از حد با او صمیمی نشود و یا برخوردهای بیف با جرج و مارتی. البته فیلمنامه همچنین از نوعی طنز کلامی-با اشارات سینمایی- استفاده می کند، مثلاً دریکی از فصلها، مارتی برای وادار کردن جرج به شرکت در مجلس رقص خودش را دارت و یدر ،شوالیه خبیث فیلم جنگهای ستاره ای جا می زند، او به جرج می گوید: تو یک «برخورد نزدیک از نوع سوم» داشته ای.(این سکانس در فیلم بسیار کوتاه شده است).
با نگاهی گذرا می توان دریافت که فیلمنامه بازگشت به آینده بر مبنای داستان. ونه شخصیت بنا شده است. که این نکته با درنظر گرفتن زمینه علمی-تخیلی آن چندان عجیب نیست. به همین دلیل آدمهای فیلم عمدتاً تیپ هستند نه شخصیت. مارتی نمونه یک تین ایجر سرزنده، مثبت و کنجکاو آمریکایی است که طبعاً علاقه او به پروفسور براون، شخصیت عجیب واختراعاتش را توجیه می کند. پروفسور امت براون نمونه تمام عیار یک دانشمند دیوانه و خوب در فیلمهای افسانه -علمی را ارائه می دهد. دراین آثار دانشمند دیوانه یا خوب است یا بد و حضورش نقش مهمی دارد، زیرا در حکم یکی ازعوامل پیش برنده روایت ، حامی قهرمان یا ضد قهرمان دانش وتجهیزات جدیدی را رو می کند که می تواند بر کل روایت تأثیر گذاشته ، مسلط شود وحتی ان را از هم بگسلد.ویژگیهای نابهنجار این تیپها به دلیل مایه های کمدی فیلم برجسته شده است: بیف نمونه بچه قلدر زورگویی است که گوشش ابداً به منطق و رفتار انسانی بدهکار نیست، اما در صحنه رویارویی آخر قافیه را چنان می بازد که عملاً نوکر جرج می شود. پذیرش این موضوع با توجه به منطق کمدی فیلمنامه دشوار نیست. از طرف دیگر ضعف و ناتوانی اغراق آمیز جرج در مقابل زورگوییهای بیف، احساسات خواننده(بیننده) را کاملاًبرمی انگیزد او را درگیر می کند و کشش دراماتیک را تاصحنه رویارویی نهایی این دو به حدقابل توجهی می رساند. درونمایه این کشمکش همان تم معروف آمریکایی، بازیافتن عزت نفس و هویت است که در سینمای آمریکا نمونه های فراوانی دارد ویکی از برجسته ترین مصادیق آن در ریو براوو هاوارد هاکس دیده می شود. دریک مقایسه کلی می توان جرج را نمونه کمدی و البته کمرنگ تر شخصیت دود(دین مارتین) در شاهکار هاکس قلمداد کرد. جرج بالاخره ضد قهرمان را از پا درآورده و به دختر مورد علاقه اش می رسد.
تغییراتی که در فیلمنامه انجام شده و نتیجه اش را در فیلم می بینیم،پروفسور براون را بیش از همه به تیپ نزدیک کرده است.در فیلمنامه ، آشنایی مارتی و براون سکانسی کامل را به خود اختصاص می دهد و اصولاً براون در ابتدا مارتی را تحویل نمی گیرد.(این سکانس در فیلم حذف شده است). پروفسور در فیلم شخصیت پاکیزه و منزهتری دارد. به هیچ وجه برخورد خشنی از طرف او با مارتی و هیچ کس دیگری نمی بینیم.
حذف فصل میهمانی در خانه براون هم این وضع را تشدید کرده است. مجموعه این تغییرات جنبه هایی از شخصیت پروفسور را کمرنگ کرده یا حذف می کند. درعین حال رابطه مارتی و براون در فیلمنامه خوب جفت و جور می شود. شور ونیروی جوانی مارتی و علاقه اش به تغییر دادن چیزهای تغییرناپذیر تنها در کنار و از طریق شخصیت عجیب و غریبی مانند براون میسر می شود. بی اعتنایی مارتی به نظام وقوانین مدرسه و اصول متعارف ، نمایانگر روحیه عصیانگرایانه ای است که او رابه طرف شخصیت نامتعارفی مانند براون می کشاند. به یک معنا سفر مارتی در زمان و عزم او برای غلبه براین زمان -تقدیر و انجام مأموریت معنوی اش به سفر آرتور شاه افسانه ای شباهت می یابد. اگر مارتی را آرتور این ماجرای افسانه -علمی فرض کنیم، طبعاً براون، مرلین -جادوگر مهربان- خواهد بود؛ تنها فردی که می تواند دراین سفر پرماجرا مرشد مارتی باشد و پا به پای او درروند حوادث شرکت کرده و او را راهنمایی کند. حذف یا تعدیل برخی از فصلهای فیلمنامه نهایی عمدتاً برای سرعت دادن به ضرباهنگ فیلم ،کوتاه وفشرده کردن زمان آن انجام شده است. مثلاً در فیلمنامه سکانس ساعتها بعد از چند صفحه می آید که در فیلم در سکانس اول آمده است. به عبارت دیگر شخصیت پردازی تا حدی فدای تقویت کشش دراماتیک وتعلیق در فیلم شده است. به طور کلی معلومات وجزییاتی که درباره آدمهای فیلم ارائه می شود مقتصدانه و درحدی است که برای پیشبرد روایت کفایت می کند. فیلمنامه نویسان با عدم ارائه اطلاعات روانشناسانه عمیق، دست خود را باز گذاشته اند تا سر راست و مستقیم به روند شکل گیری حوادث بپردازند. روندی که به سکانس نفسگیر بازگشت به سال 1985 می انجامد، جایی که گره روایی در اوج کشش و گیرایی باز می شود. از این منظر، فیلمنامه بازگشت به آینده فوق العاده حرفه ای و موفق به نظر می رسد.
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
در فیلم «نابودگر 2: روز داوری» باری دیگر یک شکارچی از زمان آینده، برای شکار جان کارنر به زمان فعل می آید. از زمان هولوکاست اتمی سال 1997 توسط ماشین ها و علیه انسان ها، تنها یک مرد باقی مانده که می تواند در وضعیت بحرانی انسان ها تغییری به وجود آورد و او کسی نیست جز جان کارنر که در این فیلم یک نوجوان بیشتر نیست اما قرار است در آینده و پس از فاجعه مذکور، رهبری انسان های باقی مانده در برابر ماشین ها را عهده دار باشد.
شاید شما بیاد بیاورید و شاید هم هم فراموش کرده باشید که در فیلم «نابودگر 1» اکران سال 1984، یک قاتل نابودگر (با بازی آرنولد شوارزنگر) از زمان آینده به گذشته آمده بود تا مادر جان کارنر (لیندا همیلتون) را قبل از آنکه فرزندش را به دنیا بیاورد به قتل برساند. ماموریت نابودگر اول در آن فیلم شکست خورد و کارنر جوان هم به دنیا آمد تا الان در سال 1991 که اینبار دو نابودگر از زمان آینده به زمان حال سفر می کنند : یک نابودگر خوب (با بازی آرنولد شوارزنگر) که قرار است از جان کارنر محافظت کند و یک نابودگر قاتل و خظرناک (با بازی رابرت پاتریک) که به قصد نابودی کارنر قدم به سال 1991 می گذارد. (ذکر این نکته خالی از لطف نخواهد بود که این نابودگرها هر دو شبیه به انسان هستند اما در اصل از موادی مکانیکی و با تکنولوژی بسیار بالا ساخته شده اند، نام نابودگری که قصد نابودی جان ککارنر را دارد T-1000 است که به نظر می آید نام خود را از جدش، که یکی از اولین لپ تاپ های شرکت توشیبا است گرفته باشد) . البته شاید شما با خود فکر می کنید که این دو روبات پیشاپیش باید بدانند که ماموریت آنها پوچ و بیهوده است چون کارنر، در زمانی که آنها از آن آمده اند زنده است و رهبر انسان ها است پس ماموریت ربات هادر زمان گذشته باید شکست خورده باشد که او در آن زمان زنده است. اما خب، این نکته در ترمیناتور 2 نادیده گرفته شده است. البته یک نکته مهم تر هم وجود دارد که با نادیده گرفته شدن آن از سوی ترمیناتور 2، این مساله کلا به چالش کشیده می شود و آن اینکه در صحنه آخر فیلم، تمام چیپست های هوشمند (و حتی آخرین آن) که قرار است در آینده به ربات تبدیل شوند از بین می روند، پس چطور امکان دارد اصلا در آینده رباطی وجود داشته باشد که اکنون به زمان حال آمده باشند؟! البته اینجور تناقض ها در فیلم های علمی تخیلی دارای سابقه ای طولانی هستند و ترمیناتور 2 هم از این امر مستثنی نیست اما در عوض، ترمیناتور 2 این امر را با تمرگز بر روی صحنه های اکشن خوش ساخت خود جبران می کند. جان کارنر جوان اکنون یک پسر خیابانی بسیار شیطان و خلاف است که توسط نا مادری و نا پدری اش بزرگ شده است ( به خاطر آنکه مادرش اکنون در بیمارستان روانی زندانی است. مسئولین بیمارستان به علت هشدارهایی که مادر کارنر درباره فاجعه اتمی و هولوکاست انسان ها می دهد فکر می کنند که دیوانه است)
از همان اولین صحنه تعقیب و گریز که جان کارنر جوان با موتورسیکلت اش در حال فرار از دست T-1000 است ، مقدمات ایجاد رابطه ای نزدیک بین جان و نابودگر خوب شکل می گیرد و این امر خیلی قبل از زمانی اتفاق می افتد که کارنر جوان متوجه می شود که این ترمیناتور در حقیقت دستورات او را اجرا می کند که البته کارنر هم بعد از متوجه شدتن این موضوع به این ماشین پیشرفته و قوی فرمان می دهد تا از کشتن مردم بی گناه دست بردارد. نتیجه هم اتفاقی نادر اما قابل توجه در فیلم های پر از جلوه های ویژه آرنولد است که در آن آرنولد به جای آنکه (مانند فیلم های قبل اش) جنازه ها را در خیابان ها کنار هم قطار کند، اینبار به قصد زخمی کردن و یا ترساندن اهدافش به سوی آنها شلیک می کند.
این موضوع که یک بچه می تواند یک ترمیناتور قدرتمند را به عنوان سگ خانگی خود همیشه به همراه داشته باشد یکی از نکات جذاب فیلم است که برای به وجود آوردن این موقعیت باید از فیلمنامه نویس آن، آقای جیمز کامرون و ویلیام ویشر تشکر کرد. شوارزنگر هم به نوعی جای پدر نداشته جان را می گیرد، پدری که جان هیچ وقت نتوانست ببیند. به خاطر آنکه تا آنجایی که من می توانم به یاد بیاورم، پدر کارنر هم از زمان آینده به گذشته آمد و مادر جان را باردار کرد! ایده هوشمندانه دیگری که جیمز کامرون در فیلم بکار برده این است که کاراکتر نابودگر فیلم (آرنولد) از هر گونه احساس خالی است و درست مانند مستر اسپوک در فیلم "Star Trek," نمی تواند درک کند که چرا انسانها گاهی اوقات گریه می کنند.
فیلم هم از قدرت ستارگی آرنولد و هم از داشته های او (مانند هیکل و صدای منحصر به فرد) به عنوان عاملی برای بالاتر بردن ارزش های خود استفاده می کند و نه تخریب این ارزش ها. او در این فیلم، علی رقم مشخصات فیزیکی مذکور، گاهی به عنوان یک بازیگر نقش های طنز نیز عمل می کند، مثلا آنجایی که کودک به آرنولد دستور می دهد تا کمی بخندد و اینقدر خشک و جدی نباشد بسیار جالب است. هنگامی هم که آنها موفق می شوند تا مادر جان را از زندان فراری دهند، خود به خود یک تیم سه نفره نا متجانس اما قدرتمند و موثر برای از بین بردن T-1000 تشکیل می شود.
فیلم علاوه بر آنکه موفق می شود خط داستانی خود را آنطور که مد نظرش است به بیننده ارائه بدهد، موفق می شود استانداردهای جدیدی را نیز در جلوه های ویژه ایجاد کند. فیلم مانند تمام فیلم های اکشن مشابه خود، دارای صحنه های تعقیب و گریز، اکشن و همچنین انفجار های بزرگ و پر سر و صدا اما اینبار بسیار خوش ساخت و زیبا است، اما صحنه هایی که تماشاگران از خاطر نخواهند برد، مربوط به چگونگی به تصویر کشیدن T-1000 است. آنچه که این ربات انسان نما را تسکیل داده، ماده ای فلزی و منحصر بفرد است که ظاهرا به تازگی از سوی بشر کشف شده که باعث می شود به موجودی شکست ناپذیر تبدیل شود. شلیک با هر نوع اسلحه ای، در بهترین حالت ممکنه سوراخی قطور در بدن او بوجود می آورد، به نحوی که شما داخل این سوراخ را هم می توانید ببینید اما این سوراخ تونایی این را دارد که سریعا ترمیم شود و این موجود بی رحم را برای ادامه نبرد آماده کند.
این صحنه ها تماما نشان دهنده هوش و ابتکار سرشار تیم جلوه های ویژه جرج لوکاس می باشد. ایده اصلی ساخت و چگونگی ساخت T-1000 برای اولین بار در فیلم "Abyss" (1990) نشان داده شد که طی آن، موجودی که بدن آن تماما از آب تشکیل شده بود، ساکنان یک ایستگاه تحقیقاتی زیر دریا را مورد تهاجم خود قرار می دهد . تکنیک ساخته شده در این دو فیلم به این ترتیب است که در مواقعی که نیاز به جلوه های ویژه است، ابتدا اندام مورد نظر و حرکات آن تماما توسط کامپیوتر ساخته می شود و سپس با استفاده از برنامه paintbox کامپیوتر، رنگ و جنس سطح مورد نظر را، آنطور که فیلمساز می خواهد می سازند (که این جنس در فیلم اخیر جیوه است) . مواقی هم که T-1000 باید از حالت و ظاهر جیوه مانندش تبدیل به انسان شود به این صورت است که ابتدا تصاویر واقعی را با تصاویر ساخته شده توسط کامپیوتر ترکیب می کنند و سپس با کمرنگ و کمرنگ تر کردن جلوه های کامپیوتری طی چند مرحله، تصویر زنده و واقعی انسان نمایان می شود.
ما تمامی این جلوه های ویژه و حیله های کامپیوتری، اگر و تنها اگر کاراکتر اصلی T-1000 موثر و قدرتمند از آب در نمی آمد، بی نتیجه می ماند. درباره کاراکتر T-1000 باید اذعان کرد که آقای پاتریک موفق شده تا یکی از موثر ترین، جذاب ترین و در عین حال خشک ترین کاراکتری های منفی در عالم سینما را به تصویر بکشد. وحشتناک ترین خصوصیت این قاتل بی رحم، سنگدلی بی حد اندازه او است: مهم نیست که در حق او چه لطفی می کنید یا چه بلایی بر سرش می آورید، در هر صورت، هیچ چیز نمی تواند او را از هدف اصلی خود (که قتل است) باز دارد و هیچ اتفاقی هم نمی تواند او را دلسرد کند. هر اتفاقی هم که بیافتد، او خود را جمع و جور می کند و راه خود را به سوی شما ادامه می دهد!
بدون شک یکی از مهم ترین عوامل موفقیت فیلم های اکشن، کیفیت شخصیت منفی آن است که باید گفت ترمیناتور 2 یکی از بهترین های آن را در بین تمامی فیلم های اکشن دارد.
فیلم «نابودگر 2» تشکیل شده است از نابود گر 1 بعلاوه یکی از جذاب ترین و بحث انگیز ترین قهرمانان فیلم های اکشن به همراه یکی از درنده خو ترین شخصیت های منفی و همچنین پسری پر انرژی و شلوغ. «ترمیناتور 2» توانسته منتقدان صحنه های خشن را هم با کم کردن صحنه های مربوط به خون و خونریزی راضی نگه دارد اما با این وجود، من فکر نمی کنم حتی یک نفر در تمام دنیا هم از کیفیت و یا تعداد صحنه های اکشن این فیلم ناراضی باشد!
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
فیلم "شکلهای پنهان" داستانی الهامبخش و به سبک قدیمی دربارهی انجام کاری با موفقیت است. داستان فیلم بر اساس افراد واقعی، با اتفاقاتی واقعی در بازهی زمانی حقیقی میباشد و اعتقادات سه زن مقاوم و سرسخت را که با تلاش خود فصل تازهای از جنسیت و نژاد را در فرهنگ آمریکایی میانهی قرن بیستم رقم زدند، نمایش میدهد. اگرچه "شکلهای پنهان" از بسیاری از آثار اخیر حول این موضوع بیانی ملایمتر دارد (از ردهبندی سنی فیلم میتوان به این نکته پی برد)، اما با این حال توانسته تسلط انحصاری مردان سفیدپوست بر شرکتهای بزرگ را در آن دوران نشان دهد و خاطرنشان سازد که چگونه سه زن سیاهپوست توانستند تمام معادلات را بر هم ریزند، خط بطلانی بر این باور دیرینه بکشند و خود را تا این سطح مطرح کنند.
شاید درست نباشد که این فیلم را تنها یک درس تاریخی بدانیم. اگرچه شاید افرادی چون سه شخصیت زن اصلی داستان، «کاترین جانسون (تراجی پی. هنسون)» ریاضیدان، «دوروتی وان (اکتاویا اسپنسر)» هماهنگکننده و «مری جکسون (جنل مونی)» مهندس، در کتابهای زیادی یافت نشوند ولی فیلمنامه به خوبی توانسته آنها را تعریف کند. جریان زمانی معمول به دلیل ساده و مؤثرکردن روایت داستان، رعایت نشده؛ تعداد زیادی از اتفاقات که در فیلم رخ میدهد مربوط به دهه 1950 است، در حالی که قصهی آن در دهه 1960 به وقوع پیوسته (در بحبوحهی ماموریت تاریخی «جان گلن» فضانورد آمریکایی). شیوهی تولید فیلم نیز کاملا از سبک قصهگویی هالیوودی پیروی میکند. در ارائهی شمایی کلی از آن دوران موفق است اما گاها شاهد دستکاری در جزئیات هستیم. این دستکاری در چند قسمت از فیلم حس میشود. روند آن مشابه دیگر فیلمهاییست که بر اساس داستان واقعی شکل گرفتهاند، ولی خب دیدن آن خالی از لطف نیست.
کاترین، دوروتی و مری سه دوست صمیمی هستند که در دوران قبل از الکترونیکیشدن سازمان ناسا در بخش محاسباتی این سازمان مشغول فعالیت میباشند. این سه زن سیاهپوست، محاسبهگرانی هستند که وظیفهی آنها مقدمهایست برای آقایان دانشمندان و مهندس که پرتاب و مسیر حرکت موشکهای فضایی را طراحی میکنند. مری و کاترین برای همکاری مستقیم با آقایان انتخاب میشوند درحالی که دوروتی باید همچنان به کار خود ادامه دهد بدون این که افزایش حقوق یا حداقل تقدیری برای او به همراه داشته باشد. مری هنگام فعالیت در تیم طراحی محافظ حرارتی برای کپسولهای مورد استفاده، استعداد خود در مهندسی را کشف کرده و علیرغم موانع نژادی و جنسیتی موجود علیه او با ارادهای پولادین به سمت جلو حرکت میکند؛ تا جایی که شاید اراده او منجر به تغییرات رسمی در قانون تبعیض نژادی شود. در عین حال، استعداد کاترین در ریاضیات توجه مدیر بخش ماموریت فضایی «ال هریسون (کوین کاستنر)» را به خود جلب میکند و همین باعث میشود ال به کاترین بیشتر اعتماد کرده و مسؤولیتهایی مهمی را در پروژهی دوستی 7 (ماموریت فضایی جان گلن) به او محول کند.
نویسنده و کارگردان فیلم، «تئودور ملفی»، که ساخت اثری چون «وینسنت مقدس» را در کارنامه دارد با خلق سه داستان جداگانه توانسته سه پیروزی را در اثرش بگنجاند. شاید بتوان داستان دوروتی و مری را جذابتر از قصهی کاترین دانست. صحنههای مربوط به ناسا بهترین قسمت فیلم هستند. تعداد زیادی از صحنههای خانه یا زندگی شخصیتها کاملا معمولی بودند. "شکلهای پنهان" در پرداخت شخصیتهایش در محیط کار موفقتر از محیط خانه عمل کرده. تازگی و اعتبار داستان در بخش ناسا در کنار کلیشههای معمول، همگی در خدمت توصیف وضعیت فعلی این زنان به کار گرفته شده.
"شکلهای پنهان" هر چه در توان داشته برای نمایش نابرابری در محیط کار رو کرده و این وظیفه را بدون استفاده از القاب ناپسند نژادپرستانه یا خشونت فیزیکی به سرانجام رسانده. هجو فیلم زمانی به اوج خود میرسد که کاترین باید برای یک استفادهی معمولی از سرویس بهداشتی چه زجر طاقتفرسایی را تحمل کند؛ چون تنها سرویس بهداشتی موجود در لابراتوار متعلق به سفیدپوستان است! دلش بخواهد یا نخواهد باید تمام این مسیر را تا ساختمان محاسبهگران طی کرده تا بالاخره اجازه ورود به جایی را به او بدهند. واکنش ال هریسون هنگام فهمیدن این موضوع تداعیگر کسانیست که در دهه 1960 به چیزی بیشتر از تفاوت رنگ پوست میاندیشیدند.
مِلفی بازیگران توانمندی را گرد هم آورده؛ از جمله نامزد اسکار و چندین جایزه امی تراجی پی. هنسون، برندگان اسکار اکتاویا اسپنسر و کوین کاستنر، برنده چندین جایزه امی جیم پارسونز و نامزد چندین جایزه گلدنگلوب کرستن دانست. جنل مونی نیز در یکی از اولین نقشهای جدی خود عملکردی منسجم را ثبت کرده (او در فیلم دیگر امسال مهتاب نیز هنرنمایی کرده). عملکرد هنسون در نقش کاترین نیز به اندازهای قدرتمند بوده که امیدی به کسب موفقیت در جوایز 2017 داشته باشد. کاستنر نیز به پیشرفت خود جلوی دوربین ادامه داده و بازی او در این فیلم با نقشی که غالبا در آثار تجاری ایفا کرده تفاوت داشته و دارای ابعاد بیشتریست. گویی زمان، او را به کمال در بازیگری رسانده. با وجود این که هنرمندی او در قالب مدیر ناسا نامزدی اسکار را به دنبال نخواهد داشت، ولی بازی او یکی از شگفتیهای خوشایند این فیلم است.
جدا از بحث تاریخی فیلم، "شکلهای پنهان" مثالی بارز از پیروزی اراده و استعداد بر شرایط ناعادلانه و سرکوبکنندهی سیستم حاکم است و اگرچه داستان آن در دورهی زمانی مشخصی میگذرد اما ارتباط آن با بشریت فراتر از این دوران و زمانه میباشد.
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
« فضای میان ما » داستانی بود که نزدیک به دو دهه به نگارش درآمده بود اما ساخت آن برای سالهای متمادی به دلایل مختلف به تعویق افتاد. در نسخه ابتدایی فیلمنامه، داستان درباره فردی بود که در کره ماه به دنیا می آمد و داستان را پیش می برد. اما با گذشت نزدیک به دو دهه و مهیا شدن شرایط ساخت اثر، محل رخداد داستان به مریخ تغییر کرد. ظاهرا در نسخه اولیه قرار بوده شخصیت اصلی داستان در بخش اعصاب و روان در مرحله بحران به سر ببرد اما در نسخه بازنویسی شده، شخصیت اصلی خیلی تفاوتی با ما زمینی ها ندارد و فقط خاک قرمز بیشتری از ما دیده است.
داستان فیلم در آینده رخ می دهد و داستان فضانوردانی را روایت می کند که نه برای یک ماموریت بلکه برای اقامت در کره مریخ به این سیاره اعزام شده اند. در این سفر یکی از فضانوردان زن متوجه می شود که باردار است اما هنگامی که قصد فارغ شدن دارد از دنیا می رود، با اینحال بچه سالم متولد می شود و این موضوع در کره زمین با پنهان کاری مسئولان مواجه می شود. 16 سال بعد، کودک به دنیا آمده ، به نوجوانی ( با بازی آسا باترفیلد ) تبدیل شده که تمام عمرش را در مریخ گذرانده و فقط با خاک قرمز بازی کرده است. با اینحال او با یک دختر بر روی زمین بصورت آنلاین چت می کند و بزودی فرصتی فراهم می شود تا او به زمین برود و او را ببیند اما...
« فضای میان ما » تا زمانی که داستان اولیه اش را به اتمام نرسانده اثری جذاب و کنجکاوی برانگیزی است. فیلم درباره انسانی است که در مریخ سرشار از خاک قرمز به دنیا آمده و بزرگ شده و قاعدتاً این وضعیت می تواند بستر مناسبی برای خرده داستانهای جذابی که در ادامه به نقطه اتصال مشترکی می رسند ایجاد نماید. اما روند فیلم این فرصت را در اختیار مخاطب قرار نمی دهد تا گاردنر متولد شده در مریخ را به مثابه یک انسانی که در شرایط به شدت استثنایی رشد کرده باور نماید و برای کنکاش در ذهن او تلاش نماید.
گاردنر دقیقاً همانند یک پسربجه متولد شده در همین سیاره خاکی است اما با مجموعه ای از اداهای عجیب و غریب که به حدی این اداها بصورت ابتدایی در فیلم گنجانده شده که به راحتی می توان در همان مرحله نخست ورود این پسربجه به زمین مخاطب را پس می زند. اتکا به کلیشه های رایج موضوعات ملقب به " ورود ناشناس به زمین " در فیلم با شدت زیادی به کار گرفته شده که شامل ارتباط برقرار نکردن شخصیت اصلی داستان با ویژگی زیست محیطی در سیاره زمین است که البته در ظاهر اینچنین است و او خیلی زود شبیه یکی از ما ساکنین زمین رفتار می کند.
فیلم در ادامه عاشقانه ای را میان گاردنر و دختر اهل کلرادو به نام تلسا ( با بازی بریت رابرتسون ) ایجاد می نماید که پیش از روبرو شده با یکدیگر، از طریق فضای مجازی با هم گفتگو انجام می دادند! ملاقات این دو و دقایق بسیاری که با یکدیگر می گذرانند، به سوال و جواب های بسیار ساده و بی کاربرد گاردنر از او و البته پاسخ های حکیمانه دختر نوجوان می گذرد که قصد دارد مفهوم زندگی را به گاردنر بیاموزد و در این مسیر گاهاً او را به هوانوردی و زمین نوردی دعوت می نماید و هیجان های زمینی را در اختیارش قرار می دهد. تماشاگر نیز مجبور است تا عاشقانه سراسر کلیشه ای این دو را بر روی تصویر ببیند بی آنکه اتفاق جدید و غیرمنتظره ای در طول داستان رخ دهد و حتی چیزی بیشتر از لحظات تکراری ببیند.
در این میان فیلم چندتایی شخصیت معلق و بی کارکرد مانند ناتانیل ( گری اولدمن ) نیز دارد که از آن جنس شخصیت هایی است که هیچکس او و فلسفه رفتارش را درک نمی کند و حضورش هم در داستان خیلی اهمیتی در ایجاد پیچش های درام، غیر درام و حتی گره گشایی ندارد. ناتانیل در فیلم هست تا مسائل را مخفی نماید و سپس بی آنکه لایه های مختلف فیلمنامه بستری برای موقعیت سازی مهیا کرده باشند، به یکباره سخن بگوید و جزئیات را در اختیار تماشاگر قرار دهد. « فضای میان ما » بطور پیشفرض فاقد قدرت پیش برندگی داستان است و ناتانیل نیز این مسیر را بیش از پیش به یک خط باریک سفید بی جزئیات مبدل می نماید.
آسا باترفیلد که یکی از خوش شانس ترین بازیگران عصر حاضر می باشد ( به واسطه بازی زود هنگام در نقش اصلی فیلم « هوگو » به کارگردانی مارتین اسکورسیزی )، در نقش اصلی فیلم اگرچه آزاردهنده نیست اما نشانی هم از یک مریخی ندارد و پیچیدگی در بازی او مشاهده نمی شود. البته شاید اگر به منطق دید یک اثر نوجوان محور به او بنگریم، این موارد خیلی به چشم نیاید. گری اولدمن نیز در نقش ناتانیل ساده و فراموش شدنی است و کمتر مخاطبی در سینما خواهد بود که او را با چنین نقشی در آینده به خاطر بسپارد.
« فضای میان ما » با اینکه فیلمنامه جذابی بر روی کاغذ داشته، اما در اجرا با توسل به کلیشه های رایج آثار نوجوان محور، پتانسیل داستان " پسر مریخی، دختر زمینی " را از دست داده و تمامیت فیلم را به یک عاشقانه ساده با دیالوگ های ساده تر مبدل کرده که به نظر می رسد مریخ و اتمسفر و باقی موارد تنها یک بهانه برای برقراری ارتباط میان گادنر و تلسا بوده است. ارتباطی که می شد پسرک آن را از روی زمین هم با دخترک ایجاد نماید و فضا و زمان را به میان نکشد تا حداقل همه چیز بر روی زمین سفت سیاره خودمان شکل بگیرد!
منبع:مووی مگ