کریستوفر نولان را می توان یکی از معدود فیلمسازان عصر حاضر دانست که هربار اراده کرده، دنیای پیچیده ای که در ذهنش ساخته را به راحتی به سینما آورده و به تصویر کشیده است. بهترین مثال از این عنوان را می توان فیلم « تلقین » دانست که احتمالاً هیچکس به جز خودِ نولان قادر نبود پیچیدگی های ساختار ذهن را در آن را به ساده ترین شکل ممکن برای مخاطب توضیح دهد و اثری جانانه و بی بدیل خلق کند. اما بحث « در میان ستارگان » بطور کل از دیگر آثار نولان جداست برای اینکه اینبار ابداً قرار نیست با یک داستان تخیلی مواجه باشیم بلکه بخش زیادی از فیلم برگرفته از مباحث مختلف تعریف شده در دنیای فیزیک و نجوم است که بطور ساده و روان به مخاطب ارائه شده است.
داستان فیلم در آینده رخ می دهد. در این دوران زمین با آفت های مخرب گیاهی مواجه شده و بحران اکسیژن به شدت زندگی را در زمین تهدید می کند. کوپر ( متیو مک کناهی ) که سابقاً یک خلبان تست پرواز بوده، هم اکنون به همراه پسر و دخترش در مزرعه شان زندگی می کنند. دختر کوپر به نام مورف ( مکنزی فوی ) دختری بسیار باهوش است که وابستگی شدیدی به پدرش دارد و کوپر هم نمی تواند لحظه ای خود را جدای از او احساس کند با اینحال کوپر بزودی با یک ایستگاه مخفی روبرو می شوند که در آن فضاپیمایی قرار گرفته است. مدیر این مجموعه دکتر برند ( مایکل کین ) می باشد که قصد دارد برای نجاب بشریت سفینه ای را به فضا ارسال کند تا بتواند وارد گودالی که در نزدیکی سیاره زحل وجود دارد شده و راهی برای نجات ساکنین زمین در آن جستجو کند. برند از کوپر می خواهد که به همراه یک تیم ، هدایت این فضاپیما را برعهده بگیرند و کوپر نیز علی رغم مشکلات شخصی که دارد تصمیم می گیرد برای نجاب بشر این فرصت را از دست ندهد اما...
« در میان ستارگان » را می توان دقیق ترین فیلم سینمایی ساخته شده در تاریخ سینما درباره مباحث فضایی عنوان کرد که جزئی ترین این مباحث را به زیبایی در چارچوب یک داستان احساسی روایت کرده است. نولان مانند تمامی آثار گذشته اش اینبار نیز در فیلم « در میان ستارگان » تماشاگر سینما را با انواع و اقسام لحظه ها و دیالوگ های ناب سینمایی که احتمالا فقط خودش و برادرش قادر به نگارش آن هستند به وجد آورده و اجازه نمی دهد که لحظه ای از فیلم را از دست دهد.
تحسین برانگیزترین نکته درباره اثر جدید نولان طرح مسائل مختلف نجوم و فیزیک است که در دنیای واقعی پیچیدگی های شرح آن بسیاری از افراد بی حوصله را فراری می دهد اما در اینجا نولان در قامت یک استاد نجوم، پیچیده ترین مباحث فضایی اعم از مفهوم سیاهچاله ها و همچنین زمان در شرایط مختلف را به راحتی و با زبانی ساده و هنرمندان به تصویر کشیده است که می تواند یک هدیه استثنائی برای علاقه مندان به علم نجوم باشد.
خوشبختانه کیفیت جلوه های ویژه بکار رفته در « در میان ستارگان » بسیار بالا بوده و از حالا می توان نام آن را در میان یکی از نامزدهای جدی اسکار قرار داد. البته کیفیت جلوه های ویژه فیلم اگرچه در سطح بسیار بالا و قابل تحسین هستند اما اهمیت اصلی آن در این است که موفق شده بسیاری از مباحث علمی که تا پیش از این فقط بر روی کاغذ می شد به خوبی آن را شرح داد، در اینجا با استفاده از جلوه های ویژه و کارگردانی عالی نولان ، به خوبی به مخاطب عام سینما تفهیم کند ( مخصوصا بُعد زمان ) که این موضوع به راحتی می تواند باعث شود « در میان ستارگان » یک کلاس درس جذاب و استاندارد چه برای دوستداران علم و چه برای مخاطبین سینما باشد.
اما دیگر تاکیدی که نولان در ساخت « در میان ستارگان » مد نظر داشته، بحث احساسات و عشق بی انتها بوده که بخش بسیاری از فیلم را در نظر گرفته است. نولان در مقدمه فیلم رابطه عاطفی میان خانواده کوپر را عمیق توصیف می کند و قلب تپنده این رابطه میان کوپر و دخترش مورف در جریان است. اما پس از اینکه کوپر عازم فضا می شود و در شرایط متفاوتی در سیاره منجمد قرار می گیرد، نولان با بازخوانی رابطه عاطفی شدید کوپر با دخترش با در نظر گرفتن یک تئوری علمی ( خیلی نمی خواهم در مورد داستان فیلم توضیح بدهم برای اینکه به راحتی بعد از شرح آن، لذت تماشای فیلم تا حد زیادی از بین می رود ) به راحتی تماشاگر را بهت زده می کند و این بی شک هنر نولان است که به راحتی قادر است کنترل ذهن مخاطبش را بدست بگیرد و در لحظه ای که هیچکس انتظارش را ندارد آن را غافلگیر کند.
اما « در میان ستارگان » خالی از مشکل هم نیست. یکی از مشکلات عمده فیلم روابط شخصیت های داستان با یکدیگر هست که به باشکوهی جلوه های ویژه فیلم نیست. یکی از این شخصیت ها ، آمیلیا ( با بازی آن هاتاوی ) می باشد که در مجموع به نظر نمی رسد حضورش توانسته باشد گام مثبتی در جهت گسترش بارِ عاطفی فیلم به همراه داشته باشد. رابطه میان کوپر و آملیا درخشان نیست و نمی توان چندان از آن لذت برد. همچنین رابطه میان کوپر و دخترش مورف نیز اگرچه از لحاظ عاطفی پرکشش و جذاب تداعی می کند اما مستدام بودن آن پس از مدتی باعث رنگ باختنش می شود. در مجموع می توان گفت که روابط میان شخصیت ها در « در میان ستارگان » آنچنان که انتظار می رفت درخشان نیست اما با اینحال در حدی هم نیست که آزار دهنده باشد.
متیو مک کناهی در نقش کوپر، پر تحرک و پر احساس است. جنس بازی مک کناهی در « در میان ستارگان » از آن دسته نقش آفرینی هایی است که احتمالاً او را نامزد دریافت اسکار خواهد کرد اما امکان بردن آن تقریباً صفر است. بازی مک کناهی در بخش های عاطفی فیلم قابل تحسین است و وزنه سنگینی برای فیلم محسوب می شود. آن هاتاوی درخشش قابل توجهی در فیلم ندارد اما مثل همیشه می داند که باید کارش را چطور انجام دهد. جسیکا چیستن نیز تقریبا همانی است که در فیلم « سی دقیقه بامداد » از او دیده بودیم با این تفاوت که در اینجا فیلم تمرکز کاملی بر روی او قرار نداده است. مایکل کین نیز که یار همیشگی کریستوفر نولان بوده و در بیشتر آثارش می توان رد او رو یافت، مثل همیشه در نقش یک پیرمرد عاقل ، خوب ظاهر شده است.
نولان در « در میان ستارگان » با ذهنی خلاق و هنرمندانه موفق شده اثری را خلق کند که از هر لحاظ اثری استاندارد محسوب می شود. فیلم به شدت بر علمی بودن مباحث خود تاکید دارد و تقریباً می توان فارغ از فضای پسازمانی فیلم ( که البته خودِ آن هم پُر بیراه نیست ) باقی مباحث مطرح شده در فیلم را نه در چارچوب یک داستان تخیلی فضایی بلکه در علم واقعی فیزیک و نجوم دانست. نکته تحسین برانگیز دیگر مطرح کردن مفهوم عشق بی نهایت است که همسو با رویکرد و اعتقادات اخلاقی نولان ( که معمولاً می توان ردپایش را در آثار قبلی اش همچون « حیثیت » نیز جستجو کرد ) بخش زیادی از فیلم را در بر می گیرد.
« در میان ستارگان » مرزی است میان علم و احساسات عمیق انسانی که در چارچوب یک داستان آخرالزمانی به تصویر کشیده شده است. فیلم جدید نولان به خوبی شکوه یک اثر بلاک باستری را یادآوری می کند و ما را مجبور به ایستادن و تشویق می کند. احتمالاً سالها طول خواهد کشید که اثری با کیفیتِ « در میان ستارگان » بتواند اینچنین داستان پیچیده ای را در قالب مفاهیم انسانی با ساده ترین زبان ممکن روایت کند.
منبع:مووی مگ
ساخت قسمت جدید از فیلم « ولوورین » بطور معمول یک اتفاق عادی در سری داستانی « مردان ایکس » محسوب می شود و نمی بایست تا این حد جنجال برانگیز باشد. اما اینبار موضوعی درباره قسمت جدید فیلم به نام « لوگان » مطرح شد که باعث توجه رسانه های سینمایی گردید و آن ، اعلام آخرین حضور هیو جکمن در نقش ولوورین بود. خبری که بلافاصله در صدر رسانه های سینمایی قرار گرفت و باعث ناراحتی بسیاری از طرفداران جکمن شد که در 17 ساله گذشته او را با این نقش بر پرده سینماها مشاهده کرده بودند.
البته پس از اعلام این خبر، تلاش های بسیاری از جمله توسط رایان رینولدز برای بازگرداندن جکمن به این نقش و حتی حضور در یک پروژه مشترک با حضور ولوورین و ددپول مطرح شد که جکمن اعلام کرد برای بازی در این پروژه دیر شده و بهتر است که با این نقش خداحافظی کند. با اینحال جکمن در یک اظهار نظر نه چندان قاطعانه اعلام کرده که شاید اگر سازندگان فیلم « مردان ایکس » از او بخواهند در این پروژه و به عنوان یکی از بازیگران حضور پیدا کند، او بتواند دوباره در نقش ولوورین حضور پیدا کند. بهرحال تا اطلاع بعدی ، این آخرین حضور هیو جکمن در نقش ولوورین در سینماست.
داستان فیلم در سال 2029 رخ می دهد. لوگان ( هیو جکمن ) که سابقاً با آن چنگال های تیز و قدرت نامیرایی اش شناخته می شد، حال قدرت نامیرایی اش کاهش یافته و سن و سال او نیز افزایش یافته است که تغییر بسیاری در چهره او پدید آورده. لوگان که خسته تر از هر زمان دیگری به نظر می رسد، در نزدیکی مرز مکزیک زندگی می کند و از پروفسور ایکس ( پاتریک استیوارت ) که حالا دچار مشکلات ذهنی هم شده مراقبت می کند. اما پس از اینکه یک زن دختری به نام لورا ( دفن کین ) را نزد لوگان می آورد و درخواست می کند تا او را به داکوتای شمالی ببرد، لوگان متوجه می شود که این دختر ...
اولین ویژگی و در واقع تمایز « لوگان » نسبت به سری پیشین « مردان ایکس » و بطور کل آثار اَبَرقهرمانی مارول، فضای تاریک و غمناک فیلم است که اینبار بیشتر از یک فضاسازی ساده است و تمام بخش های فیلم را در برگرفته. سازندگان اینبار " امید " را بطور کل از روند فیلمنامه حذف کرده اند و دنیایی را به تصویر کشیده اند که هیچ اتفاق خوشایندی در آن به چشم نمی خورد و به نظر می رسد که همواره غروب و تاریکی بر آن چیره شده است؛ تاریکی که بطور تمام و کمال بر زندگی لوگان نیز سایه افکنده است.
در میان شخصیت های « مردان ایکس » که در سالهای گذشته به سینما آمده اند، همواره لوگان / ولوورین ، پتانسیل بیشتری برای پرداخت داشته است و آثار مستقلی هم که درباره این شخصیت ساخته شده قصد داشته اند تا درگیری لوگان با ماهیت خود و وضعیتش را به تصویر بکشند که چندان موفق نبوده و در نهایت آن آثار به فیلمهایی سرگرم کننده و نه عمیق مبدل شده بودند. اما در « لوگان » این وضعیت تغییر کرده و سازندگان اهمیت بیشتری به پرداخت به شخصیت درونی لوگان و کشمکش او با انواع و اقسام مشکلات درونی اش داده اند. لوگان با توجه به تغییر ظاهر و نوع زندگی اش که شباهت هایی هم به مل گیبسون در فیلم اخیرش به نام « پدر هم خون » یافته، اینبار بیش از گذشته می تواند مخاطب را به زندگی ویران خودش بکشاند و از او بخواهد تا فقط چنگال هایش را نبیند!
« لوگان » در بخش روایت داستان هم شادابی معمول آثار اَبَرقهرمانی را ندارد و اگرچه هنوز هم می توان ردپای شوخی های مختص به لوگان ( شوخی با چهره ای خشن و اخم آلود! ) را در داستان یافت، اما بطور کل از میزان این شوخی ها در داستان کاسته شده تا آسیبی به فضای تاریک فیلم وارد نشود. این تصمیم هوشمندانه باعث شده تا « لوگان » بیش از پیش توسط مخاطب جدی گرفته شود و تصمیم جیمز منگولد کارگردان این فیلم برای روایت داستانش به سبک و سیاق آثار " وسترن " نظیر « شین » جورج استیونز نیز به جذابیت اثر افزوده است.
« لوگان » همچنین در بخش اکشن یکی از بهترین های این سری محسوب می شود که بخش زیادی از آن را مدیون درجه بندی سنی فیلم می باشد که برای بزرگسالان در نظر گرفته شده است. سازندگان به خوبی می دانسته اند که برای به تصویر کشیدن یک ولوورین بی اعصاب و خشن نیاز هست تا اینبار خشونت واقعی را به سینما بیاورند و همین اتفاق باعث شده تا کمتر نشانی از حقه های تصویری از جمله لرزش و تدوین چند ثانیه ای در لحظات اکشن فیلم به چشم بخورد و کارگردانی بهتری را در این بخش شاهد باشیم. بطور کل می توان گفت که اینبار چنگال های ولوورین بیشتر از هر زمان دیگری بُرنده هستند و این بُرندگی ویژگی است که قطعاً طرفداران این شخصیت را هیجان زده خواهد کرد.
اما مهمترین بخش فیلم « لوگان » را می توان حضور هیو جکمن به عنوان آخرین نقش آفرینی اش در نقش لوگان برشمرد. این بهترین حضور هیو جکمن پس از 17 سال در نقش لوگان بوده و ترکیب او با دخترک کوچک داستان که به نظر می رسد از بابت اعصاب دست کمی از او نداشته باشد، باعث شده تا فیلم در بخش بازیگری نیز نمره قبولی را دریافت نماید. پاتریک استیوارت نیز که اینبار وظیفه به مراتب سخت تری برای بازی در نقش پروفسور ایکس داشته، بازی بسیار خوبی در فیلم داسته است.
آخرین حضور هیو جکمن در نقش لوگان / ولوورین به بهترین اثر این مجموعه تبدیل شده است. البته « لوگان » در قامت یک فیلم اَبَرقهرمانی اثر حذابی محسوب می شود و نباید از آن انتظار یک شگفتی کامل را داشت. فیلم در دقایقی سرگشتگی در ضرباهنگ را تجربه می کند و گاهی زیاده گویی هایش به چشم می آید. اما در نهایت موفق می شود تا توازن را رعایت کرده و به یک پایان بندی جذاب برای حضور هیو جکمن در نقش لوگان دست پیدا کند. « لوگان » بهترین اثر اَبَرقهرمانی نیست اما در میان سری « مردان ایکس » جذاب ترین اثر به شمار می رود که سمفونی خداحافظی را برای ولوورین و هیو جکمن به درستی می نوازد.
منبع:مووی مگ
یکی از محبوب ترین عناوین دنیای بازیهای رایانه ای در سالهای اخیر بازی « فرقه اساسین » بوده که توسط استودیو یوبی سافت به بازار عرضه شد ( ترجمه های گوناگونی از نام بازی Assassin’s Creed به زبان فارسی انجام شده است. این بازی را با عنوان « آئین آدم کشی » یا « کیش یک آدم کش » هم می شناسند ). این بازی که بصورت جهان باز عرضه شده، بازیباز را در جایگاه یک آدم کش حرفه ای در قرن های گذشته قرار می دهد و تا کنون نسخه های فراوانی از آن منتشر شده که همگی از فروش بسیار خوبی برخوردار بوده اند. طبیعی بود که تهیه کنندگان سینما این فروش خیره کننده را رویت کرده و خودشان را برای ساخت یک اقتباس سینمایی از این بازی آماده نمایند. اتفاقی که در نهایت رخ داد و نسخه سینمایی « فرقه اساسین » با حضور چهره های سرشناسی چون مایکل فاسبندر و ماریون کوتیار روانه سینما شد.
داستان فیلم درباره یک بدبختی به اسم کالم ( با بازی مایکل فاسبندر ) است که با توجه به سابقه کیفری اش زندگی خود را تمام شده می پندارد تا اینکه متوجه می شود عمرش به دنیاست با این شرط که در پروژه ای به نام " آنیموس " حضور پیدا کند.در این پروژه که محققی به نام صوفیا ( ماریون کوتیار ) نیز در آن حضور دارد، کالم می بایست از طریق تکنولوژی آنیموس، به خاطرات چند صد سال قبل جدش که برای خودش قاتلی بوده، سفر کند. اما در این میان مشخص می شود که پدرِ صوفیا ( جرمی آیرونز ) نقشه شومی در سر دارد و می خواهد از طریق فرستادن کالم به خاطرات جد خنجر به دستش، شی ارزشمندی را بدست آورد که ...
اقتباس سینمایی از بازیهای ویدئویی در تاریخ سینما سابقه بلندی دارد و عناوین محبوبی در دنیای بازیهای کامپیوتری صاحب فیلم سینمایی شده اند که روی هم رفته می توان گفت همه آنها در بهترین حالت ممکن در حد و اندازه یک اثر قابل تحمل بر پرده سینماها ظاهر شده اند. شاید بتوان در میان آنها « تپه خاموش » را بهترین اقتباس سینمایی معرفی کرد که دلیل آن هم غنی بودن داستان بازی و ویژگی های سینمایی بود که در خودِ بازی وجود داشت. اما در میان این اقتباس ها، « فرقه اساسین » قطعاً جزو لیست بدترین ها قرار می گیرد.
ایراد بزرگ فیلم را می توان به عدم درک سازندگان از ساز و کار یک بازی کامپیوتر دانست که منجر شده نسخه سینمایی تا جایی که امکان داشته از موقعیت های خود بازی استفاده نماید که تصمیم کاملاً اشتباهی بوده است چراکه مخاطب فیلم، بازیباز هایی هستند که مسلط به دنیای « فرقه اساسین » بوده اند و در واقع خودشان قهرمان بوده اند و حالا در نسخه سینمایی به دنبال یک برداشت سینمایی از این داستان هستند که فیلمنامه یکدست و جذابیت های سینماتیک داشته باشد. اما سازندگان بطور عجیبی فیلمنامه را به سطحی ترین شکل ممکن و داستانی که در مقابل خط داستانی بازی به راحتی رنگ می بازد، روانه سینما کرده اند و در واقع، نسخه ضعیف شده تری از آنچه که بازیبازها قبلاً تجربه کرده اند را به آنها عرضه کرده اند.
نسخه سینمایی « فرقه اساسین » با بهره گیری از فضای قرن پانزدهم اسپانیا، می توانست به راحتی داستانی ارجینال و جذاب را روایت کند و به جایگاهی بالاتر از روایت نسخه بازی دست پیدا کند. اما تمام آنچه که سازندگان بر آن تاکید داشته اند و تاکیدشان هم ویژه بوده، بالا رفتن های مکرر از در و دیوار و پریدن از این سقف به آن سقف بوده که تماشایش در وهله اول هیجان انگیز به نظر می رسد اما تکرار آن باعث کسالت بار بودن آن می گردد. ظاهراً دیدگاهی که سازندگان نسبت به بازیبازها داشته اند این بوده که آنها از دیدن بالا رفتن قهرمان داستانشان از دیوار و پریدن های مکرر به وجد می آیند و نیازی به خط داستانی و پرداخت شخصیت ندارند.
« فرقه اساسین » حتی در بخش اکشن نیز مشکلات فراوانی دارد که برای اثری با کارگردانی جاستین کورزل عجیب به نظر می رسد. چرخش های مکرر دوربین و لرزش هایی که قطعاً برای پوشاندن ضعف CGI در فیلم به کار گرفته شده باعث خسته شدن چشم می شود و بدتر از آن اینکه سازندگان برای رسیدن به مقاصد مالی، حتی ماهیت اثر را نیز تغییر داده اند و آدمکش های فیلم نرمی و ملایمت فراوانی برای امورشان پیشه کرده اند! بازی « فرقه اساسین » برای مخاطبان بزرگسال در نظر گرفته شده بود چراکه محتوای اثر فضای خشونت بار قابل تاملی را ایجاب می کرد اما در نسخه سینمایی این خشونت به دلیل درجه بندی سنی نوجوان برچیده شده است، به همین جهت قاتل ها در مواجه با قربانیان معمولاً قاطعیتی نشان نمی دهند و اگر هم نشان دهند تصویری نیست که آن را ثبت نماید!
مایکل فاسبندر در نقش قهرمان بازی سردرگم و بی هویت به نظر می رسد و علی رغم اینکه فاسبندر بازیگر توانایی است، از ظرفیت حضور او در نقش اصلی اثر استفاده نشده و او چیزی شبیه به قهرمانان اکشن رده ب شده است. ماریون کوتیار هم در حد و اندازه های یک اسم در فیلم باقی مانده. به نظر می رسد کوتیار یکی از ساده ترین نقش آفرینی های دوران بازیگری اش را تجربه کرده است. جرمی آیرونز هم در نقش ریکی دارای بُعد مشخصی در پرداخت نمی گردد و در حد یک کله خراب بد که نمی دانیم مشکلش چیست ظاهر شده است.
نسخه سینمایی « فرقه اساسین » نه در حد و اندازه بازی کامپیوتری اش است و نه حتی در حد و اندازه یک اثر اکشن قابل قبول سینمایی. اقتباس سینمایی جاستین کورزل تبدیل به مغلطه ای سرهم بندی شده از ویژگی هایی است که ظاهراً یک بازیباز در گوش سازندگان بازگو کرده و آنها نیز براساس همین داده ها فیلم را ساخته اند. « فرقه اساسین » فیلمبرداری بدی دارد،جلوه های ویژه اش هم چنگی به دل نمی زند و فیلمنامه بد و آشفته هم که مهمترین ویژگی اش پارکور بوده، نمی تواند مخاطب این روزهای سینما را راضی کند. بازیبازها قطعاً انتخاب بهتری برای تجربه « فرقه اساسین » خواهند داشت اما مخاطبین سینما در اولین برخوردشان با داستان « فرقه اساسین » تجربه خوشایندی را پشت سر نخواهند گذاشت.
منبع:مووی مگ
«زیر آفتاب رو در زوال/ جنون زدگان/ انبوه انبوه/شعله ور از آتش شامگاهی، میجنگیدند.» - یقیشه چارنتس.
فیلمهای فانتزی استیون اسپیلبرگ با فضای مفرحانه و نگاه كودك گونه او به هستی – كه گویی همه چیز را از دریچه بازیها و اسباب بازیهای رنگارنگ میبیند – هیچگاه این تصور را در بیننده پدید نمیآورد كه روزی شاهد فیلمی آكنده از تلخی و سیاهی با امضای او باشد. «فهرست شیندلر» با فیلمبرداری سیاه و سفید و فضای سربیاش این تصور را كم رنگ كرد – هر چند كه در آن موضوع واقعی هم، قضیه نجات دادن فرشته آسای منجی یهودیهای سرگردان، از واقعیت فراتر رفته بود – بعد هم كه اسپیلبرگ دوباره به دنیای اسباب بازیهایش بازگشت و به سرگرم سازی مشغول شد.
اما «نجات سرباز رایان» حكایت دیگری دارد. در این فیلم، نه از لبخندی كه معمولاً بر لب تماشاگران نقش میبندد خبری هست، و نه از فرح بخشی كودكانه آثار فانتزی او. در این جا، همه چیز در قالب خشونت و جنون معنا می پذیرد. صحنههای نفسگیر و پر التهاب ابتدای فیلم كه نزدیك به 25 دقیقه طول میكشد، پس از چند نمای كوتاه مربوط به فضای سرد و خاموش گورستان سربازان جنگ شكل میگیرد. در همان ابتدا، كارگردان، تماشاگر را در موقعیتی قرار میدهد كه چشم از فیلم برندارد. با وجودی كه زد و خوردهای سربازان در دقایق اولیه، در حالی اتفاق میافتد كه هنوز داستانی وجود ندارد و از نظر دراماتیك، پیش زمینه و پیرنگی برای ایجاد همدلی تماشاگر موجود نیست، بیننده با فیلم همراه میشود و خودش را در بطن ماجرا/ فاجعه حس میكند؛ به گونهای كه تماشاگر صحنههای خشونتآمیز و بسیاری اوقات تهوعآور فیلم، فراتر از پی گیری سیر زندگی و مرگ یك آدم، به انسانهایی میاندیشد كه یكی پس از دیگری روی زمین میغلتند و بدن شان متلاشی میشود.
دوربین روی دست و ایجاد تنش و تلاطم، علاوه بر اینكه وجه مستند گونه اثر را پر رنگ میكند، بر بی قهرمانی یا ضد قهرمانی فیلم تأكید دارد. در طول فیلم – و به ویژه در فصل مرعوب كننده نبرد
اغازین – هیچ پردازش قهرمان گونهای در مورد «فرمانده میلر» (تام هنكس) صورت نمیگیرد و او هم در شرایطی مشابه دیگر سربازان آمریكایی به تصویر درمیآید.
حتی وقتی صحنههای تكان دهندهای به نمایش درمیآید (مثل استیصال و وحشت سربازی كه در میانه نبرد، مادرش را صدا میزند) توجه تماشاگر بیش از آن كه به فكر رهایی سرباز رایان و موضوع فیلم باشد، به وجه ویرانگر جنگ و مناسبات غیرانسانی حاكم بر آن معطوف میشود.
اگر از تصویرهای خشن ابتدایی صرفنظر كنیم،آن چه باقی میماند هم بیش از آن كه نصیب صحنههای غیرجنگی و نسبتاً آرام فیلم شود، به گوشههای دیگری از نبرد اختصاص مییابد. حتی در برخی صحنهها كه از زد و خورد و خشونت بیرونی خبری نیست، خشونت درونی سربازان جلب توجه میكند؛ مثل نماهای سربازی كه با سلاح دوربین دارش دیگران را نشانه میرود.
فیلمنامه رابرت رادت هیچ حرف تازهای ندارد. داستان «نجات سرباز رایان»، بارها و بارها در سینمای كشورهای مختلف تصویر شده : نفوذ یك گروه چند نفره به خاك دشمن برای انجام یك عملیات؛ كه این جا موضوع نجات جان یك هموطن است. اما چیزی كه باعث شده این موضوع تكراری به فیلمی تكراری بدل نشود، نوع نگاه اسپیلبرگ به ماجراست. با وجودی كه همه انفجارها و زدوخوردها در عظیمترین شكل ممكن روی میدهد، اما با این حال، بیننده این حس را ندارد كه مشغول تماشای یك
«فیلم هالیوودی» و یا یكی از محصولات كارخانه رویاسازی خود اسپیلبرگ است. درآمیخته شدن نگاه واقع گرای فیلمساز و بافت مستند گونه اثر در صحنههای جنگی، باعث شده «نجات سرباز رایان» از خطر سقوط به ورطه تكرار برهد.
دوری گزیدن اسپیلبرگ از قهرمان پردازی، نه تنها در بعد ساختاری اثر معنا مییابد و «نجات سرباز رایان» را در موقعیتی فراتر از یك اكشن معمولی تماشاچی پسند قرار میدهد، بلكه از نظر معنایی و محتوایی هم نشانی از اقتدار و پیروزی سربازان آمریكایی _ و به تبع آن آمریكا _ را نمیتوان در آن سراغ گرفت. تصویری كه اسپیلبرگ از عملكرد سربازان آمریكایی ارائه میكند، تنها یك تصویر ضد جنگ نیست و به نوعی، ضد آمریكایی هم تلقی میشود.
«نجات سرباز رایان» در بطن خشونتی كه از سراسر فیلم میبارد، پوچی و بیهودگی دخالت آمریكا را در جنگ جهانی دوم به رخ میكشد. در جایی از فیلم، از زبان شخصیت نخست آن میشنویم: «با كشتن هر آدم، یك گام از خانهام دور میشوم.» به این ترتیب، به شكل ظریفی، از میلیتاریسم مورد نظر آمریكا انتقاد میشود. هنگامی كه مادر سرباز رایان در مقابل قاصدی كه اخبار شوم جنگ (كشته شدن سه فرزند و اسارت یك فرزند دیگر) را آورده، از حال میرود و به زمین میافتد، این وجه پررنگتر میشود و تباهی و نابودی بنیان داخلی جامعه آمریكا را گوشزد میكند.
در فیلم آخر اسپیلبرگ، همه چیز در منظومه تباهی شكل میگیرد. در بخشهای میانی، شاهد صحنههای فجیع به خاك و خون كشیده شدن سربازان هستیم، و در قسمتهای ابتدایی و پایانی اثر (متعلق به زمان حال و روزگار كنونی سرباز رایان) گورستان سربازان آمریكایی زمان جنگ را میبینیم.
به این ترتیب، گذشته و حال آمریكا با تباهی جنگ و یاد آن پیوند میخورد و فیلمی كه از تصویر انبوه صلیبهای گورستان آغاز میشود، با طی یك دایره بسته، در گورستان به پایان میرسد.
این مطلب پیش از این در نشریه گزارش فیلم درج شده است.
“رفقای خوب” با عنوان انگلیسی Goodfellas، فیلمی به کارگردانی استاد “مارتین اسکورسیزی” در گونهی داستانی-جنایی و محصول سال ۱۹۹۰ کمپانی Warner Bros. Pictures است. این فیلم مقام ۱۵ را در نظرسنجی برترین فیلمهای تمام دوران سینمای وبسایت IMDb داراست و همچنین مجلهی بریتانیایی “توتال فیلم” آن را به عنوان بهترین فیلم تمام دوران نامیده است. راجر ایبرت به این فیلم چهار ستاره داد و آن را بهترین فیلم جنایی تاریخ سینما معرفی کرد . فیلم در وبسایت گوجه فرنگیهای گندیده ۹۶ درصد بدست آورده است و در وبسایت Insidemovies آن را بهترین فیلم دهه ۱۹۹۰ آمریکا معرفی کرده است. همچنین موسسه فیلم آمریکا در سال ۲۰۰۷ و در میان لیست صد فیلمش که در این لیست ۱۰ فیلم برتر ۱۰ ژانر معرفی می شوند، رفقای خوب را دومین فیلم گانگستری برتر تاریخ بعد از پدرخوانده معرفی کرده است.و در مجموع رسانه ها، رفقای خوب را یکی از میراث اصلی تاریخ سینما معرفی کرده اند. به عقیدهٔ بسیار از مجلات سینمایی، رفقای خوب بهترین اثر مارتین اسکورسیزی است. فیلم، براساس کتابی از “نیکلاس پیلگی” نویسندهی جنایی، با نام Wise Guy ساخته شده است. کتاب بر اساس زندگی واقعی “هنری هیل” گنگستر سابق و خبررسان FBI به نگارش درآمده است. اسکورسیزی در “رفقای خوب” در کنار ستایشی که از دنیای ظاهری گنگسترها به عمل میآورد، با هجو آنان، وجه خبیث شخصیتشان را نمایش میدهد. از این وجه، او به لحنی کاملا شخصی و در بسیاری جاها انتزاعی در بیان گنگسترها دست مییابد. در دنیای قلابی و متظاهرانهای که گنگسترها برای هم از رفاقت و مردانگی لاف میزنند، رویای آغازین “هنری” که گنگستر بودن را از ریاستجمهوری ایالات متحده بهتر میداند، کم کم به کابوسی هولناک و گریزناپذیر تبدیل میشود.
فیلم، براساس کتابی به نام Wiseguy (اصطلاح عامیانهای که به اعضای مافیا میگفتند.) نوشتهٔ نیکولاس پیلگی، گزارشگر جنایی نیویورک ساخته شده است. کتاب بر اساس زندگی واقعی هنری هیل، گنگستر سابق و خبر رسان اف بی آی نوشته شده است. رفقای خوب(Goodfellas) نام فيلمی است که مارتين اسکورسيزی در سال 1999 بر اساس داستان زندگی واقعی هنری ميل گانگستر معروف آمريکايی ساخته و يکی از بهترين آثار ژانر گانگستری و مافيايی مدرن به حساب می آيد.فيلم بر اساس سناريوی مشترک اسکورسيزی و نيکلاس پيله گی خبرنگار جنايی نيويورک نوشته شده و مقطعی از زندگی هنری هيل از 1951 تا 1981 يعنی سقوط امپراتوری مافيايی پل سی سرو پدرخوانده گروه را دربر می گيرد.
در آغاز فيلم هنری کودکی است که دلش می خواهد گانگستر شود و برايش گانگستر شدن مهم تر از رئيس جمهور آمريکا شدن است. او عاشق زندگی پر زرق و برق، اتومبيل های شيک و گران قيمت و قدرت و نفوذ گانگسترهاست و می بيند که مردم چگونه از آنها میترسند و به آنها احترام میگذارند.
هنری کارش را به عنوان پادو در دستگاه سی سرو شروع میکند اما عليرغم ريشه ايرلندی اش به تدريج پلکان قدرت را در خانواده مافيايی ايتاليايی تبار نيويورک طی میکند. او به همراه جيمی(رابرت دونيرو) و تامی(جو پشی)، دوستان ديگر گانگسترش، حلقه کوچک صميمانه ای تشکيل میدهند که هيچ غريبه ای اجازه ورود به آن را ندارد. آنها در رستوران ها و کافه ها دور هم مینشينند و به خوشمزگی ها و حرکات جنون آميز تامی می خندند و از احترامی که ديگران از روی ترس به آنها میگذارند، سرمست اند. آنها دست به سرقت می زنند، مخالفان خود را مثل آب خوردن از سر راه برمی دارند و مخفيانه چال می کنند...
سناريوی فيلم بسيار دقيق و منسجم نوشته شده. شخصيت ها واقعی و باورپذيرند و ديالوگ ها هوشمندانه، پرانرژی و بسيار دراماتيک به نظر می رسند. تامی شخصيتی بامزه، شوخ طبع و درعين حال تندخو، عصبی و بسيار بی رحم است اما جيمی از نظر شخصيتی در مقابل تامی قرار دارد و برخلاف او آدمی آرام، خونسرد و تا حد زيادی منطقی است اگرچه در خشونت و بی رحمی دست کمی از تامی ندارد.
در “رفقای خوب” چیزی که بیشتر از بازی درخشان رابرت دنیرو بیننده را تحت تاثیر قرار میدهد، مرد کوتاه قامتی است که نقش بازیگر مکمل را در این فیلم بر عهده دارد. او “جو پشی” (Joe Pesci) است، کسی که در “گاو خشمگین” (Raging Bull / 1980) و “کازینو” (Casino / 1995) نیز او را در کنار رابرت دنیرو و استاد اسکورسیزی دیدهایم. پشی در فیلم Goodfellas نقش یک گنگستر عصبی، شوخطبع، خشن و بیرحم، عاشق و شاید دیوانه را بازی میکند و مکمل بینظیری برای رابرت دنیرو بوده است. جو پشی به خاطر بازی درخشانش در فیلم Goodfellas موفق شد جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را در سال ۱۹۹۱ از آن خود کند. همچنین او در نظرسنجی مجلهی Movie Premiere تحت عنوان “صد شخصیت سینمایی برجستهی تاریخ” توانست عنوان ۹۶ را کسب کند.
مجموعه اين عناصر، رفقای خوب را به نمونه ديگری از آثار موفق ژانر گانگستری تبديل کرده است؛ مطالعه ای عميق و قابل تامل در باره زندگی گانگسترها و فرهنگ آنها. اسکورسيزی با دقت تمام جزئيات زندگی گانگسترها و روابط درونی آنها را ترسيم می کند. گانگسترهای اين فيلم بيش از هر فيلم ديگری در اين ژانر، واقعی و باورپذير تصوير شده اند.
رفقای خوب آهنگساز واحدی ندارد و ساوندترک آن مجموعه ای از ترانه ها و آهنگ هايی است که اسکورسيزی آن را بر اساس حال و هوای فيلم انتخاب کرده. آهنگ هايی که غالبا مربوط به همان دوره ای اند که داستان فيلم در آن اتفاق می افتد، از تونی بنت گرفته تا اريک کلپتون و مادی واترز.
با اينکه رفقای خوب تجليلی از زندگی گانگسترهاست و اين زندگی را جذاب، خواستنی و غبطه برانگيز تصوير میکند اما رويکرد اسکورسيزی در مواجهه با ژانر، در تضاد با رويکرد حماسی و رمانتيک کاپولا در فيلم پدرخوانده قرار دارد. مارتین اسکورسیزی به زیبایی مراحل نابودی بشریت را به نمایش می گذارد ، در کل فیلم همه و همه در قضیه نابودی هنری دست دارند و این مسئله در فیلم کاملا روشن است . هدف رفقای خوب ، هدف پدرخوانده و خیلی فیلم های دیگر همین دوره این است که جامعه کثیف و از بین رفته را تقصیر خود جامعه می اندازند ، آنها مردم ، پلیس ، سیاستمداران را در فیلم هایشان در یک حد نشان می دهند و هیچ کدام را بالاتر از دیگری نشان نمی دهند ، اصل ماجرا همین است ، همه تقصیر کاریم .
منبع:نقد فارسی
"پیترجسکون" دلبستگی و پایبندی اش به حفظ حس و حال و فضای سه گانه "ارباب حلقه ها"، اثر " ج. ر. ر. تالکین" را در دومین اقتباس از این رمان به نمایش می گذارد. شاید اولین قسمت این فیلم سه گانه تصمیم نداشته است که عناصر مهم داستانی قبلش را بی چون و چرا تکرار کند.
نقشه این است: می خواهد ما را یک راست به میان ماجرا پرتاب کند. این ترفند حتی برای کسانی که رمان را به خوبی کف دستشان می شناسند هم لحظاتی از تشویش و نگرانی خلق می کند – همان پریشانی که "هابیت" ها، "فرودو" (الیجاوود) و "سام" (شون آستین) در طول سفرشان تجربه می کنند ؛ این ماموریت در "یاران حلقه" آغاز می شود. هنگامی که "فرودو" حلقه ای را به دست می آورد که می تواند نیروهایش را به او منتقل کند و اتفاقاً – همان طور که در اولین فیلم "یاران حلقه" می بینیم – زندگی اش در "زمین میانه" را هم به پایان می رساند.
این فیلم از معدود فیلم هایی است که سرسپردگی عمیق کارگردانش را به رمان اصلی نشان می دهد. "جکسون " تمام توانایی اش را برای این ادای احترام به کار می گیرد و در نتیجه تلفیقی بی کم و کاست از فیلمساز و نویسنده خلق می کند. شگرد "جکسون" در این حماسه زیبا این است که همان حسی تشویش و نگرانی را که شخصیت هایش تجربه می کنند به تماشاگران منتقل می نماید .
خلاصه ای از مبارزه بین جادوگر مهربان "گندالف" (یان مک کلن) و دیو بد ذات – که یکی از مبارزه های فیلم یاران حلقه هاست – در ابتدای فیلم نمایش داده می شود. این صحنه حرکت آغازین فیلم "برج های دوگانه" است. هر چند که شروعی بسیار جسورانه برای ورود تماشاگران به فیلمی دارد که گذشته ای چندان پیچیده داشته و کمترین اطلاعات را در اختیار شان قرار داده است. با وجودی که فیلم اول آن قدر در آمد داشته که بتواند به تنهایی وضعیت متزلزل اقتصاد ایالات متحده را بهبود بخشد، به نظر نمی رسد که جکسون فهمیده باشد که عده ای به وقایع نگاری فیلم حلقه ها از همان ابتدای وجودش، اصلاً مجذوب نشده اند. و حتی ممکن است عده ای باشند که هنوز فیلم " یاران" را ندیده اند اما با همان شور و علاقه ای که فیلم " یاران" به خود جلب کرده بود برای دیدن این فیلم به سوی سالن های سینما کشیده شوند. چنین تماشاگرانی ممکن است با دیدن این فیلم سرخورده و گیج شوند یا این که نتوانند تا پایان به دیدن آن ادامه دهند.
"تالکین" در داستان فیلم حلقه ها در جستجوی "اراده"، "قاطعیت"، "وفاداری" و در نهایت "ایمان" است و راه های فراوانی برای نشان دادن مفهوم "خلوص و پاکی قلب" جسته است ؛ همانطور که در (ماتئو: 8: 5) و (گیرکه گارد) خلوص قلب، توانایی جان بخشیدن و به وجود آوردن بود- خلوص و بی آلایشی دل نیز موضوع اصلی فیلم "برج ها" هم هست.
برای قهرمان ما " فرودو" که هدفش زدودن و پاک کردن نیروهای شیطانی از "زمین میانه" است، این خلوص، خود را به صورت مبارزه با وسوسه به دست کردن حلقه و تحلیل رفتن توسط نیروی مخرب آن، نشان می دهد و فرودو مزه چیزی که ممکن است در آینده پیش بیاید را چشیده است.
او و "سام"، "گلوم" را ملاقات می کنند. هابیتی که زمانی توسط حلقه اغوا شده و اکنون از نظر جسمی و روحی کاملا به هم ریخته است، اندامی نحیف و خمیده دارد با پوست مومی شکل، شفاف وغشایی که فقط محتویات بدنش را نگاه می دارد. "گلوم" از درون شکافته شده است. موجودی عقب مانده، آشفته و مریض است که همواره سعی در دوست شدن با هابیت ها و خشنود نگاه داشتن آنها دارد.
او همچنین بچه - مردی ناخوشایند است که بد گمانی و کج خیالی او را به ادامه زندگی و توطئه چینی وا می دارد. "گلوم" مخلوقی، ساخته کامپیوتر است و درست به اندازه سایر شخصیت های فیلم " برج ها " پذیرفتنی است که شاید هم یکی از باور پذیرترین آنها باشد. وجود او در این فیلم بسیار تاثیر گذارتر از شخصیت "جارجاربینکز" که "جورج لوکاس" آن را به تازگی در فیلم جدید "جنگ ستارگان" جای داده می باشد. گلوم با صدای "اندی سرکیس" (که حرکات او را هم انیمیشن سازها شبیه سازی کرده اند)، به خاطر طبیعتش به این شکل در آمده است و جکسون برخلاف دیگر شخصیت های فیلم به او اجازه می دهد که در تناقضاتش تا آنجا که می تواند پیش برود. شاید این مساله تا حدودی به این دلیل باشد که برج ها کم و بیش شبیه به پلی در سه گانه حلقه ها عمل می کنند، با این وجود این فیلم یکی از تکامل یافته ترین اکشن هایی است که تا کنون ساخته شده است. بنابراین، بیشتر جریان فیلم برج ها توسط اطلاعاتی دیکته می شود که باید برای قسمت بعد به خاطر سپرد. جکسون با برجسته کردن شخصیت جنگجو "آراگورن" (ویگومورتنسن) به صورت یک قهرمان، سعی در جبران این قضیه دارد. آراگورن به یک پادشاه طلسم شده (برنارد هیل) کمک می کند تا از قصرش در برابر سربازان بی شمار تحت نفوذ جادوگر شرور و بدجنس یعنی "سارومان"(کریستوفرلی) دفاع کند، دشمنی که مسؤول سرنوشت نافرجام "گندالف" است.
" لی" در آن جامه سفید و مواج با آن ریش سفیدش به خاطر صدای تحکم آمیز و تاثیر گذاری که دارد بسیار مورد توجه قرار می گیرد. به خصوص که صدایش همان طنین و تحکم صدای "مک کلن" را دارد.
دستاوردهای جکسون در فیلم برج ها به روش تمام اکشنی که به کار برده است خیلی از آنچه در فیلم اول دیده بودیم، جذاب تر است. او به صحنه های جنگی این فیلم، آب و رنگی کاملاً متفاوت داده است. شیوه جذاب و گیرای او در پرداختن به صحنه های اکشن، هیجان انگیز و پرشور است. ترس و وحشتی که در عین حال سرزنده و شاد کننده هم هست شیوه فیلمسازی فطری و غریزی جکسون است که آن را در ساختن فیلم های ترسناک به کار می گیرد. او این غریزه را این جا، و در این فیلم با عناوینی حماسی تشدید می کند به صورتیکه عظمت و زیبایی آنچه در پی می آید خیره کننده است – مثلا در صحنه ای از فیلم افراد "سارومان" در یک نمای بالای سردیده می شوند که با سپرهایشان طوری در قصر حرکت می کنند که شبیه به بال های یک حشره عجیب و افسانه ای به نظر می آیند.
یکی از جنبه های استادانه برج ها، این است که چنین فیلم پر از گذار و تغییری، نزدیک به سه ساعت طول می کشد و باز هم تا آخرین لحظه توجه تماشاگران را به خود معطوف نگاه می دارد. از آنجا که برج های دو گانه باید به میزان کافی داستان را برای قسمت بعدی محفوظ نگاه دارد از مناسبات احساسی بسیار سرسری می گذرد. با وجود این جکسون چنان عنان ماجراها را در دست گرفته است که من برای دیدن فیلم بعدی لحظه شماری می کنم – البته منظور من فیلم است که بعداز تمام شدن سری حلقه ها قصد دارد به نمایش بگذارد.
فیلم درخشان تازه آکیرا کوروساوا بازسازی طولانی و اپیزودیک واقعهای مربوط به ژاپن قرن شانزدهم است.راهزنان،روستایی را غارت میکنند. روستاییان که کارد به استخوانشان رسیده،تصمیم میگیرند جنگجویانی حرفهای برای جنگ با راهزنان اجیر کنند.آنان پس از سختیهایی که در مرحله انتخاب متحمل میشوند،سرانجام هفت تن را برمیگزینند.این هفت تن تشکیلات دفاعی روستا را سازمان میدهند و موفق میشوند راهزنان را قلع و قمع کنند.کوروساوا این طرح داستانی در اصل ساده را به دو شیوه پرورش میدهد،نخست اینکه حوادث و زیر طرحهای فراوانی را وارد داستان میکند؛جوانترین سامورایی،عاشق دختری روستایی میشود که پدر بیمناک و بیاعتمادش او را به سر و وضع یک پسر درآورده؛تلاشهای یک آواره لافزن خوش مشرب برای آنکه به عنوان یک سامورایی پذیرفته شود.دیگر آنکه به هریک از کاراکترها شخصتی منحصر به فرد و به شدت متفاوت میبخشد؛رهبر عاقل و مهربان و فارغ از نفسانیات، شمشیر زن حرفهای فروتن و درعینحال وسواسی و لافزن معتقد به آداب و رسوم اجدادی.در هفت سامورایی،متد و شخصیت کوروساوا به وضوح متجلی میگردد.او بیش از هر چیز یک روانشناس مشاهدهگر دقیق و یک تحلیلگر موشکاف رفتار انسانها است که شیوهای کاملا متفاوت پیش گرفته است.به عنوان مثال میتوان به نحوه نمایش عشاق جوان اشاره نمود؛نخستین باری که آنها نیمه هراسان به جنسیت یکدیگر پی بردند؛رشد جاذبه دوجانیه،شگفتی سادهلوحانه پسر و ترک کردن دردناک و تقریبا دیوانهوار دختر را دیدم،اما کوروساوا در انتقال احساس آنها یا ایجاد همذاتپنداری با آنها ناتوان میماند.البته او برای این کار از مناظر اطراف استفاده میکند تا حس آنها را در صحنه تقویت کند.بد نیست در اینجا مقایسهای انجام دهیم میان کوروساوا و فورد که از قرار معلوم کوروساوا گفته تحت تأثیر او بوده است.شباهتهایی سطحی بسیاری بین هفت سامورایی با آثار فورد،بهطور اخص و با وسترن به طور اعم وجود دارد؛تکیه بر ارزشهای سنتی،استفاده از مراسم و مناسک عامه،سوارکاری مضحکهآمیز، نمایش سریع و سرزنده سکانسهای اکشن،برشهای استاکاتو(منقطع و مجزا در اصطلاح موسیقی- م.)،تنوع زوایا،فیلمبرداری از لابلای اسبهایی که در گلولای یورتمه میروند،فیلمهای اخیر این گونه را به یاد میآورند.اما تفاوتها آشکارترند. تشییع جنازه نخستین سامورایی که در زد و خورد مقدماتی کشته شد،دقیقا از نوع صحنههای مورد علاقه فورد است،همراه با همه احترام و تکریمی که برای دروانهای سپری شده قائل است و مردمان معتقد و احساساتیای که در آن جوامع وجود دارند. کوروساوا با این صحنه نخست شخصیت«سامورایی دیوانه»را بار دیگر در معرض دید میگذارد-با حرکتی مبارزهجویانه،او برای آنکه احساس ناامیدی و ناتوانی را در خود فرو بنشاند،پرچمی که مرد مرده بر زمین کاشته بود،برافراشته نگه میدارد- دوم با یک حادثه مؤثر،تنش روایت را بالا می برد؛ راهزنان نخستین یورش را هنگام تشییع جنازه انجام میدهند.یکی از صحنههای عاشقانه نیز با شیوهای مشابه مورد استفاده قرار گرفته؛و در هر مورد نهایت رودربایستی در مورد نمایش مستقیم و آشکار هرگونه هیجانی-به غیر از خشم- احساس میشود.البته گفتن اینکه کوروساوا فورد نیست برای یک منتقد بیمعناست؛مقایسه فقط تا جایی ارزش دارد که معیار سنجش اهداف فیلم باشد و اینکه فیلم تا چه حد توانسته است به اهداف خود برسد.آنچه رانسومون را چنین منحصر به فرد و تأثیرگذار ساخته این است که همه چیز، از موضوع گرفته تا ساختاری صوری،شیوه نگارش، و شاید حتی موقعیت زمانی،برای این روش بیرونی بررسی اخلاق و رفتار مساعد بوده است.در هفت سامورایی،کوروساوا برای چیزی متفاوت میکوشد: یک خلق مجدد.اینکه گذشته و مردمی را که داستان در مورد آنان است،به زندگی بازگرداند.اما فیلم با همه سعیاش در تطابق با ظواهر آن دوران، مشاهدات دقیق،سرزندگی فراوان و سبک بصری شکوهمندش،نتوانسته در رسیدن به این هدف کاملا موفق باشد.همه اجزا و عناصر،موجودند الاّ عمق و غنای زندگی.احساس میشود که هر حادثه با دقتی فوق العاده پرداخته شده است تا در بافت کلی جا بیفتد.داسنکوی در سهگانه گورکی شخصیتی به مراتب سادهتر و از بسیاری جهات عادیتر است؛اما او به آنچه کوروساوا برای رسیدن به آن تلاش میکند،میرسد،بدون آنکه توجهی به آن داشته باشد.به نظر میرسد که زندگی خودش،از دانسکوی میتراود،و او را در رودخانه عظیمش با خود میبرد.اما کوروساوا مانند یک مهندس،کانالی اعجابانگیز طراحی میکند تا رودخانه زندگی در آن جریان یابد.این جریان فقط هنگامی که کوروساوا«سامورایی دیوانه»را نمایش میدهد،گاهی طغیان میکند.توشیرو میفونه با مسخره کردن مقام سامورایی در یک پیروزی مضحک،جستوخیز میکند،در رودخانه ماهی میگیرد،و-در مقام یک فالستاف دیگر-نوچههای مرعوب شدهاش را دست میاندازد و بیپروایی خود و گاهی اوقات ذوق و سلیقه دور از دسترسشان را به معرض نمایش میگذارد.بازی او عالی و بینظیر است،هیچ فرصتی را به هدر نمیدهد و فقط در تکمیل انگیزهای طبقاتی که بیهوده وارد داستان شده است(او در واقع رعیتی است که میخواهد سامورایی باشد)ناتوان میماند(در این مورد قصور بیشتر از جانب فیلمنامه است تا بازیگر)، شاید بهخاطراینکه به نحوی مسامحهکارانه، امروزی و معاصر مینماید،با بقیه نامتناسب است.
البته استثناهایی که ذکر شدند نباید باعث شوند که از تحسین شگفتاور فیلم بازبمانیم.در تمام طول 5/2 ساعت فیلم که(که اتفاقا نسخه صادراتی فیلم،یک ساعت کوتاهتر از نسخه اصلی است)حادثه پس از حادثه با ظرافت و سرعت خلق میشود؛روستاییان هنگام ورود ساموراییها مخفی میشوند و فقط زمانی که زنگ خطر به صدا درمیآید آشفتهحال به پای آنها میریزند،دستگیری یک دزد و مرگ او که به نحوی درخشان در یک حرکت آهسته معلق میگردد،طرح موجز و شگفتآوری از همسر زارع که توسط راهزنان ربوده شده و هیجانزده،گناهکار و بیزار،بیهوش میشود در سطحی دیگر،کوروساوا استاد داستانگویی با استفاده از تکنیک تعلیق،غافلگیری،و هیجان است و از این نظر به هیچ وجه از استادان وسترنش کم ندارد،فقط هنگامی که یک رشته از جنگلها را پشت سر هم میآورد اندکی دچار یکنواختی میشود. او دقیقا میداند چه زمانی سکوت را نگهدارد، چگونه برای یک واقعیت غیر عادی جا باز کند تا حد اکثر تأثیر را بگذارد،و همچنین میداند در کلوزآپهای روستاییان که وحشتزده و ناامید در جستجوی سامورایی به دقت در خیابانی شلوغ مینگرند،یا نماهای تعقیبی وحشیانهای که میفونه مست در تعقیب کسی که به او حمله کرده،تلوتلو میخورد،استفادهاش از دوربین خیرهکننده و رعبآور است.فیلم به لحاظ بصری تأثیری مهیب بر جا میگذارد.کوروساوا میتواند ظرافت ظاهری را با دقت دراماتیک بیامیزد،و با بسیاری از صحنههایش تأثیر تصویری تکاندهندهای به وجود آورد.هجوم به مخفیگاه راهزنان،هنگامی که جنازههای آنها درهم پیچیده و برهنه اینجا و آنجا در برکههای گلآلود بیرون کلبههای در حال سوختن افتاده،از تابلوی«مصیبتزدگان»فرانسیسکو گویا کمارزشتر نیست.در واقع تأثیر نهایی هفت سامورایی بیشباهت به«سالامبو»ی فلوبر نیست،و در نهایت آنچه مورد تحسین قرار میگیرد،جذابیت و دلفریبی ذاتی موضوع نیست که تلاش ماهرانه یک استاد کار است.
مقدمه : سال 1999 ، شرکت برادران وارنر ، فیلمی به کارگردانی تهیه کنندگی برادران واچفسکی را به روی پرده برد . فیلمی با موضوعی نامتعارف و صد البته عواملی فوق العاده از جمله جلوه های ویژه که در سال 2000 نامزد و برنده چهار اسکار بهترین ادیت فیلم ، بهترین جلوه های ویژه ، بهترین ادیت صدا و صد البته بهترین موسیقی متن شد . در آن زمان ماتریکس در ذهنیت جهانی حفره ای ایجاد کرد به نام بی اعتمادی ، حفره ای که کاملا با اعتماد می توان گفت هدف اصلی فیلم بود ، حفره ای که باید ایجاد می شد و کمبودی بزرگ در بشر امروزی بود ولی به نظر من حفره آنچنان که باید باز نشد ، نه اینکه ضعف فیلم بود بلکه این مسئله از ضعف و عدم آگاهی مردم جهان سرچشمه می گرفت . بعضی فیلم ماتریکس را به دلیل تخیلی بودنش رد می کنند ، بعضی ها این را قبول کرده اند ولی فقط به خاطر همان ویژگی ، تخیل ، ولی بعضی آگاهتر آنرا به خاطر درون مایه اش قبول کرده اند ، که بازهم در گروه آخر چند گروهی وجود دارد ، تعدادی از این گروه هنوز به منظور اصلی ماتریکس حتی نزدیک هم نشده اند . در اینجا لازم است به گروهی دیگر هم اشاره کنم ، گروهی که شخصا آنها را احمقانی کامل می دانم ، منظورم این نیست که نمی فهمند ، منظورم این است که میفهمند ولی هزاران حرف بیجهت را بار این فیلم ها می کنند و در آن حد عقل و فکر ندارند که چنین فیلمی ، زندگیشان را عوض می کند ، دوستان زندگی ای را می گویم که خودم از روزی که حقیقت آنرا درک کرده ام ، لحظه ای آرامش فکر ندارم ، شاید آرامشم را از من گرفته باشد ولی به زندگیم هدفی والا بخشیده است . کسانی که سریعا با نمادگذاری های خویش سعی در نابودی این فیلم ها دارند بدانید به یک دلیل سراغ چنین کاری می روند ، که با بد کردن دیگری خود را خوب جلوه دهند و این افراد از گفتن واقعیت بسیار هراس دارند ، یک مثال ساده ، این چند وقته بحث فراماسون باب دهان شده ، ولی به یک نکته توجه کنید ، فقط در مورد نمادگذاری ها حرف زده می شود ، در مورد چرای آنها جوابی داده نمی شود و اینکه فقط نمادگذاری ها نشان داده شده و هزاران امور دیگر که بسیار وحشتناک ترند به شما نشان داده نمی شود ، هدف آگاه کردن شما نیست ، هدف خوب نشان داد خود با بد جلوه دادن دیگری است ، نمی گویم طرف دیگر خوب است ولی ..... بهتر است به تحلیل فیلم ماتریکس که من آنرا بهترین فیلم تاریخ سینما می دانم بپردازیم ، انشاالله در آینده در مقاله ای مفصلا به بحث های پیرامون فیلم هم می پردازیم ولی الان وقت تحلیل فیلم است .نکته ای دیگر قبل از تحلیل ، سه گانه ماتریکس از لحاظ داستانی و از گفته های کارگردانان فیلم کامل کننده هم هستند ، من هم این مسئله را قبول دارم از لحاظ ماتریکسی من سه فیلم را به یک اندازه می بینم ، از لحاظ عمق مفاهیم اجتماعی هم من آنها را در یک سطح میبینم ، هر سه فیلم به سوی یک هدف ، آگاهی می روند ولی بنظرم مقدمه سه گانه یعنی قسمت اول عمقی تر به ماجرا پرداخته بود ، در اینجا به فقط به تحلیل قسمت اول این فیلم می پردازم ، نه اینکه دو سری دیگر را ضعیف بدانم ، به این دلیل که تحلیل سه فیلم به این آسانی ها نخواهد بود و نیاز به هزاران خط دارد ، برای همین و برای اینکه حق مطلب را ادا کرده باشم به تحلیل مقدمه می پردازم و سعی می کنم هرچه خلاصه تر و کامل تر آنرا به شما تقدیم کنم ، تا شاید بتوانم آگاهی ابتدایی را ایجاد کرده ، جرقه ای کوچک ایجاد کنم برای گام هایی بزرگ تر در راه آگاه تر کردن .
"جهان تغییر کرده است ، من آنرا در آبها حس می کنم ، من آنرا در زمین احساس می کنم ، بویش را در هوا استشمام می کنم"
(فیلم ارباب حلقه ها )
منبع :نقد فارسی
فارست گامپ ( تام هنکس)، مرد سادهدلی است که در ایستگاه اتوبوسی منتظر نشستهاست. با آمدن خانمی، او خود را معرفی میکند و داستان زندگیش را تعریف میکند. فارست کودکی با بهرهی هوشی پایینتر از همسالانش است و تمام دنیایش مادرش (سالی فیلد) که حوادث اطرافش را با زبانی ساده برایش توصیف میکند. او در کودکی مجبور به استفاده از اسکلت و داربست فلزی بود که به پایش بسته میشد. بچههای همسالش او را دوست نداشتند. اما یکی با او همبازی شد، جنی. طی حادثهای، آن اسکت مزاحم فلزی در هم میشکند و توانایی فارست در دویدن پدیدار میشود. فارست که حالا بالغ شده در راگبی به افتخار میرسد. جنی جوان (رابین رایت پن) که هرگز از مهر پدر الکلیاش بهرهای نداشته، آرزو دارد خوانندهی کانتری شود. او دختر سر به راهی نیست. در روزهای جنگ با ویتنام، فارست به ارتش میپیوندد و حتی در یک بار نامناسب خوانندگی میکنند. هنگام خداحافظی، جنی از فارست میخواهد شجاع نباشد و هر وقت خطری بود فقط بدود. فارست در دورهی آموزشی ارتش، دوستی به نام بوبا(میکلتی ویلیامسون) پیدا میکند. او جوان سیاهپوست سادهدلی است که آرزو دارد خانوادهی فقیرش را با صید میگو به وضع بهتری برساند. آنها به ویتنام اعزام میشوند و تحت فرماندهی سرگرد دن تیلور(گری سینایس) قرار میگیرند. در یکی از حملات، نیروهای آمریکا بشدت بمباران میشوند. با فرمان فرماندهش، فارست شروع به دویدن میکند و ناگهان به یاد بوبا میافتد. او باز میگردد تا بوبا را پیدا کند اما هر بار یک مجروح دیگر را مییابد و او را تا کرانهی رودخانه میرساند، از جمله سرگرد دن را. بالاخره بوبا را در حالیکه بشدت زخمی است مییابد. بوبا میمیرد و فارست زخمی جزئی برداشته ولی سرگرد دن هر دو پایش را از دست میدهد. دن بخاطر آنکه تا آخر عمر فلج است و با افتخار نمرده و گمان میبرد فارست نگذاشته به سرنوشتش برسد از او خشمگین است. فارست مدال افتخار میگیرد و در دوران نقاهت استعدادش در پینگپنگ شکوفا میشود. در حالیکه او به مسابقات جهانی میرود و یکی یکی پلههای افتخار را طی میکند زندگی جنی هر روز در سراشیبی است. اعتیاد و روابط ناسالم، جوانی و زندگی جنی را میرباید. فارست سرگرد دن را با خود همراه میکند تا به آرزوی بوبا جامهی عمل پوشاند. او اسم قایقش را میگذارد جنی و موفق میشود یکی از بینظیرترین صیدهای میگو را انجام دهد، چنانکه عکسش بر جلد مجلهها برود. ولی او فقط دنیای کوچک خودش را میخواهد دنیایی که تمام وسعتش آغوش مادر و داشتن جنی است…
وقتی تام هنکس در سال ۹۳، اسکار بهترین بازیگر مرد را بخاطر “فیلادلفیا” گرفت همگان او را برازندهی این جایزه میدانستند اما تصور نمیرفت او در سال آینده هم مجسمهی طلایی را بالای سر برد. هنکس در سال ۹۴ بینندگان را میخکوب کرد! او یکی از به یاد ماندنیترین کاراکترهای سینمای جهان را جان بخشید و در او روح دمید. آنچنان که اگر تنها بهانهی دوباره نبردن اسکارش، گرفتن جایزه در سال گذشته بود یکی از بزرگترین ناداوریهای اسکار رخ میداد. چنین بود که جز این، فیلم ۵ اسکار دیگر را هم درو میکند. رابرت زمکیس با طمانینه، تمام حوادث فیلمش را عمق بخشیده و پرداختهاست.
فیلم “فارست گامپ” فیلم سرشاری است. این فیلم یکی از بهترین مراجع شناخت آمریکای معاصر است. اتفاقات فرهنگی، هنری و سیاسی چون حلقههایی مرتبط پشت سر هم ردیف میشوند و قهرمان داستان به زیبایی در آن پرورش مییابد. از الویس پریسلی و جان لنون گرفته تا کندی و نیکسون، همه نقشی در فیلم مییابند. موسیقی و ترانههای فیلم گوشنوازند. با گذشت ۱۵ سال از اکران فیلم، هنوز جلوههای ویژهی آن بشدت حیرتانگیز و چشمنواز است. به نظر میرسد طراحان جلوههای ویژهی فیلم میدانستهاند فیلمی برای همیشهی تاریخ سینما میسازند و باید کار فاخری ارائه دهند. هنوز سکانس دست دادن فارست گامپ و کندی، یا شوی شبانهی فارست با جان لنون بسیار شاخص و مثال زدنی است.
دو سکانس در فیلم هست که هر بار میبینم صورتم را پر از اشک می کند. یکی آنجا که بچهها به فارست سنگ میزنند و جنی به فارست که اسیر آن میلهها و اسکلتهای فلزی است، میگوید:”بدو فارست! بدو!” و فارست شروع به دویدن میکند و ناگهان تمام آن میلهها خرد میشودـ و آنجاست که مقرر میشود جهان زیر پای فارست باشد!ـ دیگر آنجا که جنی پسرشان را به فارست نشان میدهد و به فارست که وحشتزده شده، میگوید او کار بدی نکرده! فارست با تردید و با چشمانی پر از اشک میپرسد:”اون باهوشه؟!”
این فیلم در ستایش یک قلب بزرگ و طلایی است! اینکه در نقدهای این فیلم میخوانم “…فارست مرد احمقی است…” مشمئزم میکند. حقیقت این است که فارست مرد خارقالعادهای است. او آنچنان قلب بزرگی دارد که ما آدمهای دیگر، از وحشت این بزرگی دوست داریم به او انگ متفاوت بودن و نادانی بزنیم تا خود را بالا بکشیم. اشکال از فکرهای کوچک ماست، دوستان! دنیای فارست در میان جنگ و خون هم پر از رنگهای شاد و خاطرات خوب است. برای فارست اهمیتی ندارد که دنیا زیر و رو شود، او فقط مادرش و جنی را میبیند. آن سکانسی را به یاد بیاورید که یکی از کمونیستها دارد برای فارست از گروهشان میگوید اما او نمیبیند و نمیشنود، تنها جنی را میبیند که از رهبر گروه سیلی میخورد. دوست دارم اگر این فیلم را ندیدهاید، حتماً ببینید و اگر دیدهاید دوباره تماشایش کنید. به جزئیترین لبخندهای فارست، کمترین حرکات سرش و نگاه مشکوک و مظنونش به جان لنون دقت کنید، وقتی جنی به او میگوید در لباس نظامی خوشتیپ شده، ببینید که با چه غرور و شادیای لباسش را مرتب میکند، وقتی در روز عروسی جنی کراواتش را مرتب میکند نگاه کنید که چطور به جنی مینگرد. فارست راست میگوید، شاید مرد باهوشی نباشد اما میداند عشق چیست! مهم هم همین است! رمز تمام کامیابیهای فارست در همین جمله است. او میدود تا رستگار شود، شاید فقط برای گرفتن پری که در نسیم به این سو و آن سو میرود! و تو با تمام وجودت میگویی:”بدو فارست! بدو!”
منبع:نقد فارسی
احتمالا دو گروه وجود دارند که از اقتباس سینمایی پر زرق و برق جی. آر. ار تالکین«ارباب حلقهها»به یک اندازه ترسیدهاند، یکی دوستداران و طرفداران پر و پا قرص کتاب و گروه دیگر آنهای که سرتاسر زندگیشان از آن دوری گزیدهاند. امّا قطعا هر دو گروه از نتیجه کار پیترجکسون سازندهء فیلم راضی و خشنودند؛چراکه او در مواجهه با هولناکترین فانتزی کلاسیک تاریخ کاری قهرمانانه انجام داده است.
جکسون برای تبدیل کتاب به فیلم ناگزیر شده آنرا به فشردهترین حالت ممکن تبدیل کند. او به عنوان کارگردان و یکی از فیلمنامهنویسان «ارباب حلقهها»به خوبی دانسته که آنچه مردم در داستان میپسندند، صحنههای جنگ میان خیر و شر است. در جشن صد و یازدهمین سالگرد تولد بیلبو، او حلقهای به برادرزادهاش فرودو-باا بازی الیجاوود. میدهد و همین حلقه، فرودو را بدل به نقطهء نقل درگیریهای مربوط به آینده دنیا میکند. حلقه که به همراه خود«سنگدلی، بدخواهی و تمایل به سلطه بر تمامی زندگی» یک جادوگر شیطانی دارد، باید در سرزمین موردور از این بین برود، یعنی همان جاییکه به وجود آمده است. حتی گاندالف جادوگر هم از این لحقه هراس دارد.
در این میان هر گروهی که تمایل به تصاحب حلقه دارد، به نوعی فریب قدرت آنرا خورده و به فساد و تباهی کشیده میشود. حال دیگرچه تفاوتی میکند. حلقه به دست چه کسانی بیفتد؛آنها که مقاصد خیرخواهانه دارند و یا افرادی که فقط به خود و منافعشان میاندیشند. بدین ترتیب«ارباب حلقهها»لبریز از صحنههای درگیری و تعقیب برای در دست گرفتن قدرت میشود. پیتر جکسون هم جوهره داستان را در خدمت این صحنههای هیجانانگیز قرار داده تا به نوعی به خواست مخاطبان پاسخ گفته باشد.
کتابهای تالکین در عصری نوشته و سینهبهسینه نقل شد که فانتزی هنوز مثل جهان امروز به فرهنگ غالب تبدیل نشده بود به همین دلیل است که بخش اعظم از فیلم برای آنهایی که حتی کوچکترین آشنایی هم با کتاب ندارند، آشنا به نظر میرسد. میتوان در بخشهایی«ارباب حلقهها»را تا حدودی مشابه «جنگ ستارگان»و خود جکسون را دنباله رو جرج لوکاس دانست. گویی او در ساخت اثر به«جنگ ستارگان»و همهء فیلمهای که در 30 سال اخیر شامل جنگهای حماسی فراجهانی بودهاند نظر داشته است. در هیچ کجای فیلم جایی برای زنان در نظر گرفته نشده و زنانی هم که درگیر ماجرا میشوند چنان حضور کوتاهی دارند که گویی شبح و اوهام هستند.
جکسون برای اینکه تماشاگران بتوانند میان گروههای درگیر تمایزی قابل شوند، موهای افراد هر گروه را به سبک گروههای موسیقی دهه هفتاد آرایش کرده است؟ گروههایی نظیر آئرواسمیت، پیتر فرامپتن و برادران آلمن»
منتقد: کنت توران- لس آنجلس تایمز
«در اولین نگاه به سهگانه«ارباب حلقهها»آنچه جلب توجه میکند، اعداد و ارقام هستند. هر سه فیلم این مجموعه به صورت پیدرپی و در زمانی معادل 274 روز و صرف بودجه 300 میلیون دلار درخام نیوزیلند ساخته شد و همین امر کافی است تا چشم هر بینندهای از شگفتی گرد شود. اما هوش، هنر، خلاقیت و احساس پیتر جکسون چنان به ثمر نشسته که در تماشای اولین قسمت از تریلوژی«ارباب حلقهها». همه حواشی پروژه و دلارهای هزینه شده به فراموشی سپرده میشوند.
خط داستانی فیلم بسیار ساده است:نه نفر در سفری خطرناک برای نجات جهان به پیش میروند. اما ماجراها و رویدادهای این سفر و ذات و جوهره آن جهان به قدر کافی پیچیده و عجیب است که سادگی داستان رخ نمینمایند و این دقیقا همان چیزی است که جی. آر. ار تالکین مد نظر داشته است. این نویسنده موفق به قدری کمالگرا و مسامحهگر بود که برای نوشتن کتاب هزار صفحه و اندیاش بیش از 14 سال وقت صرف کرد و میتوان گفت که جکسون هم در مقام کارگردان، نویسنده و تهیهکننده «ارباب حلقهها» تمامی سعی خود را به کار برده تا به اصل داستان وفادار بماند. آنچه این روزها با موفقیت بر پرده سینماهای ایالات متحده و اروپاست نشان میدهد که فیلمساز در کار خود کاملا موفق بوده است.
مهمترین کار او در جریان تولید«ارباب حلقهها»، توجه ویژه او به خلق شخصیتهاست. فیلم همانند اثر موفق پیشین او یعنی «مخلوقات آسمانی»، درامی روانشاسانه نیست. واقعا از عجایب روزگار است که فیلمسازی چون جکسون با علاقه شدیدی به پیچیدگیهای فطرت بشری، اشتیاق خود را به خلق اثری حماسی با بودجه سرسامآور نشان دهد و در عمل هم این همه تفاوت را به منصه ظهور برساند. شخصیتهای فیلم نه تنها با هوشمندی به تصویر کشیده شدهاند، بلکه انتخاب بازیگران هم با همان زیرکی و زکاوت انجام شده شدهاند، بلکه انتخاب بازیگران هم با همان زیرکی و زکاوت انجام شده است؛حتی اگر برخی انتخابها چندان عاقلانه نباشند. کیت بلانشت در نقش ملکه گالادریل، عالی است. ولی شگفتی اصلی را باید لیوتایلر دانست که یکی از بهترین نقش آفرینیهایش را به عنوان شاهزاده آرون ارایه میدهد.
شاید بتوان برای هریک از نه شخصیت جستجوگر«ارباب حلقهها» جایگزین مناسب دیگری معرفی کرد، اما بیتردید یان مک کلن 62 ساله به نقش گاندالف جادوگر، شخصیت مرکزی و بیبدیل فیلم لقب میگیرد. دیدن جیمز ویل «خدایان و هیولاها» در هیبت یک جنگجوی تمام و کمال علیه نیروهای شر یعنی درک تواناییهای بازیگری بزرگ و کمنظیر.
گرچه«ارباب حلقهها» دو ساعت و 58 دقیقه به طول میانجامد، اما از حس ماجراجویانه فیلم هرگز کاسته نمیشود و قهرمانان داستان خطرات فراوانی را از سر میگذرانند»
این یادداشت ها بعد از اکران قسمت اول فیلم نوشته شده اند.
منبع: نقد فارسی